13- دو مشاهده از ملا عبدالحميد قزوينى
ملا محمود عراقى (ره ) مى فرمايد:
ملا عبدالحميد قزوينى , ساكن نجف اشرف , با من مانوس بود.
خيلى وقتها روزهاى پنج شنبه , براى حـضـور در مـجـلـس روضه امام حسين (ع ) به منزل
ما مى آمد.
ايشان ازاشخاصى بود كه زيارات مـخصوصه امام حسين (ع ) را پياده مى رفت و بلكه سر
حلقه زائرينى بود كه پياده از نجف به كربلا مـى رفتند, چون آنها را در مسير
راهنمايى مى كرد و اين به خاطر آن بود كه راه را زياد رفته بود, و كـاملا با آن
آشنايى داشت .
اوايل , در مدرسه كوچكى كه در صحن مطهر واقع است منزل داشت و بعدها كه ازدواج كرد
خانه اى تهيه و به آن جا منتقل شد و گويا فوت او در سال 1294 هجرى باشد.
او از كسانى بود كه به حضور حضرت ولى عصر ارواحنافداه رسيده اند.
من مدتى شبهاى چهارشنبه بـه مـسـجـد سـهـله مى رفتم و بعد از تمام شدن اعمال مسجد
سهله ,گاهى در همان جا بيتوته مى كردم و صبح به مسجد كوفه مى رفتم و يا آن كه به
نجف مراجعت مى كردم .
هر وقت به مسجد سهله مى رفتم , ملا عبدالحميد را هم در آن جايا بين راه مى ديدم كه
به مسجد مى رود, به طورى كه متوجه شدم , او هم از جمله كسانى است كه بر بيتوته سهله
, مداومت دارند.
اتـفاقا شبى با دو نفر از اشراف تهران كه تازه با قصد مجاورت به نجف اشرف آمده ,ولى
هنوز كاملا ايـن كـار را نـكـرده بودند, در مسجدسهله بيتوته كرديم و صبح به مسجد
كوفه رفتيم و چون هوا گـرم بود, در طاق بزرگ مسجد, نزديك محراب , كه مقتل
اميرالمؤمنين (ع ) است منزل نموديم .
خـيـلى نگذشت , ناگاه ملا عبدالحميد باكوزه آبى در دست و سفره نانى كه زير بغل داشت
, وارد طاق بزرگ گرديد.
وقتى نگاهش به همراهان من افتاد كه در لباس ديوانيان بودند, راه خود را به طـرف
ديـگـر كـج كـرد.
در اين جا من او را با اصرار به سمت خود خواندم و نزد خود نشانيدم و به
اوفـهـمـانـدم كـه هـمراهان اگر چه در لباس بيگانه اند, اما در باطن يگانه اند.
وقتى اين راشنيد, مـطـمـئن شد و محرمانه صحبت مى كرد.
در اثناى صحبت به او گفتم : فكر مى كنم كه بر بيتوته مـسـجـد سـهـلـه مـداومـت دارى
, چه چيزى باعث اين كار شده و از آن چه اثراتى ديده اى ؟ ملا عـبدالحميد ساكت شد و
فهميدم كه همراهان مرا رازدار نمى داند.
به او گفتم : ايشان هم چنانكه عرض كردم اهل حالند و از اين نوع مطالب وحشتى ندارند
بلكه خريدارند.
بعد از اطلاع به حال آنها فرمود: سـبـب اول ايـن كار, آن بود كه بدهى داشتم و از
لحاظ ظاهر از اداء آن مايوس و نااميد وبه همين جهت متفكر و غمگين بودم .
اتفاقا شبى خوابيده بودم و مردى جليل را درعالم رؤيا ديدم كه به نزد من آمد و از
اندوه من پرسيد.
گـفـتم : بدهى دارم كه فكر آن مرا راحت نمى گذارد.
ايشان به من دستو داد كه به مسجدسهله بروم .
به همين جهت بنا را بر آن گذاشتم كه مدتى شبهاى چهارشنبه به آن جابروم .
مـدتـى رفـتم و بدهى ام با وسايل غير عادى پرداخت شد.
وقتى اين اثر را در رفتن به مسجد سهله ديـدم , تصميم گرفتم كه مثل مجاورين نجف اشرف
, يك چله شب چهارشنبه به آن جا بروم شايد به شرفيابى حضور حضرت قائم (ع ) همان طورى
كه معروف است , برسم .
شروع به اين كار كردم تا آن كه سى و نه شب چهارشنبه را موفق شدم .
اتفاقا شب چهارشنبه چهلم مـصادف با يكى از زيارتهاى مخصوصه امام حسين (ع ) شد به
طورى كه هر كدام را انجام مى دادم ديـگرى از دست مى رفت و از طرفى به زيارت هم
مداومت داشتم ولى هر حال بعد از تامل با خود حـسـاب كـردم كـه تـجـديد اعمال
مسجدسهله و از سر گرفتن شبهاى چهارشنبه مشكل است .
ناگزير بيتوته را ترجيح دادم وشب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم .
برنامه ام اين بود كه بعد از اتمام اعمال مسجد,براى خواب بر بام مقامى كه در گوشه
غربى مسجد, در سمت قبله واقع است , بالامى رفتم و آخر شب را برخاسته , مشغول نماز
شب مى شدم .
اتفاقا در آن شب چون اكثر مجاورين براى زيارت مخصوصه به كربلا رفته بودند,مسجد خلوت
بود و آن عده اى هم كه براى اعمال مسجد در اول شب آمده بودند به مسجد كوفه رفتند.
مـسـجـدسهله در آن زمانها مخروبه بود و نان و آب در آن پيدا نمى شد.
از طرفى بعضى از زوار از تـرس دسـتبرد اعراب بيابان , جرات ماندن نكردند و رفتند.
من چون چيزى با خود نداشتم و آب و نـان بـه مـقدار نياز به همراهم بود و از طرفى
مقصودم اتمام عمل بود, در آن جا تنها ماندم .
بعد از نـمـاز مـغـرب و عـشا و اتمام اعمالى كه در مسجدسهله وارد است به بام مقام
رفته غذا خوردم و خـوابـيدم , تا آن كه بيشتر شب گذشت .
ناگاه ديدم كسى با دست خود مرا حركت مى دهد وقتى چـشـم باز كردم شخصى بر بالين من
نشسته و مرا مى جنباند او گفت : شاهزاده تشريف دارد اگر دوست دارى او را ملاقات كنى
, بيا و شرفياب شو.
جواب دادم من به شاهزاده كارى ندارم .
وقتى اين را شنيد برخاست و رفت .
بعد من با خودم گفتم اول شب كه كسى غير از من در مسجد نـبـود اين شاهزاه كيست و چه
وقت آمد؟ لذا برخاسته و نشستم و به صحن مسجد نگاهى انداختم ديـدم فـضـاى مـسجد روشن
و بين جايى كه من بر بام آن بودم ومقام روبرويش عده اى حلقه وار ايستاده اند و در
وسط آنها شخصى بزرگ و با مهابت ايستاده و نماز مى خواند.
خيال كردم كه يكى از شـاهـزادگـان عجم , در نجف اشرف بوده و امشب براى بيتوته مسجد
آمده و بعد از خوابيدن من رسـيده است .
با اين فكردوباره دراز كشيدم ولى در همين لحظه متوجه شدم كه روشنايى مسجد بـدون شمع
ومشعل بود و اين طور عبادت كردن به شاهزادگان نمى خورد, لذا دوباره نشستم و به صحن
مسجد نظر انداختم كه با كمال تعجب اين بار مسجد را خلوت و تاريك ديدم و از آن جمع
اصـلا اثـرى نـبـود! دانـسـتـم كه اين شاهزاده , مولا و آقاى من بوده اند, اما من
سعادت صحبت با حضرتش را نداشته ام .
لذا پشت دست خود را به دندان حسرت گزيدم .
صـبح گريان و نالان به نجف اشرف بازگشتم و با خود مى گفتم كه از فيض زيارت
سيدالشهداء بـاز ماندم و به مقصود و مطلوب خود هم نرسيدم , اما از مداومت بيتوته
شبهاى چهارشنبه مسجد سـهـلـه دست بر نداشتم .
تا آن كه مدتى گذشت .
اتفاقا شبى درمسجد ماندم و بعد از طلوع فجر, نـمـاز را در آن جـا خواندم و بعد هم
بين الطلوعين به سوى نجف اشرف روانه شدم براى آن كه به درس صـبـح چـهـارشـنـبـه در
نـجـف برسم چنانكه غالبا در ايام تحصيل همين كار را مى كردم , يـعـنـى عـصـر سـه
شـنـبـه از آن جا به مسجد سهله رفته و شب را مى ماندم و بعد از نماز صبح بر مى گشتم
.
از طرفى بين الطلوعين , غالبا راه مسجد سهله خلوت است , زيرا از سمت نجف , بستن
دروازه مانع از خروج مردم مى باشد و از سمت مسجد هم در آن وقت , كمتر به نجف مى
روند.
بـيـن راه مـرد عـربـى را ديـدم كـه پـيـاده از پـشـت سـر به من ملحق شد.
پس از سلام گفت : ملاعبدالحميد, مى خواهى حضرت صاحب الامر را ببينى ؟ من از سؤال او
و بردن اسمم , با آن كه هر قدر دقت كردم او را نشناختم و هيچ وقت هم او را نديده
بودم , تعجب كردم ! لذا در جواب گفتم اين سعادت كجا و من كجا؟ گفت : حضرت ايشانند
كه به سوى نجف مى روند.
اگر مى خواهى برو با ايشان بيعت كن و به پشت سر اشاره نمود.
تـا اين را شنيدم متوجه پشت سر شدم شخصى را ديدم كه در لباس بزفروشان بود و دوراس
بز هم در جـلـو داشـت .
از ديـدن ايـن شـخص در تكليف خود متحير ماندم كه اگربيعت كنم , شايد آن حضرت نباشد
و اگر بيعت نكنم , شايد حضرت باشند.
بنا گذاشتم كه مى روم و ودايع انبياء (آنچه كه از انبياء گذشته نزد حضرت ولى عصر(ع
) هست ) را كه دليل صدق ايشان است مى خواهم , ولى باز با خود گفتم چرا من اين كار
را بكنم ؟ اين شخص كـه بـه نـجف مى رود و ادعاى خود را اعلام مى كند بعد ازاظهار
اين ادعا, علماى نجف مثل شيخ مهدى و شيخ راضى و شيخ مرتضى و غيرهم در مقام تحقيق بر
مى آيند و اينها هم در تحقيق از من واردترند.
پس بهتر آن است كه تاورود به نجف صبر كرده و شتاب نكنم .
تـصـميم خودم را گرفتم , اما در همين لحظه , به اطراف و پشت سر خود نگاه كردم , ولى
كسى را نـديـدم و از بـزها هم خبرى نبود.
آن مرد, كه با من همراه بود و به من گفته بودايشان امام زمان (ع ) اسـت , هـم
نـاپديد شد.
از آرزوى رسيدن به اين نعمت مايوس شدم و دانستم كه من بيشتر از آنچه كه ديده ام ,
نخواهم ديد و از آن خيال منصرف گشتم
((165)).
14- مشاهده سيد محمد على عراقى كوهرودى
عارف جليل , سيد محمد على عراقى كوهرودى مى فرمايد: سالى به زيارت ائمه عراق (ع )
مشرف شدم و ملا محمود عراقى (ره ) را هم در نجف اشرف ملاقات نـمـودم .
در هـمـان سـفـر بعد از ورود به بعقوبه كه در يك منزلى بغداداست با همراهان تصميم
گرفتيم كه قبل از ورود به بغداد از راه على آباد به سامرا رفته و پس از زيارت قبر
عسكريين (ع ) به بـغـداد و كـاظـمـين باز گرديم , لذا يكى از اهالى بعقوبه را به
عنوان راهنما گرفته , روانه سامرا شديم .
وقـتـى از على آباد و جزانيه گذشتيم , بين راه به نهرى عريض و پر از آب رسيديم .
اين نهر طورى بود كه عبور از مسير معمولى آن خيلى وقتها منجر به غرق مى شد ولى به
ناچار زوار وارد نهر شده عبور مى كردند.
اتفاقا يكى از زوار, زنى بود كه بر قاطرى سوار بود.
در اثناى عبور پاى قاطرش ازمعبر لغزيد و شايد هـم از مـسـيـر خـارج شد و توى گودالى
كه در آب بود, افتاد و در آب فرو رفت .
زن هم به دنبال حـيـوان در نـهـر آب فرو رفت .
حيوان اگر چه توانست خود رابا شنا كردن حفظ كند و از زير آب بـيرون بيايد, اما چون
بارش زياد و بعلاوه آب هم دربار و اثاثيه اش رفته بود و از طرفى جريان نهر تند و
روان بود, لذا پاهايش بر زمين قرار نمى گرفت و نتوانست خود را نگه دارد و شديدا
مضطرب بود.
در ايـن جـا آن زن بـيـچاره , صداى خود را به استغاثه يا صاحب الزمان ,يا صاحب
الزمان بلند كرد, همان طورى كه رسم زوار است .
بـا ديـدن ايـن حادثه , سوار حيوان خود شدم و با عجله داخل آب شدم كه شايد بتوانم
كارى انجام دهـم .
سـايـر زوار هم مشغول كار خود بودند و توجه و اعتنايى نداشتند.
ناگاه شخصى را مشاهده كـردم كـه جـلـوى مـن و عقب حيوان آن زن , روى آب حركت مى كند
يعنى مثل اين كه بر زمين سـخـت راه مـى رفـت بـه طـورى كـه پاهاى او در آب فرونمى
شد و بلكه به نظر مى رسيد كه اثر رطـوبـتى هم از آب در پا و لباس و ساير اعضاى
ايشان نباشد.
ايشان دست انداخت و زن و قاطر را گـرفـت و با سرعت از آب خارج كردو آنها را كنار
نهر گذاشت , به طورى كه گويا آن زن جز آن كـه خـود و مـركـبـش را كناررودخانه ديد,
احساس چيز ديگرى نكرد.
من هم بيشتر از آن كه آن شـخـص را روى آب ديـدم و بـه فـرياد زن رسيد و به سرعت او
و حيوانش را با دراز كردن دست , درساحل گذاشت , چيزى متوجه نشدم .
بـعـد از ايـن واقـعه هم حضرتش را نديدم جز آن كه در همان نگاه ايشان را با قامت
معتدل و روى نـورانـى و بـينى كشيده و ساير شمايل حضرت ولى عصر (ع ) زيارت كردم و
در آن حال , لااقل نود درصد اطمينان داشتم كه حضرت هستند.
پس از مشاهده اين موضوع , آن شمايل را در خاطر خود سپرده بودم و با يادآورى آن ,خود
را مسرور و خاطرم را تسلى مى دادم تا آن كه وارد نجف اشرف شديم .
اتـفـاقا روزى به زيارت اميرالمؤمنين (ع ) مشرف و در حرم مطهر آن حضرت بودم .
در بين زيارت چشمم به سمت بالاى سر افتاد ناگاه همان شخص را در آن جا ديدم كه
ايستاده و مشغول سلام و يـا دعا بود.
به طرف ايشان رفتم , اما ازدحام زوار مانع از آن شد كه خود را سريعا برسانم و گويا
در اعضاى خود هم يك سستى از حركت وسرعت , احساس نمودم , به طورى كه وقتى آن جا
رسيدم , حـضـرتـش را نديدم .
اطراف حرم و رواقها را گشتم , ولى اثرى از آن سرور عالميان نبود.
نااميد و مايوس برگشتم
((166)).
15- مكاشفه علوى مصرى و نجات از حاكم مصر
احمد بن محمد بن على علوى حسينى مصرى مى گويد: حاكم مصر نزد احمد بن طولون , از من
سعايت كرده بود, لذا هم و غم شديدى مرا درخود گرفت , به طورى كه بر جان خود مى
ترسيدم .
به همين جهت به قصدبيت اللّه الحرام از مصر خارج شدم و از آن جـا بـه عـراق رفـتـه
وارد كربلا شدم و به قبرمطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) پناه آوردم و از حضرتش امان
طلبيدم و تا پانزده روزدر آن مكان شريف بودم و دعا و زارى مى نمودم .
تا آن كه يك وقـت در مـيـان خـواب وبـيدارى ناگاه مولاى خود حضرت صاحب الزمان و ولى
الرحمن (ع ) را زيارت كردم .
فرمودند: امام حسين (ع ) به تو مى فرمايند: فرزند من , آيا از فلان كس ترسيده اى ؟
عـرض كردم : آرى , چون قصد كشتن مرا دارد و به همين جهت به مولاى خود پناه آورده ام
تا از او شكايت كنم .
حـضـرت فـرمودند: چرا خدا را به دعايى كه پيامبران در شدايد و فشارها خوانده ونجات
يافته اند, نخوانده اى ؟ عرض كردم : آن دعا كدام است ؟ فـرمودند: شب جمعه غسل كن و
نماز شب بخوان و سجده شكر انجام بده .
بعد اين دعا را در حالى كـه بـر سـر زانو و سر انگشتان پاها نشسته اى , بخوان .
و خود حضرت آن دعا را برايم خواندند و پنج شـب مـتـوالى اين كار را انجام مى دادند
تا از حفظ شدم .
شب ششم شب جمعه بود و ديگر تشريف نـيـاوردند.
من برخاستم و غسل نمودم و تغييرلباس دادم بعد نماز شب را به جاى آورده و سجده شكر
كردم .
سپس بر سر زانو وانگشتان پا نشسته دعا را خواندم .
شب شنبه آن حضرت را در خواب ديدم , فرمودند: دعايت مستجاب شد و دشمنت بعد از آن كه
دعا را خواندى پيش روى كسى كه نزد او سعايت كرده بود (احمد بن طولون ) به هلاكت
رسيد.
احـمـد بن علوى مصرى مى گويد: صبح امام حسين (ع ) را وداع گفته به سوى مصرروانه شدم
.
وقـتى به اردن رسيدم مردى از همسايگان مصرى خود را ديدم , كه از اهل ايمان و شيعه
بود.
او به مـن خـبر داد كه احمد بن طولون دشمن تو را دستگير كرد ودستور داد سرش را از
پشت گردن بريدند و بدن او را به نيل انداختند و اين جريان درشب جمعه اتفاق افتاد.
بعد از تحقيق , معلوم شد اين كار مقارن تمام شدن دعاى من بوده است , همان گونه كه
مولايم به من خبرش را داده بودند.
سـيـد بـن طـاووس اين قضيه را با سند ديگر و اندك اختلافى نقل كرده است كه :احمد بن
علوى مصرى مى گويد: در بازگشت به مصر وقتى به يكى از منازل رسيدم ناگاه قاصدى از
طرف اولاد خودم را ديدم .
آن قـاصـد بـه هـمـراه خود نامه اى به اين مضمون داشت : آن مردى كه از او فراركردى
, عده اى را به ميهمانى دعوت كرد و برايشان سفره اى مهيا نمود.
ميهمانان بعد ازصرف غذا متفرق شدند و او هم شـب خـوابـيد در حالى كه غلامانش در
همان مكان حضور داشتند.
صبحگاهان از وى هيچ صدا و اثرى احساس نشد.
لحاف را ازصورتش برداشتند اما با كمال تعجب مشاهده كردند كه سرش از قفا بريده و
خونش جارى است
((167)).
16- مكاشفه محمد على حائرى كاتب العبقرى الحسان
كاتب و نسخه نويس كتاب شريف العبقرى الحسان , جناب آقاى محمد على حائرى ,مى نويسد:
هـنـگامى كه مشغول نوشتن اين كتاب بودم و تقريبا دو ثلث آن تمام شده بود, در ماه
صفر خود و همسر و طفل يك ساله و مادر و برادرم يكباره به مرض حصبه (تيفوئيد)مبتلا
شديم و در يك اتاق در بستر افتاده بوديم .
زنى سالخورده پرستار همه ما بود.
حال من در نهايت سختى بود و نزديك به مردن رسيدم .
ابدا هم و غمى در دنيا نداشتم جز آن كه با خود مى گفتم : دو ثلث اين كتاب شريف را
با زحمات زيادى نوشته ام حال كه از دنيا مى روم به امضا و اسم ديگرى تمام خواهد شد.
تا اين كه يـك روز دربـحـبـوحـه مـرض و نـهـايت ضعف و بيهوشى كه همه از حيات من قطع
اميد كرده بـودنـد,تـوسـلـى قـلـبـى بـه سـاحـت مـقـدس فـريادرس حقيقى , حضرت ولى
عصر و ناموس دهـرارواحـنـافداه , نمودم و در همان حال مرض و شدت عرض كردم : آقاجان
اى امام زمان راضى نشويد كه زحمات نوشتن اين كتاب به اسم و امضاى ديگرى تمام شود.
در همان لحظه ناگاه ديدم همان طورى كه مرا رو به قبله خوابانده بودند, از آن درى كه
به حياط خانه باز مى شود و از آن جا تا كف حياط خيلى عميق است و راه پله ندارد,نيم
تنه سيد بزرگوارى كـه چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند,ظاهر شد, نظر
مشفقانه اى به من نـمودند و با سر مبارك اشاره اى به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصى
كه با اشاره از حال يكديگر مى پرسند, يعنى حالت چطوراست ؟ مـن از جواب دادن عاجز
بودم , فقط دو دست خود را به اين طرف و آن طرف خود بازكردم , يعنى هـمـيـن طور كه
مى بينيد.
نه ايشان حرفى زدند و نه بنده توانستم چيزى بگويم .
آنگاه سر مبارك خود را دو سه مرتبه حركت دادند و با اشاره سه بار فرمودند:خوب مى
شوى .
فورا برخاستم و نشستم اما كسى را نديدم .
از آن روز به بعد, كم كم كسالت خود وخانواده و والده و برادرم برطرف شد و بحمداللّه
موفق به نوشتن بقيه اين كتاب گرديدم
((168)).
بخش سوم : رؤياهاى صادقه
در ايـن بـخـش قـضـاياى كسانى را مى خوانيد كه در عالم رؤيا به حضور مقدس حضرت بقية
اللّه ارواحنا فداه رسيده اند و خوابشان توام با معجزه يا امثال آن بوده است و همين
موجب اعتماد بر آن رؤيا مى باشد.
1- رؤياى ملا محمود عراقى
مرحوم ملا محمود عراقى مى فرمايد: سـال 1273, كـه سال سوم مجاورتم در نجف اشرف بود,
شبى در خواب ديدم كه از درقبله صحن مطهر وارد شدم و ازدحام زيادى در آن جا بود.
از شخصى پرسيدم : علت اين اجتماع چيست ؟ گـفـت : مـگر نمى دانيد كه حضرت صاحب الامر
عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ظهور فرموده اند والان در صحن تشريف دارند و مردم با
ايشان بيعت مى كنند؟ بـا شـنـيـدن اين مطلب متحير شدم كه اگر بروم و بيعت كنم شايد
آن حضرت نباشند وبيعت را بـاطـل كـرده باشم و اگر اين كار را نكنم شايد ايشان خود
حضرت باشند, كه درآنصورت بيعت با حق ترك شده است .
بـا خـود گـفـتم مى روم و با او اظهار بيعت كرده , دست خود را به سويش دراز مى كنم
اگرامام است , كه مى داند من در امامت او شك دارم , لذا دست خود را كشيده و بيعت
مراقبول نخواهد كرد آن وقت خواهم فهميد كه ايشان امام هستند و بيعت خواهم كرد.
اگر امام نباشند, از قلب من خبر نـداشـتـه و دست خود را براى پذيرفتن بيعت به طرف
من دراز مى كنند و معلوم مى شود كه امام نيستند و با ايشان بيعت نمى كنم و دست
خودرا مى كشم .
اين علامت را پيش خود قرار دادم و وارد صحن شدم و جمال بى مثال آن حضرت رازيارت
كردم و يـقين نمودم كه اين شخص , خود حضرت مى باشند و از قلب خودغفلت كرده , دست
خود را براى بـيـعـت دراز نـمـودم .
آن بزرگوار وقتى اين كار مراديدند, دست مبارك خود را كشيدند.
من از ملاحظه اين عمل امام (ع ) خجل وپريشان شدم و چون حضرت اين حالت را ديدند,
تبسم نموده و فـرمـودند: دانسته شدكه من امامم .
و سپس دست مبارك را دراز كردند و به بيعت اشاره نمودند.
در ايـن لـحـظه من به ياد مطلب قلبى خود افتاده , خوشحال شدم و بيعت نمودم و از شدت
شوق , مشغول دور زدن به گرد وجود منور و مطهر ايشان شدم .
نـاگـاه يـكى از آشنايان متدين , از دور ظاهر شد.
صدايش كردم كه حضرت ولى عصرارواحنافداه ظـهـور فرموده اند.
تا اين جمله را شنيد آمد و بدون تامل با آن بزرگوار بيعت كرد و دور حضرتش مى گشت .
در اين اثنا بود كه از خواب بيدار شدم .
خـواب دومى كه ديدم , به فاصله چند سال پس از آن واقعه و در همان مكان مقدس (نجف
اشرف ) بـود.
اين خواب را بعد از آن كه مدتى در عاقبت كار خود زياد به فكرفرو مى رفتم , مشاهده
كردم , چـون مـى ديـدم بـسـيـارى از گذشتگان و جوان ترها ومعاصرين , اوايل عمر خود,
در زمره اخيار بوده اند, ولى بعدها اعتقاداتشان فاسد و باهمان عقايد فاسد از دنيا
رفته اند.
ايـن انديشه و خيال , به طورى قوت گرفت كه باعث تشويش و اضطراب خاطرم گرديد.
تا آن كه شـبـى در عـالم رؤيا, ديدم حضرت ولى عصر (ع ) در مسجد هندى (ازمساجد معتبر
نجف اشرف ) تـشـريـف دارنـد و در انتهاى مسجد ايستاده اند.
جمعيت ,حضرت را احاطه كرده و من نزديك در ايستاده بودم و منتظر بودم كه هنگام خروج
,به محضرشان شرفياب شوم .
نـاگـاه آن بـزرگـوار بـه قصد بيرون رفتن , تشريف آوردند وقتى به من نزديك شدندخودم
را بر پـاهـاى مـبـارك آن بـزرگوار انداختم و گريان شدم و عرضه داشتم : فدايت شوم
عاقبت كار من چـطـور خـواهـد شـد؟ آن حـضـرت دست مبارك را دراز كرده و باعطوفت و
مرحمت دست مرا گرفتند و از خاك برداشتند و بعد با تبسم و ملاطفت فرمودند: بى تو نمى
روم .
من در همان عالم رؤيا فهميدم كه منظور حضرت آن است كه بدون تو وارد بهشت نمى شوم .
تا اين بشارت را شنيدم , از نهايت شادى بيدار شدم و ديگر از افكار سابق آسوده خاطر
گرديدم
((169)).
2- رؤياى همد شيخ حر عاملى
شيخ حر عاملى مى فرمايد: روز عـيدى در روستاى مشغرا (از مناطقى كه آن مرحوم در آن
جا سكونت داشته اند)در مجلسى كه از طلاب و صلحاء تشكيل شده بود, نشسته بوديم .
من به آن جمع گفتم : اى كاش مى دانستيم كه در عيد آينده , كدام يك از ما زنده و
كدام يك از دنيا رفته است .
مـردى كـه نـامـش شـيـخ محمد و همدرس ما بود, گفت : من مى دانم كه تا عيد ديگر زنده
ام و همچنين عيد بعد از آن و حتى عيد بعد و تا بيست و شش سال ديگر در دنيا هستم .
ومعلوم بود كه در اين گفته سخت قاطع است و مزاح نمى كند.
به او گفتم : مگر علم غيب مى دانى ؟ گـفـت : نه , ولى زمانى مرض سختى داشتم و مى
ترسيدم كه در حالى كه هنوز هيچ عمل صالح و زاد و تـوشه اى برنداشته ام , بميرم .
در عالم رؤيا حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه رازيارت كردم .
ايشان فـرمودند: نترس , خداى متعال تو را از اين مرض شفا مى دهد و تابيست و شش سال
ديگر زندگى خـواهـى كرد.
آنگاه جامى كه در دست مباركشان بودبه من عطا فرمودند.
آن را نوشيدم و مرضم رفع شد و شفا پيدا كردم و يقين دارم كه اين رؤيا, رؤياى شيطانى
نيست .
شيخ حر عاملى مى گويد: وقتى اين سخن را از شيخ محمد شنيدم تاريخ آن را كه سال1049
بود, يـادداشت كردم و مدتى گذشت .
در سال 1072, به مشهد مقدس هجرت كردم .
وقتى سال آخر از بيست و شش سال شد, به دلم افتاد كه مدت مقرر گذشته است , لذا به
تاريخ رجوع و آن را حساب كردم ديدم كه از آن زمان (روز عيدى كه درمجلس نشسته بوديم
) بيست و شش سال مى گذرد.
با خود گفتم اين مرد بايد از دنيارفته باشد.
حـدود يـكـى دو مـاه گـذشت كه از طرف برادرم نامه اى رسيد, چون او در همان مناطق
قبل از هجرت من بود.
در آن نامه نوشته بود كه شيخ محمد در همان سال وفات كرده است
((170)).
3- رؤياى ابوالوفاء شيرازى و راه توسل به معصومين (ع )
ابوالوفاء شيرازى مى گويد: در زندان ابوعلى الياس , با وضع سختى اسير بودم و برايم
معلوم شد كه او قصد كشتن مرا دارد, لذا شكايت را نزد خداوند تبارك و تعالى بردم و
مولاى خود ابى محمد على بن الحسين , زين العابدين (ع ) را شفيع قرار دادم .
در ايـن بـين به خواب رفتم .
در عالم رؤيا رسول خدا (ص ) را زيارت كردم .
حضرت فرمودند: نه به مـن و نه به دخترم و نه به دو پسرم (امام حسن و امام حسين (ع
)) براى ماديات متوسل نشو, بلكه براى آخرت و آنچه از فضل خداى تعالى اميدوارى , به
مامتوسل شو.
و اما ابوالحسن (اميرالمؤمنين ), برادرم , او انتقام تو را از كسى كه به تو ظلم
نموده مى گيرد.
عرض كردم : يا رسول اللّه , آيا مگر به فاطمه (س ) ظلم نكردند, ولى ايشان صبر كرد؟و
ميراث شما را غصب كردند, اما صبر نمود؟ پس چطور انتقام مرا از كسى كه ظلم نموده ,
مى گيرد؟ حـضـرت از روى تـعجب نظرى به من كردند و فرمودند: اين موضوع عهدى بود كه
من با او بسته بـودم و فرمانى بود كه من به او داده بودم و براى او كارى جز بپا
داشتن آن پيمان جايز نبود.
او هم حق را ادا كرد.
و واى بر كسى كه متعرض دوستان و شيعيان ماشود.
[زيرا اميرالمؤمنين (ع ) انتقام او را مى گيرد.
] امـا عـلـى بن الحسين , براى نجات از سلاطين و شر شياطين و محمد بن على و جعفربن
محمد, براى آخرت , [به روايتى آنچه از طاعت خداوند و رضوان او بخواهى ] اما موسى بن
جعفر, عافيت را به وسيله او بخواه .
و اما على بن موسى , براى نجات .
[به روايتى نازل شدن رزق ] امـا عـلـى بـن مـحـمد, براى قضاى نوافل و نيكى برادران
دينى و آنچه از طاعت خداوندعزوجل بخواهى .
و حسن بن على , براى آخرت .
و امـا الـحجة , هرگاه شمشير به محل ذبح تو رسيد - حضرت با دست به سوى گلوى خود
اشاره فـرمـودند - به او استغاثه كن , به درستى كه او در مى يابد و فريادرس و پناه
است براى هر كس كه استغاثه كند و بگويد: يا مولاى يا صاحب الزمان انا مغيث بك .
ابـو الـوفـاء مـى گـويد: همان جا (در عالم خواب ) فرياد زدم : يا صاحب الزمان انا
مغيث بك .
همان لحظه ديدم شخصى از آسمان فرود آمد كه سوار بر اسب است و در دست خنجرى از نور
داشت .
عرض كردم : مولاى من شر آن كه مرا اذيت مى كند,رفع كن .
فرمود: كار تو را انجام دادم .
صبح شد, الياس مرا خواست و گفت : به چه كسى استغاثه كردى ؟ گفتم : به آن كسى كه
فريادرس درماندگان است
((171)).
4- رؤياى صادقه شيخ عبدالحسين حويزاوى
شيخ عبدالحسين حويزاوى فرمود: بـيـسـت و پـنـج سال قبل , رئيس شهردارى نجف اشرف
مردى به نام ميرزا احمد كه كاروانسراى مصلى , متعلق به اوست , بود.
او مرد متدين خوبى بود و به اجبارشهردارش كرده بودند.
شـبـى در عـالـم رؤيـا ديدم , در محلى دو تخت گذاشته اند و در وسط, سجاده اى پهن
كرده اند و نـامـوس دهـر, حـضـرت بـقـيـة اللّه (ع ), روى سـجاده تشريف دارند و
همان مردمتدين (رئيس شـهـردارى ) نـزد آن سـرور حـاضر است .
حضرت با تندى به او فرمودند:چرا داخل شغل حكومتى شدى و اسم خود را در زمره آنها
محسوب داشتى ؟ در آن بـين حضرت فرمايشى فرمودند, ولى آن مرد فرمايش حضرت را نفهميد
من خواستم گفته ايـشـان را بـه او بـفـهمانم , لذا گفتم : حضرت حجت (ع ) مى
فرمايند: ولاتركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم الن ار
((172)).
حضرت روى مبارك به من نمود و فرمود: پس تو چرا آنها را مدح مى كنى ؟ عرض كردم :
تقيه مى كنم .
حضرت دست مبارك را بر دهان خويش گرفته و تبسم كنان سه مرتبه فرمودند: تقيه ,تقيه ,
تقيه .
به عنوان رد و انكار بر من , يعنى چنين نيست و از روى خوف و تقيه نيست كه آنها را
مدح مى كنى .
دو باره متوجه رئيس شهردارى شدند و فرمودند: هفت روزبيشتر از عمر تو باقى نمانده
است .
فردا برو و مهر حكومتى را رد كن .
روز بعد اول صبح از خانه بيرون آمدم و در فكر خواب خود بودم .
ديدم بعضى به يكديگر مى گويند: خـبـر دارى چـه شد؟ رئيس شهردارى نزد حكومت رفته و
استعفاداده و كليدها را به آنان تسليم نموده است .
من تعجب كردم ! روز بعد ميرزا احمد مريض شد و حالش دگرگون گرديد.
با خود گفتم بروم و او راعيادت كنم .
وقـتـى وارد خانه اش شدم , ديدم حالش خوب نيست و از هوش رفته است .
نزد او نشستم , چون به هـوش آمـد, چـشـم باز كرد و هنگامى كه نظرش به من افتاد, گفت
: ها يا شيخ انت چنت حاضر, يعنى اى شيخ تو هم در آن جا حاضر بودى .
و دست مرا گرفته , با كمال ضعف و زارى گفت : تو در آن مجلس بودى و آنچه آن جابود
ديدى و شنيدى .
من خواستم به او آرامش و دلدارى بدهم گفتم : بلى و ان شاءاللّه تعالى تو خوب مى شوى
.
گفت : چه مى گويى ؟ مطلب از همان قرار است و من رفتنى هستم .
اهـل مجلس و حضار هيچ كس متوجه نشد كه ما چه مى گوييم , بلكه خيال كردندسابقه اى با
هم داريم كه چندى قبل جايى بوده ايم و مطلبى واقع شده است .
بـه هـر حال مرض ميرزا احمد كم كم شديدتر شد تا سر وعده بعد از هفت روز رحلت كرد و
از دنيا رفت
((173)).
5 - رؤياى مصطفى الحمود و كر شدن او
آقا محمد, شمعدار حرم عسكريين (ع ) در سامرا مى گويد: مردى از اهل سنت سامرا, به
نام مصطفى الحمود در لباس خدام حرم بود و شغلى جزآزردن زوار و گـرفتن اموال آنها به
هر حيله و مكرى نداشت و اكثر اوقات در سرداب مقدس بود و پشت پنجره نـاصـر عـبـاسـى
, حاضر مى شد.
او بيشتر زيارات را از حفظداشت و هر كس وارد آن مكان شريف مـى شد و شروع به زيارت
مى كرد, او را ازحالت زيارت و حضور قلب مى انداخت و پيوسته خواننده را مـتـوجـه
غـلطهايى كه معمولا افراد در زيارات و ادعيه دارند, مى كرد و با اين كار باعث از
بين رفتن حضورقلبشان مى شد.
شـبـى در عـالم رؤيا حضرت حجت (ع ) را ديد كه به او مى فرمايند: تا كى زوار مرااذيت
مى كنى و نمى گذارى زيارت بخوانند؟ تو چه كار دارى كه در اين مسائل دخالت مى كنى ؟
آنها و آنچه را كه مى گويند, به حال خود واگذار.
در ايـن جـا آن خـبـيث از خواب بيدار شد, اما هر دو گوشش را خداوند كر نموده بود
وپس از آن ديـگـر چـيـزى نـمـى شـنـيـد و زوار آسـوده شـدنـد و بـه هـمين حالت بود
تا به اسلاف خويش پيوست
((174)).
6- رؤياى صادقه حاج ملا سلطان على روضه خوان
شيخ جليل حاج ملا سلطان على روضه خوان تبريزى كه از جمله عباد و زهاد بود, نقل كرد:
در عـالـم رؤيـا بـه حـضور حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و خدمت ايشان عرض
كردم : مولاى من , آنچه در زيارت ناحيه مقدسه ذكر شده است كه مى فرماييد:فلاندبنك
صباحا و مساء و لابكين عليك بدل الدموع دما, صحيح است ؟ فرمودند: بلى صحيح است .
عـرض كـردم : آن مـصـيـبتى كه در آن بجاى اشك خون گريه مى كنيد, كدام است ؟
آيامصيبت حضرت على اكبر است ؟ فرمودند: نه , اگر على اكبر زنده بود, در اين مصيبت
او هم خون گريه مى كرد.
گفتم : آيا مصيبت حضرت عباس است ؟ فرمود: نه , بلكه اگر حضرت عباس (ع ) در حيات
بود, او هم در اين مصيبت خون گريه مى كرد.
عرض كردم : لابد مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع ) است .
فرمود: نه , حضرت سيدالشهداء (ع ) هم اگر در حيات بود, در اين مصيبت , خون گريه مى
كرد.
عرض كردم : پس اين كدام مصيبت است كه من نمى دانم ؟ فرمودند: آن مصيبت , مصيبت
اسيرى حضرت زينب (س ) است
((175)).
7- رؤياى سجاده بردار آقا محمد باقر بهبهانى
آقا محمد باقر بهبهانى فرمودند: اوايلى كه به كربلاى معلى وارد شدم , روى منبر مردم
را موعظه مى كردم .
روزى حديث شريفى كه در كـتـاب خـرائج راوندى نقل شده است لابلاى صحبت ها بر زبانم
جارى شد مضمون حديث اين اسـت كـه زيـاد نگوييد: چرا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى
فرجه الشريف ظهور نمى كنند چون شـما طاقت معاشرت با ايشان را نداريد, زيرا لباس
حضرت خشن و درشت و خوراك ايشان نان جو است .
بعد هم گفتم از الطاف الهى نسبت به ما, غيبت حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه
الشريف است , زيرا ما طاقت اطاعت ايشان را نداريم .
اهـل مجلس به يكديگر نگاهى كرده و شروع به نجوا كردند و مى گفتند: اين مرد راضى
نيست كه آن حـضـرت ظهور كند, تا مبادا رياست از دستش برود.
و بحدى زمزمه دربين مردم افتاد كه من ترسيدم , لذا با سرعت از منبر فرود آمده به
خانه رفتم و در رابستم .
بعد از ساعتى درب خانه را زدند.
پشت در آمدم و گفتم : كيستى ؟ گفت : فلانى كه سجاده بردار تو هستم .
در را گشودم او سجاده را از همان جا به حياطخانه پرت كرد و گفت : اى مرتد, سجاده ات
را بردار, در اين مدت بى خود به تو اقتداكرديم و عبادات خود را باطل انجام داديم .
من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسى كه داشتم در را محكم بستم و متحيرنشستم .
پاسى از شب گذشت ناگاه صداى در منزل بلند شد.
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم : كيستى ؟ ديدم همان سجاده بردار است
كه با معذرت خواهى و اظهار عجز و بيچارگى آمده است و مـرا قـسـمـهاى غليظ مى دهد كه
در را بازكنم , اما من از ترس در را باز نمى كردم .
آن قدر قسم خـورد و اظـهار عجز نمود, كه به راستى و صداقتش يقين كردم , و در را
گشودم ناگاه خود را بر پاهاى من انداخت و آنهارا مى بوسيد.
به او گفتم : اى مسلمان , آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود واين پا
بوسيدنت چه ؟ گـفـت : مـرا سرزنش نكن .
وقتى از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم وخوابيدم , در عالم رؤيا ديدم
كه حضرت صاحب الزمان (ع ) ظهور فرموده اند.
خدمت ايشان مشرف شدم .
حضرت بـه من فرمودند: فلانى عباى تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از
ديگرى گرفته اى حال بايد آن را به صاحبش بدهى .
من هم عبا را به صاحب اصلى اش دادم .
سپس فرمودند: قبايت نيز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از ديگرى خريده اى بايد
اين را هم بـه صاحب اولش برگردانى همچنين تا تمام لباسهايم رادستور دادند كه به
مردم بدهم بعد نوبت بـه خـانـه و ظـروف و فرشها و چهارپايان وزمينها و ساير چيزها
رسيد و براى هر يك مالكى معين كـرده به او رد نمودند.
سپس فرمودند: همسرى كه دارى خواهر رضاعى تو است و تو ندانسته با او ازدواج كرده اى
بايد او را هم به خانواده اش رد كنى .
اين كار را هم كردم .
مـن پـسرى به نام قاسم على دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پيدا شد و همين كه
نظرحضرت بر او افتاد فرمودند: اين پسر هم از اين زن متولد شده است , لذا فرزند حرام
است .
اين شمشير را بردار و گردنش را بزن .
در ايـن جـا من غضبناك شدم و گفتم : به خدا قسم كه تو سيد نيستى و از ذريه
پيغمبرنمى باشى چـه رسـد بـه ايـن كـه صـاحب الزمان باشى .
همين كه اين سخن را گفتم ازخواب بيدار شدم و فـهميدم كه ما طاقت اطاعت و فرمان
بردارى از آن حضرت رانداريم و صدق فرمايش جناب عالى بر من معلوم شد و از عمل خود
نادم و از گفته خود پشيمانم .
مرا عفو بفرماييد
((176)).
8- رؤياى زنى از اهل سنت و شفاى چشمان او
سيد محمد سعيد افندى خطيب مى گويد: زنـى از اهل سنت به نام ملكه , كه همسرش شخصى به
نام ملا امين بود و اين شخص در مكتبخانه حـمـيـدى واقـع در نـجف اشرف معاون بود, شب
سه شنبه دوم ربيع الاول سال 1317 به سردرد شـديـدى مـبـتلا شد و صبح هم نور از دو
چشمش رفت و نابيناگرديد به طورى كه هيچ چيز را نمى ديد.
مـرا از ايـن جـريـان مـطـلـع كـردنـد.
بـه شـوهرش ملا امين گفتم : شبانه او را به حرم حضرت امـيـرالمؤمنين (ع ) ببر و آن
حضرت را نزد خداوند شفيع قرار بده , شايد به بركت ايشان به اين زن شفا كرامت
فرمايند.
آن شـب كـه شب چهارشنبه بود, به خاطر شدت دردى كه زن در سر خود احساس مى كرد, تعلل
نمودند و به حرم مطهر نرفتند, ولى درد چشم قدرى تخفيف پيدا كرده ,و آن زن به هر
صورتى بود خواب رفته بود.
در عالم رؤيا ديد كه خود و شوهرش -ملا امين - با زنى ديگر به نام زينب در حال تـشرف
به حرم حضرت اميرالمؤمنين (ع )هستند.
در بين راه گويا مسجد بزرگى را ديده بود كه مـمـلو از جمعيت است .
براى تماشا كردن داخل آن مسجد شدند.
يك نفر از آن جمعيت صدا زد: يا ملكه , نترس , ان شاءاللّه هر دو چشم تو شفا مى
يابد.
ملكه مى گويد گفتم : تو كيستى ؟ آن بزرگوار فرمود: منم مهدى .
زن در حـالـى كـه خـوشحال و مسرور بود,از خواب بيدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم
ماه ) با زنـهاى زيادى از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدى (ع ) دروادى السلام
شدند.
ملكه به تـنـهايى داخل محراب آن مقام شريف شد و شروع به تضرع و زارى نمود.
پس از گريه زياد, حالت غشوه اى به او دست داد.
در آن حال مشاهده كرد دو مرد جليل , كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى و جـلـو بـود و
يـكـى كـوچـكـتـر و در پـشت سر قرار داشت , حضور دارند.
آن مرد بزرگتر به ملكه فرمود:نترس و به خود وحشت راه مده .
ملكه گفت : تو كيستى ؟ فـرمود: منم على بن ابيطالب و اين مردى كه پشت سر من است ,
فرزندم مهدى است .
بعد آن مرد بـزرگـتـر به زنى كه آن جا ايستاده بود, دستور داد و فرمود: اى خديجه
,برخيز و دست خود را بر چـشـمـهـاى ايـن ضعيفه بكش .
آن زن برخواست و برچشمهاى ملكه دست كشيد و او هم در اين هنگام , از حالت غشوه به
خود آمد و ديدكه چشمهايش از اول نورانى و بيناتر شده اند.
زنهايى كه با او بودند, بالاى سر او جمع شدند و صداى خود را به صلوات بلندنمودند به
طورى كه اكثر اهل نجف اشرف صداى آنها را از وادى السلام مى شنيدند.
از جـمله افرادى كه صداى آنها را مى شنيد, ناقل قضيه است .
ايشان مى گويد: الان حدود چهارده سال است كه از آن قضيه مى گذرد, ولى صداى آنها
هنوز گوشهايم راپر كرده است .
بـا همين كيفيت ملكه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت اميرالمؤمنين (ع )بردند و
چشمهاى آن زن بهتر از اول شد
((177)).