مالك اشتر

محمد محمدى اشتهاردى

- ۹ -


يكى از وصاياى حضرت على (عليه السلام) به مالك‏

يا مالك! احفظ عنى هذا الكلام وعه، يا مالك بخس مروته من ضعف يقينه، وازرى نفسه من استشعر الطمع، ورضى بالذل من كشف عن ضره، وهانت عليه نفسه من اطلع على سره، واهلكها من امر عليه لسانه:

اى مالك! اين سخنان را از من فراگير و به خاطر بسپار.

اى مالك! آن كس كه يقينش ضعيف است، جوانمرديش ناقص و ناچيز است، و آن كس كه در درون طمع داشته باشد، خود را حقير كرده است، و آن كس كه ناراحتى هايش را فاش كند، به لذت خويش راضى شده است، و آن كس كه ديگران را بر اسرار خود آگاه مى‏سازد، شخصيت خود را پايمان كرده است، و آن كس كه زبانش را بر خود امير كند، شخصيت خود را در ورطه هلاكت قرار داده است.

سپس فرمود: اى مالك! حرص شديد، با خطر درگير است. كسى كه امور دور دست را تحصيل كند، تلاشش بى نتيجه مى‏گردد. خصلت بخل، ننگ است.

ترسويى، مايه نقص است. پاكى، سپر انسان است. شكر و سپاس، ثروت و فراوانى است، صبر و استقامت شجاعت است، انسان فقير در شهر خود غريب است.

فقر، انسان زيرك را بيان حجت خود لال مى‏كندم رضا و خوشنودى به مقررات الهى، همنشين نيك است، ادب، لباس فاخر و نو است، درجه مقام انسان، بستگى به درجه عقل او دارد، سينه انسان خزانه اسرار او است.

انديشه، آينه صاف و درخشان است، حلم و خويش دارى، خود برجسته است، صدقه درمان نتيجه بخش است، كردار انسانها در اين دنيا، نصب العين آنها در آخرت است، حوادث عبرت‏انگيز، بيم دهنده شايسته است، خوشرويى، دام دوستى است.(112)

ماجراى شهادت جانسوز مالك اشتر

نامه على (عليه السلام) به مالك اشتر

پس از پايان جنگ صفين ، مالك اشتر همراه امير مومنان على (عليه السلام) به كوفه بازگشت، حضرت على (عليه السلام) مالك را به جاى خود كه قبل از جنگ صفين در آنجا بود؛ يعنى فرماندارى جزيره فرستاد.(مالك در شهر نصيبين كه يكى از شهرها بين عراق و شام بود و جزء جزيره به حساب مى‏آمد، سكونت گزيد.)

در اين هنگام، محمد بن ابى بكر از جانب على (عليه السلام) استاندار مصر بود، به امير مومنان على (عليه السلام) از مصر گزارش گزارش رسيد كه در مصر عده‏اى از دشمنان با محمد بن ابى بكر درگيرى دارند، و محمد توانايى مقابله با آنها را ندارد.

وقتى گزارش به على (عليه السلام) رسيد، آن حضرت فرمود: به نظر من هيچ كس شايسته براى استاندار شدن در مصر نيست، جز يكى از دو نفر؛ قسى بن سعد يا مالك اشتر

قيس بن سعد در آن وقت رييس ستاد ارتش على (عليه السلام) بود، از اين رو، تنها مالك اشتر باقى مانده بود كه به سوى مصر برود.

حضرت على (عليه السلام) نامه‏اى براى مالك اشتر كه در آن هنگام در شهر نصيبين بود فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:

اما بعد: فانك ممن استظهر به على اقامه الدين واقمع به نخوه الاثيم، واسد به الثغر المخوف...

تو از كسانى هستى كه من براى به پاداشتن دين از آنها كمك مى‏گيرم، و سركشى و نخوف گنهكاران را به وسيله آنها درهم مى‏كوبم، و مرزهاى مورد خطر را به وسيله آنان حفظ مى‏نمايم: من محمد بن ابى بكر را استاندار مصر كردم؛ ولى خوارج در آنجا بر ضد او بپاخاسته‏اند،

و او را به خاطر جوانى و تجربه كم در امور زندگى، توانايى و كارايى ندارد. نزد من بيا تا در اين مورد با تو گفتگو كنم و به جاى خو در نصيبين، يكى از افراد مورد اطمينان را نصب كن.(113)

پس از رسيدن اين نامه به دست مالك، او بى درنگ به حضور على (عليه السلام) كه در كوفه، بازگشت.

امام على (عليه السلام) ماجرا و حوادث مصر را براى مالك اشتر بيان كرد و فرمود: كسى را براى استاندارى مصر، شايسته‏تر از تو نمى‏يابم، به سوى مصر حركت كن با آن نظر بلند و فكر صائبى كه دارى، نياز به توصيه نيست، و در امور از درگاه الهى كمك بجوى، خشونت را با ارزش بياموز: آنجا كه نرمش، به مقصود است. نرمش كن، آنجا كه جز خشونت، راه ديگرى نيست، خشونت كن.(114)

عهد نامه مالك اشتر و تقاضاى شهادت‏

امى مومنان (عليه السلام) شيوه حكومت دارى و رفتار با طبقات مختلف را به مجموعه‏اى نوشت و به مالك سپرد تا بر اساس آن، در مصر حكومت دارى كند، اين مجموعه به عنوان عهد نامه مالك اشتر در نهج البلاغه (نامه 53) آمده است.

در سطور آخر اين عهد نامه حضرت على (عليه السلام) از درگاه خداوند چنين تقاضا مى‏كند:

و انا اسئل اللَّه بسعه رحمته... ان يختم لى ولك بالسعاده و الشهاده.

من از خداوند بزرگ، با آن رحمت وسيعش مسئلت دارم... تا پايان زندگى من و تو را با سعادت و شهادت ختم كند!

چنانكه خواهم گفت اين دعا مستجاب شد، و مالك اشتر در اين مسير، به شهادت شكوهمندانه نايل گرديد.

پس از شهادت مالك اشتر، عهد نامه مذكور توسط ماموران معاويه به دست معاويه رسيد، آن را نگاه مى‏كرد، و از مضامين بلند و عالى و عميق آن، تعجب مى‏نمود.

ابن ابى الحديد مى‏نويسد: مقدارى از نامه‏ها و عهدنامه حضرت على (عليه السلام) كه به دست معاويه افتاد، در مركز نگهدارى خزاين بنى اميه به طور مخفى نگهدارى مى‏شد. هنگامى كه عمر بن عبدالعزير (هشتمين خليفه بنى اميه) روى كار آمد آنها را آشكار ساخت. (115)

نامه على (عليه السلام) به مردم مصر، در شان مالك اشتر

امير مومنان على (عليه السلام) نامه‏اى به مردم مصر در شان و مقام مالك اشتر نوشت. در اين نامه مالك با ويژگى‏هاى دهگانه زير توصيف فرمود:

به سوى شما فرستادم:

1- بنده‏اى از بندگان خدا را

2- او كسى است كه به هنگام خوف (مردم از جنگ) خواب به چشمش راه نيابد.

3- در ساعت ترس و وحشت، از دشمن هراس ندارد.

4- نسبت به بدكاران از شعله، سوزنده‏تر است.

5-گفتار ائ با گوش جان بشنويد و از او پيروى كنيد.

6- او شمشيرى از شمشيرهاى خدا است ، كه تيزى آن كندى ندارد و برندگى آن اثر بخش است.

7- گوش به فرمان او باشيد، من شما را در انتخاب او براى ولايت بر شما از ديگران مقدم داشتم.

8- او تسليم فرمان من است، و بر اساس شيوه من رفتار مى‏كند.

9- او ناصح و خير خواه شما است‏

10- او نسبت به دشمنانتان سختگيرتر است.(116)

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اين نامه را به اندكى تفاوت نقل نموده كه چه ويژگى زير در آن از زبان حضرت على (عليه السلام) افزوده شده است:

من اشد عباداللَّه باسا، و اكرمهم حسبا، و ابعد الناس من دنس و عار، حسام صارم حليم فى التسلم رزين فى الحراب ذو راى اصيل و صبر جميل

مالك اشتر، نبرد با دشمن از سختگيرترين بندگان خدا است، او از كريمترين دودمان برخاسته: و از همگان نسبت به ناپاكيها و ننگها، دورتر است، او شمشير بران و تيز است. هنگام آرامش، بردبار و خويشتن دار است، و در جنگ، انسان سنگين و با وقار مى‏باشد، صاحب نظر اصيل و صبر و نيكو است.(117)

توطئه معاويه در مورد قتل مالك اشتر

مالك اشتر به سوى مصر رهسپار گرديد. جاسوسهاى معاويه به او گزارش دادند كه حضرت على (عليه السلام) مالك را به عنوان استاندار، منصوب كرده و او را به سوى مصر روانه كرده است.

معاويه از اين خبر، بسيار وحشتزده شد و آن را به عنوان بزرگترين خبر دريافت نمود، و بى درنگ براى يكى از سرمايه‏دارهاى زمين خوار كه سالانه ماليات زياد به حكومت معاويه مى‏پرداخت، و مورد وثوق معاويه بود، و در قلزم يكى از شهرهاى بندرى مصر سكونت داشت، پيام محرمانه فرستاد كه اگر مالك اشتر را سر به نيست كنى، تا هر چه زنده‏ام و زنده هستى، از تو ماليات نمى‏گيرم.

هنگامى كه مالك اشتر در مسير راه به شهر قلزم رسيد. آن سرمايه دار زمين خوار، خود را در قيافه يكى از دوستان مالك اشتر جا زد. نزد مالك آمد و از او استقبال نمود و با كمال احترام، او را به خانه‏اش دعوت كرد، و گفت: من مردى ماليات بده هستم، شما در خانه من اقامت و استراحت كنيد.

مالك به خانه وارد شد، هنگام غذا، ميزبان در كنار غذا عسلى را مسموم كرده بود. نزد مالك گذاشت.وقتى مالك مقدارى از آن عسل را خورد، هماندم مسموم شد و طولى نكشيد كه به شهادت رسيد.(118)

شهادت مالك اشتر به وسيله مامور نفوذى معاويه‏

در مورد چگونگى توطئه قتل مالك از جانب معاويه، روايت ديگرى نيز نقل شده است و آن اينكه:

معاويه يكى از غلامان آزاد شده عثمان به نام نافع را محرمانه ديد، و به او گفت: خود را به مالك برسان به عنوان دوست و شيعه على (عليه السلام) جا بزن و بعد در فرصت مناسب، او را با زهر مسموم كن.

مالك اشتر با همراهان به راه خود ادامه داد تا به قريه ايله كه در كنار جاده بصره قرار داشت، رسيد در همانجا نافع خود را به مالك اشتر رسانيد و همواره با كمال تواضع در حضور مالك اشتر بود با او مانوس شد، تا آنجا كه مالك از او پرسيد، تو كيستى؟

نافع: از اهالى مدينه هستم.

مالك: از كدام دودمان؟

نافع: غلام آزاد شده عمر بن خطاب هستم.

مالك: كجا مى‏روى؟

نافع: به مصر مى‏روم.

مالك: براى چه به مصر مى‏روى؟

نافع: براى تحصيل نان؛ زيرا در مدينه بر اثر بى كارى نتوانستم معاشم را تامين كنم.

مالك اشتر، دلش سوخت و فرمود:

همراه من باش و من معاش تو را تامين مى‏كنم

مالك اشتر از قريه ابله، به سوى مصر حركت كرد.

نافع همراه مالك به راه افتاد و به طور عجيب خود را شيعه معرفى مى‏كرد، و مكرر از فضيلت و برترى حضرت على (عليه السلام) سخن مى‏گفت: و آنچنان خود را خوش چهره معرفى كرد كه در قلب مالك جاى گرفت و با هم به طور شديد همدم شدند، تا اينكه به شهر قلزم رسيدند.

در آنجا بانويى از دودمان جهينه، از مالك اشتر استقبال كرد و او را به خانه خود دعوت نمود و احترام شايانى به مالك كرد، هنگام غذا از مالك و همراهان پرسيد، در عراق چه غذايى، غذاى مطبوع است تا براى شما فراهم كنم.

مالك گفت: ماهى تازه‏

آن بانو، غذاى مطبوعى از ماهى تازه فراهم كرد و نزد مالك گذاشت. مالك و همراهان از آن غذا خوردند،

سپس مالك به طور شديد تشنه شد، هر چه آب آشاميد، تشنگيش برطرف نمى‏شد، در اين فرصت نافع گفت:

براى رفع عطش، بهترين غذا عسل است مالك درخواست عسل كرد. نافع بى‏درنگ رفت و شربت عسلى را كه قبلا مسموم كرده بود، آن را با تردستى خاصى نزد مالك اشتر آورد. مالك از آن خورد، طولى نكشيد كه آثار مسموميت در او ظاهر گرديد و حالش منقلب شده و بسترى گرديد، در اين ميان نافع از تاريكى شب استفاده كرده و از آنجا گريخت، مالك امر كرد او را تعقيب كرده و دستگير كنند؛ ولى او گريخته بود و تعقيب كنندگان به او دست نيافتند.

مالك همچنان منقلب بود تا در همان شب مظلومانه و غريبانه به شهادت رسيد، و پيكر مطهرش در همان شهر قلزم به خاك سپرده شد، اين ماجرا در سال 38، هجرى رخ داد (119) و مالك در اين هنگام، حدود 70 سال عمر داشت.

سخن معاويه هنگام رسيدن خبر شهادت مالك‏

نافع خود را به شام رسانيد و خبر مسموم نمودن مالك اشتر را به معاويه گزارش داد.

معاويه بسيار شاد شد: او قبلا به مردم شام گفته بود:

دعا كنيد خدا مالك را بكشد! وقتى خبر شهادت مالك به معاويه رسيد، به مردم شام گفت:

الا ترون كيف استجيب لكم

آيا نمى‏بينيد كه چگونه دعاى شما به استجابت رسيد؟!

سپس از طرف معاويه اعلام شد كه مردم در مسجد اجتماع كنند، جمعيت بسيار وارد مسجد شدند. معاويه سخنرانى كرد و در اين سخنرانى گفت:

كان لعلى بن ابى طالب يدان يمينان فقطعت احداهما يوم صفين و هو عماربن ياسر، و قد قطعت الاخرى اليوم و هو مالك الاشتر

براى على بن ابى طالب (عليه السلام) دو دست راست بود. يكى از آنها در جنگ صفين بريده شد و آن عمار ياسر بود، و ديگرى امروز بريده گرديد و او مالك اشتر بود.

و نيز معاويه با شادى مى‏گفت:

الا و ان للَّه جنودا من عسل

همانا خدا سپاهيانى از عسل دارد.(120)

گفتار جانسوز امير مومنان (عليه السلام) در سوگ مالك اشتر

هنگامى كه خبر جانسوز شهادت مالك اشتر، به على (عليه السلام) رسيد، فرمود:

اناللَّه و انا اليه راجعون

خدايا او را در راه تو حساب مى‏كنم! چرا كه مرگ او از مصايب بزرگ روزگار است. خداوند مالك را رحمت كند، او به عهدش وفا كرد، و به راه شايسته‏اش رفت،: به راه شايسته‏اش رفت و با پروردگارش ملاقات نمود. ما با اينكه خود را آماده كرده بوديم كه پس از مصيبت رحلت رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) صبر پيشه كنيم، با اين حال مرگ مالك از بزرگترين مصايب بود.(121)

جماعتى از دودمان نخع به محضر امير مومنان على (عليه السلام) آمدند: ديدند آن حضرت سخت ناراحت است و بى تابى مى‏كند سپس فرمود:

للَّه درمالك وما مالك! و اللَّه لوكان جبلا لكان فندا، و لوكا حجرا لكان صلدا، لا يرتقيه الحافر ولا يوفى عليه الطائر.

پاداش مالك با خدا باد! مالك! اما چه مالك چه مالك! سوگند به خدا اگر كوه بود، كوهى‏بلند مرتبه و بى مانند بود، و اگر سنگ بود، سنگى سخت و محكم بود! و هيچ مركبى نمى‏توانست از كوهسار وجودش بالا رود، و هيچ پرنده‏اى به اوج آن راه نمى‏يافت.

سپس فرمود: به خدا سوگند! مرگ تو جهانى (عراق) را در هم ريخت، و جهانى (شام) را شاد كرد!

على مثل مالك فلتبك البواكى و هل موجود كمالك؟.

براى چون تويى بايد گريه كنندگان بگريند. آيا شخص ديگرى همچون مالك به وجود خواهد آمد؟!(122)

علقمه بن قيس نخعى (از خويشان مالك) مى‏گويد:

مدتى على (عليه السلام) از مرگ مالك، محزون بود، و نشانه‏هاى اندوهى جانكاه از چهره‏اش ديده مى‏شد كه يقين كرديم صاحب عزا او است نه ما.

مغيره بن ضبى گفت:

لم يزل امر على شديدا حى مات الاشتر...

همواره تا مالك زنده بود: شوون حكومت على (عليه السلام) استوار و پابرجا بود. وقتى كه او رفت، اركان حكومت على (عليه السلام) (با رخنه خوارج و منافقان) ديگر سوى آن استوارى را نداشت، و آقايى مالك در كوفه، بيشتر از آقايى احنف در بصره بود. (123)

به امام عرض شد: براى شهادت مالك، سخت ناراحت و افسرده شده‏اى؟ امام در پاسخ فرمود:

اما و اللَّه هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق.

سوگند به خدا! مرگش اهل مغرب شاميان را قدرت بخشيد، و اهل مشرق (عراقيان) را خوار ساخت!

و آن حضرت چندين روز از فراق با قلبى غمبار گريه كرد و فرمود:

لا ارى بعده مثله ابدا.

بعد از او، ديگر همانند او هرگز نخواهم ديد!. آرى به گفته ابن ابى الحديد. دانشمند بزرگ اهل تسنن، .و چه خوب پاسخ داده آن گوينده كه از او درباره مالك اشتر شوال شد، در پاسخ گفت:

ما اقول فى رجل هزمت حياته اهل الشام و هزم موته اهل العراق.

من چه گويم در شان كسى كه حياتش شاميان شكست داد، و مرگش عراقيان را خوار ساخت.(124)

رحمت و درود بى كران خدا بر تو اى مالك اشتر! اى قهرمان قهرمانان! و اى مجاهد سترگ و عزت بخش بزرگ اسلام!

چه زيبا هستى! و چه زيبا به لقا اللَّه پيوستى! گواهى مى‏دهم كه تو، هم اكنون در پيشگاه خدا زنده و جاويد هستى و از مواهب الهى بهرمند مى‏باشى! و در جايگاه رفيع عرش الهى در كنار استاد و رهبرت امير مومنان على (عليه السلام) مى‏باشى! زهى سعادت و زهى افتخار!

برادر و فرزندان مالك اشتر

قبلا بيان شد كه دودمان مذحج و نخع، از صدر اسلام به بعد: خدمات شايانى به اسلام نمودند، و در عصر خلافت حضرت على (عليه السلام)، اين دودمان، زير نظر مالك اشتر در كوفه، پشتيبانى نيرومند براى آن حضرت بودند، و در جنگ جمل و صفين در ركاب على (عليه السلام) با دشمن مى‏جنگيدند، در اينجا به طور اختصار، از برادر مالك اشتر به نام عبداللَّه و از دو فرزندش به نامهاى: اسحاق و ابراهيم، ياد مى‏كنيم:

عبداللَّه برادر مالك‏

عبداللَّه از شخصيتهاى برجسته خاندان نخع بود.

او در راستاى هدايتهاى حضرت على (عليه السلام) ، فداكاريها و ايثارهاى فراوان داشت، و در نبرد صفين، همراه برادرش مالك، با دشمن مى‏جنگيد.

هنگامى كه مختار در سال 66 به عنوان مطالبه خون امام حسين (عليه السلام) بر ضد حكومت ننگين بنى اميه قيام كرد، عبداللَّه برادر مالك اشتر را پرچمدار يكى از گردانهاى سپاه خود كرد، و پس از پيروزى مختار، و به دست گرفتن حكومت (از 14 ربيع الاول سال 66 تا 14 رمضان سال 67)، عبداللَّه حاكم و فرمانرواى يكى از شهرها گرديد، و در همان وقت، حجربن عدى سردار رسيد اسلام، از ياران امام على (عليه السلام) براى نجات خود از چنگال دژخيمان جلاد معاويه، به عبداللَّه پناهنده شد، و عبداللَّه او را پناه داد.(125)

اسحاق، پسر مالك اشتر

يكى از پسران مالك اشتر، اسحاق بود كه در روز عاشورا در ركاب امام حسين (عليه السلام) به شهادت رسيد، اين بزرگمرد رشيد، شجاعت، صلابت، ايمان و دوستى خاندان رسالت را از پدرش مالك، به ارث برده بود. او همواره در خط تشيع گامهاى استوار برداشت و به دنبال معاويه و گروههاى ضد شيعى نرفت و سرانجام به كاروان امام حسين (عليه السلام) پيوست. با اينكه در كوفه سكونت داشت، به مردم بى وفاى كوفه پشت كرد، و يارى امام حسين (عليه السلام) را ضد يزيد برگزيد.

در روز عاشورا، نداى امام حسين (عليه السلام) را شنيد كه مى‏فرمود:

من يبارز الى هولاء الملعونين.

كيست تا به جنگ اين ملعون شدگان برود؟

اسحاق به اين ندا لبيك گفت: و با شعارها و رجزهاى خود، ياران امام را به جنگ تشويق مى‏كرد و خطاب به آنها چنين مى‏گفت:

نفسى فداكم طاعنوا و جالودا   حتى يبان منكم المجاهد
و ارجل تتبعها سواعد   فى نصر مولاى الحسين العابد

بذاك اوصانى الكمى الوالد

جانم به فداى شما! بجنگيد و شمشير از نيام بركشيد، و به نبرد با دشمن بپردازيد، تا در ميان شما آن كس كه جهادگر پرتوان است آشكار گردد!

گامها و بازوان را پياپى در يارى مولايم حسين، عبد صالح خدا، به حركت در آوريد!

پدر شجاع من (مالك اشتر) اين گونه به من وصيت كرده است!

آرى مالك اشتر به پسرش وصيت نموده كه او در خاندان رسالت، و آل على (عليه السلام) جهاد كند. او نيز خلف صالح پدر است، كه آن وصيت را با گوش جان شنيد و اجرا نمود.

درودهاى پياپى خداوند بر اين پدر و پسر رشيد.

ابراهيم، پسر ديگر مالك‏

ابراهيم در ايمان و عرفان و شجاعت . نمونه پدر بود، گويى پدر پيرش رفته و جوان بازگشته است. او همان روحيه پدر را داشت، و دودمان نخع او را به عنوان آقا و رييس خود پذيرفتند، در جنگ صفين با اينكه نوجوان بود، با حمله‏هاى قهرمانانه خود، عرصه را بر دشمن تنگ مى‏كرد، و جهان را بر معاويه تيره و تار مى‏نمود، و با كشتن جوانى از آل حمير كه به جاى عمر و عاص به جنگ مالك اشتر آمده بود، قلب پر تپش پدر را شاد نمود. (چنانكه قبلا ذكر شد)

آن هنگام كه مختار (سال 66 ه. ق) به عنوان خونخواهى امام حسين (عليه السلام) بر ضد بنى اميه قيام كرد، ابراهيم را به كمك دعوت نمود، ابراهيم در كوفه به خانه مختار رفت، مختار از او احترام شايانى كرد و در پايين دست او نشست.

ابراهيم به مختار قول مساعد نداد تا آن هنگام كه دريافت قيام مختار مورد رضايت آل على (عليه السلام) است، آن هنگام برخاست و پايين دست مختار نشست.

مختار خروج كرد و سراسر كوفه را در اختيار و تصرف خود درآورد، بزرگترين لشگرى كه حكومت مختار را تهديد مى‏كرد، لشگر شام بود، مختار هفت هزار نفر را به فرماندهى ابراهيم براى جنگ با سپاه شام روانه كرد، سپاه هفت هزار نفرى ابراهيم در سرزمين موصل با سپاه هفتاد هزار نفرى شام درگير شدند. در اين هنگام نا برابر، افراد بسيارى از دو طرف كشته شدند. از جمله ابن زياد و گروهى از سران سپاه شام به دست ابراهيم، به هلاكت رسيدند.

به اين ترتيب مختار به دستيارى ابراهيم بر دشمن پيرو شد، و عاملان اصلى حادثه خونين كربلا را به مجازات سخت رساند.

يكى از سخنان ابراهيم، خطاب به سپاه خود كه بيانگر هدف و خط فكرى اوست، چنين بود، اى ياران دين‏ء اى طالبان خون حسين! اى پيروان حق و پاسداران الهى! اينك اين ابن زياد پسر مرجانه است، همان كسى كه آب را بر حسين و اهل بيتش ممنوع كرد، و آنها را كشت.

سوگند به خدا! فرعون با بنى اسرائيل چنين نكرد كه او با دودمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود، اميدوارم در اين سرزمين، با ريختن خون آن نامرد، خاطر شما شاد گردد...

ابراهيم دو فرزند به نام نعمان و خولان داشت كه آنها نيز مردانى با شخصيت و مومن بودند، از اين رو به ابو النعمان گويند.

سرانجام اين بزرگمرد خدا در سال 72 هجرى در سرزمين مسكن (ده فرسخى بغداد) هنگام نبرد با سپاه عبدالملك ( پنجمين خليفه اموى) به شهادت رسيد.

بنا به نقل محدث معروف مسعودى جسد مطهر ابراهيم را نزد عبدالملك آوردند. غلام آزاد شده حصين بن نمير هيز مى‏آورد و آن جسد را آتش زد.( با توجه به اينكه حصين بن نمير از سركردگان شام به دست ابراهيم به هلاكت رسيده بود.)(126)

پايان‏