جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴
دكتر محمود مهدوى دامغانى
- ۵ -
سركارگران به
سالار زنگيان گفتند : خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان
گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت ، نه ترا عادت مى كنند و نه ما را،
بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى
- صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما
آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه
شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان
را رها كرد.
آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان
(79) از رودخانه دجيل (اهواز) عبور كرد و به شورشيان گفت : مواظب بردگان
خود باشيد و آنان را حفظ كنيد، و آنجا پانزده هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت
كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر
سو پيش او جمع شدند.
(80)
چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : آنان در چه
سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا
ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند
و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى
كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير
عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : روز سوم شوال ، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه
گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون
شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب
نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابو صالح قصير بود
همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد، و چون شمار سياهان كه بر
او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت : هر كس از
ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد بود.
ابو جعفر طبرى مى گويد : به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن
حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب
او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان
براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود
داشت ، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم ، در اين هنگام آن قوم
رسيدند و زنگيان فرياد بر آوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه
(سودان ) و كنيه اش ابو صالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام (خونگير) پيش دويدند،
فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او
بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان
- خليفه - با او روياروى
شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن
سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار
سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از
ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه
زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و
- آنها بر آنان شوره و نمك بار مى كردند
- بنهاد.
ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت
(81) گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از
سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد؛ ياران صاحب زنج گفتند :
اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم . گفت : اين كار
روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را
كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان
بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ وگرنه در آن صورت
جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن
را به حال خود رها كرد و رفت
(82).
ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت ، بزرگان آن دهكده
پيش او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند
و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى
زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و
ليف خرما بر آن بست و سوار شد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين وضع تصديق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام در اين
خطبه است كه فرموده است : گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است
كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان
با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : نخستين مالى كه كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار
درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از
سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او
كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق
بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و
سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و
تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى
شد.
ابو جعفر مى گويد : پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او
بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى در گرفت كه در همه آنها پيروزى
با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با
خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل خويش بر نيزه مى زد و از
فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه
اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه
را مى زد.
ابو جعفر مى گويد : پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با
شش هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او
از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه
به بيش از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و
سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و
يارانش شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به
(كثير) و
(شيطان ) افتادند، او بر
آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و
فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابو لجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و
سلام شامى بودند.
در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به
او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند
و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى
(83) بر تن داشت و عمامه يى بر سر و كفش بر پا داشت ، در دست راستش شمشير
و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل
رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست
خويش كشت و شروع به فرا خواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد
و در آنجا از يارانش كسى غير از ابو الشوك و مصلح و رفيق و مشرق ، يعنى همان دو
برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال
عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و
آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه
خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب
زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از بصره با
شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف
شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان
شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه
بسيارى از ايشان گريخته اند و چون دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط
حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اين رو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر
اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت .
گويد : مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از
كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش بود دست يافتند. آنگاه گروهى
از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد
با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره
فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى
خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است .
محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد؛
بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى
پيش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را
از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.
سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به
آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : جنگى كه به شكست و زيان صاحب زنج تمام شد روز يكشنبه
سيزدهم ذوالقعده سال دويست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز كه دوشنبه بود
مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند كه پيروزى خود را بر او روز يكشنبه ديده
بودند، مردى از مردم بصره كه نامش حماد ساجى و از جنگجويان دريا و به چگونگى جنگ در
بلم و كشتى آشنا بود و مى دانست چگونه بايد بر آن سوار شد، بسيارى از كسانى كه
داوطلبانه براى انجام كار خير جنگ مى كردند و تيراندازان ورزيده و مردم مسجد جامع و
گروهى از قبيله هاى بلاديه و سعديه و افراد ديگرى از بنى هاشم و قرشى ها و كسانى كه
دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان كه سه بلم بزرگ آكنده از
تيراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام كرده بودند كه همگى آرزومند شركت
در اين جنگ بودند، و بيشتر مردم پياده حركت كردند گروهى از آنان سلاح داشتند و
گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نيمروز وارد رودخانه معروف
به ام حبيب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پياده از كنار رودخانه مى رفتند
چه آنان كه جنگجو بودند و چه آنان كه نظاره گر، و چنان بود كه تا جايى كه چشم مى
ديد انباشته از مردم بود.
سالار زنگيان دوستان خود، زريق و ابو الليث اصفهانى را گسيل داشت و آن دو را در
منطقه خاورى رودخانه (شيطان
) به فرماندهى كسانى كه كمين ساخته بودند گماشت ، صاحب زنج خود در
جايگاهى مستقر بود، سپس دو دوست ديگر خود شبل و حسين حمامى را دستور داد همراه
گروهى در بخش باخترى رودخانه كمين كنند، به على بن ابان مهلى هم دستور داد با بقيه
كسانى كه همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد كه خود و يارانش با
سپرهاى خود چهره خويش را بپوشانند و هيچيك از ايشان به آنان حمله نكنند تا آن قوم
برسند و با شمشيرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند، و به
نيروهايى كه در دو سوى رودخانه كمين كرده بودند پيام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند
و احساس كرديد كه يارانتان بر آنان حمله كرده اند از سوى رودخانه بيرون آييد و
فرياد بر آوريد و حمله كنيد.
صاحب زنج پس از اين جنگ به ياران خود مى گفته است همينكه جمع مردم بصره فرا رسيدند
و آنان را ديدم متوجه شدم كه كارى سخت هول انگيز است و چنان مرا به بيم انداخت و
سينه ام را انباشته از ترس و خوف كرد كه ناچار متوسل به دعا شدم و از ياران من جز
تنى چند كسى با من نبود كه مصلح از جمله ايشان بود و هر يك از ما كشته شدنش در نظرش
مجسم بود، مصلح مرا از بسيارى لشكر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وا مى داشت ناچار
به او اشاره مى كردم كه ساكت و آرام باش ، و همينكه آن قوم به من نزديك شدند عرضه
داشتم : پروردگارا، اين ساعت درماندگى و دشوارى است مرا يارى فرماى ! ناگاه
پرندگانى سپيد ديدم كه روى آوردند و با آن جمع روياروى شدند! هنوز دعاى من تمام
نشده بود كه ديدم قايقى از قايقهاى ايشان واژگون شد و همه كسانى كه در آن بودند غرق
شدند پس از آن بلمى غرق شد و پياپى يكى پس از ديگرى غرق مى شد! و در همين حال ياران
من بر آنان حمله كردند و كسانى بر دو سوى رودخانه كمين ساخته بودند از كمين بيرون
آمدند و فرياد بر آوردند و به جان مردم در افتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق
و گروهى به اميد نجات به طرف رودخانه گريختند و شمشيرها آنان را فرو گرفت ، هر كس
پايدارى كرد كشته شد و هر كس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا كه بيشتر آن لشكر
نابود شدند و جز شمارى اندك كسى از ايشان رهايى نيافت و شمار گمشدگان در بصره بسيار
شد و بانگ ناله و زارى زنان ايشان بلند گرديد.
ابو جعفر طبرى مى گويد : روز بلم و جنگ بلم كه مردم آن را در اشعار خويش بسيار ياد
كرده اند و شمار كشتگان آنرا بسيار دانسته اند همين جنگ است ، و از جمله افراد بنى
هاشم كه در اين جنگ كشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سليمان هستند
(84). آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى كشتگان را جمع كرد كه چند بلم از
آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبيب بيرون آورد و سرها را سوار بر اشتران كرد و
سرها به بصره رسيد و كنار آبشخورى كه به آبشخور قيار معروف بود شتران را نگه داشتند
و مردم كنار آن سرها مى آمدند و سر هر كس را وابستگانش برمى داشتند. كار صاحب زنج
پس از اين روز بالا گرفت و نيرومند شد و دلهاى مردم بصره از بيم او انباشته شد و از
جنگ با او خوددارى كردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان
- خليفه - جعلان تركى را
همراه لشكرى گران با ساز و برگ به يارى مردم بصره گسيل داشت .
(85)
ابو جعفر طبرى مى گويد : ياران على بن محمد صاحب زنج
(86) به او گفتند : ما جنگجويان مردم بصره را كشتيم و در آن شهر كسى جز
افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بريم . او ايشان
را از اين كار منع كرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت : بر عكس چون بصره را به
بيم و هراس انداخته ايم بايد از آن فاصله بگيريم و دور شويم ، وقتى ديگر آنرا مى
گشاييم و با ياران خود به شوره زارى در كنار دورترين آبهاى بصره موسوم به شوره زار
ابوقره كه نزديك رود حاجر قرار دارد كوچ كرد و همانجا مقيم شد و به يارانش دستور
داد براى خود پرچين و كوخ بسازند، اين شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهكده ها
متوسط است ، يارانش را به چپ و راست گسيل داشت و آنان بر دهكده ها غارت مى بردند
مزدوران را مى كشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ايشان را به سرقت
.
در اين هنگام يكى از يهوديان اهل كتاب كه نامش مارويه
(87) بود پيش او آمد و دستش را بوسيد و براى او سجده كرد و سپس از صاحب
زنج سؤ الهاى بسيارى پرسيد كه پاسخش داد، آن يهودى به ياوه چنين مى پنداشت كه صفات
او را در تورات ديده است ! و معتقد است كه بايد همراه او جنگ كندو از نشانه هايى در
دست و بدنش پرسيد و گفت : همگى در كتابهاى يهوديان آمده است ! آن يهودى همراه صاحب
زنج ماند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : هنگامى كه جعلان تركى با لشكر خويش به بصره رسيد شش ماه
همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى كرد ولى هرگاه دو گروه روياروى مى شدند فقط سنگ و
زوبين به يكديگر پرتاب مى كردند و جعلان راهى براى جنگ با او پيدا نمى كرد زيرا محل
استقرار صاحب زنج زمينى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پيچيده درهم آن چنان كه
اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگيان گرد خود و يارانش خندق كنده بود.
او بر لشكر جعلان شبيخونى زد كه گروهى از يارانش را كشت و ديگران از او سخت در بيم
و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجويان بلاليه و سعديه را همراه لشكرى
گران به جنگ او فرستاد، صاحب زنج با ايشان در افتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى
بسيار از ايشان را كشت و آنان گريزان برگشتند جعلان هم با ياران خود به بصره برگشت
و در حالى كه داخل ديوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از جنگ با صاحب زنج
براى سلطان ظاهر ساخت ، سلطان او را از آن كار بازداشت و به سعيد حاجب دستور داد
براى جنگ با آنان به بصره برود.
طبرى مى گويد : يكى از خوشبختى هايى كه براى سالار زنگيان اتفاق افتاد اين بود كه
بيست و چهار كشتى دريانورد كه آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و
راهزنى ياران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و كالاى بسيارى كه در كشتى ها بود
تصميم گرفتند كه آن كشتى ها را به يكديگر ببندند و به صورت جزيره يى در آوردند كه
اول و آخر آن به يكديگر باشد و اين كار را انجام دادند و وارد دجله شدند، سالار
زنگيان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع كردم ، مورد خطاب
قرار گرفتم و به من گفته شد : هم اكنون پيروزى بزرگى بر تو سايه افكنده است ،
نگريستم و چيزى نگذشت كه كشتى ها آشكار شد ياران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى
آنها رفتند، جنگجويان ايشان را كشتند و بردگانى را كه در كشتى ها بودند به اسيرى
گرفتند و اموالى بيرون از شمار به غنيمت آوردند كه مقدارش شناخته شده نبود، سه روز
آنرا در اختيار ياران خويش قرار دادم كه هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم
باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.
ابو جعفر مى گويد : آنگاه در ماه رجب سال دويست و پنجاه شش زنگيان وارد شهر
(ابله
)
(88) شدند و چنين بود كه جعلان ترك از مقابل زنگيان به بصره عقب نشينى
كرد، سالار زنگيان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسيل مى داشت و او با مردم
ابله از سوى نهر عثمان با پيادگان يا كشتى هايى كه از ناحيه دجله براى او فراهم بود
جنگ مى كرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحيه رودخانه معقل هم گسيل مى داشت .
از قول سالار زنگيان نقل شده كه مى گفته است ، ميان ابله و عبادان (آبادان ) دو دل
بودم كه به كداميك حمله كنم ، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى اين كار
فرا خواندم و آماده ساختم ؛ به من خطاب شد كه نزديك ترين دشمن و دشمنى كه سزاوار
است از او به كس ديگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدين سبب سپاهى را كه براى رفتن
به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگردانم . زنگيان با مردم ابله پيوسته جنگ
مى كردند تا سرانجام آنرا گشودند
(89) و آتش زدند و چون بسيارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به
يكديگر پيوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره
هاى آتش را تا كنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسيارى كشته شدند و با آنكه
بسيارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسيارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم
پس از سوختن ابله خودشان تسليم فرمان صاحب زنج شدند كه دلهايشان ناتوان شده بود و
از او بر جان و حريم و ناموس خود بيم داشتند، اين بود كه به دست خود شهرشان را به
او سپردند و ياران و سپاهيان سالار زنگيان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را كه در
آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا ميان ياران خويش تقسيم كرد و مردم آبادان اموالى
هم به سالار زنگيان دادند تا از ايشان دست بدارد.
ابو جعفر مى گويد : زنگيان پس از آبادان آهنگ اهواز كردند. مردم اهواز در برابر
آنان پايدارى نكردند و آنان هم هرچه در آن بود آتش زدند و كشتند و غارت كردند و
ويران ساختند.
ابراهيم بن محمد مدبر كاتب مقيم اهواز بود و جمع آورى خراج بر عهده اش بود و درآمد
زمينها هم به او مى رسيد نخست بر چهره اش ضربتى زدند و سپس او را به اسيرى گرفتند و
همه اموال و اثاثيه و برده و اسبهاى جنگى و ابزار كه در اختيارش بود از او گرفتند و
بدين سبب ترس مردم بصره از زنگيان فزونى گرفت و گروه بسيارى از ايشان از آن شهر كوچ
كردند و به شهرهاى مختلف پراكنده شدند و عوام مردم شايعه هاى گوناگون ساختند و نقل
كردند.
(90)
ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون سال دويست و پنجاه و هفت فرا رسيد
(91) سلطان بغراج ترك را به فرماندهى لشكر بصره گماشت و سعيد بن صالح
حاجب را براى جنگ با صاحب زنج گسيل داشت و به بغراج فرمان داد او را با اعزام مردان
و نيروها مدد دهد. همينكه سعيد كنار رودخانه معقل رسيد لشكرى از سالار زنگيان را
كنار رودخانه اى كه به مرغاب معروف است ديد با آنان در افتاد و ايشان را شكست داد و
آنچه از اموال و زنان كه در دست ايشان بود آزاد كرد. سعيد در اين جنگ زخم برداشت ،
از جمله اينكه دهانش زخمى شد. سپس به سعيد خبر رسيد كه يكى از لشكرهاى سالار زنگيان
در ناحيه اى كه به فرات معروف است مستقر است . او آهنگ آنجا كرد و آن لشكر را نيز
شكست داد و برخى از فرماندهان و سران سپاه سالار زنگيان از او امان خواستند و كار
زنگيان به آنجا رسيد كه گاهى زنى يكى از آنان را مى ديد كه خود را در پناه درخت و
خاربنى قرار داده است ، او را مى گرفت و به لشكرگاه سعيد حاجب مى آورد و آن مرد
زنگى تسليم بود و از حركت با آن زن امتناعى نداشت .
سعيد حاجب تصميم به جنگ با سالار زنگيان گرفت و به كرانه باخترى دجله رفت و چند
حمله پياپى كرد كه در همه جنگها پيروزى با سعيد بود؛ سرانجام صاحب زنج چنان مصلحت
ديد كه كسى را پيش دوست خود يحيى بن محمد بحرانى كه در آن هنگام كنار رود معقل
مستقر بود و لشكرى از زنگيان هم با او بود بفرستد؛ او كسى را گسيل داشت و به يحيى
بن محمد فرمان داد هزار مرد از لشكر خود را به سرپرستى سليمان بن جامع و ابو الليث
كه هر دو از سرهنگان بودند شبانه براى شبيخون زدن به سپاه سعيد حاجب گسيل دارد و به
آنان دستور داد شبى كه او تعيين مى كند هنگام سحر و بر آمدن سپيده دم به سپاه سعيد
حمله كنند. آنان همين گونه رفتار كردند و سعيد را غافلگير كردند و هنگام سپيده دم
بر او و سپاهيانش حمله كردند و بسيارى از آنان را كشتند. سعيد بامداد آن روز سخت
ناتوان شده بود، و چون گزارش كار وى به سلطان رسيد به او فرمان داد كه به بارگاه
سلطان برگردد و سپاهى را كه همراه اوست به منصور بن جعفر خياط بسپرد. منصور در آن
هنگام سالار جنگ اهواز بود و برايش فرمانى صادر شد كه به جنگ سالار زنگيان برود و
آهنگ او كند. ميان منصور و سالار زنگيان جنگى در گرفت كه پيروزى نصيب زنگيان شد و
گروهى بسيار از ياران منصور كشته شدند و از سرهاى بريده شده پانصد سر را به لشكرگاه
يحيى بن محمد بحرانى فرستادند كه كنار رود معقل به نيزه نصب شد.
ابو جعفر طبرى گويد : پس از آن هم ميان زنگيان و ياران سلطان در اهواز جنگهاى
بسيارى روى داد كه على بن ابان مهلبى فرماندهى آنها را بر عهده داشت ، شاهين بن
بسطام كه از بزرگان درگاه سلطان بود كشته شد و ابراهيم بن سيما كه از اميران نام
آور بود شكست خورد و گريخت و زنگيان بر لشكرگاه او دست يافتند و پيروز شدند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين ، در همين سال جنگ بصره اتفاق افتاد و چنان بود
كه سالار زنگيان مانع رسيدن خواربار به مردم بصره شده بود و اين كار به آنان زيانى
بزرگ زد، وانگهى صاحب زنج هر صبح و شام با لشكريان و زنگيان خود به بصره حمله مى
كرد و چون شوال آن سال فرا رسيد تصميم گرفت همه ياران و سپاهيان خود را براى حمله
به بصره فراهم آورد و براى خراب كردن آن كوشش كند، او مى دانست مردم بصره ناتوان و
پراكنده شده اند و محاصره هم به آنان زيان بسيار رسانده و دهكده هاى حومه آن هم
ويران شده است . سالار زنگيان كه به حساب نجوم نگريسته بود اطلاع داشت كه ماه در شب
چهاردهم
(92) به حالت خسوف خواهد بود. محمد بن سهل مى گويد : شنيدم سالار زنگيان
مى گفت : من در نفرين به مردم بصره كوشيدم و در پيشگاه خداوند براى تعجيل در ويرانى
زارى كردم ، مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : بصره براى تو همچون گرده نانى
است كه از اطراف آن مى خورى و چون نيمى از آن نان را خسوفى كه همين شبها منتظر آن
هستيم تاءويل كردم كه نيمى از ماه پوشيده خواهد شد و خيال نمى كنم پس از آن كار
مردم بصره رو به راه باشد.
گويد : سالار زنگيان اين موضوع را چندان گفت كه ميان يارانش شايع شد و همواره به
گوش آنان مى رسيد و ميان خود منتظر همان فرصت بودند.
سالار زنگيان سپس محمد بن يزيد دارمى را كه يكى از ياران بحرينى او بود فرا خواند و
او را ميان اعراب باديه گسيل داشت تا هر كس از آنان را كه مى تواند فراهم آورد. او
با گروه بسيارى از بدويان باز آمد. صاحب زنج سليمان بن موسى شعرانى را به بصره گسيل
داشت و فرمان داد به بصره درآيد و با مردم آن در افتد و همچنين به او فرمان داد
اعراب بدوى را براى اين كار تمرين دهد. چون ماه گرفتگى واقع شد على بن ابان را
همراه لشكرى از زنگيان و گروهى از اعراب بدوى به بصره فرستاد و به او فرمان داد از
جانب قبيله و محله بنى سعد به بصره هجوم ببرد و براى يحيى بن محمد بحرانى نوشت از
جانب رودخانه عدى حمله كند و بقيه اعراب بدوى را هم ضميمه لشكر او كرد.
نخستين كسى كه با مردم بصره درگير شد على بن ابان بود. در آن هنگام بغراج تركى
همراه گروهى از لشكريان مقيم بصره بود، او دو روز با آنان جنگ كرد. يحيى بن محمد از
جانب قصر انس به قصد تصرف پل پيش آمد، على بن ابان هم هنگام نماز جمعه كه سيزده روز
از شوال باقى مانده بود وارد شهر شد و شروع به كشتن مردم و آتش زدن خانه ها و
بازارها كرد. بغراج تركى و ابراهيم بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان هاشمى كه معروف به
بريه و مردى پيشوا و سالار و مورد اطاعت بود، با گروهى بزرگ جنگ كردند و آن دو
توانستند على بن ابان را به جاى خود برگردانند. او بازگشت و آن شب را بر جاى ماند و
فردا صبح زود برگشت و در آن حال لشكر مقيم بصره پراكنده شده بودند و هيچكس در مقابل
او براى دفاع باقى نمانده بود. بغراج با همراهان خود به جانبى عقب نشسته بود و
ابراهيم بن محمد هاشمى - بريه
- هم گريخته بود. على بن ابان ميان مردم شمشير نهاد، ابراهيم بن محمد
مهلبى كه پسر عموى على بن ابان بود پيش او آمد و از او براى مردم بصره كه همگى حاضر
شده بودند امان گرفت و او آنان را امان داد و منادى او بانگ برداشت كه هر كس امان
مى خواهد در خانه ابراهيم بن محمد مهلبى حاضر شود، همه مردم بصره حاضر شدند آن چنان
كه همه كوچه ها از آنان انباشته شد. على بن ابان همين كه اين اجتماع بصريان را ديد
فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد نخست دهانه كوچه ها و راهها را بستند و نسبت به
آنان مكر ورزيد و به زنگيان دستور داد ميان ايشان شمشير نهادند و هر كس كه آنجا
حضور يافته بود كشته شد. على بن ابان پايان آن روز از بصره برگشت و در قصر عيسى بن
جعفر كه در خريبه است مستقر شد.
ابو جعفر طبرى همچنين ، از قول محمد بن حسن بن سهل ، از قول محمد بن سمعان نقل مى
كند كه مى گفته است : آن روز در بصره بودم و شتابان به طرف خانه خودم كه در كوچه
مربد بودم مى گريختم تا در آن متحصن شوم . مردم بصره را ديدم كه فرياد درد و اندوه
بر آورده و مى گريزند و قاسم بن جعفر بن سليمان هاشمى را در حالى كه شمشير بر دوش
داشت و سوار استرى بود و از پى مردم مى آمد فرياد مى كشيد اى واى بر شما كه شهر و
حريم و ناموس خود را اين چنين تسليم مى كنيد، اين دشمن شماست كه وارد شهر شده است !
هيچكس به او توجه نمى كرد و سخن او را گوش نمى داد، او هم گريزان رفت ؛ من وارد
خانه خودم شدم و در خانه ام را بستم و بر فراز بام رفتم ، اعراب صحرانشين و پيادگان
زنگيان از كنار خانه ام مى گذشتند، مردى سوار بر اسبى سرخ رنگ كه نيزه يى در دست
داشت و بر سر آن پارچه زردى بسته بود پيشاپيش آنان حركت مى كرد. بعدها پرسيدم كه او
چه كسى بود؟ گفتند : على بن ابان بود.
گويد : منادى على بن ابان بانگ برداشت : هر كس از خاندان مهلب است به خانه ابراهيم
بن يحيى مهلبى برود! گروهى اندك وارد آن شدند و در را به روى خود بستند، آن گاه به
زنگيان گفته شد : مردم را بكشيد و هيچكس از ايشان باقى مگذاريد! ابو الليث اصفهانى
يكى از سرهنگان پيش زنگيان آمد و به آنان گفت :
(كيلوا)
- و اين رمز و نشانه يى بود كه مى شناختند و در مورد كسانى كه بايد
بكشند مى گفتند، در اين حال شمشير مردم را فرو گرفت و به خدا سوگند، من فرياد
شهادتين و ناله هاى ايشان را كه در حال كشته شدن بلند بود مى شنيدم ، صداى مردم به
تشهد چنان بلند شد كه در طفاوه كه از آنجا بسيار دور بود شنيده مى شد.
گويد : سپس زنگيان در كوچه هاى بصره و خيابانهاى آن پراكنده شدند و هر كه را مى
يافتند مى كشتند. همان روز على بن ابان وارد مسجد شد و آن را آتش زد و به محله
(كلاء)
رسيد و آن را تا كنار پل به آتش كشيد و آتش به هر چيزى كه مى گذشت از انسان و
چهارپا و كالا و اثاث نابود مى ساخت ، پس از آن هم زنگيان هر صبح و شام كسى را مى
يافتند پيش يحيى بن محمد بحرانى كه در يكى از كوچه هاى بصره فرود آمده بود مى
بردند، هر كه مالى داشت از او اقرار مى گرفت و پس از اينكه مال خود را نشان مى داد
او را مى كشت و هر كس را تهيدست بود هماندم مى كشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان در محله بنى سعد تا اندازه يى از تباهى دست
كشيده و حال گروهى از خاندان مهلب و پيروان ايشان را مراعات كرده بود و چون اين
موضوع به على بن محمد صاحب زنج گزارش شد، زيرا كه با او در شدت خونريزى موافق بود و
كارى كه كرده بود دلخواه و مورد پسندش بود. صاحب زنج براى يحيى بن محمد نوشت : براى
اين كه مردم آرام بگيرند و كسانى كه خود را مخفى كرده اند و مشهور به توانگرى هستند
خود را آشكار سازند تظاهر به خوددارى از آزار مردم كن و چون آنان خود را آشكار
ساختند آنان را بگيرند و آزاد نسازند تا هنگامى كه اموال پوشيده خود را نشان دهند.
يحيى بن محمد چنين كرد و پس از مدتى هيچ روز نمى گذشت مگر اينكه جماعتى را پيش او
مى آوردند هر يك كه معروف و شناخته شده به ثروت بود نخست ثروت و اموالش را مى گرفت
و سپس او را مى كشت و هر كس كه بينوايى او معلوم مى شد هماندم او را مى كشت و هيچ
كس را كه خود را براى او آشكار ساخته بود، رها نكرد و كشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه چون گزارش كارهاى سختى كه
ياران صاحب زنج در بصره انجام داده بودند به اطلاع او رسيد شنيدم چنين مى گفت
صبحگاه روزى كه ياران من وارد بصره شدند من بر مردم بصره نفرين كردم و در نفرين
كردن خود سخت پافشارى كردم و سجده آوردم و همچنان در حال سجده بر آنان نفرين مى
كردم ؛ بصره براى من آشكار و پيش ديدگانم قرار گرفت ، و مردم آن شهر و ياران خود را
در حال جنگ در آن شهر ديدم ، ناگاه ديدم مردى به شكل و شمايل جعفر معلوف كه در
ديوان خراج سامراء خراجگزار بود ميان آسمان و زمين ايستاده است دست چپ خود را پايين
آورده و دست راست خود را بالا برده بود و مى خواست بصره را واژگون سازد. من دانستم
كه فرشتگان عهده دار خراب كردن بصره هستند و اگر ياران من مى خواستند چنين كارى
انجام دهند هرگز به اين كار بزرگ كه نقل مى شود توانا نبودند بلكه خداوند مرا با
فرشتگان نصرت داده بود و در جنگهايم مرا تاءييد فرموده است ! بدين گونه دل برخى از
يارانم را كه سست شده بود پايدار و استوار فرمود.
ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد : سالار زنگيان در اين هنگام نسب خود را به محمد بن
محمد بن زيد بن على بن حسين مى رساند و حال آنكه پيش از اين نسب خود را به احمد بن
عيسى بن زيد مى رساند، و اين موضوع پس از آن بود كه شهر بصره را خراب كرده بود. در
اين هنگام گروهى از علويان كه در بصره بودند پيش آمدند و از جمله گروهى از اعقاب
احمد بن عيسى بن زيد همراه با زنان و حرم خويش آمده بودند و چون از تكذيب ايشان
ترسيد نسب خود را به احمد بن عيسى رها كرده و مدعى شد كه نسبش به محمد بن محمد بن
زيد مى رسد.
ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى ما نقل كرد و گفت : پيش سالار
زنگيان بودم و گروهى از نوفليان هم آمده بودند، قاسم بن اسحاق نوفلى به او گفت به
ما خبر رسيده است كه امير از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد است . گفت نه من از اعقاب
عيسى نيستم بلكه از اعقاب يحيى بن زيدم .
محمد بن حسن گفت : اين مرد از خاندان احمد بن زيد خود را به خاندان محمد بن محمد بن
زيد منتقل كرد و سپس از خاندان محمد به يحيى بن زيد منتقل شد و او دروغگوست براى
اين كه مورد اجماع است كه يحيى بن زيد بدون آنكه فرزندى از او باقى مانده باشد
درگذشته است و يحيى فقط داراى يك دختر بوده كه در شير خوارگى مرده است . اينها كه
گفتيم مطالبى است كه ابو جعفر طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود آورده است .
على بن حسين مسعودى
(93) در مروج الذهب مى گويد : در اين جنگ و واقعه سيصد هزار آدمى از
اهالى بصره هلاك شدند، و براى على بن ابان مهلبى پس از تمام شدن اين واقعه در محله
بنى يشكر منبرى نهادند و همانجا نماز جمعه گزارد و خطبه به نام على بن محمد صاحب
زنج خواند و پس از آن بر ابوبكر و عمر رحمت آورد و از على عليه السلام و عثمان نام
نبرد و در خطبه ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و معاويه بن ابى سفيان را لعنت كرد.
مسعودى مى گويد : اين موضوع نيز نظر و عقيده ما را تاءييد مى كند كه گفتيم او از
خوارج و پيرو مذهب ازارقه است
(94).
مسعودى مى گويد : هر كس از مردم بصره كه از اين واقعه جان به سلامت برد خود را ميان
چاههاى خانه ها پنهان مى كرد. آنان شبها بيرون مى آمدند و سگها و گربه ها و موشها
را مى گرفتند و مى كشتند و مى خوردند تا آنكه آنها را تمام كردند و بر چيز ديگرى
دسترسى نداشتند، ناچار هرگاه يكى از آنان مى مرد ديگران لاشه اش را مى خوردند و
برخى در انتظار مرگ برخى ديگر بودند و هر كس مى توانست دوست خود را مى كشت و او
را مى خورد، با اين بدبختى آب آنان هم تمام شد، از قول زنى از زنان بصره نقل شده كه
مى گفته است : كنار زنى بودم كه محتضر شده بود، خواهرش كنارش بود و مردم جمع شده و
منتظر بودند تا بميرد و گوشتهايش را بخورند، آن زن مى گفته است : هنوز كامل نمرده
بود كه ريختيم و گوشتهايش را قطعه قطعه كرديم و خورديم . ما كنار آبشخور عيسى بن
حرب بوديم كه خواهرش آمد و در حالى كه سر خواهر مرده اش را همراه داشت مى گريست .
يكى به او گفت : واى بر تو، چه شده است ، چرا گريه مى كنى ؟ گفت : اين گروه بر گرد
خواهر محتضر من جمع شدند و نگذاشتند به طور كامل بميرد و او را پاره پاره كردند و
به من ظلم كردند و چيزى جز سرش را ندادند. معلوم شد او هم در مورد ستمى كه درباره
ندادن گوشت خواهرش به او روا داشته اند مى گريد.
مسعودى مى گويد : آرى نظير اين بدبختى و بزرگتر و چند برابر آن بوده است و كار
بدانجا كشيد كه در لشكرگاه صاحب زنج درباره فروش زنانى از اعقاب امام حسن و امام
حسين و عباس عموى پيامبر (ص ) و ديگر اشراف و بزرگان قريش جار مى زدند و دوشيزه اى
از آن خاندانها را به دو درهم و سه درهم مى فروختند و نسب و تبار آنان را جاز مى
زدند و مى گفتند اين دختر فلان ، پسر بهمان است و هر سياه زنگى بيست و سى تن از
آنان را براى خود مى گرفت ، مردان زنگى از آنان كامجويى مى كردند و آنان ناچار
بودند خدمتگزار زنان زنگيان باشند، همان گونه كه كنيزان خدمت مى كردند. بانويى از
اعقاب امام حسن بن على عليه السلام كه گرفتار دست يكى از سياهان بود به سالار
زنگيان شكايت برد و از او دادخواهى كرد كه او را آزاد كند يا از پيش آن زنگى به
خانه زنگى ديگرى منتقل كند، على بن محمد به او گفت همان شخص صاحب و مولاى توست و او
براى تصميمگيرى در مورد تو سزاوارتر است
(95)
ابو جعفر طبرى مى گويد : سلطان -
خليفه - براى جنگ با صاحب زنج محمد
را كه معروف به مولد بود همراه لشكرى گران گسيل داشت . محمد مولد حركت كرد و در
ابله فرود آمد و مستقر شد. على بن محمد سالار زنگيان براى يحيى بن محمد بحرانى نامه
اى نوشت و فرمان داد پيش او بيايد. يحيى با سپاهيانى كه همراهش بودند پيش او آمد،
صاحب زنج و محمد مولد ده روز جنگ و پايدارى كردند و پس از آن محمد مولد سستى كرد و
صاحب زنج به يحيى فرمان داد به محمد مولد شبيخون زند و چنان كرد و مولد را شكست داد
و وادار به گريز كرد. زنگيان وارد لشكرگاه محمد مولد شدند و هر چه را كه در آن بود
به غنيمت گرفتند. يحيى بن محمد بحرانى اين خبر را براى سالار زنگيان نوشت ، وى
فرمان داد او را تعقيب كند و يحيى او را تا حوانيت تعقيب كرد و برگشت و از كنار
(جامده
)
(96) گذشت و به جان مردم افتاد و هر چه را در اين دهكده ها بود غارت كرد
و هرچه توانست خونريزى كرد و سپس به نهر معقل برگشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : چون اين اخبار و آنچه بر سر مردم بصره آمده بود به سامرا و
بغداد رسيد و فرماندهان و وابستگان و درباريان و شهرنشينان از آن آگاه شدند گويى
براى آنان قيامت برپا شد. معتمد دانست كه اين گرفتارى جز با دست برادرش ابو احمد
طلحه بن متوكل اصلاح نخواهد شد. ابو احمد مردى منصور و مويد و آشنا به فنون جنگ و
فرماندهى سپاهها بود و همو بود كه بغداد را براى معتز تصرف كرد و لشكرهاى مستعين را
درهم شكست و او را از خلافت خلع كرد و ميان بنى عباس در اين باره كسى چون او و پسرش
ابوالعباس نبود. معتمد عباسى فرمان و درفش فرماندهى بر سرزمينهاى مصر و قنسرين و
عواصم را براى او آماده كرد و روز اول ماه ربيع الثانى سال دويست و پنجاه و هفت در
مجلسى نشست و بسر ابو احمد و مفلح خلعت پوشاند و آن دو براى جنگ با على بن محمد
صاحب زنج و به صلاح آوردن تباهيهاى او به جانب بصره حركت كردند. معتمد سوار شد و
برادر خويش را تا دهكده يى كه نامش
(بركواراء)
بود بدرقه كرد و برگشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از شكست و گريز محمد مولد، على بن ابان
مهلبى را به جنگ منصور بن جعفر والى اهواز گسيل داشت و ميان آن دو جنگهاى فراوان
متناوب صورت گرفت و آخرين آنها جنگى بود كه در آن ياران منصور گريختند و از اطراف
او پراكنده شدند. گروهى از زنگيان به منصور رسيدند و منصور چندان به آنان حمله كرد
تا نيزه اش شكست و تيرهايش تمام شد و هيچ سلاح و ابزار جنگى با او باقى نماند، كنار
رودى كه به رود ابن مروان معروف است رسيد، بر اسبى كه سوارش بود بانگ زد تا از
رودخانه بپرد، اسب پريد ولى نتوانست و در آب افتاد و غرق شد.
گفته اند : اسب در پرش خود موفق بود، ولى مردى از زنگيان پيش از او خود را به
رودخانه انداخته بود كه مى دانست منصور نمى تواند از آب بگريزد و همينكه اسب پريد
آن سياه بر اسب تنه زد و اسب و منصور در آب افتادند، منصور همين كه بالاى آب آمد و
سر خود را بيرون آورد يكى از بردگان زنگى كه از سران سپاه مصلح بود و ابزون نام
داشت خود را به رود انداخت و سر منصور را جدا كرد و جامه هاى او را برداشت . در اين
هنگام يارجوخ تركى كه فرمانده جنگ ناحيه خوزستان بود اصغجون ترك را به فرماندهى
مناطقى كه تحت فرماندهى منصور بود گماشت .
ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد از سامراء همراه لشكرى بيرون آمد كه از لحاظ شمار
و ساز و برگ ، شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. طبرى مى گويد : من خودم كه در آن
هنگام ساكن محله دروازه طاق بغداد بودم آن لشكر را ديدم و از گروهى از پيرمردان
بغدادى شنيدم كه مى گفتند : ما لشكرهاى بسيارى از خليفگان ديده ايم ولى هيچ لشكرى
چون اين لشكر از لحاظ شمار و سلاح و ساز و برگ نديده ايم و گروه بسيارى از بازاريان
بغداد هم از پى اين لشكر روان شدند.
ابو جعفر مى گويد : محمد بن حسن بن سهل برايم نقل كرد كه پيش از رسيدن ابو احمد به
منطقه يحيى بن محمد بحرانى كه كنار رود معقل مقيم بود از صاحب زنج اجازه گرفت كه
كنار رود عباس برود، صاحب زنج اين پيشنهاد را نپسنديد و بيم آن داشت كه لشكرى از
سوى خليفه به جانب او حركت كند و يارانش پراكنده باشند؛ يحيى در اين مورد اصرار كرد
تا آنجا كه صاحب زنج اجازه داد و بدان سو بيرون رفت و بيشتر لشكريان صاحب زنج هم از
پى او و با او رفتند. على بن ابان هم با گروه بسيارى از زنگيان در
(جبى )
(97) مقيم بود، بصره هم عرصه تاخت و تاز سپاهيان صاحب زنج شده بود كه هر
بامداد و شامگاه آنجا حمله مى بردند و هر چه به دست مى آوردند به خانه هاى خود مى
بردند. در آن هنگام در لشكرگاه على بن محمد صاحب زنج فقط شمار كمى از يارانش
بودند و او در همين حال بود كه ابو احمد با سپاه و همراه مفلح رسيد. سپاهى بزرگ بود
كه نظير آن هرگز به مقابله زنگيان نيامده بود، همين كه ابو احمد به كنار رود معقل
رسيد همه زنگيان كه آنجا بودند برگشتند و ترسان خود را به سالار خويش رساندند. اين
موضوع صاحب زنج را به وحشت انداخت و دو تن از سالارهاى آنان را خواست او از آن دو
پرسيد به چه سبب محل خويش را ترك كرده اند؟ آن دو گفتند : به سبب بزرگى و بسيارى
شمار و ساز و برگى كه در آن سپاه ديده اند و اينكه زنگيان با شمار و ساز و برگى كه
داشته اند امكان ايستادگى در قبال آن سپاه را نداشته اند. صاحب زنج از آن دو پرسيد
آيا فهميده اند فرمانده و سالار آن سپاه كيست گفتند : در اين راه كوشش كرديم ولى
كسى را كه راست بگويد پيدا نكرديم .
صاحب زنج پيشتازان و پيشاهنگان خود را براى كسب خبر در زورقهايى نشاند و گسيل داشت
. آنان برگشتند و خبرهايى درباره بزرگى سپاه و اهميت آن آوردند و هيچكدام هم
نتوانسته بود از نام فرمانده آن لشكر آگاه شوند. اين موضوع هم بر ترس و بيتابى او
افزود و فرمان داد به على بن ابان پيام بفرستند و خبر سپاهى را كه رسيده است به او
بدهند و ضمن آن فرمان داد كه با همراهانش پيش او بيايد.
سپاه ابو احمد رسيد و برابر صاحب زنج فرود آمد، چون روز جنگ و نبرد رسيد على بن
محمد صاحب زنج بيرون آمد تا پياده گرد لشكر خويش بگردد و وضع ياران خويش و كسانى را
كه براى جنگ مقابل او آمده و ايستاده اند ببيند. آن روز باران سبكى باريده و زمين
خيس و لغزنده بود، سالار زنگيان ساعتى از آغاز روز را در لشكرگاه گشت و سپس به جاى
خود بازگشت و كاغذ و قلم و دوات خواست تا براى على بن ابان نامه بنويسد و آگاهش
سازد كه چه سپاهى بر او سايه افكنده است و به او فرمان دهد تا با هر اندازه از
مردان كه مى تواند پيش او بيايد. در همين حال ابو دلف يكى از سرهنگان و فرماندهان
زنگيان وارد شد و خود را به او رساند و گفت : اين قوم فرا رسيدند و تو را فرو گرفته
اند و زنگيان از برابرشان گريختند و كسى نيست كه آنان را عقب براند، در كار خويش
بنگر كه كنار تو رسيده اند
(98).
صاحب زنج بر سر او فرياد كشيد و او را به شدت از خود راند و گفت دور شو كه در آنچه
مى گويى دروغگويى و اين ترس و بيمى است كه از بسيارى شمار ايشان در دل تو رخنه كرده
است و دلت خالى شده است و نمى فهمى كه چه مى گويى .
ابو دلف از پيش صاحب زنج بيرون رفت و او شروع به نوشتن كرد در همان حال به جعفر بن
ابراهيم سجان (زندانبان ) گفت : ميان زنگيان برو و آنان را براى رفتن به ميدان و
آوردگاه تحريك كن ، جعفر به او گفت : آنان براى جنگ بيرون رفته اند و به دو زورق از
كشتى هاى ياران سلطان دست يافته اند، صاحب زنج به او فرمان داد براى تحريك پيادگان
برگردد.
از قضا و قدر چنان شد كه تيرى ناشناخته به مفلح اصابت كرد كه همان دم مرد. مفلح
بزرگترين فرمانده سپاه سلطان بود كه پس از ابو احمد سالارى سپاه را بر عهده داشت .
بر اثر اين كار شكست بر ياران ابو احمد افتاد و زنگيان در جنگ خود نيرومند شدند و
گروه بسيارى از ايشان را كشتند. سپاهيان در حالى كه سرهاى بريده را بر نيزه ها زده
بودند پيش صاحب زنج مى آمدند و آنها را برابر او مى افكندند. در آن روز سرهاى بريده
چندان شد كه فضا را انباشته كرد و زنگيان شروع به تقسيم گوشتهاى كشتگان كردند و به
عنوان هديه به يكديگر مى دادند. اسيرى از سپاهيان را پيش صاحب زنج آوردند از او در
مورد سالار سپاه پرسيد و او از ابو احمد و مفلح نام برد، صاحب زنج از شنيدن نام ابو
احمد بر خود لرزيد و ترسيد و هرگاه از چيزى مى ترسيد مى گفت : دروغ است و به همين
سبب اين موضوع را هم تكذيب كرد و گفت : در اين سپاه كسى جز مفلح فرماندهى نداشته
است زيرا من فقط نام او را شنيدم و اگر در اين سپاه آن كسى كه اين اسير مى گويد
حضور داشت هياهويش بيش از اين بود و مفلح چاره اى جز تابعيت و وابستگى به او نداشت
.
ابو جعفر طبرى مى گويد : پيش از آنكه به مفلح تير اصابت كند همينكه سپاه ابو احمد
آشكار شد زنگيان گريختند و سخت بيتابى كردند و به كنار رودخانه
- معروف به رودخانه ابو الخصيب -
پناه بردند و در آن هنگام آن رودخانه پل نداشت گروه بسيارى از ايشان غرق شدند، چيزى
نگذشت كه على بن ابان همراه ياران خود آمد و به صاحب زنج پيوست و در آن هنگام صاحب
زنج از او بى نياز شده بود كه سپاه سلطانى شكست خورده بود. ابو احمد هم با سپاه به
ابله رفت و همانجا ساكن شد تا بتواند سپاهيان پراكنده خويش را جمع و براى جنگ تجديد
سازمان كند.
ابو احمد سپس كنار رودخانه ابو الاسد رفت و همانجا ماند.
ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه صاحب زنج نمى دانست مفلح
چگونه كشته شده است و همين كه ديد هيچ كس مدعى تير انداختن به او نيست مدعى شد كه
خودش به او تير زده است ، محمد بن حسن مى گفته است : خودم از صاحب زنج شنيدم مى گفت
تيرى از آسمان مقابل من بر زمين افتاد، واح ، خدمتگزارم آن را آورد و به من داد و
من آن را به مفلح زدم و به او اصابت كرد.
محمد بن حسن مى گويد : صاحب زنج در اين مورد دروغ مى گفت كه من خود در اين جنگ با
او بودم از اسب خود پياده نشد تا خبر هزيمت و شكست آنان به او رسيد.
|