سميه مادر عمار چگونه شهيد شد
از مسلمانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش
سميه بودند كه هر سه به جرم اينكه به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ايمان
آورده بودند سخت ترين شكنجه ها را از دست مشركين تحمل مى كردند.
ياسر و سميه پدر و مادر عمار چون دست از آيين خود برنداشته به دست ابوجهل و ديگران
شهيد شدند، به اين ترتيب كه ، پاهاى سميه را از دو جهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس
با حربه اى بدنش را از وسط دو نيم كردند و سپس ياسر را نيز به ضربتى كشتند و اين دو
نخستين مسلمانانى بودند كه در راه اسلام به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.
اما عمار كه چنين ديد آنچه را كه مشركين از او خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى
در دل به ايمان خود باقى بود.
به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خبر دادند كه عمار كافر شده و از دين خود
دست كشيده رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پاسخ آنان فرمود: هرگز! براستى
كه عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق ، با گوشت و خون
او آميخته و مخلوط است .
پس از اين ماجرا خود عمار با چشم گريان نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )
آمد و نگران عملى بود كه انجام داده و سخن كفرآميز به زبان جارى كرده ، رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) او را دلدارى داد و اشك ديدگانش را پاك كرد.
نوشته اند: مشركين قريش عمار ياسر را در آتش افكندند رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم ) فرمودند:
يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم
و همين افتخار بس كه زمانيكه عمار در جنگ صفين در سن 91 سالگى گرديد، على (عليه
السلام ) با دست مبارك خود او را به خاك سپرد(66).
ماجراى شگفت يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
بنام خباب
يكى از جوانانى كه در اسلام آوردن پيشى گرفت خباب ابن ارت بود، كفار هر آنچه
او را شكنجه مى كردند تا از اعتقاد خود دست بردارد ممكن نمى شد، سنگ سوزانيكه آتش
بر آن افروخته بودند بر پشتش مى گذاشتند تا گوشت او از بين مى رفت باز هم صبر و
استقامت مى ورزيد.
خباب مى گويد: روزى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آزار و شكنجه
مشركين شكايت كردم و گفتم ما را از اين گرفتارى نجات نمى دهى و از خداوند درخواست
نمى كنى ما را رهايى دهد؟
حضرت از جاى خود حركت نمود در حالى كه صورتشان برافروخته بود فرمود: كسانى كه پيش
از شما بودند هر چه آزار مى ديدند صبر مى كردند، آنها را مى گرفتند قبرى بر ايشان
مى كندند، اره بر سرشان مى گذاشتند، شانه هاى آهنين اره را در پوست و گوشت آنان
داخل مى كردند ولى از دين خود دست نمى كشيدند.
خداوند چنان اسلام را نيرو خواهد داد كه مردم سواره از صنعاء تا حضر موت مى روند و
از كسى جز خدا نمى ترسند اما شما عجله داريد و شكيبا نيستيد.
خباب آهنگر بود و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد او مى آمد و با او انس
داشت اين خبر را به زنى كه صاحب خباب بود دادند آن زن آهن مى گداخت و بر سر خباب مى
گذاشت .
روزى خباب شكايت آن زن را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نمود، حضرت
برايش دعا كرد و اتفاقا سر آن زن درد شديدى پيدا كرد بطوريكه از شدت درد مانند سگ
زوزه مى كشيد، به او گفتند اگر مى خواهى خوب شوى سرت را با آهن داغ كن ! و خباب آهن
گداخته بر فرق سرش مى گذاشت تا بهبودى پيدا كند.
روزى عمربن خطاب از خباب پرسيد چگونه مشركين تو را شكنجه مى دادند، خباب پيراهن را
از پشت خود بالا زد و گفت : نگاه كن ، همينكه چشم عمر به پشت او افتاد در شگفت شد و
گفت به خدا سوگند تاكنون پشت احدى را اينطور نديده بودم .
خباب گفت : آتش بر پشتم مى افروختند تا وقتيكه پشتم از گوشت صاف نشده بود آتش خاموش
نمى كردند(67).
شجاعت ابوذر
ابوذر چهارمين يا پنجمين نفر بود كه مسلمان شد او در همان روزهاى اول ظهور
اسلام مسلمان شد و از سابقين در اسلام به شمار مى رود.
السابقون السابقون اولئك المقربون
هنگامى كه ابوذر اسلام آورد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مردم را به طور
پنهانى به سوى اسلام دعوت مى كرد و هنوز زمينه دعوت آشكارا فراهم نشده بود، آن روز
پيروان اسلام منحصر بود به خود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پنج نفرى بود
كه به او ايمان آورده بودند.
ابوذر روح پرجنب و جوش و مبارزى داشت گوئى او براى اين آفريده شده بود كه همه جا بر
ضد باطل علم مخالفت برافراشته و با انحراف و كجروى به مبارزه برخيزد و كدام باطلى
از اين بزرگتر كه مردم در برابر يك مشت چوب و سنگ به كرنش و سجده بيفتند و آنها را
به عنوان خدا بپرستيد!؟ او زمانيكه قريش در مسجد الحرام گرم گفتگو بودند وارد مى شد
و با صداى بلند و رسا ندا مى داد:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد اءن محمدا رسول الله
تا آنجا كه تاريخ اسلام نشان مى دهد اين ندا نخستين ندائى بود كه آشكارا عظمت و
جبروت قريش را به مبارزه طلبيد اين ندا از حنجره مرد غريبى بر آمد كه نه حامى و
پشتيبانى در مكه داشت و نه قوم و خويشى !
و سپس كفار قريش به سوى او حمله مى بردند و با بى رحمى او را زير ضربات خود قرار مى
دادند و آنقدر مى زدند كه بيهوش نقش زمين مى گشت .
روزى خبر به گوش عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، عباس خود را
به مسجد الحرام رسانيد و خود را روى پيكر ابوذر افكند و براى آنكه بتواند او را از
چنگال مشركان نجات دهد به تدبير لطيفى متوسل شد و گفت : شما همگى بازرگان هستيد،
راه تجارتى شما از طايفه غفار مى گذرد اين جوان از قبيله غفار است ، اگر او كشته
شود فردا تجارت قريش به خطر مى افتد و هيچ كاروان تجارتى نمى تواند از ميان اين
طايفه بگذرد!
نقشه عباس مؤ ثر واقع شد و قريشيان دست از ابوذر برداشتند، ولى ابوذر كه جوانى پر
حرارت و فوق العاده ، دلير و مبارزه بود، فرداى آن روز باز وارد مسجد شد و شعار خود
را تجديد كرد دو مرتبه قريشيان بر سر او ريختند و تا سر حد مرگ او را زدند و اين
بار نيز عباس با همان تدبير روز قبل او را از دست آنها نجات داد.
چنانچه گفته شده اگر عباس نبود معلوم نبود ابوذر بتواند از چنگال مشركان جان سالم
به در برد لكن ابوذر كسى نبود كه به اين زودى از ميدان مبارزه در راه پيروزى اسلام
عقب نشينى كند، از اين رو چند روز بعد، مبارزه را از نو آغاز مى كرد.
ابوذر به دستور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به طايفه خود رفت و آنان را
به سوى اسلام دعوت كرد، ابتدا برادر و مادر ابوذر اسلام آوردند و بعد نصف افراد
قبيله اش مسلمان شدند و پس از هجرت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به شهر
مدينه نصف ديگر نيز اسلام اختيار كردند(68).
مقام حضرت سلمان
ابن عباس مى گويد: سلمان براى من نقل كرده كه :
من مردى پارسى زبان و از اهالى اصفهان
(69) از دهى بنام جى بودم و پدرم دهقان بزرگ آن روستا بود و من نزد
پدرم بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مى داشت و اين علاقه چنان زياد شد تا به
حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمى گذارد از وى جدا شوم .
كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش و آئين خدمت زيادى كرده بودم ، تا جائيكه به
خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم ، روزى گذرم به كليسائى افتاد كه متعلق به نصارى
بود و صداى آنان را كه مشغول عبادت بودند مى شنيدم هنگاميكه اعمال آنها را ديدم
تمايل به دين و آئين آنها پيدا كردم و از آنها پرسيدم اصل اين دين در كجاست ؟ آنها
در جواب گفتند: در شام .
روزى به من اطلاع دادند كه كاروانى از تجار نصارى مى خواهند به شام حركت كنند من
خودم را به آنها رساندم و با ايشان به شام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و
پرسيدم : داناترين مرد در دين نصارى كيست ؟ گفتند كشيش بزرگ كليسا.
سلمان مى گويد: من نزد او رفتم و به او گفتم من متمايل به دين شما هستم ، و رغبتى
پيدا كرده ام و مايلم در كليسا بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس بياموزم و با
تو نماز بگذارم .
كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمدم و نزد او ماندم ، ولى ! پس از چندى متوجه شدم كه
او مرد رياكار و پستى است ، مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مى كند ولى چون
پولهاى صدقه را نزد او مى آوردند آن پولها را براى خود برمى داشت و دينارى به فقراء
نمى داد، و چندان جمع آورى مال كرد كه مجموع پولها و طلاهايش به هفت خم سربسته
رسيد.
سلمان (عليه السلام ) مى گويد: من از رفتار او بسيار بدم آمد تا اينكه مرگش فرا
رسيد، و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند، من به آنها گفتم : اين مرد
بدى بود به شما دستور مى داد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مى آوريد همه
را براى خود برمى داشت و دينارى از آن را به فقرا و مستمندان نمى داد!
گفتند: از كجا اين مطلب را دانستى ؟
گفتم : من از پولهائى كه روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آنها را به شما نشان
بدهم .
من جاى آن پولها را به آنها نشان دادم و آنها هفت خم سربسته پر از پول و طلا از
آنجا بيرون آوردند، سپس جسد آن را به دار آويخته و سنگسارش كردند و مرد روحانى
ديگرى را آوردند و به جاى او در كليسا گذاردند.
سلمان مى گويد: من به خدمت او اقدام كردم ، او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از
او پرهيزگارتر و زاهدتر نديده بودم ، تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد، به او گفتم :
حالا كه مرگ تو فرا رسيده مرا به چه كسى وا مى گذارى ، او گفت : اى فرزند من مردم
عوض شده اند و بسيارى از دستورات دين را از دست داده اند من كسى را سراغ نداريم كه
طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه شهر موصل است و نام او را گفت ، چون از دنيا
رفت من به موصل نزد همان كس كه گفته بود كه چندى نگذشت كه او هم هنگام فرارسيدن
مرگش مرا به ديگرى و ديگرى به كسى ديگر، تا بالاخره نزد كشيشى بودم كه به من گفت :
اى فرزندم ! به خدا كسى را سراغ ندارم كه تو را به او روانه كنم ولى همين اندازه
بگويم زمان بعثت پيامبرى كه به دين ابراهيم (عليه السلام ) مبعوث مى شود نزديك شده
آن پيامبرى كه ميان عرب ظهور مى كند و به سرزمينى مهاجرت مى كند كه اطرافش را
زمينهائى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آنجا نخل هاى خرماى بسيارى دارد، آن
پيامبر داراى علائم و نشانه هايى مى باشد، او هديه مى پذيرد و صدقه نمى خورد و در
ميان دو كتفش مهر نبوت است ، اگر مى توانى به آن سرزمين بروى زود برو.
بالاخره آن كشيش هم مرد و من پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب برخوردم و به آنها
گفتم مرا به سرزمينى عرب ببريد(70)
آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم
كرده مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.
در آنجا چشم من به درخت هاى خرمائى افتاد، گمان كردم اين همان سرزمين است كه دو ستم
((كشيش )) به من خبرش را داده ، ولى
يقين نداشتم تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود به آنجا آمد
و مرا از او خريد و به مدينه آورد.
پس نزد او ماندم و در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مكه
مبعوث شده بود و من كه به صورت برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت حضرت نداشتم تا
آنكه آن حضرت به مدينه هجرت فرمود.
روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما درخت ها را اصلاح مى كردم ، پسر
عموى اربابم با عجله وارد باغ شد و نزد او آمد و گفت : خدا طايفه بنى قيله
(71) را بكشد! اينها در قباء(72)
دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفته اند و مى گويند اين مرد پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم ) است .
سلمان مى گويد همينكه من اين سخن را شنيدم لرزه اى بر اندامم افتاد بطورى كه نزديك
بود از بالاى درخت بر روى اربابم بيفتم ، از درخت پائين آمدم و به آن مرد گفتم : تو
چه گفتى ؟
از اين سوالى كه كردم اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زد و گفت : اين كارها
به تو چه ! به كار خود مشغول باش
(73).
قضيه جالب سلمان و مقام او
سلمان مى گويد: من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم ، چون روز شد آن را
برداشتم نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدم و خدمتش شرفياب شدم و به
او عرضه داشتم ، شنيده ام شما مرد صالحى هستيد و همراهانتان نيز مردمى غريب و
نيازمند به كمك و همراهى هستند، اينك مقدارى صدقه نزد من بود، ديدم كه شما به آن
سزاوارتريد آن را به نزد شما آورده ام ، اين را گفتم و آنچه داشتم پيشش روى آن حضرت
نهادم ، ديدم كه آن حضرت رو به اصحاب خود كرد و فرمود: بخوريد ولى خودش دست نزد، با
خود گفتم اين يك نشانه !
چند روزى گذشت تا اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مدينه شد و من
نيز دوباره چيزى تهيه كرده و نزد آن حضرت آمدم و گفتم : من چون ديدم از صدقه چيزى
نمى خوريد اينك هديه اى به نزدتان آورده ام تا از آن ميل فرمائيد، ديدم كه رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد كه از آن بخورند،
با خود گفتم كه اين دو نشانه !
سپس روزى نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشيع جنازه يكى از اصحاب خود رفته
بودند آمدم ، حضرت در ميان اصحاب خود نشسته بودند پيش رفتم و سلام كردم و پشت سر
حضرت پيچيدم تا شايد مهر نبوت را در ميان دو شانه حضرت ببينم ، رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) كه متوجه رفتار من شده بود مقصد مرا دانست ، پس جامه خود را پس
زد و چشم من به مهر نبوت افتاد.
خودم را بر روى شانه هاى حضرت انداخته و آن را بوسيدم و اشك ريختم و سرگذشت خود را
تا آخر براى حضرت تعريف كردم .
سلمان مى گويد: روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به من فرمودند، اى
سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد، پس من براى آزادى
خود با اربابم قرارداد بستم كه سيصد نخل خرما براى او بكارم و چهل وقيه طلا به او
بدهم
(74).
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رو به اصحاب كرد و فرمود: به برادر دينى خود
كمك كنيد! و براستى كه اصحاب اين سخن را شنيدند از كمك به من دريغ نكردند و سيصد
نخل خرما كاشتند و يك قسمت قرارداد من تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند،
تا اينكه روزى قطعه طلايى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن نزد رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آوردند.
حضرت به اصحاب فرمود: اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرارداد بسته بود چه شد؟
اصحاب به من اطلاع دادند و من خدمت حضرت آمدم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم ) قطعه طلا را به من داد و فرمود: اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى
كرده اى انجام بده ، من عرض كردم اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين
قطعه طلا كجا مى تواند پاسخ مرا بدهد؟(75)
حضرت فرمود: بگير كه خداوند بدهى تو را بوسيله آن خواهد پرداخت .
سلمان مى گويد: به خدائى كه جان من در دست اوست آن را گرفتم وزن كردم 40 وقيه تمام
بود و با پرداخت آن خود را از بردگى آن يهودى نجات دادم .
سلمان به جائى رسيد كه على (عليه السلام ) فرمود: او مثل لقمان حكيم است .
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: سلمان بهتر از لقمان است و از روايات استفاده مى
شود كه او اسم اعظم مى دانست و هر زمان جبرئيل (عليه السلام ) بر پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم ) نازل مى شد از جانب پروردگار سلام خدا را به سلمان مى رساند،
نيز فرمودند سلمان علم اول و آخر را درك كرد و او دريائى است كه هرچه از او برداشته
شود تمام نمى شود و او از ما اهل بيت است .
حضرت صادق (عليه السلام ) به شخصى فرمودند: مگو سلمان فارسى بگو سلمان محمدى ، چون
او سه خصلت نيك داشت هميشه او را ياد مى كنم .
1 - خواسته و هواى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را بر خواسته و هواى خود اختيار مى
كرد.
2 - او فقراء را بسيار دوست مى داشت و فقراء را بر اغنياء و ثروتمندان ترجيح مى
داد.
3 - او به علم و علماء محبت مى كرد و آنها را دوست مى داشت
(76) او در سال 36 هجرى در مدائن وفات نمود و با دست على (عليه
السلام ) غسل و كفن و بخاك سپرده شد.
اين كعبه شرافتش ز مولود على است |
|
آن عزت و احترامش از بود على است |
آن اشرف كائنات و آن ختم رسل |
|
اسلام و ديانتش هم از جود على است
(77) |
سير معراج از بالاى سر شهر قم بود
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سال يازدهم بعثت در سن 51
سالگى به معراج رفت و مطابق آيات قرآن در آغاز سوره اسراء و نجم به سوى آسمانها سير
نمود.
در اينكه شب معراج كى بوده ، بعضى گفته اند شب هفدهم ماه مبارك رمضان هيجده ماه قبل
از هجرت و بعضى ديگر گفته اند شب بيست و هفتم ماه رجب و...
نوشته اند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن شب در خانه
((ام هانى )) دختر ابوطالب بود و از آنجا به معراج
رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد الاقصى و آسمانها رفت و
بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب در همان خانه بود.
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نماز عشاء
و نماز صبح را در مكه خواند، يعنى رفتن به معراج در اين فاصله اتفاق افتاد.
از ائمه معصومين (عليهما السلام ) روايت شده كه فرمودند: جبرئيل (عليه السلام ) در
آن شب بر حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش ((براق
)) بود براى آن حضرت آورد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم ) بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و
نماز گذارد.
1 - در مدينه و هجر تگاهى كه سالهاى بعد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به
آنجا هجرت نمود.
2 - مسجد كوفه .
3 - طور سينا.
4 - بيت الحلم زادگاه حضرت عيسى (عليه السلام ).
5 - مسجد الاقصى كه در آنجا نماز گذارد و از آنجا به آسمانها رفت .
طبق رواياتى كه نقل كرده اند از جمله جاهائى كه آن حضرت در هنگام معراج روى زمين
مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه بصورت بقعه اى مى درخشيد و چون از جبرئيل نام آن
نقطه را پرسيد جبرئيل فرمود: اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤ من و شيعيان اهل بيت
تو در اينجا گرد هم مى آيند و انتظار فرج دارند و سختى ها و اندوه ها بر آنها وارد
خواهد شد.
و نيز نقل شده كه در آن شب دنيا خود را بصورت زنى زيبا و آرايش كرده بر حضرت عرضه
كرد، ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به او توجهى نكرد و گذشت
(78).
مشاهدات معراج
هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آسمانها صعود كرد در
آنجا حضرت آدم (عليه السلام ) را ديد، آنگاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آن حضرت
آمدند و با روى خندان به آن حضرت سلام كردند و تهنيت و تبريك گفتند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود در آنجا فرشته اى را ديدم كه بزرگتر
از او را نديده بودم و چهره اى در هم كشيده و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت
ولى خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت : اين مالك ، و خازن دوزخ
است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مى شود، بر
او سلام كردم و بعد از آنكه جوابم را داد از جبرئيل خواستم كه دستور دهد تا دوزخ را
به من نشان دهد، چون سرپوش را برداشت شعله هاى آتش از آن برخاست كه فضا را گرفت و
من گمان كردم كه مراهم فرا خواند خواهد گرفت پس از او خواستم كه او را بحال اول
برگرداند.
بنابه رواياتى ملك الموت را هم مشاهده كرد كه لوحى از نور در دست او بود پس از
گفتگوئى كه با آن حضرت داشت عرض كرد: همه دنيا در دست من همچون درهمى است كه در دست
مردى باشد و آن را پشت و رو كند، هيچ خانه اى نيست جز آنكه من در هر روز پنج بار به
آن سركشى كنم و چون بر مرده اى گريه كنند به آنها مى گويم گريه نكنيد كه من باز هم
نزد شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مى آيم تا آنكه يكى از شما باقى نماند.
در اينجا بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: بدرستيكه مرگ
بالاترين مصيبت و سخت ترين حادثه است جبرئيل فرمود: حوادث پس از مرگ سخت تر از آن
است .
سپس حضرت فرمود: از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهائى از گوشت پاك و
ناپاك بود آنها ناپاك را مى خوردند و پاك را مى گذاشتند، از جبرئيل پرسيدم اينها چه
كسانى هستند؟ جبرئيل فرمود: افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مى خورند و مال
حلال را مى گذارند و مردمى را ديدم كه لب هايشان چون لب هاى شتر بود و گوشت هاى
پهلوشان را چيده و در دهانشان مى گذاشتند، پرسيدم اينها چه كسانى هستند؟ جبرئيل
فرمود: اينها كسانى هستند كه از مردم عيب جويى مى كنند.
حضرت فرمودند: افراد ديگرى را ديدم كه سرشان را با سنگ مى كوبند چون حال آنها را
پرسيدم ، جبرئيل پاسخ داد اينها افرادى هستند كه نماز مغرب و عشاء را نمى خوانند و
مى خوابند، افراد ديگرى را ديدم كه آتش در دهانشان مى ريختند و از نشيمنگاهشان
بيرون مى آمد چون وضع آنها را پرسيدم جبرئيل فرمود: افرادى هستند كه اموال يتيمان
را به ستم مى خورند، باز گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى دارند نمى توانستند از جا
برخيزند و چون حالشان را پرسيدم جبرئيل فرمود: كسانى هستند كه ربا مى خورند.
حضرت فرمود: زنانى را ديدم كه بر پستانهايشان آويزانند و چون حالشان را پرسيدم ،
جبرئيل فرمود، زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگرى را به شوهران خود نسبت مى دادند
و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاء بدنشان تسبيح خدا مى گفت
(79).