جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۷

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۹ -


(149): لكلمقبل ادبار، و ما ادبر لم يكن
هر بختيارى را بخت برگشتنى است و آنچه برگشت ، گويى نبوده است .
اين معنى فراوان گفته شده است ، از جمله اين مثل است هيچ پرنده اى پرواز نمى كند و ارتفاع نمى گيرد مگر اينكه همان سان كه پرواز كرده است ، فرو افتد. و آن چنان كه شاعر گفته است : به اندازه اوج و برترى فرودآمدن خواهد بود از مراتب عاليه برحذر باش .
يكى از حكيمان گفته است : حركت اقبال كند و حركت ادبار تند است ، زيرا مقبل همچون كسى است كه از پلكان و نردبان بايد پله پله فرا رود و حال آنكه مدبر چنان است كه از بلندى به پايين سقوط كند، آن چنان كه شاعر سروده است : در اين خانه و در همين رواق و بر همين و ساده عزت و قدرت وجود داشت و ناگاه سپرى شد.
و شاعرى ديگر سروده است : هنگامى كه كارها به نيستى نزديك مى شود، نشاته بدبختى و پشت كردن در آن ظاهر مى شود.
در خبر مرفوع آمده است كه هيچ شترى بر ناقه غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله پيشى نمى گرفت ، قضا را مردى عرب با شتر از كارمانده اى آمد و شترش بر ناقه سبقت گرفت .
اين موضوع بر اصحاب گران آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند متعال هيچ چيز از اين دنيا را بر نمى كشد مگر اينكه فرو مى آوردش .
پيرمردى از قبيله همدان گفته است : به روزگار جاهلى مردم قبيله ام مرا با هدايايى پيش ذوالكلاع (440) فرستادند. يك سال كنار كاخ او ماندم و نتوانستم پيش ‍ او بروم ، يك بار از روزنه اى بر مردم نگريست و همه اطرافيان او به خاك افتادند و سر به سجده نهادند.
پس از آن او را در شهر حمص ديدم كه فقير بود، گوشت مى خريد و بر پشت مركوب خود مى نهاد و اين ابيات را مى خواند: اف بر اين دنيا كه چنين است و من از آن در اندوه و آزارم ، اگر زندگى كسى در بامدادش روشن و باصفا باشد، شامگاهان به او جام آميخته با خاشاك مى آشامند، خود من در چنان فراخى بودم كه اگر گفته مى شد از همه عالم چه كسى پرنعمت تر است ، گفته مى شد اين شخص .
يكى از اديبان گفته است : اين دنيا در همان حال كه شير خود را مى نوشاند و سرشير عرضه مى دارد و بال خويش را بر افراد مى گستراند و با آرامش مى فريبد، ناگاه دندان نشان مى دهد و اسب سركش خود را به تاخت درمى آورد و با اندوهها هجوم مى برد و تمام نعمتها را كه عرضه داشته است ، باژگونه مى سازد، كامياب كسى است كه به ازدواج با دنيا فريفته نشود و آماده براى طلاق زودرس آن گردد.
اهاب بن همام بن صعصعه مجاشعى كه شاعرى عثمانى است چنين سروده است :
به جان پدرت سوگند كه اين سخن را تكذيب مكن كه خير همه اش از ميان رفته و جز اندكى باقى نمانده است ، مردم در دين خود گول خورده اند و پسر عفان شر بسيارى باقى نهاده است .
اوالعتاهيه گفته است : خانه اى با خراب شدن خانه ديگر آباد مى شود و زنده اى با ميراث مرده اى زندگى مى كند.
انس بن مالك گفته است : هيچ روز و شب و ماه و سالى نيست مگر آنكه آنچه پيش از آن بهتر از آن است و من اين سخن را از پيامبر شما كه درود خدا بر او باد، شنيده ام . شاعرى چنين سروده است : بسا روز كه از گرفتارى آن گريستم و چون از آن به روز ديگر رسيدم از آنكه آن را از دست دادم ، گريستم .
به يكى از دبيران بزرگ پس از اينكه اموال او را مصادره كردند، گفتند: در اين زوال نعمت خود چه مى انديشى ؟ گفت : از زوال نعمت چاره اى نيست ، اگر نعمت زايل شود و خود باقى باشم بهتر از آن است كه من زايل شوم و نعمت باقى باشد...
چون خالد بن وليد عين التمر را گشود و از حال حرقه ، دختر نعمان بن منذر پرسيد، حرقه پيش خالد آمد و خالد از حال او پرسيد، گفت : خورشيد بر ما طلوع مى كرد و هيچ چيز بر گرد خورنق نمى خراميد مگر آنكه زيردست ما بود و سپس ‍ خورشيد غروب كرد و چنان شديم كه به هر كس نيكى كرده بوديم بر ما رحمت مى آورد و در هيچ خانه اى شادى و نعمت وارد نمى شود مگر اينكه به زودى عبرت در آن داخل مى شود و سپس اين دو بيت را خواند:
در حالى كه فرمان ، فرمان ما بود و بر مردم سياست مى رانديم ناگاه ميان ايشان رعيت شديم و خدمتكار، اف بر اين جهان كه نعمتش پايدار نمى ماند همواره بر ما دگرگون مى شود.
سعد بن ابى وقاص هم يك بار به ديدن حرقه ، دختر نعمان بن منذر رفت و چون او را ديد گفت : خداوند عدى بن زيد را بكشد كه گويى هنگامى كه دو بيت زير را براى پدرش نعمان سروده است به روزگار اين دختر نظر داشته كه گفته است :
همانا روزگار را بر زمين زدنى است از آن برحذر باش و چنان اميدوار مپندار كه از روزگاران در امانى ، گاهى جوانمرد در حالى كه سلامت و ظاهرا شاد و در امان است به ناگاه مى ميرد.
مطرف بن شخير گفته است : به آسايش زندگى پادشاهان و نرمى روزگار بر ايشان منگريد بلكه به شتاب كوچ كردن و فرجام بدشان بنگريد، عمر كوتاهى كه صاحبش سزاوار آتش شود، عمرى نافرخنده است .
هنگامى كه عامر بن اسماعيل (441)، مروان بن محمد آخرين خليفه مروانى را كشت و بر سرير او نشست دختر مروان به او گفت : اى عامر! روزگارى كه مروان را از سريرش فرود آورد و تو را بر آن نشاند، اگر بينديشى براى پند و اندرز تو بسنده است .
(150): لا يعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمان (442)
شكيبا، پيروزى را از دست نمى دهد، هر چند روزگارانى بر او بگذرد.
درباره صبر پيش از اين سخن گفته شد. حكيمان گفته اند شكيبايى دو گونه است : جسمى و روحى ، شكيبايى جسمى تحمل سختيها به اندازه توان بدن است و اين نوع فضيلت كاملى نيست ، و بدين سبب شاعر چنين سروده است : شكيبايى ارواح به فضيلت شناخته شده است همچون شكيبايى پادشاهان كه شكيبايى بدنى نيست .
صبر جسمى يا در كارهاى بدنى است چون پياده روى و بلندكردن و نظاير آن يا صبر در عكس العمل در قبال بيمارى و تحمل ضربه هاى سنگين است .
ولى فضيلت در شكيبايى روحى نهفته است كه خود بر دو گونه است : شكيبايى در قبال خواستهاى نفسانى كه به آن عفت مى گويند و صبر در قبال تحمل ناخوشايندها و بر حسب موارد نام آن فرق مى كند...
(151): ما اختلفت دعوتان الا كانت احداهما ضلالة (443) 
دو ادعا مخالف يكديگر نمى شود مگر اينكه يكى از آن دو گمراهى است .
در نظر ياران معتزلى ما اين موضوع مخصوص دو اختلاف در اصول دين است و چون امامت هم از اصول دين است ، داخل در اين حكم است . بديهى است كه ممكن و جايز نيست كه دو قول متضاد در اصول دين هر دو صحيح باشد، زيرا اگر منظور از درستى مطابقت با اعتقاد در خارج است كه اين كار محال است زيرا نمى تواند چيزى هم مثبت باشد و هم منفى . مگر آنكه منظور از صحت و درستى سقوط و گناه از گردن يكى باشد، همان گونه كه از عبيد بن حسن عنبرى حكايت شده است كه او اجتهاد مجتهدان را در اصول هم عذر دانسته است و اين سخن مسبوق به اجماع است ، وانگهى ياران معتزلى ما اين سخن اميرالمؤ منين را حمل بر عموم نمى كنند زيرا اگر مجتهدان در فروع دين با يكديگر اختلاف پيدا كنند و سخنان ايشان ضديكديگر باشد، چنان نيست كه يكى از ايشان در گمراهى باشد و اين موضوع كلامى ما در اصول دين شرح داده شده است .
(152): ما كذبت و لا كذبت ، و لا ضللت و لاضل بى (444)
دروغ نگفتم و مرا دروغ نگفتند و گمراه نشدم و كسى به من گمراه نشد.
اين سخن را على عليه السلام چندبار فرموده است كه يك بار آن را در جنگ نهروان است ، منظور اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد مخدج مردى كه دستش ناقص بود و همان ذوالثديه است به من خبر دروغ نگفته است ، زيرا اخبار پيامبر صلى الله عليه و آله همگى راست است و گمراه نشدم نيز به همين معنى است يعنى كسى مرا از حق و راستى گمراه نكرده است ، زيرا على عليه السلام در اخبار پوشيده اى كه اظهارنظر مى فرمود آنها را از رسول خدا فرا گرفته بود و پيامبر صلى الله عليه و آله از گمراه كردن او و ديگر مكلفان منزه است .
هنگامى كه به همراهان خود در جنگ خوارج درباره مخدج خبر داد ولى پيداكردن جسد او طول كشيد، فرمود: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ نمى بندم و رسول خدا هم در آنچه اتفاق آن را به من خبر داده ، دروغ نگفته است ، بنابراين بدون ترديد بر جسد او دست مى يابيد، جستجو كنيد.
(153): للظالم البادى غدا بكفة عضة (445) 
براى آن كس كه نخست ستم مى كند، فردا انگشت حسرت گزيدن است .
اين سخن مقتبس از گفتار خداوند است كه فرموده است : و روزى كه ستمگر دو دست خود را مى گزد. (446) و اميرالمؤ منين كلمه نخست را آورده است ، از اين جهت كه آن كس كه پس از ستم بر او انتقام مى گيرد، مورد اعتراض نيست و در امثال عرب آمده است آغازگر به ستم ستمگرتر است ...
(154): الرحيل وشيك  
رخت بربستن چه نزديك است .
كلمه وشيك به معنى شتابان و تند است و منظور از رحيل كوچ كردن از دنياست كه همان مرگ است .
يكى از حكيمان گفته است : پيش از وجودآمدن انسان ، عدمى است كه آغازش ‍ معلوم نيست و پس از آن ، عدمى است كه پايانش آشكار نيست ، بنابراين وجود اندك آدمى كه متناهى است و محصور ميان دو نامتناهى است به برقى شبيه است كه در تاريكى درخششى مى كند و خاموش مى شود و تاريكى به حال خود برمى گردد.
(155): من ابدى صفحته الحق هلك  
آن كس كه با حق بستيزد، نابود مى شود.
ابن ابى الحديد مى گويد: درباره اين سخن در آغاز كتاب توضيح داديم . از جمله خطبه اى است كه در مدينه پس از بيعت ، آن حضرت ايراد فرموده است .
(156): استعصموا بالذمم فى اوتارها (447) 
به پيمانها در تارهاى اصلى آن دست درآوريد.
يعنى در مركز آن ومظان آن و منظور اين است كه به پيمانهاى كافران و از دين بيرون شدگان تكيه و اعتماد مكنيد كه آنان شايسته آن نيستند كه به پيمانهاى ايشان اعتماد شود، همان گونه كه خداوند متعال فرموده است : آنان در مورد هيچ مؤ منى عهد و پيمانى را مراعات نمى كنند. و هم فرموده است : آنان را سوگندى نيست .
اين سخن را اميرالمؤ منين عليه السلام پس از جنگ جمل كه گروهى از اسيران جنگى آزادشده براى بيعت به حضورش آمدند و مروان بن حكم هم با آنان بود فرموده است .
امام عليه السلام چنين فرمود: من با بيعت تو چه كنم ؟ مگر ديروز درگذشته با من بيعت نكردى يعنى پس از كشته شدن عثمان ، آن گاه فرمان داد آنان را بيرون كردند و از بيعت امثال ايشان با خود ترفع كرد و سپس سخنانى درباره عهد و پيمان اسلامى و اعراب بيان داشت و فرمود: كسى كه دين ندارد او را عهد و پيمانى نيست .
ضمن همان سخنان اين سخن را هم گفت : يعنى عهد و پيمان اگر از سوى افراد متدين باشد ارزشمند است و كسى را كه دين نيست عهد و پيمان هم نخواهد بود.
(157): عليكم بطاعة من لا تعذرون فى جهالته (448) 
بر شما باد به فرمانبردارى كسانى كه در نشناختن آنان عذرى از شما پذيرفته نيست .
منظور اميرالمؤ منين عليه السلام از اين سخن خود اوست و اين موضوع در هر دو مذهب اهل سنت و شيعه حق و درست است . به عقيده ما اميرالمؤ منين عليه السلام امامى است كه او را برگزيده اند و فرمانبردارى از او واجب است و عذر هيچ يك از مكلفان در نشناختن وجوب فرمانبردارى از او پذيرفته نيست . در مذهب شيعه آن حضرت بر طبق نص ، امامى است كه اطاعت از او واجب است و هيچ كس از مكلفان در نشناختن امامت او معذور نيست . به عقيده شيعيان شناخت امام همچون شناخت محمد صلى الله عليه و آله و شناخت خداوند متعال است و آنان مى گويند نماز و روزه و ديگر عبادات جز با شناخت خدا و پيامبر و امام پذيرفته نمى شود و صحيح نخواهد بود.
بدون شك و به طور مسلم در اين مساله فرقى ميان ما و ايشان نيست زيرا به اعتقاد ما هم هركس امامت على عليه السلام را نشناسد يا منكر لزوم و صحت آن شود، جاودانه در آتش خواهد بود و هيچ نماز و روزه او را سودبخش نيست . زيرا شناخت اين موضوع از اصول كلى و از اركان دين است . البته ما كسى را كه منكر امامت على عليه السلام باشد، كافر نمى گوييم بلكه به او فاسق و خارجى و مارق و امثال اين كلمات را مى گوييم ولى شيعيان چنان شخصى را كافر مى دانند!؟ و اين فرق ميان ما و ايشان است كه اين هم فرق لفظى است نه معنوى .
(158): ما شككت فى الحق مذ اريته (449) 
از آن هنگامى كه حق را به من نمودند در آن شك نكردم .
يعنى از هنگامى كه حق را دانستم و شناختم در آن شك نكردم . ابن ابى الحديد پس از بحث مختصرى درباره اينكه در اين جمله مفعول محذوفى هم وجود دارد، مى گويد: جايز است كه كلمه حق را به معنى خداوند سبحانه و تعالى بدانيم كه حق يكى از نامهاى خداوند است و مقصود اين است از هنگامى كه كه خدا را شناختم در آن شك و ترديد نكردم و اگر رويت به معنى معرفت گرفته شود نيازى به درتقديرگرفتن مفعول محذوف نيست . مراد از اين سخن يادكردن نعمت خداوند بر اوست كه از هنگامى كه او را شناخته است . هيچ گونه ترديدى نكرده است يا آنكه از آن هنگام كه در معتقدات كلامى و اصولى و فقهى حقيقت را درك كرده و در چيزى از آن شك نكرده است . اين مزيت آشكارى براى او نسبت به ديگران است كه بيشتر بلكه تمام مردم پس از شناخت چيزى در آن شك مى كنند و شبهه و وسواس بر دل آنان نفوذ مى كند و شياطين در آن باره اغوا مى كنند.
روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين على عليه السلام را براى قضاوت به يمن گسيل فرمود دست بر سينه اش زد و عرضه داشت : بارخدايا دلش را هدايت فرماى و زبانش را استوار بدار. و اميرالمؤ منين مى گفته است : پس از اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در هيچ قضاوتى كه ميان دو كس انجام دادم ، شك و ترديد نكردم .
و هم روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت فرمود كه و تعيها اذن واعية (450)، و نگه دارد آن پند را گوش ‍ نگاهدارنده . عرضه داشت : بارخدايا گوش على را چنان قرار بده ؛ و به پيامبر گفته شد: دعاى تو پذيرفته شد.
(159): و قد بصرتم ان ابصرتم ، و قد هديتم ان اهتديتم (451)
به درستى كه فرانمودند شما را اگر ببينيد و راهنمايى كردند شما را اگر راهنمايى مى شديد.
خداوند متعال فرموده است : اما، ثمود را هدايت كرديم ولى آنان كورى را بر هدايت برگزيدند. (452) و خداوند متعال فرموده است : و هديناه النجدين (453)، و راه نموديم او را خير و شر.
يكى از صالحان گفته است : منظور از نجد در اين آيه كه به معنى راه است يعنى دو راه خير و شر و راه شر براى شما دوست داشتنى تر است .
و بدان كه خداوند متعال دلايل بسنده ارزانى فرموده و چون براى مكلف عقل قرار داده او را متمكم براى هدايت فرموده است و چون شخص گمراه شئد از ناحيه نفس خويش گمراه شده است . يكى از حكيمان گفته است : آن كس كه حكمت را نمى پذيرد، اين اوست كه آن را گم كرده است وگرنه حكمت از او گم شده نيست .
و همو گفته است : هر گاه احساس مى كردى كه خطا كرده اى و خواستى كه ديگر آن را تكرار نكنى به نفس خود بنگر و ببين چه انگيزه اى موجب آن خطا شده است ، در ريشه كن كردن آن چاره انديشى كن و اگر آن را ريشه كن نسازى به حال خود برمى گردد و خطاى ديگرى سرمى زند.
و گفته شده است : همان گونه كه بدن بى جان بوى گند مى دهد، جان خالى از حكمت هم متعفن است و همان گونه كه بدن بى جان چيزى را حس نمى كند و اين جانداران هستند كه مى فهمند، نفس بدون حكمت هم همان گونه است ، خود احساس نمى كند و حكيمان احساس مى كنند.
به يكى از حكيمان گفته شد: مردم را چه مى شود كه از حق گمراه مى گردند؟ آيا معتقدى كه در ايشان قوت شناخت آفريده نشده است ؟ گفت : نه ، قوت و شناخت در ايشان آفريده شده است ولى ايشان آن را در غير راه خودش و براى چيزى كه بدان جهت آفريده نشده است به كار مى برند، مثل اينكه زهرى به كسى بدهى كه دشمنش را با آن بكشد و او با آن زهر خودكشى كند.
(160): عاقب اخاك بالاحسان اليه ، و اردد شره بالانعام عليه (454)
برادرت را با نيكويى كردن به او سرزنش كن و بدى او را با بخشش و ارزانى داشتن نعمت بر او برگردان .
اصل اين سخن گفتار خداوند است كه مى فرمايد: به هر چه نيكوتر است دفع كن و آن گاه كسى كه ميان تو و او دشمنى است همچون دوستى گرم و مهربان خواهد شد. (455)
مبرد در الكامل ، از قول ابن عايشه ، از قول مردى ، از شاميان نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مدينه شدم ، مردى را سوار بر استرى ديدم كه هيچ كس را از لحاظ زيبايى و آراستگى از نظر لباس و مركب چنان نديده بودم ، دل من به او مايل شد و پرسيدم كيست ، گفتند: حسن بن على است ، (456) دلم از كينه او آكنده شد و بر على رشك بردم كه چنين پسرى دارد، پيش او رفتم و گفتم : تو پسر ابوطالبى ؟ گفت : من پسر پسر اويم . گفتم : نفرين بر تو و بر پدرت باد. چون سخنم تمام شد، فرمود: گمانم اين است كه در اين شهر غريب هستى ؟ گفتم : آرى . گفت : پيش ما بيا، اگر به منزل نياز دارى ، منزلت مى دهيم ، اگر به مال نيازمندى ، تو را كمك مى كنيم و اگر نياز ديگرى دارى ، باريت مى دهيم .
من برگشتم در حالى كه روى زمين هيچ كس در نظرم محبوب تر از او نبود.
محمود وراق (457) هم در اين باره اشعارى سروده است :
من ظلم كسى را كه بر من ستم مى كند، سپاسگزارم و آن را با علم به ستمش ‍ بر او مى بخشم ...
مبرد مى گويد: محمود وراق اين شعر را از مضمون سخن مردى از قريش گرفته است كه مردى به او گفت : از كنار فلان خاندان گذشتم چنان دشنامى به تو مى دادند كه بر تو رحمت آوردم و برايت آمرزش خواستم . آن مرد گفت : آيا تاكنون شنيده اى كه من جز خير چيزى بگويم . گفت : نه ، گفت : براى آنان رحمت آور و آمرزش بخواه . (458)
مردى به ابوبكر گفت : چنان دشنامى به تو مى دهم كه در گور هم همراه تو باشد.
گفت : به خدا سوگند آن دشنام همراه تو خواهد بود، با من در گورم نخواهد آمد.
(161): من وضع نفسه مواضع التهمة فلا يلؤ من من اساء به الظن (459)هر كس كه خود را در جايگاههاى تهمت قرار دهد، نبايد كسى را كه به او بدگمان شودسرزنش كند.
يكى از ياران رسول خدا، آن حضرت را ديد كه كنار يكى از دروازه هاى مدينه با زنى ايستاده است . سلام داد و پيامبر پاسخش فرمود. و چون آن صحابى گذشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را صدا كرد و فرمود: اين فلان همسرم است . آن مرد گفت : اى رسول خدا آيا نسبت به شما گمان بد برده مى شود؟ فرمود: شيطان در آدمى جريان دارد، همچون جريان خون .
در حديث مرفوع آمده است : آنچه را كه تو را در موضع شك قرار مى دهد رها كن و به كارى پرداز كه مورد شك قرارت نمى دهد.
و نيز در حديث آمده است : ايمان بنده كامل نمى شود تا آنكه چيزهايى را كه حرمت ندارد، رها كند. همين معنى را شاعرى گرفته و چنين سروده است :
چنين مدعى هستى كه لواط نمى كنى ، به ما بگو اين غلام بچه كه ايستاده است چه مى كند: نمكين بودنش بر تو گواهى به بدگمان شدن مى دهد و براى بدگمان گواهانى غيرقابل انكار است .
(162): من ملك استاءثر (460) 
هر كه ملك شود، حق ديگران را براى خود برمى گزيند.
معنى اين است كه غالبا هر پادشاهى در مورد مال و عزت و جاه حقوق رعيت را مختص خود قرار مى دهد، نظير آن كه مى گويند: هر كس چيره شود، جامه و سلاح جنگى مقهور را از تن او بيرون مى كشد و هر كس عزت و قدرت يابد چنان مى كند.
و نظير همين معنى است اين بيت ابوالطيب متنبى كه گفته است :
ستم كردن از خويهاى نفسهاست و اگر شخص باعفتى پيدا كنى به هيچوجه ظلم نمى كند.
(163): من استبد براءيه هلاك ، و من شاورالرجال شاركها فى عقولها(461)
هر كس خودراءى شود، نابود گردد و هر كه با مردان رايزنى كند در خرد ايشان شريك شده است .
پيش از اين گفتارى بسنده در مورد مشورت و ستايش و نكوهش آن گفته آمد.
عبدالملك بن صالح هاشمى (462) رايزنى و مشورت را نكوهش مى كرده و مى گفته است : هرگز با كسى رايزنى نكردم ، مگر اينكه بر من تكبر كرد و من براى او خود را كوچك ساختم و بر او عزت يافت و من زبونى و از مشورت برحذر باش ، هرچند راههاى تشخيص بر تو دشوار و مسائل مشتبه شود و استبداد تو را گرفتار خطاى بزرگ كند!
عبدالله بن طاهر (463) هم همين عقيده را داشته است و مى گفته است : چيزى همچون ناخن خودت پشت تو را نمى خاراند، و من اگر با استبداد هزار خطا بكنم ، براى من خوشتر است كه مشورت كنم و به چشم حقارت و كاستى بر من نگرند.
و گفته شده است : رايزنى و مشورت موجب فاش شدن راز و به خطرافتادن كارى كه آهنگ آن دارى مى شود و چه بسا كه مستشار چيزهايى را كه موجب تباهى تدبير توست فاش سازد. اما كسانى كه مشورت و رايزنى را ستوده اند به راستى بسيارند و گفته اند هر كس استبداد به راءى خود كند، خويش را به خطر انداخته است .
و گفته اند مشورت مايه آسايش تو و رنج ديگران است ، و كسى كه بسيار رايزنى كند به هنگام خطا معذور و در صواب ستوده است ، و آن كس كه مشورت مى كند بر كرانه رستگارى است و مشورت و رايزنى از كارهاى استوار است .
و گفته اند مشورت مايه بارورشدن خردها و پيشاهنگ درستى و صواب است ، و از سخنان زيباى آنان اين است كه ثمره انديشه مشورت كننده شيرين تر از عسل بشار گفته است : چون راءى به نصيحت رسيد با عزمى استوار و مشورت با دورانديش يارى بگير، مشورت را ننگ و عار مدان كه پرهاى آخر بال پرندگان ساز و برگ پرهاى جلو است .
(164): من كتم سره كانت الخيرة فى يده (464) 
آن كس كه راز خويش پنهان داشت ، اختيار در دست اوست .
در اين باره هم پيش از اين سخن گفته شد و اينك هم چيزهاى ديگرى مى گوييم .
از جمله امثال اعراب است كه كشتارگاه مرد ميان چانه و لب بالاى اوست ...
حكيمى پسر خويش را اندرز مى داد و مى گفت : پسركم در مورد بخشيدن مال به جايگاه حق بخشنده باش و اسرار خود را از همه خلق بازدار كه بهترين بخشش ‍ مرد اتفاق در راه نيكى است .
و گفته اند: راز تو از خون توست چون آن را به زبان آورى ، همانا كه فرو ريخته اى ... عمر بن عبدالعزيز گفته است : دلها گنجينه اسرار است و لبها قفل آن و زبانها كليد آن و بايد هر كس كليد راز خود را حفظ كند. مردى به دوست خود رازى گفت و سپس از او پرسيد فهميدى ؟ گفت : نه ، گفت : آن را حفظ كردى ؟ گفت : نه ، كه فراموش كردم .
(165): الفقر الموت الاكبر (465) 
درويشى ، مرگ بزرگتر است .
در حديث مرفوع آمده است : بدبخت ترين بدبختان كسى است كه درويشى دنيا و عذاب آخرت براى او جمع شود.
درويشى نادان پيش بزرگمهر آمد، بزرگمهر گفت : چه بد چيزى كه در اين بينوا گرد آمده است ، درويشى كه اين جهان او را كاسته است و نادانى كه آن جهانش را تباه كرده است .
شاعرى چنين سروده است : توانگرى و آسايش براى گروهى آفريده شده است و خود را چنان مى بينم كه براى تنگدستى آفريده شده ام ، آن چنان كه مى بينم گويا من بازمانده گروهى هستم كه پس از قسمت ارزاق آفريده شده اند.
سيواسى هم همين معنى را گرفته است و در قصيده معروف به ساسانيه خود چنين سروده است : اى كاش مى دانستم گاهى كه روزيها تقسيم مى شد من در كدام زندان بوده ام .
و بر سوى دينارى اين بيت خوانده مى شد:
من قرين رستگارى و پيروزيم و به وسيله من هر چيز نايابى كه اراده شود، يافت مى شود.
و بر سوى ديگرش نوشته شده بود:
هر كس كه من انيس او باشم ، آدمى و پرى بندگان او خواهند بود.
ابوالدرداء گفته است : هر كس مال خود را حفظ كند بيشتر آبرو و دين خود را حفظ كرده است .
يكى ديگر از شاعران چنين سروده است :
هرگاه در كارى دشوارى ديدى ، دشوارى آن را بر دينار سوار كن ، آن كار براى تو رام و فرمانبردار خواهد شد. دينار چون سنگى است كه نيروى ديگر سنگها را نرم مى سازد. از جمله دعاهاى پيشينيان است كه بارخدايا از خوارى و زبونى درويشى و از سركشى توانگرى به تو پناه مى برم .
(166): من قضى حق من لا يقضى حقه فقد عبده (466) 
آن كس كه حق كسى را گزارد كه او حقش را نگزارده است ، او را بنده خود ساخته است .
عبده با تشديد يعنى او را به بندگى گرفت و معنى آن همان استعباد است و اين سخن ستايش كسى است كه حق او گزارده نشده است ، يعنى كسى كه نسبت به كسى كه حق او را نگزارده است ، حق را به جا مى آورد او را به بندگى خود در آورده كه بدون چشم داشت و فقط براى عرضه نعمت بر او چنين كرده است .
شاعرى در نفيض و عكس اين حالت خطاب به دوستى چنين سروده است :
... يقين داشته باش كه من براى تو حقى نمى بينم مگر اينكه تو براى من حقى ببينى ، و اگر دست تو براى من يك تير فراهم آورد، من هزار تير فراهم مى سازم .
(167): لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق (467) 
در نافرمانى خالق فرمانبردارى از خلق نشايد.
اين كلمه به صورت حديث مرفوع آمده است ، در سخنان ابوبكر هم چنين آمده است : تا هنگامى كه خدا را فرمانبردارم ، از من فرمانبردارى كنيد و هرگاه از فرمان او سرپيچى كردم ، بر شما فرمانبردارى از من نخواهد بود.
معاويه به شداد بن اوس (468) گفت : برخيز و از على انتقاد كن . شداد برخاست و گفت : سپاس خداوندى را كه فرمانبردارى خويش را بر بندگانش ‍ واجب فرموده است و در نظر پرهيزكاران رضايت خود را برتر و بهتر از رضايت ديگران قرار داده است و همه پرهيزكاران از آغاز تا پايان بر اين روش بوده اند، اى مردم همانا آخرت وعده راست است كه در آن پادشاهى قاهر حكومت مى فرمايد، و دنيا سفره آماده اى است كه نيكوكار و تبهكار از آن مى خورند، و بر آن كس كه شنوا و مطيع فرمان خداوند است ، اعتراضى نيست و براى آن كس كه شنوا و فرمانبردار كسى است كه نسبت به خدا سركش است ، هيچ دليل و حجتى وجود ندارد. و همانا لا طاعه لمخلوق فى معصية الخالق و چون خداوند نسبت به مردمى اراده خير فرمايد، نيكان ايشان را به اميرى بر ايشان و فقيهان آنان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را در دست بخشندگان ايشان قرار مى دهد. و چون نسبت به مردمى اراده شر فرمايد، سفلگان آنان را به اميرى بر ايشان و نادانان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را در دست بخيلان ايشان قرار مى دهد.
يكى از نشانه هاى صالح بودن اميران اين است كه همنشينان ايشان به صلاح و درستى باشند. شداد بن اوس به معاويه نگريست و گفت : اى معاويه آن كس كه با گفتن حق تو را به خشم آورد، براى تو خيرخواهى كرده است و آن كس كه با باطل تو را خشنود كند، نسبت به تو غش ورزيده است . معاويه سخن او را قطع كرد و دستور داد او را از منبر فرود آورند. سپس نسبت به او مهربانى كرد و فرمان داد مالى به او بدهند و چون شداد آن مال را گرفت ، معاويه گفت : آيا من از همان بخشندگانى كه گفتى نيستم ؟ شداد گفت : اگر مال خودت هست و آن را به حلال كسب كرده اى و از اموال مسلمانان نيست و از راه فضيلت بخشيده اى ، آرى هستى ، والى اگر از اموال مسلمانان است كه از پرداخت آن به ايشان خوددارى كرده اى آنان را با گناه به چنگ آورده اى و با اسراف هزينه كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا تبذيركنندگان برادران شيطانهايند. (469)
(168): لا يعاب المرء بتاءخير حقه ، انما يعاب من اخذ ما ليس له (470)
مرد را در تاءخير مطالبه حق خود سرزنش نكنند، بلكه آن كس كه آنچه را از او نيست مى گيرد، سرزنش مى كنند.
شايد اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را در پاسخ كسى فرموده كه از آن حضرت پرسيده است چرا در مطالبه حق امامت خويش تاءخير كردى ؟ و ناچار بايد در اين سخن چيزى نهفته باشد، چه بنا بر عقيده ما و چه بر عقيده اماميه . زيرا ما مى گوييم بر طبق قاعده افضليت ، حكومت حق على عليه السلام است و اماميه هم مى گويند طبق نص ، امامت از او بوده است . بنابراين بايد جمله ديگرى در اين سخن نهفته باشد، زيرا مى توان به آن حضرت گفت كه اگر امامت فقط حق خودت بود و ارتباطى براى ديگران نداشت ، جايز بود آن را به تاءخير بيندازى ، مثل اينكه طلبى از زيد داشته باشى كه چون فقط حق خودت هست مى توانى مطالبه اش را به تاءخير افكنى ، ولى در موضوعى كه مورد نياز مبرم همه مكلفان است ، حق خودت به تنهايى نيست ، زيرا مصالح عموم مسلمانان بستگى به امامت تو داشته است نه امامت ديگران ، بنابراين به تاءخيرانداختن مصلحت ديگران جايز نيست .
مى بينيد كه در اين صورت جمله ديگرى هم بايد در اين سخن مضمر باشد و تقدير اين جمله چنين است كه مرد در تاءخير مطالبه حق خود در صورتى مانعى وجود داشته باشد، سرزنش نمى شود و در اين صورت معنى جمله به اعتقاد هر دو گروه درست مى شود، زيرا در صورت وجود مانع جايز خواهد بود كه طلب حق خويش را به تاءخير افكند و در اين باره در كتابهاى كلامى خود به تفصيل سخن گفته ايم .
(169): الاعجاب يمنع من الازدياد (471) 
به خود شيفته شدن مانع به فزونى رسيدن است .
پيش از اين گفتارى بسنده درباره به خودشيفتگى گفته ايم و على فرموده است : مانع به فزونى رسيدن است و اين بدان سبب است كه شخص به خودشيفته گمان مى برد كه به قصور و ناقص بودن خود معترف باشد نه كسى كه گمان مى برد در حد كمال است . حقيقت به خودشيفتگى اين است كه آدمى در مورد خود منزلتى را گمان برد كه شايسته و سزاوار آن نيست . به همين سبب يكى از حكيمان به مردى كه به خود شيفته بود گفت : شاد مى شوم كه در نظر مردم آن چنان باشم كه تو درباره خود گمان مى برى و در نظر خودم چنان باشم كه تو درباره خود گمان مى برى و در نظر خودم چنان باشم كه تو در نظر مردمى . آن حكيم بدين گونه آرزو كرده است كه به معايب نفس خويش همان گونه آگاه شود كه مردم از عيب به خودشيفتگى آن مرد آگاه هستند.
به حسن بصرى گفته شد: بدترين مردم كيست ؟ گفت : آن كس كه عقيده باشد از همه مردم بهتر است ! يكى از حكيمان گفته است : دروغگو در نهايت دورى از فضيلت است و رياكار از او بدحال تر است ، زيرا دروغگو از لحاظ گفتار دروغ مى گويد و رياكار از لحاظ كردار و كردار مهمتر از گفتار است . اما آن كس كه به خود شيفته است از هر دو بدتر است كه آن دو عيب خود را مى بينند و مى خواهند آن را پوشيده دارند ولى به خودشيفته از ديدن عيبهاى خويش كور است و آن را محاسن مى پندارد و آشكار مى سازد. همين حكيم مى گويد: وانگهى گاهى ممكن است از دروغگو و رياكار سودى برده شود، نظير آنكه كشتيبان از بيم منطقه خطرناكى از دريا پيش از گذشتن از آن منطقه به مسافران مى گويد از آن منطقه گذشته اند كه مسافران نگران شنوند و در غرق ايشان شتاب شود، رياكارى سالار قوم هم اگر قصدش اين باشد كه در كار خير از او پيروى شود، پسنديده است ولى براى به خودشيفته هيچ يك از اين اسباب ستايش فراهم نيست .
از اين گذشته هرگاه دروغگو و رياكار را پند دهى ، نفس آنان تو را تصديق مى كند، چون بر نفس خويش واقف هستند، ولى به خود شيفته را اگر پند دهى ، تو را در پنددادن ياوه سرا مى پندارد و از اندرز تو سود نمى برد و خداوند متعال در قرآن به همين معنى اشاره كرده و فرموده است : آيا آن كسى كه بدى كردارش در نظر آراسته شده و آن را نيكو و پسنديده مى بيند. (472) و سپس خطاب به پيامبر مى فرمايد: خود را در مورد آن به اندوهها مينداز (473)، يعنى آنان به سبب شيفتگى به خود، انديشه و تدبير نمى كنند. و آن حضرت فرموده است : سه چيز نابودكننده است ، بخل و امساكى حاكم ، و هواى نفسى كه از آن پيروى شود و شيفتگى آدمى به خود.
و در مثل است كه ابليس گفته است : اگر در آدمى سه خصلت را بيابم در جستجوى چيز ديگرى از او نخواهم بود، هرگاه شيفته به خود گردد و كار خود را بسيار و بزرگ بداند و گناهان خود را فراموش كند.
حكيمان گفته اند: همان گونه كه كسى به اسب خود شيفته باشد هرگز به فكر تبديل آن نمى افتد، كسى كه به نفس خود شيفته باشد، نمى خواهد در آن دگرگونى پديد آرد هر چند نفس او پست و فرومايه باشد.
ريشه به خودشيفتگى به سبب حب آدمى نسبت به نفس خويشتن است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : دوست داشتن تو چيزى را موجب كرى و كورى مى شود، و آن كس كه كر و كور شود، ديدن و شنيدن عيبهايش براى او دشوار و غيرممكن مى شود.
بدين سبب بر آدمى واجب است كه بر نفس خويش جاسوسانى بگمارد كه عيبهايش را به او معروفى كنند، نظير آنچه عمر بن خطاب گفته است كه محبوب ترين مردم در نظر من كسى است كه عيبهاى مرا به من بازگو كند.
همچنين بر آدمى واجب است هرگاه عيبى از كسى مى بيند به نفس خويش بنگرد و اگر همان عيب را در خود مى بيند، آن را ريشه كن سازد و از آن غافل نشود. در اين باره متبنى چه نيكو سروده است : هر كس خود قدر و منزلت خويش را نشناسد، ديگرى از او چيزهايى را مى بيند كه خود نمى بيند. لاف زدن هم نزديك به اعجاب و به خودشيفتگى است با اين تفاوت كه شخص به خودشيفته در مورد خود گمان و پندار دارد ولى لاف زننده آن را به صورت قطعى مى پندارد، گويى در آن مورد سرگشته است .
ممكن است فرق ديگرى هم قايل شد و گفت كه به خودشيفته با اعجاب خويش ‍ كسى را آزار نمى دهد ولى لاف زننده بر مردم برترى مى جويد و اين كار او مستلزم آزار ديگران است يعنى هر لاف زننده به خود شيفته هم هست ولى هر به خودشيفته لاف زننده نيست .
(170): الامر قريب و الاصطحاب قليل 
مرگ نزديك است و همنشينى و صحبت داشتن با يكديگر اندك .
(171): قد اضاء الصبح لذى عينين 
بامداد روشن شد براى آن كس كه دو چشم دارد.
(172): ترك الذنب اهون من طلب التوبة (474) 
رهاكردن گناه آسان تر است از طلب توبه .
اين سخن حق است ، زيرا رهاكردن گناه يعنى بازايستادن از انجام دادن آن و اين كار براى كسى كه اثر گناه را بشناسد و بداند سرانجام چه خواهد شد، آسان است و اين كار آسان تر از آن است كه آدمى در گناه بيفتد و سپس به جستجوى توبه برآيد، چه بسا كه انگيزه توبه پيدا نكند و بر فرض كه انگيزه آن را بيابد، چگونه ممكن است كه همه شرطهاى تبه براى او جمع شود و بر انجام دادن گناه و كار زشت پشيمان شود، آن هم به از ترس عذاب و نه به اميد ثواب بلكه از از اين جهت كه آن كار زشت است . وانگهى مثلا اگر فقط از گناه زناكارى يا باده نوشى توبه كند، توبه اش سودى نخواهد داشت ؟ توبه او فقط هنگامى سودبخش خواهد بود كه توبه از همه گناهان و زشتى ها باشد و از هر گناه كه كرده است نادم باشد كه اى كاش انجام نمى داد و عزم استوار كند كه به هيچ گناهى برنگردد، و اگر توبه اش ‍ را بشكند همه گناهان گذشته و عقابى كه بر آن مترتب است با او حساب خواهد شد نه تنها همان گناهى كه در آن مورد توبه خود را شكسته است . و اين عقيده بسيارى از متكلمان است . بنابراين شكى باقى نمى ماند كه ترك گناه به مراتب آسان تر از توبه اى است كه اين چنين باشد. و نظير آن است كه كسى در كارى كه ممكن است به خطر درافتد درآيد به اميد آنكه اگر خطرى پيش آيد سرانجام به گونه اى از آن رهايى خواهد يافت .
(173): كم من اكلة تمنع اكلات (475) 
چه بسا يك خوردن كه از خوردن ها بازدارد
اين معنى را با الفاظى نزديك به اين الفاظ حريرى (476) گرفته و در مقامات حريرى چنين آورده است . چه بسيار لقمه اى كه خورنده را چنان گرفتار بيمارى معده سازد كه او را از خوردنها بازدارد. و ابن علاف (477) شاعر هم در مرثيه اى كه براى گربه خود سروده است همين معنى را گرفته و چنين سروده است : خواستى جوجه بخورى و روزگار ترا با درماندگى نخورد؟ اى كسى كه جوجه خوارى گرفتارش ساخت ، واى بر تو، كاش ‍ به خوردن پيه و گوشت خشكيده بسنده مى كردى . چه بسا لقمه كه چون به معده آزمند مى رسد جانش را از كالبدش بيرون مى كشد. (478)
شگفتى هايى از پرخورها 
ابن عياش منتوف (479) كه از اشخاص پرخور بود با منصور دوانيقى شوخى مى كرد و منصور او را تحمل مى كرد، روزى براى همنشينان منصور مرغابى بريانى كه بسيار پرچرب بود آوردند، چون شروع به خوردن كردند، منصور گفت بيشتر بخوريد كه بسيار خوشمزه و معطر است . ابن عياش گفت : اى اميرالمؤ منين مى دانم عرض تو چيست ، مى خواهى آنان را گرفتار دردمعده سازى كه تا ده روزى چيزى نخورند.
و در مثل آمده است پرخورى ابى خارجة ، و چنان بود كه عربى كنار در كعبه دعا مى كرد و مى گفت : خدايا مرگى چون مرگ ابوخارجه برسان . پرسيدند: مرگ او چگونه بوده است ؟ گفت : يك بره بريان خورد و يك مشك شير نوشيد پس از آن هم نبيذ آشاميد و چون حوضى آكنده شد و در آفتاب خوابيد و مرد در حالى كه سير و سيراب و گرم شده بود، خدا را ديدار كرد.
اعراب در مورد پرخورى و حرص و اشتهاى زياد سرزنش مى كنند و ميان ايشان گروهى معروف به پرخورى بوده اند كه از جمله ايشان معاويه است . ابوالحسن مدائنى در كتاب الاكلة مى گويد: معاويه هر روز چهاربار غذا مى خورد كه آخرين خوراكش از همه بيشتر بود، سپس آغاز شب هم ترديدى مى خورد آكنده از پياز و روغن بسيار، بسيار زشت هم غذا مى خورد. دو و گاهى سه دستمال را پيش از تمام شدن خوراكش كثيف و چرب مى كرد و چندان مى خورد كه به پشت مى افتاد و مى گفت : اى غلام بردار كه به خدا سوگند سير نشدم ، ولى خسته شدم .
عبيدالله بن زياد هم هر روز پنج بار غذا مى خورد كه دفعه آخرش غذايى آميخته با عسل بود و پس از آن كه خوراكش تمام مى شد، پيش او بزغاله و گاه بزى بريان مى نهادند و به تنهايى مى خورد. سليمان عبدالملك در اين موضوع مصيبت بزرگ بود، به رافقه رفت و به سالار آشپزخانه خود گفت : امروز از گوسپندهاى رافقه خوراك فراهم ساز. خود به حمام رفت و طول داد، هنگامى كه از حمام بيرون آمد، سى بره را با هشتاد گرده نان خورد، پس از آن هم بر سر سفره نشست و همراه ديگران چنان غذا خورد كه گويى چيزى نخورده است !
شمر دل كارگزار خاندان عمرو عاص مى گويد: سليمان بن عبدالملك به طائف آمد و من از پرخورى و گرسنگى او آگاه بودم . سليمان و عمر بن عبدالعزيز و پسر سليمان ايوب با هم به تاكستان من كه معروف به رهط بود آمدند و سليمان گفت : اين مزرعه تو بسيار خوب است جز اينكه در آن اين همه جوال و زنبيل سياه است ، گفتم : جوالهاى مويز و كشمش است ، خنديد و آمد و سينه خود را بر شاخه درختى كه آنجا بود تكيه داد و گفت : اى شمردل ! آيا چيزى دارى كه به من بخورانى ، من كه از قبل براى اين كار آمادگى داشتم ، گفتم : آرى به خدا سوگند، بزغاله نرى دارم كه صبح و عصر ماده بزى او را شير داده است . گفت : هر چه زودتر بياور، و من آن را كباب كرده همچون خيك آكنده از روغنى پيش او آوردم ، شروع به خوردن كرد، نه عمر بن عبدالعزيز را براى خوردن دعوت كرد و نه پسر خود را، وقتى كه فقط يك رانش باقى مانده بود، گفت : عمر جلو بيا، گفت : من روزه ام . سليمان سپس گفت : اى شمردل آيا چيز ديگرى دارى ؟ گفتم : آرى پنج جوجه كه هر كدام به بزرگى جوجه شترمرغ است . گفت : بياور، آوردم ، ران هر يك را به دست مى گرفت و استخوانهايش را بيرون مى كشيد و مى خورد تا آنكه هر پنج جوجه را خورد، باز به من گفت : اى شمردل ! آيا چيز ديگرى دارى ؟ گفتم : آرى ، سويقى (480) دارم ريزه هاى زر آميخته به روغن و عسل . گفت : زود بياور، من كاسه بزرگى كه سر آدمى در آن جا مى گرفت انباشته از سويق آوردم ، گرفت و پيشانى خود را بر لب كاسه نهاد و تا آخر آشاميد، آن گاه چنان بادگلويى زد كه گفتى كسى بر سر چاه فرياد مى كشد و همان دم به آشپز خود نگريست و گفت : اى واى بر تو! آيا غذاپختن تو تمام شده است ؟ گفت : آرى ، پرسيد: چه چيزى است ، گفت : هشتاد و چند ديگ كوچك ، گفت ، يكى يكى بياور. آشپز شروع به آوردن كرد و او از هر ديگچه دو يا سه لقمه خورد و دستهايش را پاك كرد و به پشت دراز كشيد و اجازه داد مردم درآيند و چون سفره گستردند، بر سر آن نشست و همراه ديگران خورد، آن چنان كه گويى هيچ نخورده است .
گويند: خوراكى كه سبب مرگ سليمان شد چنين بود كه به راهبى كه پيش از خليفه شدن با او دست بود گفت : اى واى بر تو، همان لفظها را كه به روزگار حكومت برادرم وليد در حق من داشتى قطع مكن . آن راهب مى گويد: روزى براى او دو زنبيل بزرگ آوردم كه يكى پر از انجير و ديگرى پر از تخم مرغ آب پز بود. گفت : خودت براى من لقمه بگير و من يك تخم مرغ را پوست مى كندم و با يك انجير به او مى دادم ، تمام دو زنبيل را خورد و گرفتار ناگوارايى و تخمه شد و مرد!
و آورده اند كه عمرو بن معدى كرب ، بز فربهى را همراه سه صاع ذرت خورد و به همسرش گفت : تا برمى گردم ، اين گوسپند نر را بپز. زن تمام لاشه گوسپند را در ديگ انداخت و آتش افروخت و در همان حال شروع به خوردن كرد و يكى يكى اعضاى گوسپند را خورد و چون در ديگ نگاه كرد، ديد در آن چيزى جز آبگوشت بدون گوشت باقى نمانده است . برخاست و گوسپند ديگر كشت و در ديگ انداخت .
در اين هنگام عمرو بن معدى كرب برگشت ، در تغارى كه خمير مى كردند براى او نان ريزه كرد و ديگ را بر آن واژگون ساخت . عمرو دست به خوردن دراز كرد و در بستر خود دراز كشيد و همسرش را به بستر فرا خواند تا كارى انجام دهد، نتوانست كارى انجام دهد. همسرش گفت : چگونه مى توانى كارى انجام دهى و حال آنكه ميان من و تو دو گوسپند نهفته است .
و اين خبر از قول برخى از اعراب بدين گونه نقل شده است كه مرد كره شترى خورد و زن ماده شترى و چون مرد خواست با او هم بستر شود و نتوانست زن گفت : چگونه مى توانى به من دست يابى و حال آنكه ميان من و تو دو شتر نهفته است .
حجاج هم بسيار پرخور بوده است ، مسلم بن قتيبه مى گويد: من به هنگامى كه پسربچه اى بودم در خانه حجاج همراه پسرانش بودم كه گفتند امير آمد. حجاج وارد شد و فرمان داد تنور را روشن كردند و به مردى فرمان داد برايش نان بپزد. سپس ماهى خواست و هشتاد گرده نان تازه و گرم خورد. هلال بن اشعر مازنى هم موصوف به پرخورى بود، سه ديگچه تريد را خورد و آب و آشاميدنى خواست . براى او مشكى آكنده از نبيذ آوردند و دهانه مشك را بر دهانش نهادند و تمامش را آشاميد.
هلال بن ابى برده هم بسيار پرخور بود، قصابش مى گويد: فرستاده اش سحر پيش ‍ من آمد. من پيش او رفتم ، ديدم منقلى پرآتش و گوزنى بزرگ آماده است ، گفت : اين گوزن را بكش ، آن را كشتم و پوست كندم . گفت : اين منقل را به رواق بياور و گوشت را شرحه شرحه و كباب كن . هر چه آماده مى شد پيش او مى بردم و مى خورد تا آنجا كه چيزى از گوزن جز استخوانهايش و يك قطعه كوچك بر روى آتش باقى نماند. به من گفت : آن قطعه گوشت را بخور، خوردم ، او پنج كاسه بزرگ نبيذ آشاميد، يك كاسه هم به من داد كه آشاميدم و مرا به نشاط آورد. در اين هنگام كنيزكى براى او ديگى آورد كه در آن دو جوجه و دو مرغ بريان بود، تمام آن را هم با گرده هاى نان خورد. سپس كنيزك ديگرى براى او كاسه سرپوشيده اى آورد كه نفهميدم در آن چيست ، او به كنيزك لبخند زد و گفت : براى اين در شكم من جايى نمانده است . كنيزك لبخندى زد و رفت . هلال بن ابى برده به من گفت : به خانه ات برو.
عنبسة بن زياد هم پرخور عجيبى بود، مردى از ثقيف مى گويد: عبيدالله احمر مرا به خانه خود دعوت كرد. به عنبسه گفتم : اى ذبحه اين كلمه لقب او بود آيا ميل دارى به خانه احمر بيايى ! و با هم رفتيم . احمر همين كه او را ديد به او خوشامد گفت و به نانوا و آشپز خود گفت : هر چه براى همه ميهمانان مى نهى به اندازه تمام آن براى اين بگذار. قدحى براى آنان و قدحى براى او به تنهايى مى نهاد و او مى خورد، سپس بزغاله بريانى براى او آوردند، همه اش را خورد و چون ميهمانان از سر سفره برخاستند، آنچه مانده بود خورد و بيرون آمديم . خلف بن عبدالله قطامى را ديديم ، عنبسة به خلف گفت : آيا يك ناهار به من نمى دهى ؟ من به خلف گفتم : مواظب باش كه هيچ روزى مثل همين امروز او را سير نخواهى يافت همين امروز ميهمانش كن خلف به عنبسة گفت : به چه چيز اشتها دارى ؟ گفت : خرما و روغن . خلف به خانه اش رفت پنج سبد بزرگ خرما و يك خيكچه روغن آورد، همه اش را خورد و بيرون آمديم . از كنار مردى گذشت كه خانه مى ساخت و صد كارگر داشت و براى آنان خرما و روغن آورده بود، آن مرد عنبسة را هم دعوت كرد تا همراه آنان بخورد. چندان خورد كه از او به صاحب خانه شكايت كردند. سپس بيرون آمد از كنار مردى گذشت كه زنبيلى همراه داشت و نان برنجى با كنجد آميخته مى فروخت . كنار او راه افتاد و شروع به خوردن كرد و زنبيل را تمام كرد و من به صاحب زنبيل پول نان برنجى هايش را دادم .
ميسرة الراس هم بسيار پرخور بود، حكايت شده است كه به مهدى عباسى گفتند: ميسره پرخور است ، او را احضار كرد، فيلى را هم آوردند. مهدى جلو هر يك از آن دو گرده نانى مى انداخت ، همين كه هر كدام نود و نه نان خوردند ديگر فيل از نان خوردن بازايستاد، ولى ميسره تمام صد نان را و افزون بر آن خورد.
ابوالحسن علاف پدر ابوبكر بن علاف شاعر مشهور بسيار پرخور بوده است ، روزى پيش ابوبكر محمد مهلبى وزير رفت . وزير دستور داد، خر او را كشتند و با آب و نمك پختند و در سفره وزير همان گوشتهاى خر را براى ابوالحسن علاف آوردند و او آن را خورد و گمان مى كرد گوشت گاو است و تعريف مى كرد و تمام آن را خورد و چون بيرون آمد، خر خود را خواست ، گفتند: در شكمت قرار دارد.
ابوالعاليه هم پرخور بود، زن باردارى نذر كرد اگر پسرى بزايد، ابوالعاليه را از حلواى خرما افروشنه سير كند. قضا را پسرى زاييد و ابوالعاليه را خواست . او هفت ديگچه حلواى خرما خورد و دست كشيد و بيرون آمد. به او گفتند: آن زن نذر كرده بود تو را سير كند. گفت : به خدا اگر مى دانستم تا شب هم سير نمى شدم .