ستاره درخشان شام حضرت رقيه دختر امام حسين (ع )

حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى

- ۱۲ -


بزن مرا كه يتيم ، بهانه لازم نيست .  
مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست
ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشم
به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست
نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است
دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست
به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا كه يتيم ، بهانه لازم نيست
مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست
محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار
براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست
به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست
وجود سوزد از اين شعله تا ابد (ميثم )
سرودن غم آن نازدانه لازم نيست
حضرت رقيه عليه السلام برايمان ويزاى حج گرفت  
محقق و مروج مكتب محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله جناب آقاى شيخ على ابوالحسنى (منذر) صاحب تاليفات كثيره بويژه كتاب شريف سياه پوشى در سوگ ائمه نور عليه السلام در مقاله اى چنين مرقوم داشته اند.
14. برادر عزيز و گرامى ، جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ على ربانى خلخالى درخواست فرموده اند كه اگر كراماتى از در يتيم اهل بيت عليه السلام در شام ، حضرت رقيه خاتون عليه السلام ديده يا شنيده ام ، براى اطلاع خوانندگان عزيز بنويسم . ذيلا سه كرامت از آن دردانه ابا عبدالله عليه السلام تقديم مى شود:
شب شنبه 2 آبان 1376 شمسى در تهران ، منزل مرحوم پدرم - حجه الاسلام حاج شيخ محمد ابوالحسنى - خدمت مادر مشرف بودم . به وى گفتم : شما با مرحوم آقا (پدرم ) مكرر به سوريه رفته و مراقد مطهر اهل بيت عليه السلام در شام را زيارت كرده ايد، چنانچه طى اين مدت از حضرت رقيه عليه السلام كرامتى ديده ايد بيان كنيد تا در كتاب (ستاره درخشان شام ، حضرت رقيه ...) نوشته جناب حجه الاسلام و المسلمين ربانى خلخالى درج گردد و شاهدى بر حقيقت و حقانيت اين در دانه اهل بيت عليه السلام باشد
مادرم ، در حاليكه از تجديد خاطرات معنوى گذشته به وجد و شور آمده بود، گفت : بلى ، به چشم خود ديده ام و تعريف كرد:
1. اوايل دولت بازرگان بود. در حدود ماه رجب (سال 1399 قمرى ، 1358 شمسى ) بود كه يك روز مرحوم آقا (پدرت ) عكس خود و من و دو خواهر و يك برادر كوچكت را به من داد و گفت به سفارت عراق برو بلكه بتوانى ويزاى كربلا بگيرى و با هم به زيارت حضرت سيد الشهدا عليه السلام برويم .
عكسها را به سفارت عراق بردم (كه آن روز، در نزديكى ميدان ولى عصر (عج ) قرار داشت ) و اسمها را نوشتم و به خانه برگشتم . منتظر بوديم كه اسمهامان براى زيارت كربلا در آيد. چند ماه گذشت و طى اين مدت ، از آنجا كه شوق زيادى به زيارت آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام داشتم ، مخصوصا در ماه رمضان چندين بار به سفارت عراق سر زدم تا بلكه اسممان در آمده و ويزا به ناممان صادر شده باشد، ولى خبرى نشد. در ماه شوال هم كه اسمها در آمد، نام مادر ميان آنها نبود.
به منزل ام د و در حاليكه سخت غمگين و ناراحت بودم و گريه مى كردم ، گفتم : خدايا ما را، يا اين طرفى كن و يا آن طرفى (يعنى يا به كربلا بفرست و يا سفر مكه را نصيبمان كن )
و در اينجا بود كه شوق زيارت بيت الله الحرام در سر مان افتاد و به فكر سفر حج افتاديم .
تذكره بين المللى ما اجازه مى داد كه ، پس از انجام تشريفات ادارى ، معمول ، به همه جاى دنيا سفر كنيم ، ولى براى مسافرت به عربستان سعودى در فاصله اول شوال تا 10 ذى حجه (مقام ايام حج واجب ) اين تذكره كار ساز نبود و سفر حج ، ويزاى مخصوص مى طلبيد.
آقا به خانه آمد و پرسيد: چه شد، اسم ما در آمد؟ گفتم : (خير، اسمهاى ما در نيامده است ) و ايشان نيز ناراحت شد. ايشان آن زمان ، مجلس آيه الله زنجانى (كه حدود شاهپور سابق منزل داشت ) منبر مى رفت . آيه الله زنجانى مى بيند آقا ناراحت است . از وى مى پرسد: چه مشكلى برايتان پيش آمده است ؟ ايشان قصه را نقل مى كند و آيه الله زنجانى مى گويد:
نگران نباشيد، من الان يك نامه براى سفارت سعودى در تهران مى نويسم ، آنها به شما ويزاى مكه خواهند داد.
آقا، نامه آيه الله زنجانى را به سفارت سعودى مى برد و با آنها به عربى سخن مى گويد. كارمندان سفارت از ايشان خيلى خوششان آمده ، از وى بگرمى استقبال مى كنند و يك ويزاى مجانى - براى شخص ايشان ، نه همه - ما صادر مى كنند، و آقا در حاليكه مى پنداشته ويزاى مزبور براى همه ما صادر شده ، خوشحال و مسرور از سفارت بيرون مى آيد.
ما در خانه بوديم كه آقا آمد و گفت : الحمدلله ، همه چيز درست شد، مهياى سفر حج شويد.
از شادى در پوست نمى گنجيديم و مخصوصا بچه ها كه قرار بود براى اولين بار به حج روند خيلى خوشحال بودند
مسير زمينى حج ، از سوريه مى گذشت و تذكره بين المللى ما اجازه سفر به سوريه را مى داد. من براى بچه ها لباس احرام تهيه كردم و آقا هم تشريفات امضاى گذرنامه براى سفر به سوريه را به انجام رساند و حدود نيمه شوال (1399 قمرى ، شهريور 1358 شمسى ) از ايران به سمت سوريه حركت كرديم
در سوريه ، وارد مسافرخانه اى شده و يك اتاق اجاره كرديم . فرد عربى در جوار ما اتاق داشت كه با آقا دوست شده بود. يك روز به آقا گفت : حاج آقا گذرنامه تان را بدهيد ببينم . گرفت و پس از ديدن گفت :
ويزاى ورود به مكه ، فقط براى شخص صادر شده ، و خانواده تان با بچه ها، حق ورود به مكه و مدينه را ندارند
از شنيدن اين سخن ، گويى دنيا بر سرمان خراب شد، و مخصوصا بچه ها از اينكه اولين بارى بود كه قرار بود به سفر حج بروند و اينك ، بر خلاف اشتياق شديدشان ، معلوم شده بود كه راه مكه به رويشان بسته است ، سخت ناراحت شدند و به گريه و شيون پرداختند.
آقا گفت : باباجان ، گريه نكنيد. من هيچگاه در اين سفر، تنهايتان نمى گذارم . با هم آمده ايم و با هم نيز يا به حج مى رويم يا بر مى گرديم .
عرب مزبور به آقا گفت : شما براى بردن خانواده و بچه هايتان به حج ، بايد يا به سفارت سعدودى در دمشق بروى و يا به سفارت ايران سر بزنى . ولى آقا گفت : خير، ما را تا اينجا، عنايت و كرامت حضرت رقيه عليه السلام آورده است و از اينجا به بعد نيز مى تواند خودش ويزاى ورود به مكه را برايمان درست كند. ما هيچ كجا نمى رويم و فقط به حرم خود اين خانم رفته و به وى ملتجى مى شويم . فردا صبح - روز چهارشنبه - ساعت 17 از مسافر خانه به سمت حرم حضرت رقيه عليه السلام حركت كرديم . درب حرم بسته بود و ما كنار ديوار ايستاده و منتظر مانديم . حال ، نگاهمان به درب حرم است و من و بچه ها همينطور به حضرت توسل جسته و اشك مى ريزيم .
در اين اثنا، چشممان به يك اقا سيد روحانى جوان (حدودا 25 ساله ) با عبا و نعلين و عمامه مشكى افتاد و كه خيلى سنگين و با وقار ايستاده و منتظر باز شدن درب حرم بود و يك خانم محجبه و پوشيه زده (كه صورتش را نديدم ) در كنار وى قرار داشت . آقا نزد سيد رفت و به زبان عربى با ايشان شروع به صحبت كرد. از وى پرسيد: شما از كجا آمده ايد؟ و او گفت : از نجف ، و سر صحبت باز شد. مدتى با هم صحبت كردند و آقا ماجراى ما را با ايشان در ميان گذاشت ...در اثر فاصله اى كه ميان ما و آنها بود، جزئيات صحبتشان را نيم فهميديم . همين قدر متوجه شديم كه به آقا گفت : گذرنامه تان را به من بدهيد، و آقا هم گذرنامه را به او داد. طولى نكشيد خادم آمد و درب حرم را به روى زوار گشود. اول ، آقا سيد با خانمش ، و سپس نيز ما به دنبال آنان ، وارد حرم دست راست ، مسجدى به نام خرابه شام وجود داشت كه مى گفتند حضرت رقيه عليه السلام در همانجا از دنيا رفته است . ما به سمت ضريح حضرت رقيه عليه السلام رفتيم و سيد و خانمش نيز وارد مسجد مزبور شدند. چند دقيقه بيشتر نگذشت كه گذرنامه را به آقا برگرداندند و گفتند
ما ويزاى اهل بيت شما را گرفتيم ، و اكنون همراه خانواده به حج برويد
و رفتند و نايستادند وقتى نگاه كرديم ديديم ويزاى خانواده را نيز مجانى صادر كرده اند.
آقا گفت : حال كه ويزا گرفته ايم ، بهتر است ماشين گرفته و سريعا به مكه برويم . صبح روز بعد - كه پنجشنبه بود - براى رفتن به مدينه يك سوارى گرفتيم (اول ، به مدينه مى رفتيم ) آقا گفت : در اين سفر، بايد يك نفر عرب را هم كه راه را به خوبى بلند باشد، همراه خود ببريم . مسير حركت سوريه به عربستان ، از كشور اردن مى گذشت ، چون روابط سوريه و عراق خوب نبود.
بزودى عربى پيدا شد كه همچون ما قصد رفتن به مدينه را داشت و با راه هم خوب آشنا بود. خوشحال شديم .
با سوارى از شام حركت كرديم ، ولى هنوز از كشور سوريه خارج نشده بوديم كه ماشين خراب شد و از رفتن باز مانديم . راننده رفت و ماشين ديگرى بياورد و ما از حدود 7 صبح تا 4 بعد از ظهر معطل وى شديم ولى خبرى از او نشد. شخص عرب همراه ، كه ظاهرا يك مقام امنيتى بود، تلفنى به سازمان امنيت سوريه زد و با نقل ماجرا، درخواست يك وسيله كرد .بعد ازختم گفتگوى تلفنى ، به ما گفت : الان ساعت 4 بعد از ظهر است ، ساعت 5/4 ماشين خواهد آمد. بزودى يك ماشين از راه رسيد، آن هم چه ماشينى بهترين ماشينى كه مى توانستيم تصور كنيم : راحت ، جادار، كولردار، سريع السير...و داراى يك راننده بسيار خوب كه راه را كاملا بلد بود و ميانبر مى زد. دفعه هاى قبل كه از شام به مكه مى رفتيم ، اتوبوسها از داخل اردن مى گذشتند و مسير طولانى تر مى شد، اما او به جاى آنكه ما را وارد اردن كرده و گرفتار ترافيك خيابانها سازد، يكراست از جاده كمربندى بيرون شهر به سمت مرز عربستان برد.
نزديكيهاى مرز عربستان ، يك قهوه خانه پيدا شد. آقا به راننده گفت : شما خسته شده اى ، بهتر است يك ساعت در اينجا استراحت كنى ، و ما هم هوايى بخوريم . راننده ساعتى خوابيد و سپس برخاست و دوباره به راه افتاديم و در حدود ساعت 1 يا 2 نصف شب 29 شوال (1399 قمرى ) به مرز عربستان رسيديم .
براى عبور از مرز بايستى بازرسى مى شديم و از اين بابت ، نگران بوديم اعتبار ويزايى كه در حرم حضرت رقيه عليه السلام براى ما صادر شده بود، اكنون معلوم مى شد: هنگام بازرسى ، شرطه ها يك نگاه به ما كردند و يك نگاه هم به ويزاى ما، و تمام شد...خيلى راحت و آسان از ايستگاه بازرسى شديم .
وارد عربستان شديم و فردا ساعت 11 صبح روز جمعه ، جلوى قبرستان بقيع از ماشين پياده شديم و محلى براى اقامت تهيه ديديم .
آقا گفت : الحمدلله وارد عربستان شديم ، اما باز اين احتمال هست كه در ايام حج ، مانع رفتن ما به مكه شوند. بهتر است تا حجاج نيامده و شلوغ نشده است به مكه برويم و يك حج عمره بجا آوريم تا اگر بعدا امكان انجام دادن حج با حجاج پيش نيامد، حسرت زده نباشيم .
تقريبا حدود پنجم يا ششم ذى القعده بود. پس از نماز مغرب و عشا و صرف شام ، يك ماشين سوارى گرفته و عازم مكه شديم . راننده از شيعيان سياه پوست بود. در طول راه ، هر جا به مامورين سعودى بر مى خورديم ، راننده خود، گذرنام ما را مى برد و نشان مى داد و بر مى گشت ، و خلاصه هيچ جا جلوى ما را نگرفتند. حتى به ما گفته بودند كه در مسير مدينه به مكه ، بين راه ، بعضى جاهها مامورين سعودى پول مى گيرند و بايد پول همراهتان باشد، و به همين علت آقا در جيبش پول گذاشته بود، ولى هيچ جا كسى از ما پولى نخواست و خرج راه ، منحصر به همان دستمزد راننده بود.
حدود ساعت 12 شب به مكه مكرمه رسيديم . قبلا در ميان راه ، در مسجد شجره محرم شده بوديم و در پى آن ، اعمال حج را همان شبانه انجام داديم . صداى اذان صبح كه برخاست ، كار ما تمام شده بود. نماز صبح را خوانده مقدارى استراحت كرديم و در ساعت 5/8 - 9 صبح به قصد بازگشت به مدينه ، به ترمينال مكه رفتيم . ديديم هيچ ماشينى نيست . با خود گفتم : خدايا. خودت ما را به مهمانى دعوت كردى و به اينجا آوردى ، حالا هم خودت ماشين بفرست . يك وقت ديديم شخصى با يك بنز سفيد مدل بالا و خيلى شيك ، جلوى پاى ما ترمز كرد و بعد از كمى صحبت (به زبان عربى ) با آقا، گفت : سوار شويد. سوار شديم و او ما را سريعا به مدينه رسانيد و پولى هم نگرفت . اينك ، در مدينه بوديم . پس از حدود 25 روز اقامت در مدينه ، سر و كله حجاج پيدا شد و آقايانى كه در كاروانهاى مختلف بودند و آقا را مى شناختند، هر كدام اصرار داشتند كه ما (براى سهولت در انجام اعمال حج ، و رفتن به منا و...) به كاروان آنها ملحق شويم . و ما هم بالاخره كاروان حاج سيد محسن آل احمد را كه بيشتر از ديگران اصرار مى كرد برگزيديم .
در هنگام بجا آوردن اعمال حج اكبر نيز هيچكس مانع و مزاحم ما نشد، تا اينكه زمان حج به پايان رسيد و ما از سر پل حضرت ابوطالب عليه السلام با يك اتوبوس ، يكراست به شهر مقدس قم آمده و از آنجا راهى تهران شديم . اين كرامتى بود كه ما به چشم خود، از توسل به حضرت رقيه عليه السلام ديديم .
ناسزا گفتن ، سزاى صوت قرآنى نبود  
روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود
اى زنان شام ، اين رسم مهمانى نبود
سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام
اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود
پايكوبى در كنار راس فرزند رسول
با نواى ساز آيين مسلمانى نبود
ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما
ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود
مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل
دسته گل غير آن سرهاى نورانى نبود
اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته
در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود
اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار
جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود
اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما
خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود
طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد
هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود
اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول
كار (ميثم ) غير مدح و مرثيت خوانى نبود
از مادر پرسيدم : آيا كرامت ديگرى از آن حضرت در خاطر دارى ؟ گفت : بله ، كرامت ديگرى در ياد دارم كه چند سال قبل از كرامت فوق رخ داده است ، و چنين تعريف كرد:
15. كربلاى شما هم درست شد.  
2. حدود بيست سال قبل ، در اوج حكومت پهلوى . من و مرحوم آقا، با گذرنامه بين المللى به سوريه رفتيم تا از آنجا ويزاى عراق گرفته به كربلا برويم . در سوريه ، براى گرفتن ويزاى عراق ، حدود 15 روز توقف كرديم و در اين مدت ، چندين بار به لبنان رفته و برگشتيم . از جمله روز 15 شعبان آن سال در لبنان بوديم . آقا گذرنامه را به سفارت عراق در لبنان برده بود كه براى گرفتن ويزاى كربلا اسم نويسى كند.
من در هتل ، تنها بودم . روز ولادت آقا امام زمان عج بود ديدم اينجا در لبنان خبرى از جشن و چراغانى نيست . دلم هم براى زيارت كربلا تنگ شده بود. گفتم : اى امام زمان ، الان روز ولادت تو در ايران چه خبر است ؟ همه جا چراغانى و نقل شيرينى ... ولى انيجا سوت و كور است .. در همان حين يك لحظه خوابم برد. در خواب ديدم يك جوان خوش سيما و چهار شانه عرب كه انسان حظ مى كرد نگاهش كند، جلوى تخت من با قدمهاى بلند از اين سو به آن مى رود و مى گويد: كربلاى شما هم درست شد.
از خواب بيدار شدم . مرحوم آقا از سفارتخانه عراق برگشت و گفت : اسمها را نوشتم . ما به سوريه بازگشتيم ولى بعد از چند روز معلوم شد كه به ما ويزا نمى دهند.
ديديم كه اين راه به جايى نرسيد. در سوريه ، يك نفر به نام سيد انور بود كه بنگاهى داشت و به اصطلاح كار چاق كن بود. وى كه با راننده هاى ايرانى دست داشت ، گذرنامه ها را از زوار مى گرفت و توسط افرادى كه در اختيار داشت به ايران مى فرستاد و آنان توسط عواملى كه در سفارت سعودى و جاههاى ديگر مى شناختند، به طور قاچاقى براى صاحبان گذرنامه ها، ويزاى مكه مى گرفتند و به سوريه مى آوردند.
سيد انور گذرنامه ما و جمعى ديگر از زوار را گرفته دست افراد مزبور داد تابرايمان از ايران ويزاى حج بگيرند. فردى كه گذرنامه من و آقا به دستش ‍ داده شده بود، يك افغانى بود.
گذرنامه ها را بردند و ما به انتظار نشستيم . بزودى خبر رسيد كه افراد مزبور در هنگام بازگشت به سوريه ، در فرودگاه ايران دستگير شده و به زندان افتاده اند.
اين خبر، به نحو زايد الوصفى ، مايه ناراحتى و نگرانى زوار شد و آنان را سخت دلگير و متوحش ساخت . چه ، علاوه بر محروميت از حج ، ممكن بود سوء سابقه نيز براى آنها ايجاد كند. بعضى از زوار گفتند: براى فرح - شهبانوى وقت ايران - نامه مى فرستيم و از وى تمنا مى كنيم كه مشكل ما را حل كند... آقا به آنها گفت : نه ، اين كار را نكنيد، بياييد متوسل به حضرت رقيه عليه السلام شويم ، آن حضرت كارمان را درست خواهد كرد.
برخى از زوار هر روز در هر حرم آن حضرت جمع مى شدند و آقا برايشان صحبت مى كرد و روضه مى خواند. حدود بيست روز طول كشيد تا اينكه بعضى از گذرنامه (و نه همه آنها) آمد. معلوم شد زمانى كه فرد افغانى مزبور پس از گرفتن ويزا به فرودگاه تهران آمده بود تا به سوريه باز گردد، مامورين ايرانى با مشاهده گذرنامه هاى ايرانى نزد او، به وى مى گويند: اين گذرنامه هاى ايرانى در دست تو افغانى چه مى كند؟ و در مقام دستگيرى او بر مى آيند.
فرد افغانى مى دود كه از دست مامورين خلاص شود و در اين حين ، بعضى از گذرنامه ها از دست يا جيب او در جوى آب مى افتد و آب آنها را مى برد. ولى گذرنامه من و آقا داخل جيب او بوده و نمى افتد و عجيب اين است كه پس از دستگيرى و زندان نيز مامورين متوجه آن ها نمى شوند و محفوظ مى ماند.
به هرحال گذرنامه چند نفر گم شده بود ولى گذرنامه ما و جمعى ديگر به دستمان رسيد.
وقتى گذرنامه ها رسيد، ديديم ويزاى ما را داده اند ولى يك روز بيشتر براى ورود عربستان مهلت نداريم (زيرا ويزاى ما تقريبا 20 روز بيش صادر شده بود و به علت دستگيرى فرد افغانى ، اينك يك روز بيشتر از مهلت اعتبار آن باقى نمانده بود، و بايستى عجله مى كرديم ) لذا همان روز ماشينى گرفته حركت كرديم و با سرعتى كه داشت شب هنگام به مدينه رسيديم و بعد از برگزارى اعمال حج ، به ايران بازگشتيم .
هنگام گرفتن ويزاى حج در سوريه (كه شرح آن گذشت ) به حضرت رقيه عليه السلام عرض كرده بودم كه اگر وسايل سفر ما به كربلا نيز فراهم شود، مجددا به پابوسش آمده و از آنجا، به كربلا خواهيم رفت . زمانى كه از مكه به ايران برگشتيم ، در سفارتخانه عراق در تهران براى سفر به كربلا اسم نويسى كرديم و در ضمن ، آقا گذرنامه را به كسى داد كه به طور سفارشى ، براى ما ويزاى سفر به عراق را بگيرد. 3 هفته از آن تاريخ گذشت و خبرى نشد. به نحوى كه مايوس شديم و خواستيم گذرنامه را از شخص مدكور بگيريم ولى او نداد و گفت ، بگذاريد باز هم نزد من باشد، ببينم چكار مى توانم بكن مدت كوتاهى نگذشت كه اسم ما در روزنامه براى يك سفر 7 روز به كربلا در آمد و همزامان با آن ويزاى سفارشى نيز آماده شد. آقا گفت من هفت روزه به كربلا نمى روم و آنجا بايد مدتى بيشتر بمانيم . لذا از ويزاى سفارشى استفاده كرديم به كربلا مشرف شديم .
از آنجا كه با حضرت رقيه عليه السلام عهد كرده بوديم كه اگر سفر كربلا درست شود مجددا به زيارت او خواهيم رفت ، مسير حركت به عراق را از طريق سوريه قرار داديم . پس از فراغ از زيارت مراقد اهل بيت عليه السلام در شام ، به ما گفتند چون روابط بين دولتين سوريه و عراق خوب نيست ، بايد از طريق اردن به بغداد برويد. من ترسيدم و به اقا گفتم : من سوار اين ماشينها نمى شوم .
در سوريه ، يك حاج محمود شيرازى بود كه نزديك حرم حضرت رقيه عليه السلام به زوار منزل كرايه مى داد و ما نيز وارد بر او بوديم . آقا از وى پرسيد: آيا اينجا براى رفتن به بغداد، هواپيما ندارد؟ منزل ما مى ترسد با ماشين برود. حاج محمود گفت : آرى ، امروز يك هواپيما از فرانسه به دمشق مى آيد، 2 نفر از مسافرينش را پياده مى كند و سپس به بغداد مى رود. من آن دو صندلى خالى را براى شما رزرو مى كنم . شما سوار آن شويد و به بغداد برويد. 2 بليط هواپيما را براى ما گرفت و ما شب جمعه ساعت 7 بعد از ظهر به فرودگاه دمشق رفتيم و از آنجا ساعت 9 با هواپيما به سمت بغداد حركت كرديم .
هواپيما ساعت 10 وارد فرودگاه بغداد شد. پس از پياده شدن از هواپيما جمعى از سرنشينان گفتند ما به كاظمين عليه السلام مى رويم ، ولى آقا گفت : امشب شب جمعه و شب زيارتى آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام است و من بايد كربلا باشم . خوشبختانه ، از نظر اسباب و اثاثيه سفر نيز سبكبار بوديم . يك سوارى گرفتيم و سريع به كربلا رفتيم . حدود نيمه شب به كربلا رسيديم و تا صبح بين حرم امام حسين عليه السلام و حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام در رفت و آمد و زيارت بوديم .
سفرمان در آن سال در عراق 40 روز طول كشيد و در پايان ، سالم و خورسند به ايران بازگشتيم . رزقنا الله تعالى فى الدنيا زيارتهم و فى الاخره شفاعتهم .
خويش را امشب به دامانم تو جا دادى پدر  
بيت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر
با وصال خويش قلبم را شفا دادى پدر
ز آتش هجران تو يك شب نه هر شب سوختم
خوش به من در كودكى درس وفا دادى پدر
در مناى عشق رفتى يا به قربانگاه خون
جان خود را در ره جانان كجا دادى ، پدر؟
بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدى
اجر نيكويى به اين صاحب عزا دادى پدر
من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحبا
خويش را امشب به دامانم تو جا دادى پدر
همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند
دخترت را نيز در راه خدا دادى پدر
نظم (ميثم ) (321) برد دل از دوستان و شيعيان
كز كرم او را تو طبع دلربا دادى پدر
دستهاى كوچك دارد، ولى گره هاى بزرگ را باز مى كند  
16. در اواخر ماه مبارك رمضان 1417 هجرى قمرى سيماى جمهورى اسلامى ايران (به مناسبت روز قدس ) سريالى به نام بازمانده نشان داد كه قبلا فيلم آن نيز با همين عنوان در سينماهاى كشور نمايش داده شده بود
سريال بازمانده ، بر محور زندگى يك زن و مرد مسلمان فلسطينى (سعيد و لطيفه ) دور مى زند كه درجريان كشت و كشتار وحشيانه فلسطينيها توسط اسرائيليها در سال 1948 در شهر حيفا به نحوى جانگداز به قتل مى رسند و كودكى شيرخوار (به نام فرحان ) از آنها باقى مى ماند كه پس از دو سه روز گرسنگى و تشنگى ، همراه با خانه مسكونى پدر و مادرش (سعيد و لطيفه ) به تصرف و اشغال يك خانواده مهاجر صهيونيست (از اروپاى شرقى ) در مى آيد.
خانواده صهيونيست ، كه بچه دار نمى شده اند، از ديدن بچه در خانه بسيار خوشحال شده او را در اختيار مى گيرند و نام وى را از فرحان به موشه (تلفظ عبرى موسى ) تغيير مى دهند. سرگذشت (فرحان )، نمادى گويا و غم انگيز از اشغال (فلسطين ) و سياست (يهودى كردن ) آن از سوى صهيونيستهاى زور گو و اشغالگر است .
چندى بعد مادر بزرگ فرحان (موسوم به صفيه ) پس از قتل پسر و عروسش (سعيد و لطيفه )، به اسم دايه پيشين كودك خود را به خانه مزبور رسانيده و در صدد بر مى آيد كه در اولين فرصت مساعد، نوه خويش ‍ (فرحان ) را از چنگ صهيونيستها نجات بخشد. ديرى نمى گذرد كه خانواده صهيونيست عزم سفر به يافا مى كنند قرار مى شود بچه و صفيه را نيز همراه خود ببرند. وسيله نقليه مورد نظر، قطارى بود كه مقادير بسيار زيادى مهمات نظامى سرباز اسرائيلى براى كشتار فلسطينيهاى يافا مى برد.
ماجرا، با نشيبت و فرازهاى مهيج خويش ، سر انجام به اينجا منتهى مى شود كه مادر بزرگ (صفيه ) از سوى همسر مبارز خود (رشيد) ماموريت مى يابد كه يك چمدان پر از مواد منفجره را همراه خود به داخل قطار ببرد و در ميان راه آن را منفجر سازد و خود با بچه بيرون بپرد
در صحنه بسيار جالب و هيجانزاى پايانى فيلم ، صفيه فرحان را به بهانه تعويض لباس به يك كوپه خالى مى برد و در آنجا ضامن انفجار چموان را مى كشد، سپس كودك را در آغوش فشرده و براى حفظ جان او، كه نمادى از فلسطين در بند است ، آيه الكرسى مى خواند و آنگاه در حاليكه كودك را در بغل دارد از قطار در حال حركت بيرون مى پرد: صفيه جادر جا مى ميرد؛ قطار كمى بالاتر همراه با انبوه مسافران صهيونيست و تسليحات مرگبارش ‍ منفجر مى شود، و فرحان موسى وارد در چنگ فرعونيان اما در كنف حفظ خداوند تنها و بى سرپرست زنده مانده و باشيون خويش ، در انتظار جلوه اى از لطف الهى باقى مى ماند...
فيلم بازمانده در سوريه ساخته شده ، و هنر پيشه هاى آن تماما سورى و مصرى هستند، ولى كارگردان آن يك هنرمند ايرانى به نام آقاى سيف الله داد است . بازمانده ، براى نخستين بار در جشنواره فيلم دمشق نمايش داده شده و خاصه به دليل صحنه فينال (پايانى ) آن ، از سوى طبقات مختلف مردم مورد استقبالى بى سابقه قرار گرفت . به قول كارگردان فيلم (در مصاحبه با مجله نيستان ، ش 8، ارديبهشت 1375 شمسى ، ص 60): (فيلم به 5 نوبت نمايش اضافه كشيده شد. سالن سينماى جشنواره ، 300 نفرى بود ولى به علت هجومى كه مردم براى ديدن فيلم آورده بودند، اينها مجبور شدند كه يك سالن 1500 نفره را تدارك ببينند كه فيلم را در چند نوبت در آنجا نمايش دادند به اضافه دانشگاه و غيره ...بعد از اينكه فيلم جلسات اول و دوم نمايش عادى خود را داشت و انعكاس خيلى شديد مطبوعاتى پيدا كرد، همه مردم شائق شده بودن كه اين فيلم را ببينند و آن هجومها به وجود آمد. من به كرات در پايان فيلم شاهد اين بودم كه زنها با چشمان خيس و گريان بيرون مى آمدند و مردها با بغض خيلى از كسانى كه در قضاياى فلسطين استخوان خرد كرده بودند به شدت احساس خوشايند خودشان را با فيلم مى گفتند)
جالب اين است كه به گفته آقاى سيف الله داد، كارگردان فيلم بازمانده : در خود فيلمنامه و سناريوى فيلم چنين پايان زيبا و بسيار مهيجى پيش بينى نشده بود و كارگردان در يافتن چنين خاتمه دل انگيزى براى فيلم ، مرهون توسل به حضرت رقيه عليه السلام در دمشق بوده است .
آقاى داد، در همان مصاحبه (ص 67) در توضيح ماجرا مى گويد:
موضوع فيلم (در جريان مطالعات تاريخى و ساير عوامل به شدت تغيير كرد و بعد يك جايى به داستان حضرت موسى پيوند خورد و جنبه گوياترى پيدا كرد و كل سناريو چهار يا پنج بار بازنويسى شد و از اول تا آخر همه چيزش به هم مى ريخت و دوباره با حوصله آن را مى نوشتم . فصل فينال چيزى كه الان مى بينيم ، فصلى است كه من اصلا در سناريو ننوشته بودم . يعنى در اولين نسخه ، فيلم در ايستگاه قطار تمام مى شد. در دومين نسخه ، فيلم در قطار در حال حركت تمام مى شد. امام موقع فيلمبردارى احساس ‍ كردم كه ايرادهايى وجود دارد. مثلا رشيد، يعنى پدر بزرگ بچه ، هم در ايستگاه قطار از بين مى رفت . بعد در جريان ساخت فيلم ، صحنه را با همان ديالوگها، جابه جا ردم و اين براى خودم و بچه ها جالب بود كه از ديالوگهاى يك آدم سالم براى يك آدم در حال موت استفاده مى كردم . يعنى او در حالت عادى مى گفت كه : اگر من نتوانستم چمدان را بگيرم ، غسان هست و اگر او نبود مريم هست . ولى در حين اجرا ديدم كه چيز خوبى نمى شود و بهتر است كه زودتر تكليف رشيد را روشن كنم ، اين را براى دوستان خودم مى گويم ، با توجه به اعتقاداتشان . احساس مى كردم ديگر نمى دانم پايان فيلم را بايد چه كار كنم ، يعنى سناريو را داشتم ولى برايم كافى نبود.
خيلى فكر كردم ، يك يا دو هفته هم بين تمام شدن بخشهاى قبلى فيلم و شروع فيلمبردارى در ايستگاه قطار فاصله افتاد. ما فيلمبردارى مى كرديم ولى بچه ها هم مى ديدند كه من با سناريو پيش نمى روم و من فقط شب به شب مى فهميدم كه بايد چه كار بكنم و اين هم بر مى گشت به آن كه من دچار چنان استيصالى شدم كه دست كمى از استيصال خود صفيه نداشت . البته هيچ وقت رفتارى نمى كردم كه ديگران فكر كنند كه من نمى دانم چه كار كنم نهايتا به حضرت رقيه متوسل شدم . اين توسل و نذرها سبب شد كه به نظر خودم ، يكى از درخشانترين فينالهاى فيلم ايجاد شود.
در دمشق وقتى براى بار آخر به جشنواره رفته بودم ، ديدم كه فينال فيلم چه تاثيرى روى همه گذاشت و پيداست كه در فينال فيلم چيزى خارج از نفس ‍ ما به آن خورده است . بعد از جشنواره در جلسه اول ، خداحافظى كردم و رفتم به حرم حضرت رقيه براى تشكر كردن . البته اين حرفها در عالم سينما و روشنفكرها خيلى معنا ندارد ولى اين شد و من آنجا متوجه شدم كه مى شود چيزهايى را از كسانى گرفت كه ظاهرا اصلا نبايست به تو بدهند. مثل آن آيه اى كه مى گويد اگر بر خدا توكل كنيد از جاهايى كه حساب نمى كنيد به شما روزى مى رسد. به نظر خودم و به نظر تمام بچه هايى كه فيلم را ديده اند خيلى تعجب آور بود كه آدمهايى را مى ديديم كه به نظر مى آمد هيچ وابستگى مذهبى ندارند ولى فينال فيلم زير و رويشان مى كرد و تكانشان مى داد. اين نفس مال حضرت رقيه است و بى معرفتى و ناشكرى است اگر اين را در يك جايى نگوييم .
راستى آيا تاكنون انديشيده ايم كه وجود مرقد مطهر حضرت رقيه و عمه بزرگوارش زينب كبرى سلام الله عليهما در شام ، به لطف الهى ، چه بركاتى از حيث حفظ منطقه از دستبرد صلييون در قرون وسطى و نيز تجاوز صهيونيستهاى خون آشام و جلوگيرى از اجراى نقشه (نيل تا فرات ) آنان در عصر حاضر داشته است ؟ و آيا تا كنون براى نجات (قدس ) در بند، انسان دلسوخته اى دست توسل به اين دو گنج پنهان شام زده است ؟
آقاى سيف الله داد، كه گوشه اى از قدرت شگرف نازدانه ابا عبدالله الحسين عليه السلام را در يك تجربه معنوى به چشم ديده است ، مى گويد: (من آنجا متوجه شدم كه مى شود چيزهايى را از كسانى گرفت كه ظاهرا اصلا نبايست به تو بدهند) آرى ، رقيه عليه السلام دستهايى كوچك دارد ولى گره هاى بزرگ را باز مى كند.
زبان حال رقيه بنت الحسين عليه السلام  
صبا به پير خرابات از خرابه شام
ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى
كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست
به دلنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت
نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
به كودكان پدر كشته ، مادر گيتى
همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان
انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف
چه كرده باتن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش نار افتادم
به روى خاك مذلت ، به زير بند لئام
به پاى خار مغيلان ، بهدست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
به روى دست تو طوطى خوش نوا بودم
كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام
به دام تو چو طوطى شكر شكن بودم
بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است
خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
به ناله شررانگيز بانوان حجاز
به نغمه دف و نى شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع ، ما چو پروانه
به سوز و ساز زنا سازگارى ايام
شدند پردگيان تو شهره هر شهر
دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ايستاده سرور دين
يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است
كراست تاب شنيدن ، كرا مجال كلام ؟
بخش چهارهم : آثار و ابنيه تاريخى شام 
فصل اول : سرزمين شام از ديدگاه قرآن و روايات 
آيات و رواياتى در توصيف و تمجيد از شام و بخصوص از دمشق در دست است كه بعضى از آنها شايان توجه مى باشد. از جمله آيات مزبور اين آيه شريفه است : يا قوم ادخلوا الارض المقدسه التى كتب الله لكم ... (322)
خداى تعالى (آن زمان كه بنى اسرائيل هنوز به جرم سرپيچى از فرمان پيامبر، مغضوب و مطرود درگاه الهى قرار نگرفته بودند) به آنان خطاب مى كند: به سرزمين مقدسى كه خداى تعالى به نام شما ثبت كرده است داخل شويد. در روايات عامه و خاصه وارد شده است كه مقصود از زمين مقدس ، كشور شام است .
محدث جليل صاحب تفسير شريف صافى در ذيل همين آيه شريفه به نقل از تفسير عياشى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:
(الارض المقدسه يعنى الشام ) مقصود از زمين مقدس ، شام است صاحب مجمع البيان نقل مى كند كه مقصود از ارض مقدسه ، دمشق و فلسطين و قسمتى از اردن است . و اين مكان از آنرو مقدس خوانده شده كه چون جايگاه انبيا و مومنين بوده از آلودگى به شرك ، پاك و پاكيزه بوده است
در بعضى از كتب آمده است كه چون ابراهيم على نبينا و آله و عليه السلام در كوه لبنان اقامت گزيد، پس از مدتى علاقمند شد كه ديدارى از ارض ‍ مقدس بكند. خداى تعالى به او وحى فرمود كه بر فراز قله كوه بر شو و نگاه كن ، هر چه كه در چشم انداز تو قرار گيرد مقدس است . آن حضرت نگاه كرد، دمشق و فلسطين و اردن در ديدگاه حضرتش قرار گرفت .
(نزل ابراهيم عليه السلام بجبل لبنان ، و اقام به مده ، فاشتاق الى الارض المقدسه ، فاوحى الله اليه : اصعد على راس الجبل و انظر، فما ادرك نظرك فهو مقدس ، فنظر فانتهى نظره الى دمشق و فلسطين و الاردن . رواه مقاتل و الكلبى ) (323)
ديگر از آيات ، آيه شريفه سوره اسرا است :
(سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى بار كنا حوله ....) (324)
منزه است آن خدايى كه بنده اش را شب هنگام از مسجد الحرام به مسجد اقصى برد، همان مسجد اقصى كه اطراف و جوانبش را مبارك ساختيم
گفته اند مقصود از اطراف مسجد اقصى كه مبارك شده ، دمشق و فلسطين است .
چهار قصر از بهشت در دنيا  
از نظر احاديث اسلامى از طرق خاصه سفينه البحار - قدس باب فضل بيت المقدس الاسرا الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله (امالى ) از امير المومنين على عليه السلام روايت كرده كه فرموده : چهار قصر از بهشت در دنياست : مسجد الحرام و مسجد الرسول صلى الله عليه و آله و مسجد بيت المقدس و مسجد كوفه
(من لايحضره ) از اميرالمومنين على عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
يك نماز در بيت المقدس معادل هزار نماز است ، و يك نماز در مسجد اعظم معادل صد نماز است ، و نمازى در مسجد قبيله معادل بيست و پنج نماز است
و نمازى در مسجد بازار معادل دوازده نماز است . و نماز مرد در خانه خود يك نماز است
(لالى الاخبار) از طريق خاصه روايات كثيره است كه مسجد الحرام به صد هزار نماز است و مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله (در مدينه ) به ده هزار نماز است و هر كدام از مسجد كوفه و مسجد الاقصى به هزار نماز است و مسجد جامع براى جمعه و جماعات و اگر چه متعدد باشد صد نماز است . و مسجد قبيله مانند مسجد محله در بلد، بيست و پنج نماز است . و مسجد بازار به دوازده نماز است و مسجد زن خانه او است .
از ابن عباس آمده كه ارض مقدس همان فلسطين است خدا آن را از آن جهت تقديس كرده كه حضرت يعقوب عليه السلام در آن متولد شد و آن مسكن پدر او حضرت اسحاق و حضرت يوسف عليه السلام بود، و همه بعد از مرگ جنازه شان به سرزمين فلسطين انتقال يافت . مقبره همه در شهر خيل الرحمن است و جنازه حضرت يوسف عليه السلام را از مصر آوردند و در آنجا دفن كردند.
ساختمان بناى بيت المقدس بر دست حضرت داود و حضرت سليمان عليه السلام بوده است .
تجليل امپراطوران از بيت المقدس  
همين كه روم بر فارس غلبه كرد (هراكليوس امپراطور) خسرو پرويز را شكست داد بيت المقدس را پس گرفت (حتى تا به مدائن پايتخت ايران آمد و صليب عيسى عليه السلام را از مدائن پس گرفت ) و براى شكر گزارى آنكه بيت المقدس را گرفته امپراطور روم پياده از مرز ايران به بيت المقدس آمد زير پاى او گل و رياحين افشاندند بر گل و رياحين تا بيت المقدس پياده قدم زد. (325)
منتخبات التواريخ (نوشته حصنى ) از سهيلى نقل مى كند كه گفته است : مراد از (بار كنا حوله ) شام است ، و شام در لغت سريانى به معناى پاكيزه است ، و به آن از آن جهت شام گفته شده ، كه سرزمينى پاكيزه است و نعمتش فراوان
نيز در آيات شريفه : (قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم # و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين # و نجيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين ) و آيه : (تجرى بامره الى الارض التى بار كنا فيها...) (326) مقصود از (بار كنافيها) در هر دو آيه شام است
مرحوم خراسانى در منتخب التواريخ از روضات نقل مى كند كه ابوبكر خوارزمى آورده است :
(جنات الدنيا اربع : غوطه دمشق و صفد سمرقند و شعب بوان و ابله البصره . وافضلها غوطه دمشق ) باغهاى بهشتى دنيا چهار است : غطوطه دمشق و..و غوطه دمشق از همه بهتر است
در روايات عامه ، مدح بليغى از شام ، خصوصا دمشق شده است - هر چند به احتمال قوى بيشتر آنها رواياتى است كه وعاظ السلاطين به منظور جلب رضايت دولتمردان و يا توجيه جنايات آنان جعل كرده اند. مخصوصا ابو هريره - راوى زبر دست عامه - روايات عجيبى در اين باره دارد. از جمله مى گويد: چهار شهر از شهرهاى بهشت است : مكه و مدينه و بيت المقدس ‍ و شام
نيز مى گويد: (رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس از من فتنه هايى روى خواهد داد، عرض شد، يا رسول الله چه دستور مى فرماييد؟ فرمود: شام را رها نكنيد (ستكون فتن قيل يا رسول الله فما تامرنا؟ قال عليكم بالشام )
و اين در حالى است كه شام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله حدود يك قرن جايگاه بوزينگان اموى گرديد و امام باقر عليه السلام از مردم آن به بدى ياد مى كرد.
محدث جليل ، فيض كاشانى (قدس سره ) در تفسير صافى از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
چه زمين خوبى است شام ، و چه مردم بدى هستند اهل شام ، و چه بلاد بدى است مصر. بدانيد كه آنجا زندان كسانى است كه خداى تعالى بر آنها غضب كرده است ، و داخل شدن بنى اسرائيل به مصر نبود مگر به علت سرپيچى آنها از فرمان خدا. زيرا خداى تعالى فرمود: داخل شويد به زمين مقدسى كه خداوند به نام شما نوشته است يعنى شام . ولى آنان از داخل شدن به شام خوددارى كردند، و به جزاى اين سرپيچى چهل سال در بيابانها مصر سرگردان شدند و پس از چهل سال سرگردانى داخل مصر شدند، و فرمود: تا توبه نكردند و خداوند از آنان راضى نشد از مصر در نيامده و داخل شام نشدند.
(نعم الارض الشام ، و بئس القوم اهلها، و بئس البلاد مصر، اما آنهاسجن من سخط الله عليه ، و لم يكن دخول بنى اسرائيل الا معصيته منهم لله . لان الله قال ادخلوا الارض المقدسه التى كتب الله لكم ، يعنى الشام ، فابوا ان يدخلوها بعد اربعين سنه . قال : و ما خروجهم من مصر و دخولهم الشام الا بعد توبتهم و رضاء الله عنهم ) (327)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است : كه وقتى خبر سر پيچى معاويه لعنه الله عليه به امير المومنين عليه السلام رسيد گفته شد كه صدهزار نفر با او هستند فرمود: از كدام طايفه اند؟ گفتند از اهل شام . فرمود: نگوييد اهل شام و لكن بگوييد اهل شومى . اينان از فرزندان مصرند كه به زبان داود لعن شدند، و خداوند بعضى از آنان رابدل به ميمون و خوك ساخت .
(لما بلغ اميرالمومنين عليه السلام امر معاويه ، و انه فى ماه الف قال : من اى القوم ؟ قالوا من اهل الشام . قال : لاتقولوا من اهل الشام ، و لكن قولوا من اهل الشوم ، هم من ابنا مصر، لعنوا على لسان داود، فجعل منهم القرده و الخنازير) (328)