جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۲ -


عثمان گفت : اى ابا حسن ! آرام باش ، به خدا سوگند تو خود مى دانى كه رسول خدا (ص ) مرا به گونه ديگرى وصف فرموده است و تو خود پيش او بودى كه فرمود (همانا ميان اصحاب من گروهى سلامت جويند و عثمان از ايشان است و او نسبت به ديگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خير خواه آنان ). على عليه السلام گفت : گفتار آن حضرت را با كردار خودت تصديق كن و با آنچه كه هم اكنون در آن هستى مخالفت كن . درباره تو سخنانى گفته مى شود كه اگر قبول كنى همان كافى است . عثمان گفت : اى ابا حسن ! آيا در اين باره اعتماد و وثوق دارى ؟ گفت : آرى ، گمان نمى كنم كه چنان كنى . عثمان گفت : من هم اعتماد مى كنم و تو از كسانى هستى كه دوست او زبون و سخنش تكذيب نمى شود.
ابن عباس مى گويد: دست آنان را گرفتم و آن دو با يكديگر دست دادند و آشتى كردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر كردند و سپس از هر يكديگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسيده بود كه هر يك از ايشان مرا ديد و در مورد ديگرى سخنانى گفت كه (شتر هم بر آن فرو نمى خوابد) (173) و دانستم كه پس از آن راهى براى آشتى ميان آن دو وجود ندارد.

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه ، از قول محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام بيعت با عثمان ، به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم بر گرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اينكه آنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را برمى گزينند آن هم اهل بيتى كه كان فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمينهايند.
به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا (ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند. پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفتند: مقداد است . پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت : پسر عموى پيامبرت (ص ) يعنى على بن ابى طالب .
معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كناد! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود برايش نقل كردم . گفت : راست مى گويد.گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت : قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان بازداشت ؟ گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد.

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتابى كه در آن بهانه هايى براى بدعتها و نوآوريهاى عثمان آورده است مى نويسد: على بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على عليه السلام اين بيت را خواند:
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد).
عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.
على عليه السلام فرمود: اين تصور تو كه مرا پناهگاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو بر عهده من عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود (تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند). و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سودبخش نيست . اما اين سخن تو كه مى گويى (مرگ و فقدان من تو را درهم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد. (174) عثمان برخاست و رفت . همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على عليه السلام به عيادتش رفت و عثمان گفت :
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى (175) به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور در گذرد).

ابو سعد آبى (176) در كتاب خويش از قول ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عثمان و على عليه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارد زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لبهايشان به خاك در افتاد!
همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :
همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين است و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيبجويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى شتر مرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم كوبيد و حال آنكه نصرت دهندگان من نزديكترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !
همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام بيمار شد و عثمان به عيادت او رفت و گفت : چنين مى بينم كه سنگين شده اى . على گفت : آرى . عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است يا زندگى تو، در عين حال كه مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده يا دوستى در حال آشتى باش يا دشمنى در حال جنگ و ستيز و تو اينك همان گونه اى كه آن شاعر ايادى (177) سروده است :
(ميان ما لگام و ريسمان چموشى كشيده شده است در حالى كه نه نااميدى آشكارى از آن مى بينيم و نه اميد و طمعى ).
على عليه السلام فرمود: آنچه كه از آن مى ترسى ، پيش من نيست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گويم كه آن را ناخوش ‍ خواهى داشت .

عثمان هنگامى كه او را محاصره كردند براى على (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيد و در مورد من كار از اندازه گذشت و كسى كه ياراى دفاع از خود را نداشت اينك در من طمع بسته است .
(اگر قرار است كه من خورده شوم تو بهترين خورنده باش وگرنه پيش از آنكه پاره پاره شوم مرا درياب ). (178)

زبير بن بكار خبر عيادت را به گونه ديگرى آورده است . او مى گويد: على عليه السلام بيمار شد عثمان در حالى كه مروان بن حكم همراهش بود به عيادت آمد، عثمان شروع به سوال كردن از حال على كرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت : اى ابو الحسن تو براى من همچون فرزندى نافرمان نسبت به پدر شده اى كه اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپيچى مى كند و اگر بميرد پدر را ماتمزده و اندوهگين مى كند؛ چه خوب بود كه در مورد كار خود براى ما گشايشى قرار مى دادى ؛ يا دشمن مى بودى يا دوست و ما را چنين ميان آسمان و زمين نگه نمى داشتى . همانا به خدا سوگند، كه من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر كشته شوم كسى مثل من نخواهى ديد.
مروان گفت : به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اينكه شمشيرهاى ما درهم آميزد و پيوندهاى خويشاوندى ما بريده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگريست و گفت : خاموش باش و به خاموشى نرسى ! چه چيز موجب آمده است كه در كار ميان ما دخالت كنى .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گفته است : شنيدم عثمان به على عليه السلام مى گويد: از جمله كارهاى من كه آن را زشت مى شمرى به كار گماشتن معاويه است و تو خود مى دانى كه عمر او را به كار گماشته بود. على عليه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه معاويه نسبت به عمر فرمانبردارتر از يرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به كار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنكه اين قوم بر تو سوار شده و چيره اند و بدون اعتنا به تو خود با استبداد حكومت مى كنند. عثمان سكوت كرد.
ريشه هاى رقابت ميان على و عثمان
مى گويم : جعفر بن مكى حاجب كه خدايش رحمت كناد! براى من نقل كرد و گفت : از محمد بن سليمان حاجب الحجبات درباره كار على و عثمان پرسيدم - من اين محمد بن سليمان حاجب الحجاب را ديده بودم و آشنايى نه چندان استوارى با او داشتم ، شخص ‍ اديب ظريفى بود كه از علوم فلسفى به رياضيات اشتغال داشت و در هيچ مذهبى تعصب نداشت - جعفر بن مكى مى گفت محمد بن سليمان به من پاسخ داد و گفت : اين دشمنى قديم و كهن ميان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم است ، آن چنان كه حرب پسر اميه با عبدالمطلب پسر هاشم ستيز و نزاع داشت و ابو سفيان نسبت به محمد (ص ) رشك مى ورزيد و با او جنگ مى كرد و اين دو خانواده اگر چه در عبد مناف به يكديگر مى پيوستند ولى همواره نسبت به يكديگر كينه توز بوده اند. پس از آن پيامبر كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على در آورد و دختر ديگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پيامبر (ص ) نسبت به فاطمه بيش از آن دختر و دختر ديگرى كه پس از مرگ اولى به همسرى عثمان در آمده بود آشكار مى گشت همچنين توجه ويژه پيامبر به على و افزونى نسبت به خود، به مراتب بيشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در اين مورد دلتنگ بود و بدين گونه ميان دلهاى ايشان فاصله ايجاد شد. شايد بگو و مگوها و كينه هاى بى اساس و گله گزارى هاى هم از قول خواهرى براى خواهر ديگر نقل و موجب تكدر خاطر آنان مى شده است و در نتيجه شوهرها هم نسبت به يكديگر احساس كدورت مى كرده اند همان گونه كه اين موضوع را در روزگار خودمان و ديگر روزگاران ديده و شنيده ايم و از قديم گفته اند هيچ چيز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع كند. وانگهى چنين اتفاق افتاده است كه على عليه السلام گروه بسيارى از افراد خاندان عبد شمس را در جنگهاى پيامبر (ص ) كشته است و اين موضوع هم موجب استوارى و افزونى كينه شده است و هرگاه انسان از كسى احساس وحشت و دلتنگى كند او هم همين احساس را نسبت به او خواهد داشت . سپس پيامبر (ص ) رحلت فرمود، گروهى اندك به على گرايش پيدا كردند ولى عثمان از آنان نبود همچنين عثمان همراه كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرده بودند نبود و در خانه فاطمه (ع ) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سينه على عليه السلام بود كه به روزگار ابوبكر و عمر اظهار آن ممكن نبود كه عمر سخت خشمگين و نيرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر كشته شد و كار خلافت را به نظر شوراى شش ‍ نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خليفه كردن على روى گرداند و به عثمان گرايش پيدا كرد، على (ع ) خوددارى نتوانست كرد و آنچه را پوشيده بود آشكار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر كرد و همواره اين موضوع ميان على و عثمان فزونى مى يافت تا آنجا كه جمع و انباشته شد و با وجود اين على عليه السلام هيچ گاه چيزى غير از كارهاى ناپسند عثمان را مورد نكوهش قرار نداد و او را از چيزى جز آنچه كه شرع نهى كرده است باز نداشت ، ولى عثمان شخصى ضعيف النفس و سست و كم بينش و خيالپرداز بود و لگام اختيار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو كه مى خواست مى كشيد و در واقع خلافت از مروان بود و عثمان فقط نامى از خلافت داشت . چون كار عثمان درهم فرو ريخت از على يارى و فريادرس خواست و به او پناه برد و زمام كار را به على عليه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع كرد ولى ديگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور كرد كه آن هم سودى نداشت و كار آنچنان تباه شده بود كه هيچ اميدى به اصلاح آن نمى رفت .
جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا عقيده ات اين است و مى خواهى بگويى على از خلافت عثمان رنج بيشترى ديد تا از خلافت ابوبكر و عمر؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين چنين باشد عثمان شاخه يى از وجود ابوبكر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خليفه نمى شد و عثمان پيش از آن هرگز از كسانى نبود كه اميد و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى كرد ولى موضوع ديگرى است كه موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بيشتر باشد و آن خويشاوندى آن دو با يكديگر و پيوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسر عموى نزديك خود بيشتر همچشمى مى كند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسيارى از كارها از ناحيه خويشاوندان دور و بيگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان كارها از خويشاوندان نزديك .
جعفر گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا معتقدى كه اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى كشتند كار براى على عليه السلام كه پس از عثمان با او به خلافت بيعت شد استوار و روبه راه مى شد؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين كار را تصور كرد بلكه بر عكس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشيدگى كارهاى على (ع ) بيش از آن بود و هر روز اميد بازگشت او مى رفت و بر فرض كه عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسيار بود و هر روز بلكه هر ساعت مردم با فرياد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختيار خود را مى داشت و كسى مانع كارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه يى از اطراف مملكت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به كناره گيرى كرده اند و در آن صورت هم مردم به ميزان بيشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمايه تر مى شد.
جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : درباره اين اختلافى كه در مسئله امامت از همان آغاز پيش آمده است چه عقيده دارى و ريشه و اساس آن را در چه چيزى تصور مى كنى ؟ گفت : من براى اين موضوع چيزى جز دو اصل را موثر نمى دانم ، نخست اينكه پيامبر (ص ) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار كرد و در مورد نام هيچ كس تصريح نكرد بلكه سخنان رسول خدا (ص ) بيشتر به صورت رمز و اشاره و كنايه و تعريض بود آن چنان كه اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بياورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت كافى در آنها وجود نداشت و به همين سبب على عليه السلام روز سقيفه به آنها استناد نكرد، زيرا در آنها نص روشنى كه بهانه را از ميان ببرد و حجت و برهان را ثابت كند وجود نداشت و عادت پادشاهان ! بر اين است كه چون پايه پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولايت عهدى را به نام يكى از فرزندان خود يا شخص ‍ مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصريح مى كنند و روى منابر بر نامش خطبه مى خوانند و در فاصله ميان خطبه ها از او نام مى برند و براى اين منظور به همه مناطق دور و كرانه هاى كشور نامه مى نويسند.
همچنين هر پادشاهى كه داراى تخت و دژ و شهرهاى بسيار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دينار ضرب كند آنچنان كه هرگونه شبهه يى در مورد كار ولى عهد از ميان برود و شك و ترديد زايل شود.
موضوع خلافت ، مسئله كوچك و خوار و سبكى نيست كه آن را به حال خود رها كنند تا در مظنه اشتباه و ترديد قرار گيرد و شايد در اين مورد رسول خدا (ص ) را عذرى بوده است كه ما از آن اطلاع نداريم شايد ترس آن حضرت از اينكه كار اسلام به تباهى كشد يا ترس از اينكه منافقان ياوه سرايى و شايعه پراكنى كنند و بگويند: اين پيامبرى نيست كه پادشاهى است و در آن نسبت به ذريه و فرزندان خود وصيت كرده است و چون هيچ كدام از فرزند زادگان پيامبر (ص ) به هنگام رحلت پيامبر از لحاظ سنى براى حكومت مناسب نبودند آن را براى پدر ايشان قرار داده است تا در حقيقت پس از او به همسرش كه دختر اوست و نيز به فرزندان آن زن اختصاص يابد.
اما آنچه كه معتزله و ديگر پيروان مكتب عدل مى گويند كه (خداوند متعال مى داند كه مكلفان در رها كردن كارى كه مهمل است و نامعين ، نزديكترند تا انجام كار واجب و پرهيز از گناه .) ممكن است رسول خدا (ص ) در بيمارى مرگ خويش نمى دانسته است كه در آن بيمارى رحلت خواهد كرد و اميدوار بوده است كه باقى خواهد ماند (179) تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چيزهايى كه دليل بر اين موضوع است اين است كه چون در مورد خواستن قلم و مركب و استخوان شانه براى رسول خدا چيزى بنويسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پيامبر (ص ) خشم گرفت و فرمود: از پيش من بيرون برويد و پس از آنكه خشمش فرو نشست براى بار دوم آنان را فرا نخواند تا رشد و مصلحت را به ايشان بشناساند، بلكه كار را به تاخير انداخت به اميد آنكه دوباره بهبود يابد و سلامت شود.
محمد بن سليمان مى گفت با اقوال پوشيده و كنايات و رموزى نظير (حديث پينه زدن كفش )، (حديث منزلت هارون نسبت به موسى )، اينكه (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )، (اين على يعسوب دين است )، (جوانمردى جز على نيست )، (حديث مرغ بريان ) و اينكه (محبوبترين خلق خود را در نظر خودت برسان ) و امثال اين احاديث نمى توان كار را فيصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساكت و خاموش كرد و به همين جهت بود كه انصار از گوشه يى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه ديگر و ابوبكر هم مى گفت : با عمر يا ابو عبيده بيعت كنيد و عباس هم به على مى گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و گروهى هم كه آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت يافتند مدعى شدند كه خلافت از عباس بوده كه عمو وارث است و ابوبكر و عمر حق او را غصب كرده اند و اينكه گفتم علت نخست بود.
اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع ، (شورى ) است و اينكه عمر كار را بر عهده شش تن باقى گذاشت و در مورد هيچ كدام نص صريحى نكرد و نه تنها در مورد ايشان كه در مورد كس ديگرى هم تصريح نكرد. بدين سبب در دل هر يك از آن شش تن چنين تصورى پيش آمد كه شايسته خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره اين موضوع در دل و ذهن ايشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهايشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت در خيال ايشان جاى داشت و اين خود از مايه هاى دلتنگى و كدورت ميان على و عثمان بود. سرانجام ، كار به كشتن عثمان منجر شد و طلحه بيشترين نقش را در كشتن عثمان بر عهده داشت و او به دلايل متعددى ترديد نداشت كه حكومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله : پيشگامى او در گرويدن به اسلام ، ديگر آنكه پسر عموى ابوبكر بود و ابوبكر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت كنونى داشت ؛ ديگر آنكه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبكر در مورد جانشينى با عمر، ستيز مى كرد و دوست مى داشت خلافت را پس از خود به او واگذار كند. او هر صبح و شام در مورد عثمان ، سرگرم فريبكارى و فتنه انگيزى بود، دلها را از او مى رمانيد و نفسها را بر او تيره و تار مى كرد و مردم مدينه و اعراب باديه نشين و مردم ديگر شهرها را بر او مى شورانيد و در اين كار زبير هم او را يارى مى داد كه او هم براى خويشتن اميد خلافت داشت و اميد آن دو براى رسيدن به خلافت نه تنها كمتر از اميد على نبود بلكه نيرومندتر هم بود چرا كه على عليه السلام را دو خليفه نخستين فرو كوبيده و ساقط كرده بودند و حرمتش را ميان مردم شكسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بيشتر كسانى كه ويژگيها و فضيلتهاى او را به روزگار پيامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى كار آمده بودند كه او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با ديگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضايل كه به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همين باقى مانده بود كه پسر عموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و ديگر چيزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قريش چنان كينه او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند كه نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبير محبت مى ورزيدند زيرا مقدمات و اسباب آن كينه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قريش دلجويى مى كردند و به آنان وعده بخشش مى دادند و طلحه و زبير در نظر خود و در نظر مردم ، اگر چه بالفعل خليفه نبودند ولى بالقوه خليفه شمرده مى شدند زيرا عمر تصريح كرده بود كه آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسنديده بود و عمر چنان بود كه در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پيروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و مويد و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان كشته شد طلحه با حرص بسيار آهنگ خلافت كرد و اگر مالك اشتر و گروهى از شجاعان عرب كه با او همراهى مى كردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على عليه السلام به خلافت نمى رسيد و چون خلافت از چنگ طلحه و زبير بيرون شد آن شكاف بزرگ - يعنى نبرد جمل - را پديد آوردند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و آهنگ عراق كردند و چه فتنه يى برانگيختند! وانگهى همين نبرد جمل مقدمه يى براى جنگ صفين شد زيرا اگر دستاويز معاويه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود ياراى انجام جنگ صفين و كارهايى را كه كرد نداشت . معاويه مردم شام را به اين گمان باطل انداخت كه على به سبب جنگ با ام المومنين عايشه و جنگ با مسلمانان و كشتن طلحه و زبير كه هر دو از اهل بهشت اند (!) فاسق و بزهكار شده است و مى گفت : هر كس مومنى را كه اهل بهشت است بكشد خودش اهل آتش است .
بنابراين مى بينى كه تباهى جنگ صفين شاخه يى از تباهى و فساد جنگ جمل است ، سپس از تباهى معاويه و جنگ صفين همه گمراهى ها و تباهها و زشتيهاى بنى اميه سرچشمه گرفته است . فتنه ابن زبير هم شاخه يى از گرفتاريهاى روز جنگ خانه عثمان است كه عبدالله بن زبير مى گفت عثمان همين كه به كشته شدن خود يقين پيدا كرد بر خلافت من تصريح كرد و مرا در اين مورد گواهانى است كه يكى از ايشان مروان بن حكم است ! حال مى بينى كه چگونه اين امور از يك اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى يك درخت است و شراره هاى يك كانون و همين گونه اين دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اينها همان شوراى شش نفره است .
محمد بن سليمان گفت : شگفت انگيزتر از اين موضوع پاسخى است كه عمر داده است : چون به او گفتند چگونه است كه تو يزيد بن ابى سفيان و سعيد بن عاص و معاويه و فلان و بهمان را كه از (مولفه قلوبهم ) و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروايى مى گمارى ولى از اينكه على و عباس و زبير و طلحه را به كارى بگمارى خوددارى مى كنى ؟ گفت : على خردمندتر و فرزانه تر از اين است ولى بيم آن دارم ديگرانى كه از قريش هستند چون در سرزمينها پراكنده شوند تباهى بسيار ببار آورند.
كسى كه از گماشتن آنان به اميرى منطقه يى مى ترسد كه مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر يك براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى يك شورى قرار مى دهد كه هر شش تن خود را شايسته و آماده براى خلافت مى دانند و آيا چيزى از اين مهمتر و نزديكتر براى تباهى وجود دارد؟ و روايت شده است كه روزى هارون الرشيد دو پسر خود محمد و عبدالله (امين و مامون ) را ديد كه با يكديگر بازى مى كنند و مى خندند، رشيد نخست از اين موضوع خوشحال شد ولى همين كه آن دو از نظرش ناپديد شدند گريست .
فضل بن ربيع به او گفت : اى امير المومنين ، چه چيزى به گريه ات واداشته است و حال آنكه جاى شادى است نه گاه اندوه ؟ گفت : اى فضل ، آيا اين شوخى و دوستى و مودت ميان اين دو را ديدى ؟ به خدا سوگند كه اين دوستى به كينه و دشمنى تبديل خواهد شد و بزودى هر يك از اين دو حاضر است جان ديگرى را بگيرد و در ربايد كه پادشاهى عقيم است !
رشيد كه خلافت را براى آن دو به ترتيب و يكى را پس از ديگرى قرار داده بود چنين نگران بود، حال بنگر در مورد كسانى كه ترتيبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در يك رديف قرار داشته باشند چگونه است !
من (ابن ابى الحديد) به جعفر بن مكى گفتم : همه اين سخنان كه گفتى از قول محمد بن سليمان نقل كردى عقيده خودت چيست ؟
هرگاه حذام (180) سخنى گفت تصديقش كنيد كه سخن درست همان است كه او بگويد. (181)
(136)
از سخنان آن حضرت (ع )
(در اين خطبه كه با عبارت لم تكن بيعتكم اياى فلته (182) (بيعت شما با من ناگهانى و بدون انديشه نبود) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت چند سطرى درباره روحيه بيشتر همراهان امير المومنين عليه السلام نوشته و گفته است :)
اينكه على مى گويد: (من شما را به خاطر خدا مى خواهم و شما مرا به خاطر خودتان ). بدين معنى است كه علمى از اطاعت و فرمانبردارى ايشان از خودش چيزى جز نصرت دين خدا و قيام به حدود آن و حفظ حقوق خداوند اراده نفرموده است و آنان را براى حفظ منافع شخصى خود نمى خواسته است و حال آنكه آنان او را براى بهره هاى نفسى خود از عطا و مقررى و تقرب به وى و فراهم آوردن اسباب جلب منافع دنيايى مى خواسته اند. البته كه خواص ياران على عليه السلام او را به همان منظور مى خواسته اند كه خودش مى خواسته است يعنى اقامه حدود شريعت و زنده ساختن معالم آن .
(137)
از سخنان آن حضرت (ع ) درباره طلحه و زبير
(در اين خطبه كه با عبارت والله ما انكروا على منكرا (183) (به خدا سوگند، آنان كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد نتوانسته اند به من نسبت دهند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و آوردن شواهدى براى آن و اشاره به اينكه مقصود طلحه و زبير و شركت كنندگان در جنگ جمل است بحث مختصر تاريخى و اجتماعى زير را آورده است . او مى گويد:)
على عليه السلام مى فرمايد: به خدا سوگند، آنان نتوانسته اند كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد به من نسبت دهند بلكه چيزى براى من زشت و ناپسند شمرده اند كه دليل و حجت آن به زيان خودشان است نه به سود ايشان و آنان را رشك و دنياخواهى و برترى جويى در مقررى و عطا به اين كار واداشته است كه امير المومنين عليه السلام آن امور را در دين روا نمى دانست و مصلحت هم نمى ديد.
على (ع ) سپس مى گويد: آنان ميان من و خودشان انصاف ندادند و كسى را كه منصف باشد و با انصاف حكم كند قرار ندادند و ناگهان از اطاعت بيرون شدند. و شگفتا! حقى را مى طلبند كه خودشان آن را رها كرده اند، يعنى با خروج خود به سوى بصره چنين تظاهر مى كنند كه در طلب حق هستند و حال آنكه حق را در مدينه رها كرده اند.
سپس مى گويد: آنان خونى را مطالبه مى كنند كه خود آن را ريخته اند - يعنى خون عثمان - طلحه از سرسخت ترين مردم در برانگيختن بر ضد عثمان بود و زبير در اين مورد پس از او قرار داشت . روايت شده است كه عثمان مى گفته است : اى واى بر من از پسر زن خضرمى - يعنى طلحه - كه به او آن همه شمش هاى زر دادم و او آهنگ ريختن خون من دارد و مردم را بر ضد جان من تحريك مى كند. بار خدايا، او را از آن طلاها بهره مند مفرماى و فرجام هاى ستمش را به خودش برگردان !
كسانى كه درباره جنگ خانه عثمان تاليف و تصنيف كرده اند روايت مى كنند كه روز كشته شدن عثمان طلحه جامه را چنان به خود پيچيده بود كه از چشمهاى مردم پوشيده بماند و به خانه تيراندازى مى كرد و همچنين روايت كرده اند كه چون در خانه عثمان را بر كسانى كه او را محاصره كرده بودند بستند و نگذاشتند وارد خانه شوند طلحه آنان را به خانه يكى از انصار برد و آنان را به پشت بام رساند و آنان از آنجا از ديوار خانه عثمان فرود آمدند و او را كشتند.
همچنين روايت كرده اند كه زبير مى گفته است : عثمان را بكشيد كه آيين شما را دگرگون ساخته است . به او گفتند: پسرت بر در خانه اش از او حمايت مى كند. گفت : من ناخوش نمى دارم كه عثمان كشته شود هر چند نخست و پيش از او پسرم را بكشند! همانا فردا عثمان به صورت لاشه يى ميان راه افتاده خواهد بود.
بدين سبب بود كه در جنگ جمل مروان گفت : به خدا سوگند، اينك كه طلحه را مى بينم و بر او چيره ام از خون نمى گذرم و او را در قبال عثمان مى كشم و همان كار را هم كرد و تيرى به كشاله ران يا زير زانويش زد و چندان خون از طلحه رفت كه مرد.
على عليه السلام سپس مى گويد: بر فرض كه من در ريختن خون عثمان شريك آنان باشم آنان هم كه شريك در جرم اند و براى آنان جايز و روا نيست كه خون او را مطالبه كنند و اگر بدون اينكه من شركت در آن كار داشته باشم خودشان آن را انجام داده اند پس در آن صورت از آنان بايد اين خون مطالبه شود نه از كس ديگرى غير از ايشان .
على عليه السلام فرض سوم را بيان كرده است و آن فرض اين است كه على به تنهايى و بدون مشاركت طلحه و زبير عثمان را كشته باشد و اين بدان سبب است كه هيچ كس چنين سخن ياوه يى نگفته است ، مردم در مورد كشته شدن عثمان دو فرض بيشتر نداشته اند يكى آنكه خون عثمان بر عهده على و طلحه و زبير است آن هم نه به اين صورت و معنى كه آنان به كشتن او مباشرت كرده باشند بلكه به اين معنى كه مردم را بر آن كار تحريض و ترغيب كرده و شورانده اند و فرض دوم اين است كه على عليه السلام از اين اتهام برى است و طلحه و زبير از آن برى نيستند.
على (ع ) سپس مى گويد: (آغاز دادخواهى آنان بايد چنان باشد كه به زبان خود حكم كنند). منظور اين است كه اين گروهى كه بيعت را شكسته و خروج كرده اند مى گويند: ما براى امر به معروف و نهى از منكر و اظهار عدل و زنده كردن حق و از ميان بردن باطل قيام و خروج كرده ايم و آغاز عدل اين است كه به زبان خود حكم كنند كه بر آدمى واجب است نخست بر خويشتن قضاوت كند و سپس بر ديگرى و چون خون عثمان بر عهده ايشان هم هست واجب است پيش از آنكه آن را بر ديگران زشت بشمارند براى خود ناپسند ببينند.
آن گاه مى گويد: همانا خرد و بينش من همراه من است چيزى را بر مردم مشتبه نساخته ام و چيزى هم بر من مشتبه نشده است . يعنى رسول خدا (ص ) هرگز براى من چيز مشتبهى بيان نفرموده است بلكه براى من توضيح داده و درست به من شناسانده است .
سپس فرموده است : آرى همين گروه آن گروه ستمگرند و چون آن را با اشاره و به صورت معرفه ايراد فرموده است دليل بر آن است كه با نص و تصريح به على عليه السلام گفته شده بوده است كه گروهى ستمگر بر او خروج مى كنند ولى وقت خروج و تمام صفات و نشانى هاى آنان داده نشده بوده است بلكه برخى از نشانه ها داده شده بوده است و همينكه اصحاب جمل خروج كردند و على عليه السلام آن نشانه ها را ديد فرمود: اين گروه ستمگرند يعنى همان گروهى كه به خروج ايشان بر ضد من وعده داده شده ام و اگر چنين نبود آن را به صورت نكره و نامعين بيان مى داشت .
سپس برخى از نشانه ها را بيان كرده و گفته است اين كار روشن است و همه اين امور در نظر على و ديگران مويد آن است كه اين جماعت همان گروه ستمگرند كه به خروج آنان وعده داده شده است ، اينك باطل از ميان رفته و نابود شده است و زبانش پس از برانگيختن شر بريده شده است .
سپس سوگند مى خورد كه براى آنان حوضى را انباشته خواهد كرد كه كشنده آب آن خودش خواهد بود. اين سخن كنايه از جنگ و خونريزى است و اينكه كشته شدن و نابودى بهره طلحه و زبير مى شود و آنان از كنار آن حوض سيراب برنمى گردند و آن حوض ‍ مانند اين حوضهاى حقيقى نيست كه چون تشنه يى كنار آن برسد سيراب شود و تشنگى او برطرف گردد بلكه از كنار آن برنمى گردند مگر اينكه خوراك شمشيرها شده اند و ديگر كنار هيچ آب و بركه يى فرو نخواهد آمد كه همگى نابود شده اند و پس از آن هيچ آب سرد و گوارايى نمى نوشند.
عمرو بن ليث صفار امير خراسان سپاهى را براى جنگ با اسماعيل سامانى گسيل داشته بود، آن لشكر شكست خورد و پيش عمرو برگشت ، عمرو خشم برآورد و سخنان درشت به سرهنگان گفت . يكى از ايشان گفت : اى امير، براى تو ديگى بزرگ پخته اند ما به لقمه يى از آن رسيديم و باقى آن براى تو اندوخته است ، چرا آن را رها مى كنى برو بازمانده آن را خودت بخور، عمرو ليث صفارى خاموش ماند و پاسخى نداد.
مقصود ما از آوردن داستان عمرو ليث مشاهبت و مناسبت ميان اين دو كنايه بود.
(ابن ابى الحديد پس از توضيح ديگر لغات و اصطلاحات خطبه مى گويد):
على عليه السلام مى فرمايد:
شما چنان بر من هجوم آورديد كه ناقه ها به كره هاى خود هجوم مى آورند و از من مى خواستيد بيعت شما را بپذيرم ، و من خوددارى كردم تا آنكه از اجتماع شما آگاه شدم و با شما بيعت كردم سپس على عليه السلام پس از آنكه طلحه و زبير را به پيمان شكنى و گسستن پيوند خويشاوندى و شوراندن مردم بر ضد خود توصيف كرده است بر آن دو نفرين كرده كه خداوند گرهى را كه آن دو زده اند باز فرمايد و قصد ايشان را استوار نكند و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند بدى ببينند.
آنچه كه آن دو را به وصف فرموده است راست و درست گفته است ؛ نفرين آن حضرت هم محقق شد و بدى اين جهانى آن دو را فرو گرفت نه بدفرجامى آن جهانى زيرا خداوند متعال به زبان رسول گرامى خود به آن دو وعده بهشت داده است و آنان به توبه يى كه انجام دادند و ياران (معتزلى ) ما كه خدايشان رحمت كناد! در كتابها و آثار خود از قول آن دو نقل كرده اند مستحق بهشت شده اند و اگر آن توبه نباشد كه از هلاك شدگان اند. (184)
(138)
از سخنان آن حضرت (ع ) كه اشاره به پيشگويى ها و خونريزيهاى آينده است
(در اين خطبه كه با عبارت يعطف الهوى على الهدى (هواى نفس را به هدايت برمى گرداند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد:)
اين سخن ، اشاره است به وجود امامى كه خداوند متعال او را در آخر الزمان خلق خواهد كرد و در اخبار و روايات به وجود او وعده داده شده است . معنى اين سخن آن است كه هواى نفس را سركوب مى كند و آن را از اراده خويش دور مى سازد و به هدايت عمل خواهد كرد و هدايت بر او چيره و آشكار خواهد بود و در جملات بعدى اين خطبه هم مى گويد: (احكامى را كه با راى و قياس و با گمان غالب صادر شود مقهور و مغلوب مى سازد و به قرآن عمل مى كند آن هم به روزگارى كه مخالفان و ستيزه گران با آن امام ، به هدايت عمل نكرده و فقط به هواى نفس عمل مى كنند و نه بر طبق قرآن بلكه فقط طبق راى خويش حكم مى كنند.)

(سپس مى فرمايد) (تا آنكه جنگى سخت برپا مى شود كه دندانهاى آسياى خود را براى شما آشكار خواهد ساخت ) و اين كنايه از شدت جنگ است همچنان كه نقطه اوج خنده و دهان گشوده هنگامى است كه دندانهاى آسيا آشكار شود همچنين جملات بعد هم نمودارى از شدت جنگ است .
(ابن ابى الحديد سپس بحثى ادبى درباره اعتراض - آوردن جمله معترضه ميان كلام - مطرح كرده و در آن شواهد بسيارى از كلام الله مجيد و اشعار شاعران متقدم ارائه داده است و پس از آن ضمن شرح بقيه اين خطبه و از آنجا كه با عبارت كانى به قد نعق بالشام (گويى هم اكنون او را مى بينم كه در شام بانگ برداشته است ) شروع مى شود مطالب زير را آورده است .)
اين موضوع خبر دادن از كار عبدالملك بن مروان (185) و چگونگى ظهور او در شام و سپس پادشاهى او بر عراق و اشاره به كشته شدن بسيارى از اعراب است كه به روزگار حكومت عبدالرحمان بن اشعث و مصعب بن زبير روى داد. (پس از آن ضمن توضيح پاره يى از لغات و استعارات مى گويد:)
ممكن است اين اشكال به ذهن خواننده خطور كند كه چگونه على (ع ) فرموده است تا عقلهاى پوشيده اعراب به ايشان برگردد و از اين جمله چنين فهميده مى شود كه اين كار بايد به روزگار پسر مروان باشد و حال آنكه ظاهرا چنين نبوده است و عبدالملك در حالى كه پادشاه بوده درگذشته است و پادشاهى او با برگشت عقلهاى پوشيده اعراب نابود نشده است .
مى گويم : چنين پاسخت مى دهم كه مدت پادشاهى فرزندان عبدالملك هم در واقع پادشاهى خود اوست و پادشاهى از فرزندان مروان زايل نشد تا آنكه خرد و عقل پوشيده عرب به خودش برگشت و منظور از عرب در اينجا بنى عباس و ديگر ابو اعرابى است كه هنگام ظهور دولت آنان از ايشان پيروى كردند نظير: قحطبه بن شبيب طائى و دو پسرش حميد و حسن و (بنى رزتنى ) (186) كه طاهر بن حسين و اسحاق بن ابراهيم مصعبى هم از ايشان اند و از قبيله خزاعه شمرده مى شوند و ديگر اعرابى كه پيرو بنى عباس ‍ بوده اند. در مورد ابومسلم هم گفته شده است كه اصل او از عرب است و همه اين اشخاص و پدرانشان در حكومت اموى و مروانى از افراد مقهور و مستضعف و ناتوان بودند و هيچ كس از ايشان قيامى نكرد و هيچ كس براى دسترسى به پادشاهى از جاى نجست تا آنكه خداوند متعال خرد و حميت و غيرت اين اعراب را به آنان ارزانى داشت و براى خاطر دين و نجات مسلمانان از ستم مروانيان قيام كردند و آن دولتى را كه خداوند ناخوش مى داشت و نابودى آن را مقدر فرموده بود از ميان برداشتند.
امير المومنين عليه السلام به مسلمانان فرمان مى دهد كه پس از نابود كردن آن دولت به قرآن و سنت و راه و رسمى كه بر راه پيامبر استوار است يعنى راه و رسم دوران حكومت خودش متعهد و ملتزم باشند، گويا از اين بيم داشته است كه اين خبر يعنى منقرض ‍ شدن حكومت ستمگر بنى مروان پس از بازگشت خرد و انديشه عرب را چنان معنى كنند كه بايد از حاكمان حكومت جديد پيروى كنند و آنچه انجام دهند پسنديده است . بدين سبب آنان را اين چنين سفارش مى كند و مى گويد: چون دولت مروانيان منقرض شد بايد بر كتاب و سنت و همين راه و رسمى كه من يا از آن شما جدا مى شوم متعهد و پايبند باشيد.
(139)
از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام شورى
در اين خطبه كه پس از مرگ عمر براى افراد شورى ايراد شده و با عبارت (لن يسرع احد قبلى الى دعوه حق وصله رحم) (هرگز كسى پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى و شتاب نگرفته است ) شروع مى شود (ابن ابى الحديد بحث زير را ايراد كرده است .) (187)
از اخبار روز شورى و به ولايت رسيدن عثمان
ما در مباحث گذشته درباره شورى چندان سخن گفتيم كه در آن كفايت است (188) و اينك مطالبى را مى آوريم كه در مباحث گذشته نياورده ايم و اين روايتى است كه آن را عوانه (189) از اسماعيل بن ابى خالد از شعبى در كتاب الشورى و مقتل عثمان نقل كرده است و ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى هم در بخش افزونيهاى كتاب السقيفه آن را آورده است . او مى گويد:
چون عمر زخم خورد تعيين حاكم و حكومت را در اختيار شورايى مركب از شش تن نهاد كه عبارتند: على بن ابى طالب ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبيدالله و سعد بن مالك (سعد بن ابى وقاص ) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت : رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از اين شش تن خشنود بود و ايشان از ديگران براى اين حكومت سزاوارترند. عمر به صهيب بن سنان وابسته و برده آزاد كرده عبدالله بن جدعان كه گفته اند اصل او از شاخه هاى قبيله ربيعه بن نزار است كه به (عنزه ) معروف بوده اند، فرمان داد تا هنگامى كه آن گروه براى خود كسى از ميان خويش را به خلافت برنگزيده اند با مردم نماز گزارد و عمر ترديد نداشت كه حكومت به يكى از اين دو مرد يعنى على با عثمان خواهد رسيد. (190)
عمر گفت : اگر طلحه رسيد همراه ايشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از ميان خويش يكى را برگزينند. روايت شده است كه عمر پيش از آنكه بميرد سعد بن ابى وقاص را از عضويت شورى كنار نهاد و گفت : اين چهار تن ديگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذاريد كه براى امام امير و فرمانده باشد. سپس عمر گفت : اگر ابو عبيده بن جراح زنده مى بود درباره او بر دل من شك و ترديدى خطور نمى كرد، اينك اگر سه تن با حكومت كسى موافقت كردند شما هم با آنان هماهنگ باشيد و اگر اختلاف كردند با آن گروه باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنهاست .
آن گاه عمر به ابو طلحه انصارى گفت : اى ابو طلحه ! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است كه خداوند دين را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشيده است ، اينك هم از ميان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب كن و با آنان هر روز يك بار پيش اين گروه برويد و آنان را تشويق كنيد تا از ميان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزينند.
سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع كرد و به آنان گفت : كه به ابو طلحه چه سفارشى كرده است و در وصيت خود نوشت كه آن كس كه به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابو موسى اشعرى به ولايت كوفه بگمارد كه عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل كرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضايت سعد به كسى كه پس از عمر خليفه مى شود چنين سفارشى كرده باشد. (191)
شعبى مى گويد: يكى از انصار كه او را متهم نمى دارم براى من چنين گفت - احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است -: كه چون على بن ابى طالب از پيش عمر بيرون آمد عباس بن عبدالمطلب كنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنيدم به عباس مى گويد: به خدا سوگند، كار از دست ما بيرون شد. عباس گفت : چگونه دانستى ؟ گفت : مگر سخن عمر را نشنيدى كه مى گفت : (همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد) و اين به سبب آن است كه پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظير اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند براى من كارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنكه من فقط به يكى از آن دو اميدوارم ، و عمر با اين كار خود دوست مى داشت به ما بفهماند كه عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضيلتى است و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه خداوند چنين فضيلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه كه براى فرزندان ايشان هم بر فرزندان ما فضيلتى قرار نداده است . همانا اگر عمر نميرد به او خواهم گفت كه در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بدانديشى او را در مورد خودمان به او تذكر مى دهم و اگر بميرد كه بدون ترديد خواهد مرد، اين گروه هماهنگ خواهند شد كه حكومت را از ما برگردانند. اگر چنين كنند كه بدون ترديد چنين خواهند كرد، مرا چنان كه خوش ‍ ندارند خواهند ديد و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حكومت و محبت دنيا نيست بلكه حكومت را براى آشكار ساختن عدالت و قيام به كتاب و سنت خواهانم .
گويد: در اين هنگام على برگشت مرا ديد من هم او را ديدم و فهميدم كه از اين كار من ناراحت شده است . گفتم : اى ابا حسن ، باكى نداشته باش . به خدا سوگند، اين سخنى را كه من از تو شنيدم در اين جهان تا با هم باشيم هيچ كس نخواهد شنيد. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هيچ آفريده يى اين سخن را از من نشنيد.
عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است :
چون عمر مرد و او را كفن كردند و براى اينكه بر او نماز گزارده شود آماده اش كردند على بن ابى طالب جلو رفت و كنار سر عمر ايستاد و عثمان جلو رفت و كنار پاى عمر ايستاد؛ على عليه السلام فرمود: براى نماز اين چنين بايد ايستاد و عثمان گفت : نه كه چنين بايد ايستاد. عبدالرحمان گفت : چه زود اختلاف پيدا كرديد! اى صهيب ، بر عمر نماز بگزار كه او تو را پسنديده است كه نمازهاى واجب را با مردم بگزارى . صهيب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.
شعبى مى گويد: اعضاى شورى وارد حجره يى شدند و همگى براى رسيدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخيل بودند؛ گروهى براى اين جهان و گروهى براى خير آن جهان . چون كار به درازا كشيد عبدالرحمان بن عوف گفت چه كسى از شما حاضر است خود را از خليفه شدن كنار بكشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر اين امت انتخاب كند؟ من با كمال ميل حاضرم از خليفه شدن كنار بروم و آيا اجازه دارم براى شما كسى را انتخاب كنم ؟ همگان جز على بن ابى طالب گفتند: خشنوديم ، ولى على گفت : بايد بنگرم و بينديشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود. ابو طلحه انصارى روى به على (ع ) كرد و گفت : اى ابا حسن ! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حكومت براى تو باشد چه براى غير تو. على (ع ) به عبدالرحمان گفت : سوگند بخور و عهد و پيمان خدايى با من ببند كه فقط حق را برگزينى و از هواى دل پيروى مكنى و گرايش به دامادى و پيوند سببى و خويشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نكنى و كوشش كنى كه براى اين است بهترين ايشان را برگزينى . عبدالرحمان براى على (ع ) به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد و گفت : براى خودم و براى امت كمال كوشش را خواهم كرد و هيچ گرايشى به هواى نفس و خويشاوندى سببى نخواهم داشت .
گويد: عبدالرحمان بيرون رفت و سه روز با مردم رايزنى كرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسيار شد و در اين شك نداشتند كه عبدالرحمان بن عوف با على بيعت خواهد كرد. جز خاندان بنى هاشم ، هواى دل قريش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و اين گروه كمترين گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند كه با كداميك از آن دو تن بيعت شود.
گويد: در اين هنگام مقداد بن عمرو پيش آمد مردم جمع بودند؛ او گفت : اى مردم آنچه مى گويم بشنويد! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت : اين مردم ! شما اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با على بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . مقداد به او گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن كتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نكوكاران سخن تو را شنيده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربيعه هم ، به او گفت : اى پسر همپيمان فرومايه ! از چه هنگامى كسى چون تو چنين گستاخ شده است كه در كار قريش دخالت كند! عبدالله بن سعد بن ابى سرح گفت : اى گروه اگر مى خواهيد قريش گفتار اختلاف و پراكندگى نشود با عثمان بيعت كنيد. عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهيد مسلمانان اختلاف و پراكندگى پيدا نكنند با على بيعت كنيد. سپس به عبدالله بن سعد روى كرد و گفت : اى تبهكار، فرزند تبهكار! آيا تو كسى هستى كه مسلمانان از تو خيرخواهى يا در كارهاى خود با او رايزنى كنند! در اين هنگام صداها بلند شد و منادى يى كه به درستى دانسته نشد كيست و قريشيان مى پندارند كه او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه كسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است : اى عبدالرحمان ، خود را از اين كار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده كه همان صحيح و صواب است .
شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب كرد و گفت : عهد و پيمان خداوند به همان سختى و استوارى كه خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفته است بر گردن تو باشد كه اگر با تو بيعت كنم بايد به كتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ‍ ابو بكر و عمر عمل كنى . على عليه السلام فرمود: نه كه به اندازه طاقت و ميزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم كرد. و مردم گوش ‍ مى دادند.
عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان كرد و همان سخن را گفت . عثمان گفت : آرى ، هرگز از همين راه برنمى گردم و چيزى از آن را فروگذار نخواهم كرد.
عبدالرحمان بن عوف باز روى به على كرد و آن سخن را سه بار تكرار كرد و براى عثمان هم سه بار تكرار كرد. پاسخ على (ع ) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان . عبدالرحمان به عثمان ، گفت : دست دراز كن و عثمان دست دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد و آن گروه كه همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بيعت كرده بودند برخاستند و بيرون رفتند و على با عثمان بيعت نكرد.
گويد: عثمان در حالى كه چهره اش شاد و رخشان بود پيش مردم آمد و على در حالى كه شكسته خاطر و چهره اش گرفته بود پيش ‍ مردم آمد و مى گفت : اى پسر عوف ، اين نخستين روز نيست كه پشت به پشت يكديگر داديد و ما را از حق خودمان بازداشتيد و ديگران را بر ما ترجيح داديد، همانا اين كار براى ما سنت شده است و راهى است كه شما آن را رها كرده ايد.