سراينده : عبدالله مخبرى فرهمند
دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت
|
كودكى را كه پدر در سفر است
|
روز و شب ديده حسرت به در است
|
تا زمانى كه بود چشم به راه
|
همه كوشند ز بيگانه و خويش
|
غم مخور، عمر سفر كوتاه است
|
مى برندش گهى از خانه به در
|
كار اين سان نپذيرفت انجام
|
مرغ بشكسته پرى پا به كمند
|
جاى بگزيده به ويرانه چو گنج
|
روز و شب ديده به در دوخته بود
|
سر به زانوى غم و ديده به در
|
لحظه اى بى پدر آرام نداشت
|
كه كجا رفت و چرا رفته و كى
|
از سفر آيد و بينم رخ وى ؟
|
تا به كى بى سرو سامان باشم
|
روز و شب سر به گريبان باشم
|
جانم آمد به لب از هجر پدر
|
آه از اين محنت و اين طول سفر
|
بود همواره از اين غم بيتاب
|
تا شبى ديد به خلوتگه خواب
|
كان سفر كرده ز در باز آمد
|
لحظه اى در دل شب گشت جهان
|
جان به وجد آمدش از بوى پدر
|
بوسه بر پاى پدر زد از شوق
|
دست بر گردنش افكند چو طوق
|
با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت
|
گفت كاى پشت فلك پيش تو خم
|
كه كند لطف به ويرانه نشين
|
چو گذشته است به جمعى مشتاق
|
بى تو در مانده و بيچاره شديم
|
دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت
|
هر چه ديدند به يغما بردند
|
گاه در بند و گهى در زنجير
|
پيش از اين ما چو نموديم سفر
|
با تو بوديم و به آن شوكت و فر
|
بود ممتاز و پر از زيور و زر
|
يك نفر دوست به همراه نبود
|
نه پدر بود و نه سالارى بود
|
دورى راه و مشقات سفر بود از طاقت ما افزونتر
بر همه بود خور و خواب حرام
|
يا مرو اى پدر اين بار سفر
|
كه اگر بى تو بمانم اين بار
|
زين همه غم نتوانم جان برد
|
خود به خواب اندر و، طالع بيدار
|
ليك بس زود، شد آن وجد وصال
|
باز تبديل به اندوه و ملال
|
يعنى آن خواب به پايان آمد
|
چشم بگشود چو شهزاد ز خواب
|
ديدم او را ز سفر آمده بود
|
گفت با من كه تو چون جان منى
|
با چنان مرحمت و لطف و نويد
|
چه ز ما ديد كه رخ برتابيد
|
از من و گفته ام آزرده شوى
|
آب بيانات غم افزا چو شنيد
|
ديد كان كودك بى صبر و قرار
|
اهل بيت از اثر آن تب و تاب
|
هر چه كردند كه در آن دل شب
|
اشك از ديده نريزد اين سان
|
عاقبت صبر و توان از همه برد
|
اشكها شد همه تبديل به خون
|
ناله اى گشت ز ويرانه بلند
|
كه طنين در همه افلاك فكند
|
كه در آن آل على داشت مقام
|
چون شب و روز، به نزديكى هم
|
گشت بيدار از آن ناله يزيد
|
زان غمين واقعه آگاهى يافت
|
روز و شب دوخته ديدار به در
|
همچو آن تشنه پى برده به آب
|
ديده رخسار پدر را در خواب
|
بعد از آن خواب چو برداشته سر
|
همه را در غم او دل شده خون
|
اختيار از كفشان رفته برون
|
هر كه را مى نگرى غمزده است
|
صحن ويرانه چو ماتمكده است
|
ليك چون بر المش درمان نيست
|
بيم آن است كه آن كودك زار
|
شرح اين قصه چو بشنيد يزيد
|
گفت كاين درد نه بى درمان است
|
شربت وصل در اين طشت زر است
|
پس به دستور وى آنگه به طبق
|
ديد كز پرتو آن روى چو مهر
|
گفت با خويش كه اين مهر منير
|
بهتر آن است كه اين مطلع نور
|
خواست چون نور خدا را پنهان
|
به گمانى كه به روى خورشيد
|
با كفى خاك توان پرده كشيد
|
غافل از آنكه حجاب و سرپوش
|
اين نه شمعى است كه خاموش شود
|
تا كه بنياد جهان بر سر پاست
|
يافت چون زينب سر پوش و طبق
|
گفت كاين هديه بى سابقه را
|
لحظه اى بعد به دلخواه يزيد
|
چون نهادند طبق را به زمين
|
به گمانى كه به وى داور شام
|
گشت آزرده ، سپس با دل ريش
|
در دلم خواهش و سودايى نيست
|
بر من اين خواب و خور و آب و طعام
|
زينب آن خواهر غمخوار حسين
|
آن كه در معرض تقدير و بلا
|
كه به اندوه و الم بود دچار
|
آن درى را كه به صد عجز و نياز
|
مى زدى ، حال به رويت شده باز
|
اين طبق مشرق خورشيد حق است
|
جان عالم همه در اين طبق است
|
بعد از اين جان تو جان پدر
|
طفل ، اين نكته چو در گوش گرفت
|
كه به موساى نبى تافت به طور
|
چشم شهزاده چو افتاد به سر
|
شد از آن سوز دل و شعله آه
|
گفت كاى جان به فداى سر تو
|
كه جدا كرده سر از پيكر تو؟
|
كه تو را كشت و ز حق شرم نكرد
|
به كجا مانده پدر جان ، تن تو؟
|
كه مرا بى پدر و خوار نمود
|
آن كه اين آتش بيداد افروخت
|
شد دلم خون و غمم افزون تر
|
بعد از اين بى پدر و بى سامان
|
بى خبر از خود و با غم دمساز
|
با پدر كرد همى راز و نياز
|
دلش از غم به تعب آمده بود
|
جان به نزديكى لب آمده بود
|
گه گرفت آن سر پر نور به بر
|
ترك جان گفت و به جانان پيوست
|
تا كه در تن رمق از جانش بود
|
داشت بر سينه چو جان آن سر پاك
|
تا زمانى كه خود افتاد به خاك
|
بعد چون رخت از اين عالم بست
|
داد با جان ، سر شه نيز از دست
|
رفت از اين عالم و با رفتن خويش
|
سوخت جان و دل آن جمع پريش
|
برد از اهل حرم تاب و قرار
|
يك گل ديگر از آن گلشن عشق
|
رفت در خاك و خزان شد به دمشق
|
كه شنيده است در اقطار جهان
|
كس نديده است و نبيند ايام
|
(مخبرى ) گرچه سر افكنده بود
|
دارد اميد رهايى ز گناه
(306)
|