آشنايى با اسوه ها
حبيب ابن مظاهر

جواد محدثى

- ۲ -


شب عاشورا

آن شب، هر كس آخرين توشه معنوى خويش را از زندگى بر مى گرفت. حسين بن على(ع) به تنهايى از خيمه خويش خارج شد، تااز خندقها ووضعيت پشت خيمه ها بازديد كند.متوجه شد كه «نافع » (يكى از يارانش) هم در پى او مى آيد.

پرسيد: كيست؟ نافع است؟

نافع بن هلال پاسخ داد: آرى، منم فدايت شوم، اى فرزند پيامبر!

امام پرسيد: چه چيزى باعث شد در اين هنگام از شب بيرون آيى؟

نافع: سرور من! بيرون آمدن شما در اين شب به سوى اين فاسد تبهكار (ابن سعد) مرا نگران ساخت.

امام: بيرون آمدم تا پستى و بلنديهاى اينجا را بررسى كنم، كه مبادا كمين گاهى براى حمله دشمن از پشت باشد.

آنگاه در حالى كه امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مى گشت، فرمود: «همان است، همان است، به خدا سوگند كه وعده اىاست كه تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خويش در آن سرزمين).

و به نافع گفت: اى نافع! از ميان اين كوه راهى پيدا كن و خودت را نجات بده.

نافع گفت: آقاى من! مادرم به عزايم بنشيند، اگر چنين كنم! به خدا هرگز از شما جدا نخواهم شد تا رگهاى گردنم قطع گردد....

امام از نافع جدا شد و درون خيمه خواهرش زينب(ع) رفت. نافع ايستاده بود و انتظار حسين را مى كشيد.

زينب به برادرش گفت: آيا از باطن يارانت اطمينان خاطردارى كه هنگام سختى و كشاكش نيزه ها تو را رها نكنند؟

امام فرمود: آرى خواهرم! اينان را آزموده ام. همه اينان دليرمردانى هستند كه شيفته شهادتند، آن گونه كه كودك به شير مادرشمشتاق است.

نافع كه سخنان اين خواهر و برادر را شنيده بود، بسرعت نزد حبيب بن مظاهر آمد و آن گفتگو و همچنين تعبير امام را دربارهاصحابش براى او نقل كرد.

حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اكنون مى رفتم و تا شمشير در كف دارم با آنانمى جنگيدم.

نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بيا به اتفاق ديگر اصحاب، حضورشان برسيم ودلهايشان را آرام كرده و ترس را از آنان زايل كنيم.

حبيب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنين صدا زد:

«انصار خدا و پيامبر كجايند؟

انصار فاطمه و ياران اسلام و اصحاب حسين كجايند؟»اصحاب همچون شيران خشمگين، با شتاب از خيمه ها بيرون آمدند، عباسبن على هم در ميانشان بود، كه به خواسته حبيب، عباس و ديگر افراد از بنى هاشم به خيمه هاى خود بازگشتند. حبيب ماند و بقيهاصحاب.

آنگاه حبيب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غيور و با حميت، آنچه را كه از نافع شنيده بود بيان كرد، تا ميزان آمادگى آنان را ببيند.

اصحاب، شمشيرها را از نيام كشيدند و گفتند: حبيب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوى ما سرازير شود، سرهايشان را شكار كردهو آنان را به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود و نگهبان عترت و ذريه پيامبر خواهيم بود.

حبيب گفت: پس با هم به سوى حرم رسول الله برويم و ترسشان را زايل كنيم.

همگى رفتند و بين طنابهاى خيمه ها ايستادند.

حبيب گفت:

سلام بر شما اى سروران ما! سلام برشما اى خاندان رسالت! اين شمشيرهاى جوانانتان است كه سوگند خورده اند آن را غلافنكنند، تا اينكه به گردن بدخواهان شما برسانند، و اين هم نيزه غلامان شماست كه سوگند خورده اند آن را كنار ننهند، مگر اينكهدر سينه آنان كه ندا دهنده شما را پراكنده ساختند، بنشانند. (26)

در اين لحظه، حسين بن على(ع) بيرون آمد، و در مقام قدردانى و تشكر از اين همه ايثار و فداكارى، به آنان فرمود:«اصحاب من!خداوند از سوى اهل بيت پيامبرتان، بهترين پاداش را به شما بدهد!» (27)

ياران امام مى دانستند كه اين لحظه هاى پربها در اين آخرين شب، ارزشمندترين سرمايه هاى آنان است كه به ملكوت اعلى و بهجاودانگى شهادتشان مى رساند.

يك شب، و اين همه سرشار از ارزش، يك شب، و اين همه گرانبها و قدر گونه، دريغ بر كسى كه ارزش شبهاى قدر زندگى خويش رانشناسد! و ياران حسين، چه خوب از بهاى «شب عاشورا» آگاه بودند.

شبى كه بيعت خود را زهمرهان برداشتامير عشق، ز دل خاست واى واى حبيبزدل به دوست چنين گفت: كاى چراغ اميدتويى قرار دل و مايه بقاى حبيبكجا روم، چه كنم؟ بى تو چون توانم نيستخدا نياورد آن روز از براى حبيبحبيب اگر چه بود پير، عشق اوست جوانببين هزار شرر شوق در دعاى حبيب (28)

و اگر جز اين بود، حبيب، محبوب دلها نمى شد و نام جاويد نمى يافت.

شوق شهادت

پير شهر خاموشم، مرد جان فشانيهاپيرم و به سر دارم، عشقى از جوانيهاري گ ري گ اين صحرا مى شناسد عشقم رابس كه هر كجا دادم، عشق را نشانيها (29)

شعار نيست، واقعيت است; شادى براى مرگ، و شوق براى شهادت.

وقتى كسى ميان خود و ديدار خدا و بهشت جاودان و رسيدن به حضور پيامبر و ائمه و صديقان و شهيدان بزرگ، فقط يك شبفاصله مى بيند،و خود را در آستانه اين فيض بزرگ مشاهده مى كند، اگر براستى از راه و هدف ومقصد خويش، در اين «سير الى الله »آگاه باشد و شادى نكند، پس چه كند؟ خوشحالى از شهادت، ويژه كسانى است كه به اين آگاهى ارزشمند و به علم اليقين رسيدهباشند، و حبيب بن مظاهر، از اين جماعت بود.

اصحاب امام حسين وقتى دانستند كه در پيش روى يادگار پيامبر و امام بزرگوار خويش، در راه خدا كشته خواهند شد، ازخوشحالى در پوست نمى گنجيدند و به شوخى و مزاح مى پرداختند. حبيب بن مظاهر در حالى كه مى خنديد و شادى وجودش رافرا گرفته بود، پيش اصحاب رفت. يكى از آنان به نام «يزيد بن حصين تميمى » از روى نارضايتى و اعتراض گف:

«الآن كه وقت شوخى و خنده نيست!»

حبيب بن مظاهر جوابى داد كه ازعمق ايمان او خبر مى داد; گفت: «براى خوشحالى چه موقعيتى بهتر از حالا؟! به خدا سوگند!چيزى نمانده كه اين طغيانگران با شمشيرهايشان بر ما بتازند و ما به حورالعين بهشت برسيم.» (30)

يكى ديگر هم از اصحاب كه شادى و شوخى مى كرد، وقتى از روى تعجب به او گفتند: ال آن كه زمان انجام دادن كار بيهوده نيست!گفت: بستگان من مى دانند كه من نه در جوانى و نه در پيرى، اهل بيهودگى ولغو نبوده ام، اما شادم از آنچه كه ملاقاتش خواهيمكرد. فاصله ما تا بهشت، حمله اين قوم با شمشيرهايشان است. (31)

اين گونه شوق شهادت طلبى را در كجا مى توان يافت؟ جز در مكتبهاى الهى و در سايه تعليمات اولياى دين و حجتهاى پروردگاركه اين گونه افق بينش هواداران راگسترده و عميق و روشن مى سازند! از نمونه هاى عينى اين روحيه در ميان رزمندگان اسلام درجبهه هاى نورانى دفاع مقدس سخن نمى گوييم، كه هر چه هست، همه الهام از كربلاست و اينان شاگردان مكتب عاشوراىحسينى اند.

عاشورا، روز حماسه

صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام آمادگى زيادى براى جانبازى و ايثار جان به چشم مى خورد. حسين بن على(ع)نيروهاى خود را آرايش نظامى داد; حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نيروهاى خويش ساخت و زهير را به جناح راستگماشت.

نيروهاى امام گرچه اندك بودند، ولى يك دنيا عظمت و شجاعت و ايمان را با خود به همراه داشتند. حبيب بن مظاهر ازبرجسته ترين اصحاب امام بود. در حمله هاى انفرادى، هر كس در ميدان او را صدا مى زد، بسرعت درخواست او را اجابت مى كرد وروياروى حريف مى ايستاد. از جمله يك بار، «سالم » غلام زياد، و «يسار» غلام عبيدالله براى جنگ به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند.

يسار با غرور و تكبر پا به ميدان نهاد و اعلام كرد كه تنها بايد يكى از چند نفر: حبيب، زهير و يا برير (از سرداران سپاه امام) بهمبارزه با من بيايند. حبيب و برير بسرعت ازجابرخاستند، ولى امام حسين به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمير» را كه داوطلببعدى بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاك را به هلاكت رساند. (32)

حبيب در همه صحنه ها حضور داشت و در دفاع از امام و تقويت جبهه او، با شمشير و زبان و خطابه و هر كارى كه از او ساختهرسالت خود را بود انجام مى داد.

در همان صبح عاشورا كه امام حسين براى ارشاد دشمن واتمام حجت بر آنان، آن خطابه پرشور و بيدارگرش رابيان فرمود: «نسبمرا در نظر بگيريد و بنگريد كه آيا كشتن من به صلاح شماست؟ آيا من پسر دختر پيامبرتان نيستم؟...»

شمر سخن آن حضرت را قطع كرد و گفت: «او (امام) خدا را بر يك حرف (بطور سطحى و ظاهرى) پرستش مى كند (33) ، اگر بدانمكه او چه مى گويد»غيرت دينى حبيب بن مظاهر نگذاشت كه او تماشا گرهتاكى و اهانت شمر باشد در پاسخ او گفت:

«به خدا قسم! مى بينم كه تو خدا را بر هفتادحرف مى پرستى (كنايه از انحراف شديد شمر و ساختگى بودن تدين او) من همشاهدم كه در گفته ات (كه حرف حسين را نمى فهمى) راست مى گويى... خداوند بر قلب تو مهر زده و از درك حقيقت محرومى...» (34)

بدين ترتيب شمر منكوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.

جنگ تن به تن شروع شده بود; ياران فداكار امام، در آن مقطع تاريخى، يكايك به جهاد مى پرداختند و پس از مبارزاتى به شهادتمى رسيدند.

مسلم بن عوسجه (از دوستان ديرين حبيب) وقتى به ميدان رفت و در آخرين لحظه ها بر زمين افتاد، در خون خود مى غلطيد كههم حسين بن على و هم حبيب بن مظاهر بر بالين او حاضر شده بودند. هنوز رمقى در تن مسلم بود كه حبيب به او گفت:

مسلم! برايم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مى دهم.

مسلم با صداى ضعيفى گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!

آنگاه حبيب افزود:

مسلم! اگر بعد از تو كشته نمى شدم، دوست داشتم كه تمام وصيتهايت را به من بگويى، چرا كه تو هم در قرابت و هم در دين برگردن من حق دارى.

مسلم بن عوسجه كه با زحمت سعى مى كرد سخن بگويد، گفت: تو را وصيت مى كنم به اين مرد (امام حسين)، تا دم مرگ با اوباش و در ركابش بمير!

حبيب گفت:به خداى كعبه سوگند كه چنين خواهم كرد (35) ، و چشمان مسلم بن عوسجه براى هميشه بسته شد.

اين وفادارى خالصانه اين دو دوست نسبت به امام بود كه آنان را در زمره برترين شهداى كربلا قرار داد; ياد هر دو گرامى باد.

ظهر عاشورا، امام حسين(ع) براى بر پاداشتن آخرين نماز، مهلتى خواست. «حصين بن تميم » - كه از نيروهاى خبيث دشمن بودفرياد زد: حسين! نماز تو كه قبول نيست!

حبيب بن مظاهر از اين اهانت لئيمانه خشمگين شد و درپاسخ آن مرد گفت: خيال كرده اى كه نماز خاندان پيامبر قبول نيست،ولى نماز تو قبول است، اى الاغ! سپس به يكديگر حمله كردند; حبيب بن مظاهر با شمشير بر سر اسب حصين بن تميم زد، اسببر زمين افتاد و سوارش را هم بر زمين كوبيد. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبيب بن مظاهر خلاص كردند، وحبيب خطاب به آنان چنين گفت:

اى بدترين قوم از نظر نام و نيرو، سوگند مى خورم كه اگر ما به اندازه شما يا جزئى از شما بوديم، از بيم شمشيرهاى ما فرارمى كرديد و دشت را رها مى ساختيد. (36)

آخرين لحظه هاى فداكارى حبيب بن مظاهر فرا رسيد. آن مجاهد پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان بود، باشمشيرى آخته به آنان حمله كرد و با چنان شور و حماسه اى پيش تاخت كه عرصه كارزار را به تلاطم در آورد. او در حالى كه بهميان سپاه دشمن نفوذ كرده بود و آنان را از دم تيغ مى گذراند، اين گونه رجز مى خواند:

«من، حبيب، پسر مظاهرم و زمانى كه آتش جنگ برافروخته شود، يكه سوار ميدان جنگم. شما گرچه ازنظر نيرو و نفر از مابيشتريد، ليكن ما از شما مقاومترو وفادارتريم; حجت و دليل ما برتر، ومنطق ماآشكارتر است و ازشما پرهيزكارتر و استوارتريم.» (37)

حبيب بن مظاهر با آن كهنسالى، شمشير مى زد و دشمنان را مى كشت. حدود 62 نفر از يزيديان را به خاك افكند و همچناندلاورانه مى جنگيد، تا اينكه شمشيرى بر فرق او اصابت كرد و يكى هم با سرنيزه به او حمله كرد و حبيب بر زمين افتاد. حصين بنتميم كه چند لحظه قبل با خفت و خوارى از چنگ حبيب گريخته بود، به تلافى آن شكست و بى آبرويى به حبيب حمله كرد وحبيب بن مظاهر را كه مى خواست دوباره براى جنگ برخيزد، با ضربه اى بر سرش، دوباره به زمين افكند.

موهاى سفيد صورتش از خون رنگين شد. دستها را بالا آورد كه خون را از برابر ديدگانش پاك كند و بهتر بتواند صحنه نبرد را ودوست و دشمن را باز شناسد، كه نيزه اى او را از پاى افكند و بر خاك افتاد.

رمقى در تن داشت و خرسند بود كه «جان » خويش را در راه حق مى دهد و «خون » خود را در پاى نهال حقيقت و دين نثار مى كند.

«بديل بن صريم » كه اولين ضربه كارى را بر حبيب وارد كرده بود، پياده شد و خود را به حبيب رساند و با عجله، سر مطهر اينشهيد بزرگ را از تن جدا كرد (38) .

داغ اين شهيد، بر ياران حسين(ع) بسيار گران بود; حسين بن على خود را به بالين او رساند، تا شهادتش را - كه معراج جان بهآستان جانان بود - تبريك گويد.

شهادت حبيب بن مظاهر، چنان در حسين بن على(ع) اثر گذاشته بود كه در شهادتش فرمود:«پاداش خود و ياران حامى خود را ازخداى تعالى انتظار مى برم.» (39)

درود خدا و رسول بر حبيب بن مظاهر اسدى.

(پايان)

منابع تحقيق

1. ابصارالعين فى انصارالحسين(ع) محمد بن طاهر سماوى، مكتبة البصيرتى، قم: بى تا.

2. الاخبار الطوال، ابن قتيبه دينورى، منشورات شريف رضى، قاهره: 1960م.

3. الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان (مفيد)، دوجلدى، بى نا، بى جا: بى تا.

4. اسرارالشهاده، فاضل در بندى، منشورات الاعلمى، تهران: بى تا.

5. اعيان الشيعه، سيد محسن امين، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت: 1403 ق.

6. انصارالحسين، محمد مهدى شمس الدين، مؤسسة البعثه، تهران: بى تا.

7. بحارالانوار، محمد باقر مجلسى، مؤسسة الوفاء، بيروت: 1403.

8. تاريخ طبرى، محمد بن جريرطبرى، بى نا، ليدن: بى تا.

9. حياة الامام الحسين بن على(ع)، باقر شريف القرشى، دارالكتب العلميه، قم: 1397 ق.

10. رجال كشى، ابو عمرو محمد بن عمر كشى، دانشگاه مشهد، بى جا: بى تا.

11. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، انتشارات فراهانى، تهران: بى تا.

12. المجالس الفاخره، سيد شرف الدين عاملى، بى نا، بى جا: بى تا.

13. مقتل الحسين(ع)، عبدالرزاق المقرم، مكتبة البصيرتى، قم: 1383 ق.