ملكوت اخلاق

سيد حسين اسحاقى

- ۱۹ -


در ميان مسلمانان نهادينه شده بود كه حتى در گرماگرم جنگ اگر زنى از دشمن را در مقابل خود مى ديدند، هرگز به جنگ او نمى رفتند. ابودجانه كه در جنگ احد با شمشير پيامبر مى جنگيد، مى گويد: متوجه كسى شدم كه مردم را به شدت عليه ما تحريك مى كرد. به طرف او رفتم و چون شمشير كشيدم ، او فريادى كشيد كه فهميدم زن است و شمشير رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را گرامى تر از آن دانستم كه زنى را با آن بكشم (816).
عمير بن وهب يكى از مشركان قريش و دشمن سرسخت و كينه توز پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله ) و اصحاب او بود. اندكى بعد از واقعه بدر همراه صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بود و درباره مصيبت بزرگ بدر با هم صبحت مى كردند. صفوان گفت : به خدا سوگند، پس از يارانمان زندگى فايده اى ندارد. عمير گفت : به خدا سوگند، راست مى گويى . اگر نه اين بود كه وام دارم و چيزى ندارم كه وام خود را بپردازم و اگر نه اين بود كه مى ترسم پس از خودم ، اهل و عيالم از گرسنگى هلاك شوند، سوار مى شدم و مى رفتم محمد را مى كشتم . براى رفتن من بهانه اى هم موجود است ؛ چون پسرم در دست آنها اسير است . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من . آن را از سوى تو مى پردازم . زن و فرزند تو هم با زن و فرزند من خواهند بود و تا زنده باشند، با آنها به برابرى رفتار خواهم كرد و هر چه داشته باشم از آنها دريغ نخواهم كرد. عمير گفت : پس اين موضوع را پوشيده نگه دار.
آنگاه دستور داد شمشيرش را تيز و مسموم كردند. سپس حركت كرد تا به مدينه رسيد. شتر خود را بر در مسجد خواباند و در حالى كه شمشير بر كمر داشت ، آنجا ايستاد تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از در مسجد بيرون آيد. اصحاب وقتى او را ديدند، شناختند و دستگيرش كردند و نزد رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) بردند. آن حضرت همين كه او را ديد، فرمود: نزديك بيا. او جلو آمد و گفت : روزتان خوش باد. (اين سلام جاهلى بود) حضرت فرمود: خداوند ما را به سلامى كه بهتر از سلام تو است ، گرامى داشته و آن سلام و تحيت اهل بهشت است . آنگاه پرسيد: براى چه آمده اى ؟ گفت : در مورد اين اسيرى كه در دست شماست ، آمده ام كه بخواهم به او نيكى كنيد. پيامبر پرسيد: چرا شمشير همراه دارى ؟ گفت : خداوند آن را نابود كند. مگر اين شمشير كارى هم انجام داده است . حضرت فرمود: راست بگو، براى چه آمده اى ؟ گفت : فقط براى همين مسئله آمده ام . فرمود: چنين نيست ، بلكه تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشستيد و چنين و چنان گفتيد و تو تصميم گرفتى كه مرا بكشى .
عمير پس از شنيدن سخنان حضرت بى درنگ گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى ؛ چون از اين مسئله جز من و صفوان كسى با خبر نبود. آنگاه شهادتين گفت و مسلمان شد. پيامبر به يارانش فرمود: اين برادرتان را فقه بياموزيد و قرآن برايش بخوانيد و اسيرش را هم رها سازيد(817).
اساسا حكومت اسلامى بر اساس رحمت و عطوفت شكل گرفته است و مى خواهد همگان را در گستره رحمت فراگير خود قرار دهد. در جريان پيمان نامه صلح حديبيه آمده است كه سى نفر از جوانان مكه در حالى كه مسلح بودند، مخفيانه و به طور چريكى نزديك حديبيه آمدند تا به مسلمانان و شخص پيامبر حمله كنند و آنها را بكشند. اين توطئه به صورت معجزه آسايى خنثى شد و همه آن سى نفر دستگير شدند، ولى پيامبر آنها را آزاد كرد. جريان دستگيرى آنها به اين صورت انجام گرفت كه پيامبر آنها را نفرين كرد. چشم آنها گرفته شد و در نتيجه اسير شدند(818).
پس از پيروزى مسلمانان ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در راه رفتن به سوى طائف ، چشمشان به جنازه زنى افتاد كه روى زمين قرار داشت و سخت متاءثر شد. از همراهان پرسيدند: چه كسى اين زن را كشته است ؟ گفتند: خالد بن وليد او را كشته است . پيامبر به بعضى از اصحاب فرمود: خالد را ببينيد و از طرف من به او بگوييد: ان رسول الله ينهاك ان تقتل امراءه او وليدا او عسيفا؛ ((رسول خدا تو را نهى مى كند: كه زنى يا كودكى يا اجيرى را بكشى (819))).
اسير ديگرى به نام جميل بن معمر را كشتند. پيامبر چون فهميد، خشمگين شد و به قاتلان فرمود: چرا او را كشتيد، با اينكه رسولى به سوى شما فرستاده شده است كه از كشتن اسير نهى مى كند(820)؟ ابوذر مى گويد: مردى را اسير گرفتم (به خاطر كارى كه كرده بود)، به مادرش دشنام دادم . پيامبر فرمود: اى اباذر! او را به مادر نكوهش مى كنى ؟ تو كسى هستى كه (هنوز) جاهليت در توست . برادرانتان (= اسيران ) غلامان و كنيزان شمايند كه آفريدگار اكنون زيردست شما قرار داده است . پس كسى كه برادرش ‍ زيردست اوست بايد آنچه خود مى خورد، به او بخوراند و آنچه خود مى پوشد، به او بپوشاند. بيش از توانشان آنان را به كار نگيريد و اگر چنين كرديد، يارى شان كنيد(821).
106 - داورى خردمندانه
درايت و تدبير رسول الله (ص) در حل و فصل مشكلات در نوع خود بى نظير بود. معضلات را چنان با سرانگشت تدبير و داورى حكيمانه خود برطرف مى كرد كه همه را به شگفتى وامى داشت . اگر چنين داورى حكيمانه اى نبود گاهى ممكن بود جنگ و درگيرى خونينى ميان قبيله ها و افراد رخ دهد.
ده سال از ازدواج محمد امين (ص) با خديجه مى گذشت و او اكنون سى و پنج ساله بود. طايفه هاى قريش براى تجديد بناى كعبه گرد هم آمدند و كار ساختمان را ميان خود تقسيم كردند تا آنكه بر سر نهادن حجرالاسود در جايگاهش كشمكش پيش آمد؛ چون هر طايفه اى مى خواست افتخار نصب حجرالاسود نصيبش گردد. آنان پيمان خون بستند كه تا پاى مرگ بايستند. طايفه بنى عبدالدار، تشتى پر از خون آوردند و با طايفه بنى عدى بن كعب هم پيمان شدند تا پاى مرگ ايستادگى كنند و دست خود را در آن خون فرو بردند و به علقه الدم معروف شدند(822).
اين نزاع ، چهار يا پنج روز به طول انجاميد تا آنكه فردى پيشنهاد كرد قريش ‍ هر كه را نخست از در مسجد درآيد، ميان خود حكم قرار دهند و هر چه گفت ، بپذيرند. همه اين پيشنهاد را پذيرفتند. نخستين كسى كه از مسجد در آمد، محمد امين بود. چون او را ديدند، ناگهان همه هم صدا، خشنودى خويش را ابراز داشتند و گفتند: هذا الامين رضينا هذا محمد؛ ((اين امين است ، به داورى او تن مى دهيم ، اين محمد است )).
چون محمد از ماجرا آگاه شد، پارچه اى را درخواست كرد. سپس خود، حجرالاسود را در ميان آن نهاد و فرمود هر طايفه اى يك گوشه آن را بگيرد و بلند كند. پس نمايندگان طايفه ها پيش آمدند و آن را بلند كردند و به پاى كار رسانيدند. آنگاه محمد امين ، با دست خود، سنگ را برداشت و در جايگاه خاص آن نهاد. بدين سان ، ماجرايى را كه ممكن بود به خونريزى بينجامد، به خوبى پايان داد(823).
107 - نفى قوم گرايى
امام صادق (عليه السلام) به نقل از پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد:
كسى كه در قلبش يك دانه خردل از عصبيت باشد، خداوند متعال در روز قيامت ، او را با اعراب جاهليت محشور مى فرمايد... كسى كه نسبت به مليت خويش تعصب به خرج دهد يا اينكه ديگران برايش تعصب قوم گرايانه به خرج بدهند و او راضى باشد، همانا ريسمان ايمان را از گردنش باز كرده است (824).
در سال سوم هجرت ، جنگ احد ميان سپاه اسلام و سپاه شرك در كنار كوه احد نزديك مدينه رخ داد. در ميان سپاه اسلام ، شخص غريبى بود كه به او قزمان مى گفتند. او قهرمانانه به سپاه دشمن حمله مى كرد، خوب مى جنگيد و به تنهايى هفت يا هشت نفر را مى كشت . در بين اين افراد، شجاعانى مانند هشام بن اميه ، وليد بن عاص و خالد بن اعلم نيز وجود داشتند، ولى هر گاه از دلاورى ها و فداكارى هاى قزمان در محضر پيامبر سخن به ميان مى آمد، آن حضرت مى فرمود: قزمان اهل دوزخ است .
قزمان در جنگ احد بر اثر زخم هاى بسيارى كه از جانب دشمن به او رسيد، بسترى شد. مسلمانان كنار بستر او مى آمدند و به او مى گفتند: اى قزمان ! آفرين بر تو، نيكو جنگيدى و نيكو فداكارى كردى ، بهشت را به تو مژده مى دهيم . قزمان كه به بهشت و دوزخ اعتقاد نداشت ، به آنها گفت : بهشت چيست ؟ به خدا سوگند، من به خاطر قبيله ام و براى حفظ حسب و نسبم مى جنگيدم . اگر جز اين بود، هرگز نمى جنگيدم . قزمان سرانجام وقتى كه زخم هاى بدنش بيشتر شد، خودكشى كرد(825). در اين هنگام ، مسلمانان به راز سخن پيامبر پى بردند كه مى فرمود: قزمان اهل دوزخ است .
بنابراين ، يكى از سنت هاى مهم پيامبر گرامى اسلام اين بود كه قوم گرايى را بى اعتبار سازد و همه مسلمانان را در پناه اسلام ، يكسان و برادر بداند. در زمان آن بزرگوار، تمام مسلمانان با مليت هاى مختلف از قبيل بلال حبشى (اهل اتيوپى )، صهيب رومى (اهل روم ) ابوذر غفارى (عرب ) و سلمان فارسى (ايران ) و ديگران همه با هم برابر و برادر شدند و زنان مسلمان نيز با مليت هاى مختلف ، خواهران دينى يكديگر بودند. قرآن مجيد ارزش انسان را در پرهيزگارى مى داند و مى فرمايد:
يا اءيها الناس انا خلقناكم من ذكر و اءنثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اءكرمكم عند الله اءتقاكم .(حجرات : 13)
اى مردم ! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و به صورت ملت ها و قبيله هاى مختلف درآورديم تا با يكديگر آشنا شويد. همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزكارترين شماست .
108 - پيمان برادرى
از كارهاى بسيار مهمى كه رسول خدا (ص) پس از تصميم هجرت به مدينه انجام داد، بستن پيمان برادرى ميان مهاجران بود. ايشان هر دو نفر از آنها را به دليل ارتباط و سنخيتى كه از نظر ظاهرى يا اخلاقى با هم داشتند، در مراسمى كه انجام شد، با يكديگر برادر ساخت . اين كار، در آن زمان كه تصميم مهاجرت دسته جمعى به مدينه داشتند و خواه و ناخواه با سختى ها و خطرهايى روبه رو مى شدند كه به تعاون و همكارى در بالاترين سطح و با عالى ترين انگيزه نياز بود، بهترين وسيله ايجاد صفا و صميميت به شمار مى رفت .
پس از ورود به مدينه نيز پيمان برادرى ديگرى ميان مهاجر و انصار بسته شد كه آن نيز در راستاى ايجاد ارتباط و پيوستگى محكم ميان مهاجران از يك سو (كه براى سكونت و ادامه زندگى نياز شديدى به كمك مردم مدينه داشتند) و مسلمانان مدينه از سوى ديگر بود.
مطلب قابل توجهى كه در هر دو پيمان به چشم مى خورد، اين است كه رسول خدا (ص) نيز خود را در اين پيمان ها شريك ساخت و على بن ابيطالب (عليه السلام) را برادر خود دانست .
در پيمان برادرى اول كه ميان مهاجران برقرار شد، رسول خدا (ص) افرادى را با هم برادر ساخت كه بعضى از آنها عبارت بودند از: حمزه بن عبدالمطلب با زيد بن حارثه ، عثمان بن عفان با عبدالرحمان بن عوف (826)، زبير با ابن مسعود، عباده بن حارث با بلال حبشى ، مصعب بن عمير با سعد بن ابى وقاص ، ابوعبيده جراح با سالم مولى ابى حذيفه ، سعيد بن زيد با طلحه و...(827).
109 - بت زدايى
سال نهم هجرت از هر سو، مردم به سوى اسلام جذب مى شدند و سال گسترش اسلام و پيروزى هاى پى درپى بود. قبيله ثقيف و ديگران كه در درون قلعه طائف بودند، دريافتند كه همه مردمان اطراف قلعه ، آيين توحيد را پذيرفته اند. بنابراين ، تشكيل جلسه دادند و پس از گفتگو، شش نفر را به نمايندگى از خود به سوى مدينه به محضر رسول خدا (ص) فرستادند تا در مورد اسلام با پيامبر اعظم (ص) مذاكره كنند.
اين شش نفر به حضور رسول اكرم (ص) شرف ياب شدند و در مذاكره خود، شرايطى را براى پذيرفتن اسلام عنوان كردند. نخست گفتند: ما حاضريم مسلمان شويم به شرطى كه بت لات همراه با بت خانه بزرگ طائف تا سه سال به همان حال باقى بماند. پيامبر اعظم (ص) كه اساس ‍ دعوتش بر يكتاپرستى بود، از اين پيشنهاد جاهلانه سخت ناراحت شد. نمايندگان وقتى چنين ديدند، از پيشنهاد خود پايين آمدند و گفتند: يك ماه بت خانه و بت لات به همين صورت باقى باشد. باز هم پيامبر روى خوش به آنها نشان نداد. آنها عذرخواهى كردند و گفتند: ما براى بستن زبان زنان و افراد جاهل قبيله ثقيف چنان تقاضايى كرديم ، ولى اكنون با اصل شكستن بت ها موافقيم . البته دستور بدهيد كه شكستن آنها به دست خودمان باشد. پيامبر اين شرط را پذيرفت ؛ زيرا هدف بت زدايى بود. به اين ترتيب ، قلعه طائف بدون خونريزى به دست سپاه اسلام افتاد(828).
از امام صادق (عليه السلام) روايت است كه در مسجدالحرام ، 360 بت وجود داشت كه بعضى از آنها را به بعضى ديگر بسته بودند. رسول خدا (ص) كفى از ريگ از زمين برداشت و بر روى آنها پاشيد و سپس اين آيه را خواند: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا؛ ((حق آمد و باطل از بين رفت . همانا باطل ، نابود شدنى است )).(اسراء: 81) پس همه آن بت ها از ناحيه صورت به زمين افتادند. آنگاه پيامبر اكرم (ص) دستور داد آنها را از مسجد بيرون ببرند و به دور اندازند(829).
واقدى در تاريخ خود مى نويسد: ((پيامبر و يارانش با شكوه هر چه تمام تر مشغول طواف بودند. آن حضرت در نخستين دور طواف ، متوجه بت هاى بزرگى به نام هبل ، اساف و نائله گرديد كه بالاى در كعبه نصب كرده بودند. پيامبر با چوب بلند يا نيزه اى كه در دست داشت ، ضربه محكمى به آنها زد و آنها را به روى زمينى افكند. آنگاه آيه و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا را خواند. بت بزرگ هبل در برابر چشم مشركان به دستور پيامبر شكسته شد. اين بت بزرگى كه ساليان دراز بر افكار مردم بت پرست ، حكومت مى كرد، در برابر ديدگانشان ، چنين زبونانه ، قطعه قطعه گرديد. زبير به عنوان مسخره رو به ابوسفيان كرد و گفت : بت بزرگ ((هبل )) شكسته شد. ابوسفيان با كمال ناراحتى به زبير گفت : دست بردار. اگر از بت (هبل ) كارى ساخته بود، سرانجام كار ما اين نبود. ابوسفيان نيز دريافته بود كه مقدرات مردم به دست هبل و بت هاى ديگر نيست (830))).
110 - خرافه زدايى
اسلام ، دين دانش ، آگاهى و معرفت است و واقع گرايى در ذات آن نهفته است . از اين رو، نمى تواند با اوهام و خرافات هماهنگ باشد يا در برابر آن سكوت كند، بلكه اصولا اين مكتب ، مبارزه با افكار خرافى و باطل را در راءس كار خود قرار مى دهد. بر اين اساس ، پيامبر اسلام ، آگاهى دادن به مردم و جذب آنان به سوى واقعيت ها را در دستور كار خويش قرار داده بود.
در آن هنگام كه محمد (صلى الله عليه و آله ) دوران كودكى خود را نزد حليمه سعديه ، مادر رضاعى خود مى گذراند، كمتر از پنج سال داشت . روزى به حليمه سعديه فرمود: اى مادر! چرا دو نفر از برادرانم را (منظور فرزندان حليمه بودند) در روز نمى بينم ؟ حليمه گفت : آنها روزها گوسفندها را به چراگاه مى برند و اكنون در دشت هستند. محمد گفت : چرا مرا همراه آنها نمى فرستيد؟ حليمه پاسخ داد: آيا دوست دارى همراه آنها به صحرا بروى ؟ پيامبر گفت : آرى .
بامداد روز بعد، حليمه موى سر محمد (ص) را شانه زد و خوشبو كرد و سرمه بر چشمانش كشيد. يك عدد مهره يمانى نيز براى محافظت به گردنش آويخت . محمد (ص) بى درنگ آن مهره را از گردن بيرون آورد و به كنار انداخت و به حليمه فرمود: ((مادر جان آرام باش اين چيست ؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى كند (نه مهر يمانى !)(831))).
پيش از بعثت ، خرافات بر سرزمين حجاز سايه افكنده بود. پيامبر گرامى اسلام تلاش كرد تا اين اوهام و تاريكى ها را از دل و ذهن مردم پاك كند. براى نمونه ، ايشان پسرى از ماريه قبطيه به نام ابراهيم داشت . وى اين پسر را بسيار دوست داشت تا اينكه در هجده ماهگى از دنيا رفت . حضرت متاءثر شد و گريست و فرمود: دل مى سوزد و اشك مى ريزد. اى ابراهيم ، ما به خاطر تو محزونيم ، ولى هرگز چيزى برخلاف رضاى پروردگار نمى گوييم . تمام مسلمانان نيز به خاطر اينكه غبارى از حزن بر دل مبارك آن حضرت نشسته بود، ناراحت بودند.
به طور اتفاقى ، همان روز خورشيد گرفت . مسلمانان نيز پنداشتند كه عالم بالا هم در غم حضرت رسول سوگمند است . اين مطلب در ميان مردم مدينه پيچيد و زن و مرد يك زبان شدند و گفتند خورشيد به سبب اندوهى كه به پيامبر رسيده ، گرفته است . گرچه اين كار سبب شد كه عقيده وايمان مردم به پيامبر افزوده شود، ولى پيامبر كه نمى خواست از نادانى مردم استفاده كند، بالاى منبر رفت و فرمود: اينكه خورشيد گرفت ، به خاطر فرزند من نبود. خورشيد و ماه گرفتگى دو نشانه از نشانه هاى الهى است (832).
111 - امان دادن به دشمن
امان دادن به دشمنان از نكته هاى قابل توجه در سيره عملى رسول الله (ص) است . ايشان با نشان دادن جلوه هاى اخلاق اسلامى ، وسيله رشد و هدايت دشمنان را فراهم مى كرد. در پرتو اين اخلاق كريمانه ، بسيارى از دشمنان از كرده خود پشيمان شدند و به دامن اسلام بازگشتند.
عبدالله بن زبير مى گويد: وقتى كه مكه فتح شد، عكرمه (با توجه به اينكه رسول خدا (ص) اعلام كرده بود او را هر جا يافتيد، بكشيد) به سوى يمن فرار كرد. همسر او ام حكيم ، دختر حارث بن هشام ، زن هوشيار و كاردانى بود. وى به حضور رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: پسر عمويم عكرمه ، از ترس جانش به سوى يمن فرار كرده است . از شما مى خواهم به او امان بدهيد. پيامبر مهربان درخواست او را پذيرفت و فرمود: عكرمه را به امان خدا امان دادم . هر كس او را ديد، به او آسيبى نرساند.
همسرش خوشحال شد و براى جستجوى شوهرش ، از مكه خارج شد. سرانجام او را در كرانه درياى تهامه پيدا كرد كه مى خواست از راه دريا فرار كند. همسرش او را طلبيد و به او گفت : اى پسر عموى من ! از نزد كسى كه نيكوترين و بهترين مردم است و از همه بيشتر رعايت پيوند خويشاوندى مى كند، آمده ام . خود را به هلاكت نرسان . براى تو امان گرفته ام و او به تو امان داده است . عكرمه با تعجب گفت : تو اين كار مهم را انجام داده اى ؟ او گفت : آرى . با پيامبر صحبت كردم و او به تو امان داد. عكرمه آرامش يافت و همراه همسرش به سوى مكه روانه شد. رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمود: عكرمه در حالى كه مؤمن و مهاجر است ، به سوى شما مى آيد. پدرش را فحش ندهيد؛ زيرا فحش دادن به مرده ، موجب ناراحتى زنده مى شود.
عكرمه همراه همسرش به مكه وارد شد و همسرش در حالى كه نقاب بر صورت افكنده بود، به در خانه پيامبر اعظم (ص) آمد واجازه طلبيد. پس به حضور رسول خدا (ص) شرف ياب شد و آمدن عكرمه را به آگاهى ايشان رساند. پيامبر فرمود: به او بگوييد بيايد. عكرمه به خدمت پيامبر آمد و عرض كرد: همسرم به من خبر داد كه شما به من امان داده ايد. پيامبر فرمود: او راست مى گويد، تو در امان هستى . عكرمه همان دم گفت : گواهى مى دهم به يكتايى و بى همتايى خدا و اينكه تو بنده و رسول خدا (ص) هستى . با كمال شرمندگى مى گويم كه تو نيكوترين و با وفاترين مردم هستى و از شما مى خواهم براى هر دشمنى كه در گذشته بر تو روا داشتم ، از درگاه خدا برايم آمرزش بخواهى .
رسول خدا (ص) براى آمرزش گناهان عكرمه دعا كرد. آنگاه عكرمه به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا! هر فرمانى كه دارى به من بياموز تا آن را انجام دهم . پيامبر فرمود: بگو گواهى به يكتايى خدا مى دهم و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداست و عهد ببندى كه در راه خدا جهاد كنى . عكرمه گواهى داد و تصميم گرفت كه در راه اسلام جهاد كند. پس ‍ گفت : اى رسول خدا! هر گونه انفاقى كه در راه شرك كرده يا در راه شرك جنگيده ام ، دو برابر آن را در راه پيشرفت اسلام انجام خواهم داد. عكرمه از آن پس يك مسلمان واقعى شد و در جهاد با دشمن كوشش فراوان داشت تا اينكه در زمان خلافت ابوبكر در درگيرى با دشمن به شهادت رسيد(833).
از سوى ديگر نوشته اند در جريان فتح مكه ، عده اى از مشركان به خانه ام هانى ، خواهر على (عليه السلام) پناهنده شدند. او نيز به آنها پناه داد. از جمله پناهندگان ، دو نفر از آن ده نفر جنايت كارانى بودند كه پيامبر دستور قتل آنها را صادر كرده و گفته بود هر جا آنها را يافتيد، به قتل رسانيد. حضرت على (عليه السلام) از پناهندگى آن دو نفر آگاه شد. پس در حالى كه كاملا مسلح بود و فقط چشمانش ديده مى شد، به سوى خانه ام هانى رفت و فرياد زد: آنها را كه پناه داده ايد، بيرون كنيد. جنايت كاران از ترس ، لرزه بر اندامشان افتاد. ام هانى از خانه بيرون آمد، ولى على (عليه السلام) را كه همه بدنش را پوشيده بود، نشناخت و گفت : اى بنده خدا! دختر عموى پيامبر و خواهر على بن ابيطالب به چند نفر پناه و امان داده است . از خانه من درگذر.
على (عليه السلام) در اين لحظه ، كلاه خود را از سر برداشت . چشان ام هانى به چهره برادرش افتاد كه سال ها، حوادث روزگار ميان آنها فاصله انداخته بود. قطره هاى اشك از چشمان ام هانى سرازير شد و دست در گردن برادرش افكند. سپس گفت : من (پيش از آنكه تو را بشناسم ) سوگند خورده بودم كه نزد رسول الله (ص) از تو شكايت كنم . على (عليه السلام) فرمود: برو نزد پيامبر كه در ((اعلى الوادى )) است و خود را از ذمه سوگند، آزاد كن .
ام هانى مى گويد: به حضور رسول خدا (ص) رفتم . آن حضرت در خيمه اى غسل مى كرد و فاطمه زهرا (عليها السلام ) لباسش را حاضر مى كرد. وقتى رسول خدا (ص) سخن مرا شنيد فرمود: خوش آمدى اى ام هانى . جريان ملاقاتم را با على (عليه السلام) به آن حضرت عرض كردم و پيامبر فرمود: آنان را كه پناه دادى ، مانعى ندارد. فاطمه زهرا (عليها السلام ) به او فرمود: اى ام هانى ! آمده اى از على (عليه السلام) شكايت كنى كه دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا (ص) را ترسانده است . پيامبر با قدردانى از تلاش على (عليه السلام) براى او دعا كرد و امان ام هانى را نيز به خاطر مقامى كه نزد على (عليه السلام) داشت ، محترم شمرد(834).
يكى ديگر از فراريان و جنايت كاران ، عمير بن وهب بود كه به حضور پيامبر اعظم (ص) آمد و درخواست عفو كرد. پيامبر او را بخشيد و عمامه خود را به عنوان نشانه امان به او داد. عمير با همان عمامه به شهر جده رفت و صفوان را كه يكى ديگر از فراريان بود، با خود نزد پيامبر آورد. وقتى چشم پيامبر به صفوان افتاد، با كمال بزرگوارى گفت : جان و مال تو محترم است ، در صورتى كه اسلام بياورى . او دو ماه مهلت خواست . پيامبر چهار ماه به او مهلت داد و فرمود: اين چهار ماه را به تو مهلت مى دهم تا با كمال بصيرت ، آيين اسلام را بپذيرى . هنوز چهار ماه نشده بود كه او اسلام آورد(835).
112 - تاءليف قلوب
سيره رسول خدا (ص) بر اين بود كه سران قومى كه تازه مسلمان شده بودند، از مال شخصى خود (خمس غنايم ) بيشتر مى داد تا دل هاى آنها را به سوى اسلام جلب كند كه از آن افراد به عنوان المؤلفه قلوبهم (براى پيوند قلب هاى آنها با اسلام ) ياد مى شود. زراره مى گويد: از امام باقر (عليه السلام) درباره المؤلفه قلوبهم (توبه : 61) پرسيدم . فرمود: آنها يكتاپرست بودند و رسالت محمد (ص) را قبول داشتند، ولى در مورد احكامى كه بر آن حضرت وارد شده است ، در شك و ترديد بودند. خداوند به پيامبرش فرمان داد تا با مال و عطايا، دل هاى آنها را جلب كند تا در راه اسلام نيرومند باشند و رسول خدا (ص) در جنگ حنين ، فرمان خدا را در اين مورد اجرا كرد(836).
هنگام تقسيم غنايم يكى از اصحاب عرض كرد: اى رسول خدا! به عيينه و اقرع غنايم جنگى زيادى عطا كردى ، ولى به جعيل بن سراقه چيزى نداديد؟ رسول خدا (ص) در پاسخ فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست قدرت اوست ، اگر زمين پر از افرادى مثل عيينه و اقرع باشد، من جعيل را از همه آنها محبوب تر و بهتر مى دانم . اعطاى غنايم به افرادى چون عيينه و اقرع براى جذب دل هاى آنها به سوى اسلام است ، ولى جعيل را به اسلام خودش نگريستم و بر اين اساس با او رفتار كردم (837).<