مقدمه
در اين دنياى پرهياهو، به همه چيز و همه كس ميدان مىدهند جز خدا و آدميت. در اين
آشوب، آدمى را پناهى بايد تا از آدميت خويش نيفتد و بيرون از محور الوهيت نچرخد.
كجا او را پناهى است جز بارگاه الهى و چه كسانى وى را راه مىنمايند، جز خاندان
نبوى.
اگر ما را آرزوى پر و بال گشودن در حريم قدس الهى است؛ بايد على و فاطمه گونه شويم
ـ كه سلام و صلوات خدا بر ايشان باد ـ و اگر نمىتوانيم، لااقل بكوشيم تا به رنگ
خادمه ايشان درآييم.
ستيز با دشمنىهاى دشمنى كه مىكوشد تا ريشه درخت دوستى على و فاطمه و فرزندانشان را
از دل جوانان و نوجوانان ايران اسلامى بركَند؛ مرا بر آن داشت تا پيش از آن كه
استخوانهاى سينه خردمندان از اين غمِ گران خُرد شود، با همه خُردى، قلم خويش بر دل
كاغذ برانم و حكايتهاى زندگى فضه خادمه ـ رحمة اللّه عليها ـ را كه چون دانههاى
تسبيحى پاره شده، پراكنده بودند، در مجموعهاى گرد آورم و صدفى پر از مرواريدهاى
مودّت، محبّت، پيروى و جانفشانى در راه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) را
براى عزيزان آماده كنم.
در اين مجموعه،نويسنده را آرزويى نيست جز آن كه هر كس برگى از اين نوشته را از نظر
مىگذراند، قصد برگ بعدى نكند مگر آن كه پندى بگيرد و در عملِ به آن بكوشد و خود را
به خداى فضه ـ رحمة اللّه عليها ـ نزديكتر كند.
والسلام على من اتبع الهدى
مريم صالحىمنش
5/5/1379
در بيت رحمت
دختر پادشاه هند (1) كه دل به مهر خوبان بسته و آرزوى رهايى از ديو و دَد درون كرده
بود، از هند تا بهشت زمين راه پيموده و رنج سفر او را سخت آزرده بود.
امّا اين كه خود به عشق آزادى، زنجير اسارت به گردن آويخته، يا قيصر روم او را به
اسارت درآورده و تحفه فرستاده بود، يا پادشاه حبشه با مَلِك هند ستيز كرده و ايشان
را هديه فرستاده بود؛ خدايش بهتر مىداند.
به هر حال، امروز كنيزكى است لاغر و نمكين، با گروهى از فقرا ـ كه ايشان را اصحاب
صفه گويند ـ نشسته و سر در گريبان تفكر فرو برده است؛ شايد به ديروز مىانديشد.
پادشاه زادهاى كه ديروز در سرزمينى سرسبز و خوش آب و هوا، در كنار سبزه و گل و نهر
روان مىنشست و دختركان او را خدمت مىكردند و بزرگان دربار درسش مىدادند؛ امروز، در
زير تابش خورشيد حتى سايهاى نمىيابد. در كنارش نه درختى، نه سبزهاى و نه جوى
روانى. سرزمينى خشك و بى آب و علف.
خدايا! اين چه تقديرى است كه پس از آن همه جلال و جبروت، اكنون دختر پادشاه نه تنها
لباس فاخر، بلكه لباس سادهاى نيز براى پوشيدن ندارد
و از غذاى سلطنتى كه خبرى نيست، به نان بخور و نمير اكتفا مىكند.
شايد در انديشه فردا از خداى خويش مىخواست تا مردانى از اين شهر او را به خدمت
بگيرند كه به زيور علم و ادب آراسته باشند و گوهر انسانيت وى را پاس بدارند تا درخت
وجود او نيز در سايه سار كمالات ايشان بار بگيرد و به ثمر بنشيند.
دخترك همچنان در حدّ فاصل گذشته و آينده نگران و سر در گم هروله مىكرد، كه سلامى
گرم و لبخند مهربانى او را به خود آورد و افكار پريشانش سويى ديگر گرفت.
سرور مردمان عرب ـ كه جان جهانيان به فدايش باد ـ از اين كه خواهش پاره تن خويش را
بى پاسخ گذاشته بود، دستان تاول زدهاش را ديده و از جاى بند مشكِ آب بر سينه دخترش
شنيده بود، ناراحت بود. هر چند به جاى كنيز، او را ذكرى آموخته بود كه توانش مىداد
و او نيز هر روز تسبيحى گِلى را در دست مىچرخاند و 34 مرتبه اللّهاكبر، 33 مرتبه
سبحان اللّه و 33 مرتبه الحمد للّه را تكرار مىكرد. امّا امروز كه روزگار مردمان
مدينه خوشتر از ديروز مىچرخيد وقت آن رسيده بود كه بزرگ مرد عرب درخواست يار
باوفايش را ـ كه جان به فداى هر دوشان باد ـ پاسخ گويد.
كنيزك هنوز چند قدمى بر نداشته بود كه درِ چوبى خانهاى گِلى و كوچك به صدا در آمد
و او وارد شد.
از آن روز كه خود را در ميان مردمان عرب ديده بود، هيچ كس را چنين شبيه به پيامبر
اسلام و كودكانى چنين خوش سيما و دوست داشتنى نديده بود.
دختر پيامبر با مهربانى او را سلام داد، خوش آمد گفت و چون مهمانِ عزيزى وى را
گرامى داشت و با كلامِ خويش محبّت و نوازش نمود.
پس از اندكى به او فرمود:
از امروز كه ياور من در اين خانهاى، چه بهتر كه يك روز من خانه دارى كنم و تو بچه
دارى كنى و روز ديگر تو خانه دارى كنى و من بچه دارى. به اين ترتيب كار زياد نه تو
را خسته مىكند و نه مرا از عبادت خداى مهربان باز مىدارد.
سپس رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دختر غريب و تنهاى هندى امّا مسلمان و
موحّد را فضه ناميد (2) و او را دعايى
آموخت كه با آن به هنگام رنج و سختى خداى خويش را بخواند. (3)
فضه كه از بدو ورود انگشت حيرت به دهان گرفته بود؛ شايد با خود مىگفت: «خدايا! اين
جا كجاست؟ بزرگترين مردمان در سادهترين خانهها، كنيزكى غريب را سلام مىدهند،
نوازش مىكنند و سپس او را از خستگى كار زياد باز مىدارند.»
فضه دانست كه خوش بختى او را در آغوش گرفته است و سخت مىفشرد. او نيز دامان محبّت
مهربانترين مردمان را سخت چسبيد و در خدمت ايشان كوشيد.
اجابت دعا
روزى فاطمه ـ جانها به فدايش ـ فضه را فرمود: «آيا خمير مىكنى يا اين كه نان
مىپزى؟»
فضه جواب داد: «اى بانوى من! خمير مىكنم و هيزم مىآورم.» آن گاه براى جمع كردن هيزم
از خانه خارج شد. هيزمها را جمع كرد و با ريسمانى محكم بست، سپس خم شد تا بسته
هيزم را بر دوش بگيرد و به خانه آورد، امّا هيزمها دست به دست هم داده و از سنگينى
به زمين چسبيده بودند و فضه را ياراى بلند كردن آنها نبود، به ياد دعاى رسول خدا
افتاد و عرض كرد:
يا واحد ليس كمثله احد، تميت كل احد و انت على عرشك واحد، لاتأخذه سنة و لا نوم؛
اى يگانهاى كه مانندش كسى نيست؛ همه را مىميرانى و خود بر عرشت يگانهاى، و هرگز
چرت و خواب او را نمىگيرد.
چندى نگذشت كه مردى ـ كه گويا از قبيله اَزُد بود ـ پيش آمد، چون هيزمها و فضه را
در كنار آن ديد، دانست كه جسم لاغرش توان كشيدن بارى چنين سنگين را ندارد، آنها را
به دوش گرفت و تا خانه فاطمه زهرا (عليها السلام) آورد. (4)
خانه عدل
فضه در خانه اُنس، الفت و صفا با آرامش خاطر زندگى مىكرد. دختر پيامبر، مهربانى و
عطوفت خويش را به جايى رساند كه فضه شنيد:
روزى سلمان فارسى ـ رحمة اللّه عليه ـ به خانه سرور زنان رسيد و صداى گريه كودك
فاطمه زهرا حسين (عليه السلام) را شنيد و چون وارد شد دانست كه علت ناله از گرسنگى
است، و دختر پيامبر را ديد كه جو آرد مىكند و از زيادى چرخاندن و خشونت دسته آسياب،
خون دستان مباركش بر دسته آسياب مىريزد، از آنچه ديده بود ناراحت شد و به «حوراء
انسيه» (5) عرض كرد: «اى دختر پيامبر خدا، دستانت از شدّت كار خون آلود شده در حالى
كه فضه اين جاست».
حضرت فرمود: «رسول خدا ـ جانم به فدايش ـ مرا سفارش كرده است كه فضه، يك روز در
ميان كار كند و ديروز روز كار فضه بود».
سلمان پس از اين پرسش ملتمسانه عرض كرد: «پس اجازه دهيد من شما را يارى كنم. جو آرد
كنم يا حسين عزيزت را آرام كنم؟»
فاطمه فرمود: «بهتر است من او را ساكت كنم و تو آسياب كنى».
سپس سلمان مىگويد: شروع به آسياب نمودم تا آن كه بانگ اذان برخاست و من به سوى مسجد
شتافتم. بعد از نماز آنچه ديده بودم براى همسر فاطمه زهرا (عليهما السلام) بيان
كردم. على بن ابى طالب گريست و به خانه
رفت، چون بازگشت، گلِ رويش را شكوفا ديدم، علت شادمانى حضرتش را پرسيدم. فرمود:
«وقتى به خانه رفتم فاطمه را ديدم كه به پشت خوابيده و حسين بر سينهاش آرميده و
آسياب خود به خود مىچرخد و جوها آرد مىشود».
اين سخنان به گوش رسول خدا رسيد؛ لبخند بر رُخش نشست و فرمود: «اى على! آيا نمىدانى
كه خداوند فرشتگانى دارد كه تا روز قيامت در زمين مىچرخند و محمّدو آل محمّد را
خدمت مىكنند؟» (6)
فضه كه چنين دادگرى و عطوفتى را از خاندان رسول خدا ديد و چنان كرامت و منزلتى از
ايشان يافت و دانست كه ملائك به پاس پارسايى ايشان چنين كمر به خدمت آنها بستهاند،
كوشاتر و مخلصتر از ديروز سعى در خدمتشان داشت. چرا كه مىدانست انسان مسجود ملائك
و ملائك مأمور خدمت انساناند.
زهد، كيمياى سعادت
فضه در خدمت بندگان خوب خدا خوشحال و خرامان زندگى مىكرد. امّا از دنيا مىرنجيد كه
چرا به ايشان پشت كرده است و زَر و زيور خويش را از آنان دريغ مىدارد.
در خانه كوچك على و فاطمه (عليهما السلام) جز مشك آب، كاسه، سبويى گِلى، كوزهاى
سفالى، تشك، بالش، پردهاى پشمى، آسيابى دستى و شمشير و زرهى كه شير خدا در جنگ از
آن استفاده مىكرد؛ چيزى از مال دنيا يافت نمىشد.
شايد فضه با خود فكر مىكرد، اگر ارمغانى از مال دنيا به ايشان هديه كند هم آنان
آسودهتر زندگى مىكنند و هم از رنج دنيا بيرون مىآيند.
فضه كنيزى بود كه از مال دنيا هيچ نداشت، امّا علمى مىدانست كه هرگاه مىخواست
مىتوانست به طلا دست يابد.
كمى اكسير با خود به همراه داشت، مقدارى مس در ظرفى ريخت، علم و اكسير را به يارى
گرفت و آن را به طلا تبديل كرد. ذوق زده آن را به مولاى خويش نشان داد. على (عليه
السلام) لبخند پرمعنايى زد و فرمود: «اگر اين جسد (7) را آب مىكردى رنگ آن نيكوتر و
قيمتش بيشتر بود».
فضه كه كلمه جسد را از زبان مبارك مولا شنيد دانست كه او نيز كيمياگرى مىداند متحير
به همسر فاطمه (عليهما السلام) نگاه مىكرد و با تعجب
پرسيد: «مگر شما را نيز از اين علم بهرهاى است؟!»
امام به فرزند خردسال خويش حسين ـ جانها به فدايش ـ اشاره كرد و فرمود: «كودكان ما
نيز اين علوم را مىدانند.»
سپس كودك كوچك فاطمه زهرا (عليهما السلام) پيش آمد و علم كيميا را شيرين و دقيق و
نكته به نكته براى فضه توضيح داد.
فضه سخت در تعجب بود و سؤالى بزرگ در ذهنش دوران مىكرد: «پس چرا چنين فقيرانه...؟!»
در چنان انديشهاى بود كه على (عليه السلام) به او فرمود: «ما آل محمّد (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) بزرگتر و بالاتر از اين را هم مىدانيم.»
سپس حضرت با اشارهاى، پردهها را از ديدگان فضه كنار زد و فضه ديد آنچه را كه تا
به حال نديده بود. همه طلاها و گنجهاى زمين از جلو چشم او حركت مىكردند. امام
فرمود: «اين قطعه طلا را هم روى آنها بگذار».
فضه نيز اطاعت كرد و طلاى دست ساز خويش را كه به مولاى خود تحفه داده بود روى آنها
نهاد. مدهوشِ ديدهها و شنيدههاى خود شده بود و تازه به علم و عظمت مولاى خويش پى
برده بود و وقتى به هوش آمد باز چيزهايى مى شنيد كه تا به حال نشنيده بود: (8)
شما را از دنيا بر حذر مىدارم، زيرا منزلى است كه هر آن، از آن بايد كوچ نمود و
جايگاه اقامت نيست. دنيا، خويش را با نيرنگ و غرور آراسته و با زيورش فريب داده
است. خانهاى است كه در نگاه مالك اصلى اش بىارزش است؛ حلالش را با حرامش، خيرش را
با شرّش، زندگىاش را با مرگش، شيرينىاش را با تلخىاش به هم آميخته است؛ براى همين
خداوند آن را مخصوص اولياى خويش قرار نداده و از دادن آن به دشمنانش مضايقه نكرده
است. (9)
دنيا با جلوه گرى هايش خواست [پارسايان را] بفريبد، ولى آنها فريبش رانخوردند و آن
را نخواستند. دنيا مىخواهد با لذت هايش آنها را اسير خود كند، ولى آنها با فداكارى،
خود را آزاد ساختند. (10)
فضه ژرف در انديشه شد:
«اين پنج تن كيانند كه گنج گردون، گردن به طاعت ايشان نهاده است؟ و آنها دل از
اسارت او رهانيدهاند. دست تمنّا به او دراز نمىكنند و اين چنين سخت به دنيا پشت
كردهاند.
ايشان كيانند كه زبان جز به لطافت نمىگشايند، سخن جز به حق نمىگويند، هميشه در ذكر
خدايند، روزها سخت مىكوشند و شبها عاشقانه با خداى خويش نجوا مىكنند.
به راستى كه ايشان هدايت يافتگانند و زمينيان و بهشتيان را سرورند. بايد در كردار و
گفتار و رفتارشان بينديشم، هر چه كردند من نيز همان كنم و هر چه خواستند به جان
بپذيرم. به خدا قسم كه اينان رهبر و راهنماى مناند، ايشان را به جان دوست دارم و
تا جان خويش از اكسير وجودشان طلا نسازم؛ ديده از كردارشان برنگيرم و تا خود را خاك
پايشان نكنم؛ دست از دامانشان نمىكشم.»
از آن پس فضه روز و شب در كمين خاندان رسول خدا بود تا مبادا، چشم غفلت، چيزى از او
بدزدد و گوش شهوت چيزى از او پنهان دارد.
نكته نكته از فاطمه ـ سلام خدا بر او باد ـ درس مىگرفت. لحظه لحظه به او شبيهتر و
به خدايش نزديكتر مىشد.
عبادتهاى عاشقانه، قرآنهاى شبانه، دقايق حكيمانه، سخنهاى عالمانه، اذكار خالصانه
و بخششهاى ايثارگرانه توشهاى بود كه فضه از ايمان فاطمه عزيز براى استوارى خويش
برداشته بود، تا آن كه به مقام باب حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) رسيد. مردم
سؤالها و مسائل خود را با او مطرح مىكردند و فضه آنها را به خدمت حضرت فاطمه زهرا
(عليها السلام) رهنمون مىشد، و ارتباط بانوان ديگر با دخت پيامبر از طريق فضه انجام
مىشد. (11)
پرواز با جانان
فضه هم چنان خالصانه تلاش مىكرد تا آن كه روزى نوگلان پيامبر، حسن و حسين ـ سلام
خدا بر ايشان باد ـ بيمار شدند. پيامبر و جمعى از ياران به ديدن آنها آمدند و
پيشنهاد كردند كه: «خوب است براى سلامتى كودكانتان نذرى كنيد.»
على مولاى فضه، و فاطمه استاد فضه، سه روز پيوسته روزه نذر كردند و فضه نيز همان
كرد كه محبوبانش كردند.
گل ها سر راست كردند و طراوت به گلبرگها بازگشت. هنگام اداى نذر فرا رسيد. امام
(عليه السلام) سه مَن جو به خانه آورد، تا براى افطار غذايى تهيه كنند. شايد، آن
روز نوبت به فضه رسيده بود تا تسبيح گويان جوها را آرد و خمير كند و نان بپزد و
شايد، آن روزها جوها سعادت يافته بودند تا با دستان مبارك بانوى فضه آرد، خمير و
نان شوند. وقت افطار رسيد و فضه نيز يارى كرد و سفره افطار گشوده شد تا هر كس با
قرصى نان و جرعهاى آب روزه خويش را بگشايد.
هنوز فضه لقمه نانى برنداشته بود كه درِ خانه به صدا درآمد: «اى اهل بيت محمّد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) سلامتان باد. مرا غذايى دهيد تا خدا شما را از غذاهاى
بهشتى بخوراند.»
فضه تا اين كلام را شنيد چهار قرص نان آماده انفاق ديد، امّا گرسنه بود و اگر نانِ
جُوين خويش را انفاق مىكرد، چيزى جز آب نمىيافت تا غُرغُر
شكم خويش را بخواباند و اگر نمىداد از ثواب انفاق و خشنودى بانوى خويش محروم
مىماند، ولى فضه آموخته بود كه نبايد «رضا» را به نان فروخت، چرا كه بارها از رسول
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شنيده بود:
فاطمه پاره تن من است. هر كه او را شاد كند، مرا شاد كرده است و هر كه مرا شاد كند،
خدا را شاد كرده است. (12)
او نيز افطارى خويش را انفاق كرد و روزهاش را با جرعهاى آب افطار نمود و سحرگاه
چون عزيزانش با شكمى گرسنه باز نيّت روزه كرد.
روز بعد، فضه، گرسنهتر از ديروز، به اميد لقمه نانى سفره افطار را گشود و جمع
روزهداران آماده افطار شدند كه فضه شنيد يتيمى از ايشان غذايى مىخواهد. همان ديد و
همان كرد كه غروب گذشته ديده بود و انجام داده بودند.
ولى فضه در شگفت نماند كه خاندان وحى چگونه اين گرسنگى را تحمل مىكنند. چون پيش از
اين نيز كه فضه غذاى اميرمؤمنان (عليه السلام) را از منزل به خدمتش مىبرد، ديده بود
كه پس از كار زياد و خستگى بسيار مولايش به دوغ ترشى و نان جُوينى اكتفا مىكند.
نانى كه سبوس جو روى آن پيدا بود و گاه دستان مبارك حضرت توان تكه كردن آن را نداشت
و امام براى شكستن آن فشار زانو را هم به يارى مىگرفت.
فضه آن روز را به ياد داشت كه سويد بن غفله اين منظره را مىديد و حضرت چون متوجه
حضور او شد سويد را به غذاى خويش دعوت كرد و سويد خود را روزه دار خواند و حضرت
فرمودند:
هر كه روزه گرفتن، او را از خوردن غذايى كه سيرش كند، بازدارد، بر خدا
حق است كه او را از غذاى بهشتى بخوراند و از آشاميدنى بهشتى سيرابش كند.
سپس سويد به فضه كه در چند قدمى حضرت بود گفت: واى بر تو اى فضه! در حق اين پيرمرد
از خدا نمىترسى؟ چرا سبوس نان را نمىگيرى؟! سبوس آن روى نان پيداست.
و فضه در جواب گفت: به ما فرموده است، سبوس غذا را نگيريم، گاه آن را در كيسهاى
مىگذارد و مهر مىزند تا نتوانند سبوسش را بگيرند. و گاه امام در پاسخ اعتراض ياران
خود كار فضه را تأييد مىكرد و دستى به محاسنش مىكشيد و مىفرمود:
«اگر اين محاسن به سبب طعام بسوزد زيان كرده است و همين غذا مرا كفايت مىكند.» (13)
روز سوم نيز فضه با شكمى كه از گرسنگى ناى ناليدن نداشت و دستانى كه از شدت ضعف
توان سفره گشودن نداشت، سفره را گشود و پنج قرص نان؛ يكى براى بانوى عزيزش فاطمه،
ديگرى براى على، مولاى گرامىاش و دو قرص براى حسنين، نور ديدگانش و يك قرص نيز براى
شكم گرسنه خودش بر سر سفره گذاشت.
پنج انسان گرسنه كه سه روز را جز آب هيچ نخورده بودند و دو روزه را با آب افطار
كرده بودند، گرداگرد سفره نشستند و اين بار نيز فضه و عزيزانش چون دست به نان
بردند، اسيرى تمناى غذا كرد.
محبوب و عزيزان فضه با آن كه به شدت گرسنه بودند، چهار قرص نان را آماده انفاق
نمودند. فضه نيز چون دست برد تا يكى بر آن چهار نان بيفزايد، شكم گرسنهاش ضجهاى
برآورد و با آهى جگر سوز ناله كرد و گفت: فضه جان! اگر جان خويش را دوست دارى از
اين انفاق بگذر. امّا
فضه كه با گوش جان نداى «لَن تنالُوا البرَّ حتى تُنْفِقوا ممّا تُحبّون» (14) را
شنيده بود شكم خويش را خطاب كرد:
جانِ فضه، از جان اينان شيرينتر نيست. جان من به جان على، فاطمه، حسن و حسين بسته
است، و تا ايشان گرسنه باشند من، تو را حتى لقمه نانى نمىدهم.
فضه اين را گفت و بى درنگ عدد نانها را به پنج رساند.
صبح روز چهارم؛ فضه هر چند گرسنه بود، امّا بيش از گرسنگى خود گرسنگى حسن و حسين كه
از شدت گرسنگى مىلرزيدند، او را مىآزرد و آرزو مىكرد، اى كاش نانى بود تا لقمهاى
از آن به حسن و لقمهاى ديگر به حسين مىداد و گرسنگى آنها را نمىديد.
امّا فاطمه (عليهما السلام) بانويش، از گرسنگى، شكمش به دندههايش چسبيده بود و در
محراب عبادت خداى خويش را مىخواند.
و مولايش على (عليه السلام) وقتى اوضاع را چنان ديد، دست حسن و حسين را گرفت و نزد
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بُرد.
پيامبر كه فرزندان خود را چنين ديد فرمود: «چقدر بر من دشوار است كه شما را به چنين
حالى ببينم.»
آن گاه با داماد و فرزندانش به خانه پاره تن خويش آمد و چون چشمان به گود نشسته او
را ديد ناراحت شد. در همين حال جبرئيل به خدمتش بانگ برداشت: «اى پيامبر! اين سوره
را بگير كه خدا تو را به داشتن چنين اهل بيتى تبريك مىگويد.» و آن گاه سوره را
قرائت كرد. (15)
به يقين ابرار و نيكان از جامى نوشند كه با عطر خوشى آميخته است. سرچشمه گوارايى كه
بندگان خدا از آن مىنوشند به اختيارشان هر كجا
خواهند جارى مىشود. آن بندگان به نذر خود وفا مىكنند و از روزى كه گزند آن
فراگيرنده است مىترسند.
و بر دوستى خدا به بينوا و اسير و طفل يتيم غذا مىدهند.
و مىگويند: «ما براى خشنودى خداست كه به شما مىخورانيم و پاداش و سپاسى از شما
نمىخواهيم. ما از قهر پروردگار خود در روزى كه از رنج و سختى آن رخسار خلق در هم و
غمگين است مىهراسيم».
پس خدا هم آنان را از آسيب آن روز نگاه داشت و به آنها روى خندان و دل شادمان
ارزانى داشت. و به پاس آن كه صبر كردند، بهشت و پريان پاداششان داد. در آن بهشت بر
تختهاى خود تكيه زنند. در آنجا نه آفتابى بينند و نه سرمايى.
سايههاى درختان بهشتى بر سر آنهاست و ميوه هايش براى چيدن رام.
و ظروف سيمين و جامهاى بلورين، پيرامون آنان گردانده مىشود.
كه آن كوزههاى بلورين نقرهاى به اندازه و تناسب (اهلش) اندازهگيرى شدهاند.
و در آنجا از جامى كه آميزه زنجبيل دارد و به آنان مىنوشانند.
در آن چشمه هايى است كه سلسبيلش نامند.
و بر گرد آنان پسرانى جاودانى مىگردند، چون آنها را بينى گويى كه مرواريدهاى
پراكندهاند.
و چون بدانجا نگرى سرزمينى از نعمت و كشورى پهناور مىبينى.
بر اندام بهشتيان لباس هايى است كه از حرير نازك سبز رنگ و از ديباى ضخيم و با
دستبندهايى از نقره تزيين شدهاند و پروردگارشان شراب پاك به آنها مىنوشاند.
اين پاداش براى شماست و كوشش شما مقبول افتاده است. (16)
فضه شايد از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد. تا به حال، خود را بر چنان قلههاى
بلندى از عزت نديده بود. هر چند نامى از او در وحى الهى نبود، امّا از كردارش ستايش
شده بود.
خدايا! آيا جان فضه نيز با جانان مخلص پيوند خورده است؟ و آيا او نيز چون فاطمه
(عليها السلام) خشنودى خداى خويش را به دست آورده است. شگفتا كه دوستى و پيروى و
كوشش خالصانه، چگونه گُل آدميت او را شكوفاند و ستاره اميدش را درخشاند.
از اين پس، فضه فرهيختهاى بود فراموش ناشدنى كه فرمانبرى فاطمه (عليها السلام) او
را فرزانه كرده بود.