نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۴ -


وقتى به دمشق كه روزگارى عروس قاره آسيا بود رسيدند، فعاليت هاى تجارتى يك باره هوش و حواسشان را به خود مشغول ساخت ، حتى ابوطالب هم شب و روز به داد و ستد سرگرم بود، اما محمد... تنها كسى كه فكر ديگر و كار ديگر داشت ، اين امين يتيم بود. او كارى به كار بازار نداشت . او از جنس و قيمت جنس و ميزان بازار نمى پرسيد. كارش اين بود كه مردم شام را تماشا كند. در كليساها و معابد به مطالعه بپردازد. كارش اين بود كه بى گفت و شنود، بى دوستى و آشنايى با مردم تماس بگيرد و مردم را بشناسد.
او هنوز نمى دانست كه روزگارى با اين مردم كار خواهد داشت . او نمى دانست كه ميان او و مردم ماجراهايى برپا خواهد شد.
بى آن كه بداند چرا در اجتماعات اين طور فرومى رود و روى آداب اخلاق اجتماعى بشر مطالعه مى كند، اين كار را مى كرد.
حتى با مردم در عالم خيال حرف مى زد. از آن ها پرس و جو مى كرد.
از آرمان ها و آرزوهايشان مى پرسيد. همچون طبيب حاذقى نبض و قلبشان را مى جست و به فكر دوا بود. دوايى كه دنيايى مريض را از بستر بيمارى به دربياورد. دوايى كه اين قلب هاى مرده و ارواح آلوده و پنجه هاى آغشته به خون و دهان هاى مالامال كف را به صورتى زنده و پاكيزه برگرداند.
محمد به چشم خود مى ديد كه دو برادر بر سر چند درهم دعوا مى كنند و در نخستين جنبشى كه مى خواهند از خود نشان بدهند به روى هم خنجر مى كشند و آن كس كه زودتر خنجرش را از غلاف به در آورده زودتر به سينه حريفش فرومى برد.
محمد بارها اين حوادث را ديده بود. به خاطر همين چند درهم ، انسانى كه مغز دارد، قلب دارد، گوش دارد، اگر تربيت شود، مى تواند فايده ها به مردم برساند، مى تواند منشاء خيرات و صالحات باشد، ناگهانى از دست مى رود. از سينه اش خون همچون فواره به بالا مى پرد و پس از ده تا پانزده دقيقه براى هميشه از تلاش و تقلا فرومى ماند و نابود مى شود، انگار چنين موجودى از مادر به دنيا نيامده بوده است .
محمد مى ديد كه دو امپراطورى بزرگ دنيا، از اين طرف ايران و از آن طرف روم ، بر سر يك پارچه آبادى به هم مى پرند. مردم بدبخت دنيا را به جان يكديگر مى اندازند، شش برابر منافع آن آبادى خرج مى كنند و شش برابر جمعيت آن آبادى را به خاك و خون مى كشند و تازه كه آن آبادى را به تصرف درآوردند؛ جز يك تكه خرابه چيز ديگرى به چنگشان نمى ماند؛ زيرا ميدان جنگشان همان خراب آباد بوده است .
محمد مى ديد كه دنيا خيلى بدبخت است . محمد مى ديد كه دنيا خيلى رسواست . بى آن كه به فكر چاره اش بيفتد، فقط تماشا مى كرد، فقط غصه دار بود و هر وقت از ديدار اين چشم اندازهاى زننده و غصه دهنده خسته مى شد، سر به كوه و بيابان مى گذاشت و در سير آفاق فرومى رفت .
آسمان را تماشا مى كرد. ستاره ها را تماشا مى كرد. اين دستگاه عجيب را كه مايه حيرت فكرها و مغزهاست تماشا مى كرد. او نمى دانست كه روزگارى جدش ابراهيم هم در تماشاى اين منظره هاى عجيب محو و واله بود.
وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين (8)
((آرى ، بدين ترتيب ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان مى دهيم تا در صف اصحاب يقين درآيد.))
از سفر شام به مكه برگشتند، اما آن محمد كه چند ماه پيش به سفر شام رفته بود، با اين محمد كه اكنون از سفر شام به مكه برمى گردد خيلى تفاوت داشت .
ديگر به خانه بند نمى شد. راه كوهساران را ياد گرفته بود. لذت تماشاى آفاق و انفس ، كامش را لبريز كرده بود. هميشه گمش مى كردند، اما هميشه مى دانستند او در كجاست و چه كار مى كند.
او در كوه هاى ((حرا)) به پناه صخره اى مى خزيد و با طبيعت ساكت و صامت ، خلوت مى كرد.
در آن تاريخ كه تحصيل علم ، ويژه معدودى از اشراف و نجباى ايران و روم بود، در ريگزارهاى حجاز مدرسه اى نبود تا محمد به مدرسه برود. عربستان كتابى نداشت تا اين جوان يتيم دنبال مطالعه را بگيرد، وى جوانى ((امى )) بود.
وى نگارى بود كه به مكتب نرفته و خط ننوشته ، مى خواست از سير آفاق و انفس ((مساءله آموز صد مدرس )) باشد.
حالا ديگر بزرگ شده بود. بيست و چهار سالش بود. براى خود و براى دودمان عبدالمطلب مردى بود. درست و حسابى چوپانى مى كرد، گله اى از گوسفندان را همچون موساى كليم به پيش مى انداخت و خود به دنبالشان راه به كوهساران و صحرا مى برد.
چوپانى گوسفندان را پيشه خود ساخته بود تا روزى هم چوپانى اين گله گم كرده راه و بدبخت را كه از شش طرف در چنگ گرگ هاى شهوت و غضب و ظلم و دروغ و مناهى و ملاهى گرفتارند از خطرها بركنار بدارد و به صراط مستقيم هدايت كند.
محمد در خانه عمويش ابوطالب به سر مى برد و براى مردم چوپانى مى كرد تا يك روز...
- ديگر در اين كار هم سودى نيست چه بايد كرد؟
محمد چشمان قشنگش را به روى عموى نازنينش دوخت و گفت :
- آيا چه كارى مى توانم انجام بدهم ؟
- آن كار كه اجداد تو داشتند.
- تجارت ؟!
- آرى تجارت اى عزيز دل من !
با تبسم گفت : عمو جان پيداست كه تجارت كار سودمندى است ، ولى سرمايه هم مى خواهد.
بوسه اى بر پيشانيش گذاشت و گفت :
- اگر تو آماده اين كار باشى ، من سرمايه را تاءمين خواهم كرد.
و پس از چند لحظه مكث گفت :
- آرى اى يادگار برادرم ! اگر تو كار بازرگانى به پيش گيرى معيشت مرا هم از اين آشفتگى به در خواهى آورد، مى بينى كه دستم تهى و عيالم زيادند، مى بينى كه عموى تو مردى ثروتمند نيست .
- آماده هستم عمو جان .
ابوطالب با چشمانى كه در آن نور خشنودى و رضايت مى درخشيد از جا برخاست و پيراهن و ردايش را پوشيد و به عزم ((تاءمين سرمايه )) از خانه به در رفت .
جز خدا هيچ كس نمى دانست سيد قريش به كجا مى رود و در كجا مى خواهد براى برادرزاده خود سرمايه تجارت تهيه و تاءمين كند، اما از سرور و نشاطش پيدا بود كه خاطرش جمع است . مى داند حتما به مقصود خواهد رسيد.
ابوطالب به دنبال سرمايه رفت و محمد دوباره با آن سرمايه معنوى كه در قلب و مغز خود داشت به سوداى سودمند خود پرداخت .
دوباره راه كوه حرا به پيش گرفت و در تماشاى آفاق و انفس ‍ فرورفت .
دوباره به خاطرات سفر شام خود برگشت و روش اقتصادى و رژيم حكومت و اوضاع اجتماعى جهان را به خاطر آورد. فقط احساس مى كرد كه اين رژيم منحط است ، پست است ، زيان آور است .
فقط به جنبه هاى منفى اوضاع فكر مى كرد، فقط مى توانست به اين جنبه فكر كند و رنج بكشد.
ديگر هيچ ...
خديجه دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤ ى بن غالب ، از بنى عدنان بود و نسب به اسماعيل بن ابراهيم (عليه السلام ) مى رسانيد.
مادر خديجه فاطمه دختر زايده از قبيله فهر بن مالك كه يك تيره قرشى است بود، ولى مادر فاطمه هاله بود و اين هاله دختر عبد مناف ، يعنى خواهر هاشم بن عبد مناف بود.
خديجه در آن روزگار كه دخترى خردسال بود رسما نامزد پسر عمويش ‍ ((ورقة بن نوفل )) حكيم معروف عرب بود، ولى اين نامزدى به ازدواج نرسيد.
خديجه دخترى هيجده ساله بود كه با ابوهاله هند بن بناس تميمى عروسى كرد و از وى فرزندى به نام هاله به دنيا آورد. پنج سال كه از تاريخ اين عروسى گذشت ، هند بن بناس بدرود زندگى گفت و پس از سه سال ، خديجه به عقد عتيق بن عابد مخزومى درآمد و حاصل ازدواج دومش ‍ دخترش هند بود و به خاطر همين هند، خديجه را ((ام هند)) مى نامند.
عتيق هم پس از چندى چشم از دنيا فروبست و خديجه تنها ماند، اما هرگز تنها نبود.
خديجه را در تاريخ عرب بانويى ثروتمند مى شناسند و وى را در صف ثروتمندترين بازرگانان حجاز مى نشانند. شايد اين طور بود و شايد هم در نتيجه بخشش و جود و مناعت و همت اعلاى خود به اين شهرت عظيم مالى رسيده باشد.
چه بسيار مردمى كه از وى بيش تر مال و منال داشتند، اما به قدر يك دهم از شهرت و عظمت تاريخى وى را نتوانستند به دست بياورند.
مال خديجه مال سر و صدادار و خانه خديجه خانه فاخر و شامخ بود كه درهايش به روى تمام اقوام عرب گشوده بود.
از دورترين زواياى شبه جزيره عربستان ، اگر خانواده اى به قحطى و تهى دستى دچار مى شد يا سرپرستش را از دست مى داد، يك راست راه مكه به پيش مى گرفت و سر بر آستانه خانه خديجه مى نهاد. در حقيقت از شهر مكه و اعيان مكه ، تنها هدفش خديجه و خانه وى بود.
و به همين جهت خديجه را ((ام الصعاليك )) و ((ام الايتام )) مى ناميدند.
به راستى اين زن ، مادر بينوايان و يتيمان بود و ابوطالب هم به خاطر تاءمين مقصود خود راه خانه خديجه را پيش گرفته بود.
زنان عرب ، به ويژه زن هاى حجاز، هم زود جوان و هم دير به پيرى مى رسند.
اين كه در شريعت مطهره اسلام دختر نه ساله بالغ شناخته شده ، بيش تر دختران عرب ملاك قاعده شمرده شده بود.
اين دختر در نه سالگى جوان مى شود، ولى پيريش ، يعنى رگل زنانگيش ، تا پنجاه و پنج و در پاره اى از قبايل تا به شصت سالگى دوام مى گيرد. يعنى تا آن روزگار مى تواند مادر شود.
خديجه در اين هنگام زنى چهل ساله و دو شوهر ديده و به قول ما پا به سن بود. مع هذا دختران خيلى جوان عرب نسبت به وى انس و الفت عجيبى داشتند. زنى با نشاط و روشنفكر و با ذوق بود، فصيح بود، جميل بود، مهمان نواز و بزرگ منش بود، خوب مى پوشيد، خوب پذيرايى مى كرد، شرف خانواده و تشخص قومى داشت .
پسران اشراف با اين كه خيلى از وى كم سال تر بودند همه از وى خواستگارى مى كردند. او هم مى خواست شوهر كند، اما دلش به هيچ يك از اين خواستگارها بند نمى شد.
انتظار مى كشيد، از كه ؟ از يك مرد مجهول ، از يك نفر كه بايد با دست خدا به دستش برسد.
تنهايى خود را گاهى با ورقة بن نوفل ، پسر عمويش كه روزگارى نامزدش بود و حالا ديگر پيرمردى نابينا شده بود و گاهى با دختران جوان مكه كه همه با دل و جان مشتاق ديدار وى بودند، مى گذرانيد.
آن روز هم روزى از روزهاى دنيا بود كه با دختران قريش نشسته بود و مى گفت و مى خنديد كه ناگهان ميسره غلام و پيشكار امور زندگانيش ، از در درآمد و گفت :
- سيد بنى هاشم عمران بن عبدالمطلب از راه رسيده و تقاضاى ديدار دارد.
خديجه يك باره خنده اش را در هم شكست و با چهره شگفت گرفته اى گفت :
- عجب ، ابوطالب سيد بنى هاشم ؟
- آرى خاتون من ، ابوطالب مى خواهد از شما ديدار كند.
با دست پاچگى دستور داد كه ابوطالب را به اتاق پذيرايى ببرند و خود هم از دوستان جوانش معذرت خواست و به سراغ اين مهمان گرامى رفت . تشريفات ابتدايى برگزار شد. ابوطالب طى مقدمه اى گفت كه ملكه قريش ‍ ((يعنى خديجه )) همه ساله مردى از مردم مكه را با مال التجاره خود به شامات و يمن مى فرستد.
((خديجه هم از بازرگانان قريش بود كه رحلة الشتاء و الصيف داشت . در زمستان مال التجاره به يمن و در تابستان به شام مى فرستاد.))
آيا اين طور است ؟
خديجه در جواب گفت :
- اين طور است اى سيد عرب .
- آيا امسال به خاطر سفر شام كسى را انتخاب كرده ايد؟
- نه هنوز، ولى در اين فكرم كه انتخاب كنم .
ابوطالب لبخندى زد و گفت :
- خوب است زحمت نكشيد؛ زيرا من براى مال التجاره شما جوان رشيد و شريفى را انتخاب كرده ام .
بى اختيار قلب خديجه فشرده شد، خون به گونه هايش دويد.
- اين جوان كيست ؟
- برادرزاده ام .
ابوطالب نه برادر داشت و بچه هاى اين نه برادر همه برادرزاده اش شمرده مى شدند، ولى خديجه بى اختيار گفت :
- امين را مى گوييد؟
- آرى ، محمد امين برادرزاده ام در اين سفر مسئوليت مال التجاره شما را به عهده خواهد داشت ، يعنى اين طور تقاضا مى كنم .
تا چند لحظه زبان خديجه بند آمده بود. بى آن كه دليلش را ادراك كند، احساس مى كرد كه سخت آشفته شده است .
مع هذا سعى كرد و بر اعصاب خود چيره شد و آن وقت گفت :
- با منتهاى اشتياق ، امين را به خاطر مال التجاره ام قبول دارم .
ابوطالب خوشحال شد.
پس به ديدارتان بيايد؟
- حتما... تا با هم صحبت كنيم و قرار اين سفر را بگذاريم .
ابوطالب خندان و خرسند به خانه برگشت .
فصل سوم : در آستانه نبوت
خديجه نگران بود و نمى دانست چرا نگران است . در وصف امين خيلى تعريف ها شنيده بود. خودش را هم چند بار در كنار خانه كعبه ديده بود، اما هرگز اين طور به او فكر نمى كرد، اين طور نگران نبود.
آن شب را تا نيمه هاى شب به بيدارى گذرانيده بود. وقتى چشمان پاك بين و بلندنظرش به خواب رفت ، يك باره فضاى تيره و تار مكه را روشن ديد.
ديد كه اين محيط تاريك سراسر در نور غرق شده است . نگاه كرد ببيند اين نور از كدام كانون به در و دشت حجاز مى تابد. خورشيد را ديد، خورشيد را ديد كه از ناف آسمان همچون گويى از سيماب به سمت زمين مى غلتد. آهسته ، آهسته به پايين مى گرايد. خديجه هنوز نگاه مى كرد و تعجب مى كرد كه چطور مى تواند بدين خيرگى ، چشم به سرچشمه نور بدوزد.
خورشيد آهسته ، آهسته به زمين مى گراييد. كمى كه نزديك تر شد، خديجه احساس كرد كه اين فلك نورانى به شهر مكه ميل نزول كرده و پيش بينى او درست نبود؛ زيرا ديد كه خورشيد به محاذات خانه او رسيده و دارد از يك چنين خط عمودى كه درست به خانه وى انتها مى گيرد، پايين مى آيد.
هنوز نگاهش مى كرد. همچنان نگاهش مى كرد كه ديد آفتاب عالم تاب يك سر به خانه وى فرود آمده و در آغوش وى فرورفته است .
از ترسش ، از شوقش ، از حيرتش فريادى كشيد و بيدار شد.
ورقة بن نوفل ، پسر عموى حكمت اندوزش كه در اتاق نزديك ترى خوابيده بود، از اين فرياد بيدار شد. بيدار شده و سراسيمه به در اتاق خديجه آمد.
ورقة نابينا بود. اگر چشم بينا داشت مى ديد كه خديجه نشسته و فكر مى كند.
- چه شده دختر عمو؟!
- آه ورقة ! چه خوب آمدى ، چه خوب آمدى ، كارت داشتم .
- چه كارم داشتى ؟ چرا فرياد كشيدى ؟
- خواب ديده بودم . چه خواب وحشتناكى . چه خواب لذت بخشى !
- چطور هم وحشتناك و هم لذت بخش ؟
خديجه خوابش را براى ورقه تعريف كرد. ورقه كه با دقت به حرف هاى دختر عمويش گوش مى داد دست آخر گفت :
- مژده باد تو را اى ملكه قريش ! با مردى كه همچون آفتاب ، بلند مقام و نورانى و عالم افروز است ازدواج خواهى كرد.
خديجه از شرم سرخ شد، ولى قلبش از شوق تپيد.
حالا ديگر از ياد امين به در رفته بود. فقط به آن خورشيد فكر مى كرد. آيا اين مرد چه كسى خواهد بود؟
در عربستان چند خانواده به نام پادشاه زندگى مى كرد. بيش و كم سلطنت هم داشتند، منتها حدود سلطنتشان خيلى محدود بود.
مثلا آل منذر در عراق و ملوك كنده در نجد و پادشاهان حميد در يمن و غسان در شام .
آيا يكى از اين پادشاهان به خواستگاريش پيش خواهد آمد.
فكرى كرد و ديد اين ها كه آدم نيستند. حكومت بر چند وجب خاك و بر چند قبيله گدا و گرسنه كه عنوانى نيست تا حكمرانش همچون خورشيد جهانگير بر آسمان وسيع بدرخشد.
خيالش پيش ملك زادگان ساسانى و پسران قيصر روم رفت . نه آن ها هم نه . آن ها هم آفتاب نيستند، تازه اگر آفتاب هم باشند ازدواج يك دختر عرب آن هم از قريش با يك نژاد بيگانه امرى محال است . نه هرگز دست خديجه به دست رومى و ايرانى نخواهد رسيد. خديجه جز با يك مرد عرب كه طالعش خورشيد درخشان باشد، شوهر نخواهد كرد.
خديجه يك بند فكر مى كرد كه باز هم ميسره آمد و گفت :
- خاتون من ، اينك محمد امين آمده و اجازه ديدار مى خواهد.
خواب شبانه فراموش شد. ملوك حمير و غسان و آل منذر و آل كنده از يادش رفتند. ياد خورشيدى كه شب گذشته به دامنش افتاده بود و اين طور ناراحتش كرده بود، از خاطرش محو شد.
- بگو فرماييد.
و بعد مشتاقانه به ديدارش شتافت .
هر كدام روى يك كرسى مجلل رو به روى هم قرار گرفتند، اما نگاه محمد مطقا به زمين بود.
فرصت خوبى بود كه خديجه شمايل زيباى امين را از نزديك به دلخواه خود ببيند.
ابتدا چشمش به موهاى مجعد و مشكين امين افتاد. موهاى فراوان و بى نهايت سياه و بى نهايت زنده و شفاف و بعد آن پيشانى بلند و كمى برجسته و بعد آن گونه هاى گندم گون و در عين حال روشن كه آب جوانى از بشره اش مى چكيد و بعد آن لب و دهان به هم آمده كه هيچ لب و دهان در هنگام سكوت به اين قشنگى بسته نمى شد و بعد چشمان سياه و ابروهاى ظريف و هلالى و بناگوش سيمين و هيكل رشيدش .
در اين هنگام محمد به سخن درآمد.
- بنا به قرارى كه عمويم با سيده قريش گذاشته است آمده ام تا آماده كار شوم .
خديجه كه در شنيدن اين آهنگ دل ربا و در تماشاى لب و دهانى كه چنين سخن ادا مى كند محو بود، چند لحظه مكث كرد تا حواسش را جمع كند و جواب بدهد.
- آرى ، اين طور قرار گذاشته بوديم و من افتخار مى كنم كه مال التجاره ام را به دست امين مى سپارم .
خديجه بنا به يك قرار عادى به كسى كه مال التجاره اش را به فروش ‍ مى رسانيد و تجارتش را به عهده داشت دو نفر شتر مى داد. بنابراين حاجتى نبود كه درباره قيمت اين زحمت گفتگويى صورت بگيرد.
روز ديگر كاروان حجاز رو به شام به راه افتاد و محمد امين قافله سالار اين كاروان بود.
آن لكه ابر كه چند سال پيش بر سر بازرگانان قريش سايه گسترده بود و ديگر كسى نديده بود كه بر سر كاروانيان سايه بيندازد دوباره برگشت .
همه ديدند كه يك قطعه ابر همرنگ شير از گوشه افق شناكنان به آسمان مكه آمد و بر سر اين كاروان كه سالارش محمد امين است چتر كشيد.
محمد در اين سفر فرصت زيادى نداشت كه به سير و سياحت بپردازد. سرش به كار داد و ستد گرم بود، ولى هيچ وقت بازرگانان مكه در شهر دمشق بازارى به اين رونق و روشنايى نديده بودند.
از روزى كه اين كاروان از مكه به دمشق عزيمت كرد تا روزى كه به مكه برگردد چشمان خديجه به راه شام دوخته شده بود.
ديگر به جاى نشستن با دختران اشراف و گفتن و خنديدن دم پنجره اتاقش ، پنجره اى كه به روى جاده شام گشوده مى شد، مى نشست و از بازگشت كاروان حجاز انتظار مى كشيد.
تا يك روز، عصر هنگام ، گرد و خاك كاروان از دور به چشمش رسيد و بعد شترهاى مست و رهوار خود را شناخت و در اين وقت ، نگاهش بالا رفت و به آن ابر وفادار كه از چند ماه پيش چتردار اين قافله بود، افتاد كه همچنان بر سر مقدس محمد سايه افكنده بود.
بالاخره رسيدند، آمدند. ميسره پيش از همه خود را به خاتون مكه رسانيد. خديجه ديگر نمى توانست خوددارى كند، بى آن كه از مال التجاره خويش و سود و زيان اين معامله بپرسد، سراسيمه گفت :
- ميسره احوال امين چطور است ، به او خوش گذشت ؟ اين سفر ناراحتش ‍ نكرده ؟
ميسره كه گويى سال هاست از اين سؤ ال انتظار مى كشيد، نشست و به تعريف و توضيح پرداخت :
- نمى دانى خاتون من كه اين امين چه جوان نازنينى است ، چه بزرگوار است ، چه مهربان است ، چه جوانمرد است ، جمالش ، خصالش ، سخن گفتنش ، راه رفتنش ، نوازش و مهربانيش ، هر كدام صد كتاب تعريف دارند. او آقاى من بود. البته نماينده شما بود و به جاى آقاى من ايستاده بود، ولى با من همچون يك برادر حرف مى زد. كمكم مى كرد، همراه من به پرستارى شتران مى آمد، من از اين موجود مرموز حكايت ها در اين سفر دارم . از وى عجايبى ديده ام كه به شرح و بيان نمى آيد. در ميان راه دو نفر از شترهاى ما رنجور شدند. من دلتنگ شدم ، گفتم : چه كار كنيم ؟
لبخندى زد و دلداريم داد و بعد به پيش شتران از راه وامانده و از كار افتاده ما آمد و دست هاى بزرگ و پنجه هاى بلندش را پيش برد و سر و گوش ‍ شترها را نوازش داد. زبان بسته ها تا حرارت دست اين مرد را احساس كردند مثل اين كه جان تازه و جوانى تازه اى يافته باشند، از جا برجستند و به رقص ‍ و طرف درآمدند.
ميسره مى گفت و خديجه مى شنيد. در اين حال ديگر صداى ميسره به گوش ‍ خديجه نمى رسيد؛ زيرا فكرش مستقلا با امين صحبت مى كرد و از امين صحبت مى شنيد. او بى فاصله به دوست راه يافته بود. ديگر چه حاجت به اين كه ميسره حرف بزند.
- خودش كجاست ؟
- هم اكنون از راه خواهد رسيد.
دهان خديجه لبريز از نوازش و سؤ ال بود، ولى چه مى توانست بگويد؟ فقط اين را بگويد كه من اگر به نمايندگان خودم در سفرهاى گذشته دو نفر شتر اجرت مى دادم ، به تو كه محمد امين هستى چهار نفر شتر اجرت خواهم داد. اين چهار نفر شتر به زندگى آشفته ابوطالب كمك شايانى داد.
از نو سير در آفاق و انفس و سياحت در كوه حرا تجديد شد.
تا كار به دست مى آمد، محمد از كار رو بر نمى گردانيد. چوپانى ، باغبانى ، كشيدن آب از چاه ، نوشانيدن آب به شترها و گوسفندها، نگهبانى از نخلستان ها و كار و كار... هر چه به وى پيشنهاد مى دادند انجام مى داد و اجرتش را به عموى خود مى پرداخت و وقتى بى كار مى ماند، سر به كوه حرا مى گذاشت .
عمو از اين برادرزاده عزيز كه هم يادگار برادر جوان مرگش بود و هم يادبود محبت ها و مهربانى هاى پدر بزرگوارش عبدالمطلب را با خود مى داشت ، خيلى راضى بود، ولى يك نگرانى مبهم دم به دم قلبش را مى فشرد. آهسته از خود مى پرسيد:
- بالاخره چه بايد كرد؟ اشكال در چيست ؟ چه را چه بايد كرد؟ مساءله ازدواج اين جوان را كه اكنون پا به بيست و پنج سالگى گذاشته است چه بايد كرد؟
از اين طرف ابوطالب از خود مى پرسيد: چه كنم ؟ و از طريق ديگر خديجه شب ها تا سپيده دم بيدار و بى قرار مى ماند و فكر مى كرد كه اگر امين از دستش برود، محال است سر بر بالين مرد ديگرى بگذارد. خديجه هم در اين فكر بود چه كند كه محمد را از دست دختران سيه چشم حجاز بربايد، تا سرانجام چاره اى جز ابراز راز نديد. كارى كه هيچ زن تا آن روز نكرده بود.
تا ميسره برگردد يك لحظه آرام نداشت . چنان بود كه بر سر آتش نشسته باشد؛ ميسره برگشت . بى آن كه مجال سخن گفتنش بدهد پرسيد:
- چه گفت ؟
- گفت اطاعت مى كنم .
خديجه همچنان بى تاب بود. اتاق را خلوت كرده بود تا دور از نامحرمان با محرم اسرار خود سخن بگويد.
حلقه بر در كوفته شد و محمد از در درآمد.
خديجه از جا برخاست و در پيش پاى اين نازنين مهمان احترام گذاشت . دوباره رو به روى هم بر كرسى قرار گرفتند.
محمد سر به زير افكنده انتظار داشت از نو خدمتى به عهده وى گذاشته شود، ولى خديجه از اين جا و آن جا صحبت مى كرد و بالاخره گفت :
- شما اكنون بيست و پنج سال داريد؟
- اين طور است .
- چرا عروسى نمى كنيد؟
آن رگ مبهم كه در ميان دو ابروى نازنينش به خط عمود كشيده شده بود و هنگام هيجان ، ضمير درشت مى شد و برجسته مى گرديد درشت شد و برجسته گرديد و به گونه هاى مليحش گل افتاد و گفت :
شرايط زندگى ...
- مثلا
- تهى دستى عمويم ابوطالب و بى كارى خودم .
خديجه كمى مكث كرد و گفت :
- زنى را كه براى امين انتخاب كرده ام از تهى دستى ابوطالب و بى كارى شوهر عزيزش باك ندارد.
دوباره مكث كرد و پس از مكث :
- زنى ثروتمند است ، اگر خيلى زيبا نباشد زشت هم نيست ، در عوض ‍ شريف است ، از دودمان خود شماست ، فقط دو تا عيب دارد.
باز هم مكث كرد تا غوغاى درونى اش را بنشاند و پس از اندكى آرامش ‍ گفت :
- آرى دو تا عيب دارد. يكى آن كه پانزده سال از شما بزرگتر است و ديگر آن كه دو شوهر ديده ... ولى يك خوبى دارد كه اين خوبيش بى نظير است .
اين خوبيش جمال نيست كه با مرور ايام زوال بپذيرد، اين خوبيش مال نيست كه به تدريج از دستش برود، خوبيش ، خوبى بى نظير و جاويدانش ‍ اين است كه تو را دوست مى دارد. آن طور دوستت مى دارد كه تا كنون هيچ كس ، هيچ كس را با اين شدت و صفا و صميميت دوست نداشته است . آيا اين امتياز كافى نيست ؟
ازدواج با خديجه
فرداى آن روز ابوطالب به خانه خديجه آمد تا تشريفات خواستگارى را مطابق مراسم برگزار كند و هنوز آن ماه به سر نرسيده جشن مجللى به عنوان اين ازدواج همايون برقرار شد.
ابوطالب عمران بن عبدالمطلب از جاى خود برخاست و اين خطابه را ايراد فرمود: