و ششمين نامه پيامبر اكرم به
عنوان هوذة بن على ، والى عمان ارسال يافت و آنچه در تاريخ از نامه هاى
پيامبر اكرم در سال هفتم هجرت ياد شده ، عين شش نامه است كه از پيشرفت
دين مقدس اسلام پس از هجرت نشان روشنى است .
پيكار خيبر
و از حوادث تاريخى سال هفتم هجرت ، پيكار خيبر است كه مسلمانان
مدينه را با گام بلندى به سوى مقصود پيش برد. رسول اكرم در اين اقدام
يهوديان عهدشكن را به كيفر عهدشكنى و حيله ورزيشان رسانيد.
لغت خيبر در فرهنگ عبرى معنى قلعه را مى بخشد و اين خيبر از هشت قلعه
استوار تشكيل مى گرفت بدين تفصيل :
1- قلعه ناعم 2- قلعه قموص 3- قلعه كتيبه 4- قلعه شق 5- قلعه درالصعر
6- قلعه نطاة 7- قلعه وطيح 8- قلعه سلالم .
در قلعه هاى خيبر بيش از ده هزار مرد مسلح و دلاور آماده جنگ بودند و
از آن تاريخ كه رسول اكرم به مدينه هجرت فرمود، يهوديان خيبر خود را
بسيج كرده بودند؛ زيرا مى دانستند كه بالاخره كارشان با مسلمانان به
جنگ خواهد انجاميد.
در اين هنگام كه پيامبر گرامى از جانب پروردگار دستور جهاد يافت ،
يهوديان مدينه خشمناك بودند، در صورتى كه مذهب اسلام هرگز بر ضد هيچ
ملت و مذهبى اقدامى نداشت .
مذهب اسلام ، پيمان هاى خود را محترم مى شمرد و دوستان و هواخواهان خود
را هر چند هم مسلمان نبودند، در پناه خود حمايت مى كرد؛ ولى فرقه يهود،
قومى عهدشكن و متقلب و سست پيمان بودند. در غزوه خندق با بت پرستان مكه
هم عهد شده بودند و از آن تاريخ رسول اكرم دريافته بود كه سرانجام به
جهاد بر ضد يهوديان فرمان خواهد يافت .
در اين هنگام كه تصميم به فتح خيبر گرفت ، سباع بن عرفطه غفارى را از
طرف خود در مدينه بگماشت و خود با چهار هزار مسلمان مجاهد راه خيبر را
به پيش گرفت .
يهوديان مدينه خاطرى آسوده داشتند كه براى مسلمانان محال است ، قلاع
خيبر را تسخير كنند و روى شرايط ظاهرى حق با يهوديان بود؛ اما پروردگار
قادر و قاهر رسول خود را به فتح خيبر بشارت داده بود.
وعدكم الله بغنائم كثيرة تاءخذونها فعجل لكم هذه و كف ايدى الناس
عنكم و لتكون آية للمؤ منين و يهديكم صراطا مستقيما(57)
اين وعده تخلف ناپذير خداوند است كه مسلمانان را به غنيمت هاى بسيارى
نويد مى دهد. غنيمت هاى بسيار، يعنى فتح قلاع خيبر و اشغال اراضى يهود.
خيبرى ها كه از دير باز آماده كارزار بودند، قبايل هم پيمان خود را هم
تجهيز كرده بودند و جمعا چهارده هزار مرد مسلح در اختيار داشتند؛ اما
آوازه عزيمت مسلمانان ، خيبرى ها را سخت به هول و هراس انداخته بود.
به همين جهت پيش از آن كه حمله اى مبادله شود، يك باره به قلعه هاى خود
فرار كردند. منتها راهى هم براى مبارزه باز نگاشتند تا هر روز از آن
راه بيرون بتازند و با مسلمانان بجنگند و شب هنگام به قلعه فرار كنند و
درهاى قلعه را ببندند و از شبيخون سپاه حريف در امان بمانند.
يهوديان خيبر كه سخت از نيروى اسلام ترسيده بودند، قلعه خيبر را يكى پس
از ديگرى تخليه مى كردند تا يك جا در قلعه قموص متحصن شدند. در آن قلعه
پشتشان به يك مرد دلاور كه ((مرحب
)) ناميده مى شد، گرم بود. اطمينان داشتند كه در
پناه مرحب ايمن خواهند زيست و حق اين است كه مرحب از دليرترين سلحشوران
بنى اسرائيل بود.
((مرحب )) مركب به ميدان
تاخت و گفت :
قلاع خيبر مى داند كه نام من مرحب است آتش
|
|
مرحب مسلح ، مرحب مبارز، مرحب تجربه كرده
|
و در آن هنگام كه آتش جنگ افروخته مى شود
|
|
من همچون شعله اى جهان سوز لهيب مى كشم |
از سپاه اسلام ، عامر بن اكوع به مبارزه با مرحب ، اسب به ميدان تاخت ؛
اما مرد اين ميدان نبود. مجروح و نالان از ميدان بازگشت و پس از او چند
تن به ميدان تاختند و از هيچ كدام كارى ساخته نبود.
لواى اسلام هر روز به دست يكى مى افتاد و آن كس كه بتواند پيروزمندانه
اين علم را بر بام قلاع خيبر به اهتزاز درآورد اينان نبودند.
على (عليه السلام )، تنها كسى كه چشم ها به او دوخته بود، خود به درد
چشم مبتلا بود.
رسول اكرم رايت اسلام را به ابوبكر سپرد و فرمانش داد كه قلعه قموص را
فتح كند.
هنوز به پاى قلعه نرسيده ، در برابر يك حمله كه از طرف مرحب صورت گرفت
، علم اسلام را از دست انداخته و فرار كرد.
پس از ابوبكر عمر به فرماندهى نيروى اسلام برقرار شد و او هم مانند
ابوبكر راه گريز به پيش گرفت .
رسول اكرم كه تا آن هنگام از فرمان آسمانى انتظار مى كشيد، يك باره
فرمان يافت كه كار خيبر را يك سره سازد و به همين جهت فرمود:
لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرارا يحب الله و رسوله و يحبه الله
و رسوله .(58)
((اين علم را به مردى خواهم سپرد كه حمله هاى
مكرر اندازد و هرگز راه گريز نشناسد. خدا و رسول خداى را دوست همى دارد
و خدا و رسول خدا او را دوست همى دارند.))
هنوز چشم على درد مى كرد و هيچ كس گمان نمى برد كه اين
((كرار غير فرار)) على است . هيچ كس فكر
نمى كرد كه دوستدار خدا و رسول و كسى كه خدا و رسولش دوست مى دارند پسر
ابوطالب باشد. اما رسول اكرم على را به حضور طلبيد و نفسى حيات بخش به
چشمان ورم كرده على دميد و رايت اسلام را به دستش داد.
مرحب كه ابتكار جبهه جنگ را صد در صد به اختيار گرفته بود، همچنان با
هيكل هيولامنش خود، راه را بر على فروبست و گفت :
- اگر دنيا هم بخواهد بر من چيره شود، آرزويى بيهوده كرده است .
زيرا من بر دنيا هميشه پيروز و چيره ام .
حريفى كه در برابرم قد علم مى كند.
هر چه زودتر با خون خود خضاب خواهد كرد.
على دست به شمشير برد و فرمود:
من آن سوار نامورم كه مادر مرا ((حيدره
)) ناميد.
من آن شير بيشه هاى مخوفم كه ديدارم وحشت انگيز است .
من بازوهاى همچون پولاد شكست ناپذير دارم .
من سرى افراخته و گردنى كشيده دارم .
من شما را با دم شمشير به خاك مى افكنم .
و مى دانم كه قومى فاسق و گناهكار از پاى درآورده ام . مرحب چنان خود
را تجهيز كرده بود كه خاطرى آسوده داشت . علاوه بر خودى پولادين كه به
سر داشت ، علاوه بر دو عمامه كه بر روى خود بسته بود، سنگ دست آسى را
هم بر ميله كلاه خود گذاشته بود تا شمشير بر سرش كارگر نباشد.
تنها اين تجهيزات بود كه نگذاشت مرحب بگريزد وگرنه نام مشهور و عالى
على زهره شير را هم از هم مى شكافت .
مرحب به اطمينان اين ساز و برگ ، پيش تاخت و شمشير را كشيد تا زخمى به
اميرالمؤ منين على زند ولى على مهلتش نداد.
شمشير على از آن سنگ آسيا و از عمامه ها و از خود پولادين و از سر نترس
مرحب و از سينه آهن پوش وى درگذشت و به خاك هلاكش افكند.
سقوط مرحب قلعه قموص را سقوط داد. جهودان خيبر يك باره به قلعه گريختند
و در قلعه را از داخل قلعه بستند ولى على همچنان با خشم شديدش ، انگشت
به حلقه در كرد و آن در بزرگ را كه بايد جمعى باز و بسته كنند، به
تنهايى از جا كند و همچون پلى بر روى خندق دور قلعه انداخت .
گفته مى شود كه چهل تن مرد قوى بنيه مى خواستند آن در را تكان بدهند،
نمى توانستند. ولى على با تن تنها، با يك دست ، آن در را از جا كند و
به صورت معبر بر روى خندق گذاشت تا لشكر اسلام به آسانى بتوانند به
قلعه قموص درآيند.
پس از مرحب برادرش حارث و بعد داود بن قابوس و بعد ربيع بن ابى اسحاق و
بعد عنتره و بعد مرة بن مروان و بعد ياسه و بعد ضحيج اين هفت يهودى از
ابطال و قهرمانان قلاع خيبر بودند كه يكى پس از ديگرى از دم شمشير على
گذشتند و بدين ترتيب قلاع خيبر به تصرف مسلمانان درآمد و غايله يهود يك
باره در خاك يثرب فرونشست .
ما از آن جايى كه در كتاب ((معصوم دوم
)) در شخصيت نظامى اميرالمؤ منين على به خواست و
مشيت پروردگار متعال به طور مبسوط بحث خواهيم كرد و مسلم است از ماجراى
خيبر هم سخن به ميان خواهيم آورد، در اين جا ضرورتى نمى بينيم از
روايات پيرامون مذهب تسنن راجع به پيكار خيبر و دلاورى بى نظير على بيش
از اين سخن برانيم و قصايدى را كه شعراى عرب درباره قتل مرحب و كندن در
قلعه خيبر، انشاد كرده اند ترجمه كنيم . اميدواريم در كتاب معصوم دوم
خاطرنشان سازيم كه حكايت كشتن مرحب و تسخير قلعه هاى خيبر و كندن در از
دژ قموص ، روايت تنها پيرامون مذهب تشيع نيست . اين قولى است كه جملگى
برآنند.
به دنبال فتح خيبر، اراضى فدك هم به رسول اكرم تسليم شد. اين اراضى
مشتمل بر آبادى ها و باغ هايى بود كه در ملك يهوديان يثرب قرار داشت .
فتح خيبر براى يهوديان مدينه مجال استقامت و مقاومت نگذاشت . بنابراين
با تجهيزات سپاهى كه در فدك برقرار بود، آن اراضى به طور
((بلا شرط)) تسليم شد.
يهوديان ، فدك قراء و باغ هاى خود را به شخص پيغمبر تسليم كردند و رسول
اكرم اين هديه را به تنها دخترش فاطمه زهرا بخشيد.
ماجراى فدك و تعدى ظالمانه اى كه ابوبكر و عمر نسبت به اين آبادى ها به
كار برده اند در كتاب سومين معصوم انشاء الله نگاشته خواهد آمد و ما در
اين جا به همين اندازه قناعت مى كنيم كه محصة بن مسعود از جانب رسول
الله به فدك رفت و با زعماى اراضى فدك درباره قبول اسلام يا تاءديه
جزيه و يا اقدام به جنگ صحبت كرد.
در ابتداى اين صحبت ، يهوديان فدك ، گردن كشانه جواب دادند؛ ولى به
زودى پشيمان شدند و ((نون بن يوشع
)) را با چند نفر از مردم سرشناس فدك به حضور
پيامبر گرامى گسيل داشتند و بلا شرط تسليم شدند.
از حوادث سال هفتم هجرت ، سفر رسول اكرم به مكه و ايفاى مناسك حج است
... درست هفت سال مى گذشت كه پيغمبر اكرم مكه را ترك فرموده بود. در
سال ششم هجرت ، مشركان قريش نگذاشته بودند كه پيغمبر شهر مكه را با
مقدم خويش افتخار بخشد.
ولى مطابق صلح نامه ((حديبيه ))
بنابراين گذاشته شده بود كه رسول اكرم ايفاى مناسك حج را به سال آينده
وابگذارد و روى اين قرار پيغمبر اكرم با گروهى از مسلمانان به مكه
عزيمت فرمود.
براى مشركان قريش بسيار تماشايى و در عين حال هول انگيز بود كه محمد
طرد شده را با جلال و جمال الهى دوباره به مكه ببينند.
اصحاب رسول الله بنا به قرار داد حديبيه اسلحه با خود برده بودند؛ اما
سلاحشان از سلاح مسافر كه فقط شمشير باشد. تجاوز نكرده بود.
رسول اكرم با حشمت و شكوه آسمانى خود به مكه رفت . خانه كعبه را طواف
كرد و شتران هدى را در صحراى منا قربانى ساخت و چون قرار صلح نامه بر
اين نگاشته شده بود كه بيش از سه روز در مكه اقامت نكنند، پس از سه روز
رسول اكرم شهر مكه را ترك فرمود و به سوى مدينه بازگشت .
فصل يازدهم : فتح بزرگ
از سال خندق ، از آن سال كه قريش با قبايل ائتلاف كرده خود به
مدينه حمله ور شدند و ابطال و قهرمانان خود را در اين حمله از دست
دادند و بعد با حالتى فرارمانند به مكه بازگشتند، ديگر در خود قدرت
حمله و حتى مقاومت هم در برابر اسلام نيافتند.
از آن سال ، اين حقيقت بر ايشان مسلم شد كه دين مقدس اسلام چه بخواهند
و چه نخواهند بر جهان چيره خواهد شد و هر گونه لجاج و عناد در برابر
اين آيين ، بيهوده خواهد ماند.
مشركان قريش كه در آرزوى امحاى دين اسلام صف واحد بسته بودند و جان و
مال در اين راه قربان مى كردند، پس از سال خندق ديگر با هم صميمى
نبودند؛ زيرا احساس كرده بودند كه اين تجهيزات و تشكيلات جز دردسرى
فراوان ثمر ديگرى نخواهد داد. بنابراين دسته دسته به اسم هاى گوناگون ،
به بهانه هاى گوناگون ، راه به مدينه مى جستند و به شرف دين اسلام مشرف
مى شدند.
در آغاز سال هشتم هجرت ، خالد بن وليد سلحشورترين سواران بت پرست كه در
جنگ احد آن همه كشش و كوشش نشان مى داد و به صفوف مسلمانان حملات سنگين
مى انداخت ، سرافكنده و شرمسار به مدينه آمد و از گذشته ها توبه كرد و
به خدا و رسول خدا ايمان آورد و بعد عمرو بن عاص كه در رديف كينه
توزترين دشمنان اسلام قرار داشت ، سر تسليم به پيش نهاد.
و بعد عثمان بن طلحه و بعد جمعى ديگر از بت پرستان غيور و مغرور... اين
گروه كه خواه و ناخواه به پناه اسلام خزيده بودند تا آخرين نفس به بت
هاى خود وفادارى نشان داده بودند.
هر چه از دستشان بر مى آمد در اين راه كه دين محمد را در هم بشكنند يا
دست كم اين دين را نپذيرند به كار بردند؛ اما كارشان عبث و بى ثمر از
آب درآمده بود.
اين قوم وقتى كه ديدند خود و قبايل جاهل سرزمين عرب از عهده محمد و دين
محمد بر نمى آيند با هدايا و تحفه هاى گرانبها رو به كشور حبشه گذاشته
بودند. از نجاشى پادشاه حبشه خواسته بودند كه كمك كند، هم به خاطر اين
كه از دين مسيح حمايت كند و هم حق اشراف و معاريف مكه را استيفا كند،
سپاهى تجهيز كند و مدينه را با دين جديدش ويران سازد؛ ولى نجاشى به قول
معروف ((آب پاكى )) به
دستشان ريخت و عذرشان را خواست .
ديگر راه هاى چاره از چهار طرف به رويشان مسدود مانده بود. چاره اى جز
تسليم نمى ديدند.
البته در ميان بت پرستان احمق مكه ، گروهى را هم مانند ابوسفيان و سهيل
بن عمرو مى شناسيم كه تا دم مرگ نام ((هبل
)) به زبان مى آوردند و مشرك مانده بودند؛ ولى
اين گروه احمق بودند. چشم پيش بين و حدس صائب نداشتند. اين ها نمى
دانستند كه نداى محمد نداى خداست و نداى خدا با دست هاى عاجز و ضعيف
بشر خاموش نخواهد شد.
سفر رسول اكرم در سال هفتم هجرت به مكه هم بت پرستان سرزمين بطحا را
ذليل ساخته بود. بت پرستان مكه ، محمد را با جلال و جبروت آسمانى ديده
بودند كه آزادانه به مكه آمده و دارد خانه كعبه را زيارت مى كند.
همان محمد را كه تا چند سال پيش از شهر خود رانده بودند، همان محمد را
كه تا چند سال پيش هدف فحش و دشنام و سنگ و كلوخشان بود، همان محمد را
كه سال ها در شعب ابوطالب به حالت توقيف به سر مى برد و از گرسنگى و
تشنگى رنج مى كشيد.
حالا او را مى بينند كه با پيروان قوى و رشيد خود از مدينه به مكه آمده
و دارد مراسم دين خود را انجام مى دهد.
اين تجليات در زندگى مردم مكه ، البته در آن تيپ كه بهتر و روشن تر مى
توانستند آينده را ببينند، بى اثر نبود.
پيدا بود كه اين دين ، دست از جان بت ها نخواهد كشيد و بالاخره بزرگ
ترين جنبش هاى خود را دير يا زود بر ضد اصنام و اوثان به وجود خواهد
آورد:
اذا
جاء نصر الله والفتح # و راءيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا # فسبح
بحمد ربك واستغفره انه كان توابا(59)
مردم فوج فوج به دين اسلام مى گرويدند؛ زيرا نصر الهى و فتح الهى از
آسمان ها رسيده بود.
به سال هشتم هجرت ، يعنى در همين سال كه شيرازه پايدارى بت پرستان مكه
از هم مى گسيخت ، فرصتى به دست آمد كه دين اسلام بر ضد بزرگ ترين
امپراطورى هاى دنيا تكان بخورد و با اين تكان خوردن دنيا را هم به سختى
تكان بدهد.
((بصرى )) شهر زيبايى از
شهرهاى شام بود كه در معبر كاروانيان حجاز قرار داشت .
رسول اكرم نامه اى به فرماندار ((بصره
)) نگاشته بود و آن نامه را به دست مردى كه حارث
بن عمير ازدى ناميده مى شد، سپرد تا به مقصد برساند.
در بين راه ((شرحبيل بن عمر غسانى
)) كه از ملوك آل غسان و از اعيان دربار
امپراطور روم بود، حارث را ديد. از وى پرسيد كيست و به كجا مى رود؟
مسلمانان كه در فجر اسلام هم مردمى صريح و نترس بودند و در اين هنگام
چون قوى شده بودند با صراحت و شهامت بيشترى سخن مى گفتند، اصلا به شؤ
ون و شخصيت حريف خود نگاه نمى كردند. شايد حارث در برابر شرحبيل كه هم
خود فرمان فرماى مستبد آل غسان بود و هم در درگاه قيصر روم آبرو و
احترام داشت ، نتوانست همچون يك اعرابى عاجز و ذليل صحبت كند. با لحنى
حرف زد كه پادشاه غسان را به خشم انداخت .
اين مرد كه خود عرب بود. و در درگاه ملوك تربيت شده بود، از شدت خشم به
پست ترين و ننگ آورترين كارها اقدام كرد؛ يعنى دستور داد كه حارث را به
قتل رسانند.
((قتل فرستاده در كيش بزرگان عملى بى نهايت ننگ
آور بود)) رسول پيغمبر در بين راه شام به دست
سالارى از سالاران قيصر روم به قتل رسيده بود و اين حادثه در ديار
مسلمانان حادثه اى عظمى تلقى شده بود.
پيغمبر دستور فرمود كه لشكر اسلام بسيج كند و به سوى شامات كه در آن
هنگام تقريبا مستعمره امپراطورى روم بود، عزيمت نمايند.
پيغمبر اكرم سپاه اسلام را سان ديد. سه هزار مرد مسلح آماده جهاد شده
بودند.
فرماندهى اين سپاه را به جعفر بن ابى طالب برادر بزرگ تر على بن ابى
طالب واگذاشت و توصيه فرمود كه اگر جعفر به شهادت رسيد، فرماندهى سپاه
با زيد بن حارثه خواهد بود و پس از زيد بن حارثه ، عبدالله بن رواحه
امير لشكر است و اگر عبدالله هم به شهداى اسلام ملحق شود، مسلمانان خود
براى فرماندهى خويش اميرى برگزينند.
و سپس سپاه خود را تا ((ثنية الوداع
)) بدرقه كرد و در آن هنگام كه مى خواست با لشكر
خويش وداع گويد، اين خطابه را در برابر سه هزار مرد مسلح اسلام ايراد
فرمود:
((... از پروردگار خود تمنا كرده ام كه شما را
پيروزمند و تندرست به من بازگرداند و هم اكنون به نام خداى ، سفر جهاد
را آماده شويد.
با دشمنان خدا و بدخواهان خويش در شام بجنگيد.
اين مردم كه در سرزمين مقدس شام حكومت مى كنند، از مردى و مردمى بويى
نبرده اند.
اينان همى خواهند كه بشريت و عواطف بشرى را در زير پاى خودخواهى و
خودپسندى خويش ، لگدمال سازند.
اينان بناى انسانيت را در كشاكش شهوات و هوس هاى خود همى لرزانند و در
انهدام اصول اخلاق و فضايل همى كوشند.
اين قوم ، مردمى تيره بخت و ناكس باشند كه سعى كنند بر اطلال آبادى ها
كاخ ستم بنيان سازند.
نام نامى مسيح مقدس بر زبان آورند؛ ولى به تعليمات عاليه مسيح گوش
شنوا ندارند.
مردانه گام به پيش گذاريد و دليرانه حمله درآوريد؛ ولى بسيار احتياط
كنيد كه چنگ شما به خون و مال مردم بى گناه فرو نرود و دامن شما به ننگ
ستمكارى در زندگى آلايش نگيرد.
ستجدون رجالا فى الصوامع معتزلين عن الناس فلا تتعرضوا لهم .
شما در مسير خود با قومى كه در صومعه ها و ديرها دور از مردم به عبادت
سرگرمند، برخورد خواهيد كرد. هرگز رضا ندهم كه به پارسيان گوشه نشين
دست تعرض دراز كنيد و پاى تهاجم به حريم نمازخانه ها و صوامع گذاريد.
ولى آنان كه اهريمن ناپاك را در مغزهاى خود جاى داده اند و با زبان چرب
و نرم ، سخن از فضايل و اخلاق برانند و فريبكارانه با عصمت و آبروى
مردم بازى كنند، نبايد از شمشير شما در امان بمانند.
بى رحمانه شمشير بركشيد و اين سرهاى سودايى را از پيكرهايشان به دور
اندازيد.
هرگز اى سپاهيان مسلمان ! اجازه نداريد به روى زنان تيغ برآوريد و هرگز
دست شما محرم نيست كه به سوى آنان گستاخانه دراز شود، و نيز دست تخريب
و تعدى به سوى درختان بارور دراز نكنيد و تيشه ويرانى بر ديوار خانه
هاى آبادان مكوبيد.
من شما را به طرف خرابه ها اعزام مى دارم تا خرابه ها را معمور ببينم و
مسلم است كه از شما به جاى تعمير، توقع تخريب ندارم .
اين جعفر است كه به جاى من بر شما فرماندار است و اگر به افتخار شهادت
سربلند گردد، مسؤ وليت فرماندهى با زيد بن حارثه باشد و چنانچه زيد هم
به دنبال جعفر راه برگيرد، از عبدالله بن رواحه پيروى كنيد و پس از
عبدالله خويشتن در ميان خود فرماندهى كه شايسته سالارى باشد، برگزينيد.
برويد كه شما را به خداوند متعال مى سپارم و پيروزى شما را از درگاه وى
مساءلت دارم .))
سپاه اسلام از ثنية الوداع به سوى شام حركت كرد. و همچنان پيش مى راند
تا به اراضى ((موته ))
رسيد.
اين موته دهستانى از كشور شام است . از موته تا بيت المقدس دو منزل
فاصله است .
در آن سرزمين بود كه جنگ موته با گير و دار عظيم خود، ميان امپراطورى
روم و سپاه اسلام در گرفت .
شرحبيل بن عمرو كه ابتدا غافلگير شده بود، سخت هراسناك شد. از اين طرف
و آن طرف به تجهيز سپاه همت گماشت و به قيصر روم گزارشى فرستاد و بعد
در برابر سپاه اسلام لشكرآرايى كرد و همان قلعه آن قدر محصور ماند تا
امپراطور هراكليوس لشكرى عظيم را به كمكش فرستاد.
مى گويند كه صد هزار نفر مرد مسلح و مبارز به كمك شرحبيل به موته
رسيدند.
در اين جنگ جعفر بن ابى طالب كه فرمانده سپاه بود، پيشاپيش ستون حمله
ور خود علم اسلام را به سوى قلب دشمن پيش مى برد. از چپ و راست جهاد مى
كرد؛ ولى در انبوه دشمن غرق شد، بازوهاى توانايش را يكى پس از ديگرى با
ضرب شمشير فروافكندند و بعد پيكر مقدسش را با نوك نيزه ها به هوا
گرفتند.
پس از جعفر، زيد بن حارثه علم دار سپاه بود. مدتى به طول نكشيد كه زيد
هم به شهادت رسيد. پس از زيد، عبدالله بن رواحه هم شربت شهادت نوشيد و
پس از عبدالله خالد بن وليد كه تازه شرف اسلام يافته بود، از طرف
سربازان اسلام به فرماندهى سپاه برگزيده شد.
خالد مرد رشيدى بود. حمله هاى سنگين درانداخت و بيش و كم انتقام شهداى
اسلام را از نيروى روم بازگرفت ؛ ولى مع هذا فتحى نصيب وى نشد و
مجاهدين موته با افتخار به مدينه بازنگشتند.
به همين جهت هنگامى كه لشكر اسلام از موته به مدينه رسيدند جز نكوهش و
سرزنش سخنى از مردم نشنيده بودند. حتى گفته مى شود كه خانواده هاى آنان
هم نمى خواستند در خانه را به رويشان باز كنند؛ زيرا بى فتح و افتخار
به خانه آمده بودند.
جنگ ذات السلاسل هم در اين سال صورت گرفت .
اعراب وادى يابس كه از دوازده هزار مرد جنگى تشكيل مى شدند، تصميم
گرفته بودند به مدينه حمله كنند و بنياد اسلام را براندازند.
رسول اكرم على ابن ابى طالب را به سركوبى آنان ماءمور كرد.
على مثل هميشه با فتح و پيروزى از آن جا به مدينه بازگشت ؛ ولى مهم
ترين حوادث سال هشتم ، فتح مكه بود.
فتح مكه
فتح مكه به سال هشتم هجرت ، عنوان سال فتح بخشيد.
پيمان ((حديبيه )) بر
اصول عدم تعرض بسته شده بود.
در آن پيمان قيد شده بود كه نه از طرف مسلمانان نسبت به قريش و
وابستگان قريش تعرضى صورت بگيرد، نه از جانب قريش نسبت به مسلمانان و
وابستگان مسلمانان گستاخى شود.
دو قبيله در خاك مكه به سر مى بردند كه نام يكى خزاعه بود و تحت
الحمايه اسلام بود و ديگرى كنانه ناميده مى شد و از طرف قريش كمك مى
گرفت .
اين دو قبيله وابسته به اسلام و كفر بودند.
يك روز مردى از قبيله كنانه چند شعر در هجو رسول اكرم سروده بود و ميان
جمعى آن شعرها را انشاد مى كرد.
جوانى از خانواده خزاعه كه وابسته به مسلمانان بود، پيش رفت و به اين
شاعر زشت گو اعتراض كرد؛ ولى شاعر نشنيد و به انشاد ادامه داد. جوان
خزاعى كه سخت خشمناك شده بود از جا در رفت و با مشت دهان و بينى شاعر
كنانى را در هم شكست .
قبيله كنانه از اين جسارت سخت برآشفتند؛ ولى چون در خود آن قدرت را نمى
ديدند كه به خزاعه حمله ور شوند، محرمانه به مكه آمدند و از اعيان قريش
كمك مالى خواستند و اعيان قريش هم با خوشرويى اين تقاضا را پذيرفتند.
تا آن جا كه سهيل بن عمرو، عكرمة بن ابى جهل ، خويطب بن عبدالعزى ،
صفوان بن اميه ، مكرز بن حفص و جمعى ديگر از ماجراجويان قريش با لباس
ناشناس و لثامى كه به صورت بسته بودند، داوطلبانه به قبيله كنانه رفتند
و ناگهان به قبيله خزاعه حمله آوردند و در كنار آبى كه
((وتيره )) ناميده مى شد، بيست تن از بنى
خزاعه را به قتل رسانيدند و بعد به مكه برگشتند و اميدوار بودند كه اين
عهدشكنى همچنان پنهان خواهد ماند.
ابوسفيان كه از ديگران زيرك تر و عاقبت انديش تر بود، بسيار ترسيد و
گفت : محال است محمد خون بنى خزاعه را ناچيز بشمارد و آرام بنشيند
مصلحت در اين است كه به مدينه سفر كنم و به هر زبانى شده مدت مصالحه را
تمديد كنم .
ابوسفيان به سمت مدينه عزيمت كرد؛ ولى پيش از آن كه اين مرد خود را به
خاك يثرب برساند، شيوخ قوم خزاعه به مدينه رسيدند و ماجراى اخير را به
عرض رسول اكرم رسانيدند.