2- عبدالمطلب در نتيجه كند و
كاوى كه خود و پسر بزرگش حارث در مكه به عمل آورد، چاه زمزم را از نو
بازيافت و آب سرشارش را پس از سال ها پنهانى ، آشكار ساخت تا مردم مكه
و طوايفى كه به خاطر زيارت كعبه از دور و نزديك به مكه مى آيند تشنه
نمانند و طلاهايى را كه در اين كند و كاو به دست آورده بود، همه را يك
جا به خانه كعبه هديه كرد.
3- عبدالمطلب مردى بود كه نذر كرده بود اگر خدا ده پسر به وى عنايت
كند، زيباترين و عزيزترين پسرانش را همچون گوسفند در صحراى
((منا)) قربانى كند و
تنها مردى بود كه وقتى به آرزويش رسيد، عهد خود را با خداى خود فراموش
نكرد و كوچك ترين پسرانش عبدالله را در حريم حرم الهى به روى زمين
خوابانيد. اگر تقدير خدا صورت ديگرى به خود نمى گرفت و قرعه ها به نام
شتر اصابت نمى كرد آنچه مسلم است اين است كه عبدالله پدر بزرگوار رسول
اكرم در زير دست و پاى پدر خود به خون غلتيده بود.
تا سه بار قرعه كشيدند و وقتى در هر سه بار قرعه به نام شتر اصابت كرد،
دست فرزندش را به دست گرفت و از مال خويش صد شتر در راه پروردگار
قربانى كرد.
عبدالمطلب پس از ابراهيم خليل الله انسانى تاريخى بود كه جگرگوشه اش
را بر ريگزار مكه خوابانيد تا به خاطر رضاى حق و وفاى به نذر سر ببرد.
4- عبدالمطلب علاوه بر اين همه مفاخر و مآثر به خدمت پرافتخارى نايل
آمد كه نه تنها افتخارات درخشان خويش ، شايد هر چه در جهان مباهات و
فخريه است ، همه را تحت الشعاع قرار داد و آن مقام خدمتگزارى نسبت به
سيدالبشر و الشفيع المشفع فى المحشر محمد بن عبدالله رسول الله (صلى
الله عليه وآله ) است .
فرزندش تازه عروسى كرده بود كه به قصد تجارت از مكه رو به يثرب نهاد و
در شهر يثرب در جوانى زندگانى را بدرود گفت .
در اين هنگام همسر جوانش ((آمنه بنت وهب
)) حامله بود و اين حمل همان امانت مقدس بود و
همان نور الهى بود كه مقدر بود ((ظلمتكده
)) جهان را روشن سازد.
آمنه ، آن عروس ناكام ، دور از شوهر و دور از مزار شوهر فرزندش را به
دنيا آورد و مقام پدرى و خدمتگزارى رسول اكرم به عهده عبدالمطلب كه جد
گرانمايه اش بود افتاد.
عبدالمطلب تا زنده بود، نواده نازنينش را همچون جان شيرين به آغوش
داشت و به هنگام وفات هم جز نام محمد نامى به زبان نمى آورد و جز سفارش
و وصيت در حق محمد وصيتى به فرزندانش نكرده بود.
5- مردم مكه خواه قريش و خواه ثقيف و هوازن و خواه بطون ديگر از اعراب
، بيش تر بت پرست بودند. احيانا در ميانشان مسيحى و يهودى هم ديده مى
شد. تنها خاندان هاشم ، به ويژه عبدالمطلب ، بود كه به دين ابراهيم
خليل مى زيست . عقيده اش توحيد و عبادتش اطاعت در راه پروردگار يكتا و
يگانه بود و اين خود افتخار عظيمى است ؛ زيرا خدا پرستيدن در ميان
خداپرستان چيزى و خدا پرستيدن در ميان بت پرستان چيزى ديگر است .
رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) هرگز مرد مفاخره و مباهات نبود. دين
اسلام ، دينى كه محمد به جهان آورده و آن را خاتم اديان و پايان مذاهب
توحيد به جهانيان اعلام داشته است ، دين مفاخره و مباهات نيست .
ايران ساسانيان
گفته مى شود كه رسول اكرم فرمود:
((ولدت
فى زمن الملك العادل ؛ در روزگار پادشاه عادل - يعنى انوشيروان
كسرى - به دنيا آمده ام .))
علاوه بر اين كه سند حديث معلوم نيست تا به صحت و سقم روايت پرداخته
شود و علاوه بر اين كه سياق اين عبارت :
ولدت
فى زمن الملك العادل
از نظر ادبيات عرب ، از نظر فصاحت و بلاغت ، از نظر لطف و سلامت كلام ،
به منتها درجه ضعيف است و بسيار بسيار حيف است كه چنين جمله به گوينده
انا
افصح العرب و العجم و به القاكننده آن همه خطابه ها و حكم نسبت
داده شود، بايد دانست كه مذهب اسلام مفاخره و مباهات را تحريم فرموده و
بر ضد خودستايى ها و خودنمايى ها جهاد كرده و تشخيص افراد را به شخصيت
معنوى و به تقوا و زهد و پرهيزكارى انحصار داده و بازار
((من آنم كه پدرم فلان و جدم بهمان بود))
همه را مطلقا تخته كرده است .
بنابراين ، انتساب يك چنين سخن ضعيف ، ضعيف هم از نظر تركيب لفظ و هم
از نظر ترتيب معنى به پيشواى عظيم الشاءن اسلام جايز نيست .
((نگارنده ان شاء الله در همين كتاب به مقتضاى
مبحث ، روى اين بحث بيش تر سخن خواهد گفت و موقعيت انوشيروان كسرى را
در نظر پيامبر اكرم و مذهب اسلام تا حد كفاف تجزيه و تحليل خواهد كرد.))
فقط عبدالمطلب و شخصيت گرانمايه و كريم و عزيز عبدالمطلب بود كه لايق
بود رسول اعظم الهى از وى ياد فرمايد.
احيانا به هنگام ارجوزه در جنگ ها مى فرمود:
به شاه جهان گفت بوذرجمهر |
|
كه اى شاه باداد و باراءى و مهر |
سوى گنج ايران دراز است راه |
|
تهى دست و بى كار مانده سپاه |
بدين شهرها گرد ما، در كس است |
|
كه صد يك زمالش سپه را بس است |
ز بازارگانان و دهقان درم |
|
اگر وام خواهى نگردد دژم |
بدان كار شد شاه همداستان |
|
كه داناى ايران بزد داستان |
فرستاده اى جست بوذرجمهر |
|
خردمند و شادان دل و خوب چهر |
بدو گفت از ايدر دو اسبه برو |
|
گزين كن يكى نام برادر گو |
ز بازرگانان و دهقان شهر |
|
كسى را كجا باشد از نام بهر |
ز بهر سپه اين درم وام خواه |
|
به زودى بفرمايد از گنج شاه |
فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر، مرد كفشگرى را پيدا
كرد كه پول فراوان داشت :
بدو شاه گفت : اى خردمند مرد |
|
چرا ديو، چشم تو را خيره كرد |
برو همچنان بازگردان شتر |
|
مبادا كزو سيم خواهيم و در |
چو بازرگان بچه ، گردد دبير |
|
هنرمند و با دانش و يادگير |
چو فرزند ما برنشيند به تخت |
|
دبيرى ببايدش پيروزبخت |
هنر بايد از مرد موزه فروش |
|
سپارد بدو چشم بينا و گوش |
به دست خردمند مرد نژاد |
|
نماند به جز حسرت و سرد باد |
شود پيش او خوار مردم شناس |
|
چو پاسخ دهد زو نيايد سپاس |
و دست آخر گفت : كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى خواهد و نه اجازه
مى دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند؛ زيرا اين پسر، پسر موزه
فروش است ، يعنى در طبقه چهارم اجتماع قرار دارد و