جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۷

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۶ -


(85): حكى عنه ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام انه كان عليه السلامقال
كان فى الارض امانان من عذاب الله ، و قد رفع احدهما، فدونكم الاخر فتمسكوا به ، اما امان الذى رفع فهو رسول الله صلى الله عليه و آله و اما الامان الباقى فالاستغفار قال الله تعالى : و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون
قال الرضى رحمه الله : و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط (332)
ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام نقل فرموده كه على مى فرموده است : بر زمين دو امان از عذاب خدا بوده كه يكى از آن دو برداشته شده است ، بر شما باد به آن يكى ديگر و به آن دست يازيد، امانى كه برداشته شده رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، اما آن يكى كه باقى مانده ، آمرزش خواهى است كه خداوند متعال فرموده است : خداوند آنان را در حالى كه تو ميان آنان باشى عذاب نمى فرمايد و خداوند آنان را تا استغفار كنند عذاب مى فرمايد. (333)
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: و اين از پسنديده ترين استنباط و بيرون كشيدن لطايف است .
(86): من اصلح ما بينه و بين الله اصلح الله ما بينه و بين الناس و من اصلح امرآخرته اصلح الله امر دنياه و من كان له من نفسه واعظ، كان عليه من الله حافظ (334)
هر كس آنچه را كه ميان او و خداوند است به صلاح آرد، خداوند آنچه را كه ميان او و مردم است به صلاح مى آورد؛ و آن كس كه كار آن جهانى خود را به صلاح آورد؛ خداوند كار دنياى او را به اصلاح مى آورد؛ هر كه را بر خود از خويشتن واعظ است ، خدا را بر او نگهدارنده اى است .
مثال سخن نخست ، اين گفتار است كه گفته اند: رضايت مخلوق عنوان رضايت خالق است ، و در حديث مرفوع آمده است هر حاكمى كه خداى از او راضى باشد رعيتش را از او راضى مى فرمايد.
مثال سخن دوم دعاى يكى از شاعران در اين ابيات اوست :
من سپاسگزار و ستايشگر و نيايش كننده و ترسان و گرسنه و برهنه ام ، اين شش خصلت است كه نيمى از آن را من ضامنم ، اى پروردگار تو نيز ضامن نيم ديگر آن باش .
مثال سخن سوم ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: خداوند همراه كسانى است كه پرهيزگارند و همراه آنان كه نيكوكاران اند. (335)
(87): الفقيه كل الفقيه من لم يقنط الناس من رحمه الله و لم يؤ يسهم من روح الله، و لم يؤ منهم من مكرالله (336)
فقيه به راستى كامل ، كسى است كه مردم را از رحمت خدا نوميد نكند و آنان را از مهربانى خدا ماءيوس نسازد و از مكر خداوند ايمنشان ندارد.
كمتر جايى در قرآن مجيد است كه در آن تهديدى آمده باشد مگر اينكه بااميد آميخته نباشد، مثلا ضمن آن كه فرموده : همانا خداوند سخت عقوبت است . پس از آن فرموده است : و همانا آمرزنده مهربان است .، حكمت هم همين را مقتضى است كه شخص مكلف ميان بيم و اميد باشد. ضمن امثال آموزنده آمده است كه موسى عليه السلام در حالى كه شاد و خندان بود عيسى عليه السلام را كه دژم و افسرده بود، ديد، عيسى به موسى گفت : تو را چه مى شود، گويا از عذاب خداوند در امان هستى ؟ موسى گفت : تو را چه مى شود گويا از مهر خداوند نااميدى ، و خداوند به آن دو وحى فرمود كه شعار موسى براى من محبوب تر است كه من در جايگاه حسن ظن بنده خود هستم .
و بدان كه ياران معتزلى ما با آنكه معتقد به بيم هستند، در عين حال هيچ كس را نااميد و ماءيوس از رحمت خداوند نمى كنند، بلكه آنان را به توبه تشويق مى كنند و بيم مى دهند كه مبادا بدون توبه بميرند و شيخ ما ابوالهذيل به حق گفته است كه اگر مذهب مرجئه نمى بود بر روى زمين هرگز عصيان عليه خداوند نمى شد، و در اين موضوع شك و ترديدى نيست كه بيشتر گنهكاران متكى بر رحمت خدا مى شوند و از سوى ديگر ميان مردم هم مشهور شده است كه خداوند متعال بر گنهكاران رحمت مى آورد و در قيامت اگر عذابى هم هست ، محدود و موقت است و سپس گنهكاران را به بهشت مى برند.
نفوس آدميان هم شهوتهاى نقدى را دوست مى دارند و بدين سبب به انواع گناه و رسيدن به آرزوها و شهوتها روى مى آورند و به رحمت خدا تكيه مى كنند و اگر اعتقاد مرجئه و ظهور آن ميان مردم نباشد، گناه و سرپيچى نابود يا به راستى اندك شود.
(88): اوضع العلم ما وقف على اللسان ، و ارفعه ما ظهر فى الجوارح و الاركان (337)
فرومايه ترين علم آن است كه زبانى باشد و بلندترين آن چيزى است كه در دل و جان ظاهر مى شود.
اين موضوع كاملا بر حق و درست است زيرا هرگاه علم عالم فقط در حد گفتن به زبان باشد و عبادت و عملى از او آشكار نشود، آن شخص دانشمندى ناقص ‍ است . اما هرگاه مردم را با زبان و سخنان بهره رساند و مردم او را در حال عبادت استوار ببينند و بهره اش تمامتر و عامتر خواهد بود و مردم مى گويند: اگر به آنچه مى گويد به حقيقت معتقد نباشد، خود را در عبادت به چنين زحمتى نمى اندازد.
و حال آنكه در مورد نخست مردم مى گويند: آنچه مى گويد نفاق آميز و ياوه است كه اگر به راستى به آنچه مى گويد معتقد بود، پاى بند گفته خود مى شد و در اعمال و حركات او ظاهر مى شد. به هر حال مردم به كردار شخص اقتدا مى كنند نه به گفتار و در غير اين صورت هيچ يك از مردم به عبادت سرگرم نمى شود و اهتمامى به آن نمى ورزد.
(89): ان هذه القلوب تمل كما تمل الابدان ، فابتغوا لها طرائف الحكم (338)
همانا كه اين دلها ملول مى شود همان گونه كه بدنها خسته و ملول مى شود، براى آنها سخنان گزيده را بجوييد.
منظور اين است كه دلها از مباحث و مناظرات عقلى و كلامى درباره توحيد و عدل خسته مى شود و بايد امثال و حكمتهايى را كه مربوط به امور اخلاقى است ، جستجو كرد، چون ستودن صبر و دليرى و پارسايى و پاكدامنى و نكوهيدن شهوت و غضب ؛ و خلاصه آنكه امورى را كه به تدبير شخصى و خانواده و دوستان و حكومت وابسته است گاه مورد گفتگو قرار دهيد كه در اين امور دلها نياز به انديشيدن بسيار ندارد و لازم نيست در آن تاءمل و نظر دقيق داشته باشد و مايه آرامش مى شود.
در اين باره سخنان ديگر هم گفته اند، از جمله آن كه با گردش در بوستان ياد خدا دلها را آرامش بخشيد.
سلمان فارسى مى گفته است : من خواب خود را هم همچون برپاداشتن نماز خويش حساب مى كنم .
عمر بن عبدالعزيز مى گفته است : نفس من شتر راهوار من است اگر افزون از توانش بر آن بار كنم ، مرا در راه خواهد گذاشت .
(90): لا يقولن احدكم : اللهم انى اعوذبك من الفتنه ، لانه ليس احد الا و هومشتمل على فتنة و لكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن ، فان الله سبحانهيقول : واعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة (339) و معنى ذلك انه سبحانهيختبر عباده بالاموال والاولاد ليتبين الساخط لرزقه ، والراضى بقسمه ، و ان كانسبحانه اعلم بهم من انفسهم ، و لكن لتظهر الافعال التى بها يستحق الثواب و العقاب ،لان بعضهم يحب الذكور و يكره الاناث ، و بعضهم يحبتثميرالمال ، و يكره انثلام الحال (340)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من غريب ما سمع منه عليه السلام فى التفسير .
كسى از شما نگويد بارخدايا من از فتنه به تو پناه مى برم . زيرا هيچ كس نيست مگر آنكه در فتنه اى است ، هر كس هم به خدا پناه مى برد از فتنه هاى گمراه كننده پناه ببرد كه خداوند سبحان فرموده است : و بدانيد كه همانا اموال و اولاد شما فتنه اند. و معنى آن اين است كه خداوند سبحان بندگان خويش را با اموال و اولاد مى آزمايد تا ناخشنود و خشنود از روزى او را روشن سازد، هر چند كه خداوند از خود بندگان به ايشان داناتر است ولى براى اينكه كارهايى را كه سزاوارتر پاداش است از كارهايى كه سزاوار عقاب است آشكار فرمايد، كه برخى افزايش مال را دوست مى دارند و كاهش آن و دگرگونى آن را خوش ‍ نمى دارند.
سيدرضى كه خداى متعال رحمتش فرمايد مى گويد: و اين از تفسيرهاى شگفتى است كه از آن حضرت عليه السلام شنيده شده است .
فتنه كلمه مشتركى است كه گاه بر گرفتارى و بلايى كه به انسان مى رسد اطلاق مى شود، چنانكه مى گويى زيد مفتون است و مقصود اين است كه سوگى به او رسيده و مال يا عقل او را از ميان برده است . خداوند متعال مى فرمايد ان الذين المؤ منين و المؤ منات (341) يعنى كسانى كه زنان و مردان مسلمان را در مكه شكنجه مى دادند تا از اسلام برگردند. گاهى هم اين كلمه به آزمون و سنجش ‍ معنى مى شود، مى گويند طلا را مفتون كردم يعنى در كوره نهادم كه عيار آن را روشن سازم و دينار مفتون يعنى دينار سره . گاه اين كلمه به سوزاندن اطلاق مى شود و چنانكه خداوند متعال مى فرمايد: روزى كه آنان در آتش مفتون مى شوند (342) و در مورد نقره هم گفته مى شود يعنى نقره آتش ديده . به زمين سنلگلاخ هم فتين گفته مى شود، يعنى گويى سنگهاى آن را در كوره نهاده اند. گاهى هم بر ضلالت و گمراهى اطلاق مى شود و گفته مى شود مرد فاتن و مفتن يعنى گمراه از حق و خداوند متعال فرموده است : ما انتم عليه بفاتنين (343) يعنى گمراهان ، هر كس بگويد خدايا من به تو از فتنه پناه مى برم و منظورش ‍ گمراهى و بلا و سوختن در آتش باشد جايز است ، ولى اگر منظور امتحان و سنجش باشد جايز نيست كه خداوند متعال بر مصلحت داناتر است . حق اوست كه بندگان را بيازمايد نه از اين جهت كه خود احوال ايشان را بداند بلكه براى اينكه برخى از بندگانش حال برخى ديگر را بدانند، و به عقيده من معنى اصلى كلمه فتنه همان آزمون و سنجش است و معانى ديگر بعدى است و اگر دقت كنى درستى اين را خواهى دانست .
(91): و سئل عن الخير ماهو؟ فقال : ليس الخير ان يكثر ما لك ولدك ، ولكن الخير انيكثر علمك ، و ان يعظم حلمك ، و ان تباهى الناس بعبادة ربك ، فان احسنت حمدت الله ، و اناساءت استغفرالله ، و لا خير فى الدنيا الا لرجلين ،رجل ذنوبا فهو يتداركها بالتوبة ، و رجل يسارع فى الخيرات ، و لايقل عمل مع التقوى ، و كيف يقل ما يقبل (344)
و از آن حضرت درباره خير پرسيدند؟ فرمود: خير آن نيست كه مال و فرزندت افزون شود ولى خير آن است كه دانشت افزون و بردباريت گرانقدر شود و بر مردمان به عبادت خداى خود سرافراز كنى ، اگر كارى نيك كردى خدا را ستايش كنى و اگر بد كردى از خداى آمرزش خواهى و در دنيا جز براى دو كس ‍ خيرى نيست ، يكى آن كه گناهانى كرده است اما با توبه آنها را جبران كرده است و ديگرى كه در انجام دادن كارهاى خير شتاب گيرد، و هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست و چگونه آنچه پذيرفته مى شود، اندك است .
شاعر در اين مورد چنين سروده است : كامياب كسى نيست كه دنياى او كاميابش سازد، بلكه كامياب رستگار كسى است كه از آتش رهايى يابد.
اينكه فرموده است : هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست .، منظور از تقوى و پرهيزگارى ، اجتناب از گناهان كبيره است ، زيرا به عقيده ياران معتزلى ما آن كس كه مرتكب گناه كبيره مى شود هيچ عملى از او پذيرفته نيست و بنابراين عقيده ، مراد از تقوى اجتناب از گناهان كبيره است . ولى در مذهب مرجئه چنان است كه تقوى را به اسلام معنى مى كنند و در نظر آنان اعمال مسلمان هر چند مرتكب گناه كبيره شود، پذيرفته مى شود.
اگر بگويى : آيا ممكن است كلمه تقوى را به همان معنى حقيقى آن كه خوف از خداوند است معنى كرد؟ مى گويم : نه ، زيرا به عقيده ما آن كس هم كه از خدا مى ترسد اگر مرتكب گناه كبيره شود، باز هم اعمال او پذيرفته نيست . در مذهب مرجئه هم آن كس از خدا مى ترسد ولى مخالف اسلام است اعمالش پذيرفته نيست ، بنابراين معنى كردن تقوى در اين جا به معنى خوف درست نيست . اگر بگويى : آن كس كه مخالف آيين اسلام است از خداى نمى ترسد چون خدا را نمى شناسد؟ مى گويم : اين مسلم و قطعى نيست ، بلكه جايز است كسى خدا را با همه ذات و صفات او بشناسد همان گونه كه ما مى شناسيم ولى نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله را به سبب شبهه اى منكر باشد بنابراين لازم نيست هر كس ‍ منكر نبوت پيامبر باشد، خداى متعال را نشناسد.
(92): ان اولى الناس بالانبياء اعلمهم بما جاؤ ا، به ، ثم تلا عليه السلام : اناولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا... ثمقال عليه السلام : ان ولى محمد من اطاع الله و ان بعدت لحمته و ان عدو و محمد من عصىالله و ان قربت قرابته (345)
همانا نزديك ترين مردم به پيامبران داناترين ايشان به چيزهايى است كه آنان آورده اند، سپس اين آيه را تلاوت فرمود: همانا نزديك ترين مردم به ابراهيم آنانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه گرويده اند. (346)
سپس فرمود: دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد و هر چند نسبش دور باشد و دشمن محمد كسى است كه خدا را نافرمانى كند هر چند خويشاونديش با او نزديك باشد.
گرچه نقل اين سخن به صورت داناترين ايشان اعلمهم است ولى صحيح آن اعملهم آنان كه بيشتر عمل كنند است و استدلال اميرالمؤ منين عليه السلام به آن آيه هم همين اقتضا را دارد و همچنين دنباله سخن او كه مى فرمايد: دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد، كه در همه مطالب سخن از عمل است نه علم . حديث مرفوع آمده است كه اعمال خود را براى من بياوريد، نسبهاى خود را كه مياوريد كه گراميترين شما پيش خداوند پرهيزكارترين شماست . و در حديث صحيح آمده است اى فاطمه دختر محمد، من در قبال خداوند براى تو كارى نمى سازم .
مردى به جعفر بن محمد عليه السلام گفت : آيا گمان مى كنى اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : فاطمه عفت و پاكدامنى را چنان حفظ فرمود كه خداوند ذريه اش را بر آتش حرام كرده است . امان براى همه فاطميان نيست ؟ گفت : تو مرد احمقى هستى ، از اين حديث حسن و حسين را اراده فرموده است ، غير از آن دو هر كس عملش او را فرونشاند، نسبش او را بر نمى كشد.
(93): و سمع عليه السلام رجلا من الحرورية يتجهد و يقراءفقال نوم على يقين خير من صلاة على شك (347)
و آن حضرت عليه السلام شنيد كه مردى از حروريان نماز شب و قرآن مى خواند، فرمود: خفتن يا يقين بهتر از نمازى است كه در حال شك گزارده آيد.
اين سخن نهى از عبادت كردن با جهل نسبت به معبود است ، همچنان كه امروز گروه بسيارى از مردم چنان مى كنند و مى پندارند كه بهترين مردم اند و حال آنكه مردم خردمند بر آنان مى خندند و ايشان را مسخره مى كنند. حروريان هم همان خوارج اند كه سخن درباره ايشان و نسب آنان به حروراء گذشت .
على عليه السلام مى فرمايد: ترك عبادات مستحبى با سلامت عقيده اصلى بهتر است از سرگرم بودن به نوافل و اوراد نماز بدون علم . مقصود سخن على عليه السلام از در حال شك ، همين است ، زيرا وقتى با شك نبودنش ‍ بهتر از بودنش باشد. معلوم است كه با جهل و عقيده فاسد نبودن آن به مراتب بهتر است .
(94): اعقلوا الخبر اذا سمعتموه عقل رعاية ؛ لاعقل رواية فان رواة العلم كثير، و رعاية قليل (348)
هرگاه خبرى را مى شنويد، آن را فهم و رعايت كنيد نه آنكه بشنويد براى روايت كردن كه راويان علم بسيارند و كسانى كه بفهمند و رعايت كنند اندك اند.
على عليه السلام آنان را از اينكه اگر لطايف علمى و حكمت را از او و ديگران مى شنوند و بدون تاءمل و درك كردن آن را روايت كنند، منع فرموده است و اين كارى است كه امروز محدثان انجام مى دهند. بيشتر مردم همه قرآن مى خوانند ولى از معانى آن جز اندكى نمى فهمند، و به آنان فرمان داده است آنچه را مى شنوند درباره اش تعقل كنند و با فهم و معرفت دريابند، و به آنان فرموده است : راويان علم بسيارند و رعايت كنندگان آن اندك ، يعنى كسانى كه بينديشند و رعايت كنند و راست فرموده است .
(95): و قالعليه السلام و قد سمع رجلا يقول : انا لله و انا اليه راجعون فقال ان قولنا انا لله اقرار على انفسنا بالملك ، و قولنا: و انا اليهراجعون اقرار على انفسنا بالهلك (349): و شنيد كه مردى انا لله و انااليه راجعون مى گويد، اين سخن كه ما از آن خداييم اقرار ما بندگى است و اينسخن كه ما مى گوييم : و ما به سوى خداوند باز مى گرديم اقرار ما بهنابودى است .
اين كه فرموده است ما از آن خداييم اقرار ما به بندگى است از اين جهت است كه ل در لله لام تمليك است ، مثل اينكه بگويى : الدار لزيد خانه از زيد است و انا اليه راجعون اعتراف و اقرار به نشور و رستاخيز و بازگشت به سوى خداوند است ولى اميرالمؤ منين تصريح نفرموده است و فقط نابودى را فرموده است . اين بدان سبب است كه نابودى و مرگ ما سبب بازگشت ما به روز قيامت به پيشگاه خداوند است ، يعنى مقدمه را بيان كرده و نتيجه را اراده فرموده است ، همان گونه كه گفته مى شود فقر مرگ است و تب مرگ است و نظاير آن .
(96): گروهى آن حضرت را در حضورش ستودند، چنين فرمود: 
اللهم انك اعلم بى من نفسى ، و انا اعلم بنفسى منهم اللهم اجعلنى خير مما يظنون و اغفرلى مالا يعلمون (350)
بارخدايا تو از من به خودم داناترى و من هم به خودم از ايشان داناترم ، خدايا مرا بهتر از آنچه گمان مى كنند قرار بده و آنچه را كه نمى دانند براى من بيامرز.
سخن درباره ناپسندبودن ستودن انسان در حضور او، گذشت ، و در حديث مرفوع آمده است هنگامى كه برادرت را در حضورش مى ستايى ، گويى فرمان داده اى تيغ درخشان برنده بر گردنش كشند. و به مردى كه مرد ديگرى را روياروى ستوده بود فرمود: آن مرد را درمانده كردى خدايت درمانده كناد. و نيز فرموده است : اگر مردى با تيغ آخته به مردى حمله كند بهتر از آن است كه روياروى ستوده شود.
از جمله سخنان عمر اين است كه ستايش همان بريدن گردن است ، چه آن كس كه گردنش بريده مى شود از حركت و كار باز مى ماند و كسى را كه مى ستايند از عمل باز مى ماند و سستى مى كند. و گفته شده است ستايش در دل و نفس و حالتى پيش ‍ مى آورد كه ستايش شده در خود از كار و كوشش احساس بى نيازى مى كند.
از مثالهاى كشاورزان است كه مى گويند: چون ميان دروكنندگان نام آور شدى داس ‍ خود را بشكن .
مطرف بن شخير (351) گفته است : هرگز از كسى مدح و ستايشى درباره خود نشنيدم مگر اينكه نفس من در نظرم كوچك شد. زياد بن ابى مسلم گفته است : هيچ كس ‍ مدح و ستايشى درباره خود نمى شنود مگر اينكه شيطان بر او آشكار مى شود، ولى مؤ من زود به حقيقت بازمى گردد.
و چون سخن اين دو را براى ابن مبارك (352) گفتند، گفت : راست گفته اند، آنچه زياد گفته است در مورد دلهاى عوام مردم است و آنچه مطرف گفته است در مورد دلهاى خواص مردم است .
(97): لا يستقيم قضاء الحوائج الا بثلاث : باستصغارها لتعظم ، و باستكتامهالتظهر، و بتعجيلها لتهنو (353)
برآوردن نيازها جز با سه چيز راست نيايد، به كوچك شمردن آن تا بزرگ نمايد و به پوشيده داشتن آن تا آشكار شود و شتاب كردن در برآوردن آن تا گوارا شود.
در اين باره سخن كافى در مباحث گذشته گفته شد و هم درباره نيازها و برآوردن آنها و انجام دادنش .
در حديث مرفوع آمده است : براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن يارى بخواهيد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك و حسد است .
خالد بن صفوان (354) گفته است : نيازها را نابهنگام مخواهيد و از نااهل مخواهيد، و آنچه را هم كه شايسته و سزاوار آن نيستند مخواهيد كه در آن صورت سزاوار آن هستيد كه از شما آن را بازدارند.
و گفته شده است : هر چيز را پايه اى است ، پايه نياز شتاب است كه آسوده تر از تاءخيركردن است .
مردى به محمد بن حنفيه گفت : براى نيازكى پيش تو آمده ام ، گفت : براى برآوردن آن مردكى را پيدا كن .
شيب بن شبة بن عقال گفته است : دو چيز است كه با يكديگر جمع نمى شود مگر اينكه رستگارى واجب مى شود، نخست آنكه عاقل چيزى را مساءلت مى كند كه روا باشد، دوم آنكه عاقل ، سائل خود را از چيزى كه ممكن پاسخ رد نمى دهد.
و گفته شده است : هر كس پس از برآوردن نياز برادر خود آن را بزرگ بشمرد و منت گزارد بدون ترديد خويشتن را كوچك كرده است .
ابوتمام هم در مورد امروز و فرداكردن برآوردن حاجت شعرى سروده و آن را دود و مقدمه آتش دانسته است .
(98): ياءتى على الناس زمان لا يقرب فيه الاالماحل ، و لا يظرف فيه الا الفاجر، و لا يضعف فيه الا المنصف ، يعدون الصدقة فيهغرما، و صله الرحم منا، و العبادة استطاله على الناس ، فعند ذلك يكون السلطان بمشورةالاماء و امارة الصبيان و تدبير الخصيان (355)
روزگارى بر مردم خواهد آمد كه جز سخن چين تقرب نيابد و جز تبهكار ظريف و خوش داشته نشود، و جز باانصاف ناتوان شمرده نشود، در چنان روزگارى ، صدقه دادن را تاوان مى دانند و رعايت پيوند خويشاوندى را با منت انجام مى دهند و عبادت را وسيله قدرت يافتن بر مردم قرار مى دهند، و در آن هنگام كار حكومت با رايزنى با كنيزكان و فرمانروايى كودكان و چاره انديشى خواجگان انجام مى شود.
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات مى گويد: دنباله و نتيجه اين سخن از جمله خبردادن اميرالمؤ منين عليه السلام از مسائل پوشيده است و اين خود يكى از نشانه هاى بزرگى و معجزات اوست كه از ميان همه اصحاب او به آن ويژه است .
(99): و قد رئى ازار خلق مرقوع ، فقيل له فى ذلك ،فقال
يخشع له القلب ، و تذل به النفس ، و يقتدى به المؤ منون (356)
بر تن او پيراهن كهنه پينه دارى ديده شد سبب را پرسيدند، آن حضرت فرمود: دل را خاشع و نفس را زبون مى كند و مؤ منان هم به اين كار اقتداء مى كنند.
در اين باره قبلا سخن گفته شد و گفتيم كه حكيمان و عارفان در اين مورد دوگونه اند، برخى از ايشان پوشيدن جامه هاى ارزان را ترجيح داده اند و برخى برعكس .
عمر بن خطاب از دسته نخست بوده است ، همچنين اميرالمؤ منين على عليه السلام و اين كار شعار عيسى عليه السلام بوده است كه آن حضرت جامه هاى خشن و پشمينه مى پوشيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله هر دو نوع را مى پوشيد و بيشتر جامه هاى آن حضرت از نوع خوب و برده هاى يمنى و نظاير آن بود و ملحفه آن حضرت هم چنان با دانه و رس رنگ شده بود كه رنگ آن بر پوستش اثر مى گذاشت . همچنان كه اين موضوع در حديث آمده است .
محمد بن حنفيه را ديدند كه در عرفات بر ماديانى زرد ايستاده و جامه خز زرد بر تن دارد. فرقد سبخى به حضور امام حسن آمد و بر تن آن حضرت جامه بود، فرقد كه جامه پشمينه پوشيده بود شروع به خيره نگريستن به جامه امام حسن كرد. امام فرمود: تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى و حال آنكه بر تن من جامه بهشتيان است و بر تو جامه دوزخيان ! همانا برخى از شا زهد را در جامه خود و تكبر را در سينه خويش قرار مى دهد، و به جامه پشمينه خويش شيفته تر است از صاحب جامه خز به جامه اش .
ابن سماك به پشمينه پوشان گفت : اگر اين جامه شما موافق با انديشه هاى پوشيده شماست چرا دوست مى داريد مردم بر آن آگاه شوند و اگر مخالف با سريرت شماست كه هلاك شده ايد.
عمر بن عبدالعزيز هم همچون عمر بن خطاب جامه مى پوشيد ولى پيش از خلافت خويش جامه هاى به راستى گران قيمت مى پوشيد و مى گفت : بيم آن دارم كه آنچه خداوند از جامه بهره من مى فرمايد، در قبال آنچه مى خواهم بپوشم اندك باشد و هيچ جامه نورى نمى پوشم مگر همين كه مردم آن را مى بينند چنين مى پندارم كه كهنه و فرسوده است . ولى همين كه به خلافت رسيد همه آن جامه ها را كنار گذاشت .
سعيد بن سويد مى گويد: عمر بن عبدالعزيز با ما نمازجمعه گزارد و سپس نشست در حالى كه پيراهنى بر تن داشت كه گريبانش هم از جلو و هم از پشت پينه داشت . مردى به او گفت : اى اميرالمؤ منين ! خداوند كه به تو ارزانى فرموده است ، كاش جامه خوب مى پوشيدى ! عمر بن عبدالعزيز لختى سر به زير افكند و سپس ‍ سربرداشت و گفت : بهترين اقتصاد و ميانه روى ، اقتصادى است كه در توانگرى انجام شود و بهترين عفو، عفوى است كه به هنگام قدرت صورت پذيرد.
عاصم بن معدله (357) مى گويد: عمر بن عبدالعزيز را پيش از آن كه خليفه شود مى ديدم و از خوبى رنگ چهره و لباس و سر و وضع او شگفت مى كردم ، پس از اينكه خليفه شد پيش او رفتم ، ديدم سياه و سوخته شده است آن چنان كه پوستش ‍ به استخوان چسبيده و گويى ميان پوست و استخوان هيچ گوشتى وجود نداشت ، شب كلاهى سپيد كه پنبه هايش جمع شده بود و نشان مى داد شسته شده است بر سر و جامه هاى كهنه كه رنگ و رويش رفته بود بر تن داشت ، روى گليمى خشن كه بر زمين پهن شده بود و زير آن هم عبايى از پشمهاى خشن گسترده بود، نشسته بود. مردى هم در حضورش بود و سخن مى گفت ، آن مرد صدايش را بلند كرد، عمر بن عبدالعزيز گفت : كمى صدايت را كوتاه كن ، بلندى صداى انسان همان قدر كه همنشين او بشنود كافى است .
عبيد بن يعقوب روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز معمولا پارچه پشمينه و مويينه خشن مى پوشيد، چراغ او هم عبارت از سه قطعه نى بود كه روى آن گل ماليده بودند.
(100): ان الدنيا و الاخرة عدوان متفاوتان ، و سبيلان مختلفان ، فمن احب الدنيا وتولاها ابغض الاخرة و عاداها، و هما بمنزلة المشرق و المغرب ، و ماش بينهما كلما قرب مناحد بعد من الاخر، و هما بعد ضرتان (358)
همانا اين جهان و آن جهان ، دو دشمن اند ناسازگار و دو راه متفاوت ، آن كس ‍ كه دنيا را دوست بدارد و به آن مهر ورزد آخرت را دشمن مى دارد و خوش ‍ نمى دارد، آن دو همچون خاور و باختر است كه هر كس به يكى نزديك شود از ديگرى دور مى شود، وانگهى دو وسنى (359) هستند اين موضوع چنان روشن است كه نياز به شرح ندارد، و اين بدان سبب است كه هر يك از لحاظ عمل ضد ديگرى است . عمل اين جهانى نگرانى و كوشش براى كسب روزى و معاش و زن و فرزند و امورى نظير آن است و حال آنكه كار آن جهانى بريدن علايق و دورانداختن شهوتها و كوشش براى عبادت و روى گرداندن از هر چيزى است كه مانع ياد خدا باشد و بديهى است كه اين دو عمل ضد يكديگر است ، ناچار دنيا و آخرت دو هوو هستند كه با يكديگر جمع نمى شوند.
(101): عن نوف البكائى و قيلالبكالى باللام و هو الاصح قال رايت اميرالمؤ منين عليه السلام ذات ليلة و قد خرجفراشه فنظر الى النجوم ، فقال : يا نوف ، اراقد، انت ام رامق ؟ فقلت :بل رامق يا اميرامؤ منين ؛ قال
يا نوف ، طوبى للزاهد فى الدنيا، الراغبين فى الاخرة ! اولئك قوم اتخذوا الارض بساطا و ترابها فراشا، و ماءها طيبا، و القرآن شعارا، و الدعا دثارا ثم قرضوا الدنيا قرضا على منهاج المسيح ، يا نوف ، ان داود عليه السلام قام فى مثل هذه الساعة من اليل ، فقال : انها لساعة لا يدعو فيها عبد الا استيجب ان يكون عشارا، او عريفا، او شرطيا، او صاحب عرطبة و هى الطنبور او صاحب كوبة و هى الطبل
و قد قيل ايضا: ان العرطبه الطبل ، و الكوبة الطنبور (360)
از نوف بكائى و گفته شده است بكالى با لام كه صحيح تر است روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام را شبى ديدم كه از بستر خود بيرون آمد و به ستارگان نگريست و فرمود: اى نوف ، آيا خفته اى يا بيدار؟ گفتم : اى اميرالمؤ منين بيدارم . فرمود: خوشا بر آنان كه در دنيا زاهدان اند و به آخرت دل بستگان ، آنان مردمى اند كه زمين را گستردنى خود و خاك را بستر خويش ‍ گرفته اند و آب را به جاى عطر و بوى خوش ، قرآن را جامه زيرين و دعا را جامه برونى خود قرار داده اند. آنان به روش مسيح عليه السلام دنيا را دور انداخته اند. اى نوف ، داود عليه السلام در چنين ساعتى از شب برمى خاست ، و فرمود: اين ساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه از او پذيرفته مى شود جز آنكه باج گيرنده يا گزارشگر كار مردمان به حاكم يا خدمتگزار داروغه باشد يا طنبورنواز و طبل كوب باشد.
و گفته شده است عرطبه به معنى طبل و كوبه به معنى طنبور است .
مؤ لف صحاح گفته است نوف بكالى يار على عليه السلام بوده است .
ثعلب گفته است : نوف منسوب به قبيله به نام بكاله است ولى نگفته است از كدام منطقه اعراب است و ظاهر مطلب اين است كه از يمن بوده است . بكيل نام شاخه اى از قبيله همدان است و كميت هم در شعر خود به اين قبيله اشاره دارد و گفته است : قبيله بكيل و ارحب در آن مورد شركت داشتند.
ابن ابى الحديد سپس چند لغت را معنى كرده و شرح داده است .
(102): ان الله تعالى افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها، و حد لكم حدودا فلاتعتدوها، و نهاكم عن اشياء و سكت لكم عن اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها (361)
خداوند متعال فرايضى را بر شما واجب كرده است ، آنها را ضايع رها مكنيد و حدودى براى شما مشخص كرده است ، از آن مگذريد، شما را از چيزهايى منع كرده است ، حرمت آن را مشكنيد، در مورد چيزهايى سكوت كرده است و آن را از روى فراموشى وانگذارده ، پس در آن باره خود را به رنج ميفكنيد.
خداوند متعال فرموده است : مپرسيد از چيزهايى كه اگر براى شما روشن شود شما را بد مى آيد. (362)
يكى از صالحان به يكى از فقيهان گفت : چرا مسائلى را كه انفاق نيفتاده ، واجب مى كنى و در آن باره فكر خود را به زحمت مى اندازى ، به همين چيزها كه ميان مردم متداول است بسنده باش . و در خبر آمده است آنچه را خداوند مبهم قرار داده است همچنان مبهم بگذاريد.
(103): لا يترك الناس شيئا من امر دينهم لاستصلاح دنياهم ، الا فتح الله عليهم ما هواضر منه (363)
مردم چيزى از كار دين خود را براى بهبودبخشيدن كار دنياشان رها نمى كنند مگر اينكه خداوند براى آنان چيزى كه زيان بخش تر است ، پيش ‍ مى آورد.
مثل اين موضوع چنان است كه انسانى وقت نماز واجب را ضايع مى كند و سرگرم محاسبه كارهاى وكيل خود مى شود كه مبادا در موردى خيانت كرده باشد و او با آزمندى چنان سرگرم اين كار مى شود كه نمازش قضا مى شود.
على عليه السلام فرموده است : كسى كه نظير اين كار را درباره امور دنياى خود انجام دهد، خداوند در همان كار زيان بيشترى متوجه او خواهد كرد.
(104): رب عالم قد قتله جهله ، و علمه معه لا ينفعه (364) 
چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش با او بود و او را سودى نبخشد.
اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است ، آن چنان كه براى عبدالله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جزاليتيمه نمى بود براى او بسنده بود.
گرفتارى ابن مقفع 
ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت . از خليل درباره ابن مقفع پرسيدند، گفت : علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود. ابن مقفع با همه حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى درآورد. او امان نامه اى براى عبدالله بن على عموى منصور نسبت به عموى خود عبدالله مكر ورزد يا چيزى در نهان برخلاف آشكار انجام دهد، يا در اجراى يكى از شرطهاى اين امان نامه درنگ كند، همه زنانش مطلقه و همه مركوبهايش بازداشت و همه بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود.
چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد، بر او گران آمد و پرسيد: چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است ؟ گفتند: عبدالله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على ، و در بصره نوشته است . منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد.
و گفته شده است ، منصور گفت : آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند!
و ابوالخطيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت . سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مى داد و ريشخند مى زد. روزى ابوسفيان ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد. ابن مقفع كه خود را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبدالله بن عباس ‍ مى ديد، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت : اى پسر زن لوند غلام باره . سفيان كينه اين سخن را از او در دل گرفت ، و چون درباره ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد. ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را درآوردند، و به حجره اى در دهليزخانه سفيان بردند. غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند.
ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود. سفيان به ابن مقفع گفت : به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى ؟ اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند، مادرم لوند و غلام باره باشد، سپس ‍ شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مى كرد در تنور مى انداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند. سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه او بيرون رفتند، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد. غلام پيش ‍ عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد. آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند، او آمدن ابن مقفع را به خانه خود منكر شد. آن دو سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است . منصور گفت : به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مى كنم . سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و درباره كسى كه فرمان تو را انجام داده است ، از خدا بترس . منصور گفت : مترس ، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند. منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مى كرد، گفت : اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مى كند كه او را در قبال خون سفيان بكشم ؟ همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت .
به اصمعى گفته شد: كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيرك تر و باهوش تر بودند؟ گفت : ابن مقفع سخن آورتر و حكيم تر بود و خليل مودب تر و خردمندتر، و گفت : چه تفاوت بسيارى است ميان زيركى اى كه منجر به كشته شدن آن شود و زيركى اى كه دارنده خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند، و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود.
(105): لقد علق هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و هو القلب ، و ذلك ان له مواد منالحكمة و اضدادا من خلافها فان سنح له الرجاء اذله الطمع ، و ان هاج بن الطمع اهلكهالحرص ، و ان ملكه الياءس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعدهالرضا نسى التحفظ و ان غاله الخوف شغله الحذر، و ان اتسع له الامر استلبته العزه ،و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع ، و ان افاد مالا اطغاه الغنى ، و ان عضته الفاقة شغلهالبلاء و ان جهده الجوع قعدت به الضعة و ان افرط به الشبع كظته البطنة ،فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسدا (365)
همانا به رگهاى دل آدمى پاره گوشتى آويخته است ، و آن دل است و شگفت تر چيزى كه در آن است ، اين است كه در آن ماده هاست از حكمت و ضدهاى آن . اگر در آن اميدى پديد آيد آزمندى زبونش مى سازد، و اگر آز بر آن هجوم آرد و بشوراند حرص و تباهش مى سازد، اگر نوميدى بر آن چيره شود اندوه مى كشدش ، و اگر خشم بگيرد كينه اش سخت مى شود، اگر خوشبختى ياريش دهد خويشتن دارى را فراموش مى كند، اگر بيم او را فرو گيرد ترس او را به خود مشغول مى دارد، و اگر در كار فراخى بايد فريفتگى مى ربايدش ، اگر سوگى رسدش ناشكيبايى رسوايى مى سازد، اگر مالى به دست آرد توانگرى او را به سركشى وامى داردت ، اگر تنگدستى بر او چنگ و دندان افكند دچار بلا مى شود، اگر گرسنگى آزارش دهد ناتوانى فرو مى نشاندش ، اگر سيرى او بسيار شود پرى شكم آزارش مى دهد. بدين گونه هر تقصير او را زيان بخش و هر افراط او را تباه كننده است .
(106): نحن النمرقة الوسطى التى يلحق بها التالى ، و اليها يرجع الغالى(366)
ما پشتى و تكيه گاه ميانه ايم ، آنكه از آن بازمانده به آن مى رسد و آن كس كه مبالغه و غلوكننده است به آن بازمى گردد.
مقصود اين است كه آل محمد عليهماالسلام حد ميانه و پسنديده ميان چيزهايى هستند كه هر كس از حد ايشان درگذرد، بايد به حد ايشان بازگردد و هر كس ‍ قصور و كوتاهى كرده باشد، بايد خود را به ايشان برساند.
و جايز است كه كلمه وسطى به معنى برتر باشد نه به معنى ميانه . چنانكه خداوند فرموده است : قال اوسطهم (367) يعنى افضل و برتر ايشان گفت و جعلناكم امة وسطا (368) يعنى شما را برترين امت قرار داديم .
(107): لا يقيم امرالله الا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع (369)
فرمان خداى سبحان را برپا نمى دارد جز كسى كه مدارا نكند و خود را خوار نسازد و آزمنديها را پيروى نكند.
(108): و قال عليه السلام ، قد توفىسهل بن حنيف الانصارى بعد مرجعه من صفين معه و كان احب الناس اليه
لو احبنى جبل لتهافت  
قال الرضى رحمه الله تعالى : و معنى ذلك ان المحنة تغلظ عليه ، فتسرع المصادب اليه ، و لا يفعل الا بالاتقياء الابرار، المصطفين الاخيار، و هذا مثل قوله عليه السلام :من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبابا و قد يوول ذلك على معنى آخر ليس هذا موضع ذكره (370)
چون سهل بن حنيف انصارى پس از شركت در جنگ صفين كه همراه على عليه السلام بود، در كوفه درگذشت و محبوب ترين مردم در نظرش بود، فرمود: اگر كوهى مرا دوست بدارد، درهم فرو مى ريزد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گويد: معنى آن اين است كه رنج بر او سخت مى شود و مصيبت ها به سوى او شتاب مى گيرد و چنين كارى جز نسبت به پاكيزكان نيكوكار و گزيدگان پسنديده كردار صورت نمى گيرد، و اين همانند ديگر اوست كه فرموده است : و اين همانند گفتار ديگر اوست كه فرموده است : هر كه ما اهل بيت را دوست مى دارد بايد براى درويشى آماده شود و جامه درويشى بپوشد، و گاه اين سخن را به معنى ديگرى تاءويل كرده اند كه اين جا جاى آوردن آن نيست .
اين موضوع ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرموده است : كسى جز مؤ من را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد.
و نيز ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : گرفتارى به سوى مؤ من شتابان تر است از آب به سوى گوديها. در حديثى ديگر آمده است : مؤ من روياروى با رنجها است و كافر مصون است .، و در حديثى ديگر آمده است بهترين شما در پيشگاه خداوند آن كس از شماست كه در نفس و مال و فرزندان خويش مصائب بزرگتر بيند.
اين مقدمات اين نتيجه را دارد كه اگر كوهى على عليه السلام را دوست بدارد از هم فرو مى پاشد، شايد منظور سيدرضى هم از معناى ديگر همين معنى باشد.
(109): لا مال اعود من العقل ، و لا وحدة اوحش ‍ من العجب ، و لاعقل كالتدبير، و لا كرم كالتقوى ، و لا قربن كحسن الخلق ، و لا ميراث كالادب ، و لاقائد كالتوفيق ، و لا تجارة كالعمل الصالح ، و لا زرع كالثواب ، و لا ورع كالوقوفعندالشبهة ، و لا زهد كالزهد فى الحرام ، و لا علم كالتفكر و لا عبادة كاداء الفرائض و لاايمان كالحيا و الصبر و لا حسب كالتواضع و لا شرف كالعلم و لا عز كالحلم ، و لامظاهرة اوثق من المشاورة (371)
هيچ مالى از خرد سودبخش تر نيست ، و هيچ تنهايى از به خود شيفته بودن وحشتناك تر نيست ، هيچ خردى چون چاره انديشى ، و هيچ بزرگوارى چون پرهيزگارى ، و هيچ همنشينى چون خوش خويى ، و هيچ ميراثى چون ادب ، و هيچ راهبرى چون توفيق ، و هيچ تجارتى چون كردار نيك نيست ، و هيچ كاشتى (372) چون ثواب اندوختن نيست ، و هيچ پارسايى چون درنگ كردن به هنگام شبهه نيست ، و هيچ پرهيزكارى همچون زهدورزيدن در حرام نيست ، و هيچ دانشى چون انديشيدن نيست و هيچ عبادتى همچون انجام دادن واجبات نيست و هيچ ايمانى چون آزرم و شكيبايى نيست و هيچ تبارى چون فروتنى نيست و هيچ شرفى چون علم و هيچ عزتى چون بردبارى و هيچ پشتيبانى استوارتر از رايزنى نيست .
درباره همه اين سخنان حكمت آميز پيش از اين سخن گفته شد.
در مورد مال ترديد نيست كه عقل از آن سودبخش تر است ، زيرا احمق صاحب مال چه بسا كه مال خود را با حماقت خويش از ميان ببرد و فقير شود و عاقل بدون مال چه بسا كه در پناه عقل خويش مال به چنگ آورد و عقلش هم براى او باقى مى ماند. به خودشيفتگى موجب دشمنى مى شود و كسى از لحاظ ديگران ناخوشايند است از مراوده با ديگران بازمى ماند و در تنهايى و وحشت مى افتد، و شك نيست كه تدبير و چاره انديشى برترين عقل است كه خوب زيستن همه اش ‍ در پناه چاره انديشى است .
اما درباره تقوى همين بس كه خداوند متعال فرموده است : همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . (373)
درباره ادب حكيمان گفته اند: پدران هيچ ميراثى چون ادب براى پسران باقى نگذارده اند. درباره توفيق هم امكان ندارد كه دارنده اش گمراه شود. درباره كردار نيك كه بهترين تجارت است ، خداوند متعال فرموده است : آيا شما را به تجارتى دلالت كنم كه شما را از عذاب دردناك برهاند. (374) در مورد ثواب ترديد نيست كه سود واقعى آن است كه سود اين جهانى شبيه خوابهاى شخص ‍ خوابيده است .
درباره درنگ كردن به هنگام شبهه ترديد نيست كه حقيقت ورع همان است و بدون شك آن كس كه در مورد شبهه و حرام درنگ مى كند افضل از كسى است كه در كارهاى مباح نظير خوراكهاى خوشمزه و لباسهاى نرم خوددارى مى كند.
خداوند متعال آنان را كه مى انديشند نيكو وصف كرده و فرموده است : در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (375) و مكرر فرموده است آيا نمى نگرند.
و عبادت در انجام فرايض بالاتر از عبادت در انجام دادن مستحبات است . و آزرم مغز ايمان است ، همچنين شكيبايى و تواضع ابزار شكاركردن شرف است كه همان تبار و حسب است . شريف ترين چيزها علم است كه مختص آدمى است و حدفاصل ميان او و ديگر جانداران است . مشورت و رايزنى هم از دورانديشى است كه عقل ديگرى را هم بر عقل خود مى افزايى و از سخن يكى از حكيمان است كه گفته است : اگر دشمنت با تو رايزنى كرد، در راءى خود با تو پشيمان مى شود و دشمنى او به دوستى مبدل مى شود و اگر با تو مخالفت كند و زيان بيند، باز هم قدر نصيحت تو را مى شناسد و آرزوى تو هم درباره او برآورده شده است .