جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴
دكتر محمود مهدوى دامغانى
- ۳ -
اما بعد، اين
گرفتارى كه اينك ما و شما در آن گرفتار آمده ايم ، نخستين بلايى نيست كه سرنوشت پيش
آورده است ، و تو پس از على سالار آن سپاهى ، در آنچه باقى مانده است بنگر و گذشته
را رها كن . به خدا سوگند، اين جنگ براى ما و شما زندگى و صبرى باقى نگذاشته است و
بدان كه شام نابود نمى شود مگر به نابودى عراق و عراق نابود نمى شود مگر به نابودى
شام ، براى ما پس از اينكه از ما به شمار شما كشته شوند چه خيرى خواهد بود؟ و براى
شما پس از اينكه از شما به شمار ما كشته شوند چه خيرى است . ما نمى گوييم اى كاش
جنگ دوباره برگردد بلكه مى گوييم اى كاش از آغاز نمى بود. ميان ما كسانى هستند كه
درگيرى و رويارويى را خوش نمى دارند و ميان شما هم كسانى هستند كه آن را خوش نمى
دارند. همانا اميرى بايد كه فرمانش برند يا ماءمورى كه فرمانبردار و مطيع يا مشاورى
مورد اعتماد و امين ، چنان كسى فقط تو هستى . اشعر درشتخوى سنگدل ، شايسته آن نيست
كه به عضويت شورايى فرا خوانده شود يا در شمار راءى دهندگان و راز نيوشان درآيد.
عمروعاص در پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :
(گرفتارى به دراز كشيد و پس از
خداوند اميدى جز به مدارا و نرمش ابن عباس نيست . براى او سخن كسى را كه به دوستى
او اميد بسته است بگوييد، كه بهره خود را فراموش مكن كه فراموشكار زيانكار است .
جانم فدايت ! پيش از آنكه گرفتارى كمرشكن ، كه براى آن هيچ اميد و درمانى نيست ،
فرا رسد چاره يى بينديش كه مردم عراق و شام با چنان جنگ درهم شكننده اى هرگز مزه
زندگى را نخواهند چشيد...)
(43)
چون اين نامه به ابن عباس رسيد آن را بر اميرالمؤ منين عليه السلام عرضه داشت !
ايشان خنديد و فرمود : خدا پسر عاص را بكشد! اى ابا عبدالله ، چه چيز او را به تو
فريفته و اميدوار ساخته است ؟ پاسخش بده و بايد پاسخ شعرش را فضل بن عباس كه شاعر
است بدهد.
ابن عباس براى عمرو چنين نوشت :
اما بعد، من هيچكس از اعراب را بى آرزم تر از تو نديده ام و نمى دانم ، معاويه تو
را به هوس افكند و دين خود را به بهاى اندكى به او فروختى ، و به سبب طمع به دنيا
مردم را به ترديد و اشتباه انداختى ، دنيا را همچون دنيا داران بزرگ كردى ؛ در عين
حال چنين مى پندارى كه از آن همچون پارسايان ، پاك و پاكيزه اى ، اگر در آنچه مى
گويى راست گفتارى ، به خانه خود برگرد و طمع به مصر و توجه به دنياى فانى را رها كن
. و بدان كه در اين جنگ معاويه هرگز چون على (ع ) نيست كه على جنگ را با حق شروع
كرد و با عذر و بهانه به پايان برد و حال آنكه معاويه آن را با ستم شروع كرد و به
خطا و خودكامگى به پايان برد. مردم عراق هم در اين جنگ چون مردم شام نيستند،
عراقيان با على كه از آنان بهتر است ، بيعت كردند و حال آنكه شاميان با معاويه كه
خود از او بهترند بيعت كردند، من و تو نيز در آن برابر نيستيم كه من خدا را قصد
كرده ام و تو مصر را و مى دانى چه چيزى تو را از من دور ساخته است و من نمى دانم چه
چيزى تو را اين چنين به معاويه نزديك ساخته است . اينك اگر آهنگ شر و فتنه دارى ما
در آن كار بر تو پيشى نمى گيريم و اگر آهنگ خير دارى تو بر آن از ما پيشى نخواهى
جست .
والسلام .
عبدالله بن عباس سپس برادر خود فضل را فرا خواند و گفت : اى پسر مادرم ، پاسخ عمرو
را بده . فضل ابيات زيرا را سرود :
(اى عمرو! نيرنگ و وسوسه را بس كن ،
برو كه درد نادانى را درمان نيست . مگر پياپى نيزه زدن به گلوهاتان كه جان بربايد و
تكبر و غرور سرها را درمان كند. اما على را خداوند با فضيلتى بلند مرتبه بر همه
مردم برترى بخشيده است . اگر شما بر جنگ پايبند زنيد ما هم آن را محدود مى كنيم و
اگر آن را برافروزيد ما در آن عقب نشينى نخواهيم داشت . كشتگان عراقيان در قبال
كشتگان شام ، اين در برابر آن ، و در حق پروايى نيست
).
(44)
ابن عباس نامه و شعر را به على عليه السلام نشان داد، فرمود : اگر عمروعاص بينديشد
و عقلى داشته باشد پس از اين نامه گمان ندارم كه هرگز به تو پاسخى بدهد. در عين حال
اگر تكرار كرد پاسخش را خواهى داد.
چون اين نامه به عمروعاص رسيد آن را به معاويه نشان داد. او گفت : همانا دل ابن
عباس و دل على يكى است و هر دو زاده عبدالمطلب هستند، در عين حال هر چند در اين
نامه خشونت نشان داده ولى نرمشى نيز داشته است و هر چند در بزرگ نشان دادن سالار
خود كوشيده يا تظاهر به آن كرده است ولى با اين همه نزديك شده و به صلح گرايش نشان
داده است .
نصر مى گويد : معاويه گفت : من با وجود اين حتما براى ابن عباس نامه يى مى نويسم تا
در آن علتش را بسنجم و ببينم در دل او چيست و براى ابن عباس چنين نوشت :
اما بعد، اى گروه بنى هاشم ، شما در بدى كردن نسبت به هيچ كس چنان شتابى نداريد كه
نسبت به ياران عثمان بن عفان ، تا آنجا كه طلحه و زبير را به سبب آنكه ستمى را كه
بر عثمان شده بود بزرگ مى شمردند و به خونخواهى او قيام كردند كشتيد. اگر اين كار
براى جلوگيرى و همچشمى با حكومت بنى اميه است ، پيش از اين خاندانهاى تيم وعدى
(ابوبكر و عمر) به حكومت رسيدند با آنان چنين نكرديد بلكه فرمانبردارى خود را براى
ايشان آشكار ساختيد. اينك كارهايى اتفاق افتاده است كه ببينيد و اين جنگها بسيارى
از دو گروه را بلعيده است ، آن چنان كه در آن مساوى شده ايم ، آنچه كه شما را در
مورد ما، به طمع مى اندازد ما را هم در مورد شما به طمع وا مى دارد و آنچه شما را
نااميد مى كند ما را نيز از شما نااميد مى سازد. آرزو داشتيم كه بدين گونه نباشد و
كمتر از اين را هم هراس داشتيم . شما در برخورد امروز خود با ما به تندى ديروز
نيستيد و فردا به تندى امروز نخواهيد بود. ما به آنچه از ملك شام در دست داريم
قناعت كرده ايم ، شما هم به آنچه از ملك عراق در دست داريد قناعت كنيد و قريش را
باقى نگهداريد كه از مردان آن فقط شش تن باقى مانده اند دو مرد در شام ، دو مرد
در عراق ، دو مرد در حجاز، آن دو تن كه در شام باقى مانده اند : من و عمروعاص هستيم
و آن دو تن كه عراق مانده اند تو و على هستيد و آن دو تن كه در حجازند سعد بن ابى
وقاص و عبدالله بن عمرند، از اين شش تن دو تن با تو مخالف و دو تن ديگر در مورد تو
متوقف هستند و تو سالار اين جمعى و اگر مردم پس از عثمان با تو بيعت مى كردند ما با
تو زودتر و شتابانتر از بيعت با على بيعت مى كرديم .
(45)
چون اين نامه به ابن عباس رسيد او را خشمگين ساخت و گفت : تا چه هنگام بايد پسر هند
عقل مرا بسنجد و تا چه هنگام بايد در آنچه در دل دارم دندان به جگر نهم و براى
معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات به من رسيد و آن را خواندم . آنچه نوشته بودى كه ، به نظر تو، ما
در مورد آزردن و بدى كردن نسبت به ياران عثمان بن عفان شتاب مى كنيم و حكومت بنى
اميه را خوش نداريم ، به جان خودم سوگند كه هنگامى كه عثمان از تو يارى مى خواست و
او را يارى ندادى به آنچه مى خواستى رسيدى و كارت به آنجا كشيد كه كشيد. پسر عمويت
وليد بن عقبه كه برادر عثمان هم هست گواه ميان من و توست ؛ اما طلحه و زبير، نخست
مردم را بر عثمان شوراندند و راه نفس كشيدنش را بستند و سپس خروج كردند و بيعت با
على را شكستند و به جستجوى حكومت بر آمدند و ما با آن دو به سبب پيمان شكنى ، آن
چنان كه با تو به سبب ستمگرى و سركشى ات ، جنگ كرديم . اما اين سخن تو كه از قريش
جز شش تن باقى نمانده اند، اشتباه مى كنى كه مردان قريش چه بسيار بودند و چه بسيار
افراد پسنديده كه از ايشان هنوز بر جاى هستند، و بسيارى از گزيدگان قريش كه با تو
جنگ كردند و فقط كسانى از يارى ما باز ايستادند كه از يارى تو نيز خوددارى كردند.
اما اينكه از مداراى ما با حكومت تيم وعدى سخن گفته بودى ، همانا كه ابوبكر و عمر
بهتر از عثمان بودند، همان گونه كه عثمان از تو بهتر است و هنوز براى تو بر عهده ما
انجام كارهايى است كه دشوارى كارهاى گذشته را از ياد خواهد برد؛ و در مورد پس از آن
در بيم و هراس افتى . اما اين سخن تو كه اگر مردم با من بيعت مى كردند همگى استقامت
مى كردند، توجه داشته باش كه مردم با على بيعت كردند و در حالى كه او از من بهتر
است براى او مستقيم نماندند. به هر حال اى معاويه تو را با خلافت چه كار است ؟ كه
تو اسير آزاد شده و پسر آزاد شده اى و خلافت از آن مهاجران نخستين است و اسيران
آزاد شده را در آن حقى نيست . والسلام .
چون اين نامه ابن عباس به معاويه رسيد، گفت : اين كارى بود كه خود با خويشتن انجام
دادم . به خدا سوگند، تا يك سال كامل نامه اى براى او نخواهم نوشت . و در اين باره
اين اشعار را سرود :
(ابن عباس را فرا خواندم كه به بهره
تمام برسد و او مردى بود كه من براى او پيامها و نامه هاى خويش را مى فرستادم ، ولى
او و مجموعه حوادث ديگر خلاف تصور من بود و چيزى جز آنكه ديگ خشم من بر او بجوشد
نيفزود. به ابن عباس بگو : چنين مى بينم به سبب نادانى خود از ميزان عقل و بردبارى
در صدد ترساندن من بر آمده اى و حال آنكه من غافل نيستم ، هر چه مى توانى جوش و
خروش كن كه من به آنچه ترا به ستوه آورد دست گشوده ام
).
(46)
نصر گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه روزهاى نخست جنگ صفين روزى معاويه به
منظور گرامى داشتن و بر كشيدن منزلت قريش گروهى از ايشان را از جمله عبيدالله بن
عمر بن خطاب و محمد و عتبه پسران ابوسفيان و بسر بن ابى ارطاه و عبدالرحمان بن خالد
بن وليد را بر مردم يمن فرماندهى و رياست داد. اين موضوع يمنى ها را اندوهگين ساخت
و آنان مى خواستند معاويه كسى غير از افراد يمنى را بر آنان فرماندهى ندهد، مردى از
قبيله كنده كه نامش عبدالله بن حارث سكونى بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى
امير، شعرى گفته ام ، از من بشنو و آن را حمل به اندرز كن . معاويه گفت : بگو. آن
مرد چنين خواند :
(اى معاويه ، كينه ها را در ما زنده
كردى و در شام كار تازه اى كه پيش از اين نبوده است پديد آوردى . تو براى بسر و
يارانش پرچم فرماندهى بستى و حال آنكه بر گرد تو كسى جز يمانى ها نيست . ديگران را،
آن چنان كه خالص بودن شير را با آميختن آب از ميان مى بردند، با ما مياميز...)
گويد : معاويه از اين شعر گريست
(47) و به سرشناسان يمن نظر كرد و پرسيد : آيا آنچه گفت با رضايت شما
بود؟ گفتند : سروده اش شايسته آفرين مبادا! فرمان در اختيار توست هرچه خوش دارى
انجام بده . معاويه گفت : من افراد مورد اعتماد خود را با شما آميختم و آن كسى كه
از من باشد از شماست و آن كس كه از شماست از من است . آن قوم راضى شدند و سكوت
كردند. چون اين سخن عبدالله بن حارث به معاويه ، در اعتراض به فرماندهانى كه گماشته
بود، به اطلاع مردم كوفه رسيد، اعور شنى در حضور على عليه السلام برخاست و گفت : اى
اميرالمؤ منين ما سخنى را كه آن مرد شامى به معاويه گفته است به تو نمى گوييم ،
بلكه مى گوييم : خداوند بر شادى و هدايت تو بيفزايد، تو به يارى پرتو خداوند مى
نگرى ، مردانى را مقدم و مردانى را موخر مى دارى . بر عهده تو گفتن و بر عهده ما
انجام دادن است . تو امامى و اگر مرگت فرا رسد پس از تو اين دو
- يعنى حسن و حسين عليهما السلام -
امام خواهند بود و اينك چيزى سروده ام ، بشنو. فرمود : بگو و اعور شنى براى او چنين
خواند :
(اى ابا حسن ، تو خورشيد نيمروزى و
اين دو در پيشامدها ماه درخشانند، تو و اين دو تا هنگام مرگ براى ما همچون بينش و
شنوايى هستيد. شما مردمى هستيد كه براى شما افتخارى است كه دست بشر از آن كوتاه است
، مردم از فضيلت شما به ما خبر مى دادند و امروز مى بينيم كه فضيلت شما فراتر از
گفته و خبر است . براى گروهى دلاور و با آزرم و اهل شرف كه به هنگام رويارويى مرگ
را آسان مى گيرند، و آنان از ما و برادران مضرى ما هستند، پرچم فرماندهى بستى و از
گروههاى يمنى كه همگى در حوادث پايدارند، همگان ميان قوم خويش تو را شاد مى كنند و
هر كس بگويد، نه ، بر دهانش سنگ باد...)
گويد : هيچ كس از سران و سالاران باقى نماند مگر اينكه به شنى هديه و تحفه اى
بخشيد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد همچنين براى ما نقل كرد كه پيش از كشته شدن عبيدالله بن
عمر چون كار بر معاويه سخت و بزرگ شد، عمروعاص و بسر بن ابى ارطاه و عبيدالله بن
عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن خالد بن وليد را فراخواند و به آنان گفت : مقام و
اهميت تنى چند از ياران على مرا اندوهگين و نگران كرده است و آنان عبارتند از :
سعيد بن قيس همدانى ، ميان قوم خود، و اشتر ميان قبيله خود، و هاشم مرقال و عدى بن
حاتم و قيس بن سعد بن عباده ، ميان انصار. مى دانيد كه افراد يمنى سپاه شما روزهاى
بسيارى شما را با بذل جانهاى خود حفظ كردند آن چنان كه من به جاى شما احساس شرمسارى
مى كنم و حال آنكه شما افرادى هستيد كه بايد هماورد آنان از قريش باشيد وانگهى دوست
دارم متوجه شوند و بدانند كه شما هم نيرومنديد، اينك براى مقابله با هر يك از آنان
كه نام بردم يكى از شما را در نظر گرفته ام . اين كار را بر عهده من بگذاريد. گفتند
: اختيار با توست . معاويه گفت : فردا خود من شر سعيد بن قيس و قومش را از شما
كفايت مى كنم ، و تو اى عمروعاص با هاشم مرقال مرد لوچ و يك چشم خاندان زهره جنگ
خواهى كرد، و تو اى بسر با قيس بن سعد بن عباده مبارزه خواهى كرد، و تو اى عبيدالله
بن عمر با اشتر نبرد خواهى كرد و تو اى عبدالرحمان بن خالد با عدى بن حاتم مرد لوچ
و يك چشم قبيله طى جنگ خواهى كرد و من اين كار را به نوبت و در پنج روز مقرر مى
دارم كه هر روز از يكى از شما باشد و شما فرماندهى همه سواران را بر عهده خواهيد
داشت و آماده باشيد. گفتند : آرى .
فرداى آن روز معاويه صبح زود شخصا در حالى كه تمام سواران را آماده كرده بود آهنگ
قبيله همدان كرد و چنين رجز خواند :
(از اين پس هيچ كشته و مجروحى را
هرگز حرمتى نخواهد بود تا بزودى عراق را با شومى و خشونت تصرف كنم و در همه روزگار
سوگوار پسر عفان خواهم بود).
معاويه آرام آرام اندكى ميان سواران نيزه زد و هجوم آورد و در آن هنگام همدان شعار
خويش را سر داد و سعيد بن قيس اسب خود را بسوى معاويه به تاخت و تاز درآورد و جنگ
سخت شد و شدت گرفت تا آنكه شب ميان ايشان حايل شد. همدانيان مى گويند : نزديك بود
سعيد معاويه را شكار كندولى متوجه شدند كه او شتابان گريخته است و سعيد در اين باره
اين ابيات را سرود :
(اى واى بر من كه معاويه بر اسبى
سركش همچون عقاب دوزخ گريخت و دوباره ناقه هاى پويه كننده باز نمى گردند).
(48)
نصر مى گويد : معاويه آن روز بدون اينكه كارى كند برگشت . فرداى آن روز كه روز دوم
بود، عمروعاص در حالى كه همراه سواران حمايت كننده بود حمله و آهنگ هاشم مرقال كرد.
رايت بزرگ على عليه السلام در آن روز همراه هاشم بود و مردم از او حمايت و پشتيبانى
مى كردند. عمروعاص هم از سواركاران شجاع قريش بود و چنين رجز مى خواند :
(اگر امروز هاشم را كه مرا آزرده و
با ستم به آبرو و عرض من دشنام داده است به چنگ نياورم ديگر زندگى نخواهد بود...)
عمرو در حالى كه از خشم كف بر دهان آورده بود شروع به نيزه زدن به سواران كرد و
هاشم مرقال به او حمله كرد و چنين رجز خواند :
(اگر امروز عمرو را كه ميان ما مكر و
فريب آورده است به چنگ نياورم زندگى را ارزشى نيست ...)
هاشم با عمروعاص چندان با نيزه ستيز كرد كه برگشت و دو گروه پس از جنگى سخت
برگشتند، ولى اين كار هم معاويه را شاد نكرد. فرداى آن روز، كه روز سوم بود، بسر بن
ابى ارطاه همراه سواران به ميدان آمد و با قيس بن سعد بن عباده كه همراه دليران
انصار بود روياروى شد. جنگ ميان آن دو سخت شد و كار بالا گرفت و قيس همچون شترى
لگام گسيخته به مبارزه پرداخت و اين رجز را مى خواند :
(من پسر سعدم كه عباده هم بر زينت او
افزوده است و خزرجيان همگان سروران دليرند، گريز از نبرد عادت من نيست ...)
قيس شروع به نيزه زدن به سواران بسر كرد. بسر نيز به مبارزه پرداخت و چنين رجز مى
خواند :
(من پسر ارطاه گرانقدرم و ميان
خاندانهاى غالب و فهر نام آورم . گريز در سرشت بسر نيست و بدون خونخواهى و انتقام
باز نمى گردم ...)
بسر نيزه اى به قيس زد و قيس بر او كوفت و او را عقب راند و همگان برگشتند و برترى
در آن روز از قيس بود.
روز چهارم عبيدالله بن عمر بن خطاب به ميدان آمد در حالى كه هيچ سوار نامدارى را
رها نكرده بود و تا آنجا كه توانسته بود بر نيروى خود افزوده بود. معاويه به او گفت
امروز تو با افعى عراق روياروى مى شوى آرام و شكيبا حمله كن . اشتر در حالى كه كف
بر دهان آورده بود پيشاپيش سواران با او روياروى شد و اشتر هرگاه آهنگ جنگ مى كرد
از خشم كف بر دهان مى آورد. اشتر اين رجز را مى خواند :
(پروردگارا، براى من شمشير كافران را
مقدر فرماى و مرگ مرا به دست تبهكاران قرار بده . كشته شدن بهتر از جامه هاى يمنى
است و دنيا در قبال پاداش نيكان به اندازه تار مويى و بال پشه اى نيرزد).
اشتر سواره بر سواران شام حمله كرد و آنان را عقب راند. عبيدالله بن عمر آزرم كرد و
خود پيشاپيش سواران به ميدان آمد، او كه سواركار شجاعى بود چنين رجز مى خواند :
(سوگوار عثمان بن عفان ام و به
پروردگار خويش اميدوار و همان چيزى است كه مرا از گناهم بيرون مى برد و همان اندوه
مرا مى زدايد، همانا كه بر پسر عفان جنايت بزرگى رفت ...)
اشتر بر او حمله برد و كار سخت شد و هر دو گروه برگشتند در حالى كه برترى از اشتر
بود و اين موضوع معاويه را سخت افسرده كرد.
روز پنجم صبح زود عبدالرحمان بن خالد به ميدان آمد و تمام اميد معاويه به او بود كه
شايد به هدف خويش برسد. به همين منظور او را با سواران و اسلحه بسيار نيرومند ساخت
، معاويه او را به منزله پسر خويش مى شمرد. عدى بن حاتم همراه دليران مذحج و فضاعه
با او روياروى شد. عبدالرحمان پيشاپيش سواران به مبارزه پرداخت و چنين مى خواند :
(به عدى بگو روزگار تهديد سپرى شد،
من پسر شمشير خدايم و همين افتخار بس است . پسر خالدى كه پدرش وليد موجب زينت اوست
همان كسى كه به او يگانه و يكتا گفته مى شد).
سپس حمله كرد و بر مردم نيزه مى زد. عدى بن حاتم به مبارزه او رفت و نيزه خود را به
سمت او استوار گرفت و چنين خواند :
(به خداى خود اميد دارم و در عين حال
از گناه خود بيمناكم و به چيزى جز عفو خداوند خود اميد ندارم . اى پسر وليد، كينه و
دشمن داشتن شما در دل من همچون كوههاى سر بر كشيده بلكه فراتر از آن است
).
و چون نزديك بود با نيزه عبدالرحمان را فرو گيرد، عبدالرحمان ميان گرد و غبار
آوردگاه ناپديد شد و خود را پشت نيزه هاى ياران خويش پوشيده داشت و هر دو گروه به
هم برآميختند و سپس از يكديگر جدا شدند و عبدالرحمان در حالى كه شكست خورده بود
برگشت و معاويه پريشان خاطر شد. چون اين موضوع به اطلاع ايمن بن حزيم رسيد كه بر سر
معاويه و ياران او چه رسيده است به سرزنش آنان پرداخت ، ايمن كه از پارساترين مردم
شام بود از جنگ بر كنار بود و در نقطه اى دورافتاده مى زيست ، او خطاب به معاويه
ابيات زير را سرود :
(اى معاويه ، همانا كه كار فقط در
اختيار خداوند يكتاست و تو نمى توانى هيچگونه سود و زيانى برسانى ، گروهى از مردان
قريش را در قبال گروهى از يمانيان تعبيه و مجهز كردى ولى نمى توانى آن گرفتارى را
برطرف سازى ...)
نصر گويد : معاويه عمروعاص را آشكارا سرزنش مى كرد و به نكوهش و توبيخ او پرداخت و
گفت : من كه با سعيد بن قيس و قبيله همدان روياروى شدم پايدارى كردم و داد شما را
ستاندم و حال آنكه شما گريختيد، و اى عمرو تو ترسويى . عمرو خشمگين شد و گفت : تو
اگر چنين كه مى پندارى شجاع بوده اى اى كاش هنگامى كه على تو را به نبرد فرا خواند
پاسخ او را مى دادى . عمروعاص اين ابيات را سرود :
(تو به جنگ سعيد، پسر ذى يزن مى روى
ولى كسى كه تو را در آوردگاه به جنگ فرا مى خواند ميان گرد و خاك رها مى كنى و مى
گريزى ، اى كاش جراءت مى كردى با ابوالحسن على جنگ كنى تا خداوند پس گردنت را در
اختيار او مى نهاد. او تو را به نبرد فرا خواند ولى نپذيرفتى و اگر با او ستيز مى
كردى هر دو دست تو خشك مى شد...).
نصر مى گويد : قرشى ها از آنچه كرده بودند شرمگين شدند؛ يمانى هاى شام آنان را
سرزنش مى كردند. معاويه گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند، نبرد امروز شما را به
فتح و پيروزى نزديك ساخت ولى تقدير خداوند را نمى توان باز گرداند. آزرم شما از
چيست ؟ همانا با دليران و قوچهاى عراق رويارو شديد، شما را كشتند، بر من هم هيچگونه
حجت و حق سرزنش نداريد كه من خود را براى نبرد با سرور شجاع ايشان سعيد بن قيس
آماده ساختم . قريشيان چند روز از معاويه كناره گرفتند و معاويه در اين باره چنين
سرود :
(به جان خودم سوگند كه انصاف دادن
خوى من است و كسى كه مى نگريست نيزه زدن مرا در آوردگاه ديد، اگر اميدوارى من به
شما نبود كه قيام كنيد و ننگ و عارى را كه تيردانها از شما شنيده است پاك كنيد و
بشوييد، براى جنگ مردان ديگرى جز شما را فرا مى خواندم ولى بايد پادشاهان را
نزديكان و وابستگانشان حمايت كنند...).
چون قريشيان اين سخنان معاويه را شنيدند، نزد او رفتند و پوزش خواستند و همانگونه
كه او مى خواست رفتار كردند.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه چون جنگ سخت و كارزار دشوار شد،
معاويه به عمروعاص پيام فرستاد : افراد قبايل عك و اشعرى ها را به مقابله كسانى كه
برابرشان هستند گسيل دار. عمرو به معاويه پيام داد : مقابل قبيله عك قبيله همدان
قرار دارد. معاويه پيغام داد : در عين حال عكى ها را جلو بفرست ، عمرو نزد افراد
قبيله عك آمد و گفت : اى گروه عك ! همانا على دانسته است كه شما پرارزش ترين و
دليرترين گروه شما هستيد و در مقابل شما بهترين گروه عراقيان ، يعنى همدان را،
فراهم آورده است . اينك پايدارى كنيد و براى يك ساعت سرها و جمجمه هاى خود را به من
ببخشيد كه حق به مقطع خود رسيده است . ابن مسروق عكى به عمروعاص گفت : به من مهلت
بده تا پيش معاويه بروم . او پيش معاويه رفت و گفت : براى ما مقررى و حقوقى كه براى
دو هزار تن در مقابل ده هزار تن مى پردازند مقرر دار و هر يك از ما كشته شد پسر
عمويش به جاى او نبرد خواهد كرد و در اين صورت امروز چشم تو را روشن خواهيم كرد.
معاويه گفت : چنين پاداشى براى شما خواهد بود. ابن مسروق نزد ياران خود برگشت و اين
خبر را به آنان داد. عكى ها گفتند : ما مقابل همدان ايستادگى خواهيم كرد. در اين
هنگام عكى ها حمله كردند، سعيد بن قيس بانگ برداشت : اى گروه همدان پاهاى آنان را
پى كنيد و ضربه بزنيد. همدانيان بر پيادگان عكى ها حمله بردند و شمشيرها پاهاى آنان
را فرو گرفت . ابن مسروق خطاب به افراد قبيله عك بانگ برداشت :
(اى گروه عكى ها زانو بر زمين بزنيد
همانگونه كه شتران زانو به زمين مى زنند).
آنان در حالى كه سپرها در دست داشتند به زانو نشستند و همدانيان با نيزه هاى خود بر
آنان حمله آوردند. پيرمردى از همدانيان پيش آمد و چنين رجز مى خواند :
(اى افراد قبيله
(بكيل )
(49) چه لخمى ها و چه (حاشد)
ى ها
(50)، جانم فدايتان باد! نيزه زنيد و دليرى كنيد تا آنجا كه استخوانهاى
پشت سرتان و پاها و پس از آن بازوانتان فرو افتد كه پدر و پدر بزرگ شما را به اين
كار سفارش كرده اند).
مردى از قبيله عك برخاست و اين رجز را خواند :
(شما همدان را فرا مى خوانيد ما عك
را فرا مى خوانيم ، اى گروه عك از ننگ و عار بر كنار باشيد، اگر آن قوم شروع كردند
به پى كردن به زانو در آييد و امروز هيچ گونه شك و ترديدى به خود راه مدهيد؛ آن قوم
پايدارى مى كنند، شما هم بر پايدارى خود بيفزاييد).
گويد : هر دو گروه نخست با نيزه و سپس با شمشير نبرد كردند و چندان دليرى و پايدارى
كردند كه شب فرا رسيد. همدانيان گفتند : اى گروه عك ! به خدا سوگند مى خوريم كه از
جنگ بر نمى گرديم تا شما برگرديد. عكى ها هم همين گونه گفتند. معاويه به مردم عك
پيام داد : شما سوگند برادرتان را برآوريد و برگرديد. عك از ميدان برگشت و چون آنان
رفتند همدانيان هم برگشتند. عمروعاص به معاويه گفت : به خدا سوگند، امروز شيران با
شيران درگير و روياروى شدند و من هرگز چنين روزى نديده بودم . اگر قبيله يى همچون
عك با تو و قبيله اى همچون همدان با على نمى بود همگان نابود شده بودند.
عمروعاص در اين مورد اين ابيات را سروده است :
(همانا افراد قبيله هاى عك و حاشد و
بكيل همچون شيران خشمگين كه بر هم حمله مى برند به يكديگر حمله آوردند. آنان نخست
با نيزه ها به زانو در آمدند و سپس با زبانه هاى شمشير مرگى سخت و دشوار پديد
آوردند...).
گويد : و چون مردم قبايل عك و اشعرى ها با معاويه شرط كرده بودند كه پاداش و مقررى
به آنان دهد و معاويه نيز به آنها پرداخته بود هيچ يك از عراقيان سست دل باقى نماند
مگر اينكه به معاويه طمع بست و چشم به عطاياى او دوخت تا آنجا كه اين موضوع ميان
مردم شايع شد و به اطلاع على (ع ) رسيد و او را ناخوش آمد.
نصر مى گويد : عدى بن حاتم به جستجوى على عليه السلام پرداخت و چنان بود كه فقط از
روى كشتگان يا دستها و پاهاى بريده مى گذشت ، سرانجام على عليه السلام را كنار
پرچمهاى قبيله بكر بن وائل يافت و گفت : اى اميرالمؤ منين ، آيا برنمى خيزى كه تا
پاى مرگ و هنگامى كه كشته شويم جنگ كنيم ؟ على عليه السلام به او فرمود : نزديك بيا
و عدى چنان نزديك آمد كه گوش خود را كنار بينى او قرار داد، على به او فرمود : اى
واى بر تو! عموم كسانى كه امروز با من هستند از فرمان من سرپيچى مى كنند و حال آنكه
معاويه ميان كسانى است كه او را فرمانبردارند و نافرمانى نمى كنند.
نصر گويد : منذر بن ابى حميصه وداعى كه فردى دلير و شاعر قبيله همدان بود به حضور
على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، افراد قبايل عك و اشعرى ها از معاويه
مقررى و عطا و مال خواستند و به آنان داد و ايشان دين خود را به دنيا فروختند، حال
آنكه ما در قبال اين سرا به سراى ديگر و به عراق ، در قبال شام و به تو در قبال
معاويه خوشنوديم و به خدا سوگند كه آخرت ما از دنياى آنان و عراق ما از شام آنان
بهتر است و پيشواى ما از پيشواى آنان بسى راه يافته تر است . اينك دست ما را بر جنگ
بگشاى و از سوى ما به نصرت و پيروزى اعتماد كن و ما را تا پاى مرگ پيش ببر و اين
ابيات را خواند :
(همانا مردم عك مقررى خواستند و مردم
اشعر پاداشهاى بثنى
(51) درخواست كردند، آرى پاداش و مقررى ، دين را رها كردند و با اين كار
بدترين مردم بودند، ولى ما از خداوند پاداش پسنديده و پايدارى بر جهاد و نيت پاك را
آرزو مى داريم ...).
على عليه السلام فرمود : خداوند بسنده است و خدايت رحمت كند! و او و قومش را ستود و
چون شعر منذر بن حميصه به اطلاع معاويه رسيد گفت : به خدا سوگند افراد مورد اعتماد
على را به دنيا مايل خواهم كرد و ميان آنان چندان مال تقسيم كنم تا دنياى من بر
آخرت على پيروز شود.
نصر مى گويد : مردم پگاه فردا در ميدان حاضر شدند. معاويه ميان افراد قبايل يمن
حركت مى كرد و مى گفت : سواركاران نامدار خود را آماده سازيد و در اختيار من
بگذاريد تا با آنان نيروى من براى جنگ با افراد قبيله همدان بيشتر شود. بدين گونه
لشكرى گران بيرون آمد، چون على عليه السلام آن لشكر را ديد و دانست كه همگى مردان
گزينه اند، فرياد برآورد : اى همدانيان ! سعيد بن قيس گفت : گوش به فرمانم . على (ع
) فرمود : حمله كن . او حمله كرد، سواران با يكديگر در آويختند و جنگ بالا گرفت و
همدانيان آنان را چنان عقب راندند كه تا قرارگاه معاويه عقب نشستند. معاويه سخت
بيتابى كرد و گفت : واى بر من كه از قبيله همدان چه كشيدم ! و بسيارى از سواركاران
شام كشته شدند. على عليه السلام افراد قبيله همدان را فرا خواند و به ايشان گفت :
اى گروه همدان ، شما زره و نيزه و سپر من هستيد، اى گروه همدان ، شما كسى جز خدا را
يارى نداديد و فقط نداى او را پاسخ داديد. سعيد بن قيس عرضه داشت ما نداى تو را
پاسخ داديم و رسول خدا (ص ) را در مرقدش يارى داديم و همراه تو با كسى كه هرگز چون
تو نيست جنگ كرديم ، اينك هم ما را هر جا كه مى خواهى گسيل دار.
نصر مى گويد : على عليه السلام درباره همين روز چنين سروده است :
(اگر دربان دروازه بهشت باشم بدون
ترديد به افراد قبيله همدان مى گويم به خوشى و سلامت به بهشت درآييد).
على عليه السلام به پرچمدار همدان فرمود : مردم شهر حمص را از من كفايت كن كه من از
هيچ گروه چنين ايستادگى و تحمل نديده ام . پرچمدار پيش رفت و همدانيان هم با او
پيشروى كردند و همگان بر حمص حمله بردند و ضربه هاى سخت پياپى با شمشيرها و گرزهاى
آهنين بر آنان زدند تا آنجا كه آنان را تا كنار خرگاه معاويه عقب راندند. مردى از
تيره ارحب قبيله همدان اين گونه رجز مى خواند :
(خداوند مردان حمص را كه به سبب
سخنان ياوه و دروغ فريب خورده بودند و نيز به سبب حرص بسيار آنان بر جمع اموال ،
كشت آن قوم پيمان خود را شكستند و چگونه شكستنى ؛ و از نص صريح و اطاعت خداوند سر
بر تافتند).
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون سواران معاويه عقب رانده شدند
اندوهگين شد، شمشير خويش را بيرون كشيد و همراه ياران گزيده و دلير خويش حمله آورد.
سواران شجاع همدان بر او حمله بردند و او توانست با سرعت و فرار از چنگ ايشان
بگريزد، دليران او شكست خوردند و افراد قبيله همدان به پايگاه خويش بازگشتند. حجر
بن قحطان همدانى در اين باره خطاب به سعيد بن قيس چنين سروده است :
(هان ، اى پسر قيس ! چشمها به ديدن
سواركاران قبيله همدان بن زيد بن مالك روشن شد. سواركارانى كه بر اسبهاى جنگ آشناى
نژاده كشيده قامت باريك ، ميان سوارند...).
نصر مى گويد : عمر بن سعد از قول رجال خود براى ما نقل كرد كه معاويه روزى در جنگ
صفين مروان بن حكم را فرا خواند و به او گفت : مالك اشتر مرا سخت اندوهگين و نگران
ساخته است اينك با سواركاران قبايل يحصب و كلاع به ميدان برو و با او روياروى شو.
مروان گفت : براى فرماندهى آن دو قبيله عمروعاص را انتخاب كن كه با او صميمى هستى و
چون جامه زرين توست . معاويه گفت : تو مانند جان و رگ گردنم هستى . مروان گفت : اگر
چنين مى بودم مرا هم در بخشش و عطا همپايه او قرار مى دادى يا او را در حرمان و
نااميد كردن همچون من . تو آنچه را دوست دارى به عمرو مى بخشى و در مورد آنچه در
دست ديگران است او را اميدوار مى سازى ؛ اگر پيروز شوى مقام او پسنديده خواهد بود و
اگر مغلوب شوى گريختن براى او آسان است . معاويه گفت : خداوند بزودى (مرا) از تو بى
نيازى و بيزارى خواهد بخشيد. مروان گفت : البته تاكنون چنين نكرده است . معاويه
عمروعاص را فراخواند و به او فرمان داد به مقابله اشتر برود. عمرو گفت : البته كه
من آنچه را مروان به تو گفت نخواهم گفت . معاويه گفت : چگونه ممكن است تو آن گونه
سخن بگويى و حال آنكه تو را مقدم و او را واپس داشته ام و تو را در زمره ياران و
مستشاران خود در آورده و او را بيرون رانده ام . عمروعاص گفت : به خدا سوگند بر فرض
كه چنين كرده باشى به سبب كفايت و خير انديشى من بوده است و اين قوم
- مروان و امثال او - به
دليل واگذارى حكومت مصر به من ، بر تو بسيار اعتراض مى كنند و اگر چيزى جر برگشتن
تو از اين تعهد آنان را راضى نمى كند از تعهدى كه براى من كرده اى منصرف شو. آن گاه
برخاست و همراه آن سواران به ميدان رفت . اشتر كه پيشاپيش قوم خود حركت مى كرد با
او روياروى شد و دانست كه بزودى با او درگير خواهد شد. اشتر رجز مى خواند و چنين مى
گفت :
(اى كاش مى دانستم كه با عمروعاص
چگونه برخورد كنم ، همان كسى كه بايد نذر خود را در مورد كشتن او بر آورم ، همان
كسى كه خون خود را از او بايد بطلبم ...).
عمروعاص همين كه اين رجز را شنيد سست شد و ترسيد، ولى از اين كه باز گردد آزرم كرد.
آهنگ ناحيه اى كرد كه صداى مالك مى آمد و چنين رجز خواند :
(اى كاش بدانم كه با مالك چه كنم ،
چه بسيار شانه و سرشانه كه در جنگ بريده ام و چه بسيار سواركار دلير را كه كشته ام
...).
اشتر با نيزه به عمروعاص حمله كرد، عمروعاص از او ترسيد و جا تهى كرد و نيزه اشتر
كارگر نيفتاد. عمروعاص لگام اسب خود را گرداند و دست بر چهره خود نهاد و شتابان به
سوى لشكر خويش گريخت ، نوجوانى از قبيله يحصب فرياد بر آورد : اى عمرو، تا نسيم مى
وزد بر تو ننگ و عار باد! اى حميريان ، (تا هنگامى كه همراه شما باشد ما از آن شما
خواهيم بود)
(52) اينك پرچم را به من دهيد. آن تازه جوان پرچم را گرفت و پيشروى كرد و
چنين رجز خواند.
(اگر اشتر با نيزه اى كه پيكان
درخشانى داشت بر عمرو چيره شد و برترى يافت ...)
اشتر پسر خويش ابراهيم را فرا خواند و به او گفت : پرچم را بگير، نوجوانى در قبال
نوجوان ديگر. ابراهيم پرچم را گرفت و پيش رفت و چنين رجز مى خواند :
(اى كسى كه درباره من مى پرسى ، مترس
پيش بيا كه من از شير مردان قبيله نخع هستم ...)
ابراهيم بر آن نوجوان حميرى حمله برد و او هم به مقابله آمد و نيزه و پرچم در دست
داشت . آن دو شروع به نيزه زدن به يكديگر كردند و سرانجام نوجوان حميرى كشته شد و
بر زمين افتاد. مروان عمروعاص را سرزنش كرد و قحطانى ها بر معاويه خشم گرفتند و
گفتند : كسى را بر ما مى گسارى كه همراه ما جنگ نمى كند؛ كسى از خود ما را بر ما
بگمار وگرنه ما را به تو هيچ نيازى نيست . شاعر ايشان چنين سرود :
(اى معاويه ، اينك كه ما را براى كار
دشوارى فرا مى خوانى كه از سختى آن كمربند مرد با تنگ شتر اشتباه مى شود، كسى از
حميريان را كه پادشاهان عرب اند بر ما فرماندهى بده كه بر حمايت ما توانا باشد...)
معاويه به آنان گفت : به خدا سوگند، از اين پس فقط مردى از خودتان را بر شما
فرماندهى خواهم داد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون عراقيان شتابان بر شاميان حمله
آوردند، معاويه به شاميان گفت : امروز روز آزمايش و ايستادگى است و امروز را روزى
ديگر از پى است ، همان گونه كه آنان بر شما شتاب گرفتند شما هم بر آنان شتاب
گرفتيد، اينك پايدارى كنيد و با كرامت و بزرگوارى بميريد.
على عليه السلام هم ياران خود را به جنگ برانگيخت ، اصبغ بن نباته برخاست و گفت :
اى اميرالمؤ منين ، مرا گروهى از مردم به جنگ گسيل فرماى كه امروز شكيبايى و
پايدارى مرا از دست نخواهى داد. ما شاميان را از پاى در آورده ايم ولى هنوز ميان ما
گروهى باقى مانده اند، اجازه ده تا پيشروى كنم . على فرمود : در پناه نام و بركت
خداوند حركت كن و برو. اصبغ پرچم را گرفت و چنين مى خواند :
(اى اصبغ ، تا چه هنگام آرزوى زيستن
و باقى ماندن را دارى و حال آنكه اين اميدوارى با نوميدى از ميان خواهد رفت ؟ مگر
نمى بينى حوادث روزگار پياپى فرا مى رسد؟...).
اصبغ نزد على عليه السلام بازنگشت تا آنكه شمشير و نيزه اش خون آلود شد. او پيرمردى
پارسا و عابد بود و هرگاه مى ديد مردم روياروى مى شوند شمشيرش را در نيام مى كرد.
او از اندوخته هاى على عليه السلام بود كه تا پاى مرگ و جان با او بيعت كرده بود
على عليه السلام از شركت دادن او در رويارويى و كشتار خوددارى مى كرد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى مالك
اشتر ياران خود را فراخواند و گفت : آيا كسى هست كه جان خويش را در راه خدا بفروشد؟
اثال بن حجل بن عامر مذحجى بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلبيد. معاويه
حجل بن عامر، پدر امثال ، را كه نمى شناخت و نمى دانست پدر اوست ، فرا خواند و گفت
: بر تو باد مبارزه و پاسخ دادن به اين مرد. گويد : آن دو در كار و انديشه خود ماهر
و روشن بودند و هر يك به نبرد ديگرى آمد، نخست پيرمرد شروع به نيزه زدن كرد و سپس
پسر پاسخ او را داد و پس از آن از نسب يكديگر پرسيدند و پدر دانست كه اثال پسر اوست
، هر دو از اسب فرو آمدند و يكديگر را در آغوش كشيدند و هر دو گريستند. پدر به پسر
گفت : پسر جان ! به دنيا روى آور و پسر در پاسخ گفت : پدر جان ، تو به آخرت روى آور
و بشتاب . اثال به پدرش گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اگر عقيده من بر اين قرار مى
گرفت كه به مردم شام بپيوندم بر تو واجب بود كه مرا از آن باز دارى ، افسوس ! من به
على و مومنان شايسته چه بگويم . به هر حال تو بر عقيده خود باش و من بر عقيده خويش
. حجل به سوى صف شاميان برگشت و اثال به عراقيان پيوست و هر يك موضوع را به ياران
خود خبر داد و حجل در اين باره چنين سرود :
(همانا حجل بن عامر و اثال چنان شدند
كه داستان آنان ضرب المثل گشت . اثال ، آن سواركار سراپا پوشيده از آهن ميان گرد و
خاك پيش آمد و هماورد مى خواست و آهنگ نبرد با من داشت ...)
چون اين شعر او به اطلاع مردم عراق رسيد، پسرش اثال در پاسخش سرود :
(همانا نيزه زدن من ميان آوردگاه به
حجل با نيتى كه داشتم آزار دادن پدر نبود. من با مبارزه خويش از خداوند اميد پاداش
داشتم و اينكه در شمار ياران پيامبر باشم ...)
نصر مى گويد : عمرو بن شمر با همان اسناد براى ما نقل كرد كه معاويه نعمان بن بشير
بن سعد انصارى و مسلمه بن مخلد انصارى را -
كه فقط همان دو تن از همه انصار با او بودند -
فرا خواند و گفت : اى دو تن ! آنچه از اوس و خزرج مى بينم مرا سخت اندوهگين مى
دارد، آنان شمشيرهاى خويش را بر دوشهاى خود نهاده و هماورد مى جويند و چنان شده است
كه همه ياران من چه شجاع و چه ترسو را به بيم انداخته اند. به خدا سوگند، كار به
آنجا كشيده است كه در مورد هيچيك از دليران شام نمى پرسم مگر اينكه مى گويند :
انصار او را كشته اند، همانا به خدا سوگند با تمام نيرو و سلاح آهنى خود با آنان
روياروى مى شوم و همانا براى هر سواركار ايشان سواركارى فراهم مى آورم كه بر گلويش
تير و نيزه زدند و به شمار ايشان كه از خوردن خرماى خشك و عدس پخته
(53) سيرى ندارند، مردانى از قريش گسيل خواهم داشت . آنان مى گويند : ما
انصار هستيم ، آرى به خدا سوگند راست مى گويند كه پناه دادند و يارى بخشيدند ولى حق
خود را با باطل تباه ساختند.
نعمان بن بشير خشمگين شد و گفت : اى معاويه انصار را در مورد دوست داشتن جنگ و شتاب
آنان بر آن سرزنش مكن كه آنان در جاهليت هم همين گونه بودند، اما در مورد هماورد
خواهى ايشان ، بايد بگويم كه همانا خودم آنان را همراه رسول خدا (ص ) ديدم كه
فراوان اين كار را كردند، اما اينكه مى خواهى با گروهى از قريش كه شمار ايشان باشند
با آنان روياروى شوى ، مى دانى كه قريش درگذشته از انصار چه ديده است ؛ اينك اگر
مى خواهى نظير آن را باز هم ببينى اين كار را انجام بده . اما در مورد
(خرما و عدسى پخته ) بايد
بگويم خرماى خوب از سرزمين ماست و شما همين كه مزه آن را چشيديد در خوردن آن با ما
شريك شديد، اما عدسى از يهوديان بود و ما پس از آنكه آن را خورديم در آن مورد بر
ايشان غلبه يافتيم ، همان گونه كه قريش هم به خوردن اشگنه آرد
- كاچى - مشهور شده است .
سپس مسلمه بن مخلد سخن گفت و اظهار داشت : اى معاويه نسب و نژاد و دليريهاى انصار
هرگز نكوهيده نيست ، اما اينكه تو را اندوهگين ساخته اند به خدا سوگند كه ما را هم
اندوهگين ساخته اند. اگر آنان از ما راضى بودند از ما جدا نمى شدند و ما هم از جمع
ايشان جدا نمى شديم و در اين كار براى ما دورى از عشيره و خاندان است ولى اين كار
را براى تو تحمل كرديم و عوض آن را هم از تو اميد داريم ، اما درباره خرما و عدسى
سخن مگو كه موجب كاچى خوردن و (كور)
(54) خوردن تو مى شود. گويد : اين سخن به اطلاع انصار رسيد، قيس بن سعد
انصار را جمع كرد و ميان ايشان برخاست و چنين گفت : همانا معاويه سخنانى گفته است
كه به اطلاع شما رسيده است و دو دوست شما از سوى شما پاسخ او را داده اند و به جان
خودم سوگند، اگر امروز معاويه را خشمگين ساختيد ديروز هم او را خشمگين ساخته ايد و
اگر در اسلام او را مصيبت زده كرديد همانا در آن هنگام كه مشرك بود او را مصيبت زده
ساخته بوديد. شما را در نظر او گناهى بزرگتر از نصرت دادن اين دين نيست . امروز
كوششى كنيد كه گذشته را از يادش ببريد و فردا كوششى كنيد كه امروز را از يادش
ببريد، شما همراه اين پرچم هستيد كه جبرائيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ آن
جنگ مى كرد و حال آنكه اين قوم همراه و زير پرچم ابوجهل و كافران جنگ مى كردند، اما
موضوع خرما خوردن ما چنان بوده است كه ما نخل آن را نكاشته ايم ولى در خوردن اين
ميوه بر كسانى كه آن را كاشته اند پيشى گرفته ايم . عدس پخته هم اگر غذاى ما مى بود
ما هم به آن مشهور مى شديم ، همان گونه كه قريش به خوردن اشكنه آرد
- كاچى - معروف شده است .
قيس بن سعد اين ابيات را سرود :
(اى پسر هند! هنگامى كه ما با اسبان
گزينه براى جنگ حركت مى كنيم دست از تحريك و برانگيختن به جنگ بردار، ما كسانى
هستيم كه خود مى دانى . بنابراين در آوردگاه با هر كس كه مى خواهى و هرگاه كه مى
خواهى به ما نزديك شو...)
چون شعر و سخنان قيس بن سعد به اطلاع معاويه رسيد، عمروعاص را احضار كرد و گفت :
نظر تو درباره دشنام دادن و بدگويى به انصار چيست ؟ گفت : عقيده من اين است كه آنان
را تهديد كن ولى دشنام مده ، وانگهى چه مى خواهى بگويى ! و با اين همه اگر خواستى
آنان را نكوهش كنى فقط خودشان را نكوهش كن و حسب و نسب آنان را مورد سرزنش قرار مده
. معاويه گفت : قيس بن سعد همه روزه سخنرانى مى كند و به خدا سوگند اگر خداوندى كه
فيل را از ويران كردن كعبه بازداشت ، او را از ما باز ندارد فردا همه ما را نابود
خواهد كرد و با اين حال تدبير چيست ؟ گفت : صبر و توكل . معاويه به گروهى از سران
انصار كه همراه على (ع ) بودند پيام فرستاد و گله هاى خود را بيان كرد و گفت : شما
هم هر گله اى داريد بگوييد. همچنين كسانى را نزد ابو مسعود و براء بن عازب و حزيمه
بن ثابت و حجاج بن غزيه و ابو ايوب انصارى فرستاد و گله گزارى كرد. آنان به حضور
قيس بن سعد رفتند و به او گفتند : معاويه ديگر دشنام دادن و سرزنش كردن را دوست نمى
دارد تو هم از دشنام دادن و نكوهيدن او خوددارى كن . او گفت : براى كسى چون من
دشنام دادن نمى زيبد ولى من تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم دست از جنگ با او بر
نمى دارم .
پگاه فرداى آن روز سواران شام به حركت در آمدند، قيس پنداشت معاويه هم ميان آنان
است و بر مردى كه شبيه معاويه بود حمله كرد و او را با شمشير زد و بعد معلوم شد
معاويه نبوده است . قيس به مردى ديگر كه شبيه او بود حمله كرد و او را هم از دم
شمشير گذراند. چون دو گروه از يكديگر جدا شدند معاويه دشنامى زشت به قيس داد و
انصار را هم سرزنش كرد. نعمان بن بشير و مسلمه بن مخلد سخت خشمگين شدند و تصميم
گرفتند به قوم خود انصار بپيوندند ولى معاويه آن دو را راضى و خشنود ساخت .
معاويه پس از اين موضوع ، از نعمان بن بشير خواست نزد قيس برود و ضمن گله گزارى از
او تقاضاى صلح و سازش كند. نعمان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد بر آورد كه
: اى قيس بن سعد! من نعمان بن بشيرم . قيس برابر او ايستاد و گفت : اى نعمان چه مى
خواهى ، حاجت تو چيست ؟ نعمان گفت : اى قيس ، آن كس كه شما را به چيزى كه براى خود
آن را مى پسندد فرا خواند نسبت به شما انصاف داده است . اى گروه انصار، شما در يارى
ندادن و زبون ساختن عثمان در جنگى كه در خانه اش صورت گرفت مرتكب خطا شديد، وانگهى
در جنگ جمل هم ياران او را كشتيد، سپس در جنگ صفين سواران خود را سوى شاميان به
تاخت و تاز درآورديد. اگر شما كه عثمان را يارى نكرديد على را هم يارى نمى كرديد
اين هر دو برابر بود، ولى شما نخواستيد كه چون ديگر مردم باشيد و (مردم شام را) به
مبارزه فرا خوانديد، وانگهى هر شكست كه به على مى رسد آن را براى او سبك مى شمريد و
او را وعده نصرت و پيروزى مى دهيد، حال آنكه اين جنگ چندان از ما و شما كشته گرفته
است كه مى بينيد. اينك در مورد بازماندگان از خدا بترسيد.
قيس خنديد و گفت : اى نعمان ! هرگز گمان نمى كردم اين گونه سخن بگويى ، بديهى است
كسى كه نسبت به خود غل و غش بورزد نسبت به برادرش خيرخواهى نخواهد كرد و تو فريفته
و گمراه و گمراه كننده اى . اما در مورد عثمان اگر اخبار صحيح تو را كفايت مى كند
اينك يك خبر را از من بپذير؛ عثمان را كسانى كشتند كه تو بهتر از آنان نيستى و
افرادى او را يارى دادند كه همگان از تو بهترند؛ اما در مورد اصحاب جمل ، ما با
آنان به سبب پيمان شكنى جنگ كرديم ، اما در مورد معاويه به خدا سوگند، اگر همه
اعراب بر او گرد آيند باز هم انصار با او جنگ خواهند كرد؛ اما اين سخن تو كه مى
گويى ما همچون ديگران نيستيم ، آرى ، ما در اين جنگ همان گونه هستيم كه در خدمت
پيامبر (ص ) بوديم ، يعنى شمشيرها را با چهره خويش و نيزه ها را با گلوهاى خويش
پذيرا مى شويم (تا آنكه حق فرا رسد و
فرمان خدا آشكار گردد و اگر چه آنان را ناخوش آيد).
(55)
وانگهى اى نعمان ، دقت كن و بنگر آيا همراه معاويه كسى جز اسير آزاد شده يا عرب
بيابان نشين يا افراد يمانى شيفته به خود و فريفته مى بينى ؟! بنگر مهاجران و انصار
و كسانى كه با نيكى پيرو آنان بوده اند و خداوند از ايشان و ايشان از خداوند
خشنودند كجايند؟ دقت كن آيا همراه معاويه كسى از انصار را جز خودت و دوست ناچيزت مى
بينى ؟ به خدا سوگند شما دو نفر نه از شركت كنندگان در بيعت عقبه ايد و نه از شركت
كنندگان در جنگ بدر و احد. شما دو تن را هيچ پيشگامى و سابقه اى در اسلام نيست و
هيچ آيتى از قرآن ناظر به شما نيست و به جان خودم سوگند كه اگر تو به فتنه انگيزى
بر ضد ما قيام مى كنى همانا پدرت هم نسبت به ما چنين كرد.
(56)
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرده كه مى
گفته است : سواركار دلير و بدون منازع شاميان ، عوف بن مجزاه مرادى بود كه كنيه
ابواحمر داشت . سواركار دلير مردم كوفه هم عكبر بن جدير اسدى بود. عكبر كه مردى
زبان آور بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين در دست ما از جانب خداوند عهدى است
كه با آن نيازمند به مردم نيستيم . ما مى پنداشتيم كه شاميان شكيبايى خواهند كرد و
آنان هم درباره ما همين گونه گمان داشتند. ما ايستادگى كرديم آنان هم ايستادگى
كردند و من از پايدارى اهل دنيا در قبال اهل آخرت و پايدارى اهل حق در قبال اهل
باطل و نيز از دلبستگى و شيفتگى دنياداران شگفت كردم تا آنكه آيه اى از كتاب خدا را
خواندم و دانستم كه آنان شيفته اند و در حال آزمايش ،
(الم ، آيا مردم چنين گمان مى برند همين كه بگويند ايمان آورديم رها مى
گردند و آزموده نمى شوند و همانا كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموديم و همانا
خداوند آنانى را كه راست گفتند و دروغگويان را مى شناسد)(57).
على عليه السلام او را ستود و دعاى خير كرد.
مردم به آوردگاه آمدند. عوف بن مجزاه تنها به ميدان آمد، او مرد كم نظيرى بود و
همواره تنها به ميدان مى آمد و تنى چند از عراقيان را كشته بود. او فرياد برآورد :
اى عراقيان ، آيا كسى هست كه شمشير به دست با من نبرد كند و من شما را در مورد خود
فريب نمى دهم . من عوف بن مجزاه هستم . مرد عكبر را ندا دادند و او هم به تنهايى از
ياران خود جدا شد و به ميدان رفت تا با او مبارزه كند، عوف اين چنين رجز خواند :
(در شام امنيت است و بيمى در آن نيست
. آنجا دادگرى وجود دارد و ستم نيست ...)
عكبر هم در پاسخ او چنين سرود :
(شام سرزمين خشك كم باران و عراق پر
آب و باران است و در آن پيشواى پاك و پاكيزه است ...)
|