در اين جنگ ، علاوه بر عتبه
و شيبه و وليد، ابوجهل نيز به هلاكت رسيد، به علاوه هفتاد تن از رجال
قريش دستگير و اسير شدند و از نهصد و پنجاه نفر مرد مسلح كه مكه را به
عزم حمله بر مدينه ترك گفته بودند، جز عده اى انگشت شمار به مكه
بازنگشتند و اين عده هم سخت از نيروى اسلام ترسناك و هراسان بودند.
جنگ بدر كه نخستين جهاد نيروى اسلام بود، صد در صد به نفع مسلمانان
پايان يافت .
اين نخستين حمله مسلحانه اسلام بر شرك و بت پرستى بود. اين نخستين حمله
با پيروزى صورت گرفت .
مدنى ها، باغبان هاى يثرب ، آن ها كه زندگى خود را از نخلبانى و
خرمافروشى تاءمين مى كردند، در برابر قرشى هاى مكه كه همه بازرگان و
ثروتمند و همه به قول راهب بحيرا از ((سادات عرب
)) شمرده مى شدند و گمان داشتند كه زمين و آسمان
به خاطر آنان آفريده شده و گل وجودشان از نور و نار گرفته شده و نسب به
نژادى آسمانى مى برند، نه تنها قيام كرده اند، نه تنها دست به شمشير و
پنجه به سوى كمان دراز كردند، بلكه در كنار چاه بدر پيروزمندانه
سرهايشان را همچون برگ خزان با دم شمشير به خاك ريختند.
قرشى هاى مكه از دست باغبانان مدينه شكست خوردند. به دست مردمى كه با
شتران آب كش به جنگ آمده بودند، قربانى شدند.
اين نخستين جلوه اسلام ، در حقيقت معنى اسلام بود. اسلام در حقيقت
معناى خود بت شكنى ، نژادشكنى ، عنوان شكنى ، پست كردن عزيزان بى جهت ،
به خاك ريختن آبروهاى بيهوده ، بر زمين ماليدن بينى هاى پرباد است .
وقتى قريش در لب چاه بدر به زانو دربيايد، خونش با خاك بياميزد، طناب
اسارت به گردنش درافتد، در پيش پاى نخلبانان يثرب تحقير و توهين شود،
اسلام در حقيقت معناى خود جلوه مى كند.
محمد بن عبدالله ، رسول الله (صلى الله عليه وآله ) با انصار
پيروزمندانه خود در كنار گودالى كه كشتگان قريش را بلعيده بود ايستاد و
يك ، يك را به نام خواند:
((عتبة بن ربيعة ! شيبة بن ربيعه ! وليد بن عتبه
! عمرو بن هشام ! امية بن خلف ! حنظلة بن خنجر! اى اشراف عرب ! اى
سادات مكه ! خود را چگونه مى يابيد،
هل
وجدتم ما وعد ربكم حقا؟ آنچه را خداى متعال به شما وعده داده
يافتيد؟
فاءنى وجدت ما وعدنى ربى حقا اگر از من همى پرسيد، آنچه را كه
خداى مهربان و تواناى من به من وعده فرموده يافته ام ، وعده هاى خداى
خويش را حق يافته ام .
شما خويشاوند من بوده ايد، ولى خويشى از بيگانه بيگانه تر، بيگانه اى
آزاردهنده ، بيگانه اى خون خوار، دشمنى ناجوانمرد و فرومايه .
پيامبر پروردگار را به دروغ نسبت داده ايد، تكذيبش كرده ايد، تحقيرش
كرده ايد، سنگ بر سر و رويش باريده ايد، به قصد جانش شمشير كشيده ايد،
و سرانجام از خانه و خانواده اش وى را طرد كرده ايد تا بطحا را ترك گفت
و به يثرب رخت كشيد و اينك مردم يثرب ، آنان كه از خون و نژاد من
نيستند، به دين خدا تسليم شده اند و تصديقم كرده اند و در ركاب من
شمشير بر كمر بسته اند و شما را از اوج نخوت و خويشتن پرستى ، قهرا
فروكشيده اند و آلوده به خاك و خون به اين گودال فروريخته اند. چونيد
اى اشراف مكه ! اى عقبة بن ابى معيط! اى زمعة بن اسود! اى عقيل بن
اسود! اى عمير بن عثمان ! اى عثمان بن مالك ! اى عاص بن ميشام ! اى بنى
عبد شمس عبدالدار! اى بنى اسد بن عبد العزى ! اى بنى مخزوم ! چونيد
اى بت پرستان جاهل !
هم اكنون سزاى كردار خويش را در كنار خويش مى يابيد، هم اكنون كيفر
نافرمانى خود را درمى يابيد: ((فذوقوا
و بال ما كسبت ايديكم مزه كردار خويش را نيكو بچشيد.))
عمر عرض كرد:
- يا رسول الله ! با اين پيكرهاى بى جان ، با اين مرده ها سخن مى
گوييد؟ اينان كه گوش شنوا ندارند.
رسول اكرم فرمود:
- به خدا قسم كه اينان از شما شنواترند. مى شنوند، منتها زبان سخن گو
در كامشان خشكيده و فرصت معذرت از كفشان رفته ، روزگارشان به سر آمده
است .
و سپس به عبدالله بن كعب دستور فرمود: غنايم جنگى را به يك جا گرد آورد
و فرمان داد كه مجاهدين پيروزمند بدر از ميدان جنگ به مدينه بازگردند.
در منزل ((اثيل )) اسراى
جنگى را به حضور رسول اكرم عرضه دادند.
اسرا ميان كلمه اسلام و پرداخت فديه ((خون بهاى
يك انسان )) مخير بودند. از اسراى بدر هيچ كس
اسلام نپذيرفت ، ولى جمعى به وسيله ((فديه
)) از مرگ رهايى يافتند و جمع ديگر همچنان در
حال اسارت به مدينه رسيدند.
رسول الله (صلى الله عليه وآله ) در مدينه از وجود اسراى قريش كه غالبا
از نوشتن و خواندن سررشته داشتند استفاده فرمود و فرزندان انصار را به
آنان سپرد تا خواندن و نوشتن را به كودكان مدينه بياموزند و اين نخستين
مؤ سسه فرهنگى بود كه در سال دوم هجرت در مدينه به وجود آمد.
وقتى با اسراى بدر به مدينه بازگشت فرمود: سوده دختر زمعه كه پدرش در
جنگ بدر به هلاكت رسيد، به خاطر كشته شدن پدر و عموى خود گريه كرد و
اندكى هم احساسات عهد جاهليت را ابراز داشت . اين حركت ايجاب كرد كه
رسول اكرم وى را طلاق گفت و پس از چند سال با شفاعت عايشه دوباره به
افتخار همسرى پيامبر بزرگ شرف يافت .
سال دوم هجرت
در دومين سال هجرت ، يهوديان بنى قينقاع را كه بر خلاف معاهده
((عدم تعرض )) رفتار كرده
بودند، از مدينه اخراج فرمود و دوبار هم بر ضد مشركين مكه كه به دنبال
واقعه بدر جنبش هايى از خود نشان مى دادند، بسيج جنگ داد، اما چون
قريشى ها هنوز از خستگى شكست بدر در نيامده بودند، پشت به جنگ دادند و
فرار كردند.
ولى مهم ترين واقعه اى كه در سال دوم هجرت به وجود آمد، تزويج فاطمه
زهرا (عليها السلام ) با على مرتضى (عليه السلام ) است .
فاطمه زهرا (عليها السلام ) در اين هنگام دخترى بود كه پانزده سال و ده
روز از عمر مباركش مى گذشت و بنا به تقاضاى محيط عربستان و عادت
اجتماعى اعراب ، اين دختر به حد رشد رسيده بود و مسلم است كه بزرگان
عرب به خواستگاريش پا به پيش مى گذاشتند و سعى مى داشتند كه شرافت
دامادى رسول الله را به دست آورند.
ولى رسول اكرم در پاسخ مردمى كه لب به تقاضا مى گشودند مى فرمود:
- ((من از فرمان خدا انتظار مى كشم . تا دستور
آسمانى به من نرسد، درباره فاطمه سخنى نخواهم گفت .))
يك روز ابوبكر بن ابى قحافه با عمر بن خطاب و سعد بن معاذ و جمعى از
بزرگان مهاجر و انصار در مسجد اعظم مدينه سخن از فاطمه زهرا به ميان
آوردند و در ميان اين عده كسانى هم بودند كه به خواستگارى رفته بودند و
جواب منفى دريافت داشته بودند.
ابوبكر گفت : ديگر كسى جز على نمانده كه از فاطمه خواستگارى كند. به
گمان شما چرا على پا به پيش نمى گذارد.
سعد بن معاذ جواب داد:
وقتى بزرگان مهاجر و انصار و اشراف قريش از اين وصلت پرافتخار محروم
بمانند، چه جا براى على خواهد ماند.
ابوبكر گفت : اين طور نيست . على از شخصيت و شرف خود نوميد نيست ، تنها
چيزى كه اين جوان را از عرض تمنا بازمى دارد تهى دستى اوست .
- اگر على بتواند مقدمات ازدواج را فراهم كند، بعيد نيست كه رسول اكرم
وى را به دامادى خود برگزيند.
مگر نمى دانيد كه على در پيشگاه خدا و رسول تا چه اندازه محبوب است .
- مى دانم .
ابوبكر فكرى كرد و به دنبال حرف هاى خود گفت :
- من عقيده دارم با خودش صحبت كنيم . على را ببينيم ، از وى بپرسيم چرا
دختر عموى خود را از رسول الله نمى خواهد. اگر به راستى مانعى جز فقر
ندارد، ما به وى كمك خواهيم كرد. ما اين عروسى را برايش به راه خواهيم
انداخت .
عمر و سعد بن معاذ اين فكر را پسنديدند و با ابوبكر سه نفرى به عزم
ديدار على رو به سمت نخلستان هاى مدينه نهادند.
مى دانستند كه على كجاست . مى دانستند كه على اكنون با شتر آب كش خود
در نخلستان يك نفر از انصار كار مى كند و به نخل هايش آب مى دهد. رو به
آن سمت گذاشتند، از راه رسيدند و به على سلام كردند. على دست از آبيارى
كشيد و پرسيد:
- آيا با من كارى داشتيد كه رنج راه را براى ديدار من پذيرفتيد؟
ابوبكر كه خود اين مبحث را در مسجد عنوان كرده بود، در اين جا هم به
سخن درآمد و گفت :
يا على ! آنچه مسلم است اين است كه مفاخر و مناقب تو در اسلام بى رقيب
است . تو نخستين كسى باشى كه به پيغمبر ايمان آورده اى ، تو تنها
فرزندى از آل هاشم هستى كه بر دامن رسول الله تربيت شده اى ، تو تنها
به سر مى برى و اين تنهايى تو ما را كه برادران دينى تو هستيم نگران مى
دارد، دل ما مى خواهد تو هم خانه و خانواده اى به وجود بياورى . دل ما
مى خواهد كه دل تو نيز خرسند و خوشحال باشد.
در اين جا ابوبكر مكث كرد و على هم خاموش مانده بود تا دنباله سخنان وى
را بشنود.
يا على ! فاطمه زهرا دختر رسول اكرم اكنون دخترى رسيده و رشيده است .
اشراف عرب به خواستگاريش اقدام كرده اند اما كلمه رد يافتند. پيغمبر در
پاسخ همه فرمود كه من از فرمان خدا انتظار مى كشم ، كسى چه مى داند؛ از
كجا كه رسول اكرم دختر عزيزش را به خاطر تو نگاه داشته است ، از كجا كه
فرمان خدا به نام تو فرود نيايد.
قلب من گواهى مى دهد كه حضرت رسالت اين افتخار را براى تو ذخيره فرموده
و اگر تو پاى تمنا به پيش بگذارى ، دست رد بر سينه تو نخواهد گذاشت .
على كه همچنان خاموش و آرام به سخنان ابوبكر گوش مى داد، در پاسخش
فرمود:
اى ابوبكر! آرزوى خفته اى را در قلب من بيدار كرده اى ، اين مسلم است
كه من فاطمه را دوست مى دارم و شرف دامادى رسول الله را به جان و دل مى
پذيرم ، ولى مى بينى با اين ترتيب كه من به سر مى برم ، مقدورم نيست از
دختر پيغمبر اكرم خواستگارى كنم .
ابوبكر خنده كنان گفت :
از جوانى مثل تو، با اين همه فضل و فضيلت ، انتظار نداشتيم خود را تهى
دست بنامد و به بهانه تهى دستى از دختر پيغمبر دست بكشد. دنيا و آنچه
در دنياست در برابر رسول الله مشتى خاك ناچيز بيش نيست . مترس ، اقدام
كن و از پيروزى برخوردار باش .
اميرالمؤ منين على در همان نخلستان ، شتر آب كش خود را عقال كرد و يك
راست به مدينه برگشت و يك سر به خانه رسول اكرم رفت . گفته شد كه حضرت
رسول در خانه ام سلمه تشريف فرماست .
حلقه بر در كوفت . اين طور مى نويسند كه پيغمبر فرمود:
((اى ام سلمه ! برخيز در را به روى اين مرد كه
خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول هم دوستش مى دارند باز كن .))
ام سلمه حيرت كرد. خدايا اين كيست كه تا اين درجه مقدس و بزرگ است ؟
اين كيست كه رسول خدا در فضيلت و مقامش چنين سخن مى گويد؟
در را گشود و چشمش به على افتاد، مثل اين كه ديگر حيرتى نداشت ؛ زيرا
اين زن گرامى على را مى شناخت . او هم مى دانست كه على دوست خدا و رسول
است و خدا و رسول هم على را محبوب مى شمارند.
داخل شو با بركت خدا يا على !
على سلام كرد و در حضور رسالت ، زانو بر زمين گذاشت .
ام سلمه هم نشست . پيغمبر و ام سلمه به على نگاه مى كنند. آماده اند كه
اين جوان حرف بزند و بگويد چه مى خواهد. بگويد براى چه آمده و چه كار
دارد، ولى على به پيش روى خود خيره شده و نمى داند سخن خود را از كجا
آغاز كند؟
بالاخره پيغمبر فرمود:
((چه حاجتى دارى يا على ؟! بگو كه هر چه از من
بخواهى به تو خواهم داد. هر حاجتى كه از من دارى ابراز كن كه حاجت تو
به دل خواه تو برآورده است .))
اين مهربانى قفل خموشى را از لب هاى على گشود:
يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! كودكى بودم كه از دامن پدر و
مادرم به دامن تو افتادم . به دامن تو كه از پدر و مادر در حق من
مهربان تر و براى من گرامى تر و عزيزتر بوده اى . يا رسول الله ! در
دامن تو تربيت يافته ام . با اخلاق تو خو گرفته ام . به نداى مقدس تو
پاسخ داده ام . از وجود گرانمايه تو هدايت شده ام . خدا را تو به من
نشان داده اى . از بت پرستى و شرك و فسق و فجور و رذالت و دنائت به
وجود تو ايمن مانده ام . يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد، اينك
دنيا و آخرت من تو باشى ، من خانه اى جز خانه تو و پناهى جز وجود تو كه
فرستاده پروردگار من هستى ، نمى شناسم . دلم مى خواهد آنچنان كه تا
كنون سايه مرحمت بر سر من افكنده اى ، همچنان اين سايه را بر سر من
نگاه بدارى و انعام و اكرام خود را در حق من تكميل فرمايى .
پيغمبر با لبخند شيرينى فرمود:
((راست مى گويى يا على ! باز هم حرف بزن ، بگو
ببينم به چه ترتيب مى توانم اين مرحمت را در حق تو تكميل كنم ؟ پرهيز
نكن و حرف بزن .))
يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد، جوانى تنها هستم ، اشتياق
دارم كه خانواده اى تشكيل بدهم و بسيار مشتاقم كه دختر تو فاطمه زهرا
همسر من و شريك زندگانى من باشد.
چهره روشن پيغمبر از اين سخنان روشن تر شد. فروغ فرح و مسرت از چشمانش
درخشيد.
((خوب يا على ! حالا بگو ببينم كه از مال دنيا
چه در دست دارى ؟))
اين كلمه كلمه قبول بود. على وقتى حاجت خود را مقبول يافت ، خوشحال شد
و جراءت بيشترى در خود احساس كرد. عرض كرد: يا رسول الله ! تو از همه
بهتر مى دانى كه من چه دارم . آنچه من از مال دنيا در دست دارم يك قبضه
شمشير و يك قواره زره و يك شتر آب كش است ، همين و ديگر هيچ .
رسول اكرم پس از اندكى مكث فرمود:
حاجت تو به شمشير روشن است . شمشير تو شمشير اسلام است و شتر را هم
نگاه بدار؛ زيرا وسيله كار تو است ؛ و اما آن زره ، ياعلى ! در برابر
همان زره ، فاطمه را براى تو عروس خواهم كرد. خوشحال باش يا على ! شاد
باش يا على ! پروردگار من فرمان داده است كه فاطمه را به عقد تو
درآورم .
على كه از خوشحالى و مسرت مى خواست پرواز كند، عرض كرد: يا رسول الله !
پدر و مادرم فداى تو باد، تو هميشه مايه خوشحالى من بوده اى ، تو هميشه
به خير و بركت بشارت مى فرمايى :
فانك
لم تزل ميمون النقبة ، مبارك الطعمة ، رشيد الامر، صلى الله عليك
از طلعت مبارك تو، از مقام رشيد تو، از نفس مقدس تو، جز خير و بشارت و
بركت به ياد ندارم .
رفقا بر سر راه انتظار مى كشيدند تا على به كدام هياءت از خدمت رسول
الله باز گردد. آيا مسرور؟ آيا اندوهناك ؟ آيا به آرزوى خود پيروز شده
؟ يا سرشكسته و دل شكسته از در رانده ؟
همين كه چشمشان به چهره روشن و سيماى راضى على افتاد، دريافتند كه قضيه
از چه قرار است .
با خرسندى به على تبريك گفتند و وى را به آغوش كشيدند. على هم با خاطرى
خشنود دوباره به سمت نخلستان رفت تا كارى كه به عهده گرفته بود انجام
دهد.
رسول اكرم با اين كه پيامبر خدا بود و فرمانش از جهت نبوت براى
مسلمانان ، مطاع مسلم بود، با اين كه پدر بود و مقام پدر نسبت به فرزند
آن هم دختر، آن هم در صحراى عربستان با مقام مالك نسبت به مملوك مساوى
بود، مع هذا به خاطر اين كه حقوق زن را در مذهب مقدس اسلام احيا كند و
بر اعراب آن دوره كه تا چند سال پيش دخترانشان را با دست خود زنده به
خاك مى سپردند، شخصيت اجتماعى زن را تحميل فرمايد، دستور داد كه فاطمه
زهرا را به حضورش بخوانند و عقيده دخترش را نسبت به اين مرد كه
خواستگار اوست و مى خواهد يك عمر همسر و همدم وى باشد، بشناسد.
آيا رضاى مى دهد كه با على ازدواج كند؟ يعنى اگر رضامند نيست ، اين
ازدواج صورت نگيرد.
ام سلمه فاطمه را به خدمت پدر برد، پس از نوازشى كه در هر ديدار از
دختر مى كرد فرمود:
((دختر عزيزم ! على پسر عموى تو، على چشم و چراغ
خاندان هاشم ، على شهسوار اسلام ، از تو خواستگارى كرده ، آيا رضا دارى
با وى ازدواج كنى ؟ آيا پسر عم خود را به شوهرى خويش مى پذيرى ؟))
فاطمه در پاسخ پدر به خاطر شرم و احترامى كه داشت سكوت كرد؛ زيرا نمى
توانست از اشتياق خود سخنى بر زبان بياورد.
رسول اكرم اين سكوت را ملاك رضا قرار داده و فرمود:
((الله اكبر، سكوت دليل رضاست .))
و بعد به بلال بن رياح فرمان داد كه مهاجران و انصار را به مسجد دعوت
كند تا خبر ازدواج فاطمه زهرا اعلام شود و خطبه عقد ايراد گردد.
على هم آن روز دست از آبيارى كشيد و به مسجد آمد. رسول اكرم كه هنوز به
هنگام ايراد خطابه بر ساقه نيمه بريده نخله خرما تكيه مى فرمود، همچنان
از جاى برخاست و بر آن ساقه تكيه كرد و اين خطابه را ايراد كرد:
((پروردگار بزرگ را مى ستايم . پروردگارى كه
نعمايش شايسته سپاس و قدرتش سزاوار اطاعت است .))
پروردگارى كه از عذابش بيمناكيم و در عين بيم ، به رحمت و مرحمتش
رغبت داريم .
پروردگارى كه فرمانش بر آسمان و زمين نافذ است و آسمان و زمين هم در
ملك مسلم اوست .
پروردگارى توانا كه جهان بيافريد و با حكمت خويش به جهانيان امتياز
بخشيد. به عزت خويش بنيان خلقت را استوار فرمود و با عزت دين خويش ،
بشر را عزيز داشت و بشريت را با بعثت محمد (صلى الله عليه وآله ) تكريم
كرد.
همى بكوشيم تا وى را خشنود بداريم و همى برخيزيم تا اوامر مطاعش را
انجام دهيم .
خداوند متعال امر كند و نهى فرمايد و اين اوامر و نواهى بر آسمان و
زمين مجرا باشد.
نقش بديع انسان را بر قطره اى غبارآلود ترسيم كرد و آيت جمال را در
ظلمتكده رحم به وديعت نهاد.
آن آفريدگار حكيم با نقشه حكيمانه خود در ميان آفريدگان ، امتياز بر
قرار ساخت و بناى اجتماع را بر طبقات پست و بلند فروگذاشت . اين يك بى
نياز شد و آن يك نيازمند گرديد. آن را دستى گشاده و پنجه اى توانا
بخشيد و اين را پايى شكسته و پيكرى بيمار داد، تا بى نياز از نياز
نيازمندان بپرسد و حاجت مردم محتاج برآورد، تا توانگران به ناتوانى
بينوايان بپردازند و شكرانه بازوان توانا را در دستگيرى از ناتوانان
ادا كنند.
قد
جعل المصاهرة نسبا لاحقا و امرا مفترضا
رشته ازدواج در اجتماع فروكشيد تا بدين رشته ، خانواده ها به هم پيوند
گيرند و خانه ها آباد گردند.
پروردگار متعال بناى انساب و نژادها را بر اساس ديگرى كه ازدواج نام
دارد، طرح فرمود و اين سنت مقدس را در رديف فرايض و واجبات قرار داد.
از بركت ازدواج ريشه فحشا و فجور بخشكد و بر جاى آن نهال طهارت و عفت
سبز گردد. بساط جرايم و آثام به هم ريزد و در عوض كانون سعادت و حيات
گرم شود و افق زندگانى در فروغ تقوا بدرخشد.
در قرآن كريم فرمود:
هو
الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا(39)
اوست كه از آب ، بشر پديد آورده و اين پيوند را اساس خويشاوندى و نسب
خوانده و او خداوند تواناى تو است .))
فرمان ايزد پاك ، قلم قضا را بجنباند و قلم قضا، پيمان قدر را به امضا
رساند و مقدرات با جريان زندگى تا منتهاى مسير خود پيش رود و سپس به
اجل مختوم و پايان سير خويش رسد.
براى هر قضا قدرى مقدر است و براى هر قدر اجلى است و اجل ها هم كتابى
كه دور از دسترس كاينات گذاشته شده ، با حكمت كامل تدوين گرديده ، گاهى
محو و گاهى ثابت باشد:
يمحو
الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب
(40)
آن كتاب كه مايه كتاب هاست در دست اوست و اوست كه با اراده مستبد خويش
به محو و اثبات فرمان فرمايد.
اينك پروردگار متعال به من فرمان داده كه در ميان دخترم فاطمه و پسر
عمم على بن ابى طالب پيوند همسرى برقرار سازم و خانواده اى نو به وجود
آورم . كابين اين عروس به چهارصد مثقال نقره بسته شده است .))
در اين هنگام چشمان سياه و جذاب خود را به چهره على كه از شرم ، رنگ گل
گرفته بود دوخت و فرمود:
ارضيت يا على ؟!
پيدا بود كه على راضى است . رسول اكرم در پايان اين خطابه مبارك دست به
سوى آسمان برافراشت و در حق اين عروس دعا كرد:
((الهى اين پيوند مقدس را با نيروى عشق و تقوا
استوار فرماى و عروس و داماد را سرور دودمان يك نسل بزرگ و آبرومند
گردان . حجله آنان را با نور سعادت و شرافت برافروز و زندگى را بر آنان
مبارك گردان ، آنچنان كه جز تو كسى را نپرستند و جز خير خلق و سعادت
محيط به چيزى نينديشند.))
خطابه رسول اكرم با اين دعا به پايان رسيد. هنگامى كه خواست بر جاى
خويش بنشيند فرمود:
((يا على ! برخيز و خطبه خويش را ادا كن .))
على برخاست و گفت :
الحمدلله ... سپاس و ستايش به نعما و آلاى وى سزاوار است و من
گواهى مى دهم كه خدايى جز او نيست و آرزو دارم كه اين گواهى به ذات
اقدس وى رسد و خشنود سازد.
صلوات و سلام بى منتهاى الهى نثار محمد باد. صلوات و سلامى كه بر
احترام وى بيفزايد.
آنچنان كه رسول الله در خطابه خويش تقرير فرموده ، پروردگار متعال ما
را به سنت سنيه ازدواج فرمان داده و محفل امروز ما هم در اين مسجد به
فرمان او انعقاد يافته است .
رسول اكرم پروردگار، دختر خويش فاطمه زهرا را به عقد من خطبه كرده و
اين زره را كه اكنون مى بينيد كابين دختر خود قرار داده و من به اين
ازدواج راضى هستم و شما مسلمانان را به رضايت خويش گواه مى گيرم .
جريان عقد پايان يافت . على زره را به دست گرفت و روى به بازار گذاشت .
عثمان بن عفان آن زره را به چهارصد و هشتاد درهم خريد. على اين چهارصد
و هشتاد سكه نقره را در گوشه عباى خويش بست و يك سر به حضور رسول اكرم
آمد و عبا را با آنچه در وى بسته بود، در خدمتش گذاشت .
نه على از مقدار سكه ها سخنى گفت و نه پيغمبر پرسيد كه آنچه در گوشه
اين ردا بسته شده چند است ؟
مشتى از اين پول ها برداشت و به بلال داد و فرمود: براى فاطمه عطر
بخريد و آنچه بر جاى مانده بود در اختيار ابوبكر گذاشت تا مايحتاج
عروسى را تهيه ببيند و به عمار ياسر دستور داد در حمل و نقل متاع هاى
خريدارى شده ، به ابوبكر كمك كند.
ابوبكر با سكه هايى كه در اختيار داشت ، به بازار رفت و يك پيراهن به
هفت درهم و يك مقنعه (روسرى ) به چهار درهم و يك قطيفه خيبرى كه سياه
رنگ بود و بيش از نيم قامت عرض و طول نداشت و دو تشك از كتان مصرى كه
به جاى پنبه ، يكى از ليف خرما و ديگرى از پشم گوسفند تهيه شده بود و
چهار بالش پوستى كه باز هم عوض پنبه از ليف خرما و پشم گوسفند درست
كرده بودند و يك پرده پشمى و يك تخته حصير و يك دستاس - آسياب - سنگى و
يك باديه مسى و يك كاسه چوبين براى دوشيدن شير و يك مشك كوچك براى آب و
دو سبو و يك غربال و دو بازوبند از نقره و يك قدح از گل كه لعاب سبز
داشت خريده و با اين اسباب و اثاث كه جهيز دختر خاتم النبيين را تشكيل
مى داد به خدمت رسول اكرم برگشت و به حضور وى عرضه كرد.
وقتى نگاه پيغمبر به اين اثاث درويشانه افتاد، چشمان سياهش غرق اشك شد
و فرمود:
- ((خدا اين زندگى را بر اهل بيت من مبارك كند.))
و بدين ترتيب مقدمات عروسى على و فاطمه تكميل شد.
يك ماه گذشت و على همچنان خاموش نشسته بود. به خاطر عروسى اقدامى نمى
كرد.
زنان پيغمبر با على مرتضى در اين باره صحبت كردند، فرمود:
- من بسيار مشتاقم كه همسرم را به خانه ام ببرم ، منتها شرم دارم از
اين راز پرده بردارم .
ام سلمه گفت : من اين خدمت را به عهده مى گيرم .
روز ديگر كه زوجات مطهرات رسول الله در پيشگاه وى حضور داشتند، ام سلمه
عرض كرد: يا رسول الله ! اگر خديجه زنده بود، آيا دوست نمى داشت كه
فاطمه را عروس ببيند.
ناگهان سايه غم انگيزى بر سيماى روشن پيغمبر لغزيد. زنان از سر و صدا
افتادند. سكوتى همچون سكوت ارواح بر آن انجمن افتاد. زنان همه ديدند كه
قطره هاى اشك از چشمان خدابين پيغمبر بر چهره اش مى دود.
- ((خديجه ، چه كسى مثل خديجه خواهد بود. خديجه
اى كه در سخت ترين شرايط زندگى زير بازوى مرا گرفت ، خديجه اى كه وقتى
هيچ كس مرا به پيغمبرى باور نمى داشت ، به نبوت من تصديق كرد و مسلمان
شد. خديجه اى كه هر چه از مال دنيا داشت ، همه را در راه اعتلاى كلمه
حق و تحكيم مبانى اسلام فدا كرد، خداى من به من دستور فرمود كه خديجه
را به درجات اعلاى بهشت بشارت دهم .))
ام سلمه دوباره عرض كرد: