زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۸ -


مقام چهارم: در بيان اعجاز حضرت با انواع حيوانات

 شيخ ابو جعفر طوسى)ره( در امالى به اسنادش كه به امام صادق(ع) مى‏رسد و او از پدرش و او از جدّش امام على‏بن ابيطالب(ع) نقل كرده كه حضرت فرمود: روزى رسول‏اللَّه(ص) در حال گذر بود كه ديد ماده آهويى با طناب به چادرى بسته شده بود. وقتى ماده آهو رسول‏اللَّه(ص) را ديد خداوند عزّوجل زبان او را گويا ساخت پس شروع به سخن گفتن نمود و گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) من مادر دو بچه آهو هستم كه هم‏اكنون تشنه هستند و اين هم پستان من است كه پر از شير شده مرا آزاد نما تا بروم و دو بچه خود را شير دهم سپس بازگردم آنگاه مرا همين‏گونه كه بسته شده‏ام ببند. رسول‏اللَّه(ص) به آن آهوى ماده گفت: چگونه تو را رها سازم در حاليكه آن مردم تو را صيد كرده‏اند و بسته‏اند، آهو گفت: بله يا رسول‏اللَّه(ص) من باز مى‏گردم و شما مرا همانگونه آنها بسته‏اند با دستان خود ببند، رسول‏خدا (ص) از او پيمان و قسم به خداوند گرفت كه بازگردد و او را آزاد كرد، مدت زيادى نگذشته بود كه آهوى مادر بازگشت رسول‏اللَّه(ص) هم همانگونه كه او را بسته بودند بست سپس از اهل چادر سؤال فرمود كه: اين صيد براى كيست؟ گفتند: يا رسول‏اللَّه(ص) اين صيد براى بنى فلان است، رسول‏اللَّه(ص) نزد ايشان رفت و اتفاقاً يكى از آنها از منافقين بود كه با ديدن رسول‏اللَّه(ص) از نفاقش دست برداشته و اسلام نيكو و صحيحى آورد، رسول‏اللَّه(ص) با او درباره خريدن آهوى مادر سخن گفت، آن شخص هم گفت: بله يرسول‏اللَّه(ص) پدر و مادرم به فدايت من آن آهو را آزاد مى‏كنم پيامبر فرمود: اگر حيوانات آنچه كه شما درباره مرگ مى‏دانيد مى‏دانستند شما نمى‏توانستيد حيوانات چاق و فربه بخوريد.

 در بحار از قصص شيخ صدوق)ره( از پدرش او هم از سعد از حسن‏بن موسى خشّاب از على‏بن حسان از عمويش عبدالرحمن از امام صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: روزى رسول‏اللَّه(ص) ايستاده بود كه شترى باركش نزد حضرت آمد و در مقابل ايشان به حالت خشوع سينه خود را به زمين خوبانيد )گويى كه در برابر او سجده مى‏نمايد( عمر كه نظاره‏گر اين صحنه بود گفت: يا رسول‏اللَّه آيا شتر به شما سجده مى‏نمايد؟ اگر او به شما سجده نمايد ما به اين كار سزاوارتر هستيم! حضرت فرمود: خير، بلكه بايد براى خداوند عزوجل سجده نماييد، اين شتر از اربابش شكايت مى‏نمايد و مى‏گويد از هنگام كوچكى او را به كار گرفته و از او كار كشيده‏اند و چون پير و سالخورده شده و از كار افتاده و ديگر توانايى كافى براى كاركردن ندارد، مى‏خواهند او را نحر كنند و بكشند. اى عمر! اگر به كسى امر مى‏نمودند تا به كسى سجده نمايد هر آينه به زن امر مى‏كردند تا به شوهرش سجده نمايد.

 سپس امام صادق(ع) فرمودند: سه گونه از حيوانات بودند كه خداوند زبان آنها را گويا ساخت تا با پيامبر سخن گفتند: يكى شتر كه جريان آن قبلاً گفته آمد و ديگرى گرگ كه به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و به او از گرسنگى شكايت نمود پس رسول‏اللَّه(ص) به صاحبان گوسفند گفت كه سهمى به گرگ بدهند ولى آنها از دادن مقدارى غذا به گرگ امتناع ورزيدند و خسّت نمودند پس گرگ رفت و پس از چندى براى بار دوم به نزد حضرت آمده و از گرسنگى شكايت نمود، باز رسول‏اللَّه(ص) از صاحبان گوسفندان خواست كه سهم گرگ را بدهند ولى باز آنها امساك نموده و باز چيزى به گرگ ندادند پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اگر من به اين گرگ امرى مى‏كردم و كارى از او مى‏خواستم آن گرگ فرمانم را اطاعت مى‏كرد و چيزى بر آن اضافه يا كم نمى‏كرد و تا روز قيامت مطيع آن بود ولى شما كه انسان هستيد به فرمان من بى‏احترامى كرديد، حيوان سوم كه با رسول‏اللَّه(ص) سخن گفت گاوى بود كه در نخلستان بنى‏سالم انصارى بود وقتى فهميد كه رسول‏خدا (ص) مى‏آيد گفت: اى آل ذريع بجاست كه منادى فرياد برآورد: لا اِلهَ اللَّهَ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ‏اللَّهِ سَيِّدُالنَّبِيِنَ وَ عَلَى وَصِيِّهِ سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ.

 در بصائر از احمدبن حسن‏بن على‏بن فضال از پدرش و احمدبن محمد از حسن‏بن على‏بن فضال از عبداللَّه‏بن بكير از زراره از امام صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: مردى شترى داشت كه پير و سالخورده شده بود پس دوستانش گفتند: شترت را نحر كن و بِكُش پس شتر به نزد رسول‏خدا (ص) آمد و به حال خضوع در برابر حضرت نشست. حضرت به‏دنبال صاحبش فرستاد، هنگامى كه آمد به او فرمود: اين شتر مى‏گويد وقتى كه جوان بود از آن كار كشيده و استفاده بسيار نموده‏ايد و حال كه پير و فرتوت شده مى‏خواهيد او را ذبح و نحر نماييد. صاحب شتر گفت: درست مى‏گويد، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: شتر را نحر نكنيد و رهايش سازيد پس آنها نيز چنين كردند.

 و نيز در بصائر از احمدبن محمد از ابن فضال از ابن‏بكير از بعضى از بزرگان ما از امام صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: گرگها به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمده و از حضرت روزى خويش را طلب نمودند، حضرت به يارانش فرمود: اگر مى‏خواهيد )كه بين شما و گرگها مصالحه شود( غذايى به اين گرگها بدهيد و رزق ايشان را تهيه نماييد تا چيزى از گله‏ها و احشامتان چيزى كم نشود و اگر هم مى‏خواهيد چيزى به گرگها ندهيد ولى در عوض احشام و گله‏هاى شما مورد حمله و تعدى گرگها قرار خواهد گرفت، آنها گفتند: اگر ما چيزى به گرگها ندهيم به بلايى دچار مى‏شويم كه مصيبتى مثل آن نيست پس هرگونه كه بتوانيم با دادن سهم مانع تعدّى گرگها به خود خواهيم شد.

 و نيز از همان سند از حجال از لؤلؤ از ابن‏سنان از ابى‏الجارود از على‏بن ثابت از جابربن عبداللَّه انصارى نقل است كه گفت: ما نزد رسول‏اللَّه(ص) نشسته بوديم كه شترى به نزد حضرت آمد و در مقابل ايشان به نشانه احترام و خضوع سينه خود را بر زمين چسبانيد در حاليكه از چشمانش اشك جارى بود پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اين شتر براى كيست؟ گفتند: براى فلان مرد انصارى است، حضرت فرمود: او را نزد من بياوريد، پس صاحب شتر را آوردند و حضرت به او فرمود، شتر تو از تو شكايت مى‏كند، مرد گفت: چه مى‏گويد يا رسول‏اللَّه؟ حضرت فرمود: مى‏گويد از او به سختى كار مى‏كشى و او را گرسنه نگه مى‏دارى؟ مرد گفت: يا رسول‏اللَّه درست مى‏گويد ولى من جز اين شتر، حيوان ديگرى ندارم و من مردى عيال‏وار هستم، حضرت فرمود: اين شتر به تو مى‏گويد كه براى تو كار مى‏كند ولى او را سير نما و به او غذا بده، مرد گفت: يا رسول‏اللَّه كار او را سبك مى‏نمايم و او را سير كرده و غذايش مى‏دهم، جابر مى‏گويد: شتر با شنيدن اين سخنان برخاست و بازگشت.

 و به همين اسناد از على‏بن ثابت از جابر نقل است كه گفت: روزى از روزها ما نزد رسول‏اللَّه(ص) نشسته بوديم كه شترى نزد ايشان آمد و به حال خضوع و خشوع سينه‏اش را به زمين چسباند و به حال تضرع افتاد در حاليك اشك چشمانش چون سيل جارى بود پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اين شتر از آن كيست؟ گفتند: براى فلانى است، حضرت فرمود: او را بياوريد، پس چون صاحب شتر آمد حضرت به او فرمود: اين شتر مى‏گويد كه او كودكان شما را سيراب نموده و به سختى براى مردان و زنان شما كار كرده است ولى حالا شما مى‏خواهيد او را بكشيد، مرد گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) ما مى‏خواهيم وليمه و غذايى بدهيم براى همين مى‏خواهيم او را نحر كرده و بكشيم حضرت فرمود: او را به من بده پس مرد هم شتر را به حضرت بخشيد و رسول‏اللَّه(ص) نيز آن شتر را آزاد كرد پس آن شتر به دور انصار مى‏آمد مانند حاجتمندى كه به ديوار حجرالاسود مشرّف مى‏شود و آزادشدگان مسلمان و عتقاء وقتى آن شتر به نزدشان مى‏آمد مى‏گفتند: اين شتر آزاد شده رسول‏اللَّه(ص) است، راوى مى‏گويد: آن شتر آنقدر به چرا رفت كه بسيار چاق و فربه شد به حدّيكه پوستش كشيده شده بود.

 و به همان سند از ابراهيم‏بن هاشم از جعفربن محمد از عبداللَّه‏بن ميمون قداح از امام صادق(ع) نقل است كه فرمود: يك زن يهودى سر دست گوسفند )يا بزغاله‏اى( راكه پخته بود به سم آلوده كرد و به رسول‏اللَّه(ص) داد، آنحضرت هم سردست گوسفند را دوست داشت و از خوردن گوشت ران كراهت داشت )زيرا كه به محل دفع فضولات حيوان نزديك است( پس هنگامى كه پيرزن يهودى گوشت بريان و پخته گوسفند را آورد رسول‏اللَّه(ص) از همان قسمتى كه دوست داشت يعنى سردست گوسفند آنقدر كه تقدير خداوند بود خورد پس آن سردست و ذراع گوسفند به زبان آمد و گفت: يا رسول‏اللَّه من مسموم هستم و حضرت ديگر از آن گوشت نخورد ولى اثرات آن سم هرگز برطرف نشد تا اينكه حضرت از دنيا رفت.

 شيخ صدوق )قدس‏سره( در كتاب علل به اسنادش كه از امام صادق(ع) نقل كرده، وصيت پيامبر و آنچه كه به اميرالمؤمنين(ع) عطا فرموده را بيان مى‏كند تا آنجا كه مى‏گويد: اى على، اين درازگوش را در زمان حيات خود به تو مى‏دهم و تو هم در اين زمان آنرا از من بگير و قبول كن كه هيچ كس پس از وفات من درباره آن با تو مجادله و نزاع نكند سپس امام صادق(ع) فرمود: اوّلين حيوانى كه از چهارپايان و مركبهاى رسول‏اللَّه(ص) مُرد درازگوشى بود كه بر آن سوار مى‏شد در همان ساعتى كه رسول‏اللَّه(ص) از دنيا رحلت فرمود، آن حيوان افسارش را پاره كرد و به راه افتاد تا در محله قُبا به جايى به نام چاه بنى خطمه رسيد و خود را در آن چاه انداخت و همانجا محل دفن آن حيوان گرديد، امام صادق(ع) فرمودند: دراز گوش رسول‏اللَّه(ص) كه نامش يعفور بود با حضرت صحبت مى‏كرد، پس يك روز گفت: پدر و مادرم به فدايت پدرم از جدش از پدرش از جدش كه او در كشتى نوح(ع) با او همراه بود نقل مى‏كند كه: روزى نوح او را ديد و به صورتش دست كشيد و نوازش كرد سپس فرمود: از صلب اين درازگوش، درازگوشى به‏وجود مى‏آيد كه سرور پيامبران و آخرين ايشان بر آن سوار مى‏شود، حمد و ستايش مخصوص خداوند كه اين درازگوش را به من داده است.

 در بحار از مناقب از محمدبن اسحاق نقل شده: زنى از مشركين كه بسيار درباره رسول‏اللَّه(ص) بدگويى و بددهانى مى‏كرد از كنار حضرت مى‏گذشت در حاليكه در آغوش خود نوزاد پسر دو ماهه‏اى داشت، پس نوزاد به امر خداوند به زبان آمد و گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ‏اللَّه، مُحَمَّدِبْنِ عَبْدُاللَّه، مادر نوزاد كار او را انكار كرد و زير بار حقيقت نرفت پس رسول‏اللَّه(ص) به نوزاد فرمود: اى كودك از كجا دانستى كه من رسول‏اللَّه و محمدبن عبداللَّه هستم؟ آن كودك گفت: خداوند رب العالمين و روح‏الأمين به من ياد داده‏اند، پيامبر فرمود: روح الأمين كيست؟ كودك گفت: او جبرئيل است، كه هم‏اكنون بالاى سر تو ايستاده و به تو نگاه مى‏كند، پيامبر به او گفت: اى پسر اسم تو چيست؟ گفت: نام من عبدالعزّى است و من به عزّى ايمان ندارم و به او كافر هستم. يا رسول‏اللَّه، هر اسمى مى‏خواهى بر من بگذار حضرت فرمود: نام تو را عبداللَّه مى‏گذارم كودك گفت: يا رسول‏اللَّه نزد خداوند براى من دعا كن تا مرا از خادمان تو در بهشت قرار دهد رسول‏اللَّه(ص) نيز براى او دعا كرد پس نوزاد گفت: يا رسول‏اللَّه هر كس به تو ايمان بياورد سعادتمند و خوشبخت خواهد شد و هر كس به تو ايمان نياورد و كافر شود شقى و بدبخت خواهد شد آنگاه آن نوزاد فرياد بلندى كشيد و از دنيا رفت.

 همچنين به اسنادش از شمربن عطيه نقل است كه با نوجوانى به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدم حضرت به نوجوان همراه من فرمود نزديك بيا او نيز به نزديكى حضرت رفت آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: من چه كسى هستم؟ آن كودك كه هرگز در عمرش نتوانسته بود سخن بگويد به معجزه ايشان لب به سخن گشود و گفت: تو رسول خدا هستى.

 و نيز به همان سند از واقدى از مطلب‏بن عبداللَّه آمده كه گفت: رسول‏اللَّه(ص) در مدينه در جمع يارانش نشسته بود كه در همين زمان گرگى نزديك شد و در برابر رسول‏اللَّه(ص) ايستاد و شروع به زوزه كشيدن نمود پس حضرت رو به اصحابش نمود و فرمود: اين گرگ فرستاده گرگها به سوى شماست، اگر دوست داريد به او چيزى بدهيد و به سوى ديگرى او را نفرستيد و اگر هم مى‏خواهيد او را رها كنيد و چيزى به او ندهيد ولى از او پرهيز نماييد پس هر چه به‏دست آورد و از گله‏هاى شما شكار كرد همان روزى‏اش خواهد بود. مردم گفتند: يا رسول‏اللَّه اگر چيزى به او بدهيم خيال ما راحت و آسوده خواهد بود، رسول‏اللَّه(ص) با انگشت سوم خود اشاره كرد و گرگ نيز به سرعت بازگشت در حالكيه سر و دُم خود را تكان مى‏داد.

 به همان سند در حكايت عمروبن منتشر آمده كه او از پيامبر درخواست نمود تا مارى كه به خانه‏اش آمده بود از آنجا دور كند و نهال نخل او را كه در حال خشك شدن بود احياء نمايد پس پيامبر خارج شد و به آنجا رفت و ديد كه مارى در حال نعره كشيدن است و مانند شترى كه رم كرده سروصدا مى‏كند و مثل گاو فرياد و زوزه مى‏كشد پس چون مار نگاهش به رسول‏اللَّه(ص) افتاد ايستاد و به حضرت سلام كرد آنگاه رسول‏اللَّه(ص) دستش را بر نخل نهاد و فرمود: بِسْمِ‏اللَّهِ الَّذىِ قَدَّرَ فَهَدى وَ أَماتَ وَ أَحْيى، آنگاه آن نهال نخل به اندازه قامت رسول‏اللَّه(ص) بلند شد و ميوه داد و از كنار ريشه آن چشمه آب جوشيد.

 آورده‏اند كه: روزى پيامبر در كف دست راستش خرما بود وقتى حضرت آنرا تناول مى‏فرمود هسته‏هاى خرما را در دست چپش نگاه مى‏داشت. گوسفندى از كنار حضرت در حال گذر بود حضرت به گوسفند اشاره نمود تا بيايد و هسته‏هاى خرما را بخورد پس گوسفند آمد و شروع به خوردن هسته از كف دست چپ رسول‏اللَّه(ص) نمود و حضرت خودش از دست راست خود خرما مى‏خورد و آنقدر صبر نمود تا اينكه گوسفند از خوردن فارغ شده و رفت.

 و به همان سند از معرض‏بن عبداللَّه از پدرش و او از جدش آورده كه در هنگام حجّةالوداع كودكى را كه در پارچه‏اى پيچيده بودند به‏دست رسول‏اللَّه(ص) دادند، حضرت كودك را در كف دست خويش نهاد و به او فرمود: اى كودك من كه هستم؟ كودك پاسخ داد: تو محمد رسول‏خدا هستى؟ حضرت فرمود: اى كودك خوش‏قدم و مبارك درست گفتى و ما اين كودك مبارك را يمامه ناميديم.

 به همان سند از ابن عباس نقل است كه يكبار پيامبر مى‏خواست مسح پا بكشد كفشهايش را درآورد پس چون خواست آنها بپوشد عقابى از آسمان آمد و در هوا كفش را از دست حضرت ربود و پس از چندى آن‏را از آسمان انداخت در اين حال حضرت ديد كه از درون كفش مارى بيرون آمد آنگاه حضرت فرمود: أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَنْ يَمْشىِ عَلَى بَطْنِهِ وَ مِنْ شَرِّ مَنْ يَمْشِى عَلَىَ رِجْلَيْنِ، سپس آن عقاب حضرت را از پوشيدن كفش نهى كرد تا اينكه آن مار را از نزد پيامبر دور سازد.

 در حرائج در باب معجزات رسول‏اللَّه(ص) اينگونه بيان شده كه: آنحضرت در ميان اصحابش نشسته بودند كه مردى اعرابى آمد در حاليكه سوسمارى را صيد كرده و درون آستين لباسش انداخته بود از اطرافيان پيامبر پرسيد: اين مرد كيست؟ گفتند: او پيامبر است، مرد عرب گفت: به لات و عُزّى قسم كه هيچ‏كس نزد من بدتر و دشمن‏تر از نيست و اگر با اين كار قبيله‏ام را عجول نمى‏خواندند هر چه سريعتر تو را به قتل مى‏رساندم.

 اين حرفها به تو نيامده )با اين حرفها خودت را خسته نكن(، آنگاه حضرت فرمود: به من ايمان بياور، مرد گفت: من به تو ايمان نمى‏آورم مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان ياورد، آنگاه سوسمارى كه در آستين داشت بيرون آورد و به زمين انداخت، پيامبر فرمود: اى سوسمار پس سوسمار با زبان عربى بطوريكه همه آن را مى‏شنيدند گفت: گوش بفرمانم و اطاعت امر تومى نمايم اى نجات‏بخش بيچارگان در روز قيامت. حضرت فرمود: چه كسى را مى‏پرستى؟ حيوان گفت: آن كسى را مى‏پرستم كه عرش او در آسمان است و پادشاهى او بر زمين است و به دريا راه دارد و رحمت او در بهشت متجلى مى‏گردد و عذاب او در آتش دوزخ نمايان خواهد شد، حضرت فرمود: اى سوسمار من چه كسى هستم؟ حيوان گفت: تو فرستاده پروردگار عالميان و خاتم پيامبران هستى هر كه تو را تصديق كند رستگار و آنكه تو را تكذيب نمايد بيچاره و بدبخت است، مرد اعرابى گفت: از اين پس تنها از تو پيروى مى‏كنم، من در حالى به سوى تو آمدم كه در آن حال هيچ چيز بر روى زمين بدتر و دشمن‏تر از تو در نزد من وجود نداشت ولى هم‏اكنون تو را از خودم پدر و مادرم بيشتر دوست دارم و أَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّاللَّه وَ اَنَّكَ مُحَمَّدٌ رسول‏اللَّه(ص)، پس آن مرد نزد قوم خويش بازگشت، او كه از قبيله بنى‏سليم بود جريان را براى همه تعريف نمود و با شنيدن اين جريان بيش از هزار و يك نفر ايمان آورده‏اند.

 و باز از خرائج از ابن اعرابى نقل است كه غلام رسول‏اللَّه(ص) كه سفينه نام داشت گفت: با كشتى‏ام براى جنگ خارج شده بودم كه در دريا كشتى‏ام و هرآنچه همراه آن بود در دريا غرق شد و خورشيد نيز غروب كرد و هيچ چيزى برايم نماند مگر پارچه‏اى كه با آن خودم را پوشانده و بر تكّه چوبى چسبيده بودم تا غرق نشوم آن تكه چوب آمد و امواج مرا به همراه آن تكه چوب بر بالاى تخته سنگى در دريا انداخت پس من برخاستم و گمان كردم كه نجات يافته‏ام كه در اين حال موجى آمد و با حجم خود مرا انداخت پس من چندين بار برخاستم سپس با سختى خود را به ساحل دريا كشاندم تا آنجا كه ديگر امواج به من اصابت نمى‏كردند پس خداوند را به خاطر نجات يافتن و سلامتى‏ام شكر نموده برخاستم و راه افتادم كه در همين بين چشمم به شيرى خورد كه به سمت من مى‏آمد. مى‏خواست كه مرا شكار كند و گردن مرا به دندان بگيرد، من دستم را به سوى آسمان بلند كردم و گفتم: خداوندا من بنده تو و غلام پيامبر تو هستم مرا از غرق شدن نجات دادى آيا هم‏اكنون مى‏خواهى اين حيوان درنده‏ات را بر من مسلط گردانى؟ پس در آن حال گويى كه به من الهام شد و من گفتم: اى شير درنده من سفينه غلام رسول‏اللَّه(ص) هستم، حقِّ رسول‏اللَّه(ص) را در مورد غلامش رعايت كن و حرمت او را نگاهدار، بخدا قسم كه آن شير غُرّش كردن را كنار گذاشت و مانند گربه‏اى به نزد من آمد و يك بار با اين دست و بار ديگر با آن دست صورت خودش را مى‏ماليد و نوازش مى‏كرد پس آنگاه مدت زيادى به صورت من خيره شد بعد در جلوى من نشست و به من اشاره كرد كه سوار شو، من بر پشت او سوار شدم شير برخاست و همراه من به راه افتاد، چيزى نگذشت كه به جزيره‏اى فرود آمد كه در آن درخت و ميوه‏ها و چشمه‏اى گوارا بود، من مات و مبهوت شدم و برخاستم و آن شير به من اشاره كرد كه پياده شو، پس از پشت شير پايين آمدم، آن شير همانجا در مقابل من ايستاد و به من نگاه مى‏كرد من هم از آن ميوه‏ها چيدم و خوردم آنقدر از آب آن چشمه نوشيدم كه سيراب شدم آنگاه برخاستم و به سوى برگهاى درختان رفته و با آن تن‏پوشى درست كرده و با برگها خود را پوشاندم و با برگها تن‏پوشى ديگر درست كرده و آن را به پشت خود انداختم سپس برگى كه شبيه كيسه بود چيدم و مقدارى از آن ميوه‏ها در آن گذاشتم و آن پارچه و لباسى كه همراه داشتم در آب فرو برده و خيس كردم تا هر زمان كه به آب احتياج پيدا كردم آن پارچه را فشار بدهم و از آبى كه از آن مى‏چكد بنوشم و رفع تشنگى نمايم وقتى از كارهايى كه مى‏خواستم انجام دهم فارغ شد آن شير به نزد من آمد و بر زمين نشست و پشتش را جلوى من آورد سپس اشاره كرد كه يعنى سوار شو، هنگامى كه سوار شدم راه افتاد و به سوى دريا رفت از غير آن راهى كه آمده بود، هنگامى كه به دريا رسيدم ديدم يك كشتى در دريا در حال حركت است پس من به آنها به هر وسيله‏اى كه توانستم اشاره كردم تا كه ايشان متوجه حضور من شدند و همگى بر روى عرشه كشتى جمع شده تسبيح و تهليل مى‏گفتند: زيرا ديده بودند كه مردى بر پشت شيرى سوار شده پس فرياد زدند اى جوانمرد تو كه هستى از اجنّه هستى يا آدميزادى؟ سفينه مى‏گويد، فرياد زدم: من سفينه غلام رسول‏اللَّه(ص) هستم و اين شير را به حقِّ رسول‏اللَّه(ص) قسم دادم و دعا كردم پس اينگونه كرد كه هم‏اكنون مى‏بينيد، وقتى كه آن جماعت نام رسول‏اللَّه(ص) را شنيدند دونفر از كشتى پايين آمدند و با قايقى كوچك به ساحل آمدند، من هم از پشت شير پايين آمدم و شير در مكانى ايستاد تا ببيند كه چه مى‏كنم، آن دو مرد لباسهايى را سمت من انداختند و گفتند: اين لباسها را بپوش من لباسها را پوشيدم، يكى از آنها گفت: بر پشت من سوار شو تا تو را درون قايق بگذارم، سپس پرسيد آيا اين حيوان درّنده حق رسول‏اللَّه(ص) را در مورد امتش رعايت نموده است؟ شير به نزد من آمد و من به او گفتم: خداوند از سوى رسول‏اللَّه(ص) به تو جزاى خير عطا نمايد و بخدا قسم كه من ديدم اشك از چشمانش مانند سيل روانه شده است و آنقدر ايستاد تا من به داخل قايق رفتم و او به پيش آمد و به من خيره شده و نگاه مى‏كرد و آنقدر ايستاد تا ما از ديدگان او غايب شديم.

 نيز به همان سند روايت شده است كه مرد اعرابى نزد رسولخدا (ص) آمد و گفت: اى محمد به من خبر بده كه بچه شتر من چيست؟ تا اينكه بدانم تو در دعوت خود راستگو هستى و به حق مبعوث شده‏اى و به خداى تو ايمان بياورم و از تو پيروى نمايم، پس پيامبر به على(ع) نظاره كرد و فرمود: حبيب من على(ع) تو اين كار را برايم انجام بده، على(ع) هم افسار ناقه را گرفت سپس گردن و زير گلوى او را نوازش كرد و چشمانش را به آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا، از تو درخواست مى‏كنم به حق محمد(ص) و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى تو و به كلمات تامّ تو قسم كه اين ناقه به سخن بياد و بگويد درون شكمش چيست، در اين هنگام ناقه رو به على(ع) نمود و گفت: اى اميرالمؤمنين اين مرد كه صاحب من است روزى بر ما سوار شد و گفت كه مى‏خواهد به ديدار پسر عمويش برود، هنگامى كه سوار بر من به آن وادى رسيد از من پياده شد و مرا بر زمين نشاند در آن حال شترى با من در آميخت و من آبستن شدم، مرد اعرابى با ديدن اين صحنه‏ها گفت: أَشْهَدُ أَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهْ وَ أَنَّكَ رَسُولُ‏اللَّه، آنگاه از پيامبر درخواست نمود كه از خداوند بخواهد تا در حمل شترش خير و بركت قرار دهد و كفايت در امور داشته باشد پس همان كه خواست شد و او اسلام آورد و در اسلام خويش نيكو و راست كردار بود.

 و نيز از همان سند آمده كه مرد عربى سوسمارى شكار كرد و آنرا در دستش گرفته بود پس به پيامبر گفت: من به تو ايمان نمى‏آورم مگر اينكه اين سوسمار به زبان بيايد و سخن بگويد، پيامبر به سوسمار گفت: من كه هستم؟ آن حيوان گفت: تو محمدبن عبداللَّه(ص) هستى كه خداوند تو را به عنوان دوست خويش برگزيده پس آن مرد اعرابى كه اهل قبيله بنى‏سليم بود اسلام آورد و مسلمان شد.

 باز به همان سند روايت شده كه وليدبن عبادةبن صامت گفت: جابربن عبداللَّه انصارى در مسجد نماز مى‏خواند كه مرد اعرابى برخاست و به سوى او رفت و سؤال كرد: اى جابر به من خبر بده بگو آيا در زمان رسول‏اللَّه(ص) حيوانات سخن مى‏گفتند؟ جابر گفت: بله، پيامبر عتبه‏بن أبى‏لهب را نفرين كرده و فرموده بود: سگ خداوند تو را بخورد پس روزى رسول‏خدا (ص) به همراه دوستانش از شهر خارج شد تا اينكه به يكى از مناطق سرسبز اطراف مكه رسيديم، پس عتبه‏بن أبى‏لهب نيز مخفيانه از شهر خارج شد و كمى دورتر از اصحاب پيامبر اطراق كرد در حاليكه مردم نمى‏دانستند او قصد كشتن رسول‏اللَّه(ص) را دارد، هنگامى كه شب پرده افكند شير درنده‏اى آمد و عتبه را گرفت و او را از روى مركب به زير افكند و خارج ساخت آنگاه چنان نعره‏اى كشيد و غرّشى كرد كه هيچ يك از سواران جرأت سخن گفتن نداشت و سكوت اختيار نمود آنگاه آن شير با زبانى گويا شروع به سخن گفتن نمود و گفت: اين عتبةبن ابى‏لهب است كه مخفيانه از مكه خارج شده و قصد داشت كه محمد(ص) را به قتل برساند سپس آن شير بدن عتبةبن ابى‏لهب را تكه پاره و قطعه قطعه نمود و ذرّه‏اى از گوشت او را هم نخورد.

 سپس جابر گفت: و اين شير به رؤيت عده‏اى از قبيله آل ذريح نيز آمده آن هنگام كه جوانان ايشان در لهو و لعب بودند پس اين شير به سرعت از بلندى همجوار ايشان بالا رفت و با زبانى فصيح و گويا به ايشان گفت: اى اهل قبيله آل ذريح مردى صاحب خرد و انديشه استوار با زبانى گويا از درون مكه فرياد برمى‏آورد، پس آن شير مردم قبيله آل ذريح را به كلمه لااله الااللَّه دعوت نمود و ايشان نيز اجابت نمودند و لهو و لعب را كنار گذاشته و به مكه آمدند و به دين اسلام گرويدند و نبوت رسول‏اللَّه(ص) را پذيرفتند.

 سپس جابر گفت: همچنين گرگى سخن گفته بود، بدين صورت كه گرگ آمد تا از گوسفندان يكى را شكار كند و بهره‏اى ببرد ولى چوپان آمد و مانع او شد و نگذاشت چنين كند ولى گرگ على‏رغم ممانعت چوپان عقب ننشت پس چوپان گفت: عجيب از اين گرگ و كارهايش، پس گرگ به زبان آمد و گفت: اى فلانى از سخن گفتن من عجيب‏تر اين است كه محمدبن عبداللَّه قريشى از دل مكه شما را به كلمه لااله الااللَّه دعوت مى‏كند و به‏خاطر آن بهشت را براى شما ضمانت مى‏كند ولى شما از پذيرفتن دعوت او سر باز مى‏زنيد، چوپان گفت: اى گرگ بيچاره چه كسى از گوسفندانم نگهدارى مى‏كند تا نزد او بروم و ايمان بياورم؟ گرگ گفت: من چوپانى گوسفندانت را مى‏كنم، پس چوپان رفت و به نزد رسول‏اللَّه(ص) رسيد و اسلام آورد.

 سپس جابر گفت: و نيز شترى زبان به سخن گشوده بود آن شتر براى بنى نجار بود كه تمرّد مى‏كرد و نمى‏گذاشت تا بر پشتش بار بگذارند يا از او سوارى بگيرند و هر نقشه و حيله‏اى به‏كار بردند نتوانستند او را بگيرند و راهى براى اينكار نيافتند، اين جريان را براى رسول‏اللَّه(ص) گفتند، حضرت به پيش آن حيوان رفت وقتى شتر رسول‏اللَّه(ص) را ديد به حالت فروتنى و با چشمانى گريان بر زمين نشست پس پيامبر به مردم قبيله بنى‏نجار نظاره‏اى نمود و فرمود: بدانيد كه اين شتر از شما شكايت مى‏كند كه به او علف و غذا كم مى‏دهيد و بارهاى سنگين بر او مى‏گذاريد و بسيار از او كار مى‏كشيد پس آل نجار گفتند: اين شتر بسيار زورمند است و ما قدرت مهار كردن و رام نمودن آن را نداريم، حضرت فرمود: تو با خانواده‏ات برو پس آن شتر هم به آرامى و آهستگى رفت.

 و باز جابر نقل است كه مى‏گويد: در عهد رسول‏اللَّه(ص) آهويى سخن گفت و جريان از اين قرار است كه: عده‏اى از ياران حضرت آن را صيد كرده و به گوشه‏اى از خيمه خود بسته بودند رسول‏اللَّه(ص) از آن محل گذر مى‏كرد كه آهو به حضرت گفت: يا رسول‏اللَّه، حضرت فرمود: چه كار دارى؟ آهو گفت: يا رسول‏اللَّه پستانهاى من پر از شير است و من در لانه‏ام دو بچه آهو دارم مرا رها كن تا به آنها شير بدهم و بازگردم پس حضرت او را رها كرد. اندكى گذشت كه آهو بازگشت در حاليكه حضرت هنوز ايستاده بود و پيامبر ديد كه او خوش‏قول و مورد اعتماد است، پس اهل خيمه جريان را فهميدند و سخن آهو را متعجّبانه براى همديگر تعريف نمودند و گفتند: يا رسول‏اللَّه اين آهو براى شماست و حضرت نيز آن حيوان را آزاد كردند پس آهو لب به سخن گشود و شهادتين را بر زبان جارى ساخت.