(( ابن سعد از ابن عباس و از
زهرى و از عاصم بن عمرو
(99) بن قتاده روايت كرده (و مجموع روايات را چنين
آورده است): زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شش ساله شد ، مادرش
او را براى ديدن داييهايش - فرزندان عدى بن نجار - به مدينه برد. ام
ايمن را كه (( بركه ))
نام داشت نيز همراه خود برد. در خانه نابغه - كه مردى از بنى نجار بود
- يك ماه اقامت كردند. (قبر عبدالله پدر پيامبر صلى الله عليه و آله در
اين خانه قرار داشت). آن حضرت از زمان اقامتش در آن خانه خاطره هايى را
- زمانى كه بعدها به اين خانه آمد - نقل مى فرمود: ((
همينجا بود كه همراه با مادرم اقامت گزيدم . در كنار چاه فرزندان عدى
بن نجار بود كه مادرم دريافت كه قومى از يهود توجهشان به من جلب شده
است و مرتب به من مى نگرند. )) ام ايمن گويد:
شنيدم يكى از آنان را كه مى گفت : او پيامبر اين مردم است و اينجا خانه
اى است كه به آن مهاجرت مى كند. اين سخن ايشان را به ياد سپردم .
مادر او را به مكه بازگردانيد و چون به (( ابواء
)) - كه محلى در ميان مكه و مدينه است - رسيدند
، درگذشت .
ابونعيم از زهرى و او از اسماء دختر رهم و او از مادرش روايت مى كند كه
گفته است :
آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله را زمانى كه بيمار بود و در آن
بيمارى درگذشت ، ديده بودم . حضرت محمد صلى الله عليه و آله در آن زمان
پسر پنج ساله اى بود. آمنه به سيماى او نگريسته چنين مى سرود:
بارك فيك الله من غلام |
|
يا ابن الذى مزحمة الحمام |
اى پسر ، خداوند وجود تو را مايه بركت قرار دهد ، اى فرزند آن كه
كبوتران (براى بدست آوردن غذا) نزد او ازدحام مى كردند.
نجا بعون الملك العلام |
|
فانت مبعوث الى الانام |
به يارى خداوند بزرگ نجات يافت . تو بر مردم فرستاده شده اى .
تبعث بالتحقيق و الاسلام |
|
تقيم فى الحل و فى الحرام |
دين اءبيك الطهر ابراهام |
|
|
تو به حقيقت و اسلام برانگيخته مى شوى ، و دين پدر پاكت ابراهيم را در
مكه و خارج آن برپا مى دارى ...
(100) (ابراهام تلفظ ديگر ابراهيم است .)
حضرت آمنه (در هنگام مرگ) گفت : هر زنده اى سرانجام خواهد مرد و هر
تازه اى كهنه و پوسيده خواهد شد و هر بزرگى نابود خواهد گرديد. و من
نيز خواهم مرد ولى يادم باقى خواهد ماند ، زيرا از خود يادگار بس
گرانبهايى بر جاى گذاشته ام و نوزاد پاكى را به دنيا آورده ام . آنگاه
آمنه از دنيا رفت ؛ رضوان و رحمت خدا بر او باد. (مادر اسماء) مى گويد:
ما ناله و زارى پريان را بر او مى شنيديم و اين كلام را از آنها به ياد
داريم :
نبكى الفتاة البرة الامينه |
|
ذات الجمال العفة الرزينه |
در سوك آن دختر جوان ، نيكوكار ، امين ، زيبا و عفيف و باوقار مى گرييم
.
زوجة عبدالله و القرينة |
|
ام نبى الله ذى السكينة |
همسر عبدالله و مونس او و مادر پيامبر باوقار خدا.
و صاحب المنبر بالمدينه |
|
صارت لدى حفرتها رهينه |
(آمنه مادر آن) پيامبر داراى منبر در مدينه . همو كه اسير خاك گرديد. و
در
(( حدائق
))
(101) ابن جوزى آمده :
زمانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در هنگام عمره حديبيه از
اءبواء مى گذشت فرمود:
(( خداوند - تبارك و تعالى - به محمد اجازه داده
است كه قبر مادرش را زيارت كند
)) . پس به
آنجا رفت و آنجا را ترميم كرد و در كنار آن بگريست و ديگر مسلمانان با
گريه حضرتش بگريستند. در اين مورد از حضرتش سؤ ال شد ؛ فرمود:
(( نسيم) رحمتى بر دلم وزيد و محبتش در دلم تازه
شد و بر او گريستم
)) .
در
(( المنتقى
))
(102) و منابع ديگر به جاى عمره حديبيه ، غزوه بنى
لحيان آمده است .
))
(103)
سال هشتم : درگذشت عبدالمطلب رضى الله تعالى عنه
و ذكر فضائل و فرزندان او
در سال هشتم ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله ، عبدالمطلب جد آن حضرت
درگذشت و عمويش ابوطالب سرپرستى ايشان را به عهده گرفت . عبدالمطلب
نخستين كسى بود كه به
(( بداء
))
(104) معتقد بود.
(105) روز قيامت ، به تنهايى
(106) ، به صورت شخصى كه عظمت و شكوه پادشاهان و سيماى
پيامبران را داراست برانگيخته مى شود.
(107) ابوطالب گفته است : پدرم تمام كتابها را مى خواند
و گفته بود كه از فرزندان من پيامبرى مبعوث مى شود. آرزو داشتم كه آن
زمان را مى ديدم و به او ايمان مى آوردم . هر كدام از فرزندانم آن زمان
را ديد ، به او ايمان بياورد. امير مؤمنان عليه السلام فرمودند:
و الله ما عبد ابى و لا جدى عبدالمطلب و لا هاشم
و لا عبد مناف صنما قط
(( به خدا سوگند كه نه پدر و نه جدم عبدالمطلب و
نه هاشم و نه عبد مناف ، هيچكدام بت نپرستيدند.
))
سؤال شد: پس چه چيز را مى پرستيدند؟ فرمود:
كانوا يصلون الى البيت على دين ابراهيم عليه
السلام متمسكين به .
(( آنان بر دين ابراهيم عليه السلام به سوى خانه
خدا نماز مى گزاردند و به آن پايبند و معتقد بودند.
))
(108)
عبدالمطلب داراى شكوه و عظمتى آشكار و صفات برجسته اى وافر بود. جلالت
و زيادى يقينش از داستان فيل ظاهر مى گردد و از احترام فيلها به او و
خم شدن تخت ابرهه براى او ، و نيز سخنش به يكى از فرزندانش كه : بر
بالاى كوه ابوقبيس برو و بنگر از سوى دريا ، چه مى آيد؟ (چنين به نظر
مى رسد كه مى دانست پرندگانى خواهند آمد تا افراد ابرهه را از پاى در
آورند). و نيز از ورود او بر سيف بن ذى يزن . و مى توان عظمت و بزرگى
او را به هنگام كندن چاه زمزم و از فوران آب زير پاى شترش در صحرايى بى
آب ، درك كرد.
(109) (در بحث پيرامون نسب پيامبر صلى الله عليه و آله
در اين مورد سخن گفتيم).
زمانى كه عبدالمطلب به خشم مى آمد ، مردم از او مى هراسيدند. ابن عباس
گفته است :
(( در سايه كعبه فرشى براى عبدالمطلب مى گستردند
كه به احترام او هيچكس بر روى آن جز خودش نمى نشست . فرزندانش پيرامون
او مى نشستند تا زمانى كه از آنجا بيرون برود. پيامبر صلى الله عليه و
آله كه در سن كودكى بود - بر فرش مى نشست . اين امر بر عموهاى او گران
مى آمد ؛ دست او را مى گرفتند تا او را از آنجا دور گردانند ، ولى
عبدالمطلب به آنان مى گفت : فرزندم را به حال خودش واگذاريد ؛ به خدا
سوگند كه او مقامى بس بزرگ و والا دارد. گويى مى بينم كه روزى خواهد
رسيد كه او سرور شما خواهد شد. آنگاه او را در كنار خود مى نشاند و بر
پشت او دست (عطوفت) مى كشيد و او را مى بوسيد و مى گفت : هيچ بوسه اى
را نيكوتر و پاكتر از آن نديده ام و هيچ بدنى را به لطافت و خوشبويى او
مشاهده نكرده ام . پس به ابوطالب - كه با عبدالله از يك مادر بودند -
روى كرده مى گفت : اى ابوطالب ! اين پسر مقامى بس بزرگ و والا دارد. از
او نگهدارى و مواظبت كن ؛ زيرا يكه و تنهاست . او را همچون مادر باش تا
چيزى كه از آن كراهت دارد به او نرسد. آنگاه او را بر دوش مى گرفت و
هفت بار دور كعبه طواف مى داد.
عبدالمطلب مى دانست كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله از لات و عزى
متنفر است . پس او را نزد آنها نمى برد. زمانى كه شش سال او تمام شد
مادرش آمنه - كه او را نزد داييهايش از بنى عدى برده بود - در
(( اءبواء
)) ميان راه
مكه و مدينه درگذشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله يتيمى بدون پدر و مادر گرديد. عبدالمطلب
محبت و مواظبت خود را نسبت به او افزون نمود. اين كار تا زمانى كه مرگ
عبدالمطلب فرا رسيد ادامه داشت . ابوطالب را خواست و در حالى كه در
آخرين لحظات زندگى ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله را بر روى سينه خود
گذارده بود و مى گريست بدو روى كرده گفت : اى ابوطالب ، نگاهدار و حافظ
اين تنها باش كه نه عطر پدر بوييده و نه مزه شفقت مادر چشيده است .
ابوطالب ، سعى كن كه او را همانند پاره تن خويش بدانى . من از ميان
تمام فرزندانم تو را برگزيدم و او را به تو سپردم زيرا تو و پدر او از
يك مادر هستيد. اى ابوطالب ، اگر روزگار او را درك كردى ، خواهى دانست
كه من آگاهترين مردم نسبت به او بودم . اگر توانستى از وى پيروى كنى
اين كار را انجام بده و او را با زبان و دست و مال خود يارى كن زيرا كه
به خدا سوگند به زودى او بر شما سرورى خواهد كرد و چيزهايى را در تصرف
مى گيرد كه هيچكدام از فرزندان پدرانم نداشته اند. اى ابوطالب به ياد
ندارم كه پدر و مادر هيچكدام از نياكانت مانند پدر و مادر حضرت محمد
صلى الله عليه و آله درگذشته باشند (و فرزندشان چنين خردسال مانده
باشد). پس او را از تنهايى نجات بده ، آيا وصيت و سفارش مرا پذيرفتى ؟
گفت : آرى پذيرفتم و خدا را بر آن شاهد و گواه مى گيرم . عبدالمطلب گفت
: دستت را به سوى من دراز كن . ابوطالب دست خود را دراز كرد. پدر دست
فرزندش را فشرد و گفت : اينك مرگ بر من آسان گرديد. عبدالمطلب پى در پى
او را مى بوسيد و مى گفت : گواهى مى دهم كه من در فرزندانم از تو
خوشبوتر و نيكوروتر نبوسيده ام .
او آرزو داشت كه زنده مى ماند و روزگار (نواده اش) رسول خدا صلى الله
عليه و آله را در مى يافت . زمانى كه عبدالمطلب درگذشت حضرت محمد صلى
الله عليه و آله هشت ساله بود. ابوطالب عهده دار نگهدارى او گرديد و شب
و روز ، ساعتى او را از خود جدا نمى كرد و هنگام خواب نيز او را در
كنار خود مى خوابانيد تا (براى حفاظت از او) به كسى اعتماد نكرده باشد.
))
(110)
ابن هشام در كتاب
(( سيره
))
از ابن اسحاق و او از محمد بن سعيد بن مسيب
(111) روايت كرده است كه :
(( زمانى كه مرگ عبدالمطلب نزديك شد و دانست كه
خواهد مرد ، دختران خود را - كه شش نفر بودند: صفيه ، بره ، عاتكه ، ام
حكيم البيضاء ، اميمه و اءروى - نزد خود جمع كرد و از آنها خواست مرثيه
اى را كه بعد از مرگ او مى خوانند پيش از مرگش بخوانند...
صفيه در رثاى پدر گفت :
ارقت لصوت نائحة بليل |
|
على رجل بقارعة الصعيد |
از صداى ناله كننده اى در شب در سوك مصيبت مردى در روى زمين تا
سحرگاهان نخفتم .
ففاضت عند ذلكم دموعى |
|
على خدى كمنحدر الفريد... |
در اين هنگام اشكهايم چون فرو غلتيدن مرواريد بر گونه هايم مى ريخت .
على الفياض شيبة ذى المعالى |
|
ابيك الخير وارث كل جود... |
بر شيبه كه داراى علو مرتبه و بخشندگى است ؛ پدر نيكوكار تو كه وارث هر
جود و سخاوتى است .
رفيع البيت ابلج ذى فضول |
|
و غيث الناس فى الزمن الحرود... |
مرد بلند مرتبه و داراى كرامتهاى زياد و بخشنده ترين مردم در زمان قحطى
و بى چيزى .
و بره در سوگ پدرش چنين سرود:
اعينى ، جودا بدمع درر |
|
على طيب الخيم و المعتصر... |
اى دو ديده من ، از باريدن مرواريد اشك دريغ مورزيد ؛ بر آن پاك سرشت
بخشنده .
على شيبة الحمد ذى المكرمات |
|
و ذى المجد و العز و المفتخر... |
بر
(( شيبة الحمد
)) كه
داراى بزرگواريها و عزت و افتخار است .
و عاتكه چنين مرثيه خواند:
اعينى ، جودا و لا تبخلا |
|
بدمعكما بعد نوم النيام ... |
هان ! اى دو چشم ، بزرگوارى كنيد و بخل مورزيد و پس از خفتن خفتگان اشك
بريزيد.
و ام حكيم البيضاء در اين باره گفت :
الا يا عين ، جودى و استهلى |
|
و بكى ذا الندى و المكرمات |
اى چشم ، بخشندگى كن و اشك را بر صاحب كرم و بزرگواريها آشكار ساز.
الا يا عين ويحك ! اسعفينى |
|
بدمع من دموع هاطلات |
اى چشم ، واى بر تو! مرا كمك نما با اشكى از اشكهاى تند و فراوانت .
و بكى خير من ركب المطايا |
|
اباك الخير تيار الفرات |
و بر بهترين سوار مركبها گريه كن ؛ (گريه اى) به سان موج زلال رود.
طويل الباع شيبة ذا المعالى |
|
كريم الخيم محمود الهبات |
آن بلند بالاى قدرتمند ، شيبه ، و آن صاحب مقامات عالى و بزرگ زاده و
داراى بخششهاى شايسته .
وصولا للقرابة هبرزيا |
|
و غيثا فى السنين الممحلات ... |
آن كاردان رسيدگى كننده به خويشان و باران زمانهاى قحطى و بيچارگى .
و اميمه در عزاى پدر چنين گفت :
الا هلك الراعى العشيرة ذوالفقد |
|
و ساقى الحجيج و المحامى عن المجد |
بدانيد كه نگاهبان خاندان و بخشنده و ساقى حاجيان و حامى مجد و عظمت
ديده فرو بست .
و من يؤلف الضيف الغريب بيوته |
|
اذا ما سماء الناس تبخل بالرعد... |
و كسى كه مهمان غريب را در خانه اش (پذيرا بود و) الفت مى داد ؛ زمانى
كه آسمان مردم از رعد نيز بخل مى ورزيد.
و اءروى غم مرگ پدر را چنين سرود:
بكت عينى و حق لها البكاء |
|
على سمح سجيته الحياء... |
ديده ام گريست و گريه - بر بزرگى كه سرشتش حيا بود - او را سزاست .
على الفياض شيبة ذى المعالى |
|
ابيك الخير ليس له كفاء... |
بر آن بخشنده ، شيبه ، كه داراى بزرگى ها بود ؛ پدر نيكوى تو كه همتايى
ندارد.
و معقل مالك و ربيع فهر |
|
و فاصلها اذا التمس القضاء |
پناه قبيله مالك و خرمى خاندان فهر و حاكم آنان ؛ زمانى كه داورى
خواسته مى شد.
و كان هو الفتى كرما و جودا |
|
و باءسا حين تنسكب الدماء... |
او در جود و كرم جوانمرد بود و زمانى كه خونها ريخته مى شد ، توفنده و
سخت .
(محمد بن سعيد بن مسيب) گويد كه : چون عبدالمطلب تكلم نمى نمود ، با
اشاره سر تصديق كرد كه اين چنين بر من بگرييد.
))
(112)
ابن ابى الحديد مى گويد:
(( بعضى از دانشمندان گفته اند: عبدالمطلب در سن
نود و پنج سالگى درگذشت .
))
(113)
او روايت مى كند كه :
(( سوارانى از قبيله جذام پس از انجام مراسم حج
از مكه خارج شدند. در بلنديهاى شهر يكى از مردان خود را گم كردند. به
حذافه عبدرى
(114) برخورد كردند. دست او را بسته با خود بردند. در
راه طائف به عبدالمطلب - كه در آن زمان نابينا شده بود - برخورد كردند.
پسرش ابولهب شترش را مى راند. چون حذافة بن غانم او را ديد بانگ
برآورد. عبدالمطلب از فرزندش پرسيد: هان ! او كيست ؟ گفت : حذافة بن
غانم است كه سوارانى دست او را بسته با خود مى برند. گفت : در پى آنان
برو و داستان ايشان را تحقيق كن . ابولهب به دنبال آنان روان شد و
جوياى حالشان گرديد. جريان را به او گفتند. نزد پدر آمده آن را بازگو
نمود. پدر گفت : هان اى پسر! چيزى همراه دارى ؟ پاسخ داد: خير ؛ به خدا
سوگند كه چيزى ندارم . گفت : شتاب كن و به آنها قول چيزى بده - اى بى
مادر - و آن مرد را آزاد كن . ابولهب نزد آنان رفت و گفت : با وضع مالى
و بازرگانى من آشنايى داريد ؛ سوگند مى خورم كه بيست اوقيه طلا و ده
شتر و يك اسب به شما بدهم . اين جاه من است آن را به عنوان گروگان
بگيريد. موافقت كردند و حذافه را آزاد ساختند. ابولهب و حذافه نزد
عبدالمطلب بازگشتند. او صداى ابولهب را شنيد اما صداى حذافه را نشنيد.
بر ابولهب بانگ برآورد كه به پدرم سوگند ؛ تو نافرمانى . بازگرد و
حذافه را آزاد كن ؛ اى بى مادر! گفت : پدر ، او همراه من است ؛ اينجاست
. عبدالمطلب او را ندا داد كه اى حذافه سخن بگوى تا صدايت را بشنوم .
گفت : من اينجا هستم ؛ پدر و مادرم فدايت باد ؛ اى ساقى حاجيان . مرا
همراه خود سوار كن . عبدالمطلب او را تا مكه با خود سوار كرد.
))
(115)
آنگاه حذافه در اين مورد اين اشعار را سرود:
كهولهم خير الكهول و نسلهم |
|
كنسل الملوك لا يبور و لا يحرى |
پيران آنها بهترين پيران و نسلشان همانند نسل پادشاهان ؛ نابود و كاسته
نمى گردد.
ملوك و اءبناء الملوك و سادة |
|
تفلق عنهم بيضة الطائر الصقر |
شاهان و شاهزادگانند و سرورانى هستند كه تخم شاهين به دستور آنها گشوده
مى گردد.
متى تلق منهم طامحا فى عنانه |
|
تجده على اءجراء والده يجرى |
هر گاه بزرگى از ايشان را ببينى ، او را در بزرگى پيرو پدرش مى يابى
.
هم ملكوا البطحاء مجدا و سؤددا |
|
و هم نكلوا عنها غواة بنى بكر |
آنان به خاطر مجد و عظمت فرمانرواى بطحاء (سرزمين مكه و اطراف آن) شدند
و گمراهان بنى بكر را از آنجا راندند.
و هم يغفرون الذنب ينقم مثله |
|
و هم تركوا راءى السفاهة و الهجر |
آنان گناهى را كه معمولا كيفر داده مى شود ، مى بخشايند و از بيخردى و
تمسخر رويگردانند.
اخارج ، اما اهلكن فلا تزل |
|
لهم شاكرا حتى تغيب فى القبر |
اى خارجه (فرزندم) ، اگر من مردم ، تو هماره و تا هنگام مرگ سپاسگزار
ايشان باش .
بنى شيبة الحمد الكريم فعاله |
|
يضى ء ظلام الليل كالقمر البدر |
فرزندان عبدالمطلب ؛ همو كه كارهايش نيكوست و تاريكى شب را چون ماه
تابان روشن مى كند.
لساقى الحجيج ثم للشيخ هاشم |
|
و عبد مناف ذلك السيد الغمر |
ساقى حاجيان (عبدالمطلب) و سپس هاشم بزرگ و عبد مناف آن سيد بسيار
بخشنده را (سپاسگزار باش).
(116)
ابن ابى الحديد مى گويد:
(( زبير
(117) گفت : عمويم مصعب بن عبدالله برايم نقل كرد و گفت
: چون عبدالمطلب بعد از پيرى و نابينا شدن ، طواف خانه خدا انجام مى
داد. مردى (بر اثر جمعيت) بدو خورد. پرسيد: اين كه بود؟ پاسخ دادند:
مردى از بنى بكر. گفت : چرا از من دور نمى شود؟ مى بيند كه نمى توانم
از او فاصله بگيرم !
وقتى كه (عبدالمطلب) ديد تعداد فرزندانش به ده رسيده است (احساس پيرى
كرد و) گفت : بايد عصايى به دست بگيرم ، ولى اگر عصا بلند باشد مزاحم
خواهد بود و اگر كوتاه باشد پشتم خم خواهد گرديد و خميدگى پشت خوارى
است . فرزندانش گفتند: كار ديگر آن است كه هر روز يكى از ما شما را
همراهى كند ؛ شما با تكيه بر او مى توانى بيرون بروى و كارهايت را
انجام دهى .
از اين رو زبير گويد: خوبيها و نيكيهاى عبدالمطلب بيش از آن است كه گرد
آيد. او سرور قريش بود و از لحاظ صفات نفسانى ، پدر ، خاندان ، زيبايى
، بزرگى ، كمال ، رفتار همانند نداشت .
))
(118)
ابن ابى الحديد گويد:
(( صاحب كتاب واقدى روايت مى كند كه عبدالله بن
جعفر در حضور معاويه ، با يزيد فرزند معاويه به مفاخره نشست و به او
گفت : به كدامين پدرت به من فخر مى فروشى ؟ آيا به حرب كه او را پناه
داده بوديم ؟ يا به اميه كه بنده ما بود؟ يا به عبد شمس كه او را كفالت
و سرپرستى كرده بوديم ؟!
معاويه گفت : به حرب بن اميه چنين نسبتى مى دهى ؟! تصور نمى كردم كه
كسى در زمان حرب گمان كند كه از حرب شريفتر و گراميتر است ! عبدالله
گفت : آرى ؛ شريفتر از او كسى است كه ظرف خود بر او واژگونه كرد و او
را با ردايش پوشاند. در اينجا معاويه به يزيد گفت : فرزندم ، آرام باش
. عبدالله به افتخارات خودت بر تو فخر مى كند ، زيرا هر دوى شما از يك
تيره مى باشيد. عبدالله شرم كرد و گفت : اى فرمانرواى مؤمنان ، دو دست
با يكديگر زورآزمايى كردند و دو برادر با هم كشتى گرفتند. (از من
درگذر).
چون عبدالله رفت معاويه رو به يزيد كرد و گفت : فرزند! از درگير شدن با
هاشميان بپرهيز ، زيرا آنان آنچه را كه مى دانند فراموش نمى كنند ، و
دشمنان در ايشان (عيبى و در نتيجه) انگيزه ناسزاگويى به آنها نمى يابد.
اينكه (عبدالله بن جعفر) گفت :
(( حرب را ما
پناه داده بوديم
)) ، (داستانش چنين است): زمانى
كه قريش به مسافرت مى رفتند چون به گردنه راه مى رسيدند هيچ كس قبل از
عبور قريش حق عبور نداشت . شبى حرب بيرون آمده بود چون به گردنه راه
رسيد با مردى از بنى حاجب بن زراره تميمى برخورد كرد. حرب بن اميه براى
اينكه آن مرد را متوجه حضور خود كند سرفه اى كرد و گفت : من حرب بن
اميه هستم . شخص تميمى نيز سرفه اى كرد و گفت : من هم فرزند حاجب بن
زراره ام . پس پيشدستى كرد و از گردنه گذشت . حرب گفت : خداوند مرا
زنده نگذارد اگر بگذارم از اين پس وارد مكه شوى ! شخص تميمى با اينكه
محل كارش مكه بود مدتى از رفتن به آنجا خوددارى كرد. سپس مشورت كرد
كه به چه كسى از خطر حرب پناه برد؟ او را به عبدالمطلب يا به فرزندش
زبير بن عبدالمطلب راهنمايى كردند ؛ سوار بر شتر خود گرديد و شبانه روى
به مكه نهاد. وارد مكه شد و شترش را كنار خانه زبير بن عبدالمطلب
خوابانيد. شتر ناله اى برآورد. زبير از خانه خارج شد و گفت : اگر
پناهنده اى تو را پناه دهم ، و اگر خواهان پذيرايى هستى ، تو را مهمان
كنم ؟ مرد در پاسخ چنين سرود:
لا قيت حربا بالثنية مقبلا |
|
و الليل ابلج نوره للسارى |
با حرب برخورد كردم كه از روبرو مى آمد و شب چنان روشن بود كه شبرو راه
خويش مى ديد.
فعلا بصوت واكتنى ليرو عنى |
|
و دعا بدعوة معلن و شعار |
بانگ برآورد و كنيه اش را گفت تا مرا بترساند و مرا با صداى بلند
همچنان مى خواند.
فتركته خلفى و جزت امامه |
|
و كذاك كنت اكون فى الاسفار |
او را ترك كرده و از او سبقت گرفتم و اين شيوه من در سفرها مى باشد.
فمضى يهددنى و يمنع مكة |
|
الا احل بها بدار قرار |
او همچنان مرا تهديد مى كرد تا داخل مكه نشوم كه مرا در آنجا راحت
نخواهد گذارد.
فتركته كالكلب ينبح وحده |
|
و اتيت قرم مكارم و فخار |
پس او را چون سگى كه پارس مى كند رها كرده به نزد مهتر خوبيها و
افتخارات آمدم .
ليثا هزبرا يستجار بقربه |
|
رحب المباءة مكرما للجار |
شير هژبرى كه افرادى را كه به او پناه آورند محترم و گرامى مى دارد.
و حلفت بالبيت العتيق و حجه |
|
و بزمزم و الحجر و الاستار |
سوگند به خانه كعبه و حج و زمزم و به حجر (اسماعيل) و پرده كعبه ،
ان الزبير لما نعى بمهند |
|
صافى الحديدة صارم بتار |
كه زبير با شمشير برنده خويش مرا از هر گونه گزندى محفوظ و مصون مى
دارد.
زبير گفت : وارد خانه شو كه تو را پناه دادم . صبح هنگام زبير برادر
خود غيداق را خواست . هر دو شمشير به كمر بسته همراه مرد تميمى از خانه
خارج شدند. آنگاه روى به مرد كرد و گفت : زمانى كه كسى را پناه مى دهيم
هرگز جلوى او حركت نمى كنيم . تو جلوتر از ما حركت كن ؛ چشمان ما از تو
مراقبت مى كند تا از پشت مورد حمله قرار نگيرى . تميمى (كوچه هاى) مكه
را مى پيمود تا وارد مسجد گرديد. حرب او را ديد و گفت : تو اينجا چه مى
كنى ؟ و به سوى او شتافت و بر او سيلى زد. زبير فرياد زد: مادرت به
عزايت بنشيند! آيا پناهنده به مرا سيلى مى زنى ؟! حرب سيلى ديگرى بر
مرد تميمى وارد آورد. زبير شمشير از نيام بيرون كشيد و به سوى حرب حمله
برد. حرب از آنجا گريخت و زبير همچنان به دنبال او بود و از او دست نمى
كشيد تا اينكه حرب داخل خانه عبدالمطلب شد. عبدالمطلب پرسيد: تو را چه
شده ؟ گفت : زبير (مرا تعقيب كرده است). گفت : بنشين . ظرفى را كه هاشم
در آن نان
(( تريد
)) مى
كرد بر سر او گذاشت (و با اين كار نشان داد كه او را پناه داده است).
مردم جمع شدند و فرزندان ديگر عبدالمطلب به زبير پيوستند و شمشير به
دست در برابر خانه پدرشان ايستادند. عبدالمطلب ازار خود را بر حرب بست
و ردايش را بر او پوشانيد كه دو حاشيه داشت و او را به جمعيتى كه بيرون
خانه بودند نشان داد. دانستند كه پدرشان او را پناه داده است .
اما اينكه (عبدالله) گفت :
(( اميه بنده ما بود!
)) ، عبدالمطلب با اميه ابن عبد شمس شرط بسته
بود كه اسب هر كدام از ديگرى سبقت گرفت برنده باشد و جائزه او يكصد شتر
و ده غلام و ده كنيز و يك سال بندگى و چيدن موى جلوى سر بازنده باشد.
اسب عبدالمطلب برنده شد ؛ جايزه را گرفت و در ميان قريش تقسيم كرد.
زمانى كه مى خواست موى جلوى پيشانى امية بن عبد شمس را بچيند ، اميه
گفت : آيا مى شود از تو خواهش كنم كه به جاى آن ده سال تو را بندگى
كنم ؟ عبدالمطلب قبول كرد و اميه مدت ده سال جزء بندگان و حشم
عبدالمطلب بود.
(119)
اما اينكه (عبدالله) گفت :
(( به عبد شمس كه او
را كفالت كرده بوديم
)) ، عبد شمس شخص بينوايى
بود و هيچ ثروتى نداشت و برادرش هاشم او را سرپرستى مى كرد و به او كمك
مى نمود تا اينكه هاشم درگذشت .
))
(120)
در كتاب
(( الاغانى
))
تاءليف ابوالفرج اصفهانى آمده است :
(( معاويه به دغفل نسابه
(121) گفت : آيا عبدالمطلب را ديده بودى ؟ گفت : آرى .
گفت : او را چگونه يافتى ؟ گفت : او را مردى بزرگوار ، زيبا و نورانى
ديدم . سيماى پيامبران داشت . پرسيد: آيا امية بن عبد شمس را ديده بودى
؟ گفت : آرى ، پرسيد: او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى نزار و خميده و
نابينا بود كه غلامش ذكوان او را هدايت و راهنمايى مى كرد. معاويه گفت
: او پسرش ابوعمرو بود (نه غلامش). گفت : اين را شما (بنى اميه) مى
گوييد ولى قريش او را به عنوان غلام او مى شناخت .
))
(122)
نورالدين عباس موسوى در كتاب
(( ازهار بستان
الناظرين
)) گفتارى آورده كه خلاصه اش چنين است
:
(( سهيلى
(123) گويد: عبدالمطلب نخستين عربى است كه از خضاب
استفاده كرد.
و ابن اثير گويد: هنگامى كه ماه رمضان فرا مى رسيد او به حراء مى رفت و
اطعام مساكين مى نمود.
و ابن قتيبه گويد: مقدارى از غذاى سفره عبدالمطلب را به قله هاى كوهها
مى بردند تا غذاى پرندگان و درندگان باشد. به علت بخشش فراوان او را
(( فياض
)) و
(( غذا دهنده پرندگان آسمانى
))
نام نهاده بودند. دعايش مستجاب بود.
او پنج همسر اختيار كرد كه از آنها دارى شش دختر شد ؛ تمام كتابهاى
تاريخ بر اين امر متفق القول هستند.
بنابر نقل كتاب
(( الصفوة
))
دوازده پسر به نامهاى : حارث ، زبير ، ابوطالب ، حمزه ، ابولهب ، غيداق
، ضرار ، مقوم ، عباس ، قثم ، حجل - كه نامش مغيره بود - و عبدالله
داشت .
در كتاب
(( ذخائر العقبى
))
بر اين عده ، عبدالكعبه افزوده شده است .
((
سيره ابن هشام
)) براى او ده پسر قائل شده و از
غيداق و حجل
(124) نام نبرده است .
در
(( اءسدالغابه
)) آمده
كه عبدالكعبه و ضرار در كودكى از دنيا رفتند و قثم در خردسالى هلاك شد
و غيداق لقب حجل است ؛ چون خير و بركتش زياد بود.
نامهاى دختران او ، عاتكه ، اميمه ، بيضاء - كه ام حكيم نيز ناميده شده
است - بره ، صفيه و اروى بود. اين فرزندان از مادران مختلفى بودند ؛
مادر حمزه و مقوم و حجل و صفيه ، هاله دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره
بود. و بثينه دختر حباب
(125) عامرى مادر عباس و ضرار و قثم بود. صفيه دختر
جندب از بنى صعصعه مادر حارث و اروى بود. مادر ابولهب ، لبنى دختر هاجر
خزاعى بود و مادر عبدالله و ابوطالب و زبير و عبدالكعبه و ديگر دختران
، فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن مخزوم بود.
))
(126)
فرزندان عبدالمطلب ؛ آنها كه داراى فرزند بودند
و كسانى كه فرزندى نداشتند
1- عبدالله بن عبدالمطلب
پدر پيامبر صلى الله عليه و آله بود. قبلا درباره ايشان سخن گفتيم .
2- حارث بن عبدالمطلب
بزرگترين فرزند عبدالمطلب بود و كنيه اش (ابوالحارث) از نام او گرفته
شده بود. داراى شش فرزند به نامهاى : ابوسفيان ، نوفل ، ربيعه ، مغيره
، و عبد شمس و يك دختر به نام اروى بود.
(127)
1/2 ابوسفيان
(128) بن الحارث بن عبدالمطلب
پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و برادر رضاعى ايشان بود -
حليمه سعديه هر دو را مدتى شير داده بود - او با پيامبر خدا صلى الله
عليه وآله همسال بود و پيش از بعثت بسيار با ايشان انس و الفت داشت .
وى پس از بعثت به دشمنى پرداخت و آن حضرت و يارانش را هجو نمود. او
شاعر بود. به روايت طبرسى رحمه الله در كتاب
((
مجمع البيان
)) ، وى و فرزندش جعفر در سال فتح
مكه اسلام آوردند. او روايت كرده است :
(( ابوسفيان بن الحارث و عبدالله بن امية بن
مغيره در سال فتح مكه در
(( نيق العقاب
)) - مكانى بين مكه و مدينه - به رسول خدا صلى
الله عليه و آله برخورده ملاقات با حضرتش را درخواست كردند ؛ اجازه
نفرمودند. ام سلمه ميانجى شد و گفت : اى رسول خدا ، پسر عمويت ! پسر
عمه و برادر همسرت ! فرمود:
(( مرا به آنها
نيازى نيست . پسر عمويم كه همان است كه به من بى حرمتى كرد و اما پسر
عمه و برادر همسرم همان كسى است كه در مكه آن سخنان را به من گفت .
)) وقتى خبر به آنان رسيد ، ابوسفيان - كه به
همراه يكى از فرزندانش بود - گفت : به خدا سوگند كه بايد اجازه دهد و
در غير اين صورت دست فرزندم را خواهم گرفت و به راه ادامه خواهيم داد
تا از گرسنگى و تشنگى هلاك شويم . چون اين خبر به پيامبر خدا صلى الله
عليه و آله رسيد به حال آنها ترحم كرد و به آنان اجازه ديدار داد. بر
آن حضرت وارد شدند و در همانجا اسلام آوردند.
))
(129)
منظور ام سلمه از اين سخنش به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
(( پسر عمه و برادر همسرت ، عبدالله بن اميه
بود. وى برادر پدرى ام سلمه و فرزند عاتكه دختر عبدالمطلب بود. سخنى كه
در مكه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت همان است كه خداوند به نقل
از او در قرآن آورده است :
... لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا...
(130)
(.. به تو ايمان نمى آوريم مگر آنكه از زمين براى ما چشمه اى روان كنى
...)
كه بعدا به آن اشاره خواهد شد.
ابن عبدالبر گويد:
(( ابوسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب پسر عموى
پيامبر خدا از شاعران و سرايندگان خوش سخن بود و قبلا ايشان را هجو
كرده بود. حسان بن ثابت در شعرى به او پاسخ داد كه آغازش چنين است :
الا ابلغ اباسفيان ... الخ
آنگاه اسلام آورد و اسلامش نيكو شد. گفته شده از خجالت هرگز سر خويش را
در برابر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بالا نبرد. تا اينكه روزى
اميرالمؤمنين عليه السلام به او فرمود: از روبرو خدمت پيامبر خدا صلى
الله عليه و آله برو و آنچه برادران يوسف به او گفتند بگوى :
... تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين
(131)
(... به خدا سوگند ، خداوند تو را بر ما مقدم داشته و ما خطاكار بوديم
.)
زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رضايت نخواهد داد كه يوسف از او
وفادارتر باشد. ابوسفيان اين كار را كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله
فرمود:
... لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو
ارحم الراحمين
(132)
(... امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست . خداوند شما را مى بخشد و او
مهربانترين مهربانان است .)
آنگاه ابياتى از ابوسفيان بن الحارث در مقام پوزش و عذرخواهى نقل كرده
مى گويد:
(( پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را دوست
مى داشت و بهشت رفتنش را گواهى داد.
))
(133)
(( ابوسفيان گويد: با حضرتش بيرون رفتم و در فتح
مكه و در جنگ حنين شركت كردم . زمانى كه در حنين با دشمن روبرو شديم از
اسب پياده شده شمشير خويش را از نيام كشيدم . خداوند مى داند كه آرزو
مى كردم تا بميرم و رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بماند. ايشان در
من مى نگريست . عباس به حضرتش گفت : اى پيامبر خدا ، برادر و پسر عمويت
! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
(( خداوند
تمام دشمنيهايش را - كه در حق من كرده بود - بخشوده .
))
(134)
(( در كتاب
(( ذخائر
العقبى
))
(135) آمده است :
ابوسفيان (بن حارث بن عبدالمطلب ، در جنگ حنين) از جمله كسانى بود كه
همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادگى كرد و نگريخت . افسار
شتر حضرت را در دست داشت و رها نكرد تا اينكه مردم بازگشتند. او شباهت
زيادى با پيامبر صلى الله عليه و آله داشت . گويند كسانى كه به پيامبر
خدا صلى الله عليه و آله شباهت داشتند هفت نفر بودند: امام حسن بن على
بن ابى طالب عليهم السلام ، جعفر بن ابى طالب عليه السلام ، قثم ابن
عباس ، ابوسفيان بن الحارث ، سايب بن عبيد بن عبد نوفل بن هاشم بن
عبدالمطلب بن عبد مناف
(136) ، عبدالله بن جعفر ، عبدالله بن نوفل بن الحارث .
))
(137)
ابوسفيان بن الحارث در زمان خلافت عمر بن خطاب در سال بيست هجرى در
مدينه درگذشت . عمر بر جنازه او نماز گزارد و در بقيع به خاك سپرده شد.
و گفته اند كه : در خانه عقيل بن ابى طالب به خاك سپرده شد. گور خويش
را سه روز پيش از مرگش به دست خود حفر كرد.
(138) علت مرگ او آن بود كه در سرش غده اى بود و سرتراش
آن را بريد. در نتيجه بيمار شد و در همان بيمارى پس از بازگشت از مكه
درگذشت . او كه خدايش بيامرزاد از دانشمندان صحابه بود. سه پسر و يك
دختر داشت : (نخستين) عبدالله بن ابى سفيان ، كه پيامبر را درك كرده از
حضرتش روايت نموده است . او پس از فتح مكه ايمان آورد. (ديگرى) جعفر
بن ابى سفيان ، كه در حنين با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شركت كرد
و همراه پدرش هميشه در كنار ايشان بود و در زمان خلافت معاويه درگذشت .
(سومى) ابوالهياج بن ابى سفيان بود. (دخترش) عاتكه ، همسر معتب بن ابى
لهب شد و براى او فرزند به دنيا آورد.
(139)
2/2 نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب
كنيه اش ابوالحارث بود. او از ديگر برادرانش و تمام كسانى كه از بنى
هاشم اسلام آوردند - حتى از حمزه و عباس - بزرگتر و سالمندتر بود. در
بدر اسير شد و در برابر جان خود فديه داد و آزاد گرديد. روايت شده
زمانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود:
(( جان خود را آزاد كن
)) ، گفت : ثروتى
ندارم كه با آن جان خود را آزاد كنم . فرمود:
((
با نيزه هايى كه در جده دارى خود را آزاد كن
))
. گفت : به خدا سوگند هيچ كس جز من و خداى من از آنها اطلاع نداشت .
شهادت مى دهم كه پيامبر خدايى . پس جان خود را در برابر يك هزار نيزه
آزاد كرد.
او همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه و حنين و طائف
شركت داشت و از جمله كسانى بود كه در حنين از ايشان حمايت نموده مقاومت
و ايستادگى كردند ، و با سه هزار نيزه به پيامبر صلى الله عليه و آله
كمك كرد. حضرتش فرمود:
(( مى بينم كه نيزه هاى
تو پشت مشركان را مى شكند.
))
رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان او و عباس بن عبدالمطلب پيمان
برادرى بست - اين دو در جاهليت با هم شريك و يار يكديگر بودند - در
زمان خلافت عمر در مدينه درگذشت و او بر جنازه اش نماز خواند و آن را
تا بقيع تشييع نمود و چندان بر بالاى گور او ايستاد تا او را به خاك
سپردند. نوفل هفت پسر به نامهاى : حارث ، عبدالله ، عبيدالله ، مغيره ،
سعيد ، عبدالرحمان و ربيعه داشت .
حارث بن نوفل (بن حارث) را
(( ببه
)) مى ناميدند.
(140) همراه پدرش مسلمان شد. پس از مرگ يزيد بن معاويه
، مردم بصره با او بيعت نمودند و او همراه ابن اشعث
(141) خروج كرد. پس از شكست خوردن به عمان
(142) فرار كرد و در همانجا درگذشت .
(143)
مغيرة بن نوفل : كنيه اش ابويحيى بود. در زمان حيات پيامبر گرامى خدا
صلى الله عليه و آله پيش از هجرت متولد گرديد (پس از هجرت نيز گفته
اند). او بيش از شش سال از حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك
نكرد. اين مغيره همان فردى است كه عبدالرحمان بن ملجم لعنه الله را -
پس از اينكه امير مؤمنان عليه السلام را ضربه زد و با شمشير به مردم
حمله كرد تا او را دستگير نكنند - با انداختن حوله اى بر او ، دستگير
كرد و بر زمين انداخت و بر روى سينه اش نشست - مغيره خيلى خيلى نيرومند
بود - آنگاه شمشير را از دستش بيرون آورد و او را بر دوش گرفت و به
زندان افكند تا اينكه امير مؤمنان عليه السلام به شهادت رسيد و او را
كشتند.
مغيره در زمان عثمان مقام قضاوت داشت و با امير مؤمنان عليه السلام در
جنگ صفين شركت نمود. پس از اميرالمؤمنين عليه السلام با امامه دختر
ابوالعاص ابن ربيع ازدواج كرد و از او داراى فرزندى به نام يحيى شد.
اما عبيدالله و سعيد دو فرزند ديگر نوفل : دانشمندان از آن دو ، حديث
روايت كرده اند.
و اما عبدالرحمان و ربيعه فرزندان ديگر نوفل : نه از آنها فرزندى به
جاى مانده و نه روايتى از آنها نقل شده است .
3/2 ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب