در جنگ اُحد پرچم به دست على(عليه
السلام) است
در جنگ اُحد، پرچمِ لشكر در دست امير مؤمنان (عليه
السلام) بود، ليكن در اثناى جنگ، چون پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) ديد كه پرچم كفر در دست شخصى از قبيله بنى عبدالدار است،
فرمود: «نَحْنُ اَوْفى مِنْهُم» ;
«ما، در وفاى به عهد اولى از آنان هستيم.» ولذا پرچم را به مُصعب بن عمير،
كه او هم از قبيله «بنى عبدالدار» بود، تحويل داد و چون او به شهادت رسيد، پرچم
مجدداً در دست امير مؤمنان (عليه السلام) قرار گرفت.(1)
امير مؤمنان و پرچمداران كفر
همانگونه كه پيشتر اشاره كرديم، در مرحله اوّل
جنگ، كه ابتدا به صورت تن به تن بود، تعداد هشت يا نُه تن از پرچمداران جبهه شرك، يكى پس از ديگرى
به هلاكت رسيدند و همين موضوع موجب ضعف روحيّه
و شكست مشركان گرديد وطبق نظريه مورّخان و
محدّثان، همه اين پرچمداران به وسيله امير مؤمنان (عليه
السلام) كشته
شدند.
ابن اثير مى گويد: «وَكانَ الَّذِي قَتَل أصحاب اللّواء
عَلِيّ»; «كسى كه در جنگ تن به تن، همه پرچمداران را
به قتل رسانيد، على بود.»
او تعداد اين پرچمداران را مشخص نكرده، ولى در تفسير على بن ابراهيم تعداد آنها
نُه تن آمده و هر يك به نام مشخّص گرديده و چگونگى كشته شدنشان به دست آن حضرت،
به طور مشروح ذكر شده است.(2)
اوّلين و شجاعترين پرچمدار مشركان كه وارد صحنه شد، طلحة بن عثمان
بود. او فرياد برآورد:
«اى اصحاب محمّد، به زعم شما، خدا ما را با شمشيرهاى شما وارد دوزخ
و شما را با شمشيرهاى ما وارد بهشت مى كند، آيا در ميان شما كسى هست كه به شمشير من
وارد بهشت شود يا مرا به دوزخ بفرستد؟»
در اين هنگام على(عليه السلام) از صف بيرون آمد
و در پاسخ وى گفت:
«به خدا سوگند اين من هستم كه تو را به جهنّم خواهم فرستاد!»
آنگاه به طلحه حمله كرد و جنگ در ميان آنان درگرفت. على(عليه
السلام) شمشير طلحة بن عثمان را با سپر رد كرد و بلافاصله پاى او را قطع
نمود. طلحه به روى خاك افتاد، او كه مرگ را با چشم خود مى ديد، عورتش را آشكار ساخت
و با عجز و لابه، به على(عليه السلام) گفت: اى پسر
عم،(3) تو را به خدا سوگند دست از من بدار! على(عليه
السلام) به سوى لشكر برگشت و پيامبر خدا بر اين پيروزى تكبير گفت، آنگاه
فرمود: اى على، چرا دشمنت را نكشتى؟ عرض كرد: چون او عورتش را آشكار كرد و مرا
سوگند داد، من هم شرم كردم به سوى او برگردم.(4)
ابن كثير دمشقى پس از نقل اين ماجرا مى گويد: در دوران زندگى امير
مؤمنان (عليه السلام) اين عملكرد مكرّر اتّفاق
مى افتاد; زيرا در جنگ صفين، آن حضرت وقتى به بسربن ارطاة حمله كرد، او هم عورتش را
هويدا ساخت و على(عليه السلام) از كشتن وى منصرف
گرديد و همچنين از كشتن عمروبن عاص هم آنگاه كه عورتش را آشكار كرد، خوددارى نمود.(5)
اى على، به پيش!
على در مقابل دشمن بود كه پيامبر خدا از كنار پرچم انصار بدو پيام
فرستاد: «أن قدّم الراية» ، به پيش بتاز. على(عليه
السلام) در حالى كه اين شعار حماسى را مى داد، خود را به صفوف دشمن زد:
«أنا ابوالقُصّم مَن يُبارزني»;
«منم دشمن شكن، كيست كه به مبارزه من آيد ؟» در اين
هنگام ابوسعيد كه پرچم دشمن به دست او بود، فرياد زد: «اى
دشمن شكن، اگر مبارز مى خواهى من!» مبارزه آن دو، در ميان دو صف آغاز شد و
شمشيرها بالا رفت و سرانجام على(عليه السلام) او
را از پاى درآورد.(6)
لا فَتى إلاّ عَلِىّ
از حوادث مهمّ و نادر، كه محدّثان و مورّخان اهل سنّت و شيعه از جنگ احد نقل
كرده اند، اين است كه در وضعيّت سخت و آنگاه كه عقب نشينى و فرار اصحاب پيامبر به
وقوع پيوست، گروهى از مشركان به قصد جان رسول الله (صلى الله عليه وآله) به آن حضرت يورش بردند. پيامبر به امير مؤمنان دستور داد
«احمل عليهم فَفَرِّقهم»; «بر
آنان يورش ببر و پراكنده شان كن». امير مؤمنان حمله كرد، تعدادى از
آنها را كشت و برخى را مجروح كرد و بقيّه متوارى شدند. بلا فاصله گروهى ديگر حمله
كردند. باز پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود:
«يا عَلِي احمل عَلَيهم فَفَرِّقهم». اين موضوع تكرار
شد و امير مؤمنان (عليه السلام) در هر حمله
گروهى را مى كشت يا مجروح مى ساخت. در اين ميان شمشير آن حضرت شكست و
به سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) برگشت و عرض
كرد: يا رسول الله انسان با شمشير مى جنگد و اكنون شمشير من شكست! پيامبر خدا شمشير
خود «ذوالفقار» را به على(عليه السلام) داد و او
با همين شمشير از پيامبر (صلى الله عليه وآله) دفاع
مى كرد و دشمن را پراكنده مى ساخت، تا اينكه جراحات فراوانى بر پيكرش وارد شد، به
حدّى كه قيافه اش شناخته نمى شد. جبرئيل نازل شد و به پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) عرض كرد: «هذه المواسات»; اين است عاليترين نمونه مواسات كه
على انجام داد. پيامبر خدا فرمود: «إنَّهُ مِنِّي وَ أَنَا
مِنْهُ»; «او از من است و من از او.» جبرئيل
عرض كرد: «وَ أَنَا مِنْكُما»;
«من هم از شمايم.»
در اينجا بود كه صداى منادى در فضا پيچيد: «لا سَيفَ
اِلاّ ذُوالْفِقار وَ لا فَتى اِلاّ عَلِيّ».(7)
طبرى اين حادثه را در مرحله اوّل جنگ اُحد دانسته است، ولى متن
روايت كه صدوق از امام صادق(عليه السلام) نقل كرده
صريح است كه اين حادثه در مرحله دوّم جنگ و پس از آنكه عدّه اى از صحابه گريختند،
واقع شده است.
مرحوم صدوق پس از نقل اين روايت، مى گويد: گفتار جبرئيل
«وَأَنَا مِنْكُما» تمنّى و آرزو است از سوى جبرئيل كه او
هم با پيامبر و على(عليهما السلام) باشد واگر او
در مقام و فضيلت بالاتر از آن دو بزرگوار بود، چنين آرزويى نمى كرد و نمى خواست از
مقام والا و ارجمندش تنزّل كند.(8)
ابن ابى الحديد پس از نقل اين حادثه تاريخى مى گويد: اين خبر از
اخبار و احاديث مشهور است كه عدّه زيادى از محدّثان «اهل سنّت» آن را نقل نموده اند
و من از استاد خودم عبدالوهاب در باره صحّت و سقم آن پرسيدم. او پاسخ داد:
«هذا خَبَرٌ صَحِيحٌ» ; بدو گفتم اگر اين خبر صحيح
است، چرا مؤلفان صحاح ششگانه نياورده اند؟! در پاسخ من گفت:
«كَمْ قَدْ أهمَلَ جامِعوا الصِّحاح مِنَ الأخبار الصَّحِيحة»;
«صاحبان صحاح ششگانه، خبرهاى صحيح بى شمارى را در كتابهاى
خود نياورده اند، اين خبر هم يكى از آنها است.»(9)
على(عليه
السلام) و بيش از هفتاد زخم
طبيعى است كسى كه مانند على بن ابى طالب وارد مبارزه شود و به مصاف
پهلوانان و پرچمداران دشمن برود و امواج خروشانِ نيزه داران و تيراندازان و شمشير
زنان را در هم بشكند، از آسيب دشمن در امان نخواهد بود، گرچه اشجع الناس، على باشد!
پيشتر اشاره شد كه به هنگام دفع حملات مكرّر دشمنان،
آنگاه كه جان پيامبر خدا را هدف قرار داده بودند، چنان مجروح شد كه لخته هاى خون،
چهره اش را گرفت; به طورى كه قيافه اش شناخته نمى شد.
و لذا خود آن بزرگوار در پاسخ يكى از سران يهود، كه از تحمّل حوادث و سختى هايش
در دوران پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) سخن
مى گفت، چنين فرمود:
«وَقَدْ جُرِحْتُ بَينَ يَدَي رَسُولِ الله (صلى الله عليه وآله) نَيِّفاً وَسَبْعِينَ جُرْحَةً...».(10)
در جنگ احد، آنگاه كه گروهى از مهاجرين و انصار با فرياد «محمّد كشته شد» به
مدينه عقب نشينى كردند، من در كنار پيامبر خدا بودم و «بيش از
هفتاد زخم بر پيكرم وارد شد.» در آن حال پيراهن خود را كنار زده، دست به جاى
زخمها گذاشت و فرمود: اين از آن زخمها است، اين اثر زخم ديگر است... .
مأموريت پس از جنگ:
از ويژگى هاى امير مؤمنان (عليه السلام) ،
در كنار جانفشانى و مبارزه با دشمن، مراقبت شديد آن حضرت از جان پيامبر خدا و انجام
وظايفى بود كه خود آن حضرت تشخيص مى داد و يا از ناحيه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) به انجام آن مأمور مى گرديد.
اين موضوع را مى توان در موارد متعدّد; از جمله در
جريان تلخى كه براى پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله)
پيش آمد، مشاهده كرد، آنگاه كه امير مؤمنان سرگرم جنگ با دشمن بود و متوجّه
گرديد پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با بدن
مجروح به داخل گودالى كه دشمن تعبيه كرده بود افتاد. بى درنگ خود را به كنار آن
حضرت رسانيد و دست و بازويش را گرفت و زبير هم به كمك او شتافت تا پيامبر خدا را به
پشت جبهه منتقل كردند.
و آنگاه كه جنگ آرام شد با سپر خود از فاصله دور (مهراس) آب آورد تا
پيامبر (صلى الله عليه وآله) پس از جنگِ سخت و
خونريزى شديد، رفع تشنگى كند و چون پيامبر در آن آب احساس كهنه بودن كرد و از خوردن
آن امتناع ورزيد،
امير مؤمنان (عليه السلام) به كمك همسرش زهرا(عليها
السلام) سر و صورت پيامبر را با آن شستوشو داد و لخته هاى خون را از چهره اش
زدود(11) و آنگاه كه دشمن قصد حركت كرد، پيامبر خدا
به امير
مؤمنان مأموريت داد تا آنها را تعقيب كند و حركتشان را زير
نظر بگيرد و خطاب به وى فرمود: اى على، مراقب دشمن
باش، اگر ديدى كه آنها به شترها سوار شده و اسبها را يدك
مى كشند، معلوم است كه مى خواهند به مكّه برگردند و اگر
ديدى كه سوار اسبها شده و شترها را به همراه مى برند، قصد
حمله به مدينه را دارند و به خدا سوگند در اين صورت آنها را ريشه كن خواهم كرد!
امير مؤمنان در آن وضعيت حسّاس و با بدن مجروح و خسته، اين مأموريت را انجام داد و به سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله) برگشت و
گفت: اى فرستاده خدا، دشمن سوار بر شترها در حركت است و معلوم شد كه مى خواهند به
مكّه برگردند.(12)
3 ـ طلحة بن عبيد الله
در منابع تاريخى آمده است: طلحة بن عبيدالله از صحابه و ياران معروف
پيامبر (صلى الله عليه وآله) نيز در جنگ احد
جانفشانى كرد و مجروح گرديد.
از انس بن مالك نقل شده است كه به هنگام هزيمت
و عقب نشينى گروهى از مسلمانان كه مشركين جرأت يافتند و حملات خود را شدّت بخشيدند
و به پيكر پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) جراحات
متعّددى وارد گرديد، دشمن مجدّداً شخص آن حضرت را هدف تير قرار داد. در اين هنگام
در كنار پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) تنها دو
نفر از صحابه بودند كه دفاع
از وجود آن حضرت را به عهده گرفتند و آنها عبارت بودند
از سهل بن حنيف و طلحه كه خود را سپر وجود پيامبر خدا
قرار دادند و تيرها را به جان خريدند و مانع اصابت تير به پيكر
پيامبر شدند. در اين حال تيرى به دست طلحه اصابت كرد و
رگ او را بريد و تا آخر عمر از كار افتاد; «فَرُميَ بِسَهْم
فِي يَدِهِ
فَيَبُتَ».(13)
4 ـ عبدالرحمان بن عوف
ابن هشام مى گويد: يكى از تاريخ دانان نقل كرد كه در جنگ احد بيش از
بيست زخم بر عبدالرحمان بن عوف وارد گرديد و در اثر تيرى كه بر دهانش اصابت نمود،
دندانش شكست و همچنين در اثر زخمها و تيرهايى كه به پاهايش وارد گرديد، يكى از
پاهايش فلج شد و از كار افتاد.(14)
فراريان
{ إِذْ
تُصْعِدُونَ وَ لاَ تَلْوُونَ عَلَى أَحَد...}
همانگونه كه پيشتر اشاره كرديم، در مرحله دومِ جنگ احد و در اثر
شكستى كه بر جبهه اسلام وارد گرديد و خبر كشته شدن پيامبر خدا در ميان هر دو جبهه
پيچيد، مسلمانان به سه گروه تقسيم شدند:
الف: مجروحان
ب: فراريان ج: شهيدان.
در صفحات گذشته بر اساس نقل مورّخان، تعدادى از مجروحان را معرّفى
كرديم.
و اما فراريان:
مسأله فرار تعدادى از مسلمانان، يكى از نقاط مهمّ و حساس و از عوامل
شكست مسلمانان در جنگ اُحد به شمار مى آيد; زيرا اگر آنان هم مانند مجروحان و شهيدان، مقاومت
مى كردند و همانند تيراندازان، ميدان را در اختيار دشمن قرار نمى دادند، شكست
مسلمانان جبران و سرنوشت جنگ عوض مى شد و پيروزى را به دست مى آوردند. و لذا
مى توان گفت ضربه اى كه از ناحيه آنها بر سپاه اسلام وارد آمد، كمتر از ضربه
تيراندازان نبود كه در اثر تخلّف از دستور پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) و سرپيچى از فرمان عبدالله بن جبير به مسلمانان وارد گرديد.
از اين جهت است كه قرآن مجيد اين موضوع را با عنايت خاصّى و با لحن
نكوهش آميزى مطرح نموده است: } إِذْ تُصْعِدُونَ
وَلاَ تَلْوُونَ عَلَى أَحَد وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرَاكُمْ{ ;(15) «به خاطر بياوريد هنگامى را كه از كوه بالا مى رفتيد و در
بيابان پراكنده مى شديد و از شدّت وحشت به عقب ماندگان نگاه نمى كرديد و پيامبر از
پشت سر، شما را صدا مى زد...» : «إِلَيَّ يا عِبادَ
اللهِ، إِلَيَّ يا عِبادَ اللهِ».
گرچه خداوند در كنار اين نكوهش و ملامت، آنان را از رحمت خويش به كلّى مأيوس
نساخته و مشمول فضل و عفو خويش قرار داده است; } وَلَقَدْ
عَفَا عَنْكُمْ وَاللهُ ذُو فَضْل عَلَى الْمُؤْمِنِينَ{(16)
ولى به هر حال همانگونه كه قرآن اشاره مى كند، آنچنان ترس و وحشت و اضطراب و نگرانى
بر فراريان حاكم
بود كه به چپ و راست و پشت سرشان توجّهى نداشتند، و فقط در فكر جايى بودند تا خود را از دسترس دشمن به دور نگهدارند و لذا بعضى از آنان
به داخل مدينه و بعضى ديگر به تپه ها ودرّه هاى اطراف اين شهر گريختند. همانگونه كه
عده اى به دره هاى كوه اُحُد و يا شيارها و زير سنگهاى آن پناه بردند.
و در ميان كسانى كه به زير سنگهاى كوه احد فرار كرده بودند
(اصحاب الصخره)، كسانى بودند سست ايمان و ضعيف العقيده و اين حالت خود را
آشكار نمودند و چنين گفتند: «ليتَ لَنا رَسُولا اِلى
عَبدالله بنِ أُبَيّ فيأخُذَ لَنا أمَنَة مِن أبي سفيان»;(17)«كاش
كسى داشتيم و به نزد عبدالله بن اُبىّ، سردسته منافقين، در مدينه مى فرستاديم تا از
ابوسفيان براى ما امان بگيرد.»
و بعضى از آنها، همراهان مهاجر خود را اينچنين مورد خطاب قرار
دادند: «يا قَوم إِنَّ مُحمداً قَد قُتلَ فَارْجِعُوا إِلى
قَومِكُم قَبلَ أن يَأتُوكُم فَيَقْتُلُوكُم»;(18)
«دوستان! اكنون كه محمّد كشته شد، شما هر چه زودتر به سوى قوم و قبيله خود، قريش،
برگرديد! پيش از آنكه شما را از دم شمشير بگذرانند.»
طبق نظريه دانشمندان تفسير آيه شريفه } وَمَا
مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَاتَ أَوْ
قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ{(19)
در همين زمينه و در نكوهش اين گروه نازل گرديد.(20)
اينجا بود كه انس بن نضر، با اينكه در كنار فراريان بود، هيجان زده
مورد خطابشان قرار داد: «يا قَومِ إن كانَ مُحمّد قَدْ قُتِل
فَإنّ رَبّ مُحَمّد لَم يقتل»; «اگر محمّد كشته شد
خداى او كه زنده است.» برخيزيد و در راه او با دشمنان بجنگيد! آنگاه گفت:
خدايا! من از آنچه اينها مى گويند تبرّى مى جويم و در پيشگاهت اعتذار مى كنم.
«أللّهمَّ إنّي أَعْتذر مِمّا يَقُولُ هؤلاء وَأبْرَءُ
إلَيكَ مِمّا جاء بِهِ هؤلاء».
تعداد فراريان جنگ احد
مورّخان درباره تعداد فراريان، نظريات مختلفى آورده اند:
1 ـ ابن واضح يعقوبى مى نويسد: به هنگام فرار مسلمانان، در نزد
پيامبر خدا، تنها سه نفر باقى ماند: على، طلحه و زبير.(21)
2 ـ ابن كثير دمشقى مى نويسد: بعد از فرار مسلمانان، در كنار
پيامبر خدا تنها دو نفر ماندند، ليكن با شنيدن صداى آن حضرت:
«اِلَيَّ عِبادَ الله»، سى نفر به سويش برگشتند.(22)
3 ـ ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى كند:
«وَالْعصابَة التي ثبتت مع رسول الله أربعة عَشَر رَجُلا...» چهارده نفر جزو
فراريان نبودند، آنها استقامت ورزيدند و در كنار پيامبر خدا ماندند.
وى آنگاه توضيح مى دهد كه از اين چهارده نفر، هفت تن از مهاجران و هفت تن ديگر از انصار بودند; على، ابوبكر، عبدالرحمان بن عوف، سعد
بن ابىوقّاص، طلحه، زبير، وابوعبيده جرّاح از مهاجرين بودند و خباب، ابودجانه،
عاصم، حارث، سهل بن حنيف، سعدبن معاذ و اُسيدبن حضير در شمار انصار بودند.(23)
ابن ابى الحديد پس از نقل گفتار واقدى مى نويسد: با اينكه همه
مورّخان درباره فرار عثمان اتفاق نظر دارند، امّا درباره عمر بن خطاب به اختلاف سخن
گفته اند. واقدى نوشته است: او هم از فراريان است ولى ابن اسحاق وبلاذرى او را از
كسانى شمرده اند كه ثابت ماندند، امّا درباره ابوبكر، همه راويانِ اهل سنّت
متّفق القولند كه او جزو فراريان نبوده گرچه درباره او نه جنگى نقل شده و نه كشتن
يك نفر از دشمنان ولى به هر حال، خود ثبات قدم و عدم فرار يك نوع جهاد است و به
تنهايى كافى است; «وَإنْ لَم يَكُن نُقِلَ عَنه قتلٌ أو
قتالٌ والثبوتُ جهادٌ و فيه وحده كفاية».
ابن ابى الحديد مى افزايد: وامّا راويان و مورّخان شيعه معتقدند كه
از صحابه در نزد پيامبر خدا ثابت نمانده است مگر شش نفر: على، طلحه، زبير، ابودجانه،
سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت و بعضى از مورّخان شيعه هم نقل كرده اند كه از صحابه;
اعمّ از مهاجر و انصار چهارده نفر ثابت ماندند و ابوبكر و عمر را از اين چهارده نفر
به شمار نياورده اند.
او همچنين مى افزايد: اكثر اصحاب حديث نقل كرده اند كه عثمان سه روز بعد از جنگ;
به حضور پيامبر خدا آمد، آن حضرت سؤال كرد: عثمان! تا كجا رسيديد؟ (تا كجا فرار
كرديد) عرض كرد: تا أعْرَض، پيامبر خدا فرمود: «لَقَدْ
ذَهَبْتُم فِيها عُريضه»; «خيلى گشاد رفتيد!».(24)
نقد كلام ابن ابى الحديد:
خلاصه كلام ابن ابى الحديد درباره فرار و ثبات خلفاى سه گانه چنين است:
«فرار عثمان از مسلّمات تاريخ است و فرار عمر در ميان
مورّخان اهل سنّت مورد اختلاف است و امّا ابوبكر از نظر شيعيان جزو فراريان است ولى
از نظر اهل سنّت جزو كسانى است كه فرار نكرده و استقامت ورزيده است.»
گفتار ابن ابى الحديد در مورد هر سه خليفه نيازمند نقد و توضيح است و ما به همان
ترتيبى كه او مطرح كرده، به بيان و توضيح مى پردازيم:
درباره عثمان بن عفان
او در باره عثمان مى نويسد: همه راويان تاريخ و حديث، بر اين نظريه
هستند كه: عثمان در جنگ اُحد جزو فراريان بوده است; «مَعَ
اِتِّفاق الرّوات إنّ عُثمان لَم يثبت».
در تأييد گفتار وى، نظريه بعضى از محدّثان و مورّخان را مى آوريم:
1 . امام المحدّثين، بخارى، در ضمن حديث مفصّلى مى نويسد: يك نفر مصرى در
مسجدالحرام به عبدالله بن عمر گفت: من از شما سؤالى دارم و آن اينكه: آيا اين مطلب
درست است كه عثمان در جنگ احد فرار كرد و در جنگ بدر غايب بود و در بيعت رضوان حضور
نداشت؟!
عبدالله بن عمر نسبت به هر سه سؤال جواب مثبت داد و عدم حضور عثمان
را اينگونه توجيه كرد: «أمّا فراره يَومَ أُحد فَأَشْهَدُ
أنَّ اللهَ عَفى عَنْهُ وَغَفَرَ...»;(25)
«اما فرار او در جنگ اُحُد را شهادت مى دهم كه خدا آن گناه او را عفو كرد و او را
بخشيد.»
جالب اين است كه: بخارى اين حديث را در باب «مناقب عثمان» و جزو
فضائل او نقل كرده است.
2 . امام المورّخين، طبرى نوشته است: عثمان بن عفّان به همراه دو
نفر از انصار، به نام عقبه و سعد گريختند تا به «جعلب» ـ كه كوهى است در نزديكى
مدينه ـ رسيدند و پس از سه روز كه در آنجا بودند، نزد پيامبر خدا آمدند;
(وفرّ عثمان ابن عفّان و عقبة و سعد حتّى بلغوا الجعلب و
أقاموا بها ثلاثاً ثمّ رجعوا».(26)
3 و 4 . همين مطلب را ابن اثير(27) و
ابن كثير دمشقى(28) نيز نقل كرده اند.
درباره عمر بن خطاب:
ابن ابى الحديد مى نويسد: «قد اختلف في عمربن
الخطاب هل ثبت يومئذ أم لا؟! أمّا محمّدبن اسحاق والبلاذري فجعلاه مع من ثبت و لم
يفرّ...»(29) يعنى تنها دو نفر از
مورّخان، بلاذرى و ابن اسحاق، معتقدند كه عمربن خطاب در
جنگ احد فرار نكرد و بقيه مورّخان او را جزو فراريان
شمرده اند.
جاى تعجّب است كه ابن ابى الحديد با آن غور و دقّتى
كه در حوادث تاريخى و اقوال گذشتگان دارد، چگونه در اين مورد غفلت كرده و اين مطلب
را با اين وضوح
ناديده گرفته است! زيرا بر اساس نقل ابن هشام، ابن اسحاق
هم مانند ديگر مورّخان فرار عمر را به صراحت بيان كرده
است.
ابن هشام از ابن اسحاق نقل مى كند كه: انس بن نضر، كه از كوه سرازير
شد و قصد حمله به مشركين را داشت، ديد كه عمربن خطاب به همراه گروهى از مهاجران و
انصار، سلاح را بر زمين گذاشته و در گوشه اى نشسته اند; يعنى از ميدان جنگ فرار
كرده اند. انس از آنها پرسيد: چرا در اينجا نشسته ايد؟! گفتند: چه كنيم كه پيامبر
كشته شده است! انس گفت: پس از پيامبر زندگى به چه درد مى خورد؟! برخيزيد شما هم در
راه هدفى كه پيامبر خدا كشته شد، بميريد. اين بگفت و به دشمن حمله كرد تا به شهادت رسيد.(30)
اين متن را كه مورّخان معروف، ابن اثير(31)
و ابن كثير(32) هم نقل كرده اند، گوياى اين واقعيت
است كه بر خلاف آنچه ابن ابى الحديد گفته، ابن اسحاق فرار عمر را به صراحت بيان
نموده است و به طورى كه در كلام واقدى پيشتر آمد، او تعداد كسانى را كه استقامت
نموده اند; اعمّ از مهاجرين و انصار، چهارده نفر معرفى مى كند كه نام عمر در ميان
آنها ديده نمى شود.
شواهد تاريخى ديگر نيز عدم پايدارى عمر در جنگ اُحد را تأييد
مى كند; از جمله اين شواهد اين است كه در دوران خلافتِ وى زنى مراجعه كرد و از
بردهاى بيت المال كه در نزد وى بود، درخواست نمود، همزمان، يكى از دختران عمر نيز
بر وى مراجعه نمود و از بُردهاى بيت المال خواست. عمر به درخواست آن زن جواب مثبت
داد ولى دختر خويش را رد كرد. اطرافيان عمر از عملكرد او تعجّب كرده، اعتراض نمودند
كه دختر تو نيز در اين بيت المال داراى سهم بود، چرا او را مأيوس كردى؟!
عمر به اعتراض آنها چنين پاسخ داد:
«إنَّ أبا هذه ثبت يوم أُحد وأبا هذه فرّ يوم
أُحد ولم يثبت».(33)
«آن زن بر دختر من ترجيح و امتياز دارد; زيرا پدر او در جنگ اُحد
فرار نكرد و استقامت ورزيد ولى پدر دختر من گريخت و پايدار نماند.»
با اين توضيح روشن شد كه از مورّخان مورد اعتماد اهل سنّت تنها يك نفر (بلاذرى)
آن هم بنا به نقل ابن ابى الحديد ثبات و پايدارى عمر را تأييد نموده است ولى مورخان
ديگر او را جزو فراريان مى دانند اگر مورّخ ديگرى با بلاذرى هم عقيده بود، در منابع
منعكس مى گرديد و خود ابن ابى الحديد از نقل آن امتناع نمىورزيد.
درباره ابوبكر:
ابن ابى الحديد درباره او مى نويسد: در ميان راويان اهل سنّت، در
پايدارى او اختلاف نيست، گرچه هيچ جنگى و يا قتل يكى از دشمنان به دست وى نيز نقل
نشده است.
و مى افزايد: امّا راويان شيعه مى گويند: تنها شش نفر و يا تنها
چهارده نفر بودند كه فرار نكردند. به هر حال آنان ابوبكر و عمر را جزو فراريان
مى دانند.
گفتنى است در اثبات نظريه شيعه، كه ابوبكر را از فراريان مى دانند،
گذشته از دلايل تاريخى، همان جمله اى كه خود ابن ابى الحديد نقل كرد و آن برگرفته از نظريه مورخان
ومحقّقان اهل سنّت است، كفايت مى كند; زيرا اگر كسى در چنان وضعيت حساس و در اوج
حمله دشمن، در ميدان جنگ و در دسترس و در مرئى و منظر دشمن باشد، عاقلانه نيست كه
در معرض هيچ حمله و دفاعى قرار نگيرد، نه كسى را به قتل برساند و نه خودش به قتل
برسد و نه بر كسى زخمى وارد كند و نه زخمى بر او وارد شود؟!
تلاش براى رفع اين اشكال:
به نظر مى رسد براى رفع همين اشكال بوده كه روايتى بدين مضمون جعل و
نقل كرده اند:
«در جنگ اُحد عبدالرحمان بن ابوبكر كه در ميان مشركين بود، به ميدان
آمد. ابوبكر آماده شد كه به مبارزه فرزندش برود ولى پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) مانع او شد و خطاب به وى چنين فرمود:
«شَمِّ سَيْفَكَ وَاَمْتِعْنا بِكَ»;(34)
«شمشيرت را غلاف كن و ما را از وجودت بهره مند گردان!» و لذا او تا آخر جنگ و طبق
دستور پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) سلاح را كنار
گذاشت، نه تيرى به سوى دشمن رها كرد و نه شمشيرى به دست گرفت!»
سه اشكال در اين حديث:
اگر اين حديث صحيح باشد، به نظر ما با سه اشكال عقلى مواجه مى شود و
اين اشكالات جعلى بودن آن را به اثبات مى رساند:
1 . در آن هنگامه جنگ و شدّت حمله دشمن، كه جز برانداختن اسلام و
ريشه كن ساختن درخت نوپاى توحيد هدفى نداشت و با وجود آنهمه شهيد و مجروح و با به
خطر افتادن جان رسول الله(صلى الله عليه وآله) ،
متصوّر نيست كه پيامبر اسلام به يكى از يارانش دستور دهد سلاح را كنار بگذارد و
ساكت و آرام تماشاگر صحنه جنگ شود و هيچ واكنشى از خود نشان ندهد، در صورتى كه هر
يك از صحابه ديگر را به نحوى تشجيع و بر حمله و دفاع ترغيب مى نمود.
2 . در چنان وضعيتى كنار گذاشتن سلاح و دور ساختن وسيله دفاع، ناقض
غرض و عامل تضعيف شخص و تشديد خطر و موجب تجرّى دشمن و منافى با حفظ جان وى
خواهد شد.
3 . به فرض كه ابوبكر طبق دستور پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) از هر حركتى امتناع ورزيد و به حكم
«شمّ سيفك» قتل و قتالى از وى سر نزد، ولى اگر او در صحنه جنگ حضور داشت،
دشمن خونخوار از چه كسى دستور گرفته بود كه «شيموا
سُيُوفَكُم»; «چون به ابوبكر رسيديد شمشيرها را غلاف
كنيد و بر وى آسيبى نرسانيد؟!»
خلاصه اينكه: گذشته از دلايل حديثى ـ تاريخى، اين
دلايل و شواهد عقلى موجب شده است كه شيعه بگويد: ابوبكر هم مانند عثمان و عمر در
جبهه جنگ حضور نداشت و از فراريان بود.
حسان بن ثابت در قلعه فارِعْ
يكى ديگر از فراريانِ معروف در جنگ احد، حسان بن ثابت شاعر مخصوص
پيامبر خدا است كه مورّخان درباره او، افزون بر اصل فرارش، نكته ظريفى نقل كرده اند
و آن اينكه:
او به هنگام فرار از جبهه، كه قصد مدينه را داشت، در ميانه راه به
قلعه اى كه «فارع» ناميده مى شد رسيد و متوجّه شد كه گروهى از زنان مدينه نيز در
اين قلعه گرد آمده اند و منتظر نتيجه جنگ هستند. حسان وارد اين قلعه شد. در اين
هنگام مردى يهودى كه از آنجا مى گذشت و اجتماع زنان مسلمان مدينه را ديد، در كنار
دروازه قلعه ايستاد و با صداى بلند فرياد زد: «اَلْيَومَ
بَطَلَ السِّحْر»; «امروز سحر محمّد باطل شد.»
اين بگفت و به داخل قلعه هجوم برد. صفيه عمّه پيامبر (صلى الله عليه وآله) خطاب به حسان گفت: جواب اين يهودى را بده و از ورود وى
جلوگيرى كن. حسان گفت: «رَحِمَكِ الله يا بِنْتَ عَبْدِ
الْمُطَّلِب»، اگر از من مبارزه ساخته بود، در كنار پيامبر مى ماندم و
مى جنگيدم و به درون اين قلعه پناه نمى آوردم.
صفيه با شنيدن اين سخن، خود شمشير برداشت و مرد يهودى را از پاى
درآورد، آنگاه به حسان گفت: لباس و سلاح او را برگير، حسان گفت من نه نيازى به لباس او دارم و نه به سلاح
او!
و بنا به نقلى، پيامبر خدا در مقابل اين عمل صفيه، سهمى بر وى اختصاص
داد.(35)
سمهودى اين جريان را از طبرانى نقل كرده، مى گويد: طبرانى و ديگر
مورّخان اين حادثه را دليل اين مى دانند كه حسّان بن ثابت آدم فوق العاده جبون و
ترسو بوده است.(36)
شهداى جنگ اُحد و شهادت حضرت حمزه
تعداد شهداى احد
مشهور در ميان مورّخان اين است كه مجموع شهداى احد هفتاد نفر بوده
است و اقوال غير مشهورى هم وجود
دارد كه تعداد آنان را بيشتر و يا كمتر دانسته اند. به هر حال، چهار نفر از آنها;
يعنى حضرت حمزه، عبدالله بن جحش، معصب بن عمير و شماس مخزومى از مهاجرين و بقيه از
انصار بودند.
به حقيقت، شهداى احد و بازماندگانشان، صبر و استقامت و وفادارى و
اخلاص را به حدّ اعلا رساندند و درس صداقت و شهامت را به همه مسلمانان در پهنه
گيتى، آموختند.
اكنون به چند نمونه اشاره مى كنيم:
1 . به هنگام فروكش كردن شعله جنگ، پيامبر (صلى الله
عليه وآله) به كسانى كه در كنارش بودند، فرمود: آيا در ميان شما كسى هست
كه ما را از سرنوشت سعدبن ربيع(37) آگاه كند و بگويد
كه او در ميان زنده ها است يا در ميان كشته شدگان؟!(38)
اُبىّ بن كعب عرض كرد: اى پيامبر خدا، من اين خبر را براى شما
مى آورم. وى مى گويد: من خود را با سرعت تمام به ميدان و به كنار پيكرهاى شهدا
رساندم، پيكر خون آلود سعد را، كه آخرين دقايق زندگى اش را سپرى مى كرد، در ميان
آنها يافتم و او را صدا كردم، چشمانش را باز كرد. به او گفتم: سعد! مرا پيامبر خدا
فرستاد تا خبر تو را به او برسانم، اكنون چگونه اى؟ به آرامى پاسخ داد: من ديگر از
مردگانم، سلام مرا به پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله)
برسان و از قول من بگو: «جَزاكَ الله عَنّا خَيرَ ماجَزى
نَبِيّاً عَنْ اُمَّتِهِ»; «خداوند تو را از بهترين
پاداش هايى كه بر ديگرپيامبران، درراه هدايت امّتشان خواهد داد، برخوردار نمايد.»
و نيز سلام مرا به قبيله ام برسان و به آنان بگو: مبادا پيمان شكنى كنيد، اگر يك
نفر از شما زنده باشد و دشمن به پيامبر خدا راه پيدا كند، نزد خداوند هيچ عذرى
نخواهيد داشت.
اُبىّ مى گويد: اين خبر را به رسول خدا(صلى الله عليه
وآله) آوردم، آن حضرت فرمود:
«رَحِمَ اللهُ سَعْداً نَصَرَنا حَيّاً و
أَوصى بِنا مَيِّتاً» ;(39)
«خدا رحمت كند سعد را، كه در زنده بودنش ما را يارى رسانيد و در
مرگش هم يارى بر ما را توصيه نمود.»
2 . يكى ديگر از شهداى جنگ احد، «انس بن نَضْر» است. او هنگامى كه فرار عده اى
از صحابه را ديد، گفت:
«أَللّهُمَّ اِنِّي اَعْتَذِرُ اِلَيْكَ
مِمّا صَنَعَ هؤُلاءِ وَ اَبرَأُ اِلَيْكَ مِمّا جاءَ بِهِ هؤُلاءِ» .
«خدايا! من از آنچه اينها (فراريان از صحابه) انجام دادند، در پيشگاهت اعتذار و
از آنچه اينان (مشركين) آورده اند، تبرّى مى جويم.»
آنگاه وارد جنگ شد و به شهادت رسيد. نوشته اند كه در پيكرش بيش از هشتاد زخم بود
و كسى نتوانست او را بشناسد، مگر خواهرش «ربيّع» آن هم از طريق انگشتانش كه از
زيبايى خاصى برخوردار بود.(40)
3 . به هنگام مراجعت پيامبر خدا و اصحابش از احد، زنان مدينه به
استقبال آمدند، بانويى از قبيله «بنى دينار» پيش آمد و از كشته شدگان در جنگ پرسيد.
به او گفتند همسر، پدر و برادرت، هر سه از كشته شدگانند. او به اين خبر توجهى نكرد
و پرسيد: پيامبر چه شد؟! گفتند: به سلامت برگشته است. گفت او را به من نشان دهيد و
چون پيامبر خدا را ديد گفت:
«كُلُّ مُصيبة بَعْدَكَ جَلَلٌ»;(41)
«همه مصيبت ها با سلامتى تو كوچك است !» و بدين گونه
در مصيبت و فراق سه تن از عزيزانش، صبر و بردبارى را پيش گرفت.(42)
حمزه سيد الشهدا
آرى، اينان تنها چند نمونه بود از شهداى احد و اصحاب و ياران فداكار
پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) كه در راه ايمان و
عقيده و در دفاع از توحيد و مبارزه با شرك و بت پرستى، جان خود را در طبق اخلاص
گذاشتند و صداقت و وفادارى و شهامت را به اوج رساندند.
اما مى توان گفت كه اگر همه اين بزرگواران و همه اين شهداى عزيز و
همه شهداى اوّلين و آخرين، در يك صف و حمزه سيد الشهدا به تنهايى در يك صف قرار
گيرد، طبق گفته پيامبر خدا، او بر همه اين شهيدان، بجز انبيا و اوصيا، فضيلت و برترى
خواهد داشت; «سَيّدُ شُهَداءِ اْلأَوَّلين وَ الآخِرين ما
خَلا الأَنبياءِ وَ الأَوصياء».(43)
آرى، تنها او است كه با لقب «افضل الشهدا» و «اسدالله و اسد رسوله»
و «سيد الشهدا» مفتخر و ملقّب گرديد.
«عَلَى قَائِمَةِ الْعَرْشِ مَكْتُوبٌ
حَمْزَةُ: أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ».(44)
حضرت حمزه در آستانه جنگ
«وَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيكَ الكِتابَ
لَنُجادِلَنَّهُمْ»
به هنگام عزيمت پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله)
به احد، هر يك از ياران آن حضرت در استقامت و پايدارى و حمايت خود از پيامبر مطلبى
مى گفت و در وفادارى خويش و تشجيع ديگران جمله اى به كار مى برد، آنانكه در جنگ بدر
حضور نداشتند، مى گفتند: اى پيامبر خدا، ما براى جبران جنگ بدر در انتظار چنين روزى
به سر مى برديم.
بعضى ديگر مى گفتند: اگر ما امروز در مقابل مشركان مقاومت نكنيم پس كى اين
مقاومت را نشان خواهيم داد و ...
و بدين گونه به سوى احد حركت كردند و به طورى كه پيشتر گفتيم، گروهى از آنها
نتوانستند بر وعده خويش استوار بمانند و در لحظات سخت جنگ، جبهه را ترك كردند. اما
در مقابل آنان، گروهى بر گفتارشان پايدار ماندند و بر وعده خويش عمل نمودند و در
اين راه به شهادت رسيدند و يا با تن مجروح برگشتند. از جمله اين شهدا، حمزه سيد
الشهدا است. او به هنگام حركت عرض كرد:
«يا رَسُول الله، وَالَّذي اَنْزَلَ عَلَيكَ
الكِتابَ لُنُجادِلَنَّهُمْ»(45)
«اى پيامبر خدا، سوگند به خدايى كه قرآن را بر تو فرستاد، در مقابل
دشمن تا آخرين نفس مبارزه سختى خواهيم كرد.»
رؤياى پيامبر خد (صلى الله عليه وآله)
پيامبر خدا به هنگام عزيمت به احد، خطاب به يارانش فرمود: «ديشب، در
عالم خواب ديدم كه گاوى در نزد من ذبح گرديد و قبضه شمشيرم شكست و تعبير من از اين
خواب اين است كه گروهى از يارانم كشته مى شوند و يك نفر از اهل بيت من هم به شهادت
مى رسد»; «أَمّا الْبَقَرُ فَهِيَ ناسٌ مِن أَصحابي
يُقَتَلُونَ وَ أَمّا الثّلمُ الَّذي رَأيتُهُ في ذُبابِ سَيفي فَهُوَ رَجُلٌ مِنْ
أَهْلِ بَيتي يُقْتَل»(46)
و در بعضى از روايات به جاى «رَجُلٌ مِنٌ
اَهْلِ بَيْتي»، «رَجُلٌ مِنْ عِتْرَتي» آمده است.
شهادت با دهان روزه
واقدى مى نويسد: «وَ يُقالُ كانَ حَمْزةُ يَومَ
الْجُمُعَةِ صائِماً وَ يَوم السَّبت صائماً فلاقاهُمْ وَ هُو صائِم» .(47)
«مورخان نوشته اند:
حمزه روز جمعه، (يك روز قبل از جنگ)، و روز
شنبه كه جنگ واقع شد، روزه دار بود و با دهان روزه با دشمن مواجه گرديد و به شهادت
رسيد.»
چگونگى شهادت حمزه(عليه السلام)
گرچه حضرت حمزه به دست غلامى شقى، به نام وحشىِ حبشى به شهادت رسيد،
ليكن در انجام اين جنايت هولناك، او را دو نفر تشويق و ترغيب نمود و در واقع در
اجراى اين عمل فجيع، دو عامل نقش اساسى را ايفا نموده است:
1 . جُبيربن مُطعِم
ابن ابى الحديد در اين باره مى گويد: «وَكانَ
حَمْزَةُ بْن عَبدِالْمُطَّلِب مغامراً غَشَمْشَماً لا يَبْصُر أَمامَهُ»;
«حمزة بن عبدالمطلب بسيار نترس و جسور بود و در جنگ ها پيش
پاى خود را نمى ديد.» سپس مى گويد: در جريان جنگ احد، جبربن مطعم به غلام
خويش وحشى چنين گفت:
«وَيلَكَ اِنَّ عَلِياً قَتَلَ عَمِّي
طُعَيمَة و ...»; «واى بر تو ! مى دانى كه على در جنگ
بدر، عمويم طعيمه را كشت و...» پس اگر در اين جنگ او را بكشى آزادت مى كنم و
اگر محمد و يا حمزه را هم بكشى آزاد خواهى شد; زيرا بجز اين سه تن كسى با عموى من
هم سنگ نيست.
وحشى پاسخ داد: اما محمّد، يارانش دور او را مى گيرند و راهى بر او
نيست و اما على به هنگام جنگ آن چنان چابك و فرزانه است كه بر كسى اجازه تحرّك
نمى دهد و اما حمزه چرا; زيرا او به هنگام جنگ آن چنان به خشم مى آيد كه زير پاى خود را
نمى بيند!(48)
جبير بن مطعم به وعده اش وفا نمود و پس از مراجعت وحشى به مكه او را
آزاد كرد.
2 . و ديگر كسى كه وحشى را بر اين جنايت تشويق كرد و در به شهادت
رسانيدن حمزه نقش اساسى داشت، هند همسر ابوسفيان بود.
او كه در چرب زبانى و زيبايى زبانزد مردم مكه بود(49)
و از فتاكى و بى باكى وحشى و از پيمانش با جبير آگاهى داشت، با وى ملاقات نمود و بر
انجام مأموريتى كه برعهده گرفته بود تأكيد و ترغيب كرد و در مقابل قتل يكى از سه
نفر كه جبير پيشنهاد داده بود، جايزه بزرگى را بر وى وعده داد. پاسخ وحشى به هند
همان بود كه به جبير داده بود، ولى در قتل حمزه او را اميدوار ساخت و لذا در طول
راه هر وقت وحشى و هند به همديگر مى رسيدند هند او را با اين جمله خطاب مى كرد و بر
تصميمش تشويق مى نمود: «وَيهاً يا أَبا دسمة اِشْفِ
وَاسْتشْفِ»;(50) «به
هوش باش اى ابا دسمه (كنيه وحشى است) تا دل ما را آرام و خودت را آزاد كنى.»
و امّا از وحشى بشنويم:
بر اساس نقل مورّخان، وحشى خود گفته است كه: در اثر اين تشويق ها،
به همراه مشركان وارد منطقه احد گرديدم و مترصد بودم تا به آزادى خويش و به جوايز
هند نايل گردم. او كه در «حربه»(51) اندازى فن آور
بود و در اصابت هدف كمتر خطا مى كرد، مى گويد: در اوج درگيرى جنگ، براى دست رسى به
حمزه وارد ميدان شدم و در پى فرصت مناسب لحظه شمارى مى كردم و در پشت هر درخت و
قطعه سنگى مخفى مى شدم تا بلكه حمزه در تير رس من قرار گيرد;
«...اَسْتَتِرُ مِنْهُ بِشَجَرة أَوْ بِحَجر لِيْدنُو مِنّي...».
در اين هنگام حمزه در ميدان ظاهر گرديد كه با هر كس روبه رو مى شد
يا او را فرارى مى داد و يا با ضربتى از كار مى انداخت. حمزه در ميدان با دو علامت
شناخته مى شد; يكى آنكه با دو دست و با دو شمشير مى جنگيد و ديگر اينكه پَرِ شتر
مرغى به كلاه خودش نصب مى كرد.
وحشى مى گويد: در اين ميان «سباع بن عبدالعزّى» از سران سپاه شرك به مصاف حمزه
درآمد و حمزه فرياد مى زد: «هَلُمَّ إِلىَّ، يا ابنَ
مُقَطَّعَهِ البُظور»، «اى پسر زن پست، به سوى من
آى»، آنگاه به وى حمله نمود. در اين درگيرى و جنگ و گريز
بود كه به كمين گاه من نزديك شد. او كه مانند شير ژيان به كسى مجال تحرك نمى داد، در موقعيت مناسبى در مقابل من قرار گرفت و
من به «حربه»ام تكان سختى وارد كردم و حمزه
را نشانه گرفتم حربه به زير شكم(52) حمزه اصابت كرد
و از
پشتش سر درآورد! او هم به من هجوم آورد ولى توانش را
از دست داده بود و در چند قدمى بر زمين افتاد. و اين در
حالى بود كه در اثر درگيرى شديد، هيچ يك از مسلمانان
متوجه اين جريان نبودند و لذا من در گوشه اى صبر كردم و
مطمئن شدم كه حمزه ديگر زنده نيست. به سويش برگشتم و
حربه را برگرفتم و مژده قتل او را كه هدفى جز آن نداشتم، بر
لشكريان رسانيدم.(53)
در روايتى از امام صادق(عليه السلام)
آمده است كه حربه وحشى به زير گلوى حمزه اصابت كرد و چون بر زمين افتاد، دشمن از هر
طرف بدو حمله آورد و با ضربه هاى متعدّد و كارى و به صورت قتل صبر او را به شهادت
رساندند. در اينجا بود كه وحشى سينه آن حضرت را شكافت و كبدش را براى گرفتن جايزه
نزد هند برد، هند كبد را در دهان گذاشت و خواست آن را بجود و ببلعد ولى كبد در
دهانش مانند قطعه استخوانى شد و آن را بيرون انداخت.(54)
پيكر حمزه پس از شهادت
پس از شهادت حضرت حمزه تا دفن آن حضرت، چند حادثه نسبت به پيكر پاكش
رخ داد كه به نقل آنها مى پردازيم:
1 . هند و پيكر حمزه(عليه
السلام)
اوّلين حادثه پس از شهادت حضرت حمزه، مُثله شدن پيكر آن حضرت به
وسيله هند بود.
طبرى در اين باره مى گويد: پس از شهادت حمزة بن عبد المطّلب و خاموش
شدن شعله جنگ، زنان قريش، به سوى ميدان جنگ هجوم بردند و به مُثله كردن اعضاى ياران
پيامبر پرداختند; يكى از آنها هند بود كه خود را به پيكر حمزه رسانيد و آن را قطعه
قطعه كرد و گوش و بينى و ساير اعضايش را بريد و از آنها براى خود خلخال و گردن بند
ساخت و زيور آلات خود را به وحشى بخشيد و هم او سينه حمزه را شكافت و كبدش را
درآورد و خواست آن را ببلعد كه نتوانست.(55)
در تفسير قمى آمده است: «فَجاءَتْ إِلَيهِ
هِند فَقَطَعَتْ مَذاكِيره! وَ قَطَعَتْ اُذُنَيه... وَ قَطَعَت يَدَيهِ وَ
رِجْلَيهِ»;(56)
«هند آنگاه كه در كنار پيكر حمزه قرار گرفت، تمام اعضاى او... و دست و پايش را قطع
كرد.»
طبرى مى نويسد: هند پس از انجام اين جنايت، در بالاى سنگ بزرگى قرار گرفت و مسلمانان را مورد خطاب قرار داد و اشعار معروف خود را با
صداى بلند خواند.
اشعار هند، كه بيشتر مورّخان آن را نقل كرده اند چنين است:
نَحنُ جَزَيناكُم بِيَوم بَدر *** وَالحَربُ بَعدَ الحَرب ذات سعْر
ما كان عَن عُتْبَـةَ لي مِن صَبر *** وَلا أخى وَ عَمِّهِ وَبَكْري
شَفَيتُ نَفْسي وَ قَضَيتُ نَذْري *** شَفيت وَحشي غَليل صَدري
فَشُكر وَحشيّ عَلَيَّ عُمري *** حتّى تَرم أَعْظمي في قبري(57)
«اين كشتار، پاداش ما بود بر شما از جنگ بدر; زيرا جنگ پس از جنگ
است كه ارزش دارد.»
«در مصيبت عتبه و برادرم و عمويم و بكر صبرم به آخر رسيده بود.»
«و اكنون شفا يافتم و نذرم را ادا كردم; وحشى! تو بودى كه بر عهد
خود با من وفا كردى و غم را از سينه ام زدودى.»
«بر من است كه تا زنده ام شكرگزار وحشى باشم بلكه تا پوسيدن
استخوان هايم در درون قبرم سپاسگزارش گردم.»
ابن اسحاق مى گويد: از جمله اشعارى كه هند پس از مثله كردن پيكر
حمزه مى خواند، اين بود:
شَفَيتُ مِنْ حَمْزَةَ نَفسي بأُحُد *** حَتّى بَقَرتُ بَطْنَهُ
عَنْ الكَبِد
اَذْهَبَ عَنّي ذاكَ ماكنتُ أَجِدُ *** مِن لَذعة الْحُزْنِ
الشَّدِيد الْمُعْتَمد
«من از كينه اى كه از حمزه در دل داشتم، در احد تشفّى يافتم، آنگاه
كه شكم او را تا كبد شكافتم.»
«اين عمل ناراحتى مرا از ميان برد كه مدام به صورت اندوه شديد بر من
فرود مى آمد.».(58)
2 . ابوسفيان و پيكر حمزه(عليه
السلام)
ابن اسحاق مى نويسد: پس از مثله شدن حمزه «حُلَيس بن زبّان»، از
سران سپاه شرك، ديد كه ابوسفيان با نوك نيزه به شقيقه آن حضرت فشار مى دهد و
مى گويد: «ذُق يا عُقَق(59)»;
«بچش اى كسى كه بر بت ها عاق شدى!» حُليس گفت: ببين،
عجب كار شرم آورى! كسى كه خود را رييس قومش مى داند، با پسر عمويش كه تكه گوشتى بيش
نيست، با چه خشونت و تحقير برخورد مى كند!
ابوسفيان گفت: «وَيحَك اكتمها عَنّي فَإِنَّها كانَتْ
زلّةً»; «لغزشى بود روى داد، فاش نكن!»(60)
3 . پيامبر خدا و پيكر حمزه
بنا به نقل بعضى از مورّخان، پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) با اينكه مجروح بود و حالى به شدت آزرده داشت، ولى شخصاً در
جستجوى پيكر حضرت حمزه برآمد.
ابن اسحاق مى گويد: «وَخَرَجَ رَسولُ الله
فيما بَلَغَني يَلْتَمِسُ حمزة بن عبدالمطّلب فَوَجَدَهُ ببطن الوادي قَدْ يقرّ
بطنه».(61)
ولى در تفسير قمى آمده است: پس از فروكش كردن شعله جنگ، پيامبر خدا
به يارانش فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه از عمويم حمزه خبرى بياورد؟! «حدث بن
اميه» عرض كرد: من محلى را كه او افتاده است مى شناسم و خود را به كنار پيكر حمزه(عليه
السلام)رسانيد اما چون او را با وضع فجيع و دلخراش ديد، نتوانست خبر را به
پيامبر خدا برساند و چون دير كرد پيامبر (صلى الله عليه وآله) به امير مؤمنان
(عليه السلام) فرمود:
«يا عَلِي اُطْلُب عَمّك»; «اى
على، به سراغ عمويت برو» آن حضرت نيز چون وضع حمزه(عليه
السلام) را ديد، به خود اجازه نداد كه پيامبر خدا را آگاه سازد و لذا خود
پيامبر با چند تن از صحابه حركت كرد و چون پيكر پاره پاره و مثله شده عمويش را ديد،
گريه كرد و فرمود:
«لَنْ أصابَ بِمِثْلِكَ أبداً»;
«براى من مصيبتى بالاتر از مصيبت تو نيست.»
و نيز فرمود: «وَ الله ما وَقفتُ مَوقِفاً
أغيَظ عَلَىَّ مِن هذا الْمَكان»;(62)
«به خدا سوگند تا كنون چنين مصيبت سختى بر من روى نداده
بود.»
در آن حال بود كه فرمود: هم اكنون جبرئيل نازل شد و اين مژده را به
من داد: «إِنَّ حَمزةَ مَكْتُوبٌ في السَّماوات السَّبْعِ
حَمْزَةَ بْنَ عَبْدالمُطَّلب أَسَد الله وَ أَسَدُ رَسُولِه»;(63)
«در آسمان هاى هفتگانه نوشته شده است كه حمزه شير خدا و شير پيامبر خدا است.»
و در روايت ديگر از جابر بن عبدالله انصارى نقل شده است كه چون
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جسد عمويش را ديد
گريه كرد و چون ديد او را مثله كرده اند، «شَهِق»، با
صداى بلند گريست.(64)
باز روايت شده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) چون بدن مثله شده حمزه(عليه السلام)
را ديد، فرمود: «رَحِمَكَ الله يا عَمّ فَقَد كُنتَ وَصُولا
لِلرَّحِم فَعُولاً بِالْخَيْرات»;(65)
«اى عمو، خداوند تو را رحمت كند كه در زندگى ات نسبت به
ارحام خود ايفاى وظيفه كردى و آنچه نيكى بود انجام دادى.»
ظاهراً منظور آن حضرت از اين جمله، اين است كه تو در دوران زندگى و تا آخرين نفس وظيفه خود را نسبت به رحم، كه
من هستم انجام دادى; «وَصُولاً لِلرَّحِم»; و آنچه
خير و نيكى و فداكارى براى حفظ اسلام در مقابل كفر و الحاد بود، از خود نشان دادى;
«فَعُولا بِالْخَيرات».
آنگاه عباى خويش را به روى پيكر حمزه انداخت و چون عبا كوتاه بود و
تمام پيكر را پوشش نمى داد، روى پاهاى او را با علف هاى بيابان پوشانيد.
دو مطلب قابل بحث:
در منابع حديثى و تاريخى از پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) به هنگام مشاهده پيكر عمويش حضرت حمزه، دو مطلب نقل شده است
كه هر دو جاى بحث و بررسى و در نهايت جاى شك و ترديد است.
مطلب اول: چون آن حضرت پيكر عمويش را
با آن وضع فجيع و دلخراش ديد، گفت: «اَلّلهُمَّ لَكَ
الْحَمْدُ وَ اِلَيكَ الْمُشْتَكى وَ أَنْتَ الْمُسْتَعان عَلى ما أَرى».
سپس فرمود: «لَئِنْ ظَفَرتُ لأمثلنّ و لأمثلنّ»;
«اگر بر قريش دست يابم از آنان مثله ها خواهم كرد !»
در بعضى نقلها آمده است: «لَئِنْ ظَفَرتُ
بِقُرَيش لأمثلنّ مِنْهُم بِسَبْعِين رَجُلاً»;(66)
«اگر به قريش پيروز شوم، هفتصد نفر از آنان را مثله خواهم
كرد.»
اينجا بود كه اين آيه شريف نازل گرديد: } وَإِنْ
عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ
خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ { ;(67)«اگر
مجازات كرديد، به همان اندازه كه بر شما ضربه وارد شده است مجازات كنيد و اگر صبر
كنيد براى صبر كنندگان بهتر است.»
بخش دوم اين نقل «لَئِنْ ظَفَرتُ لأمثلنّ...»
و نزول آيه } وَإِنْ
عَاقَبْتُمْ ... { از جهاتى مورد سؤال و قابل
بحث است; زيرا:
اولاً: لازم مى آيد كه گفتار آن
بزرگوار، با عملش منافات داشته باشد، بدين جهت كه در همان حال كه پيامبر در كنار
پيكر عمويش قرار گرفته بود و مى فرمود «لئن ظفرت ...»
تعداد بيست و هشت نفر از اجساد مشركين را مى ديد كه به روى خاك افتاده اند و اگر
بنا بود از قريش كسى را مثله كند، دستور مى داد همان اجساد را مثله مى كردند.
ثانياً: نزول آيه شريفه در جنگ احد و
درباره شخص پيامبر خدا از نظر محقّقان پذيرفته نيست; مثلا مرحوم قمى از قدماى مفسران
مى گويد: اين آيه شريفه } وَإِنْ
عَاقَبْتُمْ ... { ، از آيات سوره نحل است و
اين سوره مكّى است و اگر آيه به جنگ احد و به موضوع مثله مربوط مى شد، بايد در سوره
آل عمران، كه بيشتر آيات مربوط به جنگ احد در اين سوره آمده است، قرار مى گرفت;
«فَهذِهِ الآية في سُورة النّحْل وَ كانَ يَجِبُ
أنْ يَكُونَ فِي هذِهِ السّورَة».(68)
علاّمه طباطبايى از آيه شريفه، يك مفهوم عام استفاده كرده و مخاطبان
را همه مسلمانان دانسته است. اين مفسّر بزرگ آيه را به طور اجمال چنين معنى مى كند
و مى گويد: سياق آيه شريفه، نشان گر آن است كه مخاطب آن، همه مسلمانان هستند و
مفهوم آيه اين است كه شما مسلمانان اگر در مقابل آزار و اذيت مشركان خواستيد
مجازاتشان كنيد، چون آزار آنها نسبت به شما، در جهت ايمان شما و در جهت مخالفت شما
با خدايان آنها بود، پس مجازات شما هم بايد در همين جهت و فقط بر اساس شرك و الحاد
آنها باشد و عمل شما خالص براى خدا انجام گيرد و هيچ شائبه ديگرى بر آن راه نيابد.(69)
به طورى كه ملاحظه مى كنيد از نظر مرحوم علاّمه، آيه شريفه داراى جنبه عمومى است و
به موضوع مُثله ارتباطى ندارد و اگر مربوط به مثله هم باشد، باز هم جنبه عمومى دارد
و مخاطب آن، همه مسلمانان حاضر در جنگ هستند نه شخص پيامبر خدا و بعضى شواهد تاريخى
هم آن را تأييد مى كند; از جمله در سيره حلبيه آمده است كه «ابو قتاده» يكى از
ياران پيامبر (صلى الله عليه وآله) با مشاهده مثله
شدن حضرت حمزه تصميم گرفت اجساد مشركان را مثله نمايد و رسول الله (صلى الله عليه وآله) خود از اين عمل نهى كرد.(70)
و در بعضى منابع آمده است كه وقتى اصحاب پيامبر خدا حزن شديد آن حضرت
را نسبت به عمويش حمزه ديدند، گفتند: «به خدا سوگند اگر روزى بر قريش پيروز شويم از
آنان چنان مثله خواهيم كرد كه در تاريخ عرب سابقه نداشته باشد;
«لَئِنْ اَظْفَرَنا اللهُ بِهِم يَوماً مِنَ الدّهر نمثّلنّ
بهم مُثلة لم يُمثّلها أحد مِنَ العرب»(71) و
اين نقل نيز مؤيد عمومى بودن آيه شريفه است كه آيه در واقع پاسخى است بر اين نوع
افكار قومى و تعصب قبيله اى.
مطلب دوم: نقل مى كنند پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) با مشاهده بدن مثله شده عمويش فرمود:
«لَولا أَنْ تَحْزَنَ صَفيّة وَ يَكُون
سُنَّة مِن بَعدي لَتَرَكْتُهُ حَتّى يَكُونَ فِي بطون السباع و حواصل الطير»
و به نقل ديگر: «لَتَرَكْتُهُ حَتّى يُحشَر مِن بطون الطير و
السباع» .(72)
«اگر نبود حزن و اندوه صفيه و اگر نبود اينكه در ميان مسلمانان سنت
عملى باشد، پيكر حمزه را دفن نمى كردم تا در شكم وحوش
و طيور قرار گيرد يا از شكم وحوش و طيور محشور شود.»
و اين گفتار پيامبر خدا نيز جاى ترديد است و بايد صحّت آن مورد بحث قرار گيرد زيرا:
اولاً: گذاشتن پيكر شهيدى در روى خاك هاى گرم و در
مقابل آفتاب سوزان و قرار دادن آن در معرض هجوم طيور و درندگان، با تدبير و حكمت
پيامبر خدا سازگار نيست; زيرا اين عمل نه تنها انتقام گرفتن از دشمن و اداى حق آن
شهيد بزرگوار نيست، بلكه با توجه به اينكه طبق دستور اسلام و سنت پيامبر خدا، تجليل
ميّت هر مسلمان و تكريم پيكر هر شهيد در دفن او است، اين عمل نسبت به حمزه(عليه
السلام) نوعى وهن و تحقير هم تلقّى مى شود.
ثانياً: اخلاق كريمه پيامبر در جنگ بدر، اجازه
نداد اجساد مشركين در بيابان رها شود و لذا دستور داد همه آنها را در چاه بريزند و
مستور نمايند، پس چگونه متصوّر است كه شهيد بزرگوارى مانند حمزه سيد الشهدا در
مقابل وحوش و روى خاك هاى سوزان بيابان احد بماند؟!
ولى به هرحال، چون اين دو مطلب ازطريق غير شيعى نقل گرديده است، ما در نقد آنها
به همين اندازه بسنده مى كنيم.
4 . صفيه و پيكر حضرت حمزه(عليه
السلام)
ابن اسحاق مى نويسد: صفيه، خواهر حمزه، خود را به اُحد رسانيد تا
پيكر برادرش را ببيند، چون خبر به پيامبر (صلى الله عليه وآله) رسيد، به زبير دستور داد كه «أَلْقِها فأرجعها،
لا تَرى ما بِأَخيها»; «برو و مادرت را برگردان تا
برادرش را با اين وضع نبيند.» زبير به جانب مادر شتافت و گفت مادر!
پيامبر خدا دستور مى دهد كه برگردى، صفيه گفت: چرا برگردم؟ من شنيده ام كه برادرم را
مثله كرده اند و مى خواهم با پيكر مثله شده اش ديدار كنم ولى بدان كه تحمل همه اين
مصائب در راه خدا سهل است و به هر چه در اين راه پيش آيد راضى ام و از خدا صبر و
پاداش مى طلبم.
زبير چون گفتار صفيه را به رسول الله عرض كرد،
حضرت فرمود: «خَلِّ سَبيلَها»;
«پس او را آزاد بگذار!» چون چشم صفيه به بدن قطعه قطعه شده برادرش افتاد،
گفت: } اِنّا للهِِ وَ اِنّا
اِلَيهِ راجِعُون...{ ، آنگاه درباره او دعا
و استغفار كرد.(73)
ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى كند كه چون صفيه به اُحد آمد، انصار
مانع شدند كه نزد پيامبر خدا بيايد ولى آن حضرت فرمود
«دَعُوها»; «مانعش نشويد.» و صفيه نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله) نشست و شروع به گريه كرد. او كه گريه مى كرد، پيامبر خدا هم
مى گريست و چون صدايش به گريه بلند مى شد پيامبر خدا هم بلند مى گريست;
«فجعلت اذا بكت يبكي رسول الله و اذا نشجت ينشج رسول الله».
فاطمه زهرا(عليها السلام)هم در كنار آنان بود و
گريه مى كرد و پيامبر خدا هم به همراه او گريه مى كرد. آنگاه فرمود:
«لَنْ أَصاب بمثل حمزة أبداً»، سپس خطاب به صفيه و
فاطمه زهرا(عليها السلام) فرمود: بشارت مى دهم بر
شما كه جبرئيل، نازل گرديد و به من خبر داد:
«إِنَّ حمزةَ مكتوبٌ فى أَهْلِ السّماواتِ
السَّبْع حَمزة بْن عبدالمطلّب اَسَدُالله وَ اَسَدُ رَسُولِهِ».(74)
5 . گريه شديد پيامبر خدا به هنگام نماز بر
عمويش حمزه
در ذخائر العقبى آمده است كه پيامبر خدا چون در كنار پيكر حمزه براى
اقامه نماز ايستاد، با صداى بلند گريست، سپس آه عميقى كشيد و خطاب به پيكر او گفت:
«يا حَمزَةَ، يا عَمّ رسول الله و أَسَدالله
وَ أَسَد رسوله، يا حَمزَة، يا فاعلَ الْخَيْرات، يا حَمْزَة يا كاشِفَ الكُرُبات،
يا حَمْزَةَ يا ذابَّ عن وجه رَسُول الله».
باز هم گريه طولانى كرد، آنگاه به نماز پرداخت.(75)
6 . هفتاد نماز بر پيكر حمزه(عليه
السلام)
بيشتر مورّخان و محدّثان، از عبدالله بن عباس نقل كرده اند كه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) بر تمام شهيدان، مانند مسلمانان ديگر، يك نماز مى خواند،
امّا بر پيكر عمويش حمزه هفتاد نماز يا هفتاد و دو نماز گزارد. بدين ترتيب كه:
ابتدا پيكر عمويش را با يك
قطعه لباس سفيد پوشاند، سپس با هفت تكبير بر او نماز خواند. پس از آن هر يك از شهدا
را آوردند كه بر وى نماز بخواند، در كنار پيكر حمزه قرار داد و به هر دو نماز خواند و سرانجام بر پيكر عمويش
هفتاد و دو نماز گزارد.(76)
7 . دفن حضرت حمزه با كفن
آنچه مسلّم است، اين است كه بر پيكر شهدا كه در جبهه و ميدان جنگ به
شهادت مى رسند، نه غسل مى كنند و نه كفن، بلكه با همان پيكر و لباس خون آلود به خاك
مى سپارند. عمل پيامبر خدا درباره شهداى احد هم، چنين بوده است. در منابع حديثى، از
جمله در سنن ابى داود آمده است كه در جنگ اُحد رسول خدا دستور داد سلاح را از پيكر
شهدا برگيرند و با لباس خون آلودشان دفن كنند.(77)
كلينى(رحمه الله) از امام صادق(عليه
السلام) نقل مى كند: «چون مشركان لباس از تن حمزه برگرفته بودند و پيكرش
برهنه بود، پيامبر خدا دستور داد بر عمويش كفن بپوشانند و لذا او را درميان نمدى
قرار دادند و دفن كردند; «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلى الله عليه وآله) صَلَّى عَلَى حَمْزَةَ وَ كَفَّنَهُ
لاَِنَّهُ كَانَ جُرِّدَ».(78)
دفن حضرت حمزه
به هنگام دفن شهدا، پيكر چند تن از آنان براى دفن شدن، به مدينه منتقل گرديد، چون اين خبر به پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد،
از اين عمل منع كرد و فرمود: «ادفنُوهُم حَيثُ صُرِعُوا»; «در همانجا كه به شهادت رسيده اند، دفن كنيد.» و چون
دستور
پيامبر به مدينه رسيد و جنازه «شماس مخزومى) هنوز دفن
نشده بود، او را به اُحُد برگرداندند و در همانجا به خاك
سپردند.(79)
پيامبر خدا در بالاى سر هر يك از شهدا قرار مى گرفت، جمله اى در مقام
ارجمند شهادت و رتبه و درجه والاى شهدا در قيامت بيان مى كرد; از جمله اينكه
مى فرمود:
«أَنَا شَهيدٌ عَلى هؤُلاءِ أَنَّهُ ما مِن
جَريح يُجْرَحُ في الله إِلاّ وَ اللهُ يَبعَثُهُ يَومَ القِيامَة و جُرحه يَدمى
اللَّونُ لَونُ دَم وَ الرِّيحُ ريحُ مِسك».
«من شهادت مى دهم كه كسى در راه خدا مجروح نمى شود مگر اينكه خداوند در روز
قيامت او را در حالى محشور مى كند كه از جراحت او خون جارى است، رنگ آن رنگ خون و
بويش بوى مشك است.»
آنگاه مى فرمود:
«اُنْظُرُوا أَكثر هؤُلاءِ جمعاً لِلقرآن،
فَاجْعَلُوه أَمام اَصحابه في الْقَبر».(80)
«هر يك از اين شهدا بيشتر قرآن بلد است، در داخل قبر، پيش روى
همقبرش قرار دهيد.»
حمزه به تنهايى در يك قبر
در منابع حديثى آمده است: در جنگ اُحُد انصار نزد پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) آمدند و گفتند: يا رسول الله، بدنها خسته و مجروح و قبر
كندن بر تك تك شهدا طاقت فرسا است، فرمود:
«إِحفِرُوا وَ أَوسِعُوا وَ اجْعَلُوا
الَّرجُلَين في القَبْرِ الواحد».
«قبر را وسيع تر حفر كنيد و هر دو نفر را در يك قبر به خاك بسپاريد.»
پرسيدند: «أَيُّهُم يُقَدَّم»; «كدام را در سمت قبله قرار دهيم؟» فرمود:
«اَكْثَرُهُم قرآناً»; «آنكه
بيشتر قرآن بلد است.» و بدين گونه، دو نفر و گاهى سه نفر در يك قبر دفن
مى شدند.(81)
ازجمله پيامبر (صلى الله عليه وآله) دستور داد
خارجة بن زيد با سعدبن ربيع و نعمان بن مالك با عبده در يك قبر دفن شدند و همچنين
عمرو بن جموح و عبدالله بن عمرو بن حزام كه با هم دوست صميمى بودند، در يك قبر دفن
گرديدند.(82) ولى حمزه به تنهايى در يك قبر دفن گرديد و در دفن او چند نفر شركت داشتند; از
جمله امير مؤمنان (عليه السلام) و ابوبكر و عمر و
زبير داخل قبر شدند و اين در حالى بود كه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) با حالت تأثر در كنار قبر نشسته بود و بر خاكسپارى او
نظارت مى كرد.(83)
پىنوشتها:
1 . ابن هشام، سيره، ج3، ص23 ; ابن كثير، تاريخ، ج4، ص20 ; ابن اثير، تاريخ،
ج2، ص108
2 . قمّى، تفسير، ج1، ص113
3 . تعبير پسر عمّ براى جلب ترحّم بوده است.
4 . ابن هشام، سيره، ج3، ص24 ; طبرى، تاريخ، ج2، ص374 ; ابن اثير، تاريخ، ج2، ص106
5 . ابن كثير، تاريخ، ج4، ص20
6 . ابن هشام، سيره، ج3، ص24 ; ابن كثير، تاريخ، ج4، ص20
7 . ابن هشام، سيره، ج3، ص43 ; ابن اثير، تاريخ، ج2، ص107 ; طبرى، تاريخ، ج2، ص377
8 . علل الشرايع، ص7
9 . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج14، باب 9، ص251
10 . صدوق، خصال، ج2، ابواب السبعه ; بحار، ج38، ص170، ح1
11 . صحيح بخارى، كتاب المغازى، ح3874 ; صحيح مسلم، كتاب الجهاد، باب غزوة اُحد،
ح1790
12 . ابن هشام، سيره، ج3، ص38
13 . طبرى، تاريخ، ج2، ص381 ; ابن كثير، تاريخ، ج4، ص23 ; ابن اثير، تاريخ، ج2،
ص110
14 . ابن هشام، سيره، ج3، ص20
15 . آل عمران : 153
16 . آل عمران: 152
17 . طبرى، تاريخ، ج2، ص382 ; ابن كثير، تاريخ، ج4، ص23
18 . طبرى، تاريخ، ج2، ص382 ; ابن كثير، تاريخ، ج4، ص23
19 . آل عمران : 144
20 . طبرسى، مجمع البيان، ج2، ص512 ; سيوطى، درّ المنثور، ج2، ص80
21 . يعقوبى، تاريخ، ج2، ص47
22 . ابن كثير، ج4، ص23
23 . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج14، ص20
24 . ابن ابى الحديد، همان، صص21 ـ 20
25 . بخارى، الصحيح، باب «مناقب عثمان»، ح3495
26 . طبرى، تاريخ، ج2، ص383
27 . ابن اثير، كامل التواريخ، ج2، ص110
28 . ابن كثير، تاريخ، ص28
29 . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج15، ص20
30 . «قال ابن اسحاق انتهى انس بن النضر الى عمربن الخطاب في رجال من المهاجرين
والأنصار وقد القو بأيديهم فقال ما يُجلبكم قالوا: قتل رسول الله، قال: فماذا
تصنعون بالحياة بعده...»
سيره ابن هشام، چاپ داراحياءالتراث العربى، بيروت، ج3، ص88
31 . ابن اثير، تاريخ، ج1، ص383
32 . ابن كثير، تاريخ، ج4، ص28
33 . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج15، ص32
34 . ابن اثير، كامل، ج2، ص108; ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج14، ص256
35 . يعقوبى، تاريخ، ج2، ص48
36 . سمهودى، وفاء الوفا، ج1، ص302
37 . از انصار، قبيله بنى خزرج.
38 . «هَلْ مَن رَجُلٌ يَنظُرُ لي ما فَعَلَ سَعْدُ بن الربيع، أ في الأحياء هو
أمْ في الأموات؟»
39 . سيره ابن هشام، ج 3، ص 39; كامل ابن اثير، ج 2، ص 112 ; طبرى، ج 2، ص 388;
تاريخ الخميس، ج 1، ص 440; تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 39; اُسد الغابه، ج 2، ص 249.
40 . كامل ابن اثير، ج2، ص109 ; اسدالغابه، ج1، ص154
41 . جَلَل، هم در كثرت و هم در قلّت به كار مى رود كه در اينجا معناى دوم منظور
است.
42 . سيره ابن هشام، ج2، ص43 ; طبرى، ج2، ص392
43 . كمال الدين، ج1، ص263
44 . بصائر الدرجات، ص 34 ; بحار الأنوار، ج27، ص7
45 . تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 12
46 . الروض الاُنُف، ج 3، ص 139 ; تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 12 ; سيره ابن هشام، ج
3، ص 16
47 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1، ص243 و ج14، ص223 ; بحارالأنوار، ج20،
ص125
48 . شرح نهج البلاغه، ج1، ص243 ; تاريخ ابن كثير، ج3، ص 11 ; الروض الأُنُف، ج3،
ص 138 ; بحار الأنوار، ج2، ص83
49 . مجالس المؤمنين، ج1، ص178
50 . طبرى، ج 2، ص 368; كامل، ج 2، ص 103; البداية و النهايه، ج 3، ص11.
51 . حربه به فارسى زوبان و آن نيزه كوتاهى است كه با آن دشمن را از چند قدمى
نشانه مى روند.
52 . در بعضى از متون «فَأَصابت لِيَّتهُ» و در بعضى ديگر «فَأَصابت ثنيّته» ضبط
شده است كه اوّلى به معناى زير شكم و دوّمى به معناى زير گلو است.
53 . تاريخ ابن كثير، ج4، ص19 ; كامل ابن اثير، ج2، ص108
54 . ارشاد مفيد، ص92
55 . طبرى، ج2، ص385 ; كامل، ج2، ص111 ; سيره ابن هشام، ج3، ص36
56 . تفسير قمى، ج 1، ص 17
57 . الروض الأُنُف، ج 3، ص 169 ; كامل ابن اثير، ج 4، ص 37
58 . الروض الأُنُف، ج3، ص107
59 . عقق با ضم اول و فتح ثانى از عاق گرفته شده و صيغه مبالغه است مانند فُسَق.
60 . سيره ابن هشام، ج3، ص37 ; الروض الأُنُف، ج3، ص170
61 . البداية، ج3، ص39 ; تاريخ طبرى، ج2، ص388
62 . تفسير قمى، ج 1، ص 123; كامل بن اثير، ج 2، ص 112; تاريخ الخميس، ج 1، ص 331
63 . تاريخ ابن ابى كثير، ج 4، ص 40
64 . اسد الغابه، ج2، ص54
65 . همان.
66 . تاريخ الخميس، ج 1، ص 441; سيره ابن هشام، ج 3، ص 40
67 . نحل : 126
68 . تفسير قمى، ج1، ص123
69 . الميزان، ج12، ص402
70 . شرح نهج البلاغه، ج15، ص17
71 . الاكتفا، به نقل از تاريخ الخميس، ج 1، ص 441 ; سنن ابى داود، ج 2، ص 174 ;
تاريخ طبرى، ج 2، ص 389
72 . اُسدالغابه، ج2، ص53 ; سنن ابى داود، ج2، ص174
73 . الروض الأُنُف، ج3، ص172 ; سيره ابن هشام، ج3، ص 41 ; اُسدالغابه، ج7، ص
172 ; كامل ابن اثير، ج2، ص112
74 . شرح ابن ابى الحديد، 15، ص17
75 . ذخائر العُقبى، ص181
76 . سيره ابن هشام، ج3، ص30 ; الروض الأُنُف، ج3، ص17 ; سنن أبى داود، ج2، ص174
77 . سنن ابى داود، ج3، ص274
78 . فروع كافى، ج1، ص58
79 . سيره ابن هشام، ج3، ص42 ; سنن ابى داود، ج2، ص180
80 . فروع كافى، ج1، ص58
81 . سنن ابى داوود ج 2، ص 174 ; ابن كثير ج 4، ص 42 ; ابن اثير ج2، ص113
82 . طبقات واقدى، ج2، ص31
83 . كامل ابن اثير، ج2، ص113