جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۶

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۲۱ -


(28) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ معاويه ، و اين نامه از نيكوترين نامه هاست 
در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء الله محمدا صلى الله عليه و آله لدينه (325) (اما بعد، نامه ات به من رسيد كه در آن برگزيدن خداوند محمد صلى الله عليه و آله را براى دين خود ياد آور شده بودى ) آغاز مى شود و ضمن آن على عليه السلام مرقوم داشته است : و چنين پنداشته اى كه برترين مردم در اسلام فلان است و فلان ، و سخنى گفته اى كه اگر هم درست باشد ترا از آن بهره اى نيست و اگر نا درست باشد ترا از آن زبانى نيست . ترا با برتر و فروتر و سالار و رعيت چه كار. وانگهى آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه رسد كه ميان مهاجران نخستين و ترتيب درجه ايشان فرق نهند.
(ابن ابى الحديد پيش از شروع اين نامه موضوع گفتگوى خود را با نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد (326) آورده است كه داراى نكاتى ارزنده است . او مى گويد:) از نقيب ابو جعفر سوالى كردم و گفتم : من اين پاسخ على عليه السلام را منطبق بر همان نامه مى دانم كه معاويه آن را با ابومسلم خولانى براى او فرستاده است ، و اگر اين همان جواب باشد، بنابر اين ، جوابى را كه سيره نويسان نقل كرده اند و نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده است نمى توان صحيح دانست ، و اگر همان كه آنان آورده اند صحيح باشد در اين صورت اين يكى نمى تواند پاسخ آن باشد. گفت : چنين نيست كه هر دو ثابت و روايت شده است و هر دو كلام امير المومنين عليه السلام و الفاظ همان حضرت است و به من گفت : بنويسم و من گفتار نقيب را كه چنين گفت نوشتم .
نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفت : معاويه همواره بر على عيب مى گرفت و مى گفته كه ابوبكر و عمر با او چگونه رفتار كرده اند و حق او را به زور گرفته اند و اين موضوع را با حيله گرى و به عمد در نامه هاى خود مى نوشت و در پيامهاى خود مى گنجاند تا بتواند آنچه را در سينه على عليه السلام نهفته است بر زبان و قلم او آورد و همينكه على عليه السلام آن را نوشت و بر زبان آورد از آن براى تحريك مردم شام دليل آورد و به پندار ياوه خود اين موضوع را هم بر گناهان على در نظر شاميان بيفزايد. تهمتى كه شاميان به على عليه السلام مى زدند اين بود كه او عثمان را كشته است يا مردم را براى كشتن او تحريك كرده است . و طلحه و زبير را هم كشته و عايشه را به اسيرى گرفته است و خونهاى مردم بصره را ريخته است ، و فقط يك اتهام و خصلت ديگر باقى مانده بود و آن اين بود كه در نظر ايشان ثابت شود كه على عليه السلام از ابوبكر و عمر هم تبرى مى جويد و آن دو را به ستم و مخالفت با فرمان رسول خدا در موضوع خلافت نسبت مى دهد و اينكه آن دو با زور و ستم بر خلافت دست يازيده اند و حق او را غصب كرده اند. بديهى است كه چنين اتهامى بهانه بزرگى بود كه نه تنها مردم شام را بر او تباه مى كرد بلكه عراقيان را هم كه ياران و لشكريان و خواص او بودند بر او مى شوراند، زيرا عراقيان هم به امامت شيخين - ابوبكر و عمر - اعتقاد داشتند مگر گروهى اندك از خواص شيعه . معاويه نامه اى را كه همراه ابو مسلم خولانى فرستاد بدين منظور فرستاده بود كه على را خشمگين سازد و به خيال خودش او را وادار كند كه در پاسخ اين جمله او كه نوشته بود ابوبكر افضل مسلمانان است ، چيزى بنويسد كه متضمن طعن و سرزنشى بر ابوبكر باشد، ولى پاسخ على عليه السلام غير واضح بود و در آن هيچ گونه تصريحى به ستم و جور ابوبكر و عمر نبود و تصريحى هم به برائت آنان نداشت ، گاهى بر آن دو بخشيدم . بدين جهت بود كه عمرو بن عاص به معاويه پيشنهاد كرد نامه ديگرى براى على عليه السلام بنويسد كه نظير همان نامه نخست باشد تا ضمن تحقير على ، او را تحريك كند و خشم او را وادار به نوشتن سخنى كند كه آن دو به آن استناد كنند و مذهب و عقيده اش را درباره ابوبكر و عمر زشت نشان دهند.
عمروعاص به معاويه گفت : على مردى است متكبر و لاف زننده و از تقريظ و تمجيدى كه از ابوبكر و عمر انجام دهى ، به ستوه مى آيد - و چيزى مى نويسد - بنابر اين ، تو نامه بنويس . معاويه نامه اى نوشت و آن را همراه ابو امامه باهلى كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى على عليه السلام فرستاد و پيش از آن تصميم داشت كه آن را همراه ابوالدار داء بفرستد و نامه معاويه به على عليه السلام چنين بود:
از بنده خدا معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب
اما بعد، همانا خداوند متعال و بزرگوار محمد صلى الله عليه و آله را براى رسالت خويش برگزيد و او را به وحى خويش و ابلاغ شريعت خود مخصوص فرمود و وسيله او از كورى نجات داد و از گمراهى هدايت فرمود و سپس او را ستوده و پسنديده به پيشگاه خويش فرا گرفت ... (تا آنجا كه مى نويسد) همانا بر ابوبكر رشكبردى و بر خود پيچيدى و آهنگ تباه كردن كار او كردى ، در خانه خود نشستى و گروهى از مردم را گمراه ساختى تا در بيعت كردن با او تاخير كنند. آنگاه خلافت عمر را هم ناخوش داشتى و بر او رشك بردى و مدت حكومتش را طولانى شمردى و از كشته شدنش شاد شدى و در سوگ او شادى خود آشكار كردى و براى كشتن پسرش كه قاتل پدر خود را كشته بود چاره انديشى كردى . رشك تو بر پسر عمويت عثمان از همگان بيشتر بود، زشتيهاى او را منتشر ساختى و كارهاى پسنديده اش را پوشيده بداشتى و نخست در فقه و سپس در دين و روش او طعنه زدى ، آنگاه عقل او را سست شمردى و اصحاب و شيعيان سفله خود را بر او شوراندى تا آنجا كه او را با اطلاع و در حضور تو كشتن و با دست و زبان خود او را يارى ندادى . و هيچ يك از آن خلفا باقى نماند مگر اينكه بر او ستم كردى و از بيعت با او خود دارى و درنگ كردى تا آنكه با بندهاى ستم و زور به سوى او برده شدى ، همان گونه كه شتر بينى مهار شده را مى كشند...

نقيب ابو جعفر گفت : و چون اين نامه همراه ابوامامه باهلى به على عليه السلام رسيد با او هم همان گونه گفتگو فرمود كه با ابومسلم خولانى و همراه او اين پاسخ را براى معاويه نوشت - يعنى همين نامه شماره 28 را.
نقيب گفت : عبارت همچون شتر يا جانور نر بينى مهار شده در اين نامه بوده است نه در نامه اى كه همراه ابومسلم خولانى بوده است و در آن عبارت ديگرى است كه چنين است بر خلفا رشك بردى و ستم ورزيدى . اين را از نيم نگاه تو و سخن زشت و آههاى سرد تو و درنگ تو از بيعت با خلفا دانستيم . (327)
نقيب گفت : بسيارى از مردم اين دو نامه را از يكديگر نمى شناسيد و مشهور در نظرشان همان نامه ابومسلم خولانى است . ولى اين الفاظ را هم در همان نامه افزوده اند و حال آنكه صحيح آن همان چيزى است كه گفته شد يعنى در نامه اى است كه ابو امامه آن را آورده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در اين نامه به آن پاسخ داده است . بديهى است اگر چنين چيزى در نامه ابومسلم مى بود آنجا پاسخ مى داد.
سخن ابوجعفر نقيب به پايان رسيد.
(ابن ابى الحديد سپس به شرح الفاظ و تركيبات اين نامه پرداخته است و امثال و كنايات را روشن ساخته است و آنگاه مباحث زير را كه خالى از جنبه هاى تاريخى و اجتماعى نيست آورده است .)
ازدواجهاى ميان بنى هاشم عبد شمس  
سزاوار است كه اينجا ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبدشمس را ياد آور شويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به همسرى عثمان بن عفان بن ابى العاص در آورد و دخترش زينب را در دوره جاهلى به همسرى ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس در آورد. ابولهب بن عبدالمطلب ، ام جميل دختر حرب بن اميه را در دوره جاهلى به زنى گرفت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله ام حبيبه دختر ابوسفيان بن حرب را به همسرى خود در آورد، و عبدالله بن عمرو بن عثمان فاطمه دختر حسين بن على عليه السلام را به همسرى گرفت .
شيخ ما ابوعثمان از قول اسحاق بن عيسى بن على بن عبدالله بن عباس ‍ نقل مى كند كه مى گفته است به ابو جعفر منصور دوانيقى گفتم : اكفاء ما براى ازدواج كردن چه كسانى هستند؟ گفت : دشمنان ما. پرسيدم : آنان كيستند؟ گفت : بنى اميه .
اسحاق بن سليمان بن على مى گويد: به عباس بن محمد گفتم اگر دختران قبيله ما بسيار و پسران ما اندك شوند و از بى شوهر ماندن دختران بيمناك شويم آنان را به كدام يك از قبيله هاى قريش بدهيم ، او براى من اين بيت را خواند:
خاندان عبد شمس همچون خاندان هاشم اند وانگهى برادران پدر و مادرى هستند.
دانستم چه چيز را اراده كرده است و سكوت كردم .
ابوب بن جعفر بن سليمان مى گويد از هارون الرشيد در اين باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به افراد خاندان بنى عبد شمس دختر داد و رعايت اصول دامادى ايشان را مى ستود و مى فرمود: در مورد داماد خود نكوهيده نيستيم و دامادى ابوالعاص بن ربيع را نكوهيده نمى داريم .
شيخ ما ابوعثمان مى گويد: چون دو دختر پيامبر كه يكى پس از ديگرى همسر عثمان بودند در گذشتند پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود: چرا عثمان را منتظر مى داريد مگر پدرى كه دخترى بى شوهر يا برادرى كه خواهرى بى شوهر داشته باشد ميان شما نيستند؟ من دو دختر خود را به همسرى او در آورد و اگر دختر سومى هم مى داشتم ، همان كار را مى كردم . گويد، عثمان بن عفان به همين سبب به ذوالنورين ملقب شد.
على عليه السلام سپس خطاب به معاويه نوشته است ، چگونه شرف شما مى تواند چون شرف ما باشد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و تكذيب كننده ، يعنى ابوسفيان بن حرب ، از شماست كه دشمن رسول خدا و تكذيب كننده آن حضرت و جمع كننده لشكر براى جنگ با او بوده است . اين سه تن كه در قبال يكديگر بوده اند، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال ابوسفيان و على عليه السلام در قبال معاويه و حسين عليه السلام در قبال يزيد، ميانشان دشمنى هميشگى و پايدار بوده است ، و اينكه على عليه السلام فرموده است : اسدالله از ماست يعنى حمزه و اسدالاحلاف از شماست ، يعنى عتبه بن ربيعه و شرح اين موضوع ضمن جنگ بدر داده شد.
قطب راوندى گفته است : منظور از مكذب يعنى هر كس از قريش كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ستيز و او را تكذيب كند و مقصود از اسدالا حلاف يعنى اسد بن عبدالعزى و افزوده است اين بدان سبب است كه خاندان اسد بن عبدالعزى يكى از خاندانهايى بودند كه در حلف المطيبين شركت داشتند و آن خاندانها، خاندان اسد بن عبدالعزى و خاندان عبد مناف و خاندان تميم و خاندان زهره و خاندان حارث بن فهر بودند، و اين سخنى شگفت است كه قطب راوندى توجه نكرده است كه لازم بوده است على عليه السلام در قبال پيامبر صلى الله عليه و آله شخص تكذيب كننده اى از بنى عبد شمس را قرار دهد، و بدون دقت گفته است مكذب هر كس از قريش است كه با ستيز پيامبر را تكذيب كند و حال آنكه چنان نيست كه در قبال هر تكذيب كننده از قريش معاويه سرزنش شود. (328) راوندى گفته است : منظور از اسدالاحلاف ، اسد بن عبدالعزى است و اين مايه نكوهش معاويه نيست ، وانگهى خاندان عبد مناف هم در آن پيمان - حلف المطيبين - بوده اند و على و معاويه هر دو از خاندان عبد مناف اند، ولى راوندى با عرضه داشتن مطالبى كه نمى داند بر خود ستم روا مى دارد.
منظور از اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : و دو سرور جوانان بهشت از ما هستند يعنى حسن و حسين ، عليهما السلام ، و اينكه فرموده است : و كودكان آتش از شمااند، مقصود همان سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام اعدام كردن عقبه بن ابى معيط در جنگ بدر است . عقبه بن ابى معيط براى جلب عطوفت پيامبر گفت : اى محمد چه كسى براى كودكان من خواهد بود؟ و پيامبر فرمود: آتش . عقبه از خاندان عبد شمس ‍ است و چون راوندى ندانسته است كه مراد از اين سخن چيست ، گفته است كودكان آتش يعنى فرزندان كوچك مروان بن حكم كه به هنگام بلوغ كافر و دوزخى شدند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را فرمود آنان كوچك بودند و سپس بزرگ شدند و كفر را برگزيدند. شبهه اى نيست كه راوندى پيش از خود هر گونه كه مى خواهد سخن مى گويد: و اينكه على عليه السلام فرموده است : بهترين زنان جهانيان از ماست يعنى فاطمه ، عليها السلام ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد نص صريح فرموده است و هيچ خلافى در آن نيست . و اينكه فرموده است : حماله الحطب از شماست يعنى ام جميل دختر حرب بن اميه همسر ابولهب كه در مورد او نص قرآنى وارد شده است .
و سپس مى فرمايد: به ضميمه موارد بسيار ديگر كه به سود ما و زيان شماست يعنى اگر بخواهم مى توانم بسيارى از اين موارد را بگويم ولى به همين مقدار كه گفتم بسنده مى كنم .
(ابن ابى الحديد سپس مبحث مفصل زيرا را آورده است كه به ترجمه مطالب تاريخى و نمونه هايى از شعرها مى پردازيم .)
فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس  
سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره جاهلى بيان كنيم .
برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى شود. استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست ، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد، صلى الله عليه و آله ، و آن حضرت هاشمى است . ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده اند بيان مى كنيم و مى گوييم شيخ ما ابوعثمان (329) مى گويد، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبدالدار و عبدالعزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره اى نبوده است .
جاحظ مى گويد: با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است ، زيرا اين پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد، بنابر اين شرف آن به كسى بر مى گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده اند. همچنين لواء را پيامبر صلى الله عليه و آله به مصعب بن عمير داد، بنابر اين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او، يعنى بنى هاشم ، است .
گويد: محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود، ابى بن مدلج او را هجوم كرد و ضمن آن چنين گفت :
همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست .
گويد: شاعرى از فرزند زادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجوم گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است :
... چيزى جز تكبر و كينه توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست ، برخى از شما تقليد كننده لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى كنند، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است .
شيخ ما ابو عثمان مى گويد: منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليد كننده لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله تقليد مى كرد.
روزى پيامبر برگشت و او را در آن حل ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فرو گرفت كه تا آخر عمر مى لرزيد. تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه يكى پدر بزرگ پدرى عبد الملك بن مروان و ديگرى پدر بزرگ مادرى اوست . پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد، ولى خداوند او را سر گردان كرد و همچنان سر گردان باقى ماند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند.
كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظله بن ابى سفيان و عقبه بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاويه بن مغيره و كسان ديگر.
ابو عثمان مى گويد: نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به قمر هم مى گفته اند. مطرود خزاعى (330) در اين باره چنين سروده است :
مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى دهد، فرا خواندم .
مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش هاشم فراخواند.
ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است :
عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در ترديد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند.
همين گونه كه مى بينى ابن زبعرى در اين بيت همه اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در ترديد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است ، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى شده است . حال آنكه عبد شمس را هيچ لقب پسنديده اى نيست و كارهاى ارزنده اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته داشتن لقبى مناسب گردد، وانگهى عبدشمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبدالمطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده تر و كمال تر بوده است . او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است ؛ و پسر عبد شمس اميه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى شود، در حالى كه عبدالمطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبه الحمد مى گفته اند. مطرود خزاعى در مدح او مى گويد: اى شيبه الحمد! كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته گران او را ستوده است ...
حذاقه بن غانم عدوى ضمن مدح ابولهب به پسر خود خارجه بن حذاقه توصيه مى كند كه خود را به بنى هاشم وابسته و ضمن ابياتى چنين سروده است :
... پسران شيبه الحمد گرامى كه همه كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى سازد...
و ضمن همين ابيات از ابولهب ، يعنى عبدالعزى پسر عبدالمطلب ، به صورت ابو عتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبه است . عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى خواهد درباره خود مبالغه كند مى گويد:
ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى بينى غير از فرزندان عبدالمطلب .
شرف عبد شمس وابسته به شرف پدرش عبد مناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبد مناف و به سبب پسرش عبدالمطلب است و اين چيز روشنى است ، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است :
همانا عبد مناف گهرى است كه آن گهر را عبدالمطلب آراسته است .
ابو عثمان - جاحظ - مى گويد: ما نمى گوييم عبدشمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد، و خداوند متعال به عبدالمطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن او به ابرهه سالار است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت و باز داشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى براى ظهور پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله بوده اند و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد صلى الله عليه و آله براى او باشد تا در همه آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد. بنابر اين ، چه كسى مى تواند با مردانى كه نياكان محمد صلى الله عليه و آله بوده اند همسنگى و همتايى كند، و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبدالمطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده او بسنده كنيم ، كمتر انسانى به پاى او مى رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود. و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبدالمطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى گياه و آنچه به هنگام قرعه كشى و تير بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است بر شمريم امكان پذير است ، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم .
گويد: ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: لا يلاف قريش (براى گرد آمدن و الفت قريش ) (331) و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبد مناف بود و چون او در گذشت عبد شمس در آن كار جانشين او شد و چون او در گذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت . و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى رفت ، زمستان به يمن و تابستان به شام مى رفت . او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان بر مى داشت به شرط آنكه آنان هم زحمت دشمنانش را از دوش ‍ او در رفت و برگشت بردارند و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود. آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى برد و مسافر هم محفوظ بود. بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند. جاحظ مى گويد: حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلب و عبد شمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است : برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است ، قيام كننده است . همچنين مى گويد: گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد: و آنان را از خوف امان داد يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى كردند، و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم . برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند، نظير قبايل طى و خثعم و قضاعه و قضاعه و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب . به هر حال ، ايلاف ، به هر گونه كه بوده است ، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش .
ابو عثمان جاحظ مى گويد: ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه اعراب بوده است و گرامى ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش ‍ از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبد شمس بهره و شركتى نبوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مورد حلف الفضول سخن مى گفته است چنين اظهار فرموده است : من در خانه عبدالله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى پذيرم و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حال نوجوانى در آن شركت كرده است . عتبه بن ربيعه هم مى گفته است اگر مردى از آنچه قوم او برآنند بيرون آيد به حلف الفضول مى پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم .
گويد: به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول مرسوم شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده اند. اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تميم بن مره كه در خانه ابن جدعان حرام پيمان بستند و در حالى كه بر پا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند. شرف ابتكار اين پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فراخوند و تحريض كرد و همو آن را حلف الفضول نام نهاد. و چنان بود كه چون آواى آن شخص ‍ زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابو قبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند، فرياد مى كشيد: آى مردان ! به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد... به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب باز دارد و سپس ‍ چنين سرود:
سوگند مى خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم ، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى نهيم ...
بنابر اين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان همه قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده اند و در آن باره قيام نكرده اند، چيست .
جاحظ مى گويد: زبير بن عبدالمطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است :
اگر قريش و پيروان ايشان نمى بودند، هرگز مردان جامه توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى پوشيدند، جامه آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه روغن بود...
گويد: بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالاهايش را از ابى بن خلف گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است :
اى بنى جمح ! حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى شود.
و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است :
اگر حلف الفضول و لرزم و بيم از آن نمى بود خود را به خانه هاى معشوقه نزديك مى ساختم و گرد خيمه هايشان مى گشتم ...
افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى كرد و از جمله ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم .
جاحظ مى گويد: براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس ‍ نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن اميه سالار بنى عبدشمس بود و زبير بن عبدالمطلب سالار بنى هاشم و عبدالله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز يكديگر مى دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى شد. با وجود اين ، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست . و چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عموزادگان خويش تير مى تراشيدم . بودن پيامبر صلى الله عليه و آله ميان آنان هر گونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است ، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و به سبب آنكه خداوند متعال مى خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه برهان و حجت شد.
جاحظ مى گويد: وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره اسلام مردى فرو مايه بود و در دوره جاهلى هم پر توى نداشت . و اميه به خودى خود ارزش ‍ نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش بر كشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى ، جد عمر بن خطاب ، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبدالمطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والاتبار ترند قابل توجه است . او كه از اين كار حرب با عبدالمطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت : پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم - مكه - باز داشته است .
و چنين بد كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد. مردى از ايشان ضربه شمشيرى به اميه زد. بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش ‍ و ستم ناپذير بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد بر آورد كه اى شب صبح شو! (332) و اين سخن او به صورت مثل در آمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى خواست كوچ كند، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبد مناف بن زهره پدر بزرگ - مادرى - رسول خدا چنين سروده است :
اى اميه بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه نابودى است ، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد...
ابو عثمان جاحظ مى گويد: از اين گذشته اميه در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابو عمرو در آورد و ابو معيط از او متولد شد. در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته اند سرزنش شده است . (333) اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است .
جاحظ مى گويد: معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده شما يا بنى هاشم سرور بود؟ گفت : آنان در يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است كه و معلوم است كه با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه گر است .
جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبدالمطلب به مكه آمد و ساكن شد، گفت : به خدا سوگند با دختر گرامى ترين شخص وادى ازدواج مى كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى شوم . او با اميه دختر عبدالمطلب ازدواج كرد و با ابوسفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومند قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى تر ايشان نيست . ابوجهل هم در اين مورد به زبان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ايشان و چون اين دو انگشت شديم . بنى هاشم ناگاه گفتند، پيامبر از ماست . مى بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است ، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده اند و مى گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى شود كه به آنان رسيده است . در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيز گر است ، هنگامى كه معاويه از او درباره بنى هاشم پرسيد (334)، گفت : آنان بيشتر اطعام مى كند و بيشتر بر سرها شمشير مى زنند و اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: و شگفت است كه حرب بن ايمه بخواهد با شرف عبد المطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند. حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحه الطلحات (335) است سيلى زد. آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد. سپس ابوسفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابوالازيهر دوسى كه ميان قبيله ازد داراى منزلى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد. ميان ابوالازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود. در حالى كه ابوالازيهر روى صندلى ابوسفيان در بازار ذوالمجاز نشسته بود، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد. ابوسفيان در مورد پرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است :
همه اهل دو سوى بازار ذوالمجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب ... - يعنى كشته شده بود. (336)
اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته هاى شيخ ما جاحظ بود.
اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح گفته هاى مجمل جاحظ است مى آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست .
زبير مى گويد: عمر بن ابكر عدوى ، كه از خاندان عدى بن كعب بود، از قول يزيد بن عبدالملك بن مغيره بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبد مناف عهده دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد، و اين بدان سبب بود كه عبد شمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى كرد و كمتر در مكه مى ماند. و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود. چون هنگام حج فرا مى رسيد هاشم ميان قريش برپا مى خاست و مى گفت : اى گروه قريش ! شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه گرامى فرموده است ، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است . اينك ميهمانان خدا و زايران خانه او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه هاى تير شده اند از هر شهر و ديار پيش شما مى آيند. سخنان زشت و ياوه شنيده اند و بر خار مغيلان قدم نهاده اند. توشه آنان كاستى پذيرفته و بر جامه آنان شپش افتاده است . آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد. گويد: قريش هم بر اين كار يارى مى دادند و برخى از خانوداه ها به اندازه توانايى خود فقط چيز اندكى مى بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى نهاد. گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده اى در اين باره يارى مى دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هر قلى (337) مى بخشيدند. هاشم فرمان داده بود حوضهايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى نوشيدند. هاشم از يك روز پيش از روز ترويه - هشتم ذى حجه كه آب به منى و عرفات مى بردند - حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى داد و براى آنان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى ساخت و براى آنان به منى آب مى برد و در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى شد و مردم به شهرهاى خود مى رفتند.
زبير بن بكار مى گويد: هاشم را به همين سبب كه براى مردم ترديد فراهم مى كرد هاشم نام نهادند، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص عالى و برترى كه در او بود، او را به عمروالعلاء ملقب ساختند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنت نهاد، و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه غزه رفته بود بيمار شد و همانجا در گذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند. گفته شده است كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابورهم عبدالعزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود.
زبير بن بكار مى گويد: به هاشم و مطلب دو ماه تمام - ماه شب چهاردهم - مى گفتند و به عبد شمس و نوفل دو درخشان مى گفتند. در مورد اينكه كدام يك از پسران عبد مناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان - ظاهرا خطاب به يكى از خلفاى عباسى - چنين سروده است :
اى امين خدا! من سخن شخص متدين و نيكوكار و والاتبار را مى گويم ، كه به عبد شمس توهين مكن كه او عموى عبدالمطلب است ، عبد شمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند.
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن عبدالرحمان از قول عبدالله بن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو در نياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد. و به خدا سوگند نخستين كسى كه در مكه آب شيرين به مردم آشاميديد و در خانه كعبه را زرين ساخت عبدالمطلب بود.
 

 

next page

fehrest page

back page