گفتمان مهدويت

آية الله العظمى صافى گلپايگانى

- ۱ -


به عنوان پيش گفتار:

( يا صاحب ا لزّمان ا دركنا )
خدا همه خلايق را به «اطاعت از حضرت مهدى(عليه السلام)» فرا خوانده است، زيرا اطاعت از او «اطاعت از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)» است و اطاعت از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) «اطاعت از پروردگار جلّ جلاله»، و خدا همه عالم را براى عبادت و اطاعت از خويش آفريد.
(وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنْسِ اِلاّ لِيَعْبُدوُنِ)( [1] ).
«من جنّ و بشر را جز براى عبادت خويش نيافريدم».
براى «اطاعت از مهدى(عليه السلام)» بايد ولايت و محبت او را در دل داشت، و براى حصول محبّت او بايد او را شناخت.
بدون «شناختِ» مهدى(عليه السلام) «محبّتِ» او در دل نمى نشيند. و بدون محبت او اطاعت و «تبعيت» از او شكل نمى گيرد. و بدون تبعيت از او «دين دارى» تحقق نمى پذيرد. و بدون دين دارى سرگشتگى و «ضلالت» و واماندن در ظلمات قطعى خواهد بود و چنين است كه در مقام دعا به ما آموخته اند:
«اللّهم عرّفنى حجّتك فانّك ان لم تعرّفنى حجّتك ضللت عن دينى»( [2] ).
«خدايا حجّت خويش را به من بشناسان كه اگر حجت خود را به من نشناسانى، از مسير دين خويش گمراه خواهم شد».
و فرموده اند: «من انكر المهدى فقد كفر».
«هر كس مهدى(عليه السلام) را انكار كند، كافر گرديده است».
و فرموده اند: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»( [3] ).
«هر كس بميرد در حالى كه امام زمانش را نشناخته باشد به مردن جاهليّت مرده است».
بر اين اساس است كه دين اسلام جز در محدوده «تشيّع» ـ كه همان تبعيّت دينى است ـ شكل نمى گيرد.
و تبعيّت از فرامين دينى جز بر اساس «امامت» ـ كه همان رهبرى الهى است ـ معنا پيدا نمى كند.
و اعتقاد به امامت و رهبرى در دوران پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، جز با قبول «مهدويّت» ـ كه همان جهانشمولى هدايت است ـ سامان نمى يابد.
«تشيّع» چيزى جز حقيقت اسلام ناب محمّدى نيست.
«امامت» چيزى جز استمرار رسالت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) نيست.
و «مهدويّت» چيزى جز حيات و پويايى امامت در عصر غيبت، و حاكميت جهانى يافتن توحيد و عدالت در عصر ظهور نيست.
همين نوع نگرش است كه دشمنان اسلام را در طىّ تاريخ به توطئه چينى و دسيسهورزى هاى گوناگون براى محو تشيع و امامت و مهدويت وادار ساخته است.
همواره به منظور پيدايش زمينه براى فعاليت پيروان كفر و نفاق، رهروان راه «تشيّع» تحت فشار قرار گرفته اند.
به انگيزه تقويت اسلام خلافت و توجيه مصلحت طلبى هاى مسلمان نمايان حاكم، پيرامون «امامت» شبهه انگيزى شده است.
و براى سركوبى مبارزان و نااميد ساختن مصلحان، اصل «مهدويت» مورد انكار واقع گرديده است.
با اين همه تنها «اصالت تشيّع»، «غناى امامت» و «اعتبار مهدويت» بوده است كه بقاى سنّت راستين پيامبرى و تحقق پذيرى تعاليم قرآنى و رشد معارف آينده ساز و آرمان گراى ولايى را تضمين نموده است.

كتابى كه پيش رو داريد، يكى از تأليفات گرانمايه استاد عاليقدر و محقق صاحب نام، آية الله العظمى صافى گلپايگانى است كه با بهره گيرى از شيوه پرسش و پاسخ ـ كه يكى از مؤثرترين شيوه هاى بررسى و نگارش است ـ پيرامون سه محور اساسى «تشيّع»، «امامت» و «مهدويت» نگاشته شده و شبهه هاى موجود را در حدّ ضرورت و مجال مختصر اين مجموعه، پاسخ گفته است.

و من الله التوفيق
واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران
شعبان 1419

مقدمه مؤلف

بسمه تعالى
مطالبى كه خوانندگان محترم در اين رساله مطالعه مى فرمايند، توضيحاتى است درباره امامت و رهبرى امّت و اعتقاد به مهدويت و ظهور حضرت مهدى صاحب الامر ـ ارواح العالمين له الفداه ـ كه بصورت پرسش و پاسخ تقديم مى شود.
اميد است در آستان فرشته دربانِ آن قطب جهان و ولى دوران و كهف امان و صاحب عصر و زمان(عليه السلام)به عنوان ران ملخى از مور بسيار ضعيف و ناتوان و نيازمند به عنايات آن رهبر خوبان، به شرف قبول نايل آيد.
و ما توفيقى الاّ بالله عليه توكلت و اليه انيب

تشيّع

عدم تأثير عوامل تاريخى در پيدايش تشيّع

پرسش اول:

آيا عوامل تاريخى در پيدايش تشيّع مؤثر بوده است؟ يا اين آيين يك برنامه اعتقادى است كه از آيات قرآن و فرمايشات صريح رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)استفاده شده است؟

پاسخ:

در اين جا براى روشن شدن موضوع و اين كه در پيدايش شيعه و اعتقاد به وجود امام منجى(عليه السلام)، حوادث و علل تاريخى هيچ نقشى نداشته اند و تمامى اعتقادات شيعه يك برنامه تمام عيار اسلامى است كه از همان منابع و مآخذى كه سائر معتقدات مسلمانان از مبدأ تا معاد استفاده مى شوند، اخذ شده اند به توضيح چند مطلب مى پردازيم:

الف ـ پى ريزى و شكل گيرى تشيع در عصر رسالت:
بر طبق دلايل محكم تاريخى و احاديث متواتر پى ريزى و شكل گيرى تشيع در همان عصر رسالت انجام گرفته است و از سال هاى آغاز دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين كار شروع شده و از طريق طرح حديث ثقلين و ابلاغ رسمى و همگانى آن در جريان غدير خم و... پايان يافته است.
البته رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در آن بيمارى كه منجر به رحلت شان شد مى خواستند كه آن به صورت كتبى هم نوشته شود كه به شهادت ادله محكم تاريخى و روايات معتبر با منع عمر و بى ادبى يى كه به پيامبر خدا شد آن حضرت را از نوشتن آن بازداشتند.
اصول اعتقادى شيعه در جاى جاى رهنمودهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مورد اشاره قرار گرفته است، به عنوان مثال رهبرى امت اسلام بارها در فرصت هاى مناسب در سخنان حضرت رسول به چشم مى خورد و اهميت مسأله امامت به اندازه اى در فرمايشات آن حضرت مورد تأكيد واقع شده است كه حتى در ضمن يك روايت معروف و بلكه متواتر فرموده اند:
«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهلية»( [4] ).
]«كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد به مرگ جاهليّت از دنيا رفته است».[
مرگ در حال جهل به امام با مردن در دوره جاهليت برابر و بلكه عين آن شمرده شده است و يا اينكه شرايط امام چيست و امام از چه طايفه اى است و اينكه عدد ائمه(عليهم السلام)دوازده نفرند، همه بر حسب روايات متواتر از طرف شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بيان شده است.
همچنين صفات علمى و روحى امام و اين كه بايد اعلم و اكمل از همه باشد و نيز اين مطلب كه جانشينى پيامبر و امامت امت بعد از آن حضرت يك منصب الهى است كه مثل اصل رسالت از سوى خدا برگزيده مى شود و بسيارى امور ديگر كه در قرآن و مصادر روايى مطرح شده است.
فكر شيعى در همان سال هاى اول ظهور اسلام بر اساس متون اصلى اسلام پى ريزى شده است ولى در آن عصر در برابر تفكر شيعى فكر مخالفى ـ كه مدت ها بعد با عنوان فكر سنى ناميده شد ـ قرار نگرفته بود و اسلام و مسلمانان به دو شعبه تقسيم نشده بودند. زيرا افرادى كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فكر مخالف را ـ كه موجب انشعاب در صفوف مسلمين شد ـ مطرح كردند، در حيات آن حضرت به طور علنى در برابر اسلام ناب ـ كه بعدها به نام اسلام شيعى معروف شد ـ نمى توانستند موضع گيرى نمايند.
اين انشعاب به طور رسمى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) با اجتماعِ عده اى در سقيفه و تعيين جانشين براى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خودنمايى كرد.
بايد اضافه كنيم كه بر طبق رهنمودهاى ارائه شده در قرآن كريم يك مرجع و منبع معتبر به منظور تفسير و تنظيم و تشريح عقايد در اسلام پيش بينى شده و در آيات متعدد از جمله در سوره نساء به آن تصريح شده است:
(...وَ لَو رَدُّوهُ اِلىَ الرّسولِ وَ اِلى اُولِى الاَمرِ مِنْهُم لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُم)( [5] ).
]«در حالى كه اگر آن را به پيامبر و پيشوايان بازگردانند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد».[
از اين آيه اصل اختصاص رهبرى به رسول و اولى الأمر كه همان امامان معصوم اند استفاده مى شود.
برحسب احاديث متواتر، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين مرجع صالح را كه همان عترت آن حضرت و ائمه اهل بيت هستند به صراحت معرفى كردند و فرمودند: آن ها با قرآن و قرآن با آن هاست و از هم جدا نخواهند شد.
و حتى در ضمن يك حديث اضافه كردند:
«فان فينا اهل البيت فى كل خلف عدولا ينفون عنه تحريف الغالين و انتهال المبطلين»( [6] ).
]«در ميان ما اهل بيت، در هر نسلى، كسانى هستند كه در دين استوارند و هرگونه تحريف غلو كنندگان و فتنه اهل باطل را، از دين دور مى كنند».[

ب ـ مبدأ طرح مسأله خلافت:
مسأله «رهبرى امت در دوره بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) » از همان آغاز بعثت و نزول وحى كم و بيش مورد توجه بوده است و حتى داستان آن شخص كه ايمان آوردن به آن حضرت را مشروط به اين كرد كه بعد از آن حضرت رهبرى با او باشد ولى حضرت نپذيرفتند مشهور است.
اصل ديدگاه شيعه در مورد جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مطلبى است كه در زمان آن حضرت به دستور خدا و به وسيله شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به همه مردم اعلام شد و در آن زمان كسى با آن مخالف نكرد بلكه همه مردم حتى كسانى كه بعدها جريان سقيفه را به وجود آوردند، شادى كردند و ضمن بيعت آن را تبريك گفتند، اما توطئه ها و نقش كشى هاى سرّى را از همان لحظه شروع كردند و تا آن جا پيش رفتند كه مى خواستند پيامبر را ترور كنند.
بعد از پيامبر مسأله به صورت بحرانى متجلى شد و مخالفان با شدّت و قساوت فوق العاده به اسم مصلحت وارد عمل شدند و با تهديد و جوّسازى فضايى را به وجود آوردند كه در نهايت با برنامه اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اعلام كرده بودند مخالفت نمودند تا آن جا كه نسبت به مقام قُدس حضرت زهرا(عليها السلام) مرتكب اهانت و جسارت شدند و سير تاريخ مسلمين را از مسيرى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)معين كرده بود منحرف نمودند.
با خشونت بى اندازه اى كه نشان دادند حتى حرمت يگانه فرزند پيامبر را هتك نمودند البته در سال هاى اول دو تفكر شيعى و سنى با تدبيرى كه على (عليه السلام) در پيش گرفتند، به طور شديد و علنى رو در رو قرار نگرفت و فقط مسأله در اذهان آنان كه به مشروعيت حكومت مى انديشيدند باقى بود و سايرين هم كه بى تفاوت يا وابسته به حزب حاكم بودند بحثى از آن به ميان نمى آوردند و چه بسا كه آن را پايان يافته مى شمردند ولى افرادى مثل عمر بن الخطاب متوجه بودند كه با وجود آن برنامه هاى اعلام شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)عمل شان همواره از لحاظ مشروعيت مورد سئوال قرار خواهد گرفت لذا با اِعمال سياست هاى خاصى از بازگشت مردم به آن تفكر اصيل اسلامى جلوگيرى مى كردند و به همين علت بود كه تا حدود يك قرن و نيم روايت حديث از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را ممنوع كردند و چون عمر مى دانست پس از او اگر براى كنار زدن على (عليه السلام)چاره اى نينديشد حتماً او روى كار خواهد آمد نقشه تازه اى كشيد.
او مى دانست اگر آن وصيت را ـ كه معلوم نشد واقعى است يا عثمان در وصيت نامه نوشت ـ به ابوبكر نسبت ندهد بعد از مرگ عمر تفكر شيعى به صورت شديدتر دوباره مطرح و نقشه هاى آن ها نقش بر آب خواهد شد.
از اين رو مسأله شوراى شش نفرى را طراحى كرد و طورى برنامه آن را تعيين نمود كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) باز هم خانه نشين شود.
با اين حال در اين جا نيز برنامه تعيين شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در خاطره ها تجديد شد و بالاخره در اواخر دوره عثمان كه مظالم وى موجب خشم و نفرت عموم، نسبت به او شد و مسلمانان را به قيام بر عليه او برانگيخت. به اين ترتيب، بار ديگر مسأله جانشينى پيامبر از نو مطرح گرديد و بسيارى از صحابه به همان دستور اصلى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم)بازگشتند و على(عليه السلام) را جانشين به حق پيامبر اعلام كردند و اطاعت و جهاد در تحت فرمان او را بالاترين عبادات دانستند.
بنابر اين عقيده شيعه درباره جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچ گاه به فراموشى سپرده نشد و قلب مردم هميشه از تعلق خاطر به اهل بيت و اين كه آن ها مظلوم واقع شده اند و حقشان غصب شده است خالى نبود و گفته هاى شخصيت ها و شعر شعرايى چون فرزدق در برابر هشام، مطرح بودن اين ديدگاه شيعى را آشكار مى سازد و حتى فردى مثل موسى بن نصير ـ حاكم آفريقا كه غلام او طارق، اسپانيا را فتح كرد ـ با اين كه جزو كارگزاران حكومت بنى اميه بود از طرف داران تفكر شيعه است و سرانجام با آن همه خدماتى كه از او صادر شد به همين خاطر اموالش مصادره شد و از كار بركنار گرديد.
و حتى كار به آنجا منجر شد كه اين ديدگاه در خاندان معاويه و يزيد نفوذ كرد و پسر يزيد بن معاويه به طور رسمى جدّ و پدرش را محكوم و به حق حضرت على(عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) اعتراف كرد. و در دوره بنى عباس هم مسأله به همين وضع بود.
حقانيت تفكر شيعى و اصالت آن اگر چه از نظر سياست حكومتى نمى بايست مطرح شود و پيروان اين تفكر نبايد مسؤوليت هاى دولتى داشته باشند، ولى كار به آنجا رسيد كه خود حكام ظالم و غاصب بنى عباس مثل منصور و هارون و مأمون متوجه حقانيت اين تفكر شيعى شدند، هر چند در عمل آن را سركوب مى كردند.
«منتصر» و برخى ديگر از حاكمان بنى عباس در نتيجه گسترش تفكر شيعه در زمينه جانشينى پيامبر به اين ديدگاه تمايل پيدا كردند و حتى گفته اند «ناصر» كه در زمان وى سرداب غيبت در سامرا بازسازى شد خود را شيعه معرفى كرد و نقل مى كنند كه خود را نايب حضرت امام دوازدهم حضرت مهدى(عليه السلام)مى دانست.
از مجموعه اين مطالب معلوم مى شود اسلام راستين كه همان تفكر شيعى و اسلام مطرح در عصر رسالت است در طول اين چهارده قرن مطرح بوده است و تاريخ در بهوجود آمدن اين ديدگاه هيچ دخالتى نداشته است بلكه وجود اين ديدگاه در پيدا شدن حركت ها و نهضت ها و قيام ها و حوادث بزرگ مؤثر بوده است و به عكس آن چه برخى افراد بسيار ساده و كم اطلاع فكر مى كنند بايد گفت حكومت شيعى در مصر، آفريقا و ديالمه در ايران و عراق و بالاخره قيام صفويه همه حوادثى بودند كه ديدگاه شيعى آن ها را بهوجود آورد وگرنه آن ها در بهوجود آمدن اين ديدگاه هيچ نقشى نداشته اند.

ج ـ تسنّن و اصطلاح فرقه اى آن (در برابر تشيّع) بعد از عصر رسالت:
اين تحليل كه تشيّع هم مانند تسنّن از آغاز شكل سياسى داشته و به تدريج پشتوانه مذهبى يافته است صحيح نيست. مخالفت با جانشين اعلام شده از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)جنبه سياسى داشت و همان سياست موجب انشعاب و اختلاف شد و نظر جديدى را در برابر اعتقاد به امامت بهوجود آورد و باعث شد كه پيروان اسلام اصيل و ناب به صورت يك فرقه و با نام شيعه جهت گيرى سياسى داشته باشند.
ولى سياستى را كه شيعه پس از اين جريان به عنوان يك گروه سياسى دنبال كرد بر اساس تعاليم واقعى اسلام بود و پيش از آن كه رنگ سياسى بگيرد يك اصل عقيدتى و دينى بود و عقيده اى بود كه سياست را نيز فرا گرفته بود.
از اين رو سياست مداران با اين عقيده مخالفت مى كردند و كوشش مى كردند كه در برابر آن يك فرقه و جريان فكرى تازه اى مطرح كنند و از اين طريق به سياستى كه خلافت را از مسير تعيين شده منحرف ساخت با صرف مخارج بسيارى و تطميع و تهديد و ارعاب در دوره هاى بعد شكل مذهبى دادند.
البته اين جريان صرفاً خواهان در دست داشتن مديريت جامعه بود و اگر در ديدگاه شيعه اين جبنه را نمى ديدند با آن معارضه نمى نمودند و در برابر آن فرقه اى به نام اهل سنت راه نمى انداختند.
بنابر اين سياست، عامل مخالفت با تشيع و برنامه اعلام شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)گرديد و در آغاز سردمداران اين سياست بدون اين كه تفكر روشنى ارائه دهند در آن وضع آشفته دست به كار شدند.
عوامل زيادى ـ كه عمده آن ملاحظه خطر نابودى اسلام از درگيرى مسلحانه داخلى بود ـ رقباى مذهبى سياسى آن ها را از دست به شمشير بردن باز مى داشت، اين كار رهبران مخالف تفكر شيعى را در به دست گرفتن زمام امور يارى داد.
با اينكه آن ها تفكر ثابتى كه در عمل از آن پيروى كنند نداشتند و اصل بيعت و گزينش مردم را هم هيچ گاه محترم نشمردند پايه حكومت آن ها زور و ارعاب بود.
بعد از ماجراى سقيفه كه سبب روى كار آمدن ابوبكر شد، عمر با خشونت و غلظت خاصى كه داشت شمشير كشيده در كوچه ها مى گشت و مردم را به بيعت با ابوبكر مجبور مى نمود و كار اين اجبار تا آن جا رسيد كه از على(عليه السلام)نيز خواهان بيعت شدند و آن حضرت را نيز براى بيعت گرفتن ـ پس از جسارت هاى ناگفتنى به حضرت زهرا(عليها السلام)و هتك حرمت خانه او ـ با زور به مسجد بردند.
حكومت خود عمر ـ كه بر طبق ادعاى خودشان، به وصيت ابوبكر شكل گرفت ـ چنين بود كه گفتند وقتى ابوبكر در حال جان دادن بود ـ گاهى از هوش مى رفت و گاهى به هوش مى آمد ـ در صدد وصيت كردن برآمد و در اين حال وى بى آن كه حاكم بعد از خود را معرفى نمايد عثمان اسم عمر را در وصيت نامه نوشت. وقتى ابوبكر به هوش آمد آن را تأييد كرد!
هر چه بود آيا اصلا وصيت در ميان بود يا نه؟ در هر حال عمر روى كار آمد و كسى هم در اين جا به ابوبكر نگفت: «غلب عليه الوجع»( [7] )به گفته اين مريض كه هوشش را از دست داده است اعتبارى نيست، امّا به همين بهانه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را از نوشتن وصيت منع كردند!
در هر حال با تعيين ابوبكر، عمر زمام امور را به دست گرفت و خود او براى بعد از خودش شوراى شش نفرى معين كرد.
پس معلوم شد كه هيچ تفكر منسجمى كه بر پايه حق مردم در گزينش مبتنى باشد در كار نبوده است ولى وقتى عثمان كشته شد، مسلمانان به درِ خانه حضرت على(عليه السلام)هجوم آوردند ـ اگر چه او از نظر شيعه خليفه به حق بود ـ همه با او بيعت كردند. بعدها اگرچه مخالفين تفكر شيعى در كتاب هاى خود كوشيدند مبنايى شرعى براى حكومت بيابند و بيعت عامه يا اهل حل و عقد و حرف هاى متناقض ديگر و حتى غلبه و زور را به عنوان مبنى مطرح كنند ولى در حقيقت غير از زور چيز ديگرى معيار نبود و به گونه اى عمل كردند كه مردم غير از بيعت با ولى عهدى كه خليفه معين كرده بود چاره اى نداشتند.
بنابر اين مخالفان شيعه، در حكومت هيچ برنامه كلى نداشتند و حتى در دوره معاصر يكى از بزرگ ترين پژوهش گران آن ها كه اين حقيقت را دريافته است مى گويد:
اصلا اسلام در سياستِ تعيين حاكم، روش خاصى را پيش بينى نكرده است و به هرصورت كه خود مردم تعيين كنند همان صورت، حكم قانونى پيدا مى كند و جارى مى شود.

د ـ عامل تقسيم مسلمانان به دو گروه شيعه و سنى:
حقيقت اين است كه عامل اصلى آن تقسيم حب جاه و رياست بود.
برخى ديدند با وضعى كه پيش آمده آن ها در رهبرى آينده، سهمى ندارند لذا از همان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به دسته بندى ها روى آوردند و از طريق طرح نقشه هايى وارد ميدان شدند و از جمله نقشه هاى مهم آن ها اين بود كه يك جريان فكرى جديدى را در مقابل ديدگاه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) طرح و سپس تبليغ كردند و شعار «حسبنا كتاب الله» سردادند تا از اعتبار نصوص موجود درباره اصل امامت بكاهند و در نهايت آن را بى اعتبار معرفى نمايند، به همين سبب وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)خواست وصيت خود را بنويسد، چون مى دانستند كه اين وصيت كَتبى موجب تقويت وصيت هاى شفاهى است، به شدّت مانع شدند و عمر به تعبيرى كه اهل سنت هم آن را نقل كرده اند گفت:
«غلب عليه الوجع! حسبنا كتاب الله»( [8] ).
]«اين سخنان را پيامبر از شدّت درد و غلبه مرض مى گويد! كتاب خدا براى ما كافى است».[
بنا به نقل بعضى ديگر، او گفت:
«ان الرّجل ليهجر»( [9] ).
]«پيامبر هذيان مى گويد» ـ نعوذ بالله ـ .[
در هر صورت وى مانع شد و گفت: «حسبنا كتاب الله» يعنى ما به وصيت پيامبر و تصريحات او نيازى نداريم.
لقب شيعه به پيروان حضرت على(عليه السلام) در همان عصر، توسط شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)داده شد. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پيروان مخلص او را شيعه ناميد ولى اين كار موجب تقسيم مسلمانان به دو گروه نشد. اگرچه افرادى چون سلمان و ابوذر و مقداد و... در همان عصر به حضرت على(عليه السلام) اعتقاد خاص داشتند و در مقابل هم، مخالفين هنوز گروه مستقلى نبودند و اين رهنمودهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اصل امامت به اين معنا بود كه همگان از حضرت على(عليه السلام) پيروى نمايند.
اما مخالفت با اين دستور بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) علنى شد و مسأله حبّ رياست و حكومت بر مردم ـ همان چيزى كه برخى آرزومند آن بودند ـ موجب شد عده اى على رغم تصريح پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به جانشينى على (عليه السلام) با آن به مخالفت برخواستند و در جمعيت مسلمانان تفرقه ايجاد كردند.
و اگر بخواهيم پرده پوشى كنيم و براى اين تقسيم توجيه ديگرى هر چند غير واقعى ارائه كنيم، بايد بگوييم اين تفرقه از آن جا شروع شد كه جمعى از مسلمانان به خاطر ضعف ايمانى كه داشتند اصالت گفته ها و راهنمايى هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را در حد وحى معتبر نمى دانستند و گمان مى كردند كتاب خدا براى هدايت مردم كافى است و نيازى به گفته هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)نيست. مثل اين كه خود را با پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در درك مبانى و مقاصد قرآن هم رديف مى ديدند.
بنابر اين تابع برنامه و راهى كه او تعيين فرموده بود، نشدند و نظر شخصى و مصلحت و مفسده اى را كه خود درك مى كردند، بر دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مقدّم داشتند و يا اين كه برخى از دستورهاى آن حضرت را حكومتى و مربوط به مديريت جامعه قلم داد كردند و آن ها را به مقتضاى شرايط تغيير پذير دانستند.
آن ها مسأله خلافت را هم از همين امور فرض مى كردند و معتقد بودند هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) جانشين خود را منصوب نموده باشد چون سخن و عمل آن حضرت ـ به زعم آن ها ـ به اندازه وحى اعتبار ندارد، در نتيجه مخالفت با آن جايز است و از همين رو بعد از رحلت آن حضرت اين افراد دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را ناشنيده گرفتند و آن را كنار گذاردند و با اين بهانه گيرى هاى نادرست خلافت را از مسيرى كه معين شده بود خارج كردند.
اين ها اگر چه براى مديريت جامعه در آن شرايط، نظام فكرى درستى كه خلافت بر آن استوار شود در دست نداشتند، با اين همه اصرار مى كردند كه شخصى كه برگزيده پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است نبايد يا مصلحت نيست عهده دار مديريت جامعه باشد. و اين در حالى بود كه آن ها در بعضى مسائل براى اجراى دستور ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)پافشارى مى كردند ولى در اين مسأله به عكس عمل كردند، همان طور كه «اسامه» را وقتى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به عنوان امير لشكر معرفى كرد آن ها وى را در امارتش باقى نگذاشتند. در هر صورت آن ها براى خود اين حق را قائل بودند كه در دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)تصرف نمايند و هر تغيير و تبديلى را كه به گمان خود لازم مى دانند انجام دهند و به عذرهاى بدتر از گناه متوسل شوند.
در برابر اين ها حضرت على(عليه السلام) و تنى چند از پيروان ايشان بودند كه معتقد به حقانيت تعاليم و دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بودند و مى گفتند كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) حكم وحى را دارد بلكه خود وحى است چرا كه قرآن در اين باره مى فرمايد:
(وَ ما يَنطِقُ عَن الهَوى اِن هُو الاّ وَحى يُوحى)( [10] ).
]«و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد! آن چه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست!».[
و مقصود از (...وَ ما آتاكُم الرّسولُ فَخذوهُ وَ ما نَهيكم عَنه فَانتهُوا...)( [11] ).
]«آن چه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد ـ و اجرا كنيد ـ و از آن چه نهى كرده خوددارى نماييد».[
امر و نهى هاى آن حضرت است كه بايد بى كم و كاست اجرا گردد و ما هرگز از ارشادات و تعاليم پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بى نياز نيستيم. و دين اسلام از هر جهت جامع و كامل است و نقص و كمبود در آن متصور نيست.
در اصطلاح به اين گروه اهل نص مى گويند. اين ها مى گفتند باب تأويل و توجيه در اين احاديث بسته است و خلافت حضرت على(عليه السلام)به امر خدا از طريق وحى به پيامبر
(يا اَيّها الرّسولُ بَلّغ ما اُنزلَ اِليكَ مِن رَبّك...)( [12] )
]«اى پيامبر! آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا ـ به مردم ـ برسان!».[
ابلاغ شده است.
در هر حال مسلمانان اين گونه به دو دسته تقسيم شدند و حقيقت آن است كه به كار بردن تعبير «اهل سنت» در مورد آن گروهى كه سنت را ردّ و در آن تصرف و تأويل مى كنند صحيح نيست بلكه سزاوار به اين عنوان همان كسانى هستند كه به قرآن و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)پاى بند بوده و هستند.
در ضمن منظور كسانى كه با تمسك به جمله: «حسبنا كتاب الله» مسلمانان را به دو دسته تقسيم كردند اين است كه اصل موضوع رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)همان كتاب الله است و نيازى به سنت پيامبر نيست! هر چند اين دسته با طرز فكرى كه داشتند با دستور صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)درباره حضرت على(عليه السلام) مخالفت كردند ولى بعد از آن كه حضرت على(عليه السلام)را خانه نشين نمودند در موارد زيادى به سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)بازگشتند. چون ديدند اين مبناى فكرى غلط آن ها پيش نمى رود با سر دادن شعار «حسبنا كتاب الله» نمى توان احكام مورد نياز را بدست آورد و مشكلات جامعه را حلّ كرد.
البته مخالفان تفكر شيعى از اين شعار بهره كافى بردند و گروه زيادى را كه اغلب عامى و ناآگاه بودند فريب دادند و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را از نوشتن وصيت بازداشتند، آن هايى را كه مى گفتند بايد دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را درباره خلافت حضرت على(صلى الله عليه وآله وسلم)محترم شمرد با اين بهانه كنار گذاشتند و اصل را بر اين گذاردند كه فقط قرآن محور است. هدف آن ها اين بود كه سخن از حديث غدير و يوم الدار و احاديث ديگر پيش نيايد و بعدها كه ديدند بدون احاديث نمى توانند امور را اداره كنند به اجتهاد در برابر احاديث دست زدند و در احكام خدا تصرف نمودند و به تأويل و توجيه و عمل به قياس روى آوردند و بسيارى از نصوص را مورد ترديد قرار دادند.
پيدايش مذهب تشيع همچون پيدايش اصل اسلام به حوادث تاريخى ارتباط ندارد. البته حوادث در موضع گيرى هاى سياسى افراد و وقوع بعضى رؤيدادها مؤثر بوده و هست اما در همه امور علت اصلى نيست، به عنوان مثال: از جمله اسباب و حكمت هاى غيبت امام زمان(عليه السلام) ـ به دلالت بعضى از اخبار ـ اين بوده است كه به بيعت با حاكمان ستمگر مبتلا نشود و ... ، امّا وجود آن حضرت و اصل غيبت ايشان بر طبق احاديث متواتر يك امر محقق الوقوع بوده كه برنامه آن از پيش معين شده بود و طبق آن پيش آمده است.
نه اين كه مسأله امامت به تدريج در طول زمان پيش آمده است و سير تاريخ ضرورت آن را لازم گرفته است.
از بررسى هاى تاريخى به روشنى معلوم مى شود كه اين جريان فكرى اهل تسنن درباره خلافت است كه در نتيجه يك سلسله علل تاريخى به وجود آمده است وگرنه تفكر شيعى درباره اصل امامت همان گونه كه بارها بيان شد از همان آغاز بعثت در نتيجه دستور خدا و رهنمودهاى روشن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پايه ريزى شده است.
بنابر اين اين تفكر شيعى بود كه تاريخ ساز شد نه اينكه تاريخ آن را ساخته است.
مخالفين تفكر شيعى مى گويند در اين باره رهنمودى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)در كار نبود، لذا پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نگرانى و تشويشى كه مسلمانان را فراگرفت موجب شد كه آن ها شخصى را به عنوان خليفه تعيين كنند و اين كار در سقيفه پس از بحث و كنكاش هاى زيادى انجام گرفت كه نتيجه آن اين شد كه ابوبكر به جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) انتخاب شد و پس از آن ابوبكر هم براى جلوگيرى از وقايع ناگوار و هرج و مرج در جامعه، عمر را به جانشينى خود تعيين كرد و عمر هم يك شوراى شش نفرى را براى بعد از خود تعيين نمود! كه در اين باره تصميم بگيرد.
همه اين رويدادها علل خاصى داشت كه اغراض سياسى در رأس آن ها بود گرچه طرف داران اين ديدگاه سعى دارند اين رخ داد مهم تاريخى را طبيعى جلوه دهند ولى واقعيت ها در طبيعى بودن اين حركت خدشه وارد مى سازد. و در مقابل ديدگاه شيعه درباره امامت را به طرق مختلف مورد تأييد قرار مى دهد.

هـ ـ اساس مذهبى حمايت از رهبرى اهل بيت (عليهم السلام) :
پشتيبانى از رهبرى اهل بيت(عليهم السلام) از ابتداى امر بر اساس تعاليم اسلامى انجام مى گرفت. كسانى كه با سقيفه و جانشينى ابوبكر مخالفت مى كردند، انگيزه اى غير از انجام تكليف دينى و پاس دارى از تعاليم و رهنمودهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نداشتند.
مراجعه به كتاب هايى چون «اصل الشيعه و اصولها» ، «تاريخ الشيعه» و «الشيعه فى التاريخ» و دهها كتاب ديگر از شيعه و سنى حداقل اين مطلب را اثبات مى نمايد كه گرايش به تشيع از اوّل فقط يك انگيزه مذهبى داشته است.
خطبه هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه اين را تأييد مى كند كه جاى گاه واقعى اهل بيت(عليهم السلام) همانا رهبرى مادى معنوى و مذهبى مردم بوده است كه حكومت از فروع آن به شمار مى آيد.

* * *

شيعه و قيام مسلّحانه

پرسش دوم:

آيا از جمله شرط هاى امامت امام، قيام مسلحانه است؟ و آيا قيام مسلحانه به طور مطلق و در هر شرايطى جزء برنامه هاى شيعه است؟ يعنى شيعه بايد همواره در حال نبرد مسلحانه با نظام هاى ستمگر حاكم باشد؟ يا اين كه در اين موضوع نيز همان شرايطى كه در امر به معروف و نهى از منكر مطرح است مورد نظر مى باشد؟ و ديگر اين كه در قيام هاى مسلحانه عليه حكومت بنى اميّه، شيعه چه نقشى داشته است؟

پاسخ:

شيعه در برنامه جهاد با كفار غير از برنامه اسلام كه در كتاب هاى فقه مشروحاً بيان شده برنامه ديگر ندارد كه بسيارى از فقها شرط وجوب آن را حضور امام و دعوت او به جهاد مى دانند.
ولى در دفاع از كيان اسلام و نواميس مسلمين و دفع هجوم دشمنان از حدود و ثغور اسلامى خواه اين فيزيكى باشد يا فرهنگى و يا اقتصادى يك تكليف واجب همگانى است و حتى به حكم آيه شريفه:
(وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوّة وَ مِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوّ اللهِ و عَدُوّكُم)( [13] ).
]«هر نيرويى در قدرت داريد، براى مقابله با آن ها ـ دشمنان ـ آماده سازيد! و همچنين اسب هاى ورزيده ـ براى ميدان نبرد ـ تا بهوسيله آن، دشمنِ خدا و دشمنِ خويش را بترسانيد!».[
آمادگى براى حفظ و حراست از مرزهاى فيزيكى و فرهنگى يك تكليف واجب الهى است. منتهى در جبهه جنگ و نبرد فيزيكى از طريق تهيه اسلحه نظامى و در جبهه دفاع فرهنگى و اقتصادى از طريق آماده كردن ابزارهاى خاص آن و در اين جهت عصر حضور امام (عليه السلام) با دوره غيبت فرق نمى كند.
همان طور كه خانه مسلمان و عيال و مال و جان او بايد مأمون از خطر و هجوم بيگانگان باشد،
«و من قتل دون ماله فهو شهيد»( [14] )
]«و هر كس كه براى دفاع از دارايى خويش كشته گردد شهيد است».[
وطن اسلامى هم كه خانه همه است بايد از خطر در امان باشد.
اين اجمال برنامه در برخورد با دشمنان خارجى است. امّا در برخورد با جريان هاى ضد اسلام داخلى و عواملى كه از داخل منافقانه براى مقاصد جاه طلبانه به اسلام و مسلمين ضربه مى زنند، مواضعى كه براى دفع اين مفاسد انجام مى شود بايد در حدّى باشد كه بتواند آن حركت ضد اسلامى را برطرف نمايد.
البته در مواردى كه اين حركت، كيان اسلام را در خطر اندازد يا احكام اسلام و امنيت جامعه اسلامى را در معرض تهديد قرار دهد و دفع اين خطر به حركت نظامى نياز پيدا كند در چنين شرايطى قيام مسلحانه واجب مى شود.
خلاصه در تفكر شيعى بى تفاوتى در مقابل جريانات مخالف و ظالمانه محكوم است.
مسلمان بايد به تمام امورى كه به عزّت و شوكت اسلام و مسلمين و اعلاء كلمة الله است ارتباط پيدا مى كند اهميت بدهد در هر مورد به وظيفه و تكليف خود عمل كند.
مع ذلك از شرايط امامت امام چنانكه به زيديّه نسبت مى دهند قيام مسلحانه نيست و چنين نيست كه هر رهبر گروه مسلحانه هر چند از سادات و خاندان پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) باشد امام به حساب بيايد و كسى كه به ظاهر قيام و مبارزه مسلحانه نداشت به اين بهانه نمى شود او را غير امام دانست، چنانكه در مورد امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق (عليهم السلام)چنين بود. چون
اولا: سياست غير مسلحانه آن ها در اعلاء كلمه اسلام و حراست از حق و نگهبانى از شرع در زمان خودشان از قيام مسلحانه كارسازتر بوده است.
ثانياً: همان طور كه در حديث محمود بن لبيد از حضرت زهرا(عليها السلام)روايت شده است «مثل الامام مثل الكعبة اذ يؤتى و لا يأتى»( [15] ) وظيفه مردم است كه گرد شمع وجود امام اجتماع كنند و براى نصرت او و اعلاء كلمه اسلام و پاس دارى از اهداف دين اعلام حضور كنند در آن صورت امام به هر صورت كه مقتضى باشد موضع گيرى مى كند.
چنانكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از قتل عثمان وقتى مردم با آن شور و شوق از هر طرف براى بيعت با آن حضرت هجوم آوردند، مردم را بى جواب نگذاشتند. فرمودند:
«اما و الذى فلق الحبة و برأ النسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء الا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و السقيت آخرها بكاس اولها و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عطفة عنز»( [16] ).
]«آگاه باشيد! به خدا سوگند، خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گِرداگِردم را گرفته، و به يارى ام قيام كرده اند، و از اين جهت حجت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان ـ هر جامعه ـ گرفته كه در برابر شكم خوارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم، ـ آن وقت ـ خوب مى فهميديد كه دنياى شما ـ با همه زينت هايش ـ در نظر من بى ارزش تر از آبى است كه از بينى گوسفندى بيرون آيد!».[
و امّا در مورد قيام هاى مسلّحانه عليه بنى اميّه غير از شورش هايى كه از سوى خوارج برپا شد و هيچكدام هم به نتيجه نرسيد، انگيزه و علت سائر قيام ها خون خواهى از قاتلان حضرت سيدالشّهداء(عليه السلام) و اعتراض به مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) بود و از جمله آن ها قيام عين الورده و قيام مختار است كه در هر دو تعداد زيادى از شيعيان شركت داشتند و سپس قيام جناب زيد و قيام هاى ديگر است كه همه از محبّت و مودّت نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)و اعلام تنفّر و انزجار نسبت به بنى اميّه ناشى مى شد، لذا مى بينيم مردى چون كميل در قيام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث شركت مى جويد و يا در قيام اخير كه منتهى به انقراض حكومت بنى اميّه و قطع سلطه آن ها از اكثر ممالك اسلام شد.
انگيزه اصلى واقعه جان سوز كربلا، و شهادت دل خراش زيد بن على(عليهما السلام) و يا در يك كلمه مظلوميت اهل بيت(عليهم السلام) بوده است.
بنابر اين در اين قيام هاى بر ضد بنى اميّه آن چه مهم بود نقش شيعه و استفاده از مواضع مظلومانه اهل بيت(عليهم السلام) است. هر چند بعد از شهادت سيدالشهداء(عليه السلام) سائر امامان در مقام قيام برنيامدند چون اوضاع را براى برقرار شدن حكومت عدل اسلامى از طريق قيام مسلحانه مناسب نمى ديدند، لذا در سنگرهاى ديگرى به انجام تكاليف الهى خود در خصوص نشر احكام و دفع بسيارى از بدعت ها پرداختند.
حتى در جريان آخرين قيام عليه بنى اميه بعد از پيروزى تنها شخصيتى كه براى زعامت از همه سزاوارتر بود امام جعفر صادق(عليه السلام) بود، ولى با اين كه به آن حضرت اين كار را پيشنهاد كردند، امام صادق (عليه السلام) از پذيرفتن آن خوددارى كرد و در پيش گرفتن چنين سياستى از جانب وى به اعتقاد شيعه در نتيجه يك فرمان از جانب پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بود كه بهوسيله وحى براى پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خبر داده شده بود و به علاوه هر امامى تكليف خود را در برابر شرايط موجود بهتر از همه مى داند، و هميشه مهم تر را بر ساير امور مقدم مى نمايد، در اين مسأله هم اگر حضرت زعامت را مى پذيرفت، مصالح مهم اسلام ضايع مى شد، چون بر هر صاحب نظرى روشن بود كه در آن چنان شرايطى امكان اجرا احكام نورانى اسلامى و حاكميت بخشيدن به نظام عدل اسلامى فراهم نبود.

پى‏نوشتها:‌


[1] ـ سوره ذاريات (51)، آيه 56.
[2] ـ كافى ج 1، ص 337، ح 5.
[3] ـ بحارالانوار، ج 8، ص 368، ح 41.
[4] ـ بحارالانوار، ج 8، ص 368. در ضمن بيان علامه مجلسى.
[5] ـ سوره نساء (4)، آيه 83 .
[6] ـ بحارالانوار، ج 2، ص 92، ح 21.
[7] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 55 .
[8] ـ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 55.
[9] ـ بحارالانوار، ج 30، ص 535.
[10] ـ سوره نجم (53)، آيه 4 ـ 3.
[11] ـ سوره حشر (59)، آيه 7.
[12] ـ سوره مائده (5)، آيه 67.
[13] ـ سوره انفال (8)، آيه 60.
[14] ـ بحارالانوار، ج 10، ص 226.
[15] ـ بحارالانوار، ج 36، ص 352.
[16] ـ نهج البلاغه صبحى الصالح، خ 3، قسمت 17.