عبقرى الحسان

مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندى (ره )

- ۵ -


36- تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

محمد بن ابى الرواد رواسى مى گويد:

روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله براه افتاديم .
محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.
[اميرالمؤمنين و ائمه اطهار (ع ) در اين مسجدنماز خوانده و قدمهاى شريف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با بركتى است .]
به سوى آن مسجد حركت كرديم .
در آن جا در حال نماز خواندن ديديم , مرد شتر سوارى از راه رسيد.
از شتر خود پياده شد و در زير سايه اى زانويش را عقال كرد (زانويش را بست ).
آنگاه داخل مسجد شدو دو ركعت نماز خواند, ولى آن دو ركـعت را طول داد بعد هم دستهاى خود را بلندكرد و گفت : اللهم يا ذا المنن السابغه ...
تا آخـر دعا.
[اين دعا در كتب ادعيه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ] آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.
محمد بن جعفر دهان به من گفت : آيا برنخيزيم و نرويم تاسؤال كنيم كه ايشان كيست ؟ مـن قبول كردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتيم و گفتيم : تو را به خداوند قسم مى دهيم به ما بگو كه كيستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى دهم , فكر مى كنيد كه باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فكر كردم خضر هستيد.
آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنين تصورى داشتى ؟ عرض كردم : من هم فكر كردم كه خضر هستيد.
فـرمـود: واللّه مـن كـسـى هـسـتم كه خضر محتاج به ديدن او است .
برگرديد كه منم امام زمان شما ((45)).

37- تشرف سيد عطوه علوى حسنى

سيد باقر بن عطوه علوى حسنى مى گويد: پدرم - عطوه - زيدى مذهب بود.
ايشان مريض شد و مرضش طورى بود كه اطباء ازعلاج آن عاجز بـودند.
در ضمن از ما - پسران خود - به جهت اين كه شيعه دوازده امامى بوديم آزرده بود.
و مكرر مـى گـفـت : من شما را تصديق نمى كنم و به مذهبتان روى نمى آورم , مگر وقتى كه صاحب شما مهدى (ع ) بيايد و مرا از اين مرض نجات دهد.
اتـفـاقـا شـبـى در وقـت نـماز عشاء, ما همه يك جا جمع بوديم .
ناگهان فرياد پدر راشنيديم كه مـى گـويـد: بشتابيد.
وقتى با سرعت به نزدش رفتيم , گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيد, كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت .
مـا هـر قدر دويديم كسى را نديديم .
برگشتيم و سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گفت :شخصى به نزد من آمد و گفت : يا عطوه .
گـفتم : تو كيستى ؟ فرمود: من صاحب الزمان و امام پسرانت هستم , آمده ام تو را شفابدهم .
بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع درد كشيد و من چون به خود نگاه كردم اثرى از آن ناراحتى نديدم .
بعد از آن سيد عطوه علوى مدتهاى مديدى زنده بود و با قوت و توانايى زندگى كرد ((46)).

38- تشرف شيخ ابن ابى الجواد نعمانى

شـيخ ابن ابى الجواد نعمانى از كسانى است كه - به فرمايش بعضى از بزرگان - به حضور حضرت ولـى عـصـر ارواحـنافداه رسيده است و در آن جا به حضرت عرض مى كند:مولاى من , براى شما مقامى در نعمانيه و مقامى در حله است , چه اوقاتى در اين دومكان تشريف داريد؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانيه , و شب و روز جمعه در حله مى باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمى كنند.
هيچ شخصى نيست كه به مقام من واردشود و به آداب آن عمل كند, يعنى بر من و ائمه اطهار (ع ) سلام كند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو ركعت نماز با دو سوره بخواند و در آن دو ركعت با خداى تعالى مناجات كند, مگر آن كه خداى تعالى آنچه را كه مى خواهد به او عطامى فرمايد.
عـرض كـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعليم فرماييد.
فرمودند: اللهم قد اخذالتاءديب منى حـتـى مـسـنـى الـضر و انت ارحم الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به و انت حليم ذو انات تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك .
و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود, تا حفظشدم ((47)).

39- تشرف حاج محمد حسين تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم .
حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم .
هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.
كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم .
ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.
من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.
شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است .
ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم .
جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم .
در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است .
گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصر (ع ) مى شود)).
مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم .
تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است .
من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم .
وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون نيا تا خودم برگردم .
از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است .
وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است .
به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك .
خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم .
من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت .
در دكان او نشستم .
دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.
وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم .
فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم .
گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم .
او هم اجازه ماندن داد.
همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.
بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم .
اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست .
من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم .
فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ [از دور خانه مجللى ديده مى شد].
اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است .
هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.
يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت : تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى دهم برايم نان بپزند.
گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم .
او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت .
تا آن كه يك روز ظهر نيامد.
قدرى طول كشيد.
رفتم و از رفقاى او پرسيدم .
گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است .
به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم .
وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست , اطاعت كن .
هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.
بـه دكـان آمدم .
چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.
برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم .
جـوان از دنـيـا رفته بود.
آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم .
بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم .
آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم .
تقريبا يك ماه گذشت .
يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.
در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.
برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم .
ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.
به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.
آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او را كمك كردى ) نصب كنم .
مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب سلطانى پيدا مى كند.
[آن هم كه فايده ندارد.]
فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى .
در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مى باشند.
من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة .
فرمودند: تو را به جاى او گماشتم .
به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده .
من برگشتم .
يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم ((48)).

40- تشرف يوسف بن احمد جعفرى

يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال 306 بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم .
بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم .
اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم .
نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم .
يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟ گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم : آرى .
او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.
گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است .
گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم : هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است .
ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت .
ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود ((49)).

41- تشرف جنگجوى غزوه صفين

يكى از شيعيان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گويد: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را ديدم كه با او صحبت مى كرد.
ناگاه در بين سخن گفتن ,خواب بر او غلبه كرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عميقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال كردم جريان اين جراحت كه به ضربات شمشير مى ماند چيست ؟ گفت : اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است .
حـاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقينا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنين چيزى امكان دارد؟ گـفـت : بله , همين طور است كه مى گوييد.
من روزى به طرف مصر سفر مى كردم و دربين راه مـردى از طـايـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى كرديم و در بين صحبت از جنگ صفين , يـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشير خود رااز خون على و اصحابش سيراب مى كردم .
من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مى كردم .
آن مرد گفت : على و معاويه و آن ياران كه الان نيستند, ولى من و تو كه از ياران آنهاييم .
بيا تا حق خـود را از يـكـديـگر بگيريم و روح ايشان را از خود راضى نماييم .
اين را گفت و شمشير را از نيام خارج نمود.
من هم شمشير خود را از غلاف كشيدم و به يكديگردرآويختيم .
درگيرى شديدى واقع گرديد.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم واز هوش رفتم .
ديگر ندانستم كه چه اتفاق افتاد, مگر وقتى كه ديدم مردى مرا با ته نيزه خود حركت مى دهد و بـيـدار مـى نـمـايد, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد.
دستى بر جراحت و زخم من كشيد, گويا دست اودارويى بود كه فورا آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد.
بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد.
طولى نكشيد كه مراجعت نمودو سر آن مرد را كـه بـه من ضربه زده بود, بريده و در دست داشت و اسب او و اثاثيه مرا باخود آورد.
فرمود: اين سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را يارى كردى , ما هم تو رايارى نموديم ولينصرن اللّه من ينصره (يقينا خداى تعالى , كسى كه او را يارى كند,ياريش مى نمايد.
) وقتى اين قضيه را ديدم مسرور گشته و عرض كردم : اى مولاى من تو كيستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زده اند.
اين جمله را فرمود و ازنظرم غايب شد ((50)).

42- تشرف مادر عثمان در حله

شيخ شمس الدين مى فرمايد: مـردى از دربـاريـان سـلاطـيـن , به نام معمر بن شمس بود كه او را مذور مى گفتند.
اين شخص هـميشه روستاى برس را كه در نزديكى حله است , اجاره مى كرد.
آن روستاوقف علويين (سادات ) بود.
نايبى داشت كه غله آن جا را جمع مى كرد و نامش ابن الخطيب بود.
ابن الخطيب غلامى به نام عثمان داشت كه مسئول مخارج او بود.
ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود, ولى عثمان برخلاف او و از اهل سنت .
اين دوهميشه درباره دين با يكديگر بحث و مجادله مى كردند.
اتـفـاقا روزى هر دوى ايشان نزد مقام ابراهيم خليل (ع ) در برس , كه نزديكى تل نمرود بود, حاضر شـدنـد.
در آن جـا جمعى از رعيت و عوام حاضر بودند.
ابن الخطيب به عثمان گفت : الان حق را واضح و آشكار مى نمايم .
من در كف دست خود نام آنهايى را كه دوست دارم (على و حسن و حسين (ع )) مـى نـويسم تو هم بر دست خود نام افرادى را كه دوست دارى (فلان و فلان و فلان ) بنويس , آنگاه دستهاى نوشته شده مان را با هم مى بنديم و بر آتش مى گذاريم .
دست هر كس كه سوخت , او بر باطل است و هر كس دستش سالم ماند, بر حق است .
عثمان اين مطلب را قبول نكرد و به اين امر راضى نشد.
به همين علت رعيت و عوامى كه در آن جا حـاضـر بـودند, عثمان را سرزنش كردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است ,چرا به اين امر راضى نمى شوى ؟ مـادر عثمان كه شاهد قضايا بود, در حمايت از پسر خود مردم را لعن كرد و ايشان راتهديد نمود و ترسانيد, و خلاصه در اظهار دشمنى نسبت به ايشان مبالغه كرد.
ناگهان همان لحظه چشمهاى او كور شد به طورى كه هيچ چيز را نمى ديد! وقتى كورى را در خود مشاهده كرد, رفقاى خود را صدا زد.
هنگامى كه به اتاقش رفتند, ديدند كه چـشمهاى او سالم است , ولى هيچ چيز را نمى بيند, لذا دست او راگرفته و از اتاق بيرون آوردند و بـه حله بردند.
اين خبر ميان خويشان و دوستانش شايع شد.
اطبايى از حله و بغداد آوردند تا چشم او را مـعـالـجـه كـنـند, اما هيچ كدام نمى توانست كارى كند.
در اين ميان زنان مؤمنه اى كه او را مـى شـنـاختند و دوستان اوبودند, به نزدش آمدند و گفتند: آن كسى كه تو را كور كرد, حضرت صـاحـب الامر (ع )است .
اگر شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنانش بيزارى جويى , ماضامن مى شويم كه حق تعالى به بركت آن حضرت تو را شفا عنايت فرمايد وگرنه ازاين بلا براى تو راه خلاصى وجود ندارد.
آن زن بـه ايـن امر راضى شد و چون شب جمعه فرا رسيد, او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر (ع ) در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان كنار در خوابيدند.
همين كه ربع شب گذشت , آن زن با چشمهاى بينا از مقام خارج و به طرف زنهاى مؤمنه آمد, در حـالـى كـه يك يك آنها را مى شناخت , حتى رنگ لباسهاى هر يك را به آنها مى گفت .
همگى شاد شدند و خداى تعالى را حمد و سپاس گفتند و كيفيت جريان را از او پرسيدند.
گفت : وقتى شما مرا داخل مقام نموديد و از آن جا بيرون آمديد, ديدم دستى بر دست من خورد و شـخصى گفت : بيرون رو كه خداى تعالى تو را شفا عنايت كرده است و ازبركت اين دست , كورى من رفع شد و مقام را ديدم كه پر از نور شده بود.
مردى را درآن جا ديدم .
گفتم كيستى ؟ فرمود: منم محمد بن الحسن و از نظرم غايب گرديد.
آن زنها برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند.
بـعـد از ايـن قضيه , عثمان پسر او هم شيعه شد و اين جريان شهرت پيدا كرد و قبيله شان به وجود امام (ع ) يقين كردند.
نـظـيـر اين معجزه , در سال 1317 هجرى هم اتفاق افتاد, يعنى زمانى كه من مجاوراميرالمؤمنين (ع ) در نجف اشرف بودم و اين مورد نيز زنى از اهل سنت بود كه كورشده بود.
او را به مقام حضرت مـهـدى (ع ) در وادى الـسلام ((51)) بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شريف چشمهاى او بينا شد ((52)).

43- تشرف اخوى آقا سيد على داماد

اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .
ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.
ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است .
آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام .
او مرا به اين حالت رسانده است .
من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.
بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد.
گفت : آية الكرسى را بلد نيستم .
مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم .
بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .
مـدتـى از ايـن جـريان گذشت .
روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد.
ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم .
با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسى به محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت .
مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم .
ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.
چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم .
تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم .
در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مى كنم .
ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.
تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم .
آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش .
عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم .
در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.
بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى .
سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟ عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .
فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .
بعد هم از نظرم غايب شدند.
من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم ((53)).

44- تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى

حسين بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى آمد.
او طالب اخبار و آثار خوب بود.
اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم .
در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.
در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم .
نـاگاه سه نفر داخل شدند.
يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.
آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت .
به آن دو نفر اشاره كرد.
ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.
بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.
ايشان هم به او اقتداء كردند.
بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.
از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامر (ع ) و پسر امام حسن عسكرى (ع ) است .
همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از فوتش مرا خواهد ديد.
راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.
بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.
تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم .
مجددا قضيه را از او پرسيدم .
بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.
پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم .
در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.
درهاى خانه را هم بسته بوديم .
ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم .
اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.
قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.
بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.
پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.
او رانشانيديم .
چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت .
گفت : بگرديد.
شايد او را پيدا كنيد.
در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم .
برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم :ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.
بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت ((54)).

45- تشرف حسين مدلل

سيد جليل على بن عبدالحميد نيلى مى فرمايد: شـخـصـى , كـه مـورد اطـمينان من مى باشد, قضيه اى را نقل كرد كه نزد بيشتر اهل نجف اشرف مشهور است .
او مى گفت : خانه اى كه من الان (سال 789 هجرى ) در آن ساكنم , ملك مردى ازاهل خير و صلاح بود كه به او حسين مدلل مى گفتند.
اين منزل از سمت غربى وشمالى به قبر مطهر اميرالمؤمنين (ع ) و به ديوار صحن مقدس متصل است .
حـسـيـن صاحب عيال و فرزند بود كه مبتلا به فلج شد, به طورى كه قدرت ايستادن نداشت , لذا عـيـال و اطـفـالش در وقت حاجت او را حمل مى كردنند.
از طرفى به خاطرطول كشيدن مدت مـرض , خـود و خانواده اش در شدت و فشار افتادند و به فقر وتنگدستى مبتلا و محتاج خلق شده بودند.
سال 720, يك شب , بعد از آن كه ربع شب گذشته بود, پسر و عيال او از خواب بيدارشدند, ديدند كـه از خـانه و بام نور مى درخشد, به طورى كه چشم را خيره مى كند.
ازحسين پرسيدند: چه خبر است ؟ گفت : امام زمان (ع ) نزد من تشريف آوردند و فرمودند: برخيز اى حسين .
عرض كردم : آقاجان من نمى توانم برخيزم .
دسـت مـرا گرفت و از جا بلند كرد.
همان لحظه مرض من از بين رفت و خوب شدم .
ايشان به من فرمود: اين ساباط (طاقهاى قديمى را ساباط مى گويند) راه من است كه از اين راه به زيارت جدم مى روم .
درب آن را هر شب ببند.
عرض كردم : شنيدم و اطاعت كردم , مولاى من .
سپس آن حضرت برخاسته و به زيارت حضرت اميرالمؤمنين (ع ) رفتند.
بعد از اين قضيه , آن ساباط, به ساباط حسين مدلل مشهور شد.
و مردم براى آن نذرهامى كنند و به بركت حضرت ولى عصر ارواحنافداه به مراد خود مى رسند ((55)).

46- تشرف مشهدى على اكبر تهرانى

آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم .
ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است .
احوال او را پرسيدم .
گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است .
در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .
در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم .
مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.
سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.
رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن .
روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است .
به كربلامى روم .
يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم .
در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.
شـش مـاه سـفر او طول كشيد.
بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم .
با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.
او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شدكه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم .
اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.
تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.
ديدم مى خواهد به تهران برود.
او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.
در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.
گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام .
من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم .
روزى براى گرفتن نان رفتم .
گفت :ديگر به تو نان نمى دهم .
مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم .
اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم .
نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.
ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.
نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم .
سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم .
به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم .
تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمه (س ) نزد پيغمبر (ص ) شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را برآورند.
جدم نيز به من حواله نموده اند.
برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.
و پيغمبر (ص )فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.
مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد, لذا عرض كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.
فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.
بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم .
بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم .
ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم .
بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.
ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.
ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.
من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم .
عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند: تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم .
فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.
در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد ((56)).

47- تشرف جعفر بن زهدرى و شفاى پاى او

عبدالرحمن قبايقى مى گويد: شـيخ جعفر بن زهدرى , به فلج مبتلا شد, به طورى كه قادر نبود از جا برخيزد.
مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـيخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ فايده اى نديد.
اطباى بغداد را آوردند.
مدت مديدى معالجه كردند, باز هم سودى نبخشيد, لذا به مادر بزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامر (ع ) در حله ببر وبخوابان شايد حق تعالى او را از اين بلا رهايى بخشد و بـلـكـه حضرت صاحب الامر(ع ) از آن جا عبور نمايند و به او نظر مرحمتى فرمايند و به اين شكل , مرضش خوب شود.
مادر بزرگ شيخ جعفر بن زهدرى , به اين موضوع توجه كرد و او را به آن مكان شريف برد.
در آن جا حضرت صاحب الامر (ع ) شيخ را از جايش بلند كردند و فلج را از او مرتفع نمودند.
عبدالرحمان قبايقى (ناقل قضيه ) مى گويد: بعد از شنيدن اين معجزه , ميان من و او رفاقتى ايجاد شد, به طورى كه نزديك بود ازشدت ارتباط هـيچ گاه از يكديگر جدا نشويم .
او خانه اى داشت كه در آن جا,شخصيتهاى حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع مى شدند.
مـن خـودم قـضيه را از شيخ جعفر پرسيدم .
او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.
و بقيه جريان را نقل كرد تا به اين جا رسيد كه حضرت حجت (ع ) در آن حالى كه جده ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: برخيز.
عرض كردم : مولاى من , چند سال است كه قدرت برخاستن را ندارم .
فرمودند: برخيز به اذن خدا.
و مرا در برخاستن كمك كردند.
وقـتـى بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديك بود مرابكشند.
براى تبرك , لباسهايم را تكه تكه كرده و بردند و به جاى آن لباسهاى خود را به تن من پوشانيدند.
بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را براى خودشان ,فرستادم ((57)).