جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱ -


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الواحد العدل
(124)
از سخنان آن حضرت (ع ) در برانگيختن ياران خود به جنگ
(در اين خطبه كه با عبارت فقدموا الدارع و اخرو الحاسر (زره داران را مقدم و افراد بدون زره را موخر بداريد) شروع مى شود، (1) ابن ابى الحديد پس از معنى كردن لغات و آوردن شواهد از اشعار عرب ، بحث مفصل تاريخى زير را ايراد كرده است .)
بازگشت به اخبار جنگ صفين
بدان كه اين خطبه را امير المومنين عليه السلام در جنگ صفين براى ياران خود ايراد فرموده است كه آنان را به جنگ تحريض كند.
ما ضمن مطالب گذشته بيشتر اخبار صفين را گفتيم و اينجا بقيه آن را مى آوريم تا هر كس بر مطالب گذشته ما آگاه گرديده است با اطلاع از بقيه آن كه هم اكنون مى آوريم بر تمام داستان صفين آگاه شود.
مردم همگان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه عمار، رضوان الله عليه ، در حالى كه همراه على عليه السلام بوده در جنگ به شهادت رسيده است .
گروه زيادى از مردم و بيشتر مورخان معتقدند كه اويس قرنى (2) هم در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده و شهيد شده است اين موضوع (شهادت عمار) را نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از قول حفص بن عمران برجمى ، از عطاء بن سائب از ابو البخترى نقل كرده است و همانا پيامبر (ص ) درباره اويس سخن مشهور خود را فرموده است (3). همه مردم اين موضوع را نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) فرموده است : (بهشت مشتاق عمار است (4)) و روايت كرده اند كه عمار بر در خانه پيامبر آمد و اجازه ورود خواست ، فرمود : (به او اجازه دهيد، اين پاك پسر پاك خوش آمد). (5)

سلمه بن كهيل ، از مجاهد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) عمار را در حالى ديد كه سنگهاى مسجد پيامبر را (هنگامى كه آنرا مى ساختند) بر دوش مى كشد فرمود : (آنان را با عمار چه كار؟ او آنان را به بهشت فرامى خواند و آنان او را به دوزخ فرامى خوانند).
همه مردم روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش ستمگر خواهند كشت ). (6)
نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از عمرو بن شمر، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب جهنمى نقل مى كند كه عمار بن ياسر يك يا دو روز پيش از كشته شدنش در صفين ندا داد : كجاست آن كس كه رضوان خداوند را بجويد و به مال و فرزند گرايشى نداشته باشد؟ گروهى از مردم پيش عمار آمدند. او گفت : (اى مردم ، همراه ما آهنگ جنگ با اين قوم كنيد كه خون عثمان را مى جويند (7) و به باطل مى پندارند كه او مظلوم كشته شده است و حال آنكه ، به خدا سوگند، او بر خود ستمگر بود و به آنچه كه خداوند نازل نكرده بود حكم مى كرد).
على عليه السلام رايت خود را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص سپرد. هاشم در آن روز دو زره پوشيده بود و على عليه السلام به عنوان مزاح به او فرمود : اى ابا هاشم ! آيا بر خود نمى ترسى كه يك چشم ترسو باشى ؟ گفت : اى امير المومنين ، بزودى خواهى دانست ! به خدا سوگند، چنان ميان جمجمه هاى اين اعراب خواهم افتاد، چون در نور ديدن مردى كه فقط آهنگ سراى ديگر دارد. هاشم ، نخست نيزه يى را گرفت ولى همين كه آن را حركت داد شكست ؛ نيزه يى ديگر در دست گرفت كه آن را خشك و غير قابل انعطاف يافت ، انداخت و سپس نيزه يى نرم خواست و رايت را بر آن بست .

نصر گويد : عمرو براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام رايت را به هاشم بن عتبه سپرد مردى از يارانش ، از قبيله بكر بن وائل ، چند بار گفت : هاشم ، به پيش ! سپس به او گفت : اى هاشم ، تو را چه مى شود؟ باد در گلو انداخته اى ! آيا ترس و بزدلى بر تو چيره شده است . هاشم گفت : اين كيست ؟ گفتند : فلانى است . هاشم گفت : آرى كه شايسته و برتر از حد پرچمدارى است و خطاب به آن شخص گفت : چون ديدى كه من از پاى درآمدم و بر زمين افتادم رايت را تو در دست بگير. آن گاه هاشم به ياران خود گفت : بندهاى كفش و كمربندهاى خويش را استوار سازيد و چون ديديد كه من پرچم را سه بار به حركت درآوردم بدانيد كه آهنگ حمله دارم ، البته نبايد هيچ كس از شما بر حمله از من پيشى بگيرد. هاشم به لشكر معاويه نگريست ، گروه بزرگى را ديد، پرسيد : اينان كيستند؟ گفتند : ياران ذوالكلاع اند، هاشم به سوى ديگرى نگريست و گروهى ديگر را ديد، پرسيد. اينان كيستند؟ گفتند : گروهى از قريش و گروهى از مردم مدينه اند. گفت : اينان قوم من اند و مرا نياز و رغبتى به جنگ با آنان نيست . سپس پرسيد : كنار آن خيمه سپيد چه كسانى هستند؟ گفتند : معاويه و لشكر ويژه او. گفت : پايين تر از آنان هم اجتماعى و لشكرى مى بينم ، آنها كيستند؟ گفتند : عمروعاص و دو پسرش و وابستگان او. هاشم پرچم را به حركت درآورد، مردى از يارانش گفت : اندكى درنگ كن و شتاب مكن ! هاشم ابيات زير را خواند :
(همانا سرزنش نسبت به من فراوان شد و كم نشد، من كه جان خويش (به خدا) فروخته ام هرگز سستى نخواهم ورزيد...)

نصر مى گويد : عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت براى ما نقل كرد كه چون هاشم پرچم را در دست گرفت عمار بن ياسر شروع به تحريض او كرد و با نيزه خويش آرام به او مى كوفت و مى گفت : به پيش ، اى مرد يك چشم به پيش ! (در مرد يك چشمى كه به آوردگاه بيم و هراس در نيايد خير و هنرى نيست ).
هاشم از عمار آزرم مى كرد و پيش مى رفت و پرچم را استوار مى كرد و باز عمار همان سخن خويش را تكرار مى كرد و هاشم پيشروى مى كرد (8). عمروعاص گفت : چنين مى بينم كه صاحب آن رايت سياه آهنگ كارى بزرگ دارد. اگر همين گونه پيشروى كند امروز همه اعراب نابود خواهند شد. جنگى بسيار سخت كردند. عمار بانگ برداشته بود : صبر و پايدارى كنيد، به خدا سوگند بهشت زير سايه شمشيرهاى سيمگون است . مقابل هاشم و عمار، از فرماندهان شام ، ابو الاعور سلمى جنگ مى كرد، و عمار همچنان پيوسته هاشم را تشويق مى كرد و او نيز رايت را پيش مى برد. جنگ سخت شد و گسترش يافت و هر دو گروه روياروى شدند و چنان جنگى كردند كه نظير آن را كسى نشنيده بود و ميان هر دو گروه شمار كشتگان بسيار شد.

نصر، از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است : يكى از مردم عراق كه به او اعتماد دارم ، گفت چون در آن روز با مردم شام روياروى شديم آنان را در پنج صف ديديم كه خود را با دستارها به يكديگر بسته و پيوسته اند، توانستيم صف به صف آنان را شكست دهيم و بكشيم تا به صف چهارم رسيديم ؛ هيچ كس از شاميان و عراقيان پشت به جنگ نمى كرد و ابو الاعور چنين رجز مى خواند :
(اگر بگريزيم ، روى برگرداندن و پشت به جنگ كردن بدترين گريز ماست ...) (9)
نصر مى گويد : در اين جنگ قبيله همدان عراق با قبيله عك شام روياروى و درگير شد و همدانيان اين بيت را مى خواندند :
(همدان همدان است و عك عك ، امروز خواهى دانست چه كسى زبون و ناتوان است ).
در آن روز افراد قبيله عك زره بر تن داشتند، ولى ساق بند نداشتند. همدانيان به يكديگر گفتند : بر ساقهاى پاى ايشان ضربه بزنيد. عكى ها نيز به يكديگر فرمان دادند كه به زانو درآييد همانگونه كه شتر به زانو مى نشيند و آن گاه سنگى بزرگ را ميان خويش نهادند و گفتند : تا اين سنگ نگريزد، نخواهيم گريخت .
نصر مى گويد : مردم آن روز از هنگام برآمدن آفتاب تا هنگام نماز مغرب جنگيدند و نماز آن قوم به هنگام نمازها فقط به صورت تكبير گفتن بود.
آن گاه عراقيان ميمنه مردم شام را شكافتند و آنان در تاريكى شب گريختند و پراكنده شدند و شاميان هم موفق شدند ميسره مردم عراق را بشكافند و در تاريكى شب دو سپاه بر هم آميختند و پرچمها همگى جا به جا شد. چون شب را به صبح آوردند شاميان رايت خود را در حالى يافتند كه بيش از هزار تن بر گرد آن نبود؛ ناچار آن را از جاى كندند و پشت موضع قبلى بردند و اطرافش را احاطه كردند. عراقيان نيز پرچم خود را در حالى يافتند كه بر اطرافش كسى جز افراد قبيله ربيعه نبود : على عليه السلام نيز همانجا بود و آنان او را احاطه كرده بودند در حالى كه او نمى دانست كه ايشان ربيعه هستند و آنان را از افراد قبايل ديگر مى پنداشت . چون موذن على عليه السلام اذان صبح گفت آن حضرت اين بيت را خواند :
(خوشامد و درود بر كسانى كه اعتقاد به عدل دارند و بر نماز درود و خوشامد باد.)
آن گاه ايستاد و نماز صبح گزارد. چون از نماز آسوده گشت و هوا روشن شد بر گرد خويش چهره هايى ديد كه چهره هاى ياران ديروز نبودند. چون به جايگاه خويش نگريست ديد جايى ميان ميسره و قلب است . فرمود : شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند : از ربيعه هستيم ، اى امير المومنين ، تو از ديشب ميان مايى . فرمود : اى قبيله ربيعه افتخار بزرگى براى تو باد!).
على عليه السلام سپس به هاشم بن عتبه گفت : رايت را بگير، به خدا سوگند كه چنين شبى نديده بود. هاشم پرچم را گرفت و آن را در قلب سپاه مستقر ساخت .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : در آن شب ، معاويه چهار هزار و سيصد پياده و سوار را كه نشانهاى سبز بر خود زده بودند فراهم ساخت و به آنان فرمان داد از پشت سر على (ع ) به او حمله كنند. افراد قبيله همدان موضوع را دريافتند و آهنگ آنان كردند و با ايشان روياروى شدند و تمام آن شب را بيدار و در حال شب زنده دارى گذراندند و پاسدارى دادند.
على (ع ) ضمن آمد و شد كنار پرچمهاى ربيعه رسيده و همانجا مانده بود، در حالى كه نمى دانست در قرارگاه ايشان است و مى پنداشت در قرارگاه اشعث است . چون صبح فرا رسيد و هوا روشن شد نه اشعث را ديد و نه يارانش را، ولى سعيد بن قيس ‍ همدانى را در كانون سپاه خود ديد. در اين هنگام مردى از قبيله ربيعه كه نامش زفر (10) بود نزد سعيد آمد و به او گفت : مگر تو ديروز نمى گفتى : اگر ربيعه بس نكند هر آينه ربيعه ربيعه است و همدان همدان ؟ ديشب كسى تو را از پايمردى و حراست همدان بى نياز نساخت . على عليه السلام نظر تندى بر او افكند و در همين هنگام منادى على (ع ) ندا داد : آماده كارزار باشيد و همين صبح زود جنگ را آغاز كنيد و بر دشمن خويش بتازيد. همه گروهها و قبائل به حركت درآمدند جز قبيله ربيعه كه از جاى خود حركت نكرد. على (ع ) كسى را پيش ايشان فرستاد كه بر دشمن بتازيد. آنان همچنان بى حركت ماندند و نپذيرفتند. على (ع ) ابوثروان را سوى ايشان فرستاد. او گفت : امير المومنين به شما سلام مى رساند و مى گويد : اى گروه ربيعه ، شما را چه مى شود كه به دشمن حمله نمى كنيد و حال آنكه همگان حمله را شروع كرده اند؟ گفتند : ما چگونه حمله كنيم و حال آنكه اين سواران پشت سر مايند. به امير المومنين بگو به قبيله همدان يا قبيله ديگرى بگويد با اين سواران به نبرد بپردازند تا ما بتوانيم حمله كنيم . ابو ثروان پيش على (ع ) برگشت و موضوع را به اطلاع رساند. امير المومنين اشتر را پيش ايشان فرستاد. او كه صدايش بسيار بلند بود گفت : اى گروه ربيعه ، چه چيز مانع حمله شما شده است و حال آنكه مردم همگى شروع به حمله كرده اند و شما افرادى چنين و چنانيد و شروع بر بر شمردن فداكاريهاى آنان در جنگهاى گوناگون كرد. آنان گفتند : ما حمله و موضع خويش را ترك نمى كنيم تا ببينيم اين سواران كه شمارشان چهار هزار است چه مى كنند؛ به امير المومنين بگو كسانى را بفرستد كه كار ايشان را كفايت كنند.
پرچم ربيعه در آن روز در دست حضين بن منذر بود. اشتر به آنان گفت : امير المومنين مى فرمايد خودتان آنان را از من كفايت كنيد، و اگر شما گروهى از خود را به مقابله آنان بفرستيد شما را در اين فلات رها مى كنند و همچون آهو مى گريزند، در اين هنگام افراد قبيله ربيعه گروههايى از تيره هاى تيم الله و نمر بن قاسط و عنزه را به مقابله آنان فرستادند.
ايشان گويند : ما در حالى كه مسلح و سراپا پوشيده از آهن بوديم پياده آهنگ ايشان كرديم و بيشتر جنگهاى صفين به صورت پياده بود. و همين كه نزديك آنان رسيديم همچون دسته هاى ملخ گريختند و گفتار اشتر را به ياد آورديم كه گفته بود (همچون آهوان مى گريزند). سپس نزد ياران خود برگشتيم كه ميان ايشان و مردم شام جنگ درگرفته بود، شاميان موفق شده بودند گروهى از عراقيان را كه برخى از افراد ربيعه هم با آنان بودند از ديگران جدا و محاصره كنند؛ ما همين كه آنجا رسيديم با شمشيرهاى كشيده بر شاميان حمله كرديم . ناچار براى ما راه گشودند و ما به ياران خود رسيديم و ميان گرد و خاك ، آنان را از نشانهاى ايشان شناختيم و نجات داديم . نشان مردم عراق در جنگ صفين پارچه سپيدى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان چنين بود: ( يا الله يا الله ! يا احد يا صمد! يا رب محمد يا رحيم !)
نشان شاميان پارچه هاى زردى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان اين بود : (ما به راستى و حقيقت بندگان خداييم ، اى خونخواهان عثمان !) (11)
نصر مى گويد : دو سپاه با شمشير و گرزهاى آهنين به جان هم افتادند و از يكديگر جدا نشدند تا آنكه شب ميان ايشان جدايى افكند و ديده نشد كه هيچ كس از دو سپاه بگريزد و پشت به جنگ كند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد (12) كه افراد هر دو سپاه اعرابى بودند كه برخى از ايشان برخى ديگر را از دوره جاهلى مى شناختند و چندان زمانى نگذشته بود كه آنان به اسلام درآمده بودند و بازمانده يى از آن تعصب و حميت در ايشان باقى بود و گروهى از ايشان هم در مورد اسلام و دين شناخت داشتند؛ در عين حال سخت يكديگر را فرو مى كوبيدند و از گريز آزرم مى كردند تا آنجا كه نزديك بود جنگ ايشان را نابود كند و چون درگيرى تمام مى شد هر گروه وارد لشكرگاه گروه ديگر مى شدند و كشتگان خود را بيرون مى كشيدند و به خاك مى سپردند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه يك بار در حالى كه على عليه السلام ميان جمعيتى از قبايل همدان و حمير و تيره هايى از قحطانيان ايستاده بود، مردى از شاميان بانگ برداشت : چه كسى مرا بر ابو نوح حميرى (13) راهنمايى مى كند؟ گفته شد : همين جاست و او را يافته اى ، چه مى خواهى ؟ در اين هنگام آن مرد شامى روى بند خود را كنار زد و معلوم شد ذوالكلاع حميرى است و گروهى از خويشاوندان و افراد قبيله اش با او بودند. ذوالكلاع به ابو نوح حميرى گفت : همراه من بيا، پرسيد كجا بيايم . گفت : از صف بيرون رويم . پرسيد چه كار دارى ؟ گفت : مرا به تو نيازى است . ابو نوح گفت : پناه بر خدا! ممكن نيست من همراه تو حركت كنم مگر آنكه همراه گروهى از سپاه باشم . ذوالكلاع گفت : آن چنان لازم نيست تو پيش من آى كه براى تو عهد و امان خدا و رسولش و امان ذوالكلاع خواهد بود تا هنگامى كه به صف سواران خود برگردى . من مى خواهم از موضوعى درباره شما كه در آن شك و ترديد كرده ايم بپرسم . ابو نوح و ذوالكلاع حركت كردند، ذوالكلاع به ابو نوح گفت : من تو را خواستم تا براى تو حديثى را بگويم كه عمرو بن عاص در قديم و به روزگار حكومت عمر براى ما نقل كرده بود و اينك هم كه آن حديث را به ياد او آورديم همچنان آن را تكرار كرد. عمروعاص چنين مى پندارد و نقل مى كند كه از پيامبر (ص ) شنيده كه فرموده است : (مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند كرد؛ حق و امام هدايت در يكى از آن دو سپاه است و عمار ياسر هم همراه اوست ).
ابو نوح گفت : آرى به خدا سوگند، عمار ياسر ميان ماست . ذوالكلاع گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا عمار در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ ابو نوح گفت : آرى به خداى كعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سختكوش تر است و من چنانم كه دوست مى دارم كاش شما همه يك تن بوديد و من او را مى كشتم و پيش از كشتن ديگران تو را مى كشتم ، با وجود اينكه تو پسر عموى منى . ذوالكلاع گفت : اى واى بر تو! چرا در مورد ما چنين آرزويى دارى ، حال آنكه به خدا سوگند، من هرگز رشته خويشاوندى ميان خودم و تو را نگسسته ام و خويشاوندى تو با من نزديك است و هرگز كشتن تو مرا شاد نمى كند. ابو نوح گفت : خداوند با اسلام بسيارى از خويشاوندى هاى نزديك را بريده است و بسيارى از خويشاوندى هاى دور را به هم نزديك ساخته است . من كشنده تو و يارانت هستم بدين سبب كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل . ذوالكلاع گفت : آيا مى توانى همراه من ميان لشكر شام بيايى و من تو را از آنان حفظ كنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببينى و او را از حال عمار و سختكوشى او در جنگ با ما آگاه كنى ؟ شايد بدين گونه ميان اين دو لشكر صلح شود.
مى گويم : جاى بسى شگفتى است از قومى كه به سبب وجود عمار در كار خود گرفتار شك و ترديد مى شوند، ولى با وجود مقام على عليه السلام گرفتار چنين شك و ترديدى نيستند، و چنين استدلال مى كنند كه چون عمار همراه عراقيان است حق با ايشان است ولى به مقام والا و مكانت على عليه السلام اعتنا نمى كنند و از اين گفتار پيامبر كه به عمار فرموده اند : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند) بيم دارند و پرهيز مى كنند ولى از اين گفتار پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام كه فرموده است (خدايا دوست بدار هر كس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را كه با او دشمنى مى كند) و از گفتار ديگرش كه فرموده است (تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق دشمن نمى دارد) پرهيز و بيم ندارند. اين موضوع تو را به اين نتيجه مى رساند كه تمام افراد قريش از همان آغاز كار در پوشيده نگهداشتن نام و ياد و فضائل على و پوشاندن خصائص پسنديده اش كوشيده اند تا آنجا كه مراتب فضل او از سينه هاى عموم مردم زدوده شد، مگر شمار اندكى از ايشان .
نصر مى گويد : ابو نوح به ذوالكلاع گفت : تو مردى نيرنگبازى و ميان قومى مكار و حيله سازى و به فرض كه تو نخواهى فريب دهى آنان فريبت مى دهند و من اگر بميرم براى من خوشتر از آن است كه همراه معاويه شوم . ذوالكلاع گفت : من در اين موارد براى تو متعهد مى شوم كه كشته نشوى و خلع سلاح نگردى و مجبور به بيعت نشوى و از سپاه خود و پيوستن به ايشان بازداشته نشوى و تمام منظور اين است تا سخنى را به عمروعاص برسانى ، شايد خداوند به بركت آن ميان اين دو سپاه را صلح دهد و جنگ را از عهده آنان بردارد. ابو نوح گفت : من از نيرنگ تو و حيله سازيهاى يارانت بيم دارم . ذوالكلاع گفت : من خود ضامن آنچه گفتم خواهم بود. ابو نوح گفت : بار خدايا تو خود مى بينى كه ذوالكلاع چه عهد و پيمان و ضمانتى به من مى دهد و تو از ضمير من آگاهى . بار خدايا، مرا مصون بدار و آنچه خير است برايم برگزين و مرا يارى ده و از من هر گزندى را دور فرماى .
ابو نوح سپس با ذوالكلاع حركت كرد و همراه او پيش عمروعاص ، كه نزد معاويه بود و مردم هم اطرافش بودند، رفت . در آن حال عبدالله پسر عمروعاص مشغول تحريك و تشويق مردم براى جنگ بود، همين كه ابو نوح و ذوالكلاع كنار آنان ايستادند ذوالكلاع به عمروعاص گفت : ايا اباعبدالله ! آيا مى خواهى مردى خير انديش و خردمند و مهربان به تو درباره عمار ياسر خبر دهد و دروغ نگويد؟ عمرو گفت آن مرد كيست ؟ گفت : او اين پسر عموى من است و او از مردم كوفه است . عمرو به ابو نوح گفت : من بر تو نشان چهره ابو تراب را مى بينم . ابو نوح گفت : آرى رخشندگى چهره محمد (ص ) و يارانش بر چهره من است ، حال آنكه بر چهره تو نشان تيرگى چهره ابو جهل و فرعون است . ابو الاعور سلمى برخاست و شمشيرش را بر كشيد و گفت : نبايد ببينم كه اين دروغگوى فرومايه در حضور ما دشناممان دهد در حالى كه چهره اى چون ابو تراب دارد. ذوالكلاع گفت : به خدا سوگند، اگر دست به سويش ‍ دراز كنى با شمشير بينى تو را درهم خواهم كوفت . اين پسر عموى من و پناهنده من است كه براى او ضمانت كرده ام و او را پيش شما آورده ام كه شما را در موردى كه شك و ترديد داريد آگاه كند. عمروعاص به او گفت : اى ابو نوح ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به ما راست بگويى و دروغپردازى نكنى ، آيا عمار بن ياسر ميان شماست ؟ ابو نوح گفت : به تو خبر نخواهم داد مگر اينكه خبر دهى كه به چه مناسبت فقط در مورد عمار مى پرسى و حال آنكه شمار ديگرى از اصحاب پيامبر (ص ) نيز همراه مايند و همگى در جنگ با شما مى كوشند؟ عمرو گفت : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود (همانا عمار را گروه ستم پيشه مى كشند و عمار هرگز از حق جدا نمى شود و آتش هرگز چيزى از عمار را نخواهد خورد). ابو نوح ، لا اله الا الله و تكبير گفت و سپس افزود : به خدا سوگند، او ميان ما و در جنگ با شما كوشاست . عمرو گفت : تو را سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ، آيا او در جنگ ما كوشاست . گفت : آرى به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ؛ و او روز جنگ جمل به من گفت : ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد و ديروز هم به من گفت كه : اگر شما چندان ضربه به ما بزنيد كه تا نخلستانهاى (هجر) (14) ما را عقب برانيد باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطليد و كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ خواهند بود. عمروعاص گفت : آيا مى توانى ترتيب ديدار من و او را بدهى ؟ گفت : آرى ، عمروعاص و دو پسرش و عتبه بن ابوسفيان و ذوالكلاع و ابو الاعور سلمى و حوشب و وليد بن عتبه سوار شدند و روى به راه نهادند.
ابو نوح در حالى كه شرحبيل پسر ذوالكلاع همراهش بود و از او حمايت مى كرد حركت كرد تا كنار ياران خودش رسيد. ابو نوح نزد عمار رفت و او را ديد كه با گروهى از ياران خود نشسته است كه از جمله ايشان اشتر و هاشم و دو پسر بديل و خالد بن معمر و عبدالله بن حجل و عبدالله بن عباس بودند. ابو نوح به آنان گفت : ذوالكلاع كه از خويشاوندان من است مرا خواست و گفت : به من درباره عمار بن ياسر خبر بده كه آيا ميان شماست ؟ گفتم : چرا مى پرسى ؟ گفت : عمروعاص به روزگار حكومت عمر بن خطاب به من گفت : از پيامبر (ص ) شنيده است كه فرموده است : (شاميان و عراقيان روياروى مى شوند و جنگ مى كنند و عمار همراه گروه بر حق است و گروه ستمگر او را خواهند كشت ) گفتم : آرى عمار ميان ماست . پرسيد : آيا او در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ گفتم : آرى ، به خدا سوگند كه از من كوشاتر است و من دوست مى دارم كه كاش شما همگى به صورت يك شخص بوديد و من همه را مى كشتم و از تو شروع مى كردم . عمار خنديد و پرسيد : اين كار تو را شاد مى كند؟ ابو نوح گفت : آرى ، و افزود كه هم اكنون هم عمروعاص برايم گفت از پيامبر (ص ) شنيده است كه مى فرمايد (عمار را گروه ستمگر خواهند كشت ). عمار گفت : در اين مورد از او اقرار گرفتى ؟ گفت : آرى از او در اين باره اقرار خواستم و به آن اقرار كرد. عمار گفت : راست گفته است و اين سخن كه شنيده است براى او زيان دارد و سودى به او نمى رساند. ابو نوح گفت : اينك عمروعاص مى خواهد تو را ببيند، عمار به يارانش گفت : سوار شويد آنان سوار شدند و راه افتادند.
گويد : ما يكى از سواران قبيله عبدالقيس را كه نامش عوف بن بشر بود پيش آنان فرستاديم او رفت و چون نزديك ايشان رسيد بانگ برداشت كه عمروعاص كجاست ؟ گفتند : همين جاست . عوف به عمروعاص از محل عمار و سوارانى كه همراهش بودند خبر دارد. عمروعاص گفت : به عمار بگو پيش ما بيايد. عوف گفت : او از نيرنگها و تبهكاريهاى تو بيم دارد. عمرو گفت : چه چيز تو را در اين حال كه هستى ، اين چنين به من گستاخ كرده است ؟ گفت : گستاخى من از تو و ياران توست اگر مى خواهى هم اكنون تن به تن جنگ كنيم و اگر مى خواهى تو با دشمنان خود روياروى شو و در آن صورت هم تو نيرنگباز خواهى بود. عمرو گفت : تو مرد نابخردى و من مردى از ياران خود را مى فرستم كه در برابرت بايستد. گفت : هر كه را مى خواهى بفرست كه بيمى ندارم و معلوم است كه تو كسى را به اين كار نمى فرستى مگر آنكه بدبخت و شقى باشد. عمرو برگشت و ابو الاعور سلمى را پيش او فرستاد آن دو هنگامى كه روياروى شدند يكديگر را شناختند. عوف گفت : پيكرت را مى شناسيم ولى دلت را نمى شناسيم . من تو را مومن نمى بينم بلكه تو را از دوزخيان مى دانم . ابو الاعور گفت : اى فلان ، به تو زبانى داده شده است كه خداوند بر اثر آن تو را با چهره به دوزخ خواهد افكند. عوف گفت : هرگز چنين نيست كه من به راستى سخن مى گويم و تو به باطل ، من تو را به هدايت فرا مى خوانم و بر گمراهى تو با تو جنگ مى كنم و از آتش مى گريزم ، و تو به نعمت خدا گمراهى ، به دروغ سخن مى گويى و در گمراهى جنگ مى كنى و عقاب را به جاى آمرزش و گمراهى را به جاى هدايت مى خرى . به چهره ما و چهره خودتان و سيماى ما و سيماى خودتان بنگريد. دعوت ما و دعوت خودتان را بشنو. هيچ كس از ما نيست مگر اينكه به حق و به محمد (ص ) سزاوارتر و نزديكتر از شماست . ابو الاعور گفت : سخن بسيار گفتى و روز سپرى مى شود. اى واى بر تو! يارانت را فرا خوان تا من هم يارانم را فراخوانم و ياران تو هرگونه كه مى خواهند بيايند، با شمار كم يا زياد، من هم از ياران خود به شمارشان مى آورم هرگونه مايلند همان گونه انجام دهند. عمار با دوازده سوار حركت كرد (15) و چون به نيمه راه رسيد عمروعاص هم با دوازده سوار فرا رسيد و چنان به يكديگر نزديك شدند كه اسبهاى دو گروه گردن به گردن شدند. هر دو گروه از اسبها پياده شدند و حمايل شمشيرهاى خود را در دست گرفته بودند؛ عمروعاص ‍ شروع به تشهد گرفتن كرد. عمار به او گفت : خاموش باش كه تو آن را رها كرده اى ، حال آنكه من به آن از تو سزاوارتر و شايسته ترم . اگر مى خواهى درگيرى و خصومت باشد، حق ما باطل شما را از ميان خواهد برد و اگر مى خواهى سخنپردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسنديده و استوار از تو داناتريم ، اگر هم مى خواهى سخنى را به اطلاع تو برسانم كه ميان ما و تو را مشخص كند و پيش ‍ از آنكه از جاى برخيزى تو را به كفر منسوب سازد و خودت هم بر صحت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تكذيب كنى .
عمرو گفت : اى ابايقظان من به اين منظور نيامده ام ، بلكه براى اين آمده ام كه مى بينم تو مطاعترين فرد اين سپاهى . تو را به خدا سوگند مى دهم كه اسلحه آنان را از كشتن بازدارى و خونهاى آنان را حفظ و در اين مورد تشويق و تحريض كنى . براى چه با ما جنگ مى كنيد؟ مگر ما يك خدا را عبادت نمى كنيم . مگر ما به قبله شما نماز نمى گزاريم و بر همان دعوت شما دعوت نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم و به پيامبر شما ايمان نداريم ؟ عمار گفت ؟ سپاس خداوندى را كه اين سخن را از دهان تو برآورد. آرى كه اينها همه از من و ياران من است ؛ قبله و دين و پرستش خدا و پيامبر و كتاب بدون اينكه به تو و يارانت تعلق داشته باشد. (16) سپاس خداوندى كه تو را وادار به چنين اقرارى براى ما كرد و تو را گمراه گمراه كننده كوردل قرار داده است . هم اكنون به تو مى گويم كه به چه سبب با تو و يارانت جنگ مى كنم : همانا رسول خدا (ص ) به من فرمان داد با ناكثين (پيمان گسلان ) جنگ كنم و چنين كردم . و فرمود با قاسطين (ستمگران ) جنگ كنم و شما همانهاييد؛ اما در مورد مارقين (از دين بيرون شدگان - خوارج ) نمى دانم آيا آنان را درك خواهم كرد يا نه ، اى دم بريده ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده است : (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست . خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن كس كه او را دشمن مى دارد)؟ من دوستدار خدا و رسول خدا و پس از آن دوستدار على هستم . عمرو گفت : اى ابايقظان چرا مرا دشنام مى دهى و حال آنكه من هرگز تو را دشنام نمى دهم ؟ عمار گفت : به چه چيز مى خواهى دشنام دهى !؟ آيا مى توانى بگويى من حتى يك روز از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كرده ام ؟ عمرو گفت : غير از اين ، پستيها و ناشايستگيهايى در تو هست . عمار گفت : بزرگوار و گرامى كسى است كه خدايش گرامى فرموده باشد، من پست بودم خدايم بر كشيد، برده بودم خدايم آزاد ساخت ، ناتوان بودم خدايم توانا كرد، بينوا بودم خدايم توانگر فرمود. عمرو گفت : در مورد كشتن عثمان چه نظر دارى ؟ گفت : دروازه همه بديها را براى شما گشود. عمرو گفت : و آن گاه على او را كشت ؟ عمار گفت : خداوندى كه پروردگار على است او را كشت و على هم با او همراه بود. عمرو گفت : تو هم در زمره آنان بودى كه او را كشتند؟ گفت : آرى ، همراه كسانى بودم كه او را كشتند و امروز هم همراه آنان جنگ مى كنم . عمرو پرسيد : چرا عثمان را كشتيد؟ عمار گفت : او مى خواست دين ما را دگرگون سازد؛ او را كشتيم . عمرو خطاب به همراهان خود گفت : آيا نمى شنويد؟ اعتراف به كشتن امام شما كرد. عمار گفت : اين سخن تو را فرعون پيش از تو به قوم خويش گفته است (كه آيا نمى شنويد) (17)، شاميان برخاستند و با هياهو سوار اسبهاى خود شدند و برگشتند. عمار و يارانش نيز سوار شدند و بازگشتند. چون آنچه ميان ايشان گذشته بود به اطلاع معاويه رسيد، گفت : آرى اگر سبكسرى برده سياه ، يعنى عمار، اعراب را تحريك كند نابود خواهند شد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه سواران براى جنگ بيرون آمدند و برابر يكديگر صف كشيدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمار كه زرهى سپيد بر تن داشت مى گفت : اى مردم به سوى بهشت بشتابيد و در آييد.
مردم چنان جنگ سختى كردند كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند و شمار كشتگان چندان زياد شد كه هر كس طناب خيمه خود را به دست يا پاى كشته يى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى كرده كه چادرها و خيمه هاى صفين را ديدم ، هيچ چادر و خيمه يى نبود مگر اينكه طناب آن بدست يا پاى كشته يى بسته شده بود.
نصر مى گويد : ابو سماك اسدى مشكى آب و كاردى آهنى برداشت و ميان كشته ها و زخميها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى كه مى رسيد و مى ديد هنوز رمقى دارد او را مى نشاند و از او مى پرسيد : اميرالمؤ منين كيست ؟ اگر مى گفت على است خونهاى چهره اش را مى شست و آبش مى داد و اگر سكوت مى كرد كارد بر گلويش مى كشيد تا بميرد و آبش نمى داد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از قول جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم شعبى مى گفت ؟ احنف بن قيس نقل مى كرد و مى گفت : به خدا سوگند كه من كنار عمار بن ياسر بودم ميان من و او فقط يك مرد از قبيله بنى الشعيراء قرار داشت ؛ پيش رفتيم تا به هاشم بن عتبه رسيديم . عمار به هاشم گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! سريع حمله كن . او گفت : اى ابويقظان خدايت رحمت كند! تو مردى هستى كه در جنگ سبكبارى و آن را سبك و ساده گرفته اى ولى من بايد با اين پرچم پيشروى و حمله كنم و اميدوارم با دقت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبكى كنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.
آن روز معاويه به عمروعاص گفته بود : اى واى بر تو! كه امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پيش از اين سرسختانه و باشتاب حمله مى كرد و اگر امروز بخواهد با تاءمل و درنگ حمله كند امروز با مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از ياران خود حمله كند اميدوارم بتوانى آنان را از ديگران جدا و محاصره كنى .
عمار همچنان هاشم را به حمله تشويق مى كرد تا سرانجام حمله كرد. معاويه كه مواظب بود از دور حمله او را ديد و گروهى از ياران دلير خود را كه به دليرى و بى باكى مشهور بودند به جانب او گسيل داشت ، عبدالله ، پسر عمروعاص ، هم با همين گروه بود و در آن روز دو شمشير داشت كه يكى را حمايل كرده بود و با ديگرى ضربت مى زد. در اين هنگام سواران على عليه السلام عبدالله بن عمرو را احاطه كردند. عمروعاص بانگ برداشته بود كه : اى خداى رحمان : پسرم ، پسرم ! معاويه مى گفت : شكيبا باش بر او باكى نيست . عمرو گفت : اى معاويه اگر پسرت يزيد در اين حال بود شكيبايى مى كردى ؟ ولى دليران و پاسداران شامى چندان از عبدالله بن عمرو دفاع كردند كه توانست در حالى كه سوار بر اسب بود بگريزد (و همچنين همراهانش گريختند. هاشم در آن معركه زخمى شد.) (18)
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه عمار بن ياسر، رضى الله عنه ، در آن روز كشته شد و در ميدان جنگ در افتاد. او همين كه به پرچم عمروعاص نگريست گفت : به خدا سوگند، اين پرچمى است كه در سه آوردگاه ديگر با آن جنگ كرده ام و در اين جنگ هم هدفش درست تر از آن سه نيست و سپس اين ابيات را خواند :
(همان گونه كه در مورد تنزيل قرآن در گذشته با شما جنگ كرديم و ضربه زديم اينك در مورد تاءويل آن با شما مى جنگيم و ضربه مى زنيم ؛ چنان ضربتى كه سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنكه حق به راه راستين خود بازگردد.)
عمار كه سخت تشنه شده بود در اين هنگام آب خواست . زنى كشيده قامت خود را به او رساند و نفهميدم آيا قدحى يا مشكى همراه داشت كه در آن شير آميخته با آب برد و به عمار داد، عمار همين كه آن را نوشيد گفت : (بهشت زير پيكان نيزه هاست . امروز دوستان گرانقدر محمد و حزب او را ديدار مى كنم .) به خدا سوگند، اگر چنان ضربه بزنند كه ما را تا نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم ما بر حقيم و ايشان بر باطل اند آن گاه حمله كرد. ابن حوى سكسكى و ابو العاديه بر او حمله آوردند. ابو العاديه به عمار نيزه زد و ابن حوى سر عمار را از بدن جدا كرد.
ذوالكلاع مكرر از عمروعاص شنيده بود كه مى گفت پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند و آخرين آشاميدنى كه خواهى نوشيد جرعه يى شير آميخته با آب است .) ذوالكلاع به عمروعاص گفت : اى واى بر تو! اين چيست كه مى بينم ؟ عمرو مى گفت : عمار بزودى پيش ما مى آيد و از ابوتراب جدا مى شود، اين پيش از كشته شدن عمار بود، قضا را ذوالكلاع هم همان روز كه عمار شهيد شد، كشته شد. عمروعاص به معاويه گفت : خدا سوگند، نمى دانم از كشته شدن كداميك از اين دو شادترم و به خدا سوگند اگر ذوالكلاع پس از كشته شدن عمار باقى مى بود با تمام قوم خويش به على مى پيوست و كار ما را تباه مى ساخت .

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه همواره كسانى پيش معاويه و عمرو مى آمدند و مى گفتند : من عمار را كشته ام ، عمرو از هر يك از ايشان مى پرسيد : عمار چه مى گفت ؟ و نمى توانست جواب بدهد تا اينكه ابن حوى (19) آمد و گفت : من عمار را كشتم ، عمرو به او گفت : آخرين سخن او چه بود؟ گفت شنيدم مى گفت : (امروز دوستان گرانقدر، محمد (ص ) و حزب او را مى بينم )، عمرو گفت : راست مى گويى تو قاتل اويى ، به خدا سوگند، چيزى بدست نياورده اى و پروردگار خود را خشمگين كرده اى .
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما، از اسماعيل سدى ، از عبد خير همدانى نقل مى كرد كه مى گفته است : يكى از روزهاى صفين ديدم عمار بن ياسر به سبب تيرى كه بر او اصابت كرده بود بيهوش شد و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا كرد و به ترتيب از نخستين نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرين آن ختم كرد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از ابو حديث براى ما نقل كرد كه مى گفت : روزى كه عمار كشته شد غلامش ، راشد، براى او جرعه يى شير آورد. عمار گفت : همانا از دوست خود رسول خدا شنيدم كه مى فرمود (آخرين توشه تو از دنيا جرعه اى شير است ).

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى روايت مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين دو مرد درباره اينكه كداميك عمار را كشته اند و سلاح او را بايد تصاحب كنند با يكديگر مخاصمه داشتند، آن دو نزد عبدالله بن عمروعاص آمدند.
او گفت : اى واى بر شما! از پيش من بيرون برويد كه پيامبر (ص ) فرمود : (قريش را با عمار چه كار است كه او ايشان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند. كشنده و بيرون آورنده جامه و سلاح او در دوزخ اند). سدى مى گفته است : به من خبر رسيده است كه چون معاويه اين سخن را شنيد براى اينكه سفلگان شامى را فريب دهد گفت : كسى او را كشته است كه او را با خود به جنگ آورده است .

نصر مى گويد : عمرو، از جابر، از ابو الزبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از قبيله جهينه پيش حذيفه بن اليمان آمدند و به او گفتند : اى ابا عبدالله ، پيامبر (ص ) از خداوند مسئلت كرد و پناه خواست كه امتش درمانده نشوند و اين استدعايش پذيرفته شد و استدعا كرد كه امتش نسبت به يكديگر زورگويى نكنند و درگيرى نداشته باشند، پذيرفته نشد. حذيفه گفت : من شنيدم پيامبر خدا (ص ) مى فرمود : (پسر سميه - يعنى عمار - هرگز ميان دو كار مخير نمى شود مگر اينكه كارى را كه صحيح است برمى گزيند. همواره ملازم جهتگيرى او باشيد). (20)
نصر مى گويد : عمر بن شمر براى ما نقل كرد كه عمار در آن بر صف شاميان حمله كرد و چنين رجز مى خواند :
(به خداى كعبه سوگند، هرگز از جاى خود تكان نمى خورم مگر آنكه كشته شوم يا آنچه را مى خواهم ببينم . در همه روزگار همواره از على ، داماد پيامبر، و امانتدار وفا كننده به عهد، پاسدارى و حمايت مى كنم ...)

نصر مى گويد : عبدالله بن سويد حميرى كه از خاندان ذوالكلاع است به او مى گفت حديثى كه از عمروعاص در مورد عمار شنيده اى چيست ؟ ذوالكلاع موضوع را به او گفت ؛ همين كه عمار ياسر كشته شد عبدالله شبانه پاى پياده از لشكر معاويه بيرون آمد و صبح ميان لشكر على بود. عبدالله بن سويد از عابدان روزگار خود بود و نزديك بود مردم شام از اين كار مضطرب و پراكنده شوند جز اينكه معاويه به آنان گفت : عمار را على كشته است زيرا او را به اين جنگ آورده و به فتنه در انداخته است .
پس از اين موضوع معاويه بر عمروعاص پيام داد كه مردم شام را بر من تباه كردى ؛ آيا بايد هر چه از پيامبر (ص ) شنيده اى بگوئى ؟ عمروعاص گفت : آرى اين سخن را گفته ام و علم غيب ندارم و نمى دانستم جنگ صفين پيش مى آيد. وانگهى هنگامى مى گفتم كه عمار دوست تو بود، خودت هم درباره از نظير همين چيزى كه من روايت كرده ام نقل كردى . معاويه خشمگين شد و بر عمرو خشم آورد و تصميم گرفت او را از خير و نيكى محروم كند. عمرو هم كه مردى متكبر بود به پسر و ياران خود گفت : اگر وضع اين جنگ روشن شود ديگر خيرى در همسايگى و كنار معاويه نيست و من حتما از او جدا خواهم شد و ابيات زير سرود :
(از اينكه چيزى را شنيده ام بازگو كرده ام بر من خشم مى گيرى و سرزنش مى كنى و حال آنكه اگر انصاف دهى خودت پيش از من نظير آن را گفته اى . آيا در آنچه تو گفته اى ثابت و استوار بوده اى و لغزش نداشته اى و من در آنچه گفته ام لغزش داشته ام ؟...)
معاويه در پاسخ عمروعاص اين ابيات را سرود :
(هم اكنون كه جنگ دامن گسترده و اين كار دشوار در قبال ما بر پاى ايستاده است . پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى دهى كه پندارى فرقى ميان تلخ و شيرين نمى گذارد ...)
چون اين شعر معاويه به اطلاع عمرو رسيد پيش معاويه رفت و رضايتش را جلب كرد و كارشان متحد شد.
نصر گويد : على عليه السلام در همين روز هاشم بن عتبه را كه يك چشمش كور بود و پرچم خود را همراه داشت ، فرا خواند و به او گفت : اى هاشم ، تا چه هنگام نان مى خورى و آب مى نوشى ؟ هاشم گفت : اينك چنان كوشش كنم كه ديگر هرگز پيش تو برنگردم . على عليه السلام فرمود : در برابر تو ذوالكلاع قرار دارد كه پيش او مرگ سرخ است . هاشم حركت كرد و چون پيش رفت معاويه پرسيد : اين كس كه چنين پيش مى آيد كيست ؟ گفتند : هاشم مرقال است . گفت همان يك چشم بنى زهره ؟ خدايش بكشد! هاشم همچنان پيش مى آمد و اين رجز را مى خواند :
(اعور براى خويش راه خلاصى مى جويد و هم چون شتر نر و گزينه زره پوشيده است ...)
پرچمدار لشكر ذوالكلاع كه مردى از قبيله عذره بود بر هاشم حمله آورد و اين رجز را مى خواند :
(اى مرد يك چشم ، من يك چشم بزدل نيستم ، بر جاى باش كه من از آن دو شاخه قبيله مضر نيستم ، ما يمانى هستيم و ترس و بيم نداريم ...)
آن دو به يكديگر نيزه زدند، نيزه هاشم كارگر افتاد و آن مرد را كشت و شمار كشتگان اطراف هاشم بسيار شد. در اين هنگام ذوالكلاع حمله آورد و مردم در هم آميختند و دليرى و پايدارى كردند؛ هاشم و ذوالكلاع هر دو كشته شدند و عبدالله پسر هاشم رايت را بدست گرفت و چنين رجز خواند :
(اى هاشم ، پسر عتبه و مالك ! گرامى باشى كه چون سالار پيرى قرشى نابود شدى ...)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه عبدالله پسر هاشم رايت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده يى از بندگان خدا بود كه روزى آنان مقدر شده و كارها و اعمال ايشان نوشته و شماره شده و اجل ايشان فرا رسيده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذيرفت و تسليم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پيامبر خويش كه نخستين ايمان آورنده به او و همگان در دين خدا داناتر و بر دشمنان خدا كه شكستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمينها ستم و تباهى بار آورده اند و شيطان بر ايشان چيره شده ياد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگيرتر بود، كوشش و پايدارى كرد. اينك بر شما جهاد و جنگ با كسانى كه با خدا مخالفت ورزيده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولياى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در اين جهان خون و جانهاى خويش را در اطاعت از خدا ببخشيد تا در سراى ديگر به منزلت عالى و جاودانه كه هرگز فانى نمى شود پرسيد. به خدا سوگند، به فرض محال كه ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ كردن در ركاب على به مراتب برتر از جنگ در ركاب معاويه است ، حال آنكه شما اميدواريد به اميدى بزرگ .
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما حديث كرد و گفت : پس از تمام شدن كار جنگ صفين ، و واگذارى حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و رفتن هياءتهاى نمايندگى پيش او، عبدالله بن هاشم را هم كه اسير بود پيش معاويه فرستادند. همين كه عبدالله برابر معاويه رسيد عمروعاص كه آنجا بود گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين خودپسند پسر مرقال است ، مواظب اين سوسمار آزمند باش ، اين مغرور به خود شيفته را بكش كه (اين چوبدستى هم از همان درخت است ) و (مار جز بچه مار نمى آورد) (21) و پاداش بدى همچنان بدى است .
عبدالله به معاويه گفت : بر فرض كه مرا بكشى من نخستين مردى نيستم كه قوم او رهايش كرده و روزگار تسليمش كرده باشد. عمروعاص گفت : اى اميرالمؤ منين ! او را در اختيار من بگذار تا رگهاى گردنش را بريده بر شانه هايش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص كاش اين شجاعت و دليرى از تو روزهاى جنگ صفين آشكار مى شد. همان روزها كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم در حالى كه پاهاى مردان از خون خيس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود كه مشرف به هلاك شده بودى و به خدا سوگند، هم اكنون نيز اگر چنين به معاويه نزديك نبودى پيكانى بر تو پرتاب مى كردم كه تيزتر از درفش كفش دوزى است . چرا كه تو همواره بر هوس خويش مى افزايى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ريسمان پوسيده خويش چسبيده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاريكى شبى تيره .
معاويه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. (22) عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
(پيشنهادى آميخته با دورانديشى به تو كردم با من مخالفت كردى و حال آنكه كشتن پسر هاشم توفيق بزرگى بود. اى معاويه ! پدرش ‍ همان كسى است كه در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ كرد كه در صفين خونهاى ما را به اندازه درياهاى بيكران خروش فرو ريخت . اين هم پسر اوست و آدمى شبيه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشيمانى بر هم مى سايى ).
معاويه اين شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنين نوشت :
(اى معاويه ! آن مرد، عمرو، را كينه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بينى او كشتن مرا براى تو مصلحت مى بيند و حال آنكه عمرو كارى را پيشنهاد مى كند كه پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفين از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد كه هاشم و پسرش هم مرتكب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چيزى جز روياى خواب بيننده نبود. اكنون اگر مرا ببخشى از يك خويشاوند در گذشته اى و اگر كشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى .) اين روايت كه گذشت روايت نصر بن مزاحم است .

ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبيدالله مرزبانى (23) روايت مى كند كه چون كار حكومت براى معاويه استوار و تمام شد و پس از وفات على عليه السلام زياد را به حكومت بصره فرستاد؛ منادى معاويه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سياهى در امان خداوند است ، غير از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاويه سخت در جستجوى عبدالله بود و هيچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاويه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمايى مى كنم ؛ براى زياد بنويس كه عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است . معاويه دبير خويش را فرا خواند و چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، اميرالمؤ منين ، به زياد بن ابى سفيان . اما بعد، چون اين نامه من به دست تو رسيد، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتيش كن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بيرون بياور و سرش را بتراش ، جبه اى مويين بر او بپوشان و او را به زنجير بكش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار كن و نزد من بفرست .
مرزبانى گويد : زبير بن بكار گفته است : معاويه هنگامى كه زياد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجيه بصره است و در خانه زنى از آنان كه نامش فلان است سكونت دارد، سوگندت مى دهم كه كنار خانه اش فرود آيى و بر آن خانه هجوم برى و عبدالله را بيرون آرى و پيش من بفرستى .
چون زياد وارد بصره شد از محله بنى ناجيه و خانه آن زن پرسيد و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بيرون كشيد و او را پيش معاويه گسيل داشت . عبدالله روز جمعه پيش معاويه رسيد، رنج بسيار ديده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاويه هر روز جمعه دستور تهيه خوراك براى اشراف قريش و اشراف شام و نمايندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاويه ناگهان عبدالله را كه سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خويش ديد. معاويه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاويه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آيا اين جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : اين پسر كسى است كه در صفين مى گفت :
(يك چشمى كه چندان زيسته كه از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جويد ناچار از شكست دادن يا شكست خوردن است ).
عمرو گفت : آرى هموست ، اينك اين سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پيش مردم عراق بر مگردان كه آنان همگى فتنه انگيز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش هم داراى هوس است و اطرافيانى دارد كه گمراهش مى كنند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگريزد لشكرى به سوى تو گسيل مى دارد كه هياهوى شيهه اسبان آن بسيار است و روز بدى براى تو در پيش خواهد بود.