شيخ ابو جعفر طوسى)ره( در امالى به اسنادش كه به امام صادق(ع) مىرسد و او از پدرش
و او از جدّش امام علىبن ابيطالب(ع) نقل كرده كه حضرت فرمود: روزى رسولاللَّه(ص)
در حال گذر بود كه ديد ماده آهويى با طناب به چادرى بسته شده بود. وقتى ماده آهو
رسولاللَّه(ص) را ديد خداوند عزّوجل زبان او را گويا ساخت پس شروع به سخن گفتن
نمود و گفت: يا رسولاللَّه(ص) من مادر دو بچه آهو هستم كه هماكنون تشنه هستند و
اين هم پستان من است كه پر از شير شده مرا آزاد نما تا بروم و دو بچه خود را شير
دهم سپس بازگردم آنگاه مرا همينگونه كه بسته شدهام ببند. رسولاللَّه(ص) به آن
آهوى ماده گفت: چگونه تو را رها سازم در حاليكه آن مردم تو را صيد كردهاند و
بستهاند، آهو گفت: بله يا رسولاللَّه(ص) من باز مىگردم و شما مرا همانگونه آنها
بستهاند با دستان خود ببند، رسولخدا (ص) از او پيمان و قسم به خداوند گرفت كه
بازگردد و او را آزاد كرد، مدت زيادى نگذشته بود كه آهوى مادر بازگشت
رسولاللَّه(ص) هم همانگونه كه او را بسته بودند بست سپس از اهل چادر سؤال فرمود
كه: اين صيد براى كيست؟ گفتند: يا رسولاللَّه(ص) اين صيد براى بنى فلان است،
رسولاللَّه(ص) نزد ايشان رفت و اتفاقاً يكى از آنها از منافقين بود كه با ديدن
رسولاللَّه(ص) از نفاقش دست برداشته و اسلام نيكو و صحيحى آورد، رسولاللَّه(ص) با
او درباره خريدن آهوى مادر سخن گفت، آن شخص هم گفت: بله يرسولاللَّه(ص) پدر و
مادرم به فدايت من آن آهو را آزاد مىكنم پيامبر فرمود: اگر حيوانات آنچه كه شما
درباره مرگ مىدانيد مىدانستند شما نمىتوانستيد حيوانات چاق و فربه بخوريد.
در بحار از قصص شيخ صدوق)ره( از پدرش او هم از سعد از حسنبن موسى خشّاب از علىبن
حسان از عمويش عبدالرحمن از امام صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: روزى
رسولاللَّه(ص) ايستاده بود كه شترى باركش نزد حضرت آمد و در مقابل ايشان به حالت
خشوع سينه خود را به زمين خوبانيد )گويى كه در برابر او سجده مىنمايد( عمر كه
نظارهگر اين صحنه بود گفت: يا رسولاللَّه آيا شتر به شما سجده مىنمايد؟ اگر او
به شما سجده نمايد ما به اين كار سزاوارتر هستيم! حضرت فرمود: خير، بلكه بايد براى
خداوند عزوجل سجده نماييد، اين شتر از اربابش شكايت مىنمايد و مىگويد از هنگام
كوچكى او را به كار گرفته و از او كار كشيدهاند و چون پير و سالخورده شده و از كار
افتاده و ديگر توانايى كافى براى كاركردن ندارد، مىخواهند او را نحر كنند و بكشند.
اى عمر! اگر به كسى امر مىنمودند تا به كسى سجده نمايد هر آينه به زن امر مىكردند
تا به شوهرش سجده نمايد.
سپس امام صادق(ع) فرمودند: سه گونه از حيوانات بودند كه خداوند زبان آنها را گويا
ساخت تا با پيامبر سخن گفتند: يكى شتر كه جريان آن قبلاً گفته آمد و ديگرى گرگ كه
به نزد رسولاللَّه(ص) آمد و به او از گرسنگى شكايت نمود پس رسولاللَّه(ص) به
صاحبان گوسفند گفت كه سهمى به گرگ بدهند ولى آنها از دادن مقدارى غذا به گرگ امتناع
ورزيدند و خسّت نمودند پس گرگ رفت و پس از چندى براى بار دوم به نزد حضرت آمده و از
گرسنگى شكايت نمود، باز رسولاللَّه(ص) از صاحبان گوسفندان خواست كه سهم گرگ را
بدهند ولى باز آنها امساك نموده و باز چيزى به گرگ ندادند پس رسولاللَّه(ص) فرمود:
اگر من به اين گرگ امرى مىكردم و كارى از او مىخواستم آن گرگ فرمانم را اطاعت
مىكرد و چيزى بر آن اضافه يا كم نمىكرد و تا روز قيامت مطيع آن بود ولى شما كه
انسان هستيد به فرمان من بىاحترامى كرديد، حيوان سوم كه با رسولاللَّه(ص) سخن گفت
گاوى بود كه در نخلستان بنىسالم انصارى بود وقتى فهميد كه رسولخدا (ص) مىآيد گفت:
اى آل ذريع بجاست كه منادى فرياد برآورد: لا اِلهَ اللَّهَ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ
مُحَمَّدٌ رَسُولُاللَّهِ سَيِّدُالنَّبِيِنَ وَ عَلَى وَصِيِّهِ سَيِّدُ
الْوَصِيِّينَ.
در بصائر از احمدبن حسنبن علىبن فضال از پدرش و احمدبن محمد از حسنبن علىبن
فضال از عبداللَّهبن بكير از زراره از امام صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: مردى
شترى داشت كه پير و سالخورده شده بود پس دوستانش گفتند: شترت را نحر كن و بِكُش پس
شتر به نزد رسولخدا (ص) آمد و به حال خضوع در برابر حضرت نشست. حضرت بهدنبال صاحبش
فرستاد، هنگامى كه آمد به او فرمود: اين شتر مىگويد وقتى كه جوان بود از آن كار
كشيده و استفاده بسيار نمودهايد و حال كه پير و فرتوت شده مىخواهيد او را ذبح و
نحر نماييد. صاحب شتر گفت: درست مىگويد، رسولاللَّه(ص) فرمود: شتر را نحر نكنيد و
رهايش سازيد پس آنها نيز چنين كردند.
و
نيز در بصائر از احمدبن محمد از ابن فضال از ابنبكير از بعضى از بزرگان ما از امام
صادق(ع) نقل است كه حضرت فرمود: گرگها به نزد رسولاللَّه(ص) آمده و از حضرت روزى
خويش را طلب نمودند، حضرت به يارانش فرمود: اگر مىخواهيد )كه بين شما و گرگها
مصالحه شود( غذايى به اين گرگها بدهيد و رزق ايشان را تهيه نماييد تا چيزى از
گلهها و احشامتان چيزى كم نشود و اگر هم مىخواهيد چيزى به گرگها ندهيد ولى در عوض
احشام و گلههاى شما مورد حمله و تعدى گرگها قرار خواهد گرفت، آنها گفتند: اگر ما
چيزى به گرگها ندهيم به بلايى دچار مىشويم كه مصيبتى مثل آن نيست پس هرگونه كه
بتوانيم با دادن سهم مانع تعدّى گرگها به خود خواهيم شد.
و
نيز از همان سند از حجال از لؤلؤ از ابنسنان از ابىالجارود از علىبن ثابت از
جابربن عبداللَّه انصارى نقل است كه گفت: ما نزد رسولاللَّه(ص) نشسته بوديم كه
شترى به نزد حضرت آمد و در مقابل ايشان به نشانه احترام و خضوع سينه خود را بر زمين
چسبانيد در حاليكه از چشمانش اشك جارى بود پس رسولاللَّه(ص) فرمود: اين شتر براى
كيست؟ گفتند: براى فلان مرد انصارى است، حضرت فرمود: او را نزد من بياوريد، پس صاحب
شتر را آوردند و حضرت به او فرمود، شتر تو از تو شكايت مىكند، مرد گفت: چه مىگويد
يا رسولاللَّه؟ حضرت فرمود: مىگويد از او به سختى كار مىكشى و او را گرسنه نگه
مىدارى؟ مرد گفت: يا رسولاللَّه درست مىگويد ولى من جز اين شتر، حيوان ديگرى
ندارم و من مردى عيالوار هستم، حضرت فرمود: اين شتر به تو مىگويد كه براى تو كار
مىكند ولى او را سير نما و به او غذا بده، مرد گفت: يا رسولاللَّه كار او را سبك
مىنمايم و او را سير كرده و غذايش مىدهم، جابر مىگويد: شتر با شنيدن اين سخنان
برخاست و بازگشت.
و
به همين اسناد از علىبن ثابت از جابر نقل است كه گفت: روزى از روزها ما نزد
رسولاللَّه(ص) نشسته بوديم كه شترى نزد ايشان آمد و به حال خضوع و خشوع سينهاش را
به زمين چسباند و به حال تضرع افتاد در حاليك اشك چشمانش چون سيل جارى بود پس
رسولاللَّه(ص) فرمود: اين شتر از آن كيست؟ گفتند: براى فلانى است، حضرت فرمود: او
را بياوريد، پس چون صاحب شتر آمد حضرت به او فرمود: اين شتر مىگويد كه او كودكان
شما را سيراب نموده و به سختى براى مردان و زنان شما كار كرده است ولى حالا شما
مىخواهيد او را بكشيد، مرد گفت: يا رسولاللَّه(ص) ما مىخواهيم وليمه و غذايى
بدهيم براى همين مىخواهيم او را نحر كرده و بكشيم حضرت فرمود: او را به من بده پس
مرد هم شتر را به حضرت بخشيد و رسولاللَّه(ص) نيز آن شتر را آزاد كرد پس آن شتر به
دور انصار مىآمد مانند حاجتمندى كه به ديوار حجرالاسود مشرّف مىشود و آزادشدگان
مسلمان و عتقاء وقتى آن شتر به نزدشان مىآمد مىگفتند: اين شتر آزاد شده
رسولاللَّه(ص) است، راوى مىگويد: آن شتر آنقدر به چرا رفت كه بسيار چاق و فربه شد
به حدّيكه پوستش كشيده شده بود.
و
به همان سند از ابراهيمبن هاشم از جعفربن محمد از عبداللَّهبن ميمون قداح از امام
صادق(ع) نقل است كه فرمود: يك زن يهودى سر دست گوسفند )يا بزغالهاى( راكه پخته بود
به سم آلوده كرد و به رسولاللَّه(ص) داد، آنحضرت هم سردست گوسفند را دوست داشت و
از خوردن گوشت ران كراهت داشت )زيرا كه به محل دفع فضولات حيوان نزديك است( پس
هنگامى كه پيرزن يهودى گوشت بريان و پخته گوسفند را آورد رسولاللَّه(ص) از همان
قسمتى كه دوست داشت يعنى سردست گوسفند آنقدر كه تقدير خداوند بود خورد پس آن سردست
و ذراع گوسفند به زبان آمد و گفت: يا رسولاللَّه من مسموم هستم و حضرت ديگر از آن
گوشت نخورد ولى اثرات آن سم هرگز برطرف نشد تا اينكه حضرت از دنيا رفت.
شيخ صدوق )قدسسره( در كتاب علل به اسنادش كه از امام صادق(ع) نقل كرده، وصيت
پيامبر و آنچه كه به اميرالمؤمنين(ع) عطا فرموده را بيان مىكند تا آنجا كه
مىگويد: اى على، اين درازگوش را در زمان حيات خود به تو مىدهم و تو هم در اين
زمان آنرا از من بگير و قبول كن كه هيچ كس پس از وفات من درباره آن با تو مجادله و
نزاع نكند سپس امام صادق(ع) فرمود: اوّلين حيوانى كه از چهارپايان و مركبهاى
رسولاللَّه(ص) مُرد درازگوشى بود كه بر آن سوار مىشد در همان ساعتى كه
رسولاللَّه(ص) از دنيا رحلت فرمود، آن حيوان افسارش را پاره كرد و به راه افتاد تا
در محله قُبا به جايى به نام چاه بنى خطمه رسيد و خود را در آن چاه انداخت و همانجا
محل دفن آن حيوان گرديد، امام صادق(ع) فرمودند: دراز گوش رسولاللَّه(ص) كه نامش
يعفور بود با حضرت صحبت مىكرد، پس يك روز گفت: پدر و مادرم به فدايت پدرم از جدش
از پدرش از جدش كه او در كشتى نوح(ع) با او همراه بود نقل مىكند كه: روزى نوح او
را ديد و به صورتش دست كشيد و نوازش كرد سپس فرمود: از صلب اين درازگوش، درازگوشى
بهوجود مىآيد كه سرور پيامبران و آخرين ايشان بر آن سوار مىشود، حمد و ستايش
مخصوص خداوند كه اين درازگوش را به من داده است.
در بحار از مناقب از محمدبن اسحاق نقل شده: زنى از مشركين كه بسيار درباره
رسولاللَّه(ص) بدگويى و بددهانى مىكرد از كنار حضرت مىگذشت در حاليكه در آغوش
خود نوزاد پسر دو ماههاى داشت، پس نوزاد به امر خداوند به زبان آمد و گفت:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَاللَّه، مُحَمَّدِبْنِ عَبْدُاللَّه، مادر نوزاد
كار او را انكار كرد و زير بار حقيقت نرفت پس رسولاللَّه(ص) به نوزاد فرمود: اى
كودك از كجا دانستى كه من رسولاللَّه و محمدبن عبداللَّه هستم؟ آن كودك گفت:
خداوند رب العالمين و روحالأمين به من ياد دادهاند، پيامبر فرمود: روح الأمين
كيست؟ كودك گفت: او جبرئيل است، كه هماكنون بالاى سر تو ايستاده و به تو نگاه
مىكند، پيامبر به او گفت: اى پسر اسم تو چيست؟ گفت: نام من عبدالعزّى است و من به
عزّى ايمان ندارم و به او كافر هستم. يا رسولاللَّه، هر اسمى مىخواهى بر من بگذار
حضرت فرمود: نام تو را عبداللَّه مىگذارم كودك گفت: يا رسولاللَّه نزد خداوند
براى من دعا كن تا مرا از خادمان تو در بهشت قرار دهد رسولاللَّه(ص) نيز براى او
دعا كرد پس نوزاد گفت: يا رسولاللَّه هر كس به تو ايمان بياورد سعادتمند و خوشبخت
خواهد شد و هر كس به تو ايمان نياورد و كافر شود شقى و بدبخت خواهد شد آنگاه آن
نوزاد فرياد بلندى كشيد و از دنيا رفت.
همچنين به اسنادش از شمربن عطيه نقل است كه با نوجوانى به نزد رسولاللَّه(ص) آمدم
حضرت به نوجوان همراه من فرمود نزديك بيا او نيز به نزديكى حضرت رفت آنگاه
رسولاللَّه(ص) فرمود: من چه كسى هستم؟ آن كودك كه هرگز در عمرش نتوانسته بود سخن
بگويد به معجزه ايشان لب به سخن گشود و گفت: تو رسول خدا هستى.
و
نيز به همان سند از واقدى از مطلببن عبداللَّه آمده كه گفت: رسولاللَّه(ص) در
مدينه در جمع يارانش نشسته بود كه در همين زمان گرگى نزديك شد و در برابر
رسولاللَّه(ص) ايستاد و شروع به زوزه كشيدن نمود پس حضرت رو به اصحابش نمود و
فرمود: اين گرگ فرستاده گرگها به سوى شماست، اگر دوست داريد به او چيزى بدهيد و به
سوى ديگرى او را نفرستيد و اگر هم مىخواهيد او را رها كنيد و چيزى به او ندهيد ولى
از او پرهيز نماييد پس هر چه بهدست آورد و از گلههاى شما شكار كرد همان روزىاش
خواهد بود. مردم گفتند: يا رسولاللَّه اگر چيزى به او بدهيم خيال ما راحت و آسوده
خواهد بود، رسولاللَّه(ص) با انگشت سوم خود اشاره كرد و گرگ نيز به سرعت بازگشت در
حالكيه سر و دُم خود را تكان مىداد.
به همان سند در حكايت عمروبن منتشر آمده كه او از پيامبر درخواست نمود تا مارى كه
به خانهاش آمده بود از آنجا دور كند و نهال نخل او را كه در حال خشك شدن بود احياء
نمايد پس پيامبر خارج شد و به آنجا رفت و ديد كه مارى در حال نعره كشيدن است و
مانند شترى كه رم كرده سروصدا مىكند و مثل گاو فرياد و زوزه مىكشد پس چون مار
نگاهش به رسولاللَّه(ص) افتاد ايستاد و به حضرت سلام كرد آنگاه رسولاللَّه(ص)
دستش را بر نخل نهاد و فرمود: بِسْمِاللَّهِ الَّذىِ قَدَّرَ فَهَدى وَ أَماتَ وَ
أَحْيى، آنگاه آن نهال نخل به اندازه قامت رسولاللَّه(ص) بلند شد و ميوه داد و از
كنار ريشه آن چشمه آب جوشيد.
آوردهاند كه: روزى پيامبر در كف دست راستش خرما بود وقتى حضرت آنرا تناول
مىفرمود هستههاى خرما را در دست چپش نگاه مىداشت. گوسفندى از كنار حضرت در حال
گذر بود حضرت به گوسفند اشاره نمود تا بيايد و هستههاى خرما را بخورد پس گوسفند
آمد و شروع به خوردن هسته از كف دست چپ رسولاللَّه(ص) نمود و حضرت خودش از دست
راست خود خرما مىخورد و آنقدر صبر نمود تا اينكه گوسفند از خوردن فارغ شده و رفت.
و
به همان سند از معرضبن عبداللَّه از پدرش و او از جدش آورده كه در هنگام
حجّةالوداع كودكى را كه در پارچهاى پيچيده بودند بهدست رسولاللَّه(ص) دادند،
حضرت كودك را در كف دست خويش نهاد و به او فرمود: اى كودك من كه هستم؟ كودك پاسخ
داد: تو محمد رسولخدا هستى؟ حضرت فرمود: اى كودك خوشقدم و مبارك درست گفتى و ما
اين كودك مبارك را يمامه ناميديم.
به همان سند از ابن عباس نقل است كه يكبار پيامبر مىخواست مسح پا بكشد كفشهايش را
درآورد پس چون خواست آنها بپوشد عقابى از آسمان آمد و در هوا كفش را از دست حضرت
ربود و پس از چندى آنرا از آسمان انداخت در اين حال حضرت ديد كه از درون كفش مارى
بيرون آمد آنگاه حضرت فرمود: أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَنْ يَمْشىِ عَلَى
بَطْنِهِ وَ مِنْ شَرِّ مَنْ يَمْشِى عَلَىَ رِجْلَيْنِ، سپس آن عقاب حضرت را از
پوشيدن كفش نهى كرد تا اينكه آن مار را از نزد پيامبر دور سازد.
در حرائج در باب معجزات رسولاللَّه(ص) اينگونه بيان شده كه: آنحضرت در ميان
اصحابش نشسته بودند كه مردى اعرابى آمد در حاليكه سوسمارى را صيد كرده و درون آستين
لباسش انداخته بود از اطرافيان پيامبر پرسيد: اين مرد كيست؟ گفتند: او پيامبر است،
مرد عرب گفت: به لات و عُزّى قسم كه هيچكس نزد من بدتر و دشمنتر از نيست و اگر با
اين كار قبيلهام را عجول نمىخواندند هر چه سريعتر تو را به قتل مىرساندم.
اين حرفها به تو نيامده )با اين حرفها خودت را خسته نكن(، آنگاه حضرت فرمود: به من
ايمان بياور، مرد گفت: من به تو ايمان نمىآورم مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان
ياورد، آنگاه سوسمارى كه در آستين داشت بيرون آورد و به زمين انداخت، پيامبر فرمود:
اى سوسمار پس سوسمار با زبان عربى بطوريكه همه آن را مىشنيدند گفت: گوش بفرمانم و
اطاعت امر تومى نمايم اى نجاتبخش بيچارگان در روز قيامت. حضرت فرمود: چه كسى را
مىپرستى؟ حيوان گفت: آن كسى را مىپرستم كه عرش او در آسمان است و پادشاهى او بر
زمين است و به دريا راه دارد و رحمت او در بهشت متجلى مىگردد و عذاب او در آتش
دوزخ نمايان خواهد شد، حضرت فرمود: اى سوسمار من چه كسى هستم؟ حيوان گفت: تو
فرستاده پروردگار عالميان و خاتم پيامبران هستى هر كه تو را تصديق كند رستگار و
آنكه تو را تكذيب نمايد بيچاره و بدبخت است، مرد اعرابى گفت: از اين پس تنها از تو
پيروى مىكنم، من در حالى به سوى تو آمدم كه در آن حال هيچ چيز بر روى زمين بدتر و
دشمنتر از تو در نزد من وجود نداشت ولى هماكنون تو را از خودم پدر و مادرم بيشتر
دوست دارم و أَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّاللَّه وَ اَنَّكَ مُحَمَّدٌ
رسولاللَّه(ص)، پس آن مرد نزد قوم خويش بازگشت، او كه از قبيله بنىسليم بود
جريان را براى همه تعريف نمود و با شنيدن اين جريان بيش از هزار و يك نفر ايمان
آوردهاند.
و
باز از خرائج از ابن اعرابى نقل است كه غلام رسولاللَّه(ص) كه سفينه نام داشت گفت:
با كشتىام براى جنگ خارج شده بودم كه در دريا كشتىام و هرآنچه همراه آن بود در
دريا غرق شد و خورشيد نيز غروب كرد و هيچ چيزى برايم نماند مگر پارچهاى كه با آن
خودم را پوشانده و بر تكّه چوبى چسبيده بودم تا غرق نشوم آن تكه چوب آمد و امواج
مرا به همراه آن تكه چوب بر بالاى تخته سنگى در دريا انداخت پس من برخاستم و گمان
كردم كه نجات يافتهام كه در اين حال موجى آمد و با حجم خود مرا انداخت پس من چندين
بار برخاستم سپس با سختى خود را به ساحل دريا كشاندم تا آنجا كه ديگر امواج به من
اصابت نمىكردند پس خداوند را به خاطر نجات يافتن و سلامتىام شكر نموده برخاستم و
راه افتادم كه در همين بين چشمم به شيرى خورد كه به سمت من مىآمد. مىخواست كه مرا
شكار كند و گردن مرا به دندان بگيرد، من دستم را به سوى آسمان بلند كردم و گفتم:
خداوندا من بنده تو و غلام پيامبر تو هستم مرا از غرق شدن نجات دادى آيا هماكنون
مىخواهى اين حيوان درندهات را بر من مسلط گردانى؟ پس در آن حال گويى كه به من
الهام شد و من گفتم: اى شير درنده من سفينه غلام رسولاللَّه(ص) هستم، حقِّ
رسولاللَّه(ص) را در مورد غلامش رعايت كن و حرمت او را نگاهدار، بخدا قسم كه آن
شير غُرّش كردن را كنار گذاشت و مانند گربهاى به نزد من آمد و يك بار با اين دست و
بار ديگر با آن دست صورت خودش را مىماليد و نوازش مىكرد پس آنگاه مدت زيادى به
صورت من خيره شد بعد در جلوى من نشست و به من اشاره كرد كه سوار شو، من بر پشت او
سوار شدم شير برخاست و همراه من به راه افتاد، چيزى نگذشت كه به جزيرهاى فرود آمد
كه در آن درخت و ميوهها و چشمهاى گوارا بود، من مات و مبهوت شدم و برخاستم و آن
شير به من اشاره كرد كه پياده شو، پس از پشت شير پايين آمدم، آن شير همانجا در
مقابل من ايستاد و به من نگاه مىكرد من هم از آن ميوهها چيدم و خوردم آنقدر از آب
آن چشمه نوشيدم كه سيراب شدم آنگاه برخاستم و به سوى برگهاى درختان رفته و با آن
تنپوشى درست كرده و با برگها خود را پوشاندم و با برگها تنپوشى ديگر درست كرده و
آن را به پشت خود انداختم سپس برگى كه شبيه كيسه بود چيدم و مقدارى از آن ميوهها
در آن گذاشتم و آن پارچه و لباسى كه همراه داشتم در آب فرو برده و خيس كردم تا هر
زمان كه به آب احتياج پيدا كردم آن پارچه را فشار بدهم و از آبى كه از آن مىچكد
بنوشم و رفع تشنگى نمايم وقتى از كارهايى كه مىخواستم انجام دهم فارغ شد آن شير به
نزد من آمد و بر زمين نشست و پشتش را جلوى من آورد سپس اشاره كرد كه يعنى سوار شو،
هنگامى كه سوار شدم راه افتاد و به سوى دريا رفت از غير آن راهى كه آمده بود،
هنگامى كه به دريا رسيدم ديدم يك كشتى در دريا در حال حركت است پس من به آنها به هر
وسيلهاى كه توانستم اشاره كردم تا كه ايشان متوجه حضور من شدند و همگى بر روى عرشه
كشتى جمع شده تسبيح و تهليل مىگفتند: زيرا ديده بودند كه مردى بر پشت شيرى سوار
شده پس فرياد زدند اى جوانمرد تو كه هستى از اجنّه هستى يا آدميزادى؟ سفينه
مىگويد، فرياد زدم: من سفينه غلام رسولاللَّه(ص) هستم و اين شير را به حقِّ
رسولاللَّه(ص) قسم دادم و دعا كردم پس اينگونه كرد كه هماكنون مىبينيد، وقتى كه
آن جماعت نام رسولاللَّه(ص) را شنيدند دونفر از كشتى پايين آمدند و با قايقى كوچك
به ساحل آمدند، من هم از پشت شير پايين آمدم و شير در مكانى ايستاد تا ببيند كه چه
مىكنم، آن دو مرد لباسهايى را سمت من انداختند و گفتند: اين لباسها را بپوش من
لباسها را پوشيدم، يكى از آنها گفت: بر پشت من سوار شو تا تو را درون قايق بگذارم،
سپس پرسيد آيا اين حيوان درّنده حق رسولاللَّه(ص) را در مورد امتش رعايت نموده
است؟ شير به نزد من آمد و من به او گفتم: خداوند از سوى رسولاللَّه(ص) به تو جزاى
خير عطا نمايد و بخدا قسم كه من ديدم اشك از چشمانش مانند سيل روانه شده است و
آنقدر ايستاد تا من به داخل قايق رفتم و او به پيش آمد و به من خيره شده و نگاه
مىكرد و آنقدر ايستاد تا ما از ديدگان او غايب شديم.
نيز به همان سند روايت شده است كه مرد اعرابى نزد رسولخدا (ص) آمد و گفت: اى محمد
به من خبر بده كه بچه شتر من چيست؟ تا اينكه بدانم تو در دعوت خود راستگو هستى و به
حق مبعوث شدهاى و به خداى تو ايمان بياورم و از تو پيروى نمايم، پس پيامبر به
على(ع) نظاره كرد و فرمود: حبيب من على(ع) تو اين كار را برايم انجام بده، على(ع)
هم افسار ناقه را گرفت سپس گردن و زير گلوى او را نوازش كرد و چشمانش را به آسمان
بلند نمود و گفت: خداوندا، از تو درخواست مىكنم به حق محمد(ص) و اهل بيت محمد و به
اسماء حسنى تو و به كلمات تامّ تو قسم كه اين ناقه به سخن بياد و بگويد درون شكمش
چيست، در اين هنگام ناقه رو به على(ع) نمود و گفت: اى اميرالمؤمنين اين مرد كه صاحب
من است روزى بر ما سوار شد و گفت كه مىخواهد به ديدار پسر عمويش برود، هنگامى كه
سوار بر من به آن وادى رسيد از من پياده شد و مرا بر زمين نشاند در آن حال شترى با
من در آميخت و من آبستن شدم، مرد اعرابى با ديدن اين صحنهها گفت: أَشْهَدُ أَنْ لا
اِلهَ اِلاَّ اللَّهْ وَ أَنَّكَ رَسُولُاللَّه، آنگاه از پيامبر درخواست نمود كه
از خداوند بخواهد تا در حمل شترش خير و بركت قرار دهد و كفايت در امور داشته باشد
پس همان كه خواست شد و او اسلام آورد و در اسلام خويش نيكو و راست كردار بود.
و
نيز از همان سند آمده كه مرد عربى سوسمارى شكار كرد و آنرا در دستش گرفته بود پس به
پيامبر گفت: من به تو ايمان نمىآورم مگر اينكه اين سوسمار به زبان بيايد و سخن
بگويد، پيامبر به سوسمار گفت: من كه هستم؟ آن حيوان گفت: تو محمدبن عبداللَّه(ص)
هستى كه خداوند تو را به عنوان دوست خويش برگزيده پس آن مرد اعرابى كه اهل قبيله
بنىسليم بود اسلام آورد و مسلمان شد.
باز به همان سند روايت شده كه وليدبن عبادةبن صامت گفت: جابربن عبداللَّه انصارى
در مسجد نماز مىخواند كه مرد اعرابى برخاست و به سوى او رفت و سؤال كرد: اى جابر
به من خبر بده بگو آيا در زمان رسولاللَّه(ص) حيوانات سخن مىگفتند؟ جابر گفت:
بله، پيامبر عتبهبن أبىلهب را نفرين كرده و فرموده بود: سگ خداوند تو را بخورد پس
روزى رسولخدا (ص) به همراه دوستانش از شهر خارج شد تا اينكه به يكى از مناطق سرسبز
اطراف مكه رسيديم، پس عتبهبن أبىلهب نيز مخفيانه از شهر خارج شد و كمى دورتر از
اصحاب پيامبر اطراق كرد در حاليكه مردم نمىدانستند او قصد كشتن رسولاللَّه(ص) را
دارد، هنگامى كه شب پرده افكند شير درندهاى آمد و عتبه را گرفت و او را از روى
مركب به زير افكند و خارج ساخت آنگاه چنان نعرهاى كشيد و غرّشى كرد كه هيچ يك از
سواران جرأت سخن گفتن نداشت و سكوت اختيار نمود آنگاه آن شير با زبانى گويا شروع به
سخن گفتن نمود و گفت: اين عتبةبن ابىلهب است كه مخفيانه از مكه خارج شده و قصد
داشت كه محمد(ص) را به قتل برساند سپس آن شير بدن عتبةبن ابىلهب را تكه پاره و
قطعه قطعه نمود و ذرّهاى از گوشت او را هم نخورد.
سپس جابر گفت: و اين شير به رؤيت عدهاى از قبيله آل ذريح نيز آمده آن هنگام كه
جوانان ايشان در لهو و لعب بودند پس اين شير به سرعت از بلندى همجوار ايشان بالا
رفت و با زبانى فصيح و گويا به ايشان گفت: اى اهل قبيله آل ذريح مردى صاحب خرد و
انديشه استوار با زبانى گويا از درون مكه فرياد برمىآورد، پس آن شير مردم قبيله آل
ذريح را به كلمه لااله الااللَّه دعوت نمود و ايشان نيز اجابت نمودند و لهو و لعب
را كنار گذاشته و به مكه آمدند و به دين اسلام گرويدند و نبوت رسولاللَّه(ص) را
پذيرفتند.
سپس جابر گفت: همچنين گرگى سخن گفته بود، بدين صورت كه گرگ آمد تا از گوسفندان يكى
را شكار كند و بهرهاى ببرد ولى چوپان آمد و مانع او شد و نگذاشت چنين كند ولى گرگ
علىرغم ممانعت چوپان عقب ننشت پس چوپان گفت: عجيب از اين گرگ و كارهايش، پس گرگ به
زبان آمد و گفت: اى فلانى از سخن گفتن من عجيبتر اين است كه محمدبن عبداللَّه
قريشى از دل مكه شما را به كلمه لااله الااللَّه دعوت مىكند و بهخاطر آن بهشت را
براى شما ضمانت مىكند ولى شما از پذيرفتن دعوت او سر باز مىزنيد، چوپان گفت: اى
گرگ بيچاره چه كسى از گوسفندانم نگهدارى مىكند تا نزد او بروم و ايمان بياورم؟ گرگ
گفت: من چوپانى گوسفندانت را مىكنم، پس چوپان رفت و به نزد رسولاللَّه(ص) رسيد و
اسلام آورد.
سپس جابر گفت: و نيز شترى زبان به سخن گشوده بود آن شتر براى بنى نجار بود كه
تمرّد مىكرد و نمىگذاشت تا بر پشتش بار بگذارند يا از او سوارى بگيرند و هر نقشه
و حيلهاى بهكار بردند نتوانستند او را بگيرند و راهى براى اينكار نيافتند، اين
جريان را براى رسولاللَّه(ص) گفتند، حضرت به پيش آن حيوان رفت وقتى شتر
رسولاللَّه(ص) را ديد به حالت فروتنى و با چشمانى گريان بر زمين نشست پس پيامبر به
مردم قبيله بنىنجار نظارهاى نمود و فرمود: بدانيد كه اين شتر از شما شكايت مىكند
كه به او علف و غذا كم مىدهيد و بارهاى سنگين بر او مىگذاريد و بسيار از او كار
مىكشيد پس آل نجار گفتند: اين شتر بسيار زورمند است و ما قدرت مهار كردن و رام
نمودن آن را نداريم، حضرت فرمود: تو با خانوادهات برو پس آن شتر هم به آرامى و
آهستگى رفت.
و
باز جابر نقل است كه مىگويد: در عهد رسولاللَّه(ص) آهويى سخن گفت و جريان از اين
قرار است كه: عدهاى از ياران حضرت آن را صيد كرده و به گوشهاى از خيمه خود بسته
بودند رسولاللَّه(ص) از آن محل گذر مىكرد كه آهو به حضرت گفت: يا رسولاللَّه،
حضرت فرمود: چه كار دارى؟ آهو گفت: يا رسولاللَّه پستانهاى من پر از شير است و من
در لانهام دو بچه آهو دارم مرا رها كن تا به آنها شير بدهم و بازگردم پس حضرت او
را رها كرد. اندكى گذشت كه آهو بازگشت در حاليكه حضرت هنوز ايستاده بود و پيامبر
ديد كه او خوشقول و مورد اعتماد است، پس اهل خيمه جريان را فهميدند و سخن آهو را
متعجّبانه براى همديگر تعريف نمودند و گفتند: يا رسولاللَّه اين آهو براى شماست و
حضرت نيز آن حيوان را آزاد كردند پس آهو لب به سخن گشود و شهادتين را بر زبان جارى
ساخت.