زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۶ -


فصل پانزدهم : سال یازدهم هجرت

تجهیز لشکر اسامه و بیمارى رسول خدا(ص)

اسامه فرزند زید بن حارثه بود که پدرش زید بشرحى که گذشت در جنگ موته به شهادت رسید .رسول خدا(ص)پس از مراجعت از سفر حجة الوداع که خیالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زیادى آسوده شده بود و پیوسته در اندیشه رومیان بود که از ناحیه شمال،کشور عربستان را تهدید مى‏کردند و براى اسلام و مسلمین خطر بزرگى به شمار مى‏رفتند از این رو در اواسط ماه صفر بود که در صدد تهیه لشکرى عظیم بر آمد تا روانه روم کند و فرماندهى لشکر مزبور را به اسامه واگذار کرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را که از آن جمله ابو بکر،عمر،ابو عبیده جراح،طلحه،زبیر،سعد بن وقاص و دیگران نیز در میان آنها بودند مأمور کرد تا تحت فرماندهى اسامه در این جنگ شرکت کنند.

اسامه در آن روز حدود بیست سال بیشتر نداشت و بلکه برخى سن او را هیجده سال نوشته‏اند و همین موضوع براى برخى از پیرمردان و کار آزمودگانى که مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند گران مى‏آمد و از این رو در کار رفتن به دنبال لشکر تعلل مى‏کردند و تدریجا آنچه را در دل داشتند به زبان آورده گفتند:

ـپسر بچه خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته!

اسامه منطقه«جرف»را که در یک فرسنگى مدینه قرار داشت لشکرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا کسانى که مأمور بودند همراه لشکریان بروند به«جرف»رفته و ازنظر وسایل مجهز شده و به سوى محل مأموریت خود حرکت کنند،و پیرمردان صحابه نیز روى همان جهت که گفتیم از رفتن به«جرف»خوددارى کرده امروز و فردا مى‏کردند.

در این خلال رسول خدا(ص)بیمار شد و در بستر افتاد،همان بیمارى که منجر به رحلت آن بزرگوار گردید،اما با این حال وقتى مطلع شد که مردم از رفتن به دنبال لشکر تعلل مى‏کنند با همان حال بیمارى و تب و سردرد شدید که داشت دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود:

«اى مردم فرماندهى اسامه را بپذیرید که سوگند به جان خودم اگر(اکنون)درباره فرماندهى او مناقشه مى‏کنید پیش از این نیز درباره فرماندهى پدرش حرفها زدید،ولى او شایسته و لایق فرماندهى است چنانکه پدرش نیز لایق این مقام بود».

این جملات را بر منبر ایراد کرد و به خانه آمد و پس از آن نیز به افرادى که به عیادتش مى‏آمدند با جملاتى نظیر«جهزوا جیش اسامه»سفارش مى‏کرد که هر چه زودتر به لشکر اسامه ملحق شده و سپاه را حرکت دهند و حتى گاهى مى‏فرمود:«لعن الله من تخلف عن جیش اسامة»[هر کس از لشکر اسامه تخلف کند لعنت خدا بر او (1) ]اما چون روز به روز حال پیغمبر سخت‏تر مى‏شد بهانه دیگرى به دست برخى افتاده بود و مى‏گفتند با این وضع حال پیغمبر،دلمان راضى نمى‏شود آن حضرت را بگذاریم و برویم،اکنون در مدینه بمانیم و ببینیم حال پیغمبر بهبود مى‏یابد یا نه.با تأکید و سفارشهاى پیغمبر بیشتر سپاهیان به جرف رفتند و خود اسامه نیز براى آخرین بار که نزد رسول خدا(ص)آمد و اجازه خواست چند روز حرکت خود را به تأخیر بیندازد تا وضع بیمارى پیغمبر روشن شود،آن حضرت با لعن تند و قاطعى فرمود:به دنبال مأموریتى که به تو داده‏ام برو و توقف مکن!

اسامه به«جرف»آمد و در صدد حرکت بود که پیک ام ایمن آمد که حال پیغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزدیک شده و بدین ترتیب اسامه و همراهانش توقف کردند و افراد بهانه جویى که دنبال عذرى مى‏گشتند تا از این سفر سرباز زنند همین خبر را دستاویز قرار داده به مدینه آمدند و سرانجام نگذاردند یکى از آرزوهاى پیغمبر اسلام با آن همه تأکید و سفارش در زمان حیات او جامه عمل بپوشد.

آخرین روزهاى زندگانى پیغمبر اسلام(ص)

سخنان پیغمبر(ص)و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حکایت از این داشت که مرگ خود را نزدیک مى‏داند و با گفتار و کردار از مرگ خود خبر مى‏دهد،از آن جمله در چند حدیث آمده است که در یکى از شبهایى که بیماریش شروع شد نیمه‏هاى شب با ابو المویهبه غلام خویش از خانه خارج شد و به قبرستان بقیع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش کرد و سپس آنها را مخاطب ساخته چنین گفت:

«السلام علیکم یا اهل المقابر،لیهنئى لکم ما أصبحتم فیه مما اصبح الناس فیه،اقبلت الفتن کقطع اللیل المظلم یتبع آخرها اولها،الآخرة شر من الاولى».

[درود بر شما اى ساکنان گورستان،گوارا باد بر شما روزگارى که در آن هستید زیرا بهتر از روزگار این مردم است،فتنه‏ها همچون پاره‏هاى شب تیره پى در پى مى‏رسند و دنباله‏اش مخوف‏تر از آغازش مى‏باشد.]

ابو المویهبه گوید:آن گاه به سمت من متوجه شده فرمود:اى ابا مویهبه همانا کلید گنجهاى دنیا را براى من آوردند و مرا میان ماندن همیشگى در دنیا و بهشت مخیر ساختند و من رفتن به بهشت و دیدار پروردگارم را انتخاب کردم.

ولى در حدیث اعلام الورى مرحوم طبرسى(ره)و ارشاد شیخ مفید(ره)است که این جریان در روز اتفاق افتاد و على(ع)را مخاطب ساخته و آن جملات را فرمود،سپس به على(ع)گفت:همانا جبرئیل قرآن را در هر سال یک بار بر من عرضه مى‏کرد و امسال دو بار عرضه کرد و این نیست مگر براى آنکه زمان مرگ من رسیده.

سفارش آن حضرت درباره قرآن و عترت

و از آن جمله شیخ مفید(ره)گوید:راویان شیعه و اهل سنت اتفاق دارند که رسول‏خدا(ص)در روزهاى آخر عمر خود فرمود:

«اى مردم من(در قیامت)پیشاپیش شما هستم و شما از دنبال نزد حوض کوثر بر من در آیید،آگاه باشید که من درباره«ثقلین»(آن دو چیز گرانبها که در میان شما گذارده‏ام)از شما سؤال مى‏کنم و(رفتار شما را با آن دو)جویا مى‏شوم پس بنگرید تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مى‏کنید،زیرا خداى لطیف و خبیر مرا آگاه کرده که آن دو از یکدیگر جدا نشوند تا مرا دیدار کنند و من نیز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود،آگاه باشید که من آن دو را در میان شما به جاى نهادم:یکى کتاب خدا،و دیگر عترت من،خاندانم.بر ایشان پیشى نگیرید که پراکنده و متلاشى خواهید شد،و درباره آنان کوتاهى نکنید که هلاک مى‏شوید،به ایشان چیزى تعلیم نکنید که آنها از شما داناترند،اى گروه مردم چنان نباشد که پس از رفتن من شما را ببینم که به کفر بازگشته و گردن همدیگر را بزنید...

هان بدانید که على بن ابیطالب برادر و وصى من است،پس از من درباره تأویل قرآن بجنگد،چنانکه من درباره تنزیل آن جنگیدم...»

مفید(ره)گوید:نظیر این گفتار را به طور مکرر و در مجالس متعدد مى‏فرمود.

آخرین سخنان پیغمبر(ص)در مسجد مدینه

حال پیغمبر روز به روز بدتر مى‏شد و مطابق نقل ابن هشام و دیگران حضرت براى اینکه تب و حرارت بدنش تخفیف یابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشک آب از چاههاى مختلف مدینه بکشند و بر بدنش بریزند،سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى که یک دست روى شانه امیر المؤمنین على(ع)و دست دیگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست آن گاه مطابق نقل مفید و طبرسى(ره)فرمود: (2)

«اى گروه مردم نزدیک است که من از میان شما بروم پس هر کس امانتى پیش من دارد بیاید تا به او بپردازم و هر کس به من وام و قرضى داده مرا آگاه کند،اى مردم‏میان خدا و بندگان چیزى نیست که سبب وصول خیر یا دفع شرى شود جز عمل و کردار،سوگند بدانکه مرا به حق به نبوت برانگیخته،رهایى ندهد کسى را جز عمل نیک و رحمت پروردگار و من که پیغمبر اویم اگر نافرمانى او را بکنم هر آینه به دوزخ مى‏افتم!بار خدایا آیا ابلاغ کردم!؟»

آن گاه از منبر فرود آمده نماز کوتاهى با مردم خواند سپس به خانه ام سلمه رفت و یک روز یا دو روز در اتاق ام سلمه بود،سپس عایشه پیش ام سلمه آمد و از او درخواست کرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گیرد و همسران دیگر آن حضرت نیز با این پیشنهاد موافقت کرده و حضرت را به اتاق عایشه بردند.

هنگام صبح بود و بلالـمطابق معمولـاذان گفت و مردم را به نماز دعوت کرد،پیغمبر فرمود :امروز دیگرى با مردم نماز بخواند.

عایشه گفت:به ابو بکر بگویید برود و حفصه گفت:به عمر بگویید برود.رسول خدا که سخن آن دو را شنید و حرص آن دو را براى این کار دید که هر یک مى‏خواهد پدر خود را به مسجد بفرستد با اینکه رسول خدا(ص)هنوز زنده است،بدانها فرمود:

«آرام باشید که شما همانند زنانى هستید که همدم یوسف بودند.» (3)

سپس از ترس آنکه مبادا آن دو نفر(یعنى ابو بکر و عمر)پیشدستى کرده و به مسجد بروند با اینکه به آن دو دستور داده بود به همراه اسامه به جنگ رومیان بروند،با کمال ضعف و نقاهتى که داشت و نمى‏توانست روى پاى خود بایستد مانند روز قبل به شانه على(ع)و فضل بن عباس تکیه کرد و در حالى که پاهاى آن حضرت به زمین کشیده مى‏شد به مسجد رفت و ابو بکر را مشاهده کرد که شتاب نموده و پیش ازآمدن آن حضرت خود را به محراب رسانده است.رسول خدا (ص)با دست اشاره کرد و او را از محراب به عقب راند،آن گاه در محراب ایستاده و نماز را از ابتدا شروع کرد و چون سلام داد به خانه بازگشت و ابو بکر و عمر و جمع دیگرى را که در مسجد بودند خواسته و به آنها فرمود:

مگر من به شما نگفتم با لشکر اسامه بیرون بروید؟گفتند:چرا اى رسول خدا،فرمود:پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتید؟

ابو بکر گفت:من رفتم ولى دوباره آمدم تا دیدارى با شما تازه کنم.عمر گفت:اى رسول خدا من که اصلا نرفتم زیرا دوست نداشتم که احوال شما را از مسافران بپرسم؟پیغمبر سه بار فرمود:«نفذوا جیش اسامة»به لشکر اسامه ملحق شوید!

در اینجا بود که در اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم بى‏حال شد و ساعتى به حال اغماء فرو رفت،در این وقت صداى گریه مسلمانان بلند شد و زنان و نزدیکان آن حضرت نیز صداها را به گریه بلند کردند.

عمر بن خطاب مانع نوشتن نامه رسول خدا(ص)مى‏شود.

رسول خدا(ص)به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود کرده فرمود:

«ایتونى بدواة و کتف لأکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده أبدا». (4)

[براى من دوات و کتفى (5) بیاورید تا نامه‏اى براى شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.]

برخى از حاضران برخاسته تا آنچه را خواسته بود بیاورد،ولى عمر او را برگردانده گفت:برگرد او هذیان مى‏گوید!کتاب خدا ما را بس است.

سر و صدا بلند شد برخى مى‏گفتند:بروید و آنچه را خواسته بیاورید،برخى نیز به طرفدارى عمر جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زیاد شد رسول خداخشمناک شده و فرمود:برخیزید که این اختلاف در نزد پیغمبر شایسته نیست و در نقل دیگرى است که برخى گفتند:

اى رسول خدا آیا دوات و کتفى که خواستى براى تو نیاوریم؟فرمود:آیا پس از این سخنان که گفتید؟!و سپس روى خود را از آنها برگرداند و بدین ترتیب کراهت خود را از حضور آنان بدانها فهمانید. (6)

مردم برخاستند و تنها نزدیکان آن حضرت مانند على(ع)و عباس و فرزندش فضل و سایر خاندان و نزدیکانش ماندند.آنان نیز پس از ساعتى رفتند.در اینجا گفته‏اند:پیغمبر فرمود:برادرم و عمویم را بازگردانید و چون على(ع)و عباس حاضر شدند،رسول خدا(ص)رو به عمویش عباس کرده فرمود:

عموجان آیا وصیت مرا مى‏پذیرى،و به وعده‏هاى من عمل مى‏کنى،و دین مرا مى‏پردازى.عباس گفت:اى رسول خدا من پیرمردى هستم عیالوار و تو مردى هستى که در کثرت جود و بخشش با باد برابرى مى‏کنى،من کجا مى‏توانم وعده‏هاى تو را به عهده گیرم؟

رسول خدا(ص)رو به على(ع)کرده فرمود:اى برادر تو وصیت مرا قبول مى‏کنى؟و همان سخنان را به وى فرمود...؟على(ع)عرض کرد:آرى اى رسول خدا(ص)حضرت فرمود:پس نزدیک بیا.على(ع)جلو رفت و رسول خدا(ص)او را به سینه چسبانید و انگشتر خود را بیرون آورد و فرمود:پس این را بگیر و در دست کن،سپس شمشیر و زره و لباس جنگ خود را خواسته به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نیز که در وقت جنگ بر دل خود مى‏بست به على(ع)داد و به او فرمود:

ـاینک به نام خدا به خانه‏ات بازگرد.

على(ع)و فاطمه در کنار بستر پیغمبر

و چون روز دیگر شد حال پیغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن‏حضرت ممنوع گردید و چون به حال آمد فرمود:برادر و یار مرا پیش من آرید و دوباره از حال رفت،عایشه گفت:ابو بکر را پیش او آرید،ابو بکر را احضار کردند اما همین که رسول خدا چشمش را باز کرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانید،ابو بکر که چنان دید برخاست و گفت:اگر به من کارى داشت بیان مى‏فرمود.چون ابو بکر برفت پیغمبر(ص)دوباره همان جمله را تکرار کرد و فرمود:برادر و یار مرا پیش من آرید،حفصه گفت:عمر را پیش او آورید.عمر را آوردند ولى رسول خدا(ص)همین که او را دید روى خود از او بگردانید و عمر نیز برفت.براى سومین بار رسول خدا(ص)فرمود:برادر و یاور مرا نزد من بخوانید،ام سلمه برخاست و گفت:على را نزدش بیاورید که جز او را نمى‏خواهد،از این رو به نزد على(ع)رفته او را کنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره کرد و على پیش رفت و سر خود را روى سینه پیغمبر (ص)خم کرد،رسول خدا(ص)زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشى سخن گفت،و در این وقت دوباره از حال رفت على(ع)نیز برخاست و گوشه‏اى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد.و چون از على(ع) پرسیدند:پیغمبر با تو چه گفت؟فرمود:

«علمنى الف باب من العلم فتح لى کل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاء الله» .

[هزار باب علم به من آموخت که هر بابى هزار باب دیگر را بر من گشود.به چیزى مرا وصیت کرد که ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم کرد.]

و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسید به على(ع)فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و چون جانم بیرون رفت آن را بدست خود بگیر و به روى خود بکش،آن گاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده گیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدین ترتیب على(ع)سر آن حضرت را به دامن گرفت و پیغمبر از حال برفت.

فاطمه(س)که این جریانات را مى‏دید و در کنارى نشسته بود در اینجا دیگر نتوانست خوددارى کند و پیش آمده خود را روى سینه پدر انداخت و شروع به‏گریستن نمود و این شعر را خواند :

و ابیض یستسقى الغمام بوجهه‏
ثمال الیتامى عصمة للارامل
(7)

رسول خدا(ص)که از صداى گریه دخترش به هوش آمد چشمانش را باز کرد و با صداى ضعیفى فرمود :

دخترکم این گفتار عمویت ابو طالب است،آن را مگو و به جاى آن بگو:

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم» . (8)

فاطمه بسیار گریست،پیغمبر که چنان دید به او اشاره کرد که نزدیک بیا و چون نزدیک رفت آهسته به او سخنى گفت که چهره فاطمه از هم باز و شکفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص)از دنیا رفت.

و در روایات بسیارى است که بعدها از فاطمه(س)پرسیدند:که پیغمبر چه چیز به تو گفت که آن بى‏تابى و اضطراب تو برطرف گردید؟

فرمود:پیغمبر به من خبر داد نخستین کسى که از خاندانش به او ملحق مى‏شود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمى‏کشد و همین سبب رفع اندوه و بى‏تابى من شد.

رحلت رسول خدا(ص)

بر طبق روایات مشهور میان محدثین شیعه،رحلت رسول خدا(ص)در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد،ولى مشهور نزد اهل سنت آن است که آن مصیبت بزرگ در روز دوازدهم ربیع الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.

و چون امیر المؤمنین(ع)طبق وصیت رسول خدا(ص)خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبید تا به او کمک کند و بدو دستور داد چشمان خود راببندد و آب به دست على(ع)بدهد،و بدین ترتیب على(ع)جنازه را غسل داد و حنوط و کفن کرد،سپس بتنهایى بر او نماز خواند،آن گاه از خانه بیرون آمده و رو به مردم کرد و گفت:

ـهمانا پیغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پیشواى ماست اکنون دسته دسته بیایید و بر او نماز بخوانید،و پس از انجام این کار عباس بن عبد المطلب شخصى را به نزد ابو عبیده جراح که براى مردم مکه قبر مى‏کند فرستاد تا او کار حفر قبر آن حضرت را به عهده گیرد و در همان اتاقى که پیغمبر از دنیا رفته بود قبرى حفر کرده و همانجا آن حضرت را دفن کردند.

و چون هنگام دفن شد انصار مدینه از پشت خانه صدا زدند:یا على براى خدا حق ما را نیز در این روز فراموش نکن و اجازه بده تا یکى از ما نیز در دفن رسول خدا شرکت جوید و ما نیز از این افتخار سهم و نصیبى ببریم.على(ع)اجازه داد اوس بن خولىـکه یکى از شرکت کنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبیله بنى عوف بودـدر مراسم دفن آن حضرت شرکت جوید و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد على(ع)بدو فرمود:

ـتو در میان قبر برو،و على(ع)جنازه رسول خدا(ص)را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمین قبر قرار گرفت بدو فرمود:اکنون بیرون آى،سپس خود امیر المؤمنین(ع)داخل قبر شد و بند کفن را از طرف سر باز کرد و گونه مبارک رسول خدا را روى خاک نهاد و لحد چیده خاک روى قبر ریختند و بدین ترتیب با یک دنیا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا(ص)را در خاک دفن کردند.

صلوات الله علیه و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین و لعنة الله على اعدائهم اجمعین من الآن الى یوم الدین

خداى تعالى را سپاسگزارم که باز هم به این بنده بى‏بضاعت این توفیق بزرگ را عنایت فرمود و توانستم دنباله تاریخ زندگانى انبیا و پیغمبران الهى،زندگانى پیامبربزرگوار اسلام را نیز در یک جلد به این صورت که مى‏بینید تألیف و به رشته تحریر در آورم و از خوانندگان محترم تقاضا دارم این حقیر را در وقت مطالعه از دعاى خیر فراموش نفرمایند و ادامه توفیقات این بنده ناچیز را در انجام این گونه خدمات از درگاه خداى تعالى بخواهند.

و لازم به تذکر است که تألیف این کتاب در سال 1397 هجرى قمرى در قریه امام زاده قاسم شمیران به پایان رسیده و تاکنون که سال 1405 هجرى قمرى است بیش از شش بار تجدید چاپ شده و در این سال توفیق الهى مجددا شامل حال این بنده ناتوان گردید که اضافات و اصلاحاتى در آن نموده و در دسترس خوانندگان محترم قرار دهم.و الحمد لله اولا و آخرا.

سید هاشم رسولى محلاتى

جمارانـ22 جمادى الاولى 1405

پى ‏نوشتها:‌


1.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید،ج 2،ص 21.نگارنده گوید:این جمله ضمنا پاسخى است به آنها که مى‏گویند:صحابه پیغمبر را به همین جهت که صحابى آن حضرت بوده‏اند نمى‏شود لعنت کرد و ما در اینجا مى‏بینیم خود پیغمبر آنها را که به دستورش عمل نمى‏کردند صریحا لعنت کرده است.

2.از اینجا به بعد تا آخر این فصل روایات مختلف نقل شده و ما نقل این دو محدث بزرگوار را که جامعتر و در ضمن معتبرتر بود انتخاب کردیم.

3.طریحى(ره)و دیگران احتمال داده‏اند که شاید منظور آن حضرت این بود که همان گونه که زنان مصرى هر کدام مى‏خواستند یوسف را بتنهایى دیدار کرده و به نفع خود از آن پیغمبر پاکدامن بهره‏بردارى کند شما نیز همان گونه هستید و احتمالات دیگرى هم براى سخن آن حضرت ذکر کرده‏اند.

4.و در نقل ابن ابى الحدید این گونه است که فرمود:«ایتونى بداوة و صحیفة اکتب لکم کتابا لا تضلون بعدى».

5.کتف،استخوان پهنى است که در شانه حیوانات چهارپاست و زمانهاى قدیم براى نوشتن به جاى کاغذ از آنها استفاده مى‏کردند.

6.بخارى و دیگران از ابن عباس نقل کرده‏اند که بارها مى‏گفت:

«ان الرزیة کل الرزیة ما حال بیننا و بین کتاب رسول الله»[بزرگترین مصیبتها همان بود که میان مسلمانان و نامه‏اى که پیغمبر مى‏خواست بنویسد حایل شدند.]

7.مطلع قصیده ابو طالب است که در مدح آن حضرت سرود و پیش از این با ترجمه‏اش گذشت.

8.سوره آل عمران،آیه .144