ستاره درخشان شام حضرت رقيه دختر امام حسين (ع )
حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى
- ۲ -
ج - شام در عهد باستان
سوريه (شام ) از لحاظ تاريخى تا قبل از قرون جديد شامل كشورهاى كنونى سوريه ، لبنان
و قسمتهايى از اردن و فلسطين مى شد، و تقسيمات كنونى ، حاصل سياست تفرقه افكن
انگليس و فرانسه در جنگ اول جهانى است .
در سال 63 ميلادى امپراتورى روم بر سوريه دست يافت و از آن تاريخ سوريه تحت تسلّط
روميان قرار گرفت ، تا آنكه در سال 395 ميلادى پس از تجزيه دولت روم به دو بخش روم
شرقى و غربى ، سوريه جزو قلمرو امپراتورى روم شرقى
(بيزانس )گرديد. ولى بتدريج استيلاى بيزانس بر سوريه ضعيف شد، تا در قرن هفتم به
دست قواى اسلام افتاد.
(27)
د - شام در تاريخ اسلام
1.سفر پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم به شام
سرزمين شام ، براى مسلمانان سرزمين خاطره ها است . اين سرزمين پيوندى خاص با تاريخ
اسلام دارد كه ريشه هاى آن به سالهاى پيش از فتح دمشق باز مى گردد؛ به سالهاى
نوجوانى و جوانى بنيانگذار اسلام حضرت محمدبن عبدالله صلى الله عليه و اله و سلم ،
كه همراه عموى خود سفرى به اين سرزمين كرد.
در آن سالها حضرت محمّد صلى الله عليه و آله جدّ خويش ، عبدالمطلب عليه السلام را
از دست داده بود و تحت سرپرستى عموى خود ابوطالب عليه السلام به سر مى برد.
بازرگانان قريش طبق معمول ، هر سال يك بار به شام سفر مى كردند. آن سال ابوطالب نيز
با آنان آهنگ سفر كرد و تصميم گرفت كه برادرزاده خود را در مكّه باقى گذارده و كسى
را بر حفاظت او بگمارد. ولى هنگام حركت برنامه او دگرگون شد و تصميم گرفت برادرزادة
خود را نيز كه در آن روز بيش از دوازده بهار از سن او نگذشته بود همراه خود به شام
ببرد. هنوز كاروان به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى به نام
(بُصرى ) حادثه اى پيش آمد
و ابوطالب عليه السلام برنامه مسافرت را نيمه كاره رها كرد و به مكّه بازگشت . علّت
قطع برنامه سفر اين بود كه در سرزمين بُصرى راهبى به نام بُحَيْرى زندگى مى كرد و
به عللى از كاروان قريش براى اطعام در صومعه خود دعوت كرد. زمانى كه قريش از صرف
غذا فارغ شدند رو به آنان كرد و گفت : اين كودك (حضرت محمّد) متعلّق به كيست ؟ همگى
گفتند: او برادرزاده ابوطالب عليه السلام است . وى رو به ابوطالب كرد و گفت : كودك
شما آينده درخشانى دارد، او همان پيامبر موعود تورات و انجيل است و تمام خصوصيّاتى
كه براى پيامبر پس از مسيح در كتابهاى دينى خود خوانده ام بر اين كودك منطبق است .
او داراى آيينى جاودانى است . او را از چشم دشمن پنهان ساز! اگر ملّت يهود او را
ببينند و بشناسند نقشه قتل او را مى ريزند. چه بهتر كه شما از اين نقطه به مكّه
برگرديد. از اين جهت ابوطالب برنامه سفر خود را قطع كرد و بسرعت به مكّه بازگشت .
ولى برخى از تاريخ نگاران يادآور مى شوند كه هدف نهايى كاروان قريش همان نقطه بود
كه با راهب ملاقات كردند و ابوطالب عليه السلام كارهاى بازرگانى خود را بسرعت به
پايان رسانيد و همراه برادرزاده خود به مكّه بازگشت و از آن پس هرگز به سفر نرفت و
حفاظت و سرپرستى برادرزاده را بر همه چيز مقدّم داشت .
(28)
2. دومين سفر
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك بار ديگر نيز به اين سرزمين سفر كرد و آن
زمانى بود كه حضرت 25 سال داشت و هنوز در كنار عمويش ابوطالب زندگى مى كرد. ابوطالب
عليه السلام درصدد بود كه براى برادرزاده خويش شغل مناسبى در نظر بگيرد. در آن
زمان خديجه ، دختر خويلد، زنى شرافتمند و تجارت پيشه بود و دامنه تجارت او به مصر و
حبشه كشيده شده بود. ازينرو ابوطالب عليه السلام به برادرزاده خود گفت : خديجه عليه
السلام دنبال مرد امينى مى گردد كه سرپرستى تجارت او را به عهده گيرد؛ چه بهتر كه
خود را به وى معرّفى كنى . او پيشنهاد ابوطالب را پذيرفت ولى بر اثر مناعت طبع و
همّت بلندى كه داشت از اينكه مستقيما چنين پيشنهادى را به خديجه دهد، خوددارى كرد.
اتفاقا خديجه كه از امانت و راستگويى و مكارم اخلاق حضرت محمد صلى الله عليه و آله
آگاه بود، هنگامى كه از مذاكرات آنان اطلاع يافت فورا كسى را دنبال حضرت فرستاد و
پيشنهاد كرد كه با سرمايه وى براى تجارت رهسپار شام شود و اعلام كرد كه حاضر است دو
برابر آنچه به ديگران مى دهد به حضرت بپردازد. لذا حضرت محمد صلى الله عليه و آله
اين پيشنهاد را پذيرفت و هنگامى كه كاروان بازرگانى قريش به سمت شام حركت كرد، حضرت
در راءس كاروان خديجه رهسپار شام گرديد. خديجه در اين سفر شتر راهوارى را در اختيار
وكيل خود قرار داد، و نيز دو غلام را كه يكى از آنها
(ميسره ) نام داشت همراه او
روانه كرد تا در كارها دستيار وى باشند.
سرانجام كاروان به شام رسيد. بازرگانان اجناس خود را فروختند و سود خوبى عايد
گرديد. حضرت محمّد صلى الله عليه و آله در بازگشت كالاهايى براى فروش از بازار
(تهامه
) خريد و همراه كاروانيان به مكّه بازگشت .
(29)
3. پيك اسلام در سرزمين شام
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از نخستين روز بعثت ، آيين خود را آيينى جهانى
معرّفى مى كرد. چنانكه در بسيارى از آيات قرآن به جهانى بودن اسلام تصريح شده است .
از آن جمله مى فرمايد:
(قُلْ يا اءَيُّهَا النّاسُ إِنّى رَسولُ اللهِ إِلَيْكُمْ
جَمِيعا) : اى مردم ! من فرستاده خدا به سوى همگى شما هستم .
(30)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سالهاى نخست بعثت ، پيوسته در پى فرصتى بود كه
به نشر آيين خود در ميان ملل جهان بپردازد، امّا توطئه هاى مختلف دشمنان اسلام به
وى فرصت انجام اين كار را نمى داد.
پس از آنكه در سال ششم هجرى پيمان صلح حُديبيّه ميان پيامبر اسلام صلى الله عليه و
آله و قريش بسته شد و فكر رسول خدا از خطر حمله قريش آسوده گرديد، پيامبر تصميم
گرفت زمامداران وقت و رؤ ساى كشورهاى مختلف آن روز را طى نامه هايى به اسلام دعوت
كند و آيين خود را كه از دايره يك عقيده ساده گام فراتر نهاده به صورت يك آيين
جهانى درآمده بود به ملل جهان آن روز عرضه نمايد.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شش نفر از ورزيده ترين افراد را طى نامه هايى كه
رسالت جهانى آن حضرت در آنها منعكس بود به نقاط مختلف روانه كرد. سفيران هدايت دريك
روز رهسپار سرزمينهاى ايران ، روم ، حبشه ، مصر، يمامه ، بحرين و حيره شدند. قيصر،
پادشاه روم شرقى ، با خدا پيمان بسته بود كه هرگاه در نبرد با ايران پيروز گردد به
شكرانه اين پيروزى ، از مقر حكومت خود قُسطنطنيه پياده به زيارت
(بيت المقدس
) رود. او پس از پيروزى به نذر خود جامه عمل پوشانيد و پياده رهسپار
بيت المقدس گرديد.
(دحيه كلبى
) ماءمور شد نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به قيصر برساند. او
قبلا سفرهاى متعددى به شام داشت و به نقاط مختلف شام كاملا آشنا بود. قيافه گيرا،
صورت زيبا و سيرت نيكوى وى شايستگى همه جانبه او را براى انجام اين وظيفه خطير
ايجاب مى كرد. وى پيش از آنكه شام را به قصد قُسطنطنيه ترك كند در يكى از شهرهاى
شام يعنى (بُصْرى
)
(31) اطلاع يافت كه قيصر عازم بيت المقدس است . لذا فورا با استاندار
بُصْرى ، به نام حارث بن ابى شمر، تماس گرفت و ماءموريّت خطير و پر اهميّت خود را
به او ابلاغ كرد. واقدى
(32) مى نويسد: (پيامبر صلى
الله عليه و آله دستور داده بود كه نامه را به حاكم بُصْرى بدهد و او نامه را به
قيصر برساند). شايد اين دستور از اين
نظر صادر شده بود كه پيامبر شخصا از مسافرت
(قيصر)
آگاهى داشت ، و يا اينكه شرايط و امكانات دحيه محدود بوده و مسافرت تا قسطنطنيه
خالى از اشكال و مشقّت نبوده است . در هر صورت ، سفير پيامبر اسلام صلى الله عليه و
آله با حاكم بُصرى تماس گرفت . استاندار، (عدى
بن حاتم ) را خواست و او را ماءمور كرد
تا همراه سفير پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بيت المقدس بروند و پيام و نامه
پيامبر را به دست قيصر برسانند.
ملاقات سفير با قيصر در شهر حمص صورت گرفت . وقتى مى خواست به ملاقات قيصر برود،
كارگزاران سلطان به او گفتند كه بايد در برابر قيصر سر به سجده بگذارى و در غير اين
صورت به تو اعتنا نخواهد كرد و نامه تو را نخواهدگرفت . دحيه ، سفير خردمند پيامبر
اسلام ، گفت : (من ، براى كوبيدن اين
سنّتهاى غلط، رنج اين همه راه را بر خود هموار كرده ام . من از طرف صاحب رسالت
محمّد صلى الله عليه و آله ماءمورم به قيصر ابلاغ كنم كه بشر پرستى بايد از ميان
برود، و جز خداى يگانه كسى مورد پرستش واقع نگردد. با اين ماءموريّت و با اين عقيده
و اعتقاد، چگونه مى توانم تسليم نظريّه شما شوم و در برابر غير خدا سجده كنم ؟).
منطق نيرومند و نيز صلابت و استقامت سفير، مورد اعجاب كاركنان دربار قرار گرفت . يك
نفر از درباريان خير انديش به دحيه گفت مى توانى نامه را روى ميز مخصوص قيصر بگذارى
و برگردى . كسى جز او دست به نامه هاى روى ميز نمى زند و هر موقع نيز نامه را
بخواند، شما را به حضور خواهد طلبيد. دحيه از راهنمايى آن مرد تشكّر كرد و نامه را
روى ميز قيصر گذارد و بازگشت . قيصر نامه را گشود.
بسم الله الرحمن الرحيم
من محمّد بن عبدالله الى هر قل عظيم الروم ، سلام على من اتّبع الهدى اءمّا بعد فإ
نّى اءدعوك بدعاية الا سلام اءسلم تسلم يؤ تك الله اءجرك مرّتين فإ ن تولّيت فإ
نّما عليك اثم (الاريسين ) و يا اءهل الكتاب تعالوا إ ليكلمة سواء بيننا و بينكم
الّا نعبد إ لّا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتّخذ بعضنا بعضا اءربابا من دون الله
فإ ن تولّوا فقولوا باءنّا مسلمون (محمّد رسول الله ).
ابتداى نامه ، كه با (بسم الله
) شروع شده بود، توجّه قيصر را به خود جلب كرد و گفت : من از غير سليمان
تاكنون چنين نامه اى نديده ام .
سپس مترجم ويژه عربى خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. او نامه پيامبر
را چنين ترجمه كرد:
(نامه اى است ) از محمّد فرزند عبدالله به هرقل بزرگ روم . درود بر پيروان هدايت !
من تو را به آيين اسلام دعوت مى كنم ، اسلام آور تا در امان باشى ، خداوند به تو
پاداش مى دهد (پاداش ايمان خود و پاداش ايمان كسانى كه زيردست تو هستند) . اگر از
آيين اسلام روى گردانى گناه (اريسان
) نيز بر توست . اى اهل كتاب ، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم
: به اينكه غير خدا را نپرستيم ، و كسى را انباز او قرار ندهيم ، و بعضى از ما بعضى
ديگر را به خدايى نپذيرد. هرگاه (اى محمّد) صلى الله عليه و آله آنان از آيين حق سر
برتافتند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم .
4. نفوذ اسلام به شام
در سال 14 هجرى (برابر با حدود نيمه اول قرن هفتم ميلادى ) شام جزو قلمرو اسلامى
گرديد. بدين ترتيب كه ، در زمان خلافت ابوبكر ارتش اسلام به فرمان وى به سوى منطقه
شام حركت كرد. پس از درگيريهايى كه بين نيروهاى اسلام و سپاهيان
(هرقل
) (هراكليوس
) امپراتور روم شرقى ) در اردن و فلسطين رخ داد، نيروهاى روم شكست خورده
به سمت دمشق عقب نشينى كردند و شهر دمشق توسّط مسلمانان محاصره گرديد. در اين هنگام
ابوبكر درگذشت (22 جمادى الاخر سال 13 هجرى ) و عمر به خلافت رسيد. سرانجام در
تاريخ رجب سال 14 هجرى شهر دمشق سقوط كرد و سربازان تحت فرماندهى خالدبن وليد پس از
پيمان صلح از دروازة شرقى ، و سربازان تحت فرماندهى ابوعبيدة جرّاح با درگيرى نظامى
از دروازه اى به نام (باب الجابيه
) وارد شهر شدند و ابوعبيده نيز پيمان صلح خالد را تصويب كرد
(33) يعقوبى در اين زمينه مى نويسد:
شهر دمشق شهرى است با شكوه و كهن ، كه در دوران جاهليت و اسلام مركز شام بوده است و
آن را در همه جندى هاى شام
(34) در بسيارى از رودخانه ها و آبادى و رودخانه اعظمش كه
(بَرَدا)
(35) گفته مى شود، نظيرى نيست . شهر دمشق در سال 14 هجرى و در عهد خلافت
عمربن خطاب گشوده شد و (ابوعبيدة بن
جراح ) آن را پس از يك سال محاصره از
دروازه اى به نام (باب الجابية
) به صلح فتح نمود و خالد بن وليد از دروازه ديگرش به نام
(باب الشرقى ) بدون صلح
درآمد و به عمر بن خطاب نوشتند و او هم عمل ابوعبيده را روا داشت .
(36)
البته در پيروزى مسلمانان ، آمادگى مردم آن منطقه جهت پذيرش اسلام بى تاءثير نبود و
عواملى مانند نزديكى مردم آن منطقه از نظر آداب و رسوم به عرب ، رفتار ساده سپاهيان
فاتح اسلام با مردم ، مالياتهاى سنگينى كه حكومتهاى قبلى از آنان مى گرفتند، خستگى
مردم از بحثها و جدالهاى كلامى و مكتبهاى فكرى گوناگون كه در مسيحيت آن منطقه پديد
آمده بود، مردم آن سامان را از مسيحيت و حكومت روميان رويگردان ساخته بود.
(37)
در هرحال از آن تاريخ به بعد، منطقة شام به قلمرو اسلامى پيوست و از سال 40 هجرى ،
كه معاويه پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام زمام امور مسلمانان را در دست
گرفت ، تا سال 132 هجرى (دمشق
) پايتخت حكومت بنى اميه بود. در اين تاريخ به دنبال سقوط سلسله بنى
اميه با انقلاب عباسيان ، كه با پشتيبانى شيعيان و ايرانيان موجب به قدرت رسيدن
عباسيان گرديد، شام اعتبار سابق خود را از دست داد و بغداد به عنوان پايتخت انتخاب
گرديد.
(38)
پس از سقوط بنى اميه ، شام ادوار مختلفى را طى كرده است ، كه شرح آن نيازمند كتابى
ديگر است .
بخش سوم : شجرة ملعونة بنى اميّه
(وَ ما جَعلْنا الرُّؤْيَا الَّتى اءرَيْناكَ إ لّا
فِتْنَةً للنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ
(39)
فى الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إ لّا طُغْيانا كبيرا)(40)
مفسّرين ، عموما، در تفسير آية شريفه فوق نوشته اند كه : رسول اكرم صلى الله عليه و
آله در خواب ديد ميمونها بر منبر وى بالا مى روند و سخت متاءثّر گرديد. جبرئيل ،
پيك الهى ، نازل شد و خواب را چنين تعبير نمود: بنى اُميّه بر بنى هاشم غلبه مى
كنند و از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بالا مى روند، آنان شجره ملعونه
هستند. روايت شده كه از اين تاريخ به بعد، ديگر كسى خنده بر لب پيامبر اسلام صلى
الله عليه و آله نديد.
(41)
نيز از جمله آياتى كه در ذمّ بنى اُميّه نازل شده ، سوره مباركه قدر است . مقصود از
(الف شهر) دراين سوره ، طول
دوران دولت بنى اُميّه است كه هزار ماه طول كشيد و از بركات و ثواب ليلة القدر
محروم بودند و خير اُخروى يك شب قدر، از خير دنيوى هزار ماه رياست بنى اُميّه بيشتر
است . چنانچه فخر رازى در تفسير كبير، و ابن اثير در اُسْدُ الغابه ، از حضرت امام
مجتبى عليه السلام نقل مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خواب بنى اُميّه
را ديد كه پاى بر منبرش مى گذارند، و طبق روايتى : چون بوزينگان بر آن جست و خيز مى
كنند. حضرت از اين صحنه ناراحت شد. پس خداى بزرگ ، سوره مباركه
(إ نّا اءنزلناه ) را
فرستاد، يعنى هزار ماه ملك بنى اُميّه . قاسم ، كه راوى حديث است ، گفته است حساب
كرديم ، ديديم دوران حكومت بنى اُميّه هزار ماه به طول انجاميد.
(42)
مسعودى در مروج الذهب آورده است كه : جمع مدّت سلطنت بنى اُميّه تا زمانى كه منقرض
شدند و خلافت به بنى عبّاس منتقل شد، بدون كم و زياد، هزارماه كامل بوده است .
آيا بنى اُميّه از قريش بودند؟!
در اصل و نسب بنى اُميّه و پاره اى از افراد مشهورشان ، سخن بسيار است . در ردّ
نسبت بنى اُميّه به قريش گفته شده است كه اُميّه ، نياى آنان ، بنده اى رومى بود،
عبدالشمس او را خريد و به رسم عرب در جاهليّت او را پسر خود خواند. مؤ يّد اين مطلب
، كلام اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام در يكى از نامه هايش به معاويه
است كه مرقوم فرمود: (ليس
اُميّة كهاشم ، و لا حرب كعبد المطلّب ، و لا اءبوسفيان كاءبى طالب ، و لا المهاجر
كالطليق ، و لا الصريح كاللّصيق )
.
به تصريح دانشمندان ، مانند محمّد عبده مصرى در شرح نهج البلاغه ، صريح به كسى
گويند كه صحيح النسب باشد، ولصيق كسى است كه بيگانه بوده و او را به فاميل و قبيله
وى چسبانده باشند.
اُميّه مرد بدنامى بود كه متعرّض زنان مى شد و به فحشا و زنا معروف بود. وى همان
كسى است كه چون به ده سال جلاى وطن محكوم شد، از مكّه به شام رفت و در آنجا ده سال
ماند و با زن يهودى شوهردارى زنا كرد.
آن زن در بستر شوهرش ، كه فردى يهودى بود، پسرى آورد و اميه او را فرزند خود خواند
و بر وى نام ذكوان نهاد و او را مكنّى به ابو عمرو ساخت . سپس زن خودش را در زمان
حيات خود به او داد، و اين ذكوان پدر ابومعيط وجد عقبه - پدر وليد بن عقبه ، برادر
مادرى عثمان - است .
(43)
خاندان ابوسفيان
در ميان كسانى كه در مقابل دعوت اسلام به توحيد و خداپرستى عناد ورزيده و لجوجانه
مخالفت كردند و مقاومت نشان دادند، ابوسفيان فساد و عناد و اصرارش از همگان بيشتر
بود. وى براى جلوگيرى از انوار تابناك اسلام تلاش بسيار كرد و در بدر و احد و خندق
، از سران مشركين ، و در اُحد و خندق سردار لشگر و زعيم سپاه كفر بود.
ابوسفيان و زن و فرزندانش ، هر چه توانستند رسول اكرم صلى الله عليه و آله را آزار
دادند و از شرك و كفر پشتيبانى كردند. در جنگ بدر سه تن از فرزندانش چ معاويه ،
حنظله و عمرو - شركت داشتند. على عليه السلام حنظله را كشت و عمرو را اسير كرد، ولى
معاويه گريخت و شدّت فرار وى از جنگ چنان بود كه وقتى به مكّه رسيد پاهايش ورم كرده
بود!
(44)
هند جگرخوار!
مادر معاويه در تاريخ به هند جگرخوار مشهور است ، زيرا وى جگر حمزه سيّدالشّهدا،
عموى بزرگوار رسول خدارا صلى الله عليه و آله در جنگ اُحد به علّت دشمنى با آن حضرت
به دندان جويد و قطعات جگر را به رشته كشيد و بر گردن آويخت ! اين زن نيز، مانند
شوهرش ابوسفيان ، با رسول خدا صلى الله عليه و آله و اسلام سخت دشمن بود، بلكه شايد
دشمنى وى شديدتر بود.
ابوسفيان ، دشمن اسلام و پيامبر صلى
الله عليه و آله
پدر معاويه ، ابوسفيان است كه آزار و دشمنى او نسبت به پيشواى اسلام از آغاز بعثت
تا زمان رحلت آن حضرت ، آشكارتر از (كفر
ابليس ) است . وى رهبرى دشمنان رسول
خدا صلى الله عليه و آله از كفّار قريش و مشركين مكّه ، را برعهده داشت و هميشه
پرچم كفر را بر ضدّ نهضت جوان اسلام به دوش مى كشيد. او در مكّه دامها و نيرنگهاى
بسيارى را عليه مقام رسالت به كار گرفت ، و زمانى هم كه حضرت به مدينه رفت ، بر ضد
ايشان ، دست به ايجاد جنگهاى مختلفى زد تا از بت پرستى و رذايل اخلاقى دفاع نمايد و
رسالت الهى پيامبر صلى الله عليه و آله و فضايل اخلاقى يى را كه هدف آن حضرت بود
ريشه كن سازد.
(45) زمخشرى ، دانشمند مشهور اهل سنّت ، گويد: ابوسفيان مردى كوتاه قامت
و بدشكل بود و هند، صباح را (كه مزدور و اجير ابوسفيان بوده و از طراوت جوانى
برخوردار بود) به نظر خريدارى نگاه مى كرد و عاقبت نيز نتوانست خوددارى كند و لذا
او را به سوى خويش خواند و در ميان آن دو ارتباط پنهانى برقرار گشت . اين روابط
نامشروع تا آنجا بالا گرفت كه پاره اى از مورخين معتقدند علاوه بر معاويه ، عتبه
(فرزند ديگر ابوسفيان ) هم در حقيقت از صباح بوده است ! و نيز گفته اند: هند از به
دنيا آوردن اين طفل در منزل ابوسفيان خشنود نبود، لهذا سر به بيابانها نهاد و كودك
خود، عتبه ، را در تنهايى به دنيا آورد.
خاندان بنى اُميّه
رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: عدل و داد، هنگامى كه در ميان پيروان من از
بين خواهد رفت كه مردى به نام يزيد از امويان زمامدار مسلمانان گردد.
(46)
امويان ، اين خاندان رانده شده و منفور، نه از مهاجرين بودند و نه از انصار.
آنان ثروت مسلمانان را به غارت بردند، دين سازى كردند، و مسلمانان را به بردگى
گرفتند.
(47)
سراسر دوره بنى اُميّه جز رجعت به عصر جاهليّت ، و پيروى از كفر و الحاد چيز ديگرى
نيست
(48)
ابوسفيان گفت : پروردگارا، بار ديگر دوران جاهليّت را به ما بازگردان و حكومت و
خودمختارى تازيان را زنده كن !(49)
نيز گفت : سوگند به خدا، اگر زنده بمانم حكومت را از دست هاشميان بيرون خواهم آورد.
(50)
پسرش معاويه هم ، پس از تحميل صلح بر امام حسن مجتبى عليه السلام ، صراحتا گفت : من
در راه دين با شما نجنگيدم ، بلكه تنها به اين علّت با شما ستيز كردم كه بر شما
حكومت كنم
(51)
هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد، ابوسفيان بر او وارد شده و اظهار داشت : خلافت را
چون (گوى
) در دست بنى اُميّه بچرخان ، كه خلافت و رسالت جز سلطنت چيز ديگرى نيست
و من بهشت و جهنّمى نمى فهمم .
(52)
در حدود پنجاه سال پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بيست سال بعد از
شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام ، و ده سال بعد از شهادت امام حسن مجتبى عليه
السلام بود كه در نيمه ماه رجب سال شصتم هجرت معاوية بن ابى سفيان از دنيا رفت .
معاويه در حدود چهل و دو سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود: حدود پنج سال از طرف
خليفه سوم امير شام بود؛ كمتر از پنج سال هم در زمان خلافت اميرالمؤ منين على بن
ابى طالب عليه السلام و همچنين حدود شش ماه در خلافت امام حسن عليه السلام حكومت
شام را در دست داشت . و در اين مدت دائما با على و حسن بن على عليه السلام در جنگ و
ستيز بود. افزون بر اين همه ، چيزى كمتر از بيست سال هم خلافت اسلامى را در چنگ
داشت و در اواخر عمر خود براى خلافت فرزندش از مردم مسلمان بيعت گرفت .
عثمان و معاويه ، سرسلسله چهارده نفر خلفاى سفيانى و مروانى بنى اُميه هستند كه از
سال 41 تا سال 132 هجرى مدت هزارماه حكومت اسلامى را به دست داشتند.(53)
جنايات معاويه بيشمار است : وى با امام حسن عليه السلام صلح كرده و بر خلاف مواد آن
عمل كرد. چنانكه بر خلاف تعهداتش شيعيان على عليه السلام را در فشار شديدى قرار
داد، و از جمله حجر بن عدى و 6 نفر از ياران او را كشت . قدرت معاويه به جايى رسيده
بود كه هرچه مى خواست مى كرد.
شجره نفرين شده !
رسول خدا فرمود: (إ
ذا راءيتم معاوية على منبرى فاقتلوه )
(54) يعنى ، وقتى معاويه را بالاى منبر من ديديد، او را بكشيد.
روزى پيامبر گرامى ، ابن عبّاس را براى احضار معاويه فرستاد. ابن عبّاس رفت تا
معاويه را احضار كند، ديد مشغول غذا خوردن است . در بازگشت عرضه داشت : غذا مى
خورد. حضرت فرمود: (لا اءشبع الله
بَطَنه )
(55) يعنى ، خداوند هيچ گاه شكم او را سير نكند!
در نتيجة نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله ، معاويه هيچ وقت در غذا خوردن سير
نمى شد. وى مى گفت : دست كشيدن من از غذا براى سيرى از آن نيست ، بلكه از جهت خستگى
از خوردن است ! معاويه شراب مى خورد و به اسم اسلام حكومت مى كرد.
(56)
جاريه و معاويه
نام يكى از رؤ ساى عشاير عرب ، (جاريه
) بود. به طورى كه (اقرب
الموارد)، از كتب مشهور لغت ، مى گويد:
يكى از معانى جاريه ، (الحيّة من جنس
الافعى ) است . يعنى ، جاريه يك نوع
مار از جنس افعى است . جاريه مردى قوى ، صريح اللّهجه و با شخصيّت بود. او و كسانش
از حكومت ظالمانه معاويه ناراضى بودند و در دل نسبت به وى كينه و دشمنى داشتند.
معاويه كه بدبينى او و كسانش را احساس كرده بود تصميم گرفت روزى در برابر مردم به
وى توهين كند و نامش را وسيله تمسخر و تحقير او قرار دهد. فرصتى پيش آمد و جاريه با
معاويه روبرو شد.
معاويه گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترا افعى گذارده اند.
جاريه فورا و بدون تامل گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترا
معاويه گذارده اند (معاويه به معنى سگ ماده است !)
(57) معاويه از اين جواب سخت ناراحت شد و گفت : بى مادر، ساكت باش !
جاريه پاسخ داد: من مادر دارم كه مرا زاييده است . به خدا قسم دلهايى كه بغض ترا در
خود مى پرورد، در سينه هاى ماست و شمشيرهايى كه با آنها با تو نبرد خواهيم كرد در
دستهاى ماست ؛ تو قادر نيستى به ستم ما را هلاك كنى و به زور بر ما حكومت نمايى .
تو در حكومتت با ما عهد و پيمانى بسته اى و ما نيز طبق آن متعهّد شده ايم كه از تو
اطاعت كنيم ؛ اگر تو به پيمانت با ما وفا كنى ما هم در اطاعت از تو پايدار خواهيم
بود و اگر تخلّف نمايى بدان كه پشت سر ما مردان نيرومند و نيزه هاى برنده قرار
دارند.
معاويه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاريه خود را سخت شكست خورده مى ديد، گفت :
خداوند مانند ترا در جامعه زياد نكند!
شريك بن اعور و معاويه
شريك بن اعور، سيد و بزرگ قوم خود بود و در زمان معاويه مى زيست . وى شكل و شمايل
بدى داشت . اسمش شريك بود و پدرش نيز اعور نام داشت كه به معنى كسى است كه يك چشمش
معيوب باشد.
در يكى از روزهايى كه معاويه در اوج قدرت بود، شريك بن اعور به مجلس او آمد.
معاويه ، از اسم نامطبوع وى و پدرش ، و همچنين از قيافه ناخوشايند او، سوء استفاده
كرده و او را به باد تحقير و اهانت گرفت .
معاويه گفت : نام تو شريك است و براى خدا شريكى نيست ، و تو پسر اعورى و سالم از
اعور بهتر است ، نيز صورت نازيبايى دارى و خوشگل بهتر از بدگل است . چگونه قبيله ات
كسى چون تو را به سيادت و آقايى خود برگزيده اند؟
شريك در جواب گفت : به خدا قسم ، تو معاويه هستى و معاويه سگى است كه عوعو مى كند.
تو عوعو كردى و نامت را معاويه گذاردند. تو فرزند حرب و صخرى و زمين همواره از زمين
سنگلاخ بهتر است . با اين همه ، چگونه به مقام زمامدارى مسلمين نايل آمده اى ؟
سخنان شريك بن اعور، معاويه را شكست داد و معاويه شريك را قسم داد كه از مجلس وى
خارج شود.
(58)
دو سياست متضاد
فرمان على بن ابى طالب عليه السلام به لشكريانش : كوچكترين خونى را، بنا حق ، بر
زمين جارى نسازيد. دستور معاويه به لشگريان : از كشتن زنان و كودكان نيز دست
برنداريد.
(59) معاويه دستور داد در بلاد اسلامى گردش كنند و هر كس را كه از هوا
خواهان على عليه السلام است بكشند. ولى على بن ابى طالب عليه السلام به واليانش مى
فرمود: با كسى كه با تو نجنگد پيكار مكن و بر مسيحيان و يهوديانى كه با مسلمانان
عهد بسته اند ستم مكن .
گور معاويه كجاست ؟
سيد محمد صادق طباطبائى - رجل معروف ايران در عصر مشروطه و پهلوى ، و رئيس پيشين
مجلس شوراى ملى - در سال 1335 شمسى مسافرتى به سوريه مى كند. در آنجا به فكر مى
افتد ببيند گور معاويه كجاست و چه وضعى دارد؟
طباطبائى از هر كس مى پرسد گور معاويه كجاست ؟ همه با يك ديد نفرت آميز به او پاسخ
كوتاهى مى دهند و از راهنمايى وى خوددارى مى كنند. ولى وى مصرانه اين جستجو را
دنبال مى كند و سرانجام در يكى از محلات پشت شهر تنها يك درشكه چى را مى يابد كه ،
با گرفتن دست مزد مضاعف ، حاضر به بردن طباطبائى سر قبر معاويه مى شود. آن هم با
اين شرط كه طباطبائى را به خارج شهر و نزديكى آرامگاه معاويه ببرد و آنجا او را
پياده كرده و باز گردد و بقيه راه را خود طباطبائى پياده برود.
بهتر است از اين به بعد رشته كلام را به دست خود طباطبائى داده و بدون ذره اى كم و
كاست گفته او را بشنويم :
مسافت زياد نبود، رسيديم . حياط خرابه محقرى مشتمل بر دو اطاق كوچك و فضايى در حدود
20 متر بود. سه پله مى خورد. پايين رفتيم . وسط حياط، حوض كوچك و مخروبه اى با آب
گنديده ، كه سه مرغابى در آن زندگى مى كردند، وجود داشت . پيرزنى در گوشه حياط
نشسته بود. دوكى در دست (داشت ) و مقدارى پشم در جلويش بود و نخ مى رشت . همين كه
ما را ديد گفت : اينجا چه كار داريد؟
گفتم : آمده ام قبر معاويه را ببينم ، كجاست .
گفت : معلوم مى شود شما عراقى هستيد، براى اينكه از اهل شام كسى اينجا نمى آيد، و
با دست يكى از اطاقها را كه در چوبى كهنه اى داشت نشان داد. در را باز كردم ، اطاقى
بود به مساحت ده دوازده متر كه محل دو قبر در آن ظاهر بود: روى يكى از قبرها پارچه
سبز رنگ رفته و مندرس افتاده بود و دو شمعدان مسى قديمى هم رويش گذارده بودند؛ و
قبر ديگر ساده و بى پيرايه بود. قدرى ايستادم و مانند كسى كه فاتحه بخواند مقدارى
لعن به معاويه و بنى اُميّه فرستادم و از در بيرون آمدم !
(60)
جواز لعن بر معاويه
عين الا ئمّه روايت مى كند كه به ده دليل ، لعن بر معاويه رواست :
1. خروج او از اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام
2. شمشير كشيدن او بر روى اميرالمؤ منين على عليه السلام
3. غصب كردن حقّ حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام
4. انكار اهل بيت عليه السلام
5. خود را مستحق امامت شناختن .
6. كتمان فضل اميرالمؤ منين على عليه السلام
7. جسارت به اميرالمؤ منين على عليه السلام بر سر منبرها.
8. بهتان بر آن سرور نهادن به خون عثمان .
9. ولايت بر اُمّت را به يزيد كافر دادن .
10 قتل حسن بن على عليه السلام و وصيّت كردن به قتل امام حسين عليه السلام
پس معاويه مستحق لعن باشد، بى شرط.(61)
امام حسين عليه السلام يگانه حامى دين
اسلام
معاويه لعنة الله عليه در طول خلافت بيست ساله خود پايه هاى حكومت فرزند فرومايه اش
يزيد را، كه عصاره فساد و ثمره شوم شجره اموى بود، محكم و استوار ساخت .
پس از درگذشت معاويه ، مردى روى كارآمد كه نه تنها تربيت دينى نداشت ، بلكه با
اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله روى كينه توزيهاى دوران جاهليّت و جنگهاى بدر و
اُحُد و احزاب شديدا مخالف بود. حكومتى كه بايد پاسدار رسالت اسلام ، مجرى قوانين و
حدود، نماينده افكار و آراى مسلمانان ، و تجسّم روح جامعه اسلامى باشد، به دست مرد
پليدى افتاد كه آشكارا موضوع رسالت و وحى محمد صلى الله عليه و آله را انكار مى كرد
و بسان جدّ خود، ابوسفيان ، همه را پندارى بيش نمى دانست .
(62) آيا در چنين اوضاع و احوال ، و با انتشار فساد در حوزه هاى حكومت
اسلامى ، و نفوذ عناصر مرتجع كه مى خواستند اوضاع را به دوران جاهليت بازگردانند،
حضرت حسين بن على عليه السلام كه نمونه تقوى و پرهيزگارى و سمبل آزادى و يگانه حامى
دين و ياور پيامبر صلى الله عليه و آله بود مى توانست دست بيعت به چنين مردى بدهد و
بر جنايات و ستمكاريها و منويّات پليد او صحّه بگذارد؟
هنگامى كه وليد، استاندار مدينه ، امام عليه السلام را به استاندارى دعوت كرد و
نامه يزيد را براى او خواند و از حضرت خواست كه با يزيد بيعت كند، وى در پاسخ گفت :
(إ نّا اءهل
بيت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة ، بنا فتح الله
) و بنا ختم ...)
(63)
ما خاندان نبوّت و معدن رسالتيم و مركز آمد و رفت فرشتگان . خداى متعال بنيان دين
را به دست مردى از ما خاندان بنياد نهاد و كار حاكميّت آن بر جهان را نيز به دست ما
به پايان خواهد رساند. و يزيد مردى است فاسق و بزهكار، شرابخوار، قاتل بى گناهان و
متجاهر به فسق ؛ مثل منى با اين سوابق درخشان ، با چنين كسى هرگز دست بيعت نمى دهد.
بدينگونه ، امام عليه السلام با نهضت و قيام سازنده خود، ماهيت كثيف اين حكومت را
به مسلمانان جهان نشان داد وپرده از روى منويات خطرناك آن برداشت . سرانجام نيز با
خون سرخ خويش ، احساسات مردم را بر ضد امويان بسيج كرد و چيزى نگذشت كه در تمام
اقطار اسلامى قيامهايى روى داد كه نهايتا منجر به نابودى كامل حكومت امويان گرديد.
(64)
در حكومت معاويه ، مردان شجاع و نامى فراوانى از مسلمين ، چون حجر بن عدى و رُشَيد
هجرى ، را به جرم محبّت اهل بيت و ولاى على عليه السلام كشتند. علاوه بر همه اينها،
معاويه با تمهيد مقدماتى ننگين ، سبط اكبر رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى امام
دوّم شيعيان جهان حسن بن على عليه السلام را مسموم و شهيد ساخت .(65)
حمايت امام حسين عليه السلام از مظلوم
شدّت علاقة امام حسين عليه السلام به دفاع از مظلوم و حمايت از ستمديدگان را مى
توان در داستان ارينب و همسرش ، عبدالله بن سلام ، دريافت كه اجمال و فشرده آن را
در اينجا متذكّر مى شويم :
يزيد در زمان ولايت عهدى ، با اينكه همه نوع وسايل شهوترانى و كامجويى و كامروايى
از قبيل پول ، مقام ، كنيزان رقاصه و.... را در اختيار داشت ، چشم ناپاك و هرزه اش
را به بانوى شوهردار عفيفى دوخته بود.
پدرش معاويه ، به جاى آنكه در برابر اين رفتار زشت و ننگين عكس العمل كوبنده اى
نشان دهد، با حيله گرى و دروغپردازى و فريبكارى ، مقدماتى فراهم ساخت تا آن زن
پاكدامن مسلمان را از خانه شوهر جدا ساخته به بستر گناه آلوده پسرش يزيد بكشاند.
حسين بن على عليه السلام كه از قضيه با خبر شد در برابر اين تصميم زشت ايستاد و
نقشه شوم معاويه را نقش بر آب ساخت . وى با استفاده از يكى از قوانين اسلام زن را
به شوهرش ، عبدالله بن سلام ، بازگرداند و دست تعدّى و تجاوز يزيد را از سر خانواده
اى مسلمان و پاكيزه قطع كرد و با اين كار همّت و غيرت هاشميين را نمايان ساخت و
علاقه مندى خود را به حفظ نواميس جامعه مسلمان ابراز داشت و اين رفتار سبب شد كه
مفاخر آل على عليه السلام و دنائت و ستمگرى بنى اُميّه ، براى هميشه در تاريخ به
يادگار ماند.(66)
وصيّت معاويه به يزيد
معاويه ، در مرض وفات خويش ، پسرش يزيد را نزد خود خواند و وصيتهايى بدين مضمون به
او كرد:
پسرم ، من رنج بار بستن و رفتن بدين سوى و آن سوى را از تو كفايت كردم و كارها را
براى تو آسان نمودم و دشمنان را خوار كردم و گردنكشان عرب را براى تو خاضع نمودم و
براى تو آن چيز را فراهم نمودم كه كسى براى فرزندش فراهم ننمود. پس اهل حجاز را
مراعات كن كه اصل تواند. هر كه از حجاز نزد تو آيد او را گرامى دار و هركه غايب
باشد احوال او را بپرس . مردم عراق را مراعات نما و حتى اگر از تو بخواهند كه هرروز
عاملى را عزل كنى بكن . چه ، عزل يك عامل براى تو آسانتر از آن است كه صد هزار
شمشير به روى تو كشيده شود. اهل شام را رعايت كن و آنها را محرم راز خويش قرار ده ؛
اگر از دشمنى بيم داشتى از آنان طلب كمك كن ، و زمانى كه به مقصود خويش رسيدى ،
آنها را به بلاد شام بازگردان ، چون اگر در غير بلاد شام بمانند، اخلاق آنها دگرگون
خواهد شد.
من نمى ترسم كه در امر خلافت كسى با تو به نزاع برخيزد، مگر چهار كس از قريش : حسين
بن على عليه السلام ؛ عبدالله بن عمر؛ عبدالله بن زبير؛ و عبدالرّحمن بن ابى بكر.
1. امّا عبدالله بن عمر، او مردى است كه عبادت ، وى را از كار انداخته است و اگر
همگان با تو بيعت كنند و كسى غير او نماند، او نيز با تو بيعت خواهد كرد؛
2. و امّا حسين بن على عليه السلام ، پس او مردى سبك خيز و تند مزاج است و مردم
عراق او را رها نمى كنند تا به خروج وادارش كنند. پس اگر بر تو خروج كرد و تو بر او
ظفر يافتى ، از وى درگذر كه او خويشاوند ما بوده و بر ما حقّى عظيم دارد و از
خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله است ؛
3. و امّا عبدالرّحمن بن ابى بكر، پس هر چه اصحاب بپسندند او متابعت كند و فكر و
همّتش جز مصروف زنان و لهو و لعب نيست .
4. و امّا آن كسى كه مانند شير بر زانو نشسته آماده فرو جستن بر تو مى باشد و مانند
روباه ترا بازى مى دهد و اگر فرصتى يافت بر تو مى جهد، عبدالله بن زبير است . اگر
با تو چنين كرد و تو بر او ظفر يافتى ، بند از بند وى جداساز و خون كسان خود را تا
مى توانى حفظ كن .(67)
مرحوم محدّث قمى مى فرمايد: نام عبدالرحمن اين چنين آمده است و صحيح نيست چون
عبدالرحمن بن ابى بكر پيش از معاويه درگذشت .(68)
يزيد جنايتكار!
پدر يزيد: معاويه ، مادرش : (ميسون
) صحرانشين ، و معلم سرخانه اش : سرجون رومى بود. يزيد كينه و دشمنى با
بنى هاشم و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و نظاير اين گونه امور را از پدر؛
روحيه صحرانشينى (آزادى و لاقيدى افراطى ) و پندارهاى خرافى جاهلى را از مادر؛ و
ميگسارى و دشمنى با اسلام و مسلمانان را از معلّم مسيحى و روميش فراگرفت .
به شهادت تاريخ ، يزيد هيچگونه شخصيّت و علايق دينى نداشت . وى جوانى بود كه حتّى
در زمان حيات پدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و كارى جز عيّاشى و بى
بند و بارى و شهوترانى نمى شناخت . يزيد در سه سال حكومت خود، فجايعى به راه انداخت
كه از صدر تاريخ اسلام تا آن روز، با آن همه فتنه ها كه در گذشته رخ داده بود،
سابقه نداشت .
درسال اول ، حضرت حسين بن على عليه السلام را كه سبط پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله بود با فرزندان و خويشان و يارانش به فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان و اهل
بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد
(69) در سال دوم ، مدينه را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه
روز بر لشكريان خود مباح ساخت .
(70) در سال سوم نيز كعبة مقدّسه را خراب كرده و آتش زد.(71)
پس از يزيد، آل مروان كه تيره ديگرى از بنى اُميّه بودند، زمام حكومت اسلامى را (به
تفصيلى كه در تواريخ ضبط شده ) در دست گرفتند. حكومت اين دسته ، يازده نفرى ، كه
نزديك به هفتاد سال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى را براى اسلام و مسلمين به
وجود آورد كه در تاريخ كمتر نظير دارد. در عصر آنان ، جز يك امپراطورى عربى
استبدادى ، كه نام خلافت اسلامى ! بر آن گذاشته شده بود، بر جهان اسلام حكومت نمى
كرد و در دوره حكومت اينان كار به جايى كشيد
كه خليفه وقت كه به اصطلاح جانشين پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و يگانه حامى
دين شمرده مى شد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا در موسم حج
در آنجا مخصوصا به خوشگذرانى بپردازد!(72)
يزيد هوس باز!
زمانى ، ارتش اسلام در (فرقدونه
) براى حمله به روم به انتظار يزيد متوقّف مانده بود. مجاهدين مسلمان ،
از سوء موقعيّت گرفتار قحط و غلا گشته مبتلا به تب غش شده بودند و مرگ مثل برگ خزان
آنها را بر زمين مى ريخت ، ولى يزيد، سرفرماندهى ! آنها، در
(ديرمران ) سرگرم باده
گسارى بود! هرچه به او گزارش دادند مؤ ثر نيفتاد تا بالا خره موضوع را با پدرش ،
معاويه ، در جريان گذاشتند. معاويه او را از واقعه تب و غش اردو در
(فرقدونه ) و گرفتارى آنها
به قحط و غلا و فقد خواربار باخبر ساخت . در جواب نامه پدر، پيامى به شعر فرستاد كه
ابيات آن در لشگر منتشر شد. مضمون شعر اين بود: مرا چه باك كه اردو در فرقدونه در
خطر تب قرار داشته و با مرگ دست بگريبان است ؟! من در
(ديرمران ) بر متكاها تكيه
زده و ام كلثوم در كنار من است !
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم
|
بفرقدونة ، من حمى و من موم
|
و إ نّنى اءتّكى الا نماط مرتفقا
|
بدير مران ، عندى اُمّ كلثوم !
|
آرى ، لشگر اسلام مثل برگ خزان از گرسنگى و ناخوشى پاريز است و كشور مثل خرابه ها
ويران ، و او بر خرابى هر دو مى خندد! بر روى خرابه هاى مدينه و مكّه كه
(مادر كشور)
بودند ترنّم مى كردند كه حباب هاى شراب نمايش هروله حاجيان را مى دهد. اگر آنجا در
بمباران مكّه چند نفرى از هروله باز ماندند، اينجا هزاران حباب است كه در وقت غلغل
ريختن شراب به پياله زير و بالا مى روند و ورمى جهند، با اين تفاوت كه باده وقتى از
شيشه در پياله مى ريزد و از مقام خود فرو مى آيد، صدهزار حاجى مى سازد كه به هروله
ور مى جهند! و با اين هزل خود، نه تنها دين و آيين را مسخره مى كرد، بلكه كشور و
كشوردارى را نيز به مسخره مى گرفت . گويى مى گفت خورشيدى كه از مشرق دست ساقى مى
تابد و به مغرب دهان من فرو مى رود، براى مشرق و مغرب كشور كافى است !
و مشرقها الساقى و مغربها فمى
|
إ ذا نزلت من دنها فى زجاجة
|
حكت نفرا بين الحطيم و زمزم
(73)
|
زمانى كه يزيد مى خواست شهرهاى مقدّس و منازل قدس مانند
(مكّه مكرّمه ) و
(مدينه منوّره
) را درهم كوبد و با اين شعر و منطق !
شاعرانه تلافى كند، حتى سران بنى اُميّه هم مانند عمرو بن سعيد بن عاص و ابن زياد
معلوم الحال اين ماءموريت را قبول نكردند. براى جنگ با مدينه ، عمرو بن سعيد را
مقام فرماندهى داد و او قبول نكرد، خواست ابن زياد را روانه كند او هم قبول نكرد و
گفت : والله من هرگز (كشتن پسر پيغمبر
صلى الله عليه و آله ) و
(جنگ با قبلة مسلمين )، اين
دو ننگ بزرگ را، براى رضايت اين فاسق ، به خود نمى خرم ، لذا مسلم بن عقبه را
فرستاد.
(74) آرى يزيد سربازانى از مردم شام را فراهم آورد و به سرپرستى مسلم بن
عقبه سفّاك براى سركوبى مدينه گسيل داشت . مسلم مردم مدينه را سخت به وحشت افكند و
اموالشان را غارت كرد و نواميس آنان را بر سربازان خود مباح نمود. وى مدينه را
(گنديده ) ناميد، در حاليكه
رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را (پاكيزه
) نام نهاده بود و بيش از چهارهزار نفر از ساكنين آن را كشت و از بقيه
به اين عنوان بيعت گرفت كه بردگان يزيد باشند.
(75)
يزيد شرابخوار!
بعد از قتل امام حسين عليه السلام روزى يزيد در مجلس شراب نشسته بود و ابن زياد نيز
طرف راست او قرار داشت . وى به ساقى گفت : جام شرابى به من ده كه مغز استخوانم را
نشئه سازد! سپس فرمان داد كه مانند همان جام را به ابن زياد تقديم دارد.
(76)
يزيد شراب را خورد و زيادى آن را بر سر امام حسين عليه السلام ريخت . زن يزيد آب و
گلاب برگرفت و سر امام عليه السلام را پاك بشست و همان شب فاطمه عليه السلام را به
خواب ديد كه از وى تفقّد مى كند. پس يزيد دستور داد تا سر امام حسين عليه السلام و
اهل بيت و اصحاب او را به دروازه هاى شهر بردند و بياويختند.
(77)
كار يزيد، شرب خمر و ترك صلاة و بازى با سگان و محاوله و طنبور و ناى و وطى مادران
و خواهران و دختران بوده است .
(78)
پرتو نيكان نگيرد هركه بنيادش بد است
|
تربيت ، نااهل را چون گردكان برگنبداست
|
|