عبقرى الحسان
مرحوم حاج شيخ على اكبر
نهاوندى (ره )
- ۸ -
12- تشرف علامه حلى در راه كربلا
آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلى , كه درحواشى
بعضى كتبش آورده , نقل مى كند: عـلامـه حـلـى در شـبـى از شبهاى جمعه تنها به زيارت
قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسين (ع ) مـى رفـت .
ايشان بر حيوانى سوار بود و تازيانه اى براى راندن آن به دست داشت .
اتفاقا در اثناى راه شخصى پياده در لباس اعراب به ايشان برخورد كرد و باايشان همراه
شد
در بين راه شخص عرب مساله اى را مطرح كرد.
علامه حلى (ره ) فهميد كه اين عرب ,مردى است عالم و با اطلاع بلكه كم مانند و بى
نظير, لذا بعضى از مشكلات خود را ازايشان سؤال كرد تا ببيند چه جوابى براى آنها
دارد با كمال تعجب ديد ايشان حلال مشكلات و معضلات و كليد معماها است .
بـاز مـسـائلى را كه بر خود مشكل ديده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و
خلاصه متوجه شد كه اين شخص علامه دهر است , زيرا تا به حال كسى را مثل خود نديده
بود ولى خودش هم در آن مسائل متحير بود.
تا آن كه در اثناء سؤالها, مساله اى مطرح شد كه آن شخص در آن مساله به خلاف نظر
علامه حلى فتوا داد.
ايشان قبول نكرد و گفت : اين فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دليل و روايتى را كه
مستند آن شود, نداريم .
آن جناب فرمود: دليل اين حكم كه من گفتم , حديثى است كه شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود
نوشته است .
علامه گفت : چنين حديثى در تهذيب نيست و به ياد ندارم كه ديده باشم كه شيخ طوسى يا
غير او نقل كرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از كتاب تهذيب را كه تو دارى از ابتدايش فلان مقدار ورق
بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حديث را پيدا مى كنى .
علامه با خود گفت : شايد اين شخص كه در ركاب من مى آيد, مولاى عزيزم حضرت بقية
اللّه روحى فـداه بـاشـد, لـذا بـراى اين كه واقعيت امر برايش معلوم شود در حالى كه
تازيانه از دستش افتاد, پرسيد: آيا ملاقات با حضرت صاحب الزمان (ع ) امكان دارد يا
نه ؟ آن شـخـص چون اين سؤال را شنيد, خم شد و تازيانه را برداشت و با دست با كفايت
خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمى توان ديد و حال آن كه الان
دست او در دست تو مى باشد؟ همين كه علامه اين كلام را شنيد, بى اختيار خود را از
بالاى حيوانى كه بر آن سوار بودبر پاهاى آن امام مهربان , انداخت تا پاى مباركشان
را ببوسد و از كثرت شوق بيهوش شد.
وقتى كه بهوش آمد كسى را نديد و افسرده و ملول گشت .
بعد از آن كه به خانه خودرجوع نمود, كتاب تهذيب خود را ملاحظه كرد و حديث را در
همان جايى كه آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده كرد در حاشيه كتاب تهذيب خود نوشت :
اين حديثى است كه مولاى من صاحب الامر (ع ) مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من
فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد.
آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول فرمود: من همان كتاب را ديدم و در حاشيه آن
كتاب به خط علامه , مضمون اين جريان را مشاهده كردم
((71)).
13- تشرف علامه حلى و كتاب عالم سنى
شهيد ثالث , قاضى نوراللّه شوشترى (ره ), مى فرمايد: بين اهل ايمان معروف است كه
يكى از علماى اهل سنت , كه در بعضى از فنون علمى ,استاد علامه حـلـى (ره ) اسـت
كتابى در رد مذهب شيعه اماميه نوشت و در مجالس ومحافل آن را براى مردم مـى خـوانـد
و آنـان را گمراه مى نمود, و از ترس آن كه مبادا كسى از علماى شيعه كتاب او را رد
نمايد, آن را به كسى نمى داد كه نسخه اى بردارد.
عـلامه حلى هميشه به دنبال راهى بود كه كتاب را به دست آورد و رد كند.
ناگزير رابطه استاد و شاگردى را وسيله قرار داد و از عالم سنى درخواست نمود كه كتاب
را به اوامانت دهد.
آن شخص چون نمى خواست كه دست رد به سينه علامه حلى بزند, گفت : سوگند يادكرده ام كه
اين كتاب را بيشتر از يك شب پيش كسى نگذارم .
مرحوم علامه همان مدت را نيز غنيمت شمرد.
كتاب را از او گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا جـايى كه مى تواند از آن نسخه
بردارد.
وقتى به نوشتن مشغول شد و شب به نيمه آن رسيد, خواب بر ايشان غلبه نمود.
همان لحظه حضرت صاحب الامر روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء حاضر شدند و به
او فرمودند: كتاب را به من واگذار و توبخواب .
عـلامـه حلى خوابيد.
وقتى از خواب بيدار شد, نسخه كتاب از كرامت و لطف حضرت صاحب الامر (ع ) تمام شده
بود.
الـبته اين قضيه را به صورتهاى ديگرى هم بيان كرده اند, از جمله در كتاب قصص
العلماء اين طور آمده است كه : عـلامـه حـلـى (ره ) كتاب را توسط يكى از شاگردان
خود كه نزد آن عالم مخالف درس مى خواند براى يك شب به عنوان عاريه به دست آورد و
مشغول نسخه بردارى از آن شد.
همين كه نصف شب گذشت , علامه بى اختيار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد.
وقتى صبح شد و وضع را چنين ديد اندوهناك گرديد, ولى وقتى كتاب راملاحظه كرد, ديد
تمامش نوشته و نسخه بردارى شده است و در آخـر آن نـسخه اين جمله نوشته شده : كتبه م
ح م د بن الحسن العسكرى صاحب الزمان (اين نسخه راحجة بن الحسن العسكرى صاحب الزمان
(ع ) نوشته است ).
علامه فهميد كه آن حضرت تشريف آورده و نسخه را به خط مبارك خود تمام نموده اند
((72)).
14- تشرف شهيد ثانى
مرحوم شهيد ثانى مى فرمايند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است ) به مسجد آن جا, كه
معروف به جامع ابيض است براى زيارت پيامبرانى كه در غار آن جا مدفونند, رفتم .
وقتى رسيدم , ديدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نيست .
دست خود را بر قفل گذاشته و كشيدم .
در باز شد و من وارد غار شدم .
در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گرديدم و بحدى توجه قلبى به خداى تعالى برايم پيدا شد
كه از حركت قافله اى كه همراهش بودم , فراموش كردم .
مـدتـى در آن جـا نشستم .
پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مكان قافله رفتم ,اما ديدم آنها رفته اند و
هيچ كدام از ايشان نمانده است .
در كار خويش متحير ماندم وبه فكر فرو رفتم , چون بـا پـاى پـيـاده كـه نمى توانستم
به قافله ملحق شوم .
از طرفى اثاثيه و حيوان مرا همراه خود برده بـودنـد.
بناچار تنها و پياده به دنبال آنها براه افتادم تا آن كه از پياده روى خسته شدم و
به قافله هم نـرسـيـدم .
حـتى از دور هم كاروان را نمى ديدم .
در اين احوال كه در تنگى و مشقت افتاده بودم , مردى را ديدم كه رو به طرف من آمد,او
بر استرى سوار بود و وقتى به من رسيد, فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.
سـوار شـدم .
مـانند برق راه را طى كرد و طولى نكشيد كه به قافله ملحق شديم .
آن شخص مرا از استر پياده كرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.
من هم داخل قافله شدم .
شهيد ثانى مى فرمايد: بين راه در جستجويش بودم كه او را ببينم , اما اصلا ايشان
رانديدم و قبل از آن نيز نديده بودم
((73)).
15- تشرف سيد بحرالعلوم و ارزش گريه بر امام حسين (ع )
سيد بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.
در بين راه راجع به اين مساله , كه گريه بـر امـام حسين (ع ) گناهان را مى آمرزد,
فكر مى كرد.
همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد.
بعدپرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى ؟ و در چه انديشه اى ؟ اگر
مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين
باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان
بر حضرت سيدالشهداء (ع ) مى دهد, مثلا در هرقدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد, ثواب
يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و
كبيره اش آمرزيده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براى شما مثالى مى آورم
تا مشكل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت .
در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه
شد.
خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد.
در آن سياه چـادر, پيرزنى را با پسرش ديد.
آنان در گوشه خيمه عنيزه اى داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز, زندگى
خود را مى گرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذيرايى از مهمان , آن بز را
سربريده و كباب كردند, زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد, از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را
به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد.
در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش
راداده باشم , چه عملى بايد انجام بدهم ؟ يكى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد.
ديگرى كه از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.
يكى ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.
سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است , زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت
مقابله به مثل كرده ام .
چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند.
من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سيدالشهداء (ع ) هرچه از
مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را
در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد,
نبايد تعجب نمود, چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء (ع )بدهد, پس هر
كارى كه مى تواند, انجام مى دهد, يعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و
گريه كنندگان آن حضرت , درجاتى عنايت مى كند.
در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند.
چون شخص عرب اين مطالب را فرمود, از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد
((74)).
16- تشرف آخوند ملا محمود عراقى
عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقى (ره ), فرمود: مـن در اوايـل جـوانـى , در
بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصيل علم بودم .
هواى آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار
زمستان و برف و سرماى هـوا از بـين مى رود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم
بلكه كمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست .
اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود,
با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن على (ع ) را كه در روستاى آستانه است ,
زيارت كنم .
(آستانه از روسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخشهاى اراك مى باشدو اين امامزاده در
هشت فرسخى بروجرد واقع شده است .
) جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و كفشى كه
مناسب هواى بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه , كه تقريبا در يك
فرسخى شهر واقع است راه پيموديم .
در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مى شد, ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان
هم برف مى ماند, اعتنايى نكرديم .
وقتى از گردنه بالا رفتيم , صحرا را هم پر از برف ديديم , ولى چون جاده كـوبـيده
بود و آفتاب مى تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقى نمانده بود, براه خود
ادامـه داديـم .
بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مى رويم و شب را كه شب
چـهـارشـنـبـه بود, در يكى از روستاهاى بين راه مى خوابيم .
فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت .
عصر به روستايى رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم .
صبح وقـتـى بـرخـاستيم , ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفى نموده است .
با وجود اين وقتى نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد, آماده رفتن شديم .
صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نيست كه از آن برويد و اين برف
تازه , همه راهها را بسته است .
گفتيم : باكى نيست , زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومى توانيم
راه را پيدا كنيم , لذا اعتنايى نكرده و براه افتاديم .
آن روز را هم با سختى تمام رفتيم .
عـصـر وارد روسـتـايى شديم كه از آن جا تا مقصد, تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود.
شب را در خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابيديم .
صبح وقتى برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود, اما
ابرى ديده نمى شد.
نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده , شب جمعه و مناسب بازيارت و
عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درك زيارت اين شب بود, بازبراه افتاديم , به اين
حساب كه بين ما و مـقـصد روستايى است كه متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم
نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم , مـى توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم
كنم .
وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد, مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از
بين رفتن شما وجود دارد, بنابراين جايز نيست برويد.
گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نيست و بيشتر از يك گردنه
فاصله نـداريم و هواى آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست , بنابراين فقط يك فرسخ از
راه برفى است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمى باشد.
بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بى فايده ديد,
گفت :پس كمى صبر كنيد تا برگردم .
اين را گفت و رفت و در اتاق را بست .
وقـتى رفت , به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ,زيرا
اگر بيايد باز هم ممانعت مى كند, لذا برخاستيم تا خارج شويم , اما ديديم در بسته
است .
فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگيرى كند, حيله اى بكاربرده و
در را بسته است , لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم .
در همين لحظات طفلى راميان ايوان ديديم كه كاسه اى در دست دارد و مى خواهد از كوزه
اى كه آن جا بود, آب ببرد به او گفتيم : در را باز كن .
او هـم بـى خبر از موضوع در را باز كرد.
به سرعت بيرون آمديم و براه افتاديم .
بعد ازآن كه از اتاق و حياط, كه بالاى تلى قرار داشت , خارج شديم , صاحب منزل , كه
براى انداختن برف بالاى بام رفته بود, ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز, نرويد كه
تلف مى شويد.
بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مى رويد؟ فايده اى نداشت و ما اعتنانمى كرديم
.
وقـتـى اصـرار را بـى فايده ديد, دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به
نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايى كه صدايش مى
رسيد,راهنمايى مى كرد و ما راه مى رفتيم .
مـسـافتى كه از آن روستا دور شديم , راه را كه كاملا بسته بود, نيافتيم و بيخود مى
رفتيم .
گاه تا كـمر يا سينه به گودالهايى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مى رفتيم و
گاه مى افتاديم و بدتر از هـمـه آن كـه , رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و
بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـيـم .
بـعلاوه آن كه , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مى گذشت كفش و لباس هم مناسب
با هواى تابستان بود.
گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو مـى رفـتـند كه نمى توانستند خارج بشوند, مگر
اين كه بقيه او را بيرون بكشند.
با وجود اين حالت چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتيم .
در بين راه , ناگاه ابرها به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد, بـرف و بـوران هم شروع
شد و سر تا پاى ما را خيس نمود, اعضاى بدنمان , از وزيدن بادهاى سرد و وجـود بـرف و
بـوران از كار افتاد, به همين جهت همگى از زندگى خودنااميد شديم و به هلاكت خـود
يـقـين پيدا كرديم .
با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفاركرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم .
بعد از وصيتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نبايد از فضل و كرم خداوند مايوس
شدما بزرگ و ملجا و پناهى داريم كه در هر حال و زمانى قدرت يارى و كمك ما را
دارد,بهتر آن است كه به او استغاثه كنيم .
دوستان گفتند: اين شخصى كه مى گويى , كيست ؟ گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر,
حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را مى گويم .
تا ايـن سـخن را از من شنيدند, همگى به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به
واغوثاه وادركنا يا صاحب الزمان , بلند نمودند.
ناگاه باد, آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد.
وقتى اين وضع را ديديم بسيارخوشحال و مسرور شـديـم , اما همين كه اطراف را نگاه
كرديم , ديديم در چهار طرف غير از كوه و تپه چيزى مشاهده نـمى شود و آن راهى كه
بايد مى رفتيم , مشخص نبود.
از ترس آن كه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم , متحيرمانديم
.
در هـمـيـن حـال ناگهان ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پياده ظاهر
شدو به طرف ما آمد.
همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم : اين همان گردنه اى است كه بين ما و منزل باقى
مانده است و اين شخص هم از آن جا مى آيد.
او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شديم تا آن كه به يكديگر رسيديم .
شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كرديم از اهالى آن جا است و از او راه
راپرسيديم .
گـفـت : راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايى كه اول ديده شد, نمود
وگفت : آن هم اول گردنه است .
بعد از اين صحبتها از ما گذشت و رفت .
ما هم از محل عبور و جاى پاى او رفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتى كشيديم ,
اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديديم , با آن كه از زمان ديدن او و رسيدن ما
به آن جا, هواكاملا صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اى غير از بـرف قـبـلى نباريده
بود و عبور از ميان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند, ممكن نبود.
ضمن اين كه از بلندى , تمام آن صحرا نمايان بود, و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را
در آن بيابان هموار نديديم .
تمام همراهان از اين موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايدجاى
پايى پيدا كـنـيم , ديده نشد.
حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود, همت را بر
آن گماشتيم كه اثر پايى پيدا كنيم , ولى با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم .
پس از ورود به آن روستا پرسيديم : امروز اين جا و اين طرف گردنه , برف تازه باريده
؟ گـفـتند: نه , بلكه از اول روز تا به حال هوا همين طور صاف و آفتاب نمايان بوده
است ,جز آن كه شب گذشته برف كمى باريد.
از ديـدن ايـن امـور غـيـر طبيعى و آن اجابت و دستگيرى بعد از استغاثه ما, براى من
وبلكه همه هـمراهان هيچ شكى در اين كه آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه
, يا آن كه مامور خاصى از آن درگاه بوده است , نماند
((75)).
17- تشرف شيخ حسين آل رحيم (ره )
شيخ باقر كاظمى (ره ) فرمود: در نجف شخصى به نام شيخ حسين آل رحيم زندگى مى كرد كه
مردى پاك طينت و ازمقدسين و مـشـغـول بـه تـحـصـيل علم بود.
ايشان به مرض سل مبتلا شد, به طورى كه باسرفه كردن از سـيـنـه اش اخلاط و خون خارج
مى شد.
با همه اين احوال در نهايت فقرو پريشانى بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت .
غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين درحوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت , هر چند
كه جو باشد بدست آورد.
باوجود اين دو مشكل , دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كـرد, امـا هـر دفـعـه كه
او راخواستگارى مى كرد, نزديكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمى دادند وهمين
خود علت ديگرى بود كه در هم و غم شديدى قرار بگيرد.
مـدتـى گـذشـت و چـون مـرض و فقر و نااميدى از آن زن , كار را بر او مشكل كرده
بود,تصميم گـرفـت عـمـلـى را كـه در بين اهل نجف معروف است انجام دهد, يعنى چهل شب
چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بشود, تا به
مقصدبرسد.
شـيخ حسين مى گويد: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم .
شب چهارشنبه آخر شد.
آن شب , تاريك و از شبهاى زمستان بود.
باد تندى مى وزيد وباران اندكى هم مى باريد.
من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم , چون نمى شد داخل مسجد شوم , به خاطر
خونى كه از سـيـنه ام مى آمد و چيزى هم نداشتم كه اخلاط سينه را جمع كنم و انداختن
آن هم كه در مسجد جـايـز نـبود.
از طرفى چيزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند, لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت
و دنياپيش چشمم تاريك شد.
فـكـر مى كردم شبها تمام شد و امشب , شب آخر است , نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم
ظاهر شد.
ايـن هـمـه رنـج و مـشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تابتوانم چهل شب از نجف
به مسجد كوفه بيايم با همه اين زحمات , جز ياس ونااميدى نتيجه اى نگرفتم .
در ايـن كار خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود.
آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم , مقدار
كمى با خودم از نجف آورده بودم , نـاگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد.
از دور كه او را ديدم , ناراحت شدم و با خود گـفـتم : اين شخص , عربى از اهالى
اطراف مسجداست و نزد من مى آيد تا قهوه بخورد.
اگر آمد, بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك هم و غمم زياد خواهد شد.
در ايـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسيد و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از اين كه اسم مرا مـى دانـسـت تـعـجب كردم ! گمان كردم او از آنهايى است كه اطراف
نجف هستند ومن گاهى ميهمانشان مى شوم .
از او سؤال كردم از كدام طايفه عرب هستى ؟ گفت : از بعضى از آنهايم .
اسم هر كدام از طوايف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم , گفت : نه از آنهانيستم .
در اين جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم : آرى , تو از طرى طره اى ؟(اين لفظ
يك كلمه بى معنى است ) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت : من از هر كجا باشم , براى
تو چه اهميتى خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چيزى باعث شده كه به اين جا آمده اى ؟ گفتم
: سؤال كردن از اين مسائل هم به تو سودى نمى رساند.
گفت : چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى ؟ از حـسـن اخـلاق و شـيرينى سخن او متعجب شدم و
قلبم به او مايل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مى كرد, محبتم به او زيادتر مى شد,
لذا يك سبيل (يكى از دخانيات )ساخته و به او دادم .
گفت : خودت بكش من نمى كشم .
برايش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم .
گرفت و كمى از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است .
خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمى شد.
بـه او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى .
آياحاضرى با هم كنار حضرت مسلم (ع ) برويم و آن جا بنشينيم ؟ گفت : حاضرم .
حال جريان خودت را نقل كن .
گـفتم : اى برادر, واقع مطلب را براى تو نقل مى كنم .
از روزى كه خود را شناخته ام شديدا فقير و مـحـتـاجم و با اين حال چند سال است كه
از سينه ام خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم .
از طرفى عيال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است ,
ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت گـرفتنش برايم ميسر نمى شود.
اين آخوندها مرا تحريص كردند و گفتند: براى حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمان (ع )
بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بيتوته كن , زيرا آن جناب را خواهى ديد و
حاجتت را عنايت خواهد كرد و اين آخرين شب از شـبـهـاى چـهارشنبه است و با وجود اين
كه اين همه زحمت كشيدم اصلا چيزى نديدم .
اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است .
در اين جا در حالى كه غافل بودم , فرمود: سينه ات كه عافيت يافت , اما آن زن , پس
به همين زودى او را خواهى گرفت , و اما فقرت , تا زمان مردن به حال خود باقى است .
در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب
مسلم (ع ) نرويم ؟ گفت : برخيز.
بـرخـاسـتم و ايشان جلوى من براه افتاد.
وقتى وارد مسجد شديم , گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.
او نـزديـك شـاخـص (سنگى كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اى ايستادم .
تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طورى كه هـرگـز از احـدى چـنين قرائتى را نشنيده
بودم .
از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمان (ع ) باشد و كلماتى شنيدم
كه به اين مطلب گواهى مى داد.
تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوى او نظرى انداختم , اما در حالى كه آن جناب
مشغول نماز بود, ديدم نور عظيمى حضرتش را احاطه نمود, به طورى كه مانع شد كه من شخص
شريفش را تشخيص دهم .
همه اينها وقتى بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مى شنيدم و بدنم مى
لرزيد, اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم , ولى به هر صورتى كه بود نماز
راتمام كردم .
نور حضرت از زمين به طرف بالا مى رفت .
مشغول گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با ايشان داشتم , شدم وعرض
كردم : آقاى من , وعده شما راست است .
مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلم (ع ) برويم .
اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع ) شد.
من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع ) گـرديـد و تـوقف كرد
وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن
نور عروج كرد.
صـبح , متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت , و ديدم سينه
ام سالم و ابدا سرفه نمى كنم .
يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـى كه
گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقى است , همان طورى كه آن جناب
فرمودند.
والحمدللّه
((76)).
18- تشرف صاحب كتاب الزام الناصب در راه نجف
آقاى شيخ على يزدى حائرى فرموده اند: در سال معروف به غريقيه كه نزديك به پانصد نفر
از زوار اميرالمؤمنين (ع ) در مسيركربلا به نجف بـراى درك زيـارت روز مـبـعث , در
شط كوفه غرق شدند, من هم با عيال و اثاثيه زيادى به همراه عـموى خود به نام حاج
عبدالحسين , از كربلاى معلى خارج شديم و تا نزديك سدى , كه به دستور مرحوم حاج
عبدالحسين شيخ العراقين بنا شده بود, رفتيم .
نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهاى سخت وزيدن گرفت گرد و خاكى ايجاد شد ابرهاى قطعه
قـطعه در هوا نمايان و همديگر را گرفته و متراكم شدند.
رفته رفته نم نم باران ,باريدن گرفت تا آن كـه بـاران شـديد شد و به تگرگ مبدل
گرديد.
هر دانه تگرگى كه ازآسمان مى آمد به اندازه نارنج كوچك و يا گردوى بزرگى بود.
وضـعـيـت مـا وخـيـم و دنيا بر ما تنگ شد و بلا نازل گرديد.
يقين كرديم كه هلاك خواهيم شد.
بسيارى از چهارپايان از آن تگرگ دستخوش هلاكت گرديدند و مردم همه مضطرب شدند.
بعضى از آن تگرگها كه بر سر افراد مى خورد, آنها را به هلاكت مى رساند.
بعضى از مردم هم منتظر بودند كـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت كند.
عده اى هم مثل ديوانگان از اين طرف به آن طرف مى دويدند به اميد آن كه از اين مهلكه
جان سالم بدر برند.
سـرما بحدى شديد شد كه دست و پاى همگى مثل چوب خشك گرديد و چهارپايان از حركت باز
ماندند.
به عمويم گفتم : كارى كن كه به مركز سليمانيه برسيم .
به جايى كه قايقها توقف مى كنند برو و صاحبان آنها را خبر كن , شايد بيايند و ما را
حمل كنند و ازهلاكت رها شويم .
عـمويم - حاج عبدالحسين - به هر كيفيتى بود خود را به سليمانيه رسانيد, اما درآن جا
نه قايق و نه قايق رانى ديده بود.
همان جا نااميد ماند و حتى قادر بر مراجعت نبود كه خود را به ما برساند و از كيفيت
ماجرا خبر دهد.
بـه هـر حـال بالهاى مرگ بالاى سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان مى داد.
دراين اثناء به حضرت ولى عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه ديدم قايقى در آب و نزديك
ما ظاهر شد سيدى ميان آن بود به گمانم رسيد كه از اهالى كربلا باشد.
ايشان با صداى بلند و به فارسى صدا زد: اين حاج شيخ خودمان است .
بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود كه من و عيالات وارد قايق شويم .
دسـتور آن سيد جليل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثيه و عيال و اطفال
به او رساندم .
ايـشان هم حركت كردند تا اين كه ما را به سليمانيه رسانيدند و گذشت برزوار آنچه كه
گذشت , يـعنى حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنيارفتند.
من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مديدى كه از اين قضيه
گذشته بود و دانستم كه آن سيد همان بزرگوار ارواح العالمين له الفداء است
((77)).
19- تشرف سيدى از علماى زاهد نجف اشرف
عالم زاهد, آقا سيد محمد خلخالى فرمودند: سيدى جليل , كه صاحب ورع و تقوى و از
پيرمردهاى نجف اشرف بود, با من رفاقتى داشت .
ايشان مـنزوى بود و زياد با ديگران مخلوط نمى شد.
شبى او را به منزل خوددعوت كردم تا با هم مانوس باشيم .
ايشان هم تشريف آوردند.
فرداى آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب كه يك شبانه روز مى شد, در منزل ما
تشريف داشتند.
فـصـل تـابـستان بود و هواى گرم كه قهرا انسان تشنه مى شود.
ما هم تشنه مى شديم و ازمايعات خنك براى رفع عطش مى نوشيديم , اما آن سيد جليل بر
خلاف ما هيچ اظهارعطش نمى كرد و هر چه را به ايشان تعارف مى كرديم مقدارى از روى
تفنن مى نوشيد.
به همين جهت من عرض كردم : آقا شما در اين يك شبانه روز چرا اظهارعطش و تشنگى نمى
كنيد؟ فرمودند: من تشنه نشدم .
مـتـحير ماندم .
تا آن كه ده دوازده روز بعد با ايشان به كوفه رفتيم .
ديدم آن سيد جليل هيچ تشنه نمى شود.
روز آخـر كـه خـيـال بـرگـشتن به نجف اشرف را داشتيم , اصرار زيادى كردم كه چرا
شماتشنه نـمـى شويد؟ بايد بدانم كه اگر دارويى براى رفع عطش پيدا نموده ايد و
استعمال مى كنيد به من هم ياد بدهيد تا كمتر آب بخورم و خلاصه اصرار زيادى كردم ,
اماايشان از گفتن سر باز مى زدند.
پس از آن همه اصرار فرمودند: بيا كنار شط برويم وقدم بزنيم .
با هم كنار شط رفته و در حين قدم زدن فـرمـودنـد: چـهل شب چهارشنبه ,همان طورى كه
برنامه معمول علما و صلحا و عباد نجف اشـرف است به نيت تشرف به حضور ولى عصر(ع ) به
مسجد سهله مى رفتم .
يك اربعين تمام شد و اثرى نديدم ,لذا مايوس شدم بعد از آن با كمال نوميدى متفرقه مى
رفتم .
شـبـى از شـبهاى چهارشنبه كه مشرف شدم , هنگام برگشتن مقدارى از شب گذشته وآبى كه
خـادم مـسـجد براى زوار تهيه مى كرد تمام شده بود.
خيلى تشنه شدم شب هم تاريك بود با همه ايـنـها رو به مسجد كوفه گذاشتم و چون مركبى
هم پيدا نمى شد,تاريكى شب و وحشت از دزد و راهزن از يك طرف و زحمت پياده روى و پيرى
ازطرف ديگر, اين دو, دست به دست هم دادند و با تـشـنگى و عطش مرا از پا
درآوردند,لذا بين راه نشسته و به آن عين الحياة متوسل شده و عرضه داشـتـم : يـا
حـجة بن الحسن ادركنى .
ناگاه ديدم عربى مقابل من ايستاده و سلام كرد و به زبان عـربـى مـتداول درنجف اشرف
فرمود: من مسجد السهله تجى سيدنا تريد تروح بالمسجد كوفه ؟ (ازمسجد سهله آمده اى و
مى خواهى به مسجد كوفه بروى ؟) با كمال بى حالى و ضعف عرض كردم : بلى .
فرمود: قم , (برخيز) و دست مرا گرفت و از جايم بلند كرد.
عرض كردم : انا عطشان ما اقدر امشى .
(من تشنه هستم و نمى توانم راه بروم ) فرمود: خذ هذه التمرات .
(اين خرماها را بگير) سه دانه خرما به من داد و فرمود: اينهارا بخور.
من تعجب نمودم و با خود گفتم : خرما خوردن با عطش چه مناسبتى دارد؟ ايشان به اصرار
فرمود: خذ اكل .
(بگير و بخور) من ترسيدم كه تمرد كنم با خود گفتم : هر چه امشب به سرم بيايد, خير
است .
يكى ازآن خرماها را بـه دهان گذاشتم .
ديدم بسيار معطر است و چون از گلويم پايين رفت انبساط و انشراح قلبى به من دست داد
كه گفتنى نيست و فورا عطش و التهابم كم شد.
دومـى را خوردم و ديدم عطرش از اولى زيادتر و انشراح قلب و خنكى آن بيشتراست .
تا آن كه سه دانـه خـرمـا را خوردم , عطشم كاملا رفع شد.
عجيب تر آن كه خرماهاهسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمايى نديده و نخورده بودم .
بعد هم با اوبراه افتادم و چند قدمى برداشتيم .
فرمود: هذا المسجد.
(اين مسجد كوفه است .
) مـن مـتـوجه در مسجد شدم , ديدم مسجد شريف كوفه است و از طرفى ملتفت پهلويم شدم
اما با كـمال تعجب ديدم آن مرد, عرب نيست .
و از آن وقت تاكنون تشنه نشده ام .
معلوم مى شود كه مرد عرب خود آن سرور و يا يكى از ملازمين درگاه حضرتش بوده است
((78)).
20- تشرف سيد محمد قطيفى با همراهان در مسجد كوفه
عالم عامل , سيد محمد قطيفى (ره ) فرمود: شب جمعه اى قصد كردم به مسجد كوفه بروم .
در آن زمان راه مخوف و تردد بسياركم بود مگر آن كـه كسى با جمعى كه مستعد باشند و
بتوانند خود را از شر دزدان و قطاع الطريق رها كنند, به آن جا برود.
به همراه من يك نفر از طلاب بود.
وقتى وارد مسجدشديم كسى غير از يك مرد صالح در آن جا نبود ما هم شروع به انجام
اعمال و آداب مسجد كرديم تا آن كه نزديك غروب آفتاب شد.
در ايـن وقـت در مسجد را بستيم وپشت آن به قدرى سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن
شديم معمولا نمى شود آن را باز كرد.
بعد هم برگشتيم و مشغول بقيه اعمال شديم .
پس از اتمام عبادات , من و رفيقم در دكة القضاء (محلى كه اميرالمؤمنين (ع ) درآن جا
بين مردم قـضـاوت مـى كـرده انـد) رو به قبله نشستيم .
آن مرد صالح در دهليز,نزديك باب الفيل با صداى حزن آورى مشغول خواندن دعاى كميل
بود.
شـب صـاف و مهتابى بود.
من به طرف آسمان نگاه كردم ناگاه ديدم بوى خوشى در هواپيچيد و فـضـا را پـر كرد
عطرى بود كه از بوى مشك و عنبر خوشبوتر بود.
بعد هم شعاع نورى را ديدم كه مـثـل شـعله آتش در خلال شعاع نور ماه ظاهر شده است .
اين نور بر نور ماه غالب شد.
در اين حال صـداى آن مـؤمـن كـه به خواندن دعا بلند بود,خاموش شد و ناگاه شخص جليلى
را ديدم كه از طـرف در بـسـتـه مـسجد وارد شد.
او درلباس اهل حجاز و بر كتف شريفش سجاده اى بود همان طورى كه معمول اهل حرمين (مكه
و مدينه ) است .
آن بـزرگـوار در نـهايت آرامش و وقار و هيبت و جلال راه مى رفت و متوجه آن درى كه
به سمت مـقـبره جناب مسلم (ع ) باز مى شود, بود.
در اين جا براى ما از حواس چيزى جز چشم خيره شده , نمانده بود و دلهايمان هم از جا
كنده شده بود.
وقتى مقابل مارسيد, سلام كرد.
رفـيقم به طور كلى مدهوش و توانايى رد سلام برايش نمانده بود, ولى من خيلى سعى كردم
تا به زحـمت جواب سلام را دادم .
وقتى وارد صحن جناب مسلم شد, به حال طبيعى خود برگشتيم و گـفتيم : اين شخص كى بود و
از كجا وارد شد؟ به طرف آن شخصى كه مشغول دعا خواندن بود, رفـتـيـم ديـديـم جامه
خود را دريده و مانندمصيبت زدگان گريه مى كند.
سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گـفـت : مـن چـهـل شب جمعه به نيت ملاقات با امام زمان
(ع ) به اين مسجد آمده وامشب شب جـمـعه چهلم است و نتيجه زحماتم به دست نيامد جز آن
كه در اين جاهمان طورى كه ديديد به خـواندن مشغول بودم ناگاه ديدم كه آن حضرت بالاى
سرمن ايستاده اند.
به طرف ايشان متوجه شدم فرمودند: چه مى كنى ؟ (يا چه مى خوانى ؟) من نتوانستم جوابى
بدهم .
ايشان هم همان طورى كه ديديد, تشريف بردند.
دراين جا سه نفرى به طرف در مسجد رفتيم , ولى با كمال تعجب ديديم , به همان شكل كه
آن را بسته بوديم , بسته است .
با افسوس و شكرگذارى مراجعت نموديم
((79)).
|