حكايت سوم: داستان برادر ميرزا محمد حسن نايينى
(76).
كه بسيار مشابهت دارد با حكايت گذشته، و آن چنان است كه خبر داد ما را جناب عالم
فضال صالح، ميرزا محمد حسين نايينى اصفهانى، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذب
كامل، ميرزا عبدالرحيم نايينى، ملقب به شيخ الاسلام كه: مرا برادرى است از پدر و
مادر، نامش ميرزا محمد سعيد كه مشغول تحصيل علوم دينيه است؛ تقريبا در سال 1285
دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدم او ورم كرد به نحوى كه آن را (كج) كرد و از راه رفت
عاجز شد.
ميرزا احمد طبيب، پسر حاج ميرزا عبدالوهاب نايينى را براى او آوردند؛ معالجه كرد؛
كجى پشت پا بر طرف شد و ورم رفت و ماده متفرق شد.
چند روزى نگذشته كه مادهاى
(77)در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز ديگر، ماده ديگر،
در همان پا، در ران پيدا شد و مادهاى در ميان كتف، تا آن كه هر يك از آنها زخم شد
و دردى شديد داشت؛ معالجه كردند؛ منفجر شد و از آنها چر؟ مىآمد.
قريب يك سال يا زياده، مشغول معالجه اين زخمها بود، به انواع معالجات، و هيچ يك
از آنها ملتئم نشد، بلكه هر روز بر جراحت افزوده مىشد، و در اين مدت طولانى، قادر
نبود بر گذاشتن پا بر زمين، و او را از جانبى به جانبى به دوش مىكشيدند.
و از جهت طول مرض، مزاجش ضعيف شد و از كثرت خون و چرك كه از آن زخمها بيرون رفته
بود، از او جز پوست و استخوان، چيزى باقى نمانده بود، و كار بر پدرمان سخت شد، و به
هر نوع معالجه كه اقدام مىنمود، جز زيادى جراحت و ضعف حال و قوا و مزاج، اثرى
نداشت، و كار آن زخمها بدانجا رسيد كه آن دو، كه يكى در مابين زانو و ساق، و ديگرى
در ران همان پا بود، اگر دست بر روى يكى از آنها مىگذاشتند چرك و خون از ديگرى
جارى مىشد.
و در آن ايام، وباى شديدى در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريهاى از
قراى آن، پناه برده بوديم؛ پس مطلع شديم كه جراح حاذقى كه او را آقا يوسف مىگفتند،
در قريه نزديك قريه ما منزل دارد.
پس پدرم كسى نزد او فرستاد و براى معالجه حاضر كرد، و چون عمويم مريضى را براى او
عرضه داشت، ساعتى ساكت شد تا آن كه پدرم از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم
با يكى از خالوهاى
(78) من كه او را حاجى ميرزا عبدالوهاب مىگويند؛ مدتى با او نجوا
كرد و من از آن كلمات دانستم كه با او خبر ياس مىدهد و از من مخفى مىكند كه مبادا
به مادرم بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد.
پس پدرم برگشت.
آن جراح گفت كه: من فلان مبلغ مىگيرم، آن گاه شروع مىكنم در معالجه.
و غرض او از اين سخن اين بود كه امتناع پدرم از دادن آن مبلغ پيش از معالجه، وسيله
باشد براى او، از براى رفتن، پيش از اقدام به معالجه.
پس پدرم از دادن آنچه خواست پيش از معالجه امتناع نمود پس او فرصت را غنيمت شمرد و
قريه خود مراجعت نمود و پدر و مادرم دانستند كه عمل جراح به جهت ياس و عجز او بود،
از معالجه با وجود آن حذاقت و استادى كه داشت، و از او مايوس شدند.
و مرا خالوى ديگر لود در غايب تقوا و صلاح، كه او را ميرزا ابوطالب مىگفتند - و
در شهر، شهوتى داشت كه رقعهاى استغاثه به سوى امام عصر حضرت حجت (عليه السلام) كه
او مىنويسد براى مردم، سريع الاجابه (است) و زود تاثير مىكند و مردم در شدايد و
بلاها، بسيار به او مراجعه مىكردند.
پس، مادرم از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش رقعه استغاثه بنويسد، در روز جمعه
نوشت، و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى رفت كه نزديك قريه ما
بود؛ پس برادرم آنم رقعهاى را در چاه انداخت، و او معلق بود در بالاى چاه در دست
مادرم، و در اين حال براى او و پدرم، رقعى پيدا شد؛ پس هر دو سخت بگريستند و اين در
ساعت آخر روز جمعه بود.
پس چند روزى نگذشت كه من در خواب ديدم كه سه سوار بر اسب، به هيات و شمائلى كه در
داستان اسماعيل هر قلى وارد شده، از صحرا به خانه ما مىآيند؛ در آن حال، واقعه
اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظر بود.
پس ملتفت شدم كه آن سوار مقدم، حضرت حجت (عليه السلام) است، و اين كه آن جناب،
براى شفاى برادر مريض من آمده، و برادر مريض، در فراش خود، در فضاى خانه، بر پشت،
خوابيده تا تكيه داده، چنانكه در غالب ايام چنين بود.
پس حضرت حجت (عليه السلام) نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه داشت؛
پس آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت و گويا در كتف او بود؛ به او فرمود: بر
خيز كه خالويت از سفر آمده!
و چنين فهميدم در آن حال كه مراد آن جناب از اين كلام، بشارت است به آمدن خالوى
ديگرم نامش حاجى ميرزا على اكبر (است) كه به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول كشيده
بود و ما بر او به جهت طول سفر و انقلاب روزگار - از قحط و غلاى شديد - خائف بوديم.
چون حضرت نيزه را بر كتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خود
برخاست و به شتاب به سوى در خانه رفت به جهت استقبال خالوى مذكور.
پس، از خواب بيدار شدم؛ ديدم فجر طلوع (كرده) و هوا روشن شده؛ كسى به جهت نماز
صبح، از خواب بر نخاسته؛ پس از جاى برخاستم و به سرعت پيش از آن كه جامعه بر تن
كنم، نزد برادرم رفتم؛ او را از خواب بيدار كردم و گفتم به او كه: حضرت حجت (عليه
السلام) تو را شفا داده؛ برخيز!
و دست او را گرفتم و به پا داشتم.
پس، مادرم از خواب برخاست بر من صيحه زد كه چرا او را بيدار كردم؛ چون به جهت شدت
درد، غالب شب بيدار بود و اندكى خواب در آن حال غنيمت بود؛ گفتم: حضرت حجت (عليه
السلام) او را شفا داده.
چون او را به پا داشتم، شروع كرد به راه رفتن در فضاى حجره و حال آن كه در آن شب
چنان بود كه قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين، و قريب يك سال يا يازده چنين بر او
گذشته بود و از مكانى به مكانى او را حمل مىكردند.
پس، اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان كه بودند، جمع شدند كه
او را ببينند، زيرا به عقل باور نداشتند، و من خواب را نقل مىكردم و بسيار فرحاك
بودم از اين كه من مباردت كردم به بشارت شفا در حالى كه او در خواب بود، و چرك و
خون در آن روز منقطع و زخمها ملتئم شد.
پس از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن، خالو با غنيمت و سلامت وارد شد و در اين
تاريخ 1303 است، تمام اشخاصى كه نام ايشان در اين حكايت برده شد، در حياتند جز
مادرم و جراح مذكور كه داعى حق را لبيك گفتند.
والحمد لله.
رقعه استغاثه به حضرت (عليه السلام)
مولف گويد كه: رقعهاى استغاثه به سوى حضرت حجت (عليه السلام) به چند روايت شده و
در كتب ادعيه متداوله موجود است، ولكن نسخهاى به نظر رسيده كه در آن كتب نيست؛
بلكه در مزار بحار الانوار و كتاب دعاى
بحار كه جمع آنهاست نيز ذكر نشده.
چون نسخه آن كمياب است، لهذا نقل آن در اينجا لازم ديدم.
فاضيل متبحر بن محمد الطيب، از علماى دولت صفويه، در كتاب
انيس العابدين نقل كرده است:
بسم الله الرحمن الرحيم توسلت اليك يا ابالقاسم محمد بن
الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن
ابى طالب النبا العظيم و الصراط المستقيم و عصمه اللاجين بامك سيده نساء العالمين و
بابائك الطاهرين و بامهاتك الطاهرت بياسين و القرآن الحكيم و الجبروت العظيم و
حقيقه الايمان و نور النور و كتاب مسطور ان تكون سفيرى الى الله تعالى فى الحاجه
لفلان او هلاك فلان بن فلان.
و اين را در گل پاكى بگذارد و در آب جارى يا چاهى بينداز! در آن حال بگو: يا سعيد
بن عثمان و يا عثمان بن سعيد اوصلا قصتى الى صاحب الزمان (عليه السلام).
نسخه چنين بود ولكن به ملاحضه روايات و طريقه بعضى از رقاع، بايد چنين باشد:يا
عثمان بن سعيد و يا محمد بن عثمان!... والله العالم
(79).
حكايت چهارم: از سيد بن طاووس
(80)
سيد ابن معظم طاووس - طالب ثراه - در كتاب فرج المهموم فى
معرفه نهج الحلال و الحرام من النجوم فرمود: به تحقيق كه درك كردم در زمان
خود جماعتى را كه ذكر مىكردند كه ايشان، مشاهده نمود مهدى (عليه السلام) را، و در
ايشان بود كسانى كه حامل شده بودند از جانب آن حضرت رقعهها و عريضهها را كه عرض
شده بود بر آن جناب، و از اين جمله است كه صدق آن را دانستم، و آن چنان است كه خبر
داد مرا كسى را كه اذن نداده است كه نام او را ببرم؛ پس ذكر نمود كه: او را از خداى
تعالى خواسته بود كه بر او تفضل نمايد به مشاهده نمودن حضرت مهدى (عليه السلام) را.
پس در خواب ديد كه او مشاهده خواهد نمود آن جناب را در وقتى كه او را اشاره نمودند
به آن وقت.
گفت: چون آن وقت رسيد، او در مشهد مطهر مولاى ما، موسى بن جعفر (عليهما السلام)
بود؛ پس شنيد آوازى را كه شناخته بود آن را پيش از آن وقت، و او مشغول بود به زيارت
مولاى ما، حضرت جواد (عليه السلام)؛ پس سائل مذكور، خود را نگاه داشت از مزاحمت
كردن آن جناب، و داخل شد در حرم منور، و ايستاد در نزد پاهاى ضريح مقدس مولاى ما،
حضرت كاظم (عليه السلام).
پس بيرون آمد آن كه معتقد بود كه اوست مهدى (عليه السلام)، و با او بود رفيقى، و
اين شخص مشاهده نمود آن جناب را، و با او به جهت وجوب تادب در حضور مقدس آن جناب،
تكلم نكرد.
حكايت پنجم: داستان شيخ وزام
و نيز سيد ابن طاووس در آن كتاب فرموده كه از آن جمله است خبرى كه حديث كرد مرا به
آن، ابوالعباس بن ميمون واسطى، در حالى كه ما به سمت سامره مىرفتيم.
گفت: چون متوجه شد ورام بن ابى فراس (رحمة الله عليه) از شهر حله - به جهت تالم و
ملاتى كه پيدا كرده بود از مغازى - و اقامت نمود در مشهد مقدس، در مقابر قريش
(كاظمين)، دو ماه الا هفت روز، گفت: پس متوجه شدم من از شهر واسط بسوى سامرا و هوا
به شدت سرد بود؛ پس مجتمع شديم با شيخ ورام در مشهد كاظمى و عزم خود را در زيارت
سامراء براى او بيان كردم.
گفت: مىخواهم با تو رقعه بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير
پيراهن خود؛ پس آن را در جامعه خود بستم.
فرمود: چون رسيدى به قبه شريفه - يعنى قبه سرداب مقدس - و داخل شدى در آنجا در اول
شب و كسى در نزد تو باقى نماند و آخر كسى بودى كه خواستى بيرون بيايى، پس رقعه را
در قبه بگذار؛ چون وقتى صبح بروى به آنجا و رقعه را در آنجا نبينى، به احدى چيزى
مگو!
گفت: پس من آنچه را به من امر فرمود، كردم.
پس صبح رفتم و رقعه را نيافتم و برگشتم به سوى اهل خود، و شيخ پيش از من، به ميل
خود برگشته بود به سوى اهل خود؛ يعنى به حله مراجعت نمود؛ پس در موسوم زيارت آمدم و
شيخ را در منزلش در حله ملاقات كردم.
فرمود به من: اين حاجت برآورده شد.
ابوالعباس گفت: اين حديث را به احدى قبل تو نگفتم؛ از وقت وفات شيخ ورام تا حال كه
قريب سى ساله است.
مولف گويد: شيخ ورام مذكور، از زهاد علما و ادعيان فقهاست و از اولاد مالك اشتر
است و مصنف كتاب تنبيه الخواطر كه معروف است به مجموعه
ورام، و او جد مادرى ابن طاووس است.
حكايت ششم: داستان علامه حلى
(81).
سيد شهيد، قاضى نورالله شوشترى در مجالس المومنين در
ضمن احوالات آيت الله علامه حلى گفته كه:
از جمله مراتب عاليه كه جناب علامه به آن، امتياز داد، آن است كه ميان اهل ايمان،
اشتهار يافته كه يكى از علماى اهل سنت كه در بعضى فنون علمى، استاد جناب علامه بود،
كتابى در رد مذهب شيعه اماميه نوشته بود و در مجالس، آن را با مردم مىخواند و
اضلال ايشان مىنمود، و از بيم آن كسى از علماى شيعه رد آن نمايد، آن را به كسى
نمىداد كه بنويسد، و جناب علامه هميشه چاره مىانديشيد كه آن را به دست آرد، تا رد
آن نمايد.
لاجرم علاقه استاد و شاگردى را وسيله درخواست عاريت كتاب مذكور كرد، و چون آن شخص
نخواست كه يكبار دست رد بر سينه او نهد، گفت: سوگند ياد كردهام كه اين كتاب را
زياده از يك شب پيش كسى نگذارم.
جناب علامه نيز آن را قدر را غنيمت دانسته، كتاب را برگت و به خانه برد كه در آن
شب از آن كتاب به قدر امكان، نقل نمايد.
چون به نوشتن آن اشتغال نمود و نصفى از شب بگذشت، خواب بر او غلبه نمود؛ حضرت صاحب
الامر (عليه السلام) پيدا شد و به علامه گفت كه: كتاب را به من
واگذار و تو خواب كن!
چون شيخ از خواب بيدار شد، رونويسى آن نسخه، از كرامات صاحب الامر (عليه السلام)
تمام شده بود.
مولف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى، على بن ابراهيم مازندرانى - معاصر
علامه مجلسى (رحمة الله عليه) - به نحو ديگر ديدم، و آن چنان است كه نقل كرده آن
جناب، كتابى از بعضى از افاضل خواست كه نسخهاى از آن رونويسى كند؛ او ابا كرد از
دادن و آن كتب بزرگى بود.
تا آن كه اتفاق افتاد كه به او داد، به شرط آن كه يك شب بيشتر، نزد او نماند، و
استنساخ آن كتاب نمىشد مگر در يك سال يا بيشتر.
پس علامه آن را به منزل آورد و شروع كرد به نوشتن آن در آن شب؛ پس چند صفحه نوشت و
ملالت پيدا كرد؛ پس ديدى مردى از در داخل شد به صفت اهل حجاز و سلام كرد و نشست و
از علامه درخواست كرد كه وى بنويسد و مشغول نوشتن شد.
چون بانگ خروس صبح آمد، كتاب بالتمام به اتمام رسيده بود.
و بعضى گفتند كه: چون شيخ خسته شد، خوابيد، چون بيدار شد،
كتاب را نوشته ديد؛ والله اعلم.
حكايت هفتم: نقل از سيد بن طاووس
و سيد بن طاووس در كتاب فرج المهوم مىفرمايد: و از
اين جمله، است، حكايتى كه دانستهام آن را از كسى كه محقق شده در نزد من حديث او و
تصديق كردهام او را؛ گفت: نوشتم به سوى مولاى خود مهدى (عليه السلام) مكتوبى كه
متضمن بود چند امر مهم را، و تقاضا كردم كه جواب دهد از آنها به قلم شريف خود، و
برداشتم مكتوب را با خود به سوى سرداب شريف در سر من راى (سامراء).
پس مكتوب را در سرداب گذاشتم؛ آن گاه خوف كردم بر او؛ پس برداشتم آن را با خود، و
آن در شب جمعه بود و تنها، در يكى از حجرههاى صحن مقدس ماندم.
چون نزديك نصف شب شد، خادمى با شتاب داخل شد، گفت: بده به من
مكتوب را! (يا گفت: مىگويند بده مكتوب را - و اين شك از راوى است -) پس نشستم براى
تطهير نماز و طول دادم؛ چون بيرون آمدم، نه خادمى ديدم و مخدومى.
حكايت هشتم: شنيدن سيد بن طاووس، صداى حضرت را
و نيز آن سيد جليل القدر (رحمة الله عليه) در اواخر كتاب مهج
الدعوات فرموده است كه: بودم من در سامراء، پس شنيدم در
سحر، دعاى حضرت قائم (عليه السلام) را و حفظ كردم از آن جناب، دعا را... و بود اين
قصه در شب چهارشنبه، سيزدهم ذى قعده سال 638.
در محلقات كتاب انيس العابدين مذكور است كه نقل شده از
ابن طاووس (رحمة الله عليه) كه او شنيد در سحر، در سرداب مقدس صاحب الامر (عليه
السلام) كه آن جناب مىفرمود:
اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوار نا و بقيه طينتنا و قد
فعلوا ذنوبا كثيره اتكالا على حبنا و لايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصفح
عنهم فقد رضينا و ما كان منها فيها بينهم فاصلح بينهم و قاص بها عن خمسنا و ادخلهم
الجنه و زحزحهم عن النار و لا تجمع بينهم و بين اعدائنا فى سخطك
(82).
حكايت نهم: زيارت اميرالمؤمنين توسط امام عصر (عليهما السلام)
و نيز سيد بن طاووس (رحمة الله عليه) در كتاب جمال الاسبوع
روايت كرده از شخصى كه او مشاهده نمود حضرت صاحب الامر (عليه السلام) را كه زيارت
مىكرد اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به اين زيارت و اين مشاهده در بيدارى بود نه
در خواب، در روز يك شنبه كه آن روز، روز اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
السلام على الشجره النبويه و الدوحه الهاشميه المضيئه
المثمره بالنبوه (المونقه / خ) بالامامه السلام عليك و على ضجعيك آدم و نوح السلام
عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكه المحدقين بك و
الحافين بقبرك يا امير المومنين! هذا يوم الاحد و هو يومك و باسمك و انا ضيفك فيه و
جارك فاضفنى يا مولاى و اجزنى فانك كريم تحب الضيافه و مامور بالاجابه فافعل ما
رغبت اليك فيه و ورجوته منك بمنزلتك و آل بيتك عند الله و منزلته عندكم و بحق ابن
عمك رسول الله صلى الله عليه و عليكم اجمعين
(83).
حكايت دهم: از شيخ ابراهيم كفعمى، از علماى سده نهم
شيخ صالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب بلد الامين گفته:
مروى است از حضرت مهدى (عليه السلام): هر كس بنويسد اين دعا را در ظرف تازه با تربت
حسين (عليه السلام) و بشويد و بخورد آن را، شفا مىيابد از مرض خود.
بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله دواء و الحمد لله شفا و لا
اله الا الله كفا و هو الشافى شفاء و هو الكافىء اذهب الباس برب الناس شفاء لا
يغادره سقم و صلى الله على محمد و آله النجباه.
و ديدم به خط سيد زين الدين على بن الحسين حسينى كه اين دعا را آموخت به مردى كه
مجاور بود در حائر - يعنى كربلا، على مشرفه السلام - از مهدى (عليه السلام) در خواب
خود، و به مرضى مبتلا بود، پس شكايت كرد به سوى قائم (عليه السلام)؛ پس امر فرمود
به نوشتن اين دعا و شستن آن و خوردنش؛ پس كرد آنچه را فرموده بود و فى الحال از آن
مرض آفيت يافت.
و الحمد الله.
حكايت يازدهم: نقل از رياض العلماء
عالم فاضل، ميرزا عبدالله اصفهانى - معروف به افندى - در جلد پنجم كتاب
رياض العلماء و حياض الفضلاء در احوالات شيخ ابن جواد نعمانى گفته كه:
او از كسانى است كه ديده است قائم (عليه السلام) را و روايت نموده از آن جناب.
ديدم منقول از خط شيخ زين الدين على بن حسن بن محمد خازن حائرى شهيد، كه به درستى
تحقيق كه ديده است ابن ابى (كذا) الجواد نعمانى، مولاى ما - مهدى (عليه السلام) -
را، پس عرض كرد به او: اى مولاى من! براى تو مقامى
(84)است در شهر نعمانيه عراق مقامى است در شهر حله؛ پس كدام وقت
تشريف داريد در هر يك از آنها؟
فرمود به او كه: در شب سه شنبه و روز سه شنبه در نعمانيه
مىباشم و روز جمعه و شب جمعه در حله مىباشم.
ولكن اهل حله به آداب و رفتار نمىكنند در مقام من، و نيست مردى كه داخل شود در
مقام من به ادب و سلام كند بر من و ائمه (عليهم السلام)، و صلوات فرستد و سلام كند
بر من و بر ايشان دوازده مرتبه، آن گاه دو ركعت نماز به جاى آورد با دو سوره، و با
خداى تعالى مناجات كند در آن دو ركعت، مگر آن كه خداى تعالى عطا فرمايد به او آنچه
را كه مىخواهد.
پس گفتم: اى مولاى من تعليم فرما به من اين مناجات را!
فرمود: اللهم قد اخذ التاديب منى حتى مسنى الضر و انت ارحم
الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به وانت حليم ذو
اناه تعفو عن حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك.
و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود تا آن كه فهميدم - يعنى حفظ نمودم - آن
را.
مولف مىگويد: نعمانيه بلدى است، ما بين واسط و بغداد، و ظاهرا از اهل آن بلد باشد
شيخ جليل، ابو عبدالله، محمد بن محمد ابراهيم بن جعفر كاتب شهر به نعمانى، معروف به
ابى ابى زينب، شاگرد شيخ كلينى و صاحب تفسير مختصر كه در انواع آيات است و كتاب
غيبت از كتب مشروحه مفصله معتبره است؛ چنانكه شيخ مفيد در
ارشاد اشاره فرموده است.
اماكن مخصوص و معروف به مقام آن حضرت (عليه السلام)
مخفى نماند كه در جملهاى از اماكن، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب؛ مثل
وادى السلام نجف و مسجد سهله در كوفه و مقامى كه در حله و خارج قم و غير آن هست.
ظاهر آن است كه كسى در آن مكانها به زيارت امام زمان مشرف، يا از آن جناب
معجزهاى در آنجا ظاهر شده؛ و از اين جهت، آن اماكن شريفه متبركه، محل انس و تردد
ملائكه و قلت شياطين است و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت دعا و قبول عبادت است.
و در بعضى از اخبار رسيده كه: خداوند را مكانهايى است كه
دوست مىدارد عبادت كرده شود در آنجا و وجود امثال اين امكان - چون مساجد و
مشاهد ائمه (عليهم السلام) و مقابر امام زادگان و صلحا و ابرار - دز اطراف بلاد، از
الطاف غيبيه الهيه است براى بندگان درمانده و مضطر و مريض و مقروض و مظلوم و هراسان
و محتاج و نظاير ايشان كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب مقام
آن، از خداوند دواى درد خود را بخواهند و شفا طلبد و دفع شر اشرار كنند.
بسيار شده كه با مرض رفتند و با عافيت برگشتند، و مظلوم رفتند و مغبوط برگشتند، و
با حال پريشان رفتند و آسوده خاطر مراجعت نمودند و البته در آداب و احترام آنجا
بكوشند، خير در آنجا بيشتر بينند.
حكايت داوزدهم: به نقل از سيد حيدر كاظمينى
سيد حيدر كاظمى (رحمة الله عليه) خبر داد شفاها و كتبا كه: در زمانى كه مجاور بود.
در نجف اشرف به جهت تحصيل علوم دينه - و اين در حد سال 1275 ق بود - مىشنيدم از
جماعتى از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت كه ذكر مىكردند مردى را كه شغلش
فروختن سبزيجات و غيره بود كه او ديده است مولاى ما، امام منتظر (عليه السلام) را.
پس جويا شدم كه شخص او را بشناسم؛ پس شناختم او را و يافتم كه مرد صالح متدينى
است، و خويش داشتم كه با او در مكان خلوتى مجتمع شوم كه از او مستفسر شوم كيفيت
ملاقات و ديدنش، حجت (عليه السلام) را.
پس مقامات دوستى با او را پيش گرفتم؛ بسيارى از اوقات كه به او مىرسيدم سلام
مىكردم و از سبزيجات و امثال آن كه مىفروخت مىخريدم؛ تا آن كه ميانم من و او
رسته دوستى پيدا شد؛ همه اينها به جهت شنيدن آن خبر شريف بود از او؛ تا آن كه اتفاق
افتاد براى من كه رفتم به مسجد سهله در شب چهارشنبه، به جهت نماز معروف به نماز
استجاره
(85).
چون به در مسجد رسيدم، شخص مذكور را ديدم كه در اينجا ايستاده؛ پس فرصت كردم و از
او خواهش كردم كه امشب را نزد من بيتوته كند؛ پس با من بود تا آن گاه كه فارغ شديم
از اعمال موظفه در آن مسجد شريفه، و رفتيم به مسجد كوفه.
چون به آن مسجد رسيديم و پارهاى از اعمال آن را به جا آورديم و در منزل مستقر
شديم، سئال كردم او را از خبر معهود، و خواهش نمود كه قصه خود را به تفضيل بيان
كند.
پس گفت: من بسيار شنيدم از اهل معرفت و ديانت كه هر كس ملازمت
عمل استجاره داشته باشد در مسجد سهله، در چهل شب چهارشنبه، پى در پى، به نيت ديدن
امام منتظر (عليه السلام) موفق مىشود به رويت آن جناب، و اين كه اين مطلب، مكرر
واقع شده؛ پس شايق شدم به كردن اين كار قصد كردم ملازمت عمل استجاره را در هر شب
چهارشنبه، و مرا مانع نبود از كردن اين كار، شدت گرما و سرما و باران و غير آن؛ تا
اين كه قريب يك سال گذشت بر من و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته مىكردم در
مسجد كوفه تا اين كه عصر سه شنبهاى بيرون آمدم از نجف اشرف، پياده - به عادتى كه
داشتم - و موسوم زمستان بود و ابرها متراكم هوا تاريك تاريك و كم كم باران مىآمد.
پس متوجه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را به آنجا حسب عادت مستمره، تا اين كه
رسيدم به مسجد، هنگامى كه آفتاب غروب كرده بود و تاريكى سخت عالم را فرا گرفته بود
با رعد و برق زياد؛ پس خوف بر من مستولى شد و از تنهايى،ترس مرا گرفت؛ زيرا كه در
مسجد احدى را نديدم؛ حتى خادم مقررى كه در شبهاى چهارشنبه به آنجا مىآمد، آن شب
نبود.
پس بسيار متوحش شدم، و با خود گفتم: سزاوار اين است كه نماز مغرب را بجاى آورم و
عمل استجاره را به تعجيل بكنم و بروم به مسجد كوفه؛ پس خود را به اين ساكن كردم.
پس برخاستم و نماز خواندم، آن گاه عمل استجاره را كردم از نماز و دعا (و آن را حفظ
داشتم) و در بين نماز استجاره، ملتفت مقام شريف شد. كه معروف است به مقام صاحب
الزمان (عليه السلام)، پس ديدم در آنجا روشنايى كامل و شنيدم از آن مكان، قرائت
نماز گزارى؛ پس مطمئن شدم و دلم مسرور، و كمال اطمينان پيدا كردم و گمان كردم در آن
مكان شريف، بعضى از زوار هستند كه من مطلع نشدم به ايشان هنگامى كه داخل مسجد شدم؛
پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر، نمام كردم.
آن گاه متوجه مقام شريف شدم و داخل شدم در آنجا؛ پس روشنايى عظيمى در آنجا ديدم و
چشم به چراغى و شمعى نيفتاد ولكن غافل بودم از تفكر در اين مطلب (كه به شمع و چراغ
چگونه روشن است) و ديدم در آنجا سيد جليلى به هيات اهل علم، ايستاده، نماز مىكند؛
پس دلم مايل شد به سوى او و گمان كردم او يكى از زوار غريب است؛ زيرا كه چون در او
تامل كردم، فى الجمله دانستم كه او را از اهالى نجف اشرف نيست.
پس شروع كردم در خواندن زيارت امام عصر (عليه السلام) كه از وظايف مقرره آن مقام
آن است، و نماز زيارت كردم.
چون فارغ شدم، اراده كردم كه از او خواهش كنم كه برويم به مسجد كوفه، پس بزرگى و
هيبت او مرا مانع شد، و من نظر كردم به خارج مقام؛ پس ديدم شدت تاريكى او را و
شنيدم صداى رعد و باران را؛ پس به روى مبارك خود، ملتفت من شد و مهربانى و تبسم به
من فرمود: مىخواهى كه برويم به مسجد كوفه؟
گفتم: آرى اى سيد من! عادت ما اهل نجف چنين است كه چون مشرف شديم به عمل اين مسجد،
مىرويم به مسجد كوفه.
پس با آن جناب بيرون رفتيم و من به وجودش مسرور، و به حسن صحبتش خرسند بودم؛ پس
راه مىرفتيم در روشنايى و هواى نيك و زمين خشك كه چيزى به پا نمىچسبد، و من غافل
بودم از حال باران و تاريكى كه مىديدم آن را، تا رسيديم به مسجد.
آن جناب - روحى فداه - با من بود و من در غايت سرور امنيت بودم به جهت مصاحبت آن
جناب؛ نه در تاريكى داشتم نه در باران.
پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود؛ پس خادم گفت: كيست در را مىكوبد؟
پس گفتم: در را باز كن!
گفت: از كجا آمدى در اين تاريكى و شدت باران؟!
گفتم: از مسجد سهله.
چون خادم در را باز كرد، ملتفت شدم به سوى آن سيد جليل؛ پس او را نديدم و دنيا را
ديدم در نهايت تاريكى، و. به شدت باران و بر ما مىبارد؛
پس مشغول شدم به فرياد كردن كه: يا سيدنا و مولانا! بفرمايد
كه در باز شد و برگشتم به پشت سر خود فرياد مىكردم؛ اثرى اصلا از آن جناب
نديدم و در آن زمان اندك، سرما و باران و هوا مرا اذيت كرد.
پس داخل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم؛ چنانكه گويا در خواب بودم، و مشغول شدم
به ملامت كردن نفس بر غفلتش از آن نشانهها و معجزات ظاهره كه ديده بودم، و متذكر
شدم آن كرامات را؛ از روشنايى عظيم در مقام شريف، با آن كه چراغى در آنجا نديدم و
اگر بيست چراغ هم در آنجا بود، آن قدر روشن نمىكرد، و ناميدن آن سيد جليل، مرا به
اسمم، با آن كه او را نمىشناختم و نديده بودم، و به خاطر آوردم كه چون در مقام،
نظر به فضاى مسجد مىكردم، تاريكى زيادى مىديدم و صداى رعد و باران مىشنيدم و چون
بيرون آمدم از مقام، به مصاحبت آن جناب (عليه السلام)، راه مىرفتيم در روشنايى، به
نحوى كه زير پاى خود را مىديدم و زمين خشك بود و هوا ملايم طبع، تا رسيدم به مسجد،
و از آن وقت كه مفارقت فرمود، تاريكى هوا و سردى باران ديدم، و غير اينها از آنچه
سبب شد كه قطع كردم بر اين كه آن جناب، همان است كه من اين عمل استجاره را براى
مشاهده جمالش مىكردم، و گرما و سرما را در راه جنابش متحمل مىشدم و
ذلك فضل الله يوتيه من يشا
(86).
حكايت سيزدهم: از على بن يونس عاملى
شيخ عظيم الشان، زين الدين على بن يونس عالمل بياضى در كتاب
الصراط مستقيم الى مستحق التقديم فرموده كه: من با جماعتى كه زياده از چهل
نفر مرد بودند، بيرون رفتيم به قصد زيارت قاسم بن موسى الكاظم (عليه السلام) و
رسيدم به آنجا كه ميان ما و مزار شريف او به قدر ميلى (دو كليومتر) بود؛ پس سوارى
را ديدم كه پيدا شد؛ گمان كرديم كه او اراده گرفتن اموال ما دارد؛ پس پنهان كرديم
آنچه را كه بر آن مىترسيديم.
چون رسيديم، آثارى اسبش را ديدم و او را نديدم؛ پس نظر كرديم... احدى را نديدم؛
تعجب كرديم از اين مخفى شدن با مسطح بودن زمين و حضور آفتاب؛ پس ممتنع نيست كه او
امام عصر (عليه السلام) باشد.
قاسم مذكور، در هشت فرسخى شهر حله مدفون است، و پيوسته علما و اخيار به زيارت او
مىروند، و حديثى در ميان مردم معروف است قريب به اين مضمون كه جناب رضا (عليه
السلام) فرمود: هر كس قادر نيست به زيارت من، پس زيارت كند
برادرم قاسم را! و اين خبر را نديدم ولكن در اصول كافى خبرى است كه دلالت
مىكند بر عظمت شان و بزرگى مقام او.
حكايت چهاردهم: نقل از ميرزا محمد تقى الماسى
عالم فاضل متقى، ميرزا محمد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز الله بن ملا محمد تقى
مجلسى (رحمة الله عليه) - نواده دخترى علامه مجلسى كه ملقب است به الماسى - در
رساله بهجه الاولياء فرمود (چنانكه شاگرد آن مرحوم،
فاضل بصير، سيد محمد باقر بن سيد محمد شريف حسينى اصفهانى در كتاب
نور العيون از او نقل كرده) بعضى براى من نقل كردند كه مرد صالحى از اهل
بغداد كه در سال 1136 هجرى هنوز زنده بود، گفته كه: روانه سفرى
بوديم و در آن سفر بر كشتى سوار بر روى آب حركت مىنموديم؛ اتفاقا كشتى ما شكست و
آنچه در آن بود، غرق گشت و من به تخته پارهاى چسبيده بودم؛ در موج دريا حركت
مىنمودم تا بعد از مدتى بر ساحل جزيره خود را ديدم.
در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نا اميدى از زندگى به صحرايى رسيدم؛ در برابر
خود كوهى ديدم؛ چون نزديك آن رسيدم، ديدم كه اطراف كوه، دريا و يك طرفش صحرا است،
بوى عطر ميوهها به مشامم رسيد؛ باعث انبساط و زيادتى شوقم گرديد.
از كوه بالا رفتم؛ از آنجا رو به قله كوه آوردم و در برابرم باغى در نهايت سبزى و
خرمى و طراوت و نضارت و معمورى ديدم؛ رفتم تا داخل باغ گرديدم كه اشجار ميوه بسيارى
در آنجا روييده بود، و عمارت بسيار عالى - مشتمل بر بيوتات و غرفههاى بسيار - در
وسط آن، بناه شده؛ پس من قدرى از آن ميوهها خوردم و در بعضى از آن غرفهها پنهان
مىشدم و تفرج آن باغ را مىكردم.
بعد از زمانى كه ديدم كه چند سوار، از دامن كوه صحرا پيدا شدند و داخل باغ گرديدند
و يكى مقدم بر ديگران، در نهايت مهابت و جلال مىرفت.
پس پياده شدند و اسبهاى خود را سر دادند، و بزرگ ايشان، در صدر مجلسى قرار گرفت و
ديگران نيز در خدمتش در كمال ادب نشستند و بعد از زمانى سفره كشيدند و چاشت حاضر
كردند؛ پس آن بزرگ به ايشان فرمود كه: ميهمانى در فلان غرفه
داريم و او را براى چاشت طلب بايد نمود.
پس به طلب من آمدند؛ من ترسيدم و گفتم: مرا معاف داريد!
چون عرض كردند، فرمود: چاشت او را همان جا ببريد تا تناول نمايد!
و چون از چاشت خوردن فارغ شديم، مرا طلبيد و گزارش احوال مرا پرسيد، و چون قصه مرا
شنيد فرمود: مىخواهى به اهل خود برگردى؟
گفتم: بلى!
پس يكى از آن جماعت را فرمود كه: اين مرد را به اهل خودش برسان!
پس با آن شخص بيرون آمديم؛ چون اندكى راهى رفتيم، گفت: نظر كن!
اين است حصار بغداد؛ و چون نظر كردم، حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم؛
در آن وقت ملتفت گرديدم و دانستم به خدمت مولاى خود رسيدهام.
از بى طالعى خود، از شرفى چنين، محروم گرديدم، و با كمال حسرت و ندامت داخل شهر و
خانه خود شدم.
مؤلف گويد: شرح احوال ميرزا محمد تقى الماسى مذكور را در رساله
فيض قدسى در احوال مجلسى (رحمة الله عليه) بيان كرديم.
و فاضل مذكور، يعنى سيد محمد باقر، در چند ورق، قبل از نقل اين حكايت گفته كه او
فاضل عالم باورع ديندارى بود كه در زهد از دنيا و كثرت عبادت و بكاء گوى سبقت از
همگان مىربوده.
در فقه حديث، مرجه طلبه اهل زمان خود بوده و اين حقير، بسيارى از احاديث و رجال در
نزد آن حميد الخصال گذرانيده و قدرى از فروع فقه و غيره از آن بزرگوار بوده.
در سال 1159 به جوار رحمت الهى واصل گرديده.
انتهى.
او را الماسى به جهت آن مىگويند كه پدرش ميرزا كاظم، متمول و با ثروت بود و
الماسى هديه كرد به حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و در جاى دو انگشت نصب كرد كه
قيمت آن پنج هزار تومان بود، و از اين جهت به الماسى معروف شد.