زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۳ -


فصل دوازدهم : سال هشتم هجری

سریه عمرو بن کعب و حارث بن عمیر

پس از اینکه رسول خدا(ص)از عمرة القضاء مراجعت فرمود چند ماه در مدینه توقف کرد و در این مدت بیشتر توجه آن حضرت به سوى شمال عربستان و بسط و توسعه اسلام در آن نواحى معطوف بود،زیرا از سمت جنوب با قرارداد صلح حدیبیه خیالش تا حدودى آسوده شده بود و از آن سو بخوبى مى‏دانست که با گذشت یکى دو سال خود به خود مردم مکه مسلمان خواهند شد و مقدمات فتح مکه فراهم مى‏شود،اما قسمت شمال عربستان که تحت نفوذ دو قدرت بزرگ آن زمان یعنى ایران و روم بود محیط مساعدى براى تبلیغ اسلام به شمار مى‏رفت بخصوص قسمت غربى آن که تحت نفوذ دولت روم و دین مسیح بود آمادگى بیشترى براى پذیرش اسلام داشتند.

از این رو فکر رسول خدا بدان سو معطوف گردید و گروهى را به سرکردگى عمرو بن کعب غفارى براى تبلیغ اسلام به ناحیه شام به جایى به نام«ذات الطلح»فرستاد ولى مردم آن ناحیه دعوت آنها را نپذیرفته و در صدد قتل آنانـکه جمعا پانزده نفر بودندـبر آمدند و بجز عمرو بن کعب همگى به قتل رسیدند و عمرو بن کعب نیز با زحمتى توانست خود را از معرکه نجات دهد و جان سالم به در برد.

به دنبال آن نیز پیغمبر اسلام حارث بن عمیر را با گروهى به سوى شرحبیل بن‏غسان که فرماندار شهر بصرى (1) از طرف امپراتور روم بود،فرستاد و نامه‏اى هم به منظور دعوت به اسلام بدو نوشت ولى شر حبیل حارث را با همراهان وى به قتل رسانید.

این دو ماجرا سبب اندوه پیغمبر و خشم مسلمانان مدینه و آمادگى آنها براى جنگ با امپراتور روم گردید و در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرت رسول خدا(ص)لشکر مجهزى را به جنگ رومیان به موته که سرحد شام بود فرستاد.

جنگ مؤته

سه هزار مرد جنگى آماده حرکت به مؤته شدند و پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سرکردگى آنها را چنانکه در روایات شیعه آمده است به جعفر بن ابیطالب واگذار کرد و فرمود اگر براى جعفر اتفاقى افتاد،زید بن حارثه امیر لشکر باشد و اگر او هم کشته شد عبد الله بن رواحه و طبق روایات اهل سنت فرماندهى لشکر را به«زید بن حارثه»واگذار کرد و فرمود:اگر زید کشته شد فرماندهى لشکر با جعفر بن ابیطالب باشد و اگر او نیز کشته شد عبد الله بن رواحه فرمانده سپاه باشد!

در برخى از تواریخ آمده که به دنبال آن فرمود:اگر او نیز کشته شد مسلمان با نظر خویش فرماندهى از میان خود انتخاب کنند.

مردى از یهود به نام نعمان که این ماجرا را شنید گفت:اى ابا القاسم اگر تو براستى پیغمبر خدا باشى اینان را که نام بردى همگى کشته خواهند شد،زیرا انبیاء بنى اسرائیل هرگاه لشکرى را به جایى مى‏فرستادند و این گونه فرمانده جنگ تعیین مى‏کردند اگر صد نفر را نیز به دنبال یکدیگر نام مى‏بردند همگى در آن جنگ کشته مى‏شدند و به دنبال آن پیش زید بن حارثه رفت و بدو گفت:با پیغمبر و خاندانت وداع کن که اگر او براستى پیغمبر باشد تو دیگر زنده بر نخواهى گشت و زید بن حارثه گفت:

به راستى گواهى مى‏دهم که او پیغمبر صادق و فرستاده خداست.

و چون خواستند از مدینه حرکت کنند پیغمبر براى آنها خطبه‏اى ایراد فرمود که بااختلاف نقل شده و ما متن یکى از آنها را در اینجا انتخاب مى‏کنیم:

«اغزوا بسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوکم بالشام ستجدون فیها رجالا فى الصوامع معتزلین الناس فلا تعرضوا لهم،و ستجدون آخرین للشیطان فى رؤسهم مفاحص فاقلعوها بالسیوف،لا تقتلن امرأة و لا صغیرا ضرعا و لا کبیرا فانیا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناءا» .

[به نام خدا به جنگ بروید و با دشمنان خدا و دشمنان اسلام کارزار کنید،و البته مردانى را در دیرها خواهید یافت که از مردم کناره گرفته(و به عبادت مشغول)اند مبادا متعرض آنها شوید،ولى مردان دیگرى را خواهید یافت که شیطان در مشاعر و دماغ آنان جاى گرفته آن سرها را با شمشیر برکنید!مبادا زنى یا کودک شیرخوارى را به قتل رسانید و نه پیر فرتوتى را بکشید،و نه نخل خرما یا درختى را قطع کنید،و مبادا خانه‏اى را ویران سازید!]و در حدیث است که چون مردم خواستند با عبد الله بن رواحهـیکى از سرکردگان لشکرـخداحافظى کنند او را دیدند که گریه مى‏کند و چون سبب گریه‏اش را پرسیدند گفت:به خدا من علاقه‏اى به دنیا ندارم و گریه من براى آن است که از رسول خدا(ص)شنیدم که این آیه را درباره دوزخ مى‏خواند که خداى تعالى فرمود:

«و ان منکم الا واردها کان على ربک حتما مقضیا» (2)

[هیچ یک از شما نیست جز آنکه وارد دوزخ مى‏شود و این حکم پروردگار تو است!]

و با این ترتیب من نمى‏دانم پس از ورود به دوزخ چگونه از آن بیرون خواهم آمد.

بارى لشکر مجهز اسلام به سوى شام حرکت کرد و سربازان اسلام با شور و ایمان عجیبى بیابان خشک و سوزان عربستان را به سوى سرزمین حاصلخیز و خوش آب و هواى شام پشت سر مى‏گذارد و در این سفر مسیرى طولانى‏تر از تمام سفرهاى جنگى را باید طى کنند و بیش از صد و پنجاه فرسخ راه بروند و خالد بن ولید نیز که تازه‏مسلمان شده بود در این سفر به طور داوطلب همراه لشکر اسلام برفت.

مسلمانان تا«معان»ـکه اکنون در جنوب کشور اردن قرار داردـپیش رفتند و در آنجا توقف کردند،در آن هنگام خبر به آنها رسید که هرقل،امپراتور روم،با صد هزار سپاه براى جنگ با مسلمانان به سرزمین«مآب»آمده و صد هزار سپاه دیگر نیز از اعراب«لخم»،«جذام»،«قین»و«بهراء»که در آن حدود سکونت داشتند به کمک وى آمده و جمعا با دویست هزار لشکر آماده جنگ با مسلمانان شده‏اند.

این خبر که به مسلمانان رسید به مشورت پرداختند که چه بکنند؟آیا بازگردند یا به پیغمبر اسلام جریان را بنویسند و از آن حضرت کسب تکلیف کنند و یا با همان سپاه اندک با لشکر روم بجنگند؟

در اینجا نیز نیروى ایمان و شوق شهادت کار خود را کرد و عبد الله بن رواحه که هم مردى شجاع و دلاور بود و هم شاعرى فصیح و زبان آور بود به پا خاسته و سپاه اسلام را مخاطب قرار داده گفت:

اى مردم به خدا سوگند اینکه اکنون آن را خوش ندارید،همان است که به شوق آن بیرون آمده‏اید و این همان شهادتى است که طالب آن هستید!ما که با دشمن به عدد زیاد و کثرت سپاه نمى‏جنگیم،ما با نیروى این آیینى جنگ مى‏کنیم که خدا ما را بدان گرامى داشته،برخیزید و به راه افتید که یکى از دو سرانجام نیک در جلوى ماست:یا فتح و پیروزى،یا شهادت...!

این سخنان پرشور که از دلى سرشار از ایمان بر مى‏خاست در دل دیگران نیز اثر کرد و همگى گفتند:به خدا عبد الله راست مى‏گوید و به دنبال آن همگى برخاسته و به راه افتادند و در«بلقاء»به سپاه روم برخوردند و راه خود را به جانب قریه«مؤته»که در آن نزدیک بود و از نظر موضعگیرى جنگى مناسبتر بود کج کردند.

جنگ شروع شد

همان گونه که گفته شد:بنا بر نقل محدثین شیعه نخست جعفر بن ابیطالب پرچم جنگ را به دست گرفته و به عنوان فرمانده نخست به میدان آمد ولى به گفته مورخین اهل سنت:نخست زید بن حارثه پرچم اسلام را در میان لشکر به اهتزاز در آورد وسپس چون صاعقه‏اى خود را به قلب سپاهیان روم زد و به دنبال او مجاهدان دیگر اسلام هر یک چون شهابى در سپاه بى‏کران سپاه روم فرو رفتند.

منظره با شکوهى بود:سه هزار نفر مجاهد از جان گذشته براى مرگ پرافتخار و رسیدن به شهادت خود را به قلب دویست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نیزه‏ها و شمشیرها و رگبار تیرهایى که به سویشان مى‏آمد هراس نداشتند و دست از جان شسته هر یک خود را به یکى از صفوف منظم دشمن مى‏زد و همچون شهابى سوزان تا جایى که مى‏توانست پیش مى‏رفت.راستى براى سپاه روم این شهامت و فداکارى باور نکردنى بود ولى از نزدیک مى‏دیدند چگونه سربازان با ایمان اسلام در راه پیشرفت آیین و هدف مقدس خود تلاش مى‏کنند و مختصر خونى را که در کالبد خود دارند در این راه نثار مى‏نمایند!

در این گیرودار زید بن حارثه در میان حلقه نیزه‏هاى دشمن از پاى در آمد و به گفته اینان به دنبال او جعفر بن ابیطالب بسرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله کرد و همچنان جنگید تا وقتى که دید در میان حلقه محاصره دشمن قرار گرفته از اسب سرخ رنگ خود پیاده شد و براى آنکه آن اسب به دست دشمن نیفتد آن را پى کرد و سپس پیاده به جنگ پرداخت.

دشمن که مى‏کوشید هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشیر دست راست جعفر را قطع کرد ولى جعفر با مهارت خاصى پرچم را به دست چپ گرفت ولى دست چپش را هم از بدن جدا کردند و او پرچم را به سینه گرفت و با دو بازوى خود نگاه داشت تا وقتى که شمشیر دشمن،او را به زمین افکند و به درجه شهادت نایل آمد و سن آن مجاهد بزرگ و نامى را در آن روز برخى سى و سه سال نوشته‏اند و برخى دیگر مانند ابن عبد البر در استیعاب گفته است:در آن روز چهل و یک سال داشت و این قول صحیحتر به نظر مى‏رسد،زیرا با توجه به اینکه طبق روایات جعفر بن ابیطالب ده سال از على(ع)بزرگتر بوده در سال هفتم حدود چهل سال از عمر وى گذشته است.

از عبد الله بن عمر نقل شده که گوید:من در آن جنگ مأمور رساندن آب به زخمیها بودم و چون جعفر به زمین افتاد خود را به وى رسانیده و آب به او عرضه‏کردم،جعفر گفت:من نذر کرده‏ام روزه باشم آب را بگذار تا شام اگر زنده ماندم بدان افطار مى‏کنم من آب را در سپرى ریختم و نزد او گذاردم ولى قبل از غروب جعفر از دنیا رفت.

و همچنین از او نقل شده که گفته است:در بدن جعفر بن ابیطالب پس از شهادت اثر هفتاد زخم شمشیر و نیزه و تیر یافتند.در نقل دیگرى است که گفته‏اند:بیش از نود جراحت در بدن او بود و همگى آنها در جلوى بدن بود و در پشت سر اثرى از زخم دیده نشد. (3)

نگارنده گوید:در روایات زیادى از رسول خدا(ص)نقل شده که فرمود:خداوند به جاى دو دست جعفر که در جنگ مؤته جدا شد دو بال در بهشت به او عنایت مى‏کند که با فرشتگان پرواز مى‏کند و از این رو به«جعفر طیار»موسوم گردید.

و پس از شهادت این دو فرمانده دلاور و رشید عبد الله بن رواحه پیش رفت و پرچم را به دست گرفت و پس از لختى تأمل که کرد این رجز را خواند:

یا نفس الا تقتلى تموتى‏
هذا حمام الموت قد صلیت‏
و ما تمنیت فقد اعطیت‏
ان تفعلى فعلهما هدیت

[اى نفس اگر کشته نشوى سرانجام خواهى مرد،این سرنوشت مرگ است که پیش آمده!و آنچه آرزوى آن را داشتىـیعنى شهادتـاکنون به تو داده‏اند و اگر کارى که آن دو(شهید)انجام دادند انجام دهى به هدایت و رستگارى رسیده‏اى.]در این وقت از اسب خود پیاده شد و پسر عموى او استخوانى را که مختصر گوشتى در آن بود به او داده گفت:بخور تا رمقى پیدا کنى،عبد الله آن را به دست گرفته و دندان زد،ناگاه صداى شکستن شمشیرى به گوشش خورد،بى‏تابانه بر خود فریاد زد:تو زنده‏اى؟استخوان را انداخت و سپس شمشیر کشیده چون شعله‏اى جواله خود را به دشمن زد و پس از شهامت بى‏نظیرى به شهادت رسید.

پس از شهادت عبد الله مسلمانان خالد بن ولید راـکه تازه مسلمان شده بود (4) و به بى‏باکى معروف بودـبه فرماندهى خود انتخاب کردند و او نیز آن روز را تا شب به زدو خوردهاى محتاطانه سپرى کرد و چون شب شد عده‏اى از سپاهیان را به عقب لشکر فرستاد و چون صبح شد آنا با هیاهو به نزد لشکریان آمدند به طورى که دشمن خیال کرد نیروى امدادى از مدینه رسیده از این رو دست به حمله نزدند و لشکر اسلام نیز حمله را متوقف کرد و عملا جنگ متارکه شد و براى سپاه روم با آن شهامتى که روز قبل از جنگجویان اسلام دیده بودند همین پیروزى به شمار مى‏رفت که لشکر اسلام حمله نکند و از این رو هر دو لشکر به سوى دیار خود بازگشتند.

پیغمبر(ص)از میدان جنگ خبر مى‏دهد

ابن هشام و دیگران با مختصر اختلافى نوشته‏اند:در آن روزى که مسلمانان در مؤته جنگ مى‏کردند رسول خدا(ص)بر فراز منبر بود و ناگهان شروع کرد به خبر دادن از میدان جنگ و فرمود:اکنون برادران مسلمان شما با دشمنان مشغول جنگ شدند.سپس شروع کرد به خبر دادن از جنگ و گریز مسلمانانـمانند کسى که خود در میدان جنگ حضور داردـتا آنکه فرمود:زید بن حارثه پرچم را به دست گرفت و همچنان جنگید تا کشته شد،و پس از او جعفر پرچم را به دست گرفت و او نیز جنگ کرد تا به شهادت رسید. (5)

در اینجا رسول خدا کمى درنگ کردـبه طورى که انصار مدینه رنگشان تغییر نمودـو خیال کردند از عبد الله بن رواحه که از آنها بودـعملى سر زده که موجب سرافکندگى آنان شده،ناگاه پیغمبر(ص)ادامه داد و فرمود:

عبد الله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و جنگید تا کشته شد!

و از اسماء بنت عمیسـهمسر جعفرـنقل کرده‏اند که گفت:در آن روزى که جعفر در«مؤته»شهید شد من در خانه نان تهیه کرده بودم و بچه‏هاى خود را شستشو دادم که ناگاه پیغمبر را دیدم به خانه ما آمد و فرمود:پسرانم کجا هستند؟من آنها را به نزد آن حضرت بردم (6) پیغمبر نشست و آن بچه‏ها را در بغل گرفت و دست به سرشان‏کشید،اسماء گوید:عرض کردم:یا رسول الله گویا دست یتیم نوازى به سر ایشان مى‏کشى در این وقت اشک از دیدگان آن حضرت جارى شد و فرمود:آرى جعفر به شهادت رسید!

با شنیدن این گفتار رسول خدا(ص)صداى من به گریه بلند شد و زنان دیگر نیز اطرافم را گرفته و شروع به گریه کردند،رسول خدا(ص)برخاسته به خانه رفت و به فاطمه(س)دستور داد غذایى براى خاندان جعفر تهیه کنید و براى آنها ببرید و به زنان خود دستور داد به خانه جعفر بروند و در مراسم عزادارى با آنها شرکت جویند.در برخى از روایات آمده که این کار را سه روز تکرار کرد و از این رو سنت بر این جارى شد که پس از آن حضرت نیز این برنامه را براى افراد مسلمانى که عزادار مى‏شوند انجام دهند و تا سه روز غذاى گرم تهیه کرده براى ایشان بفرستند.

مراجعت سپاه به مدینه

چنانکه گفته شد:خالد بن ولید سپاه اسلام را برداشته به مدینه آمد و چون خبر آمدن آنها به شهر رسید مردم براى دیدار آنها از مدینه بیرون آمدند و پیغمبر اسلام نیز بر چهار پایى سوار شد و با مسلمانان دیگر به استقبالشان رفت،اما وقتى مردم آنها را دیدند خاک بر روى آنها ریخته و ملامتشان مى‏کردند که چرا در برابر دشمن استقامت نکردید و از میدان جنگ فرار کردید؟

پیغمبر اسلام جلوى مردم را از این کار گرفت و گفت:نه!اینها فرارى نیستند بلکه به خواست خدا(از این پس)حمله افکنها خواهند بود!

مسلمانان به خانه‏هاى خود رفتند ولى بیشتر آنها با چهره‏هاى گرفته و خشمگین و زبانهاى سرزنش‏آمیز خاندان خود رو به رو مى‏شدند تا جایى که برخى حاضر نبودند در را به روى بازگشتگان از جنگ باز کنند و به آنها مى‏گفتند:

ـچرا با برادران مسلمان خود پایدارى نکردید تا کشته شوید؟

کار به جایى رسید که بسیارى از سرشناسان و بزرگان شهر از ترس ملامت مردم جرئت نمى‏کردند از خانه‏ها بیرون آیند و حتى براى نماز به مسجد نمى‏آمدند تا آنکه‏پیغمبر اسلام به دنبال آنان فرستاد و یک یک را از خانه بیرون آورد و جلوى سرزنش مردم را گرفت و آنها آرام کرد .

و مطابق نقل ابن هشام در این جنگ دوازده نفر از مسلمانانـاز مهاجر و انصارـبه شهادت رسیدند به نامهاى:جعفر بن ابیطالب،زید بن حارثه،عبد الله بن رواحه،مسعود بن اسود،وهب بن سعد،عباد بن قیس،حارث بن نعمان،سراقة بن عمرو،ابو کلیب و جابر پسران عمرو بن زید،عمرو و عامر پسران سعد بن حارث.

سریه ذات السلاسل

اهل تاریخ عموما این سریه را پس از جنگ مؤته نقل کرده‏اند و در کیفیت نقل هم اختلاف بسیارى در تواریخ دیده مى‏شود که ما نقل شیخ مفید(ره)را در کتاب ارشاد از نظر جامعیت و نزدیکتر بودن به صحت انتخاب کرده و ملخص آن را در زیر براى شما نقل مى‏کنیم:

مرد عربى نزد پیغمبر آمد و پیش روى آن حضرت زانو زده نشست و عرض کرد:آمده‏ام تا تو را نصیحتى کنم حضرت پرسید:نصیحتت چیست؟عرض کرد:گروهى از عرب در وادى رمل اجتماع کرده و مى‏خواهند به شما در مدینه شبیخون بزنند و سپس خصوصیات آنها را براى پیغمبر بیان داشت،رسول خدا(ص)دستور داد مردم را به مسجد دعوت کنند آن گاه به منبر رفت و آنچه را مرد عرب گزارش داده بود به اطلاع مردم رسانید و فرمود:کیست که براى دفع آنها برود،جماعتى از اهل«صفه» (7) برخاستند و گفتند:ما به جنگ ایشان مى‏رویم فرماندهى براى ما تعیین فرما تا در تحت فرماندهى او حرکت کنیم،پیغمبر خدا از روى قرعه هشتاد نفر از ایشان را انتخاب کرد و سپس ابو بکر را به فرماندهى آنها انتخاب نمود و فرمود:به نزد بنى سلیم برو!

ابو بکر حرکت کرد و به نزدیک اعراب مزبور که در وسط دره‏اى جاى داشتند و اطراف آن را سنگ و درخت احاطه کرده بود رسید و چون به قصد حمله به آنها ازدره سرازیر شد اعراب مزبور از اطراف آن دره حمله کردند و چند تن از مسلمانان را به قتل رسانده و ابو بکر را فرارى دادند.چون به مدینه بازگشتند پیغمبر خدا این بار عمر را بدان سو فرستاد و اعراب مزبور این مرتبه در پشت درختها و سنگها کمین کرده و چون عمر با لشکریان از دره سرازیر شدند ناگهان از کمینگاهها بیرون آمده و او را نیز فرارى دادند.

رسول خدا(ص)از این ماجرا ناراحت شد و عمرو بن عاص گفت:اى رسول خدا مرا به این جنگ بفرست زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است شاید من بتوانم با خدعه و نیرنگ آنها را سرکوب کنم،پیغمبر (ص)او را با جمعى فرستاد ولى او نیز در برابر حمله اعراب مزبور نتوانست مقاومت کند و با از دست دادن چند تن از سربازان اسلام فرار کرد.پیغمبر که چنان دید چند روز صبر کرد و سپس على(ع)را طلبید و پرچم جنگ را براى او بست و در حق او دعا کرده او را به سوى دشمن فرستاد و ابو بکر و عمر و عمرو بن عاص را نیز همراه او کرد.

على(ع)لشکر را برداشته و راه عراق را پیش گرفت و از راه سختى آنها را عبور داد و براى آنکه دشمن را غافلگیر کند شبها راه مى‏پیمود و روزها پنهان مى‏شد تا وقتى که خود را به دهانه آن دره که دشمن در آن منزل کرده بود رسانید و چون بدانجا رسید به همراهان خود دستور داد دهان اسبان را ببندند و آنها را در جایى متوقف کرد و خود در سویى قرار گرفت،عمرو بن عاص که چنان دید دانست که با این تدبیر شکست دشمن حتمى استـدر صدد کارشکنى بر آمدهـبه ابى بکر گفت:من به این بیابانها از على آشناترم،در اینجا درندگانى چون گرگ و کفتار وجود داد که خطرشان براى سربازان ما بدتر از دشمن است اکنون تو به نزد على برو و از او اجازه بگیر تا به بالاى دره برویم.

ابو بکر پیش على(ع)آمد و سخن عمرو بن عاص را به وى گفت ولى على(ع)هیچ پاسخى نداد،ابو بکر بازگشت و به آنها گفت:على به من پاسخى نداد.عمرو بن عاص این بار عمر را فرستاد و به او گفت:تو قدرت بیشترى در سخن دارى،ولى عمر نیز وقتى سخن عمرو بن عاص را براى على (ع)اظهار کرد با سکوت آن حضرت مواجه‏شد.عمرو بن عاص که چنان دید به سربازان اظهار کرد ما نمى‏توانیم خود را به هلاکت اندازیم بیایید تا به بالاى دره برویم ولى با مخالفت شدید سربازان مواجه شده و همگى گفتند:ما دست از اطاعت و فرمانبردارى فرمانده خود بر نمى‏داریم.

بدین ترتیب در همانجایى که على(ع)دستور داده بود ماندند و چون نزدیکیهاى سپیده صبح شد على(ع)دستور حمله داد و لشکریان از هر سو به دشمن حمله کردند و اعراب بنى سلیم تا خواستند به خود آمده و آماده جنگ شوند شکست خورده و مسلمانان بر آنها پیروز شدند،و در این باره آیات سوره«و العادیات ضبحا»ـتا به آخرـنازل گردید. (8)

و چون به مدینه بازگشتند رسول خدا(ص)با مسلمانان دیگر به استقبال على(ع)آمدند و چون چشم على(ع)به پیغمبر افتاد به احترام آن حضرت از اسب پیاده شد،پیغمبر بدو فرمود:سوار شو که خدا و رسول او از تو خوشنودند.

على(ع)از خوشحالى گریان شد،پیغمبر(ص)بدو فرمود:اى على اگر نمى‏ترسیدم که گروههایى از امت من درباره تو همان سخنى را بگویند که نصارى درباره مسیح عیسى بن مریم گفتند،امروز درباره تو سخنى مى‏گفتم که بر هیچ دسته‏اى از مردم عبور نکنى جز آنکه خاک زیر پایت را (به منظور تبرک)بردارند.

فتح مکه

پیش از این در جریان صلح حدیبیه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح این بودکه هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش و یا پیغمبر اسلام هم‏پیمان شوند آزاد باشند و از این رو دو دسته از قبایل مزبور به نام«بنى بکر»و«خزاعه»که سالها بود میانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پیمان یکى از دو طرف در آمدند.

«خزاعة»با پیغمبر اسلام همپیمان شدند و«بنى بکر»با قریش.

نزدیک دو سال از این پیمان گذشته بود و این دو قبیله بدون جنگ با همدیگر روزگار را مى‏گذراندند و اتفاقى میان آنها رخ نداد،ولى این وضع به هم خورد و بنى بکر در صدد حمله به«خزاعه»بر آمد و به دنبال این فکر به مکه رفتند و با برخى از بزرگان قریش مانند عکرمة بن ابى جهل و صفوان بن امیه در این باره مذاکره کرد آنها را نیز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به«خزاعه»را با آنها طرح نموده از آنها نیز در این باره کمک گرفتند.

و برخى احتمال داده‏اند که عقب نشینى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بنى بکر به این فکر بیفتند زیرا فکر مى‏کردند با عقب نشینى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزیرة العرب متزلزل گشته و مى‏توانند ضربه‏اى بر آنها وارد کنند.

و به هر صورت شبى که خزاعه بى‏خبر از همه جا در منزلهاى خود آرمیده بودند مورد حمله بنى بکر و دستیاران قریشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بیست نفر آنها به دست بنى بکر کشته شد و با اینکه خود را به نزدیکى مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.

رسول خدا(ص)در مسجد مدینه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسیمه وارد مسجد شد و خبر این حمله ناجوانمردانه و نقض پیمان بنى بکرـو قریشـرا به اطلاع آن حضرت رسانید،و از او کمک و یارى طلبید.

رسول خدا(ص)که از شنیدن این خبر متأثر شده بود و عده یارى و کمک به آنها را به وى داد و آماده بسیج لشکر به سوى مکه و جنگ با قریش گردید.

ابو سفیان به مدینه مى‏آید

از آن سو قریش از کرده خود پشیمان شده و فکر حمله متقابل پیغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافى این عمل بر آمده و ابو سفیان را مأمور کردند به مدینه برود و به هر ترتیب مى‏تواند قرارداد صلح را تجدید کند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مکه بگیرد.

به همین منظور ابو سفیان به مدینه آمد و روى حسابى که پیش خود کرده بود یکسر به خانه دخترش ام حبیبه که جزء همسران پیغمبر بود وارد شد.

ابو سفیان فکر کرده بود با ورود به خانه او مى‏تواند به طور خصوصى پیغمبر اسلام را دیدار کرده و به ترتیبى کار را اصلاح کند،اما همین که وارد اتاق دخترش گردید با بى‏اعتنایى ام حبیبه مواجه گردید و چون خواست روى فرش بنشیند ام حبیبه بسرعت پیش رفت و فرش را از زیر پاى او جمع کرد!

ابو سفیان با ناراحتى پرسید:دخترم آیا مرا لایق این فرش ندانستى یا آن را در خور من ندیدى؟

ام حبیبه پاسخ داد:نه،بلکه این فرش مخصوص پیغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسى هستى بدین جهت نخواستم روى آن بنشینى!

ابو سفیان با خشم گفت:اى دختر گویا پس از من به تو شرى و گزندى رسیده است!

این سخن را گفت و از خانه او بیرون آمد و خود را به پیغمبر(ص)رسانده گفت:اى محمد خون قوم خود را حفظ کن و قریش را پناه ده و پیمان را تجدید کن!

پیغمبر فرمود:مگر پیمان شکنى کرده‏اید اى ابو سفیان؟گفت:نه،فرمود:پس ما سر همان پیمانى که بودیم هستیم!

ابو سفیان دیگر نتوانست سخنى بگوید و برخاسته پیش ابو بکر آمد و از وى خواست تا پیش پیغمبر وساطت کند ولى ابو بکر حاضر به این کار نشد،از این رو به نزد عمر رفت و او نیز با تندى ابو سفیان را از پیش خود براند،از آنجا به نزد على بن ابیطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار کرد:یا على قرابت و خویشى تو از همه کس به من نزدیکتر است و من براى انجام حاجتى به این شهر آمده‏ام و از تو درخواست دارم نگذارى من ناامید از این شهر بروم و پیش پیغمبر در انجام کار من وساطت کنى!

على(ع)بدو فرمود:اى ابو سفیان واى بر تو مگر نمى‏دانى که پیغمبر چون تصمیم به‏کارى گرفت کسى نمى‏تواند در آن باره با او سخنى بگوید.

ابو سفیان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسین(ع)در اتاق نشسته بودند کرده گفت:اى دختر محمد ممکن است به این کودکان خود دستور دهى تا کسى را در پناه خود گیرند و براى همیشه آقا و بزرگ عرب باشند؟

فاطمه(ع)فرمود:فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسیده‏اند که بدون اجازه پیغمبر کسى را در پناه خود گیرند.

کار بر ابو سفیان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مى‏شد و نمى‏دانست چه باید بکند از این رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:

اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پیش پاى من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟

على(ع)که دید اگر بخواهد با ابو سفیان تندى کند و او را با خشونت از پیش خود براند یکى از دو زیان را دارد:یا ابو سفیان در مدینه مى‏ماند و به وسایل دیگرى متشبث مى‏شود و ممکن است پیغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و یا اینکه مأیوس و خشمگین به مکه باز مى‏گردد و با تحریک قریش و سایر قبایل همپیمان آنها،جنگ تازه‏اى به راه مى‏اندازد و لااقل آنکه مشکلى سر راه نشر توحید و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستى ایجاد مى‏کند.

از این رو کمى فکر کرده و بدو گفت:اى ابو سفیان به خدا سوگند من اکنون راهى را که براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بنى کنانه هستى اینک برخیز و به میان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خویش در آور و تمدید قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!

ابو سفیان پرسید:آیا این کار براى من سودى دارد؟

على(ع)فرمود:گمان ندارم سودى داشته باشد اما چیز دیگرى اکنون به نظرم نمى‏رسد.

ابو سفیان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمایى على(ع)در میان مردم ایستاده‏گفت:اى مردم من همه شما را در پناه خویش قرار داده و قرارداد صلح را تمدید کردم!این سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.

بزرگان قریش که از آمدن ابو سفیان مطلع شدند،به نزد او آمده و پرسیدند:چه کردى؟گفت:به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولى نتیجه‏اى نگرفتم،پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خیرى ندیدم،آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نیز سخت دیدم،از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از دیگران دیدم،و او راهى پیش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر مى‏کنم نمى‏دانم آیا کارى را که به دستور او انجام داده‏ام فایده‏اى دارد یا نه؟

از او پرسیدند:چه راهى؟

گفت:به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم این کار را کردم!

بدو گفتند:آیا محمد هم آن را امضا کرد؟

گفت:نه!

گفتند:به خدا على تو را مسخره کرده،آخر این کار چه سودى داشت؟

ابو سفیان گفت:به خدا راهى جز این نداشتم.

تجهیز لشکر

پس از رفتن ابو سفیان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نیز دستور داد وسایل سفر او را تهیه کنند اما مقصد را اظهار نکرد،و به قبایل اطراف و همپیمانان خود نیز دستور بسیج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آنها خبر داد که شهر مکه است و براى فتح مکه مى‏رود و کوشش داشت که لشکر با جدیت و سرعت هر چه بیشتر بروند تا قریش از حرکت او آگاه نشود و در این باب دعا هم کرده از خدا نیز خواست که اخبار او را از قریش پنهان دارد و هنگام حرکت سپاهى گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستین بار بود که مدینه چنین سپاهى را به خود مى‏دید.

نامه حاطب بن ابى بلتعه به قریش

اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه که در زمره مسلمانان در مدینه به سر مى‏برد ولى زن و بچه‏اش در مکه بودند نامه‏اى براى قریش نوشت بدین مضمون:

«ان رسول الله جاءکم بجیش کاللیل یسیر کالسیل»

[پیغمبر خدا با لشکرى همچون توده‏هاى تاریک شب و بسرعت سیل به سوى شما مى‏آید.]

این نامه را به زنى داد که نامش ساره بود و چنانکه نقل شده پیش از آن در مکه به خوانندگى روزگار مى‏گذرانید ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشترى نداشت از این رو به مدینه آمد وى به آن زن ده دینار پول داد که آن را مخفیانه و بسرعت به مکه برساند.

ساره نامه را گرفت و در میان گیسوان خود پنهان کرد و راهى مکه شد.

از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت،پیغمبر بى‏درنگ على بن ابیطالب و زبیر بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت:زنى به این نام و نشان براى قریش نامه مى‏برد،نامه را از او بگیرید و او را به مدینه باز گردانید.

آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحلیفهـیک فرسخى مدینهـیا جاى دیگر به آن زن رسیدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چیزى نیافتند،در این وقت على(ع)پیش رفت و از روى تهدید به آن زن فرمود:به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون یا خودت نامه را بده یا به ناچار جامه‏ات را بیرون مى‏کنم و نامه را به دست مى‏آورم،آن زن که على(ع)را مصمم دید گفت:به کنارى برو و سپس نامه را که در میان گیسوانش پنهان کرده بود بیرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدینه بازگرداندند.

پیغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود:چه سبب شد که تو این نامه را به قریش بنویسى؟عرض کرد:یا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ایمان دارم و هیچ گونه تزلزلى براى من در دین پیدا نشده ولى من در میان مردم این شهر عشیره و فامیلى ندارم و زن و فرزند من نیز در شهر مکه است خواستم از این راه خدمتى به آنها کرده باشم که احیانا (اگر جنگى پیش آمد و آنها پیروز شدند)در وقت حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود کمک بگیرم.

در روایت شیخ مفید(ره)است که چون على(ع)نامه را آورد پیغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود:مردم!من از خدا درخواست کردم تا جریان حرکت ما را از قریش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخیزد و خود را معرفى کند و یا آنکه وحى الهى او را معرفى کرده و رسوا خواهد شد!

کسى برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى که همچون بید مى‏لرزید از جا برخاست و عرض کرد:نویسنده نامه من هستم و به خدا سوگند این کار را از روى شک به نبوت شما و نفاق در دین انجام ندادمـو سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کردیم اظهار داشتـ.

در این وقت عمر بن خطاب پیش آمد و گفت:یا رسول الله این مرد منافق شده دستور مى‏دهید تا من او را بکشم،پیغمبر او را از این کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بیرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بیرون کردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مى‏کرد از این رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند،و بدو فرمود:من تو رابخشیدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بیامرزد و دیگر به چنین کارى دست نزنى!

و به گفته مفسران آیه ذیل در شأن حاطب بن ابى بلتعه و در این ماجرا نازل شد:

«یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق...» (10) تا به آخر.

[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگیرید(و براى خود دوست انتخاب نکنید)که مودت خود را(از طریق مکاتبه)به آنها هدیه کنید،با اینکه بدان حقى که براى شما آمده کافر شدند...]تا به آخر.

حرکت سپاه به سوى مکه

روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدینه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در این سفر همراه رسول خدا(ص)حرکت کردند و از قبایل اطراف نیز گروه زیادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام کوشش پیغمبر اسلام که مى‏خواست خبر حرکت او به قریش نرسد براى آن بود که مقاومتى از قریش در برابر آنها نشود و قریش به جنگ و مقاومت برنخیزد و خونى در مکه ریخته نشود و بدین ترتیب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد،از این رو پس از حرکت نیز دستور داد لشکر بسرعت حرکت کنند و به نقل مورخین این فاصله زیاد را به یک هفته طى کردند،و شب هنگام به«مر الظهران»یک منزلى مکه رسیدند و در آنجا توقف کردند بى آنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.

عباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر نیز با چند تن از خویشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدینه از مکه بیرون آمده بودند در بین راه به رسول خدا رسیده و به آن حضرت ملحق شدند .

مورخین نوشته‏اند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسیله‏اى مردم مکه را از ورود این سپاه عظیم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را براى ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همین منظور از میان لشکراسلام بیرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسیله‏اى این خبر را به مردم مکه برساند و برخى احتمال داده‏اند که شاید در این باره با پیغمبر نیز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه این کار را گرفته باشد،ولى به نظر مى‏رسد این احتمال را تاریخ نویسانى که عموما جیره خواران خلفاى بنى عباس بوده و یا از کانال آنها به مردم مى‏رسید و کنترل مى‏شد و به وسیله کنترل کنندگان در تاریخ آمده باشد،و الله العالم.

از آن سو ابو سفیان و برخى از سران قریش که از عکس العمل پیغمبر اسلام در نقض پیمان صلح حدیبیه واهمه و بیم داشتند براى کسب خبر و اطلاع از تصمیم و یا حرکت لشکر اسلام،شبها که مى‏شد از مکه خارج مى‏شدند و از مسافران و افرادى که از سمت مدینه به شهر وارد مى‏شدند تفحص و جستجو مى‏کردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از کسى در این باره چیزى نشنیده بودند.

رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشکر در بیابان پراکنده شوند و هر یک آتشى برافروزند تا اگر کسى از قریش آنها را ببیند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از این راه به هدف خود نیزـکه فتح مکه بدون جنگ و خونریزى بودـکمک کرده باشد.

آن شب ابو سفیان با بدیل بن ورقاء خود را به بالاى دره‏اى که مشرف به«مر الظهران»و محل توقف سپاهیان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بیابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظیمى در آن صحرا فرود آمده!

ابو سفیان با تعجب و وحشت رو به بدیل کرده گفت:به خدا سوگند تاکنون من این همه آتش و این قدر لشکر ندیده بودم!

بدیل بن ورقاء گفت:گمان مى‏کنم اینان مردم قبیله خزاعه هستند که به منظور حمله به بنى بکر و انتقام از آنها بدینجا آمده‏اند!

ابو سفیان گفت:قبیله خزاعه کمتر از آن است که این همه آتش و چنین جمعیتى داشته باشد !

در این وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده‏بود و در آن نزدیکى گردش مى‏کرد صداى ابو سفیان را شنید و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!

ابو سفیان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!

آن دو به هم نزدیک شده و به گفتگو پرداختند.

ابو سفیان پرسید:چه خبر است؟و اینها کیان‏اند؟

عباس گفت:اینها مسلمانان هستند که به همراه پیغمبر اسلام براى فتح مکه آمده‏اند!

ابو سفیان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اینک چاره چیست و چه باید کرد؟

عباس گفت:اگر تو را ببینند گردنت را مى‏زنند چاره این است که پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پیغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگیرم.

ابو سفیان بى‏تأمل پشت سر عباس بر استر پیغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خیمه پیغمبر اسلام را در پیش گرفت و به هر آتشى که مى‏رسید لشکریان نگاه مى‏کردند چون استر پیغمبر را مى‏دیدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمى‏شدند تا نزدیکى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى که عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پیغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را دید،راه را باز کرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفیان را مشاهده کرد با ناراحتى فریاد زد:

این دشمن خدا ابو سفیان است که بدون امان به دست ما افتاده باید او را کشت،این سخن را گفت و به سوى خیمه پیغمبر دوید تا اجازه قتل او را از پیغمبر بگیرد،عباس که متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خیمه آن حضرت رسانید و داد زد:من ابو سفیان را امان داده‏ام و بدین ترتیب مشاجره سختى بین عباس و عمر در گرفت و سرانجام پیغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابو سفیان را به خیمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خیمه آن حضرت بیاورد. (11)

ابو سفیان در خیمه رسول خدا

همین که صبح شد و صداى بلالـمؤذن مخصوصـبلند شد ابو سفیان از عباس پرسید:این صدا چیست؟پاسخ داد:این صداى مؤذن پیغمبر است که براى نماز اذان مى‏گوید و پس از آن ابو سفیان را به خارج خیمه آورد و ابو سفیان مشاهده کرد چگونه مسلمانان اطراف پیغمبر را گرفته و نمى‏گذارند آب وضوى او به زمین بریزد،ابو سفیان در شگفت شد و به عباس گفت:

ـبالله لم أرکالیوم کسرى و قیصر!.

[به خدا سوگند پادشاه ایران و امپراتور روم را این چنین بزرگ و عزیز ندیده‏ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پیغمبر دید و نماز به پایان رسید سخت تحت تأثیر عظمت و شکوه آنان قرار گرفته بود،پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پیغمبر در حالى که بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفیان را مخاطب ساخته فرمود :

واى بر تو اى ابا سفیان هنوز وقت آن نرسیده که بدانى معبودى جز خداى یگانه نیست؟

ابو سفیان گفت:پدر و مادرم به قربانت.راستى که چه اندازه بردبار و کریم و نسبت به خویشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فکر مى‏کنم اگر به جز خداى یگانه معبودى بود تاکنون براى من کارى صورت داده بود.

پیغمبر فرمود:واى بر تو اى ابا سفیان هنوز وقت آن نشده که بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پیغمبر او هستم؟

ابو سفیان گفت:پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحیم و بزرگوار و نسبت به خویشان مهربانى و به خدا من هنوز در این باره اندیشه و فکر مى‏کنم!

در اینجا عباس سخن او را قطع کرده و با پرخاش به او گفت:واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزده‏اند مسلمان شو!

ابو سفیان از روى ناچارى مسلمان شد،و عباس (12) به رسول خدا عرض کرد:یا رسول الله ابو سفیان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهید؟پیغمبر فرمود:آرى هر کس به خانه ابو سفیان برود در امان است!و هر کس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر کس به خانه خود برود و در را به روى خویش ببندد در امان است .

و همین که ابو سفیان برخاست که برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود:او را در تنگه دره روى دماغه کوه نگهدارد تا لشکر اسلام از آنجا و از پیش روى ابو سفیان عبور کنند و آن وقت او را رها سازد.

رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى که داشت و مى‏خواست در جریان فتح مکه خونى ریخته نشود و قریش به فکر مقاومت نیفتند این دستور را داد تا ابو سفیان از نزدیک سپاه منظم و عظیم اسلام را ببیند و مرعوب گردد.

عباس کنار ابو سفیان نشست و دسته‏هاى منظم سپاه از پیش روى آن دو مى‏گذشتند و عباس یک یک آنها را به ابو سفیان معرفى مى‏کرد که اینها قبیله سلیم‏اند...اینها مزینه هستند ...اینها کیان‏اند...

ابو سفیان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى«کتیبة الخضراء»و محافظین مخصوص رسول خدا(ص)را که غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زیر کله خود پیدا بود مشاهده کرد به عباس گفت :هیچ کس تاب مقاومت در برابر اینها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زاده‏ات عظیم گشته است!در این وقت عباس ابو سفیان را رها کرد و او بسرعت از لشکر اسلام جلو افتاده خود را به مکه رسانید و فریاد زد:اى گروه قریش این محمد است که با سپاهى گران مى‏آید،سپاهى که هیچ یک از شما تاب مقاومت در برابر آنها را ندارید،و بدانید که هر کس به خانه من در آید در امان است!

هندـدختر عتبهـکه همسر ابو سفیان بود وقتى این خبر را از شوهرش شنید برخاست و سبیلهاى او را به دست گرفت و فریاد زد:

این انبانه پر از باد و بى‏خاصیت را بکشید!رویت زشت باد با این خبرى که آوردى!ابو سفیان گفت:واى بر شما این زن شما را فریب ندهد که شما تاب مقاومت با این سپاه را ندارید بدانید هر کس داخل خانه من شود در امان است!

مردم گفتند:خدایت بکشد آخر خانه تو گنجایش ندارد!

گفت:هر کس هم که به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر کس نیز که به مسجد برود در امان است!

مردم دیگر درنگ نکرده و جمعى به خانه‏هاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.

در ذى طوى

سپاه مجهز اسلام به«ذى طوى»رسیدـجایى که مکه نمایان مى‏شدـاز طرف قریش هیچ گونه مقاومت و عکس العملى دیده نمى‏شد و سکوت شهر مکه را فرا گرفته در این وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به یاد روزى که تنها از ترس مشرکان از این شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شکر گزارى پیشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى که او را به این عظمت رسانده سجده شکر گزارد و سپس لشکر را بر چهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسى جنگ و زد و خورد نکنند مگر آنکه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود،فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سویى که داشتند و هیچ گونه امیدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر کرد و فرمان داد آنها را هر کجا یافتند بکشند و بعدا نیز چند تن از آنها را طبق دستور بعدى‏بخشید و مورد عفو قرار داد.

فرماندهانـچنانکه گفته‏اندـعبارت بودند از زبیر بن عوام،خالد بن ولید،ابو عبیده جراح و سعد بن عباده.

سعد بن عباده که یکى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن این رجز

«الیوم یوم الملحمة
الیوم تسبى الحرمة»
(13)

شعار جنگ را زنده کرد،اما وقتى پیغمبر آن را شنید به على بن ابیطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگوید«الیوم یوم المرحمة» (14) و بدین ترتیب این شعار هم خاموش شد.

گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند،خود پیغمبر نیز از طریق«اذاخر»به شهر در آمد و در کنار قبر ابو طالب و خدیجه قبه و سراپرده‏اى براى آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند.

مردم شهر به خانه‏هاى خود رفته و گروه زیادى هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسلیم به خود گرفته بود تنها در یکى از محله‏هاى شهر که گروهى از قبیله هذیل و بنى بکرـیعنى همان قبیله‏اى که با شبیخون زدن به خزاعه سبب نقض پیمان حدیبیه شده بودندـسکونت داشتند به تحریک عکرمة بن ابى جهل و صفوان بن امیه سر راه را بر سپاهیان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند،و در جایى به نام«خندمه»موضع گرفتند.

سپاهى که از آن محله مى‏گذشت سپاهى بود که تحت فرماندهى خالد بن ولید پیش مى‏رفت،خالد که از جریان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشیرها کشیده شد و مشرکان را تا نزدیکى مسجد الحرام به عقب راندند و در این گیرودار بیست نفر از بنى بکر کشته شد و بقیه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند و رسول خدا(ص)که از دور چشمش به برق شمشیرها افتاد دانست که در آنجا درگیرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پیغام دهند که دست از جنگ بردارند کار پایان پذیرفته بود و مشرکان پس از به جاى گذاشتن بیست نفر کشته فرار کرده و تسلیم شده بودند. (15)

در کنار خانه کعبه

گروههاى چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجد الحرام رساندند،رهبر عالى قدر اسلام نیز پس از آنکه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خیمه مخصوص بیرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حرکت کرد،شهر مکه که روزى تمام نیروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پیغمبر اسلام و در هم کوبیدن نداى مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود،اکنون سکوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهاى خانه و گروهى از بالاى کوهها آن همه عظمت و شکوه نواده عبد المطلب و پیامبر بزگوار اسلام را مشاهده مى‏کردند.

خود پیغمبر نیز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تکذیب‏هایى را که در این شهر از دست مشرکان و بت پرستان در طول سیزده سال دیده بود از نظر مى‏گذراند و از این همه نعمت و قدرت که خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارى‏مى‏کرد و گاهى هم اشک شوق در دیدگان حق بینش حلقه مى‏زد و کوچه‏هاى مکه را یکى پس از دیگرى پشت سر مى‏گذارد و به سوى خانه کعبه که به دست قهرمان توحید در جهان،حضرت ابراهیم خلیل الرحمان جد أمجدش بر پا شده بود،پیش مى‏رفت.

لشکر اسلام آماده شد تا در رکاب پیشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه کعبه را انجام دهد،و براى ورود آن حضرت کوچه داده و راه باز کرده‏اند پیغمبر اسلام در حالى که مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به کنار خانه رسید و همچنان که سواره بود طواف کرد و سپس با چوبدستى که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پیاده شد و دست به کار پایین آوردن بتهایى که بر دیوار کعبه آویخته بودند گردید تا آنها را بشکند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زیر افکند (16) ،و در سیره حلبیه و بسیارى از کتابهاى شیعه و اهل سنت آمده که از على(ع)پرسیدند:هنگامى که بر شانه پیغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه دیدى؟فرمود:چنان دیدم که اگر مى‏خواستم ستاره ثریا را در دست بگیرم مى‏توانستم.آن گاه عثمان بن طلحه را که کلیددار کعبه بود خواست تا در خانه را بگشاید سپس وارد خانه‏کعبه شد و تصویرهایى را که مشرکین از پیمبران و فرشتگان ساخته و در کعبه آویخته بودند با چوبدستى خود بر زمین ریخت و این آیه را تلاوت مى‏کرد:

«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا».

[بگو حق آمد و باطل نابود شد که براستى باطل نابود شدنى است.]

مشرکان مکه و سرکردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفیان و سهیل بن عمرو و دیگران در کنار مسجد الحرام صف کشیده‏اند و با خود فکر مى‏کنند آیا اکنون که پیغمبر اسلام مکه را فتح کرده پاسخ آن همه شکنجه‏ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تکذیبها و سرانجام آن همه لشکر کشى‏ها و توطئه‏هایى را که در طول بیست سال تمام بر ضد او کردند تا جایى که براى کشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار کردند شبانه از شهر و دیار و کعبه آمال خود فرار کند،چه خواهد داد و چه تصمیمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى دیگر ده هزار سپاهى اسلام که از طواف فراغت حاصل کرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ایستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سرکشیده‏اند تا سرانجام کار را ببینند،ناگهان دیدند چهره زیبا و درخشان محمد(ص)از میان درهاى کعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهره‏هاى رنگ پریده و اجساد لرزان مکیان کرد و با یک نگاه ممتد همه را از زیر نظر گذرانید!

مردم مى‏خواهند بدانند آیا این رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرک و بت‏پرستى اکنون چه مى‏خواهد بگوید و با دشمنان خود چه رفتارى مى‏خواهد انجام دهد.

چشمها به لب پیغمبر دوخته شد و سکوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته،در یک قسمت مسجد که مشرکین صف زده‏اند دلها از ترس مى‏تپد و قسمت دیگر را که لشکر پیروز اسلام پوشانده قلبها لبریز از شوق و پیروزى است،قرشیان مرگ و حیات خود را در میان لبان پیغمبر مى‏بینند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههایش مى‏خوانند.

آنان که اکثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پیامبر الهى نمى‏دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند،زیرا اگر آن روز پیغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح دیگرى که آنها سابقه‏شان را داشتند با گفتن یک جمله«القتل»،«النهب»و یا«الاسر»فرمان قتل و یا غارت و اسارت آنها را صادر مى‏کرد،مردى از قریش زنده نمى‏ماند و خانه‏اى به جاى نبود،اما نمى‏دانستند که او پیامبر الهى است و به تعبیر قرآن کریم«رحمة للعالمین»است،و در هنگام اقتدار و پیروزى مغرور قدرت نشده و تحت تأثیر هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.

بارى لحظه‏هاى پراضطراب و تاریخى آن روز براى آنان بکندى گذشت و انتظار به پایان رسید و صداى روح افزاى فاتح مکه در فضا طنین انداز شد و با همان جمله‏اى که بیست سال پیش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز کرد بود سخن را آغاز کرد و گفت:

«لا اله الا الله وحده لا شریک له،صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».

[معبودى جز خداى یگانه نیست که شریکى ندارد،وعده‏اش راست در آمد و بنده‏اش را نصرت و یارى داد و احزاب را بتنهایى منهزم ساخت...]

آن گاه براى آنکه خیال قرشیان را از هرگونه انتقامى که فکر مى‏کردند پیغمبر از آنها بگیرد آزاد سازد و دلشان را آرام کند آنها را مخاطب ساخته فرمود:

«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»

[آیا در(باره من)چه مى‏گویید و چه فکر مى‏کنید؟]

و با این دو جمله کوتاه مى‏خواست نظریه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟

قرشیان که سخت تحت تأثیر قدرت و شوکت پیامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آمیز و پوزش‏طلبانه گفتند:

«نقول خیرا و نظن خیرا،اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت»!

[ما جز خیر و خوبى درباره تو چیزى نمى‏گوییم و جز خیر و نیکى گمانى به تو نمى‏بریم!تو برادرى مهربان و کریم هستى و برادرزاده(و فامیل)بزرگوار مایى که‏اکنون همه گونه قدرتى هم دارى!]

دقت در همین چند جمله کوتاه کمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مى‏سازد و ضمنا با تعبیر بسیار کوتاه و جالبى با اقرار به پذیرفتن حاکمیت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى کرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.رسول خدا (ص)نیز با ذکر چند جمله نگرانیشان را برطرف کرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود،و بدانها گفت:

«فانى اقول لکم ما قال اخى یوسف:لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین» .

[من همانى را به شما مى‏گویم که برادرم یوسف(هنگامى که برادران او را شناختند)گفت:امروز ملامتى بر شما نیست خدایتان بیامرزد که او مهربانترین مهربانان است.]

و سپس افزود:

[براستى که شما بد مردمانى بودید که پیغمبر خود را تکذیب کردید و او را از شهر و دیار خود آواره ساختید و به این راضى نشدید تا آنجا که در بلاد دیگر هم به جنگ من آمدید.]

این سخنان شاید دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت که نباشد پیغمبر اسلام دوباره به یاد آن همه آزارها و شکنجه‏ها افتاده و بخواهد تلافى کند،اما رسول خدا(ص)براى رفع این نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:

«فاذهبوا فأنتم الطلقاء»!

[بروید که همه‏تان آزادید!]

در تاریخ و روایات آمده است که وقتى رسول خدا این سخنان را گفت،مردم همانند مردگانى که از گورها سر بیرون آورده و آزاد شده‏اند از مسجد الحرام بیرون دویدند و همین بزرگوارى و گذشت شگفت‏انگیز پیامبر اسلام سبب شد تا بیشتر آنان به دین اسلام در آیند و این آیین مقدس را بپذیرند.

فرازهایى از سخنان رسول خدا

در اینجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواریخ نقل شده که برخى را ظاهرا پیش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و یا جاهاى دیگر ایراد فرمود که مى‏توان گفت:سخنان مزبور عصاره و فشرده‏اى از سخنانى است که در سخنرانیهاى گذشته در مکه و مدینه ایراد فرموده و خلاصه‏اى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بیماریهاى کشنده و مهلکى که جامعه آن روز و جامعه‏هاى بیمار دیگر بدان دچار و مبتلا گشته:

«ایها الناس ان الله قد أذهب عنکم نخوة الجاهلیة و تفاخرها بابائها،ألا انکم من آدم و آدم من طین،ان العربیة لیست بأب والد و لکنها لسان ناطق،فمن قصر به عمله لم یبلغ به حسبه،ان الناس من عهد آدم الى یومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى،الا ان کل مال و مأثرة و دم فى الجاهلیة کان تحت قدمى هاتین».

[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهلیت و مباهات کردن به پدران را از میان شما برده،هان بدانید که همگى شما از آدم آفریده شده‏اید و آدم نیز از گل(و خاک)خلق شده،آگاه باشید که بهترین بندگان خدا آن بنده‏اى است که از گناه و نافرمانى خدا پرهیز و خوددارى کند.

«هان اى مردم!عرب بودن(هیچگاه)ملاک شخصیت شما نخواهد بود بلکه آن تنها زبانى است گویا !و هر کس در انجام وظیفه و عمل کوتاهى کند افتخارات فامیل،او را به جایى نمى‏رساند.

همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه‏هاى شانه مساوى و یکسان‏اند،عرب بر عجم،و سرخ بر سیاه،فضیلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهیزکارى.

هان بدانید که هر ادعایى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهلیت است همه را زیر پاى خود نهادم و پایان یافته و بى‏اساس مى‏دانم.]و در پاره‏اى از نقلها جمله زیر را نیز اضافه کرده‏اند که فرمود:

«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم ید على من سواهم تتکافؤ دمائهم یسعى بذمتهم أدناهم».

[مسلمان برادر مسلمان است،و همه مسلمانان برادر یکدیگرند و در برابر دشمنان و بیگانگان حکم یک دست را دارند،خون هر یک با دیگرى برابر است،کوچکترین فرد آنها اختیار دارد تا از طرف مسلمانان دیگر تعهد نماید...]

و از آن جمله از مسجد بیرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خویشان و نزدیکان خود را مخاطب ساخته فرمود:

«یا بنى هاشم،یا بنى عبد المطلب انى رسول الله الیکم و انى شفیق علیکم،لا تقولوا ان محمدا منا،فو الله ما اولیائى منکم و من غیرکم الا المتقون،فلا أعرفکم تأتونى یوم القیامة تحملون الدنیا على رقابکم و یأتى الناس یحملون الآخرة،ألا و انى قد أعذرت فیما بینى و بینکم و فیما بین الله عز و جل و بینکم و إن لى عملى و لکم عملکم».

[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پیامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم!نگویید محمد از ماست(و بدان مغرور شوید)که به خدا سوگند دوستان و نزدیکان من چه از شما و چه از دیگران تنها پرهیزکاران هستند،چنان نباشد که روز قیامت شما را ببینم که آمده‏اید و دنیا را بر گردنهاى خود بار کرده(و زندگى دنیا را به جمع‏آورى مال دنیا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشید)و دیگران بیایند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنیا براى آخرت خود توشه‏اى برگرفته باشند)آگاه باشید که من در برابر شما و خداى عز و جل وظیفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذکر دادم و همانا من در گرو عمل خویش و شما نیز در گرو عمل خود هستید!]

بلال اذان نماز را گفت

دیگر وقت نماز ظهر شده بود و پیغمبر خدا بلال را مأمور کرد تا اذان نماز را بر فراز خانه کعبه بگوید و نداى توحید را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مکه برساند و همین که صداى بلال بلند شد،آنها که هنوز در دل تسلیم نشده بودند سخنانى که حکایت از عناد و دشمنى‏شان مى‏کرد بر زبان جارى کردند از آن جمله عکرمة بن أبى جهل گفت:

به خدا من که بدم مى‏آید پسر رباح بر بام کعبه صداى الاغ کند!حارث بن هشام گفت:کاش قبل از این روز مرده بودم!

خالد بن اسید گفت:سپاس خداى را که پدرم ابو عتاب زنده نبود تا این روزگار را ببیند که پسر رباح بر بام کعبه رود!

سهیل بن عمرو گفت:این کعبه خانه خداست و او ماجرا را مى‏بیند و اگر خدا بخواهد این وضع را دگرگون مى‏سازد.

ابو سفیان گفت:من که چیزى نمى‏گویم،به خدا مى‏ترسم اگر چیزى بر زبان آرم این دیوارها سخنم را به گوش محمد برساند!

در این وقت جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و سخنانى را که آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانید و رسول خدا(ص)ایشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت،در این وقت خالد بن اسید و برخى دیگر مسلمان شده و از گفته خود توبه کردند و رسول خدا آنها را بخشید !

بیعت مردان و زنان قریش

سپس پیغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قریش یک یک مى‏آمدند و با آن حضرت بیعت مى‏کردند و اسلام اختیار مى‏نمودند،آن گاه نوبت زنان رسید و چون پیغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسیارى از زنان قریش بخصوص اعیان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر کردند و دستهاى خود را در آن آب کرد و آیه زیر را که در مورد بیعت زنان بر پیغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بیعت آنها قرائت کرد:

«یا ایها النبى اذا جاءک المؤمنات یبایعنک على أن لا یشرکن بالله شیئا و لا یسرقن و لا یزنین و لا یقتلن أولادهن و لا یأتین ببهتان یفترینه بین أیدیهن و ارجلهن و لا یعصینک فى معروف فبایعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحیم» (17) .

[اى پیغمبر چون زنان مؤمن پیش تو آیند و با تو بیعت کنند که چیزى را با خدا شریک نسازند و دزدى نکنند و زنا نکنند و فرزندان خویش را نکشند و دروغ وبهتان نزنند و در کارهاى شایسته عصیان و نافرمانى تو را نکنند،در این صورت با ایشان بیعت کن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]

پیغمبر اسلام پس از خواندن آیه فوق دست خود را از ظرف آب بیرون آورد و دستور داد زنانى که مى‏خواهند بیعت کنند بیایند و دستهاى خود را به نشانه بیعت با پیغمبر اسلام در ظرف آب کنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.

زنان قریش بدین ترتیب مى‏آمدند و دست خود را در ظرف آب کرده و بیعت مى‏کردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفیان بود که به خاطر جنایتى که در جنگ احد کرده بود و به تحریک او وحشى حمزة سید الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پیغمبر او را شناخت و فرمود:تو هند هستى؟

هند نگران شد و گفت:اکنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو کند!

ترس انصار از توقف پیغمبر در شهر مکه

انصار مدینه که این جریانات را یکى پس از دیگرى مشاهده مى‏کردند،و تسلیم شدن کامل شهر مکه و قریش را در برابر پیغمبر اسلام از نزدیک مى‏دیدند کم کم به فکر فرو رفتند و نگران شدند که مبادا رسول خدا(ص)از این پس بخواهد در وطن اصلى و میان عشیره و فامیل خود بماند و توقف در مکه را بر مراجعت به مدینه ترجیح دهد،بخصوص که مکه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و کسى که وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زیسته بود.

ولى مثل این بود که ماجراى پیمان عقبه را فراموش کرده بودند و قولى را که پیغمبر اسلام در مورد توقف در مدینه تا پایان عمر به آنها داده بود از یاد برده بودند از این رو نگرانى آنها زیاد شد تا جایى که پیغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمینان خاطر آنها فرمود:چنین چیزى نخواهد بود،زندگى من با شما و مرگم نیز با شما خواهد بود!

اعزام دسته‏هایى براى ویران کردن بتخانه‏ها و جنایتى که خالد کرد.

رسول خدا(ص)پس از فتح مکه پانزده روز در آنجا ماند و در این مدت به مردم تازه مسلمان مکه دستور داد هر کس در خانه خود بتى دارد آن را از بین ببرد و ترتیبى داد که مردم مى‏آمدند و مسائل و احکام دین را از آن حضرت مى‏آموختند و در ضمن دسته‏هایى را به اطراف فرستاد تا بتخانه‏هاى اطراف را ویران کرده و مردم را به اسلام دعوت کنند.و به همه آنها دستور مى‏داد با کسى جنگ و قتال نکنند.

که از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد،عمرو بن امیه ضمرى را به سوى بنى الدیل اعزام کرد،عبد الله بن سهیل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن ولید را نیز به سوى بنى جذیمه اعزام فرمود،که البته قبایل مزبور برخى مسلمان شده و فرامین پیغمبر اسلام را پذیرفتند و برخى هم زیر بار نرفته و یا در پذیرش اسلام تعلل کرده و به بعدها موکول نمودند و فرستادگان مزبور نیز به دستور پیغمبر هیچ جا دست به جنگ و کشتار نزدند.

از آن جمله عمرو بن عاص را براى ویران ساختن بتخانه«سواع»فرستاد و سعد بن زید را مأمور ویران کردن«مناة»کرد،و آنها نیز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ،بتخانه‏هاى مزبور را ویران کرده و بازگشتند.

تنها در میان فرستادگان مزبور خالد بن ولید دست به کشتار بى‏رحمانه و جنایت هولناکى زد که سبب شد رسول خدا(ص)براى تلافى جنایت او على(ع)را بفرستد و خونبهاى کشتگان و سایر خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.

و ابتداى مأموریت خالد به گفته برخى از اهل تاریخ و سیره نویسان از اینجا شروع شد که مى‏نویسند:

در اطراف مکه بتخانه معروفى بود به نام«عزى»که در سرزمین«نخله»واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبایل و بخصوص قبیله‏هاى اطراف آن منطقه بود.

پیغمبر خدا براى ویران کردن آن بتکده،خالد بن ولید را مأمور کرد بدان ناحیه‏برود و آن بتکده را ویران سازد (18) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبیله بنى جذیمه برود و آنها را نیز به اسلام دعوت نماید و به او سفارش کرد که مبادا در این راه خونى از کسى بریزد و دست به خونریزى و کشتار بزند،و عبد الرحمن بن عوف را نیز به عنوان معاون و مشاور در کارها به همراه او گسیل داشت.

و به گفته شیخ مفید(ره)علت انتخاب خالد براى این مأموریت نیز سابقه خونریزى و دشمنى بود که میان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبیله مزبور وجود داشت (19) و گرنه خالد شایستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنین مقامى نبود و پیغمبر خدا مى‏خواست بدین وسیله با تماسى که از نزدیک میان آنها برقرار مى‏شود در پرتو تعالیم اسلام کینه‏هاى دیرینه و سابقه‏اى که از زمان جاهلیت میان آنها وجود داشت برطرف گردد.

خالد ابتدا به سرزمین نخله رفت و بتکده عزى را ویران کرد و سپس به سوى بنى جذیمه رهسپار گردید.

همین که بنى جذیمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقه‏اى که با او داشتند از وى بیمناک گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند:اینکه ما مسلح شده‏ایم نه به خاطر آن است که خواسته باشیم از اطاعت خدا و پیغمبرش سرپیچى کرده و نافرمانى کنیم بلکه احتیاط کار خود را کرده و از شخص تو روى سابقه زمان جاهلیت بیمناکیم و ما مسلمان هستیم،اکنون اگر پیغمبر اسلام از ما چیزى مى‏خواهد این شتران و گوسفندان ماست،بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهیم؟

خالد گفت:باید اسلحه را زمین بگذارید چون همگى مسلمان شده‏اند،در این وقت میان بنى جذیمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصویب سران قبیله،قرار شد اسلحه را زمین بگذارند و تسلیم شوند.

اما وقتى تسلیم شدند خالد بن ولید با کمال بى رحمى و بر خلاف دستور صریح پیغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشت بستند و سپس جمع زیادى از آنها راکشت.

همه اهل تاریخ نوشته‏اند وقتى این خبر به گوش پیغمبر اسلام رسید سخت متأثر و ناراحت شد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند کرده گفت:

«اللهم انى ابرء الیک مما صنع خالد».

[خدایا من از کارى که خالد انجام داده به درگاه تو بیزارى مى‏جویم(و هرگز به کار او راضى نبودم).]

سپس براى تلافى و جبران این عمل ناهنجار و جنایت هولناک على بن ابیطالب(ع)را مأمور کرد به سوى قبیله مزبور برود و خونبهاى افرادى را که به دست خالد کشته شده‏اند و خسارتهاى مالى دیگرى را که در این ماجرا به آنها رسیده دقیقا بپردازد.على(ع)به نزد قبیله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام کشتگان و خسارتهاى دیگر را پرداخت نمود،حتى مى‏نویسند:قیمت ظرف چوبى که سگان قبیله در آن آب مى‏خوردند و در ماجراى حمله خالد شکسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام این کارها مبلغى هم به طور رایگان به ایشان داد تا اگر ضررهاى دیگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود،حتى مبلغى نیز به افرادى که از حمله خالد وحشت کرده و ترسیده بودند پرداخت نمود و از افراد قبیله مزبور با کمال مهربانى دلجویى کرده به نزد پیغمبر بازگشت و گزارش کارهاى خود را به آن حضرت داد،و رسول خدا(ص)ضمن تحسین و تقدیر او درباره‏اش دعا کرده گفت:

«ارضیتنى رضى الله عنک».

[اى على تو رضایت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]

و به دنبال آن فرمود:

[اى على تو راهنماى امت من هستى،براستى رستگار آن کسى است که تو را دوست بدارد و راه تو را دنبال کند،و بدبخت کامل کسى است که با تو مخالفت کند و از راه تو منحرف گردد.]

جنگ حنین (20)

چنانکه گفته شد پیغمبر اسلام پس از فتح مکه پانزده روز در مکه ماند و در این مدت به نشر تعالیم اسلام و محو آثار شرک و بت پرستى که قرنها بر آن سرزمین حکومت کرده و پایگاه توحید را به صورت مرکز شرک در آورده بود همت گماشت و در ضمن با خویشان خود نیز تجدید عهدى کرده و در سایه اسلام همه کدورتها و اختلافات برطرف گردید و محیط انس و الفتى در کنار بناى با عظمت کعبه براى همه افرادى که در مکه بودند و یا از مدینه به همراه رسول خدا(ص)آمده بودند،فراهم شده بود.

اما نیروى اهریمنى شیطان که حاضر نبود به این آسانى در برابر نیروى توحید و اسلام تسلیم گردد این بار فکر خود را به سوى قبایل اطراف مکه متوجه کرد و آنجا را دامنه فعالیت خویش قرار داد و گروهى از بت پرستان و سرکردگان آن حدود را که هنوز مسلمان نشده و محمد(ص)را به عنوان یک کشور گشایى که مى‏خواهد همه قبایل را تحت تسلط خویش در آورد و بر آنها حکومت کند مى‏شناختند تحریک کرد تا جبهه واحدى بر ضد پیغمبر اسلام تشکیل دهند و پیش از آنکه از طرف مسلمانان مورد حمله قرار گیرند آنها براى جنگ و حمله آماده شوند.

در میان سران قبایل مزبور مالک بن عوف نصرى بیش از دیگران جنب و جوش داشت و براى گرد آوردن قبایل فعالیت مى‏کرد و با اینکه حدود سى سال بیشتر از عمر او نمى‏گذشت به خاطر شجاعت و سلحشورى که داشت مورد احترام قبایل پرجمعیت آن اطراف بود و از وى حرف شنوایى داشتند.وى تا جایى که توانست قبیله‏هاى ساکن کوههاى جنوبى مکه را که از هوازن بودند مانند بنى سعد (21) ،بنى جشم،بنى هلال و همچنین قبیله ثقیف را که در طائف سکونت داشتند با خود همراه کرده و به نقل برخى از مورخان نزدیک به سى هزار نفر از آنها را در جایى به نام«اوطاس» (22) براى جنگ بامسلمانان و زدن یک ضربه کارى به لشکر اسلام جمع کرد و خود او نیز فرماندهى آنها را به عهده گرفت و تحت فرمان او به سوى حنین حرکت کردند.

مالک دستور داده هر کس مى‏خواهد در این جنگ شرکت کند باید زن و فرزند و اموال خود را نیز همراه بیاورد و منظورش این بود که مردان در هنگامه جنگ بهتر پایدارى کنند و به خاطر مال و زن و فرزند هم که شده تا سر حد مرگ مقاومت داشته باشند.

در میان لشکریان مزبور پیرمردى سالخورده و با تجربه در فنون جنگى وجود داشت که نامش درید بن صمة بود و از قبیله بنى جشم محسوب مى‏شد و با اینکه کارى از او ساخته نبود و کهولت و پیرى مانع از آن بود که بتواند جنگ کند و بخصوص که بنا بر نقل جمعى از مورخین نابینا نیز شده بود،اما قبیله‏هاى هوازن معمولا او را در جنگها همراه مى‏بردند تا از تجربیات و اطلاعات جنگى او استفاده کنند.

درید بن صمه وقتى صداى زن و بچه و چهارپایان به گوشش خورد و دانست که به دستور مالک آنها را همراه آورده‏اند،او را خواست و به وى پرخاش کرده گفت:تو را به جنگ چه کار؟تو گوسفند چرانى بیش نیستى؟آخر این چه کارى است کرده‏اى؟مگر از لشکر فرارى چیزى مى‏تواند جلوگیرى کند؟اگر جنگ به پیروزى تو انجام شود که همان مردان جنگى و شمشیر و نیزه‏شان به کار تو خورده و مورد استفاده قرار گرفته و اگر به شکست تو منجر گردد آن وقت است که همه چیز را از دست داده و تمام دارایى و ما یملک خود را تسلیم دشمن کرده‏اى و با اسارت زن و فرزند رسوا خواهى شد؟مصلحت در آن است که زن و فرزند و اموال را بازگردانى و همان مردان جنگى را با خود ببرى!

مالک بن عوف که به فکر خود مغرور بود حاضر نشد سخن درید را بشنود و چون درید سخن خود را تکرار کرد و یکى دو تذکر دیگر نیز به او داد مالک بن عوف با بى‏اعتنایى و تمسخر بدو گفت:تو پیر و فرتوت شده‏اى و افکارت نیز فرسوده شده و به کار ما نمى‏خورد،و چون پافشارى درید بن صمه را دید رو به لشکریان کرد و گفت:

اى گروه هوازن یا از من اطاعت و پیروى کنید و یا هم اکنون نوک شمشیر را بر سینه‏ام مى‏گذارم و آن قدر فشار مى‏دهم تا از پشت سرم بیرون آید و بدین ترتیب به‏زندگى خود خاتمه مى‏دهم !

قبایل هوازن که چنان دیدند گفتند:مطمئن باش ما فرمانبردار تو هستیم،و درید که چنان دید آه سردى از دل کشید و گفت:باشد تا این روز را که ندیده‏ایم از نزدیک ببینیم و سپس یک رباعى گفت که حکایت از افسردگى و پشیمانى او در حضور این معرکه مى‏کرد.

تجهیز سپاه اسلام

خبر اجتماع هوازن در«اوطاس»به سمع پیغمبر اسلام رسید و براى درهم کوبیدن آخرین سنگر مشرکان و دفع باقیمانده پیروان شیطان،آماده تجهیز سپاه و حرکت به سوى حنین گردید.از نظر نفرات و تعداد سربازان جنگى نگرانى در کار نبود ولى احتیاج به مقدارى زره و لوازم جنگى داشتند،در این خلال رسول خدا(ص)مطلع شد که صفوان بن امیه مقدارى زره و اسلحه جنگى در خانه دارد که در برخوردها و جنگهایى که قریش با قبایل دیگر داشته‏اند آنها را در اختیار قریش قرار مى‏داده،از این رو به سراغ او فرستاد و به عنوان عاریه مضمونه از او خواست تا آنها را در اختیار لشکر اسلام قرار دهد به این معنى که اگر چیزى از آنها از بین رفت عوض آن را بدهد و بدون کم و زیاد به او بازگرداند.

صفوان قبول کرد و یک صد زره و مقدارى لوازم جنگى دیگر در اختیار آن حضرت گذارد و روز بعد لشکر اسلام با دوازده هزار مرد جنگىـکه ده هزار نفرشان از مدینه به همراه پیغمبر آمده بودند و دو هزار نفر نیز از مردم تازه مسلمان مکه تحت فرماندهى ابو سفیانـبه سوى وادى حنین حرکت کرد.

هنگامى که چشم ابو بکر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد از کثرت سپاهیان دچار غرور شده گفت:ما دیگر مغلوب نخواهیم شد و این غرور به برخى افراد دیگر نیز سرایت کرد و همگى از پیروزى و شکست دشمن سخن مى‏گفتند.ولى همین غرور بیجا در همان آغاز جنگ و حمله ناگهانى دشمن موجب هزیمت آنان شد و این ایمان به خدا و پیغمبر اسلام بود که آنان را دوباره گرد یکدیگر جمع کرد و جلو شکست‏قطعى و پاشیدگى لشکر را گرفت.

لشکر اسلام همچنان تا نزدیک وادى حنین پیش رفت (23) و شب را به دستور پیغمبر اسلام در همانجا توقف کردند تا چون صبح شود به وادى حنین در آیند.

مالک بن عوف پیش از آنکه لشکر اسلام بدان حدود برسد با لشکریانش به وادى حنین وارد شده بود و به لشکریان خود دستور داده بود زنان و کودکان و چهارپایان و احشام را پشت سر خود قرار دهند و غلاف شمشیرها را بشکنند.سپس در اطراف دره در پشت سنگها و شیارها و گودیهاى سر راه و دامنه کوه و سایه درختها کمین کنند تا وقتى لشکر اسلام از دره سرازیر شد ناگهان یکپارچه بر آنها حمله کنند و آنها را منهزم سازند.

پس از اداى نماز صبح هنوز هوا تاریک بود که سربازان اسلام به سوى دره حنین سرازیر شدند .و پیشاپیش لشکر،خالد بن ولید با بنى سلیم حرکت مى‏کرد و به دنبال او گروههاى دیگر هر دسته به دنبال پرچم مخصوص به خود پیش مى‏رفت که ناگهان مورد حمله سرسختانه هوازن که با نقشه قبلى کاملا خود را آماده چنین حمله‏اى کرده بودند قرار گرفتند و از اطراف دره تیرها به صورت رگبار بر آنها باریدن گرفت و در پناه تیرها نیز هزاران سرباز از جان گذشته با شمشیرهاى برهنه،آنها را محاصره کردند.

این حمله چنان سخت و غافلگیرانه بود که مسلمانان تا خواستند به خود آیند و دست به اسلحه و سپر و نیزه ببرند عده‏اى از آنها کشته شدند و راهى جز فرار و هزیمت براى خود ندیدند .پیغمبر اسلام که در عقب سپاه بر استر سفیدى سوار بود و لباس جنگ بر تن داشت ناگهان دید سپاه اسلام گروه گروه بسرعت فرار مى‏کنند و این سپاه منظم دوازده هزار نفرى که چون رودخانه‏اى به پیش مى‏رفت ناگهان در هم ریخت و هر قسمت آن به سویى رهسپار گشته و گریزان است.

رسول خدا(ص)که چنان دید بسرعت خود را به سمت راست دره حنین رسانید و فریاد زد:مردم به کجا مى‏روید؟منم رسول خدا،منم محمد بن عبد الله به نزد من آیید!

ولى هیچ کس متوجه سخن آن حضرت نشده و همگى مى‏گریختند و در این وقت بود که کینه‏ها ظاهر گردید و نفاقهاى درونى افراد آشکار شد و منافقان از این منظره به وجد و شوق آمده بودند تا آنجا که ابو سفیان از روى تمسخر به رفیق خود شیبة بن عثمان گفت:اینها تا لب دریا فرار خواهند کرد و دیگر باز نمى‏گردند.

و کلدة بن حنبلـیکى دیگر از همان افراد منافقـگفت:امروز سحر باطل شد!

شیبة بن عثمان بن ابى طلحهـکه پدرش در جنگ احد کشته شده بودـدر آن لحظه تصمیم گرفت پیغمبر اسلام را بکشد و انتقام خون پدر را از آن حضرت بگیرد و به همین قصد نزدیک رفت و چرخى هم اطراف رسول خدا(ص)زد ولى چنانکه بعدها خودش مى‏گوید:حائلى میان من و آن حضرت پیدا شد که دیدم نمى‏توانم این کار را بکنم.

در این لحظه تاریخى،پیغمبر اسلام مى‏دید زحمات بیست و یک ساله‏اش در راه تبلیغ اسلام و پیروزیهاى بزرگى که در این راه نصیبش شده همگى به مخاطره افتاده و چیزى نمانده است که در این هواى نیمه روشن در دره مخوف حنین دفن شود،سپاه از هم گسیخته و فرارى اسلام نیز به فریاد او توجهى نمى‏کنند،دشمن نیز با پیروزى چشمگیرى که در آغاز حمله خود به دست آورد وادى حنین را جولانگاه خویش قرار داده و همچنان پیش مى‏آید،باید اقدامى فورى جلوى این شکست و هزیمت را بگیرد،از یک سو دست به دعا برداشت و به درگاه یاور حقیقى و پشتیبان واقعى خود که همه جا از ورطه‏هاى سخت او را نجات داده بود معروض داشت:

«اللهم لک الحمد و الیک المشتکى و انت المستعان»

[خدایا تو را سپاس و شکوه حال خود را به درگاه تو مى‏آورم و تویى تکیه گاه!]و به دنبال آن گفت:

«اللهم ان تهلک هذه العصابة لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد»!

[خدایا اگر این جماعت نابود گردد کسى تو را پرستش نخواهد کرد و اگر هم براستى مشیت و اراده‏ات بدان تعلق گرفته باشد که کسى تو را پرستش نکند پرستش نخواهى شد!(و بسته به مشیت و اراده توست).]

و سپس به ابو سفیانـفرزند حارث بن عبد المطلبـکه در کنار او قرار داشت فرمود:مشتى خاک به من بده آن خاک را به روى دشمن پاشید و فرمود:روهایتان زشت باد!

آن گاه از آنجا که دعا جاى عمل را نمى‏گیرد و لازم بود دست به کارى زند تا جلوى فرار و از هم پاشیدگى لشکر را بگیرد،در اینجا از عباس بن عبد المطلب نقل شده که گوید:نخست رسول خدا به من که صداى رسا و بلندى داشتم فرمود:فراریان را به این گونه صدا بزن:

«یا معشر الانصار و یا اصحاب سورة البقرة،و یا اصحاب بیعة الشجرة،الى این تفرون؟اذکروا العهد الذى عاهدتم علیه رسول الله»!

[اى گروه انصار و اى یاران سوره بقره و اى کسانى که در بیعت شجره پیمان بستید،به کجا مى‏گریزید؟پیمانى را که با رسول خدا بسته‏اید به یاد آرید!]و من با بلندترین صدایى که داشتم مردم را صدا مى‏زدم و خود رسول خدا نیز چنان بى‏تاب شهادت و جنگ بود که استر خود را به سوى میدان جنگ رکاب زد و مى‏خواست خود را به قلب دشمن بزند ولى ابو سفیان فرزند حارث بن عبد المطلب به جلوى استر پرید و دهانه آن را محکم نگه داشت و نگذاشت به جلو برود.

و در برخى از تواریخ است که سرانجام پیغمبر اسلام تاب نیاورد و یک تنه به دشمن حمله کرد و این رجز را نیز مى‏خواند:

انا النبى لا کذب‏
انا ابن عبد المطلب

و گفته‏اند:تنها در این جنگ بود که پیغمبر اسلام شخصا به میدان رفت و به دشمن‏حمله برد . (24)

و بعید نیست این حمله وقتى که انصار به میدان جنگ بازگشتند انجام شده و رسول خدا(ص)رهبرى حمله را به دست گرفته و پیشاپیش آنها حمله مى‏افکند و رجز مى‏خواند و آنها نیز به دنبال آن حضرت حمله مى‏کرده‏اند.

افرادى که با رسول خدا(ص)ماندند

مورخین مانند یعقوبى و دیگران نوشته‏اند:در آن گیر و دار تنها ده نفر بودند که با پیغمبر ماندند و فرار نکردند و این ده نفر عبارت بودند از على(ع)،عباس بن عبد المطلب،ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب،فضل بن حارث،ربیعة بن حارث،عبد الله بن زبیر،عتبة و معتب فرزندان ابو لهب،فضل بن عباس،ایمن بن ام ایمن و در این میان على(ع)از همه بیشتر دلاورى و تلاش داشت و دشمن را از جلوى پیغمبر دور مى‏نمود،گاهى خود را به عقب دشمن مى‏زد و گاهى به سوى پیغمبر باز مى‏گشت تا از حال آن حضرت و سلامتى او مطمئن گردد،و در این گیر و دار چهل تن از دشمنان را به خاک هلاک افکند و همه را از وسط دو نیم کرد.

ابن هشام در کتاب سیره از جابر بن عبد الله روایت کرده که گفت:در میان لشکر هوازن مرد شجاع و تنومندى بود که بر شترى سرخ مو سوار بود و پرچم سیاه رنگى در دست داشت و آن را بر سر نیزه بلندى که داشت زده بود و آن پرچم را پیشاپیش هوازن مى‏کشید و هر کس جلوى او مى‏رفت با آن نیزه بر او حمله مى‏کرد و چون فرار مى‏کرد دوباره آن نیزه را بر سر دست بلند مى‏کرد تا هوازن به دنبال او بیایند.

این مرد همچنان به کار خود مشغول بود که ناگاه على بن ابیطالب با مردى از انصار به قصد کشتن او پیش رفتند و على(ع)از پشت سر بدو حمله کرد و شترش را پى کرد و آن مرد به زمین افتاد،سپس مرد انصارى با شمشیر او را از پاى در آورد.

و در ارشاد مفید نام این مرد هوازنى را ابو جرول ذکر کرده و قتل او را به على(ع)بتنهایى نسبت مى‏دهد،چنانکه ابن اثیر نیز قاتل او را على(ع)ذکر کرده است.

دو تن از زنان فداکار

در تواریخ و روایات نام دو زن نیز در لشکر اسلام ذکر شده که در جنگ حنین بودند و با رسول خدا(ص)پایدارى کرده و منهزمین را ملامت و سرزنش مى‏کردند یکى نسیبه دختر کعب و دیگرى ام سلیم دختر ملحان.

در تفسیر قمى آمده که نسیبه وقتى دید مردم فرار مى‏کنند خاک به روى منهزمین مى‏پاشید و مى‏گفت:به کجا فرار مى‏کنید؟آیا از خدا و رسول او مى‏گریزید؟و در این وقت عمر را دید که مى‏گریزد،بدو گفت:واى بر تو این چه کارى است که مى‏کنى؟عمر گفت:این امر خداست!

و در سیره ابن هشام آمده که رسول خدا در آن وقت نظر کرد و چشمش به ام سلیم دختر ملحان افتاد که با شوهرش ابو طلحه به جنگ آمده بود و در همان حال فرزندش عبد الله بن ابى طلحه را حامله بود،رسول خدا(ص)دید این زن به وسیله بردىـو پارچه بلندىـکمر خود را بسته و براى آنکه شترش از دست او فرار نکند انگشتان خود را در سوراخ بینى شتر فرو برده و محکم آن شتر را نگاه داشته است و در دست دیگرش خنجرى است.

پیغمبر فرمود:ام سلیم هستى؟

گفت:آرى اى رسول خدا پدر و مادرم به فدایت،امروز همان گونه که دشمنان تو را باید کشت این مردمى را نیز که تو را واگذارده و فرار کردند باید کشت و من مى‏خواهم آنها را به قتل برسانم زیرا اینان نیز سزاوار کشته شدن هستند.پیغمبر فرمود:اى ام سلیم خدا ما را کفایت مى‏کند.

ابو طلحه شوهرش پرسید:این خنجر چیست که در دست دارى؟

ام سلیم گفت:آن را به دست گرفته‏ام تا اگر مشرکى به من نزدیک شد شکمش را با آن پاره کنم.

کمک الهى و مراجعت منهزمین

قرآن کریم در سوره مبارکه توبه وقتى اشاره به داستان جنگ حنین مى‏کند و سختى کار و فرار مسلمانان را بیان مى‏دارد به دنبال آن فرماید:

«ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین و أنزل جنودا لم تروها و عذب الذین کفروا و ذلک جزاء الکافرین؟»

[سپس خداى تعالى آرامش خود را بر پیغمبر و مؤمنان نازل فرمود،و لشکریانى که شما نمى‏دیدید فرو فرستاد و کافران را معذب ساخت و جزاى کافران این چنین است.]

بارى نصرت الهى فرود آمد و صداى بلند و پى در پى و رساى عباس بن عبد المطلب به گوش فراریان رسید و انصار را به خود آورد که پس از آن همه فداکاریها که در راه اسلام داشتند این چه فرار ننگینى است که در این معرکه مى‏کنند و از این رو به سوى دره حنین بازگشته غلاف شمشیرها را شکستند و صداها را به«لبیک،لبیک»بلند کردند و با شمشیرهاى برهنه از هر سو به دشمن حمله‏ور شدند،صحنه جنگ که داشت به سود دشمن پایان مى‏یافت تدریجا عوض شد و مسلمانانى که غالبا از انصار مدینه بودند و به میدان جنگ باز مى‏گشتند به جبران فرارى که کرده بودند بسختى در برابر دشمن پایدارى کرده و صفوف آنها را به هم ریختند و جنگ سختى از نو در گرفت.

رسول خدا(ص)به عباس فرمود:اینها کیان‏اند؟عرض کرد:انصار هستند،پیغمبر فرمود:«اکنون تنور جنگ گرم شد»!

هوا دیگر روشن شده بود و معرکه جنگ بخوبى دیده مى‏شد و برق شمشیرها به چشم مى‏خورد و صداى چکاچک ابزار جنگى و سپرها به گوش مى‏رسید،قبایل هوازن که به این زودى حاضر نبودند پیروزى به دست آورده را از دست بدهند سخت مقاومت مى‏کردند،از آن سو از طرف پیغمبر اسلام اعلام شد«هر کس کافرى را بکشد جامه و اسلحه‏اش از آن اوست»و این خبر براى مقاومت تازه مسلمانان مکه که اکثرا به فکر غنیمت به جنگ حنین آمده بودند مؤثر بود و آنها را به صورت نیروى امدادى از پشت جبهه جنگ باز گرداند،دیگر نیروى دشمن ضعیف شده بود و با دادن تلفات‏سنگین تاب مقاومت نیاورده رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را به جاى نهادند و به سه دسته تقسیم شده و هر دسته از آنها به سویى گریختند.

تنها از یکى از قبایل ثقیف به نام«بنى مالک»هفتاد نفر کشته شد و از قبیله‏هاى دیگر نیز گروهى به قتل رسیده و در آن میان درید بن صمه نیز به دست یکى از جوانان مسلمان به نام ربیعة بن رفیع سلمى به قتل رسید.

غنایم جنگ و کشتگان

در این جنگ بزرگترین غنیمت به دست مسلمانان آمد،زیرا همان طور که گفته شد مالک بن عوف دستور داده بود لشکریان هر چه دارند همراه خود بردارند که به خاطر آنها بهتر پایدارى و مقاومت کنند از این رو مورخین مى‏نویسند در این جنگ 6000 اسیر،24000 شتر،40000 گوسفند و 4000 وقیه نقره(که هر وقیه 213 گرم است)نصیب مسلمانان گردید و چون رسول خدا(ص)براى تعقیب دشمن عازم طائف بود دستور داد موقتا تمامى غنایم را در«جعرانة» (25) بگذارند و اسیران را نیز در خانه‏اى نگهدارى کنند و چند نفر را نیز براى حفاظت و نگهبانى آنها گماشت تا در مراجعت آنها را تقسیم کند.

اما کشتگان چنانکه از برخى تواریخ بر مى‏آید از دو طرف بسیار بوده،اما از هوازن و ثقیف تنها از یک قبیله هفتاد نفر به قتل رسیدندـچنانکه در بالا نیز ذکر شدـو از مسلمانان نیز همان طور که از برخى تواریخ نقل شده جمع زیادى به شهادت رسیدند (26) ،اما ابن هشام و یعقوبى و طبرى نام شهداى مسلمانان را چهار تن ذکر کرده بدین شرح:

ایمن بن ام ایمنـاز بنى هاشمـیزید بن زمعة بن اسودـاز اهل مکهـ،سراقة بن‏حارثـاز انصار مدینهـو ابو عامر اشعرى.

تعقیب از دشمن

همین که قبیله‏هاى هوازن و ثقیف با دادن تلفات سنگین و به جاى گذاردن غنایم بسیار فرار کردند،رسول خدا(ص)دستور داد آنها را تعقیب کنند و تا شکست کامل به دنبال آنها بروند،ابو عامر اشعرى با برادرش ابو موسى اشعرى به دنبال گروههایى از دشمن که خود را به«اوطاس»رسانده بود رفتند و در آنجا جنگ سختى میان ایشان و فراریان درگرفت که ابو عامر فرمانده لشکر اسلام در اثر اصابت تیرى به قتل رسید و برادرش ابو موسى به جاى او پرچم جنگ را گرفت و جنگید تا وقتى که دشمن را بسختى شکست داد و تار و مار کرده آن گاه به نزد رسول خدا (ص)بازگشت.

مالک بن عوف نیز با گروه بسیارى به سوى طائف فرار کرد و چون دید سپاهیان اسلام او را تعقیب مى‏کنند یکى دو جا نیز مقاومت کرد و چون دید تاب مقاومت در آنها نیست خود را به طائف رسانده و بر قبایل ثقیف در قلعه‏هاى محکمى که در طائف بود وارد شدند و چون مى‏دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت به استحکام قلعه‏هاى مزبور پرداختند.

جنگ طائف

رسول خدا(ص)چنانکه گفته شد دستور داد اسیران هوازن را با غنایم در«جعرانه»جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف حرکت کرد،در سر راه به قلعه مالک به عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت سر آنها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه‏هاى طائف پیش رفت.

مردم طائف که از قبایل ثقیف بودند مردمى ثروتمند و جنگجو و قلعه‏هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برجها شروع به‏تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند،از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند،که پس از اسلام اهل طائف،مردم شهر در آنجا مسجدى بنا کردند و هم اکنون بناى آن باقى است.

محاصره قلعه‏هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه‏ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آنها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگجو و سخت بودند کارى از پیش نمى‏رفت.

مورخین نوشته‏اند:مسلمانان از منجنیق،«دبابه»و«ضبر» (27) نیز استفاده کردند اما قلعه‏داران ثقیف با ریختن آهنهاى گداخته و مفتولهاى آتشین بر روى«ضبر»ها از پیشروى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى‏کردند و آنها را ناچار به عقب نشینى مى‏ساختند.

محاصره طول کشید قلعه‏ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است،به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى‏دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند،اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آنها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته‏اند.

تهدید به ویران کردن تاکستانها و انهدام باغها

در اطراف قلعه‏هاى طائف تاکستانهاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع در آمد بزرگى براى آنها به شمار مى‏رفت و یکى از رقمهاى مهم مال التجاره آنها،محصول کشمش همان تاکستانها بود که هر ساله به خارج صادر مى‏شد.جمعى از مورخین نوشته‏اند:به منظور تسلیم شدن مردم طائف پیغمبر اسلام براى آنها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستانها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آنها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست به کار تخریب و کندن تاکستانها شدند از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست باز دارد و اگر مایل است آن تاکستانها را براى خود بردارد اما ویران نکند،پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستانها خوددارى کنند!اما چنانکه در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است،و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.

ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى‏فایده مى‏نمود،زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگهاى بى‏ثمر آن مدت روح یأس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت به«جعرانه»و تقسیم غنایم جنگ حنین بى‏تابى مى‏کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماههاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماهها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتىـیعنى جنگ در ماه حرامـعلیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد،از این رو تصمیم به بازگشت به مکه و«جعرانه»گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مى‏کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماههاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.

از حوادث ایام محاصره

شیخ مفید(ره)و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه رضوان الله علیهم روایت‏کرده‏اند که در ایام محاصره طائف،رسول خدا(ص)على بن ابیطالب(ع)را مأمور کرد تا براى ویران کردن بتخانه‏ها و شکستن بتهاى آن حدود به اطراف طائف برود و على(ع)با جمعى که در میان آنها ابو العاص بن ربیع داماد پیغمبرـشوهر زینبـبود به دنبال مأموریت رفت و همچنان در هر جا با بت یا بتخانه‏اى رو به رو مى‏شد آن را شکسته و ویران مى‏کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله«خثعم»مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام«شهاب»براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اینکه خود على(ع)به میدان جنگ او آمد و ابو العاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیر المؤمنین (ع)حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.

چون به نزد رسول خدا(ص)بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابیطالب (ع)به طول انجامید عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت:

آیا با او تنها خلوت کرده‏اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى‏دهى؟

پیغمبر(ص)در پاسخ او فرمود:

«ما أنا انتجیته بل الله انتجاه»!

[من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد؟]

عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت:آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى:که ما در حال امنیت با سر تراشیده به مسجد الحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم؟

حضرت فرمود:من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!

ورود به«جعرانه»و استرداد اسیران

بارى لشکر اسلام قلعه‏هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به«جعرانه»رسیدند فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آنجا بود،تصمیم بگیرند.

اسیران تقسیم شدند ولى غنایم هنوز تقسیم نشده بود که گروهى از قبیله بنى سعد (28) ـکه جزء هوازن بودندـو اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند :اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده‏ایم که خود مى‏دانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با این سخنان تقاضاى استرداد آنها و نیکى از آن حضرت را کردند!

و یکى از افراد آنها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت:اى رسول خدا در میان این اسیران عمه‏ها و خاله‏ها و پرستاران تو هستند (29) و اگر ما حارث بن ابى شمرـپادشاه غسانى شامـیا نعمان بن منذرـپادشاه حیرهـرا شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!

رسول خدا پرسید:آیا زنان و کودکان پیش شما محبوبترند یا اموال و دارایى‏تان؟گفتند:یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختیار مى‏کنیم،و آنها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است.

حضرت فرمود:اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مى‏کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آنهاست.

سپس راهى نشان آنها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آنها نیز روى میل و رغبت،اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند.و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:

چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آنها قرار دهید تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت به شما انجام دهند آنها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست خود را اظهار کردند،پیغمبر فرمود:من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار کردم!

مهاجرین گفتند:ما هم سهم خود را واگذار کردیم.

انصار نیز از آنها پیروى کرده و سهمشان را بخشیدند.

اما اقرع بن حابسـرئیس قبیله بنى تمیمـگفت:اما من و بنى تمیم سهممان را واگذار نمى‏کنیم،عیینة بن حصن نیزـکه رئیس بنى فزاره بودـگفت:من و بنى فزاره هم واگذار نمى‏کنیم،عباس بن مرداسـرئیس بنى سلیمـهم از آن دو پیروى کرده گفت:من و بنى سلیم نیز سهممان را نمى‏بخشیم،ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند:ما سهممان را مى‏بخشیم،و عباس بن مرداس ناراحت شده گفت:شما مرا خوار و زبون کردید!

رسول خدا(ص)به آنها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود:شما اسیران اینها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله‏اش بازگرداند. (30)

بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آنها را نیز متمایل به اسلام نمود.

خواهر رضاعى پیغمبر در میان اسیران

مورخین نوشته‏اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام‏محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند،یکى هم شیماء خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت:من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه‏اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود:اکنون اگر مى‏خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى‏خواهى تو را به نزد قبیله‏ات بازگردانم و او بازگشت به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص)نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مأمور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.

و در پاره‏اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشته‏اند ولى به گفته بعضى :زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى‏رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نویسد:شیماء پس از آنکه خواست به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوفـکه هنوز در حصار طائف به سر مى‏بردـگفتگو و وساطت کرد و رسول خدا(ص)فرمود:اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود.

تسلیم شدن مالک بن عوف

در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا(ص)از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آنها گفتند:وى در قلعه‏هاى طائف نزد ثقیف به سر مى‏برد،حضرت به وسیله آنها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى‏گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.

و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آنچه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساندو مسلمان شود،اما از قبیله ثقیف و مردم طائف وحشت داشت که اگر از تصمیم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از این رو با طرح نقشه قبلى،دستور داد اسب او را بیرون از شهر طائف در نقطه‏اى زین کرده و آماده نگاه دارند،و چون شب شد به بهانه‏اى از قلعه طائف خارج شد و به وسیله همان اسب بسرعت خود را در«جعرانه»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نیز طبق وعده‏اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید و تدریجا زندگى را بر مردم مشرک طائف تنگ کرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمایندگى و تسلیم،به مدینه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمایندـبه شرحى که خواهد آمد.

تقسیم غنایم

با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد از این رو پیغمبر(ص)را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشته‏اند:رسول خدا(ص)سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى‏زدند:یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود:مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آنها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده‏اید.

آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آنجا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت خود گرفت و دست خود را بلند کرده فرمود:

اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى‏کنم،اکنون هر چه از این غنیمتها برداشته‏ایدبرگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.

در حدیث است که مردى از انصار در این وقت پیش آمد و مشتى نخ مویى در دست داشت و عرض کرد:یا رسول الله!من این نخهاى مویى را برداشته بودم تا براى شترم که پشتش زخم شده پلاسى بدوزم،رسول خدا(ص)فرمود:اما آنچه سهم من است از آن تو باشد!مرد انصارى گفت:حال که چنین است و کار به اینجا کشیده مرا هم بدان نیازى نیست،این را گفت و نخها را به زمین انداخت .

و سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند،سهم بیشترى داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان«مؤلفة قلوبهم»مقرر شد و در اینکه آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم،اختلافى در تواریخ دیده مى‏شود و به عقیده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آنها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آنها منظور فرمود (31) و به هر صورت این تفاوت در تقسیم،موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمه‏هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست.

اعتراض ذو الخویصرة تمیمى

ذو الخویصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود و بعدها نیز در زمان خلافت على (ع)گروه خوارج را تشکیل داد و در جنگ نهروان به قتل رسید.وى پس از آنکه غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا(ص)آمده و گفت:

یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم!فرمود:خوب،چگونه دیدى؟

گفت:عدالت را مراعات نکردى!

رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود:اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت:براى این گستاخى او را نکشم؟

فرمود:نه،او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنانکه تیر از کمان خارج مى‏شود (32) .

و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود:ـو در بالا اشاره کردیمـبعدها همین مرد گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیر مؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت.به شرحى که ان شاء الله در زندگى امیر المؤمنین(ع)نگارش خواهد شد.

گله انصار و سخن رسول خدا(ص)

اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند:پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد!سعد بن عبادهـرئیس انصارـکه چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانید.

پیغمبر فرمود:تو خودت در این باره چه فکر مى‏کنى؟

عرض کرد:من هم یکى از آنها هستم!

و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آنها از این تقسیم گله‏مند هستم و گفتار آنها را تأیید کرد.رسول خدا که چنان دید فرمود:پس قوم خود را در این‏جا جمع کن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد،آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابیطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند،سپس بیامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:

من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید؟

عرض کردند:بگو اى رسول خدا!

فرمود:آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟

گفتند:چرا،و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند.

فرمود:آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟گفتند:چرا و این هم فضل خدا بود بر ما!

فرمود:آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟

همان گونه پاسخ دادند،باز فرمود:آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با همدیگر مهربان ساخت؟عرض کردند:چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.

در اینجا لختى سکوت کرد آن گاه سربلند کرده فرمود:

چرا پاسخ مرا نمى‏دهید؟

عرض کردند:پدر و مادرمان به فدایت پاسخ ما همان بود که گفتیم:این منت و فضل خدا بود بر ما که این نعمتها را به وسیله شما به ما ارزانى داشت.

فرمود:ولى به خدا سوگند شما مى‏توانستید در پاسخ من این گونه بگوییدـو اگر هم مى‏گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودیدـکه:تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم،مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم،آواره بودى ما به تو پناه دادیم،فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى‏خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله‏مند شدید؟در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟

آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از اینجا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟

به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم،و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى،من به همان راه انصار مى‏روم.سپس دست به دعا برداشته و گفت:

خداى انصار را رحمت کن،و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.

پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تأثر و علاقه نسبت به آنها ادا مى‏کرد که عواطف آنها بسختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند:ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله‏اى نداریم.

مطابق نقل جمعى در این وقت بزرگان و پیرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى‏بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند:اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى‏خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه اینها خیال کردند مورد بى‏مهرى و خشم شما قرار گرفته‏اند که سهم کمترى به آنها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى‏کنند،و تو نیز براى آنها از خدا آمرزش بخواه.رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.

عمره رسول خدا(ص)از«جعرانه»و بازگشت به مدینه

پس از اینکه کار تقسیم غنایم پایان یافت،رسول خدا(ص)از همان«جعرانه»محرم شد و براى انجام عمره به مکه آمد و پس از اتمام اعمال عمره عتاب بن اسید را که جوانى خردمند و بردبار بود به حکومت مکه منصوب فرمود،و معاذ بن جبل را نیزدر مکه گذارد تا به مردم قرآن و احکام دین بیاموزد و اواخر ماه ذى قعده به مدینه بازگشت.

ولادت ابراهیم فرزند رسول خدا(ص)

از حوادث سال هشتم یکى هم ولادت ابراهیم است که از«ماریه»ـهمان کنیزى که نجاشى یا مقوقس فرماندار مصر براى آن حضرت فرستاده بودـمتولد شد و ولادت او در ماه ذى حجه اتفاق افتاد و قابله او زنى بود به نام سلمى که این مژده را به شوهرش ابو رافع داد و اونیز به نزد رسول خدا(ص)رفته و مژده مولود جدید را به آن حضرت داد و پیغمبر خدا به خاطر این مژده بنده‏اى به او بخشید و نام مولود را ابراهیم گذارد که نام جدش ابراهیم خلیل بود و چون روز هفتم ولادتش شد گوسفندى براى ابراهیم عقیقه کرد و موى سر نوزاد را تراشید و به وزن آن نقره در راه خدا انفاق کرد و او را به زنى به نام ام بردة سپرد تا شیرش دهد.

ولادت ابراهیم سبب شد تا ماریه از عنوان کنیزى به مقام همسرى پیغمبر ارتقاء یابد و مقام بیشترى نزد آن حضرت پیدا کند.

اما همین امر سبب حسادت برخى از زنان پیغمبر چون عایشه و حفصه گردید و براى اینکه ماریه و فرزندش را از چشم پیغمبر بیندازند به کارهاى ناشایست و سخنان ناروایى دست زدند که نگارنده از نقل آنها خوددارى کرده و براى اطلاع بیشتر خواننده محترم را به کتابهاى دیگر مانند زندگانى محمد،تألیف دکتر محمد حسین هیکل،نویسنده مصرى حواله مى‏دهیم و به دنبال آن ماجراهایى پیش آمد که بهتر است آنها را در همان کتابها بخوانید و درباره عایشه و حفصه از روى سخنان نویسندگان اهل سنت،خودتان قضاوت کنید که این دو به دنبال این داستان چه تحریکاتى انجام دادند و چه توطئه‏هایى کردند و تا چه حد رسول خدا(ص)را آزار کردند و چه سخنانى گفتند تا آنجا که پیغمبر خدا مدتى از آنها دورى کرد و سرانجام ابو بکر و عمر دخالت کردند...و تا به آخر (33) .و قبل از این نیز در داستان افک بدان‏اشاره کردیم و گفته شد:که بر طبق روایات زیادى داستان افک در مورد ماریه بوده نه درباره عایشه و شواهدى نیز بر این مطلب ذکر کردیم .

مرگ زینب دختر رسول خدا(ص)

چیزى از شادى پیغمبر در مورد ولادت این نوزاد نگذشته بود که با مرگ دخترش زینب(همسر ابو العاص بن ربیع)مبدل به غم و اندوه گردید و چنانکه پیش از این گفتیم زینب بزرگترین دختر رسول خدا(ص)بود که شرح حال او پیش از این گذشت.

اواخر سال هشتم نیز یکى دو سریه اتفاق افتاد که از آن جمله به گفته ابن اثیر عمرو بن عاص را رسول خدا(ص)به سوى جیفر و عمرو بن جلندى فرستاد و او زکات اموال آنها را گرفته میان بى‏نوایانشان تقسیم کرد و به مدینه بازگشت.

و از آن جمله عیینة بن حصن را به سوى بنى عنبر از قبیله تمیم فرستاد و فاتحانه بازگشت .

و بدین ترتیب سال هشتم هجرت به پایان رسید و محرم سال نهم در آمد.

پى ‏نوشتها:‌


1.بصرىـبر وزن کبرىـنام شهرى در نزدیکى شام بوده است.

2.سوره مریم،آیه .71

3.کنایه از این است که تا آخرین لحظه پشت به دشمن نکرده تا به زمین افتاد.

4.فروغ ابدیت ج،2 ص، 683

5.البته این نقل روى همان عقیده اهل سنت و سیره نویسان آنهاست که گفته‏اند:امیر اول لشکر زید بن حارثه بوده است.

6.در روایت محاسن است که فرزندان جعفر در آن روز سه تن بودند به نامهاى عبد الله،عون و محمد.

7.اصحاب صفه افرادى بودند که از مکه به مدینه مهاجرت کرده بودند و چون خانه و مسکنى نداشتند رسول خدا(ص)آنها را در مسجد جاى داده بود و از در آمد عمومى بیت المال جیره‏اى براى آن‏ها مقرر داشته و روزانه به آنها مى‏دادند و بر طبق برخى از روایات شماره آنها به چهارصد نفر مى‏رسید.

8.و در نقل دیگرى است که چون على(ع)بدانجا رسید هنگام سحر بود و صبر کرد تا صبح شد و نماز را با لشکریان خواند و سپس لشکر خود را چند صف کرد و آن گاه به شمشیر خود تکیه زد و رو به دشمن ایستاده گفت:

اى مردم من فرستاده پیغمبر خدا به سوى شما هستم تا به شما بگویم:شهادت به یگانگى خدا و رسالت محمد(ص)دهید و گرنه با شمشیر بسختى با شما جنگ خواهم کرد.بنى سلیم بدو گفتند :از راهى که آمده‏اى باز گرد همان گونه که رفیقانت بازگشتند!

على(ع)فرمود:من باز نمى‏گردم!نه به خدا،تا مسلمان نشوید یا شما را با این شمشیر نزنم باز نخواهم گشت!من على بن ابیطالب بن عبد المطلب هستم!

اعراب مزبور که آن حضرت را شناختند خود را باختند و پریشان حال گشتند اما با این حال تصمیم به جنگ با او گرفتند و حمله از طرفین شروع شد و پس از آنکه شش یا هفت تن از آنها کشته شد منهزم گشتند و مسلمانان پیروز شدند و غنایمى از ایشان به دست آورده به مدینه بازگشتند.

پى‏نوشتها:

9.و در ارشاد مفید است که ابتدا زبیر به نزد آن زن رفت و از او جریان نامه را پرسید و آن زن انکار کرد و سوگند یاد کرد که چنین نامه‏اى نزد او نیست و سپس گریست،زبیر گفت :یا ابا الحسن من گمان ندارم این زن نامه‏اى داشته باشد بیا تا به نزد پیغمبر بازگردیم،على (ع)فرمود:پیغمبر خدا به ما خبر داده که نامه‏اى همراه این زن است و به ما دستور داده آن را از او بگیریم و تو مى‏گویى:نامه‏اى همراه او نیست!سپس شمشیر خود را کشید و پیش آن زن آمده فرمود:یا نامه را بیرون آر و یا جامه‏ات را بیرون آورده و سپس گردنت را مى‏زنم !زن که چنان دید نامه را از میان گیسوان خود بیرون آورد.

10.سوره ممتحنه،آیه .5

11.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواریخ دیگر است که در آن شب پیغمبر به ابو سفیان فرمود :

اى ابو سفیان آیا هنوز وقت آن نرسیده که به یگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟

در جواب گفت:آرى اگر خدایى جز او بود در جنگ بدر و احد به کار ما مى‏خورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چیزى هست؟

عباس با تندى بدو گفت:زود باش که هم اکنون عمر گردنت را مى‏زند شهادتین را بر زبان جارى کن،ابو سفیان از روى ترس و اجبار و بریده بریده شهادتین را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس کرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟

[پس با«لات»و«عزى»ـآن دو بت بزرگـچه کنیم؟]

عمر گفت:«اسلخ علیهما»!!

12.ما نمى‏دانیم اگر عباس یک مسلمان متعهدى بود چرا این قدر براى حفظ جان یک دشمن سرسخت اسلام و خطرناک و بهادادن به او مى‏کوشد و چرا با او نرد عشق مى‏بازد...و شگفت آنکه چگونه این اخبار حدود سه قرن از کانال خبرى بنى عباس که سعى داشتند بهترین چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور کرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسیده است!

13.[امروز روز کشتار و جنگ است،امروز روز اسارت پرده نشینان است!]

14.[امروز روز مرحمت و مهربانى است!]

15.از داستانهاى جالبى که ابن هشام در این باره نقل کرده مى‏گوید:هنگامى که مشرکان مزبور مى‏خواستند در«خندمه»موضع گیرند مردى بود به نام حماس بن قیس قبل از ورود لشکر اسلام خود را براى جنگ آماده مى‏کرد و در میان خانه شمشیر خود را اصلاح مى‏نمود،زنش که چنان دید پیش آمده از او پرسید:براى چه شمشیرت را اصلاح مى‏کنى؟گفت:براى محمد و یارانش!

زن گفت:گمان ندارم امروز کسى بتواند در برابر محمد و سپاهیانش مقاومت کند!

حماس در جوابش گفت:ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مى‏کشم که یکى از یاران او را براى خدمتکارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!

حماس بیرون رفت و ناگهان با عجله و سراسیمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را کوبید،زن بسرعت دوید و در را باز کرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:

پس چه شد آنچه مى‏گفتى؟

در پاسخش گفت:

انک لو شهدت یوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عکرمة
و بو یزید قائم کالمؤتمة
و استقبلتهم بالسیوف المسلمة
یقطعن کل ساعد و جمجمة
ضربا فلا یسمع الا غمغمة
لهم نهیت خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى کلمة

[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مى‏کرد که چگونه عکرمه و صفوان گریختند و ابو یزید(سهیل بن عمرو)مانند ستونى(بى‏حرکت)ایستاده بودند،و شمشیرهاى مسلمانان را رو به رویشان مى‏دیدى که چگونه سرها و بازوها را روى هم مى‏ریختند و چنان شمشیر مى‏زدند که جز هیاهو و صداى همهمه آنها چیزى شنیده نمى‏شد کوچکترین کلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمى‏کردى؟]

16.داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پیغمبر(ص)بسیارى از محدثین اهل سنت نقل کرده‏اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1،ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و دیگران که حدود 34 نفر هستند به شرحى که در احقاق الحق ج 8،صص 691ـ680 ذکر شده با این تفاوت که جمعى چون احمد بن حنبل،نسایى،ابن جوزى،طبرى،هیثمى،قندوزى و دیگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل کرده‏اند که آن حضرت فرمود:من و رسول خدا با هم به مسجد رفتیم و من پا بر دوش پیغمبر گذاردم و بتى را که به کعبه آویزان بود بر زمین افکندم و صداى شکستن آن همچون شکستن شیشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از این کار گریختیم و در یکى از خانه‏ها پنهان شدیم.

و جمعى نیز مانند ابن مغازى و شیخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و دیگران آن را در داستان فتح مکه ذکر کرده‏اندـچنانکه در بالا نقل شدو از حسان بن ثابت اشعار زیر را نیز نقل کرده‏اند که در این باره گوید:

قیل لى قل لعلى مدحا
مدحه یخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده‏
و النبى المصطفى قال لنا
لیلة المعراج لما صعده‏
وضع الله بظهرى یده‏
فأحس القلب ان قد ابرده‏
و على واضح اقدامه‏
فى محل وضع الله یده

17.سوره ممتحنه آیه .12

18.به گفته برخى این مأموریت پس از رفتن او به سوى بنى جذیمه بود و به تعبیر دیگر دو مأموریت بود نه یکى.

19.براى اطلاع بیشتر از اصل ماجرا و سابقه خونریزى میان آنها به ترجمه سیره ابن هشام،ج 2،ص 287 مراجعه شود.

20.حنینـبر وزن حسینـنام وادى است در نزدیکى طائف.

21.بنى سعد همان قبیله‏اى بود که رسول خدا(ص)سنین کودکى خود را در میان آنها گذرانده و حلیمه سعدیه حدود پنج سال افتخار دایگى آن حضرت را در آن قبیله به عهده گرفته بود به شرحى که در بخش دوم این کتاب گذشت.

22.اوطاس،نام جایى است در سه منزلى مکه.

23.از داستانهاى جالبى که ابن هشام در سیره از یکى از تازه مسلمانان مکه به نام حارث بن مالک نقل کرده آن است که گوید:چون از مکه به سوى حنین حرکت کردیم به درخت سدر بزرگى برخوردیم و چون کفار قریش درخت مقدسى به نام«ذات انواط»داشتند که هر ساله روزى به نزد آن مى‏آمدند و اسلحه بر آن مى‏دوختند و براى آن قربانى مى‏کردند،ما از عقب صدا زدیم :

یا رسول الله همان‏طور که مشرکان«ذات انواط»دارند شما نیز براى ما«ذات انواطى»معین کن !

پیغمبر گفت:«الله اکبر»به حق آن خدایى که جان محمد به دست اوست همان سخنى را که قوم موسى«در وقت خروج از مصر»به موسى گفتند شما نیز به من گفتید.آنها به موسى گفتند:«اى موسى براى ما خدایى قرار بده چنانکه اینان خدایانى دارند!موسى گفت:شما مردمى جهالت پیشه هستید»و براستى که اینها سنتهاى گذشتگان است و شما نیز به همان سنتها مى‏روید.

24.ولى این سخن با آنچه مورخین در داستان جنگ احد ذکر کرده‏اند سازگار نیست،و چنانکه قبلا ذکر شد گفته‏اند:آن حضرت در جنگ احد و برخى جنگهاى دیگر نیز شخصا جنگ کرد به شرحى که در جاى خود گذشت.

25.نام جایى است بین مکه و طائف و به مکه نزدیکتر است تا به طائف.

26.در کتاب زندگى محمد(ص)دکتر هیکل نقل شده که دو قبیله از قبایل مسلمان به قدرى از مردانشان کشته شده بود که نابود شدند یا نزدیک بود نابود شوند و روى قاعده نیز بعید نیست این قول صحیحتر باشد تا قول ابن هشام و دیگران.

27.ضبر و دبابه نوعى وسایل جنگى بوده که به صورت نوعى کندو از چوب مى‏ساختند و روى سرپوش آن را با چرمهاى ضخیم مى‏پوشانیدند و سربازان براى رخنه کردن به قلعه‏هاى دشمن به داخل آن مى‏رفته و خود را به پاى دیوار قلعه مى‏رسانده‏اند،و به اصطلاح زره پوشهاى آن روز بوده است.

28.قبیله بنى سعد همان قبیله‏اى بود که رسول خدا(ص)دوران شیرخوارگى و طفولیت خود را در میان آنها گذارنده بود به شرحى که در بخش دوم گذشت.

29.در بخش دوم گذشت که در جریان محاصره طائف«و یا به گفته برخى در همان جنگ حنین»شیماء خواهر رضاعى رسول خدا(ص)به نزد آن حضرت آمده و مورد لطف و محبت آن بزرگوار قرار گرفت،چنانکه در صفحات آینده نیز خواهید خواند.

30.و در مجمع البیان مرحوم طبرسى است که پیغمبر(ص)فرمود:اگر کسى هم براى آزاد ساختن اسیر خود فدیه مى‏خواهد من حاضرم فدیه او را بدهم تا او را آزاد کند و اندکى از مردم فدیه خواستند و آن حضرت فدیه به آنها داد و آنها را در برابر فدیه،اسیران را آزاد کردند.

31.و از گفتار برخى از مورخین هم استفاده مى‏شود که همه غنایم را میان قریش تقسیم کرد و به انصار چیزى نداد.

32.در نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى و دیگران است که ذو الخویصره وقتى آن سخن را گفت مسلمانان خواستند او را بکشند رسول خدا(ص)فرمود:او را واگذارید که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و از دین بیرون روند همان گونه که تیر از کمان بیرون مى‏رود،و خداى تعالى آنان را به دست محبوبترین خلق خود پس از من خواهد کشت.

نگارنده گوید:داستان ذو الخویصره را که نامش حرقوص بوده و به ذو الثدیة نیز معروف است با مختصر اختلافى چنانکه در متن و پاورقى ذکر شد بیشتر اهل حدیث و تاریخ نقل کرده‏اند که جمعا متجاوز از پنجاه حدیث مى‏باشد که از ابى سعید خدرى و انس بن مالک و قیس بن عباد و عایشه و أبى ذر و دیگران نقل شده و براى اطلاع از متن تمامى آنها طالبین مى‏توانند به جلد هشتم احقاق الحق صص 522ـ475 مراجعه کنند.

33.ترجمه کتاب مزبور،ج 2،صص 612ـ .602