جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۸ -


و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند. و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گمراهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند، : همانا به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله راست فرمود كه به ما گفت : (بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد) و ما اينك به آن رسيده ايم . معاويه به ريشخند پرسيد : ديگر چه چيزى براى شما گفت ؟ گفتند : به ما فرمود : (صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد). معاويه گفت : همان گونه كه گفته است عمل كنيد، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشيد كه به شما خبر داده است . و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن سعيد بن عاص در مورد سخنان عمروعاص ابيات زير را سروده است :
(عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است . بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم . اى عمرو! رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران ...)
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمروعاص جمع شدند و به او گفتند : تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى ، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند. و چون از اين سخنان بسيار با او گفتند به مسجد رفت . گروهى از انصار از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند. عمروعاص چنين گفت : انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند، دوئست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود. البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم ، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند.
عمروعاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبدالمطلب را ديد؛ از گفتار خود پيشمان شد زيرا انصر داييهاى فرزندان عبدالمطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند.
فضل گفت : اى عمرو! بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم . و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم ، ابوالحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم .
فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت . على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت : او خدا و رسول خدا را آزار داده است . سپس برخاست و به مسجد آمد و گروه بسيارى از قريش پيش تو جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت : اى گروه قريش ! همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است . آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش ‍ نداشت و او را كنار انصار آورد. سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم . آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندانشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است : (و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس ‍ از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند) (227) هان ! كه عمروعاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است . آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوارتر آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد. بنابراين ، عمرو خويشتن را از ما باز دارد
زبير بن بكار مى گويد : در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند : اى مرد! هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس ‍ كن .
خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است :
(اى قريشيان ! بياييد ميان ما و خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است . پس از ما ميان شما خبرى نيست . با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست ...)
زبير بن بكار مى گويد : على به فضل بن عباس گفت : اى فضل ! انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود: (اى عمرو! گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هى چه ديدى از خودت ديده اى ، همانا كه شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود....)
فضل بن على عليه السلام رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت : اى فضل ، (آتش زنه خود را با تو افروختم ) (228) تو شاعر و جوانمرد قريشى ، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست . چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند : كسانى جز حسان بن ثابت پاسخ (قدردانى ) اين شمشير برنده را نمى دهند. به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت : چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى او نيابم رسوايم مى سازد. خزيمة بن ثابت به او گفت : در شعر خود از على عليه السلام و خاندانش نام ببر و سپاسگذارى كن ، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند. حسان بن ثابت چنين سروده ، :
(خداوند از جانب ما، ابوالحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است ، و چه كسى همچون ابوالحسن است ؟ اى ابوالحسن ! تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى ، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است . بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود...)
زبير بن بكار مى گويد : انصار اين شعر خود را براى على بن ابيطالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود :
اى گروه قريش ! همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قران آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست . همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است (229) و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است ، همواره سخن زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند. از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه مى روند، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است : (هر كجا برويد همراه شما خواهم بود.) مسلمانان همگى گفتند : اى ابوالحسن ، خدايت رحمت كناد! كه سخن راست گفتى .
زبير بن بكار مى گويد عمروعاص مدينه را رها كرد و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند.
زبير مى گويد : پس از آن ، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت - زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله گردنش را زده بودند - شروع به دشنام دادن به انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت . از جمله گفت : انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم . به خدا سوگند! اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند! نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رساندن ما در مدينه سخن مى گويد. همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را خشم مى آورند. اگر پاسخ دهيم ، مى گويند : (قريش بر كوهان خود خشم گرفته است ). البته كه كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است .
سپس اين ابيات را سرود :
(انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد، عمر بن عامر است ، آنان مى گويند : ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشيان قبيله معد است . بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند...)
گويد : اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند. ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمدند، زيد بن خطاب به او چنين گفت : اى پسر عقبة بن ابى محيط! همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى ، ولى تو از جفاكارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس پيروزى دين خداوند، در حالى كه از آن كراهت داشتند، در آن در آمدند. ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم و ما را توانگر و بى نياز ساختند. پس زا آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند. اما اينكه مى گويند : قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است :) (به ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند) (230) خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت
اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم . تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعران سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند. اما انصار در باره آنچه در گذشته صورت گرفته است ، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم .
يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى پسر عقبه ! انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند. زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت .
ضرار بن خطاب هم گفت : به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (پيشوايان از قريش هستند) ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر راى و انديشه غالب است . اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بدنيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد.
در اين هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد. گروهى از قريش در مسجد بودند. حسان گفت : اى گروه قريش ! بزرگ ترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله حمايت كرده ايم و اگر از منيت كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است . بنابراين ما و شما را چه مى شود؟ به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم ، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است . به اين جهت چشم پوشى كردمى و دامن برچيديم تا بينديشيم و بينديشيد. اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت مى كنيم .
هيچ كس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.
آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است بر مى گرديم .
جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از بحر بن آدم ، از قول رجال او، از سالم بن عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : (231) چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما. عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت : دو شمشير در نيامى نگنجند و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى انجامد. سپس گفت : براى چه كسى اين سه خصلت جمع است ؟ نسخت اينكه خداوند فرموده است (آن دومى آن دو تن ، هنگامى كه در غار بودند) (232) آن دو كيستند؟ (هنگامى كه با يار خود گفت : اندوهگين مباش ) (233) يار پيامبر چه كسى است ؟ (همانا خداوند با ماست ) (234) يعنى با چه كسى ؟ سپس دست خود را به سوى ابوبكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند.
جوهرى گويد : احمد بن عبدالجبار عطاردى ، از ابوبكر بن عياش ، از زيد بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : خداوند متعال بر دلهاى ايشان نگريست و دل محمد صلى الله عليه و آله را بهترين دل بندگان يافت . او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود. سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد صلى الله عليه و آله بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند و بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدارند، در پيشگاه خداوند پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است . ابوبكر بن عياش مى گويد : و جون مسلمانان مصلحت ديدن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را حاكم خود قرار دهند، بنابراين ، ولايت و حكومت او پسنديده است .
(235) جوهرى مى گويد : يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : (بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد) عمر گفت : اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد؟ سپس به ابوبكر گفت : خداوند براى دين ما تا پسنديده است ، آيا ما تو را براى دنيا خود نپسنديم .
جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از زيد بن يحيى انماطى ، از صخر بن جويريه ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را، كه مى گويند ابوعبيدة بوده است ، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر مى گويد : به ابوبكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابوبكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود. ابوبكر گفت : نه ، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند، چون پيش انصار رسيديم و هر آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان را گفت . گويد : ابوبكر به انصار چنين گفت : اى گروه انصار! هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست . به خدا سوگند! ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد. شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد. قريش گروه پيامبر صلى الله عليه و آله و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر از نظر زيبايى زيباروترند. شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد، بياييد با او بيعت كنيم .
عمر گفت : فقط با تو بيعت مى كنيم . عمر خود مى گويد : من نخستين كس بودم كه دست بيعت دراز كردم تا با ابوبكر بيعت كنم ، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابوبكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند. گفته شد : مواظب باشيد كه سعد را كشتيد! عمر گفت : خداوند سعد را بكشد! مردى از انصر برجست و گفت : من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و كار آزموده ام . او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند.
جوهرى همچنين مى گويد : يعقوب ، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمات از عيس بن زيد نقل مى كند كه چون با ابوبكر بيعت شد، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابوبكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از هر سو راه را بر او مسدود مى كنم . على فرمود : اى ابوسفيان ! چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد، خود را باش كه ما ابوبكر را شايسته حكومت مى بينيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابوبكر بيعت شد، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد. به ابوبكر گفته شد : على حكومت ترا ناخوش مى دارد. ابوبكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى ؟ فرمود : نه ، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود؛ بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم ، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم . ابوبكر گفت : به راستى كه چه نيكو كردى . گويد : على ، كه سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : يعقوب ، از ابونصر، از محمد بن راشد، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. ابوبكر او را به بيعت با خود فرا خواند نپذيرفت . عمر گفت : اى ابوبكر او را در اختيار من بگذار. ابوبكر عمر را از آزار او منع كرد. پس از گذشتن يك سال روزى ابوبكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت . خالد او را صدا زد و گفت : اى ابوبكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ گفت : آرى . خالد گفت : پيش بيا، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از خالد بن مخلد، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوجعفر باقر عليه السلام براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مرد عرب صحرانشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده . گفت : بر دو تن هم هرگز اميرى مكن . آن اعرابى به زبذه برگشت و چون خبر رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد : چه كسى عده دار حكومت بر مردم شده است ؟ گفتند: ابوبكر، آن مرد به مدينه آمد و به ابوبكر گفت : مگر به فرمان ندادى كه بر دو تن هم حكومت نكنم ؟ گفت : آرى . گفت : پس ترا چه مى شود؟ ابوبكر گفت : براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم .
گويد : ابوجعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود : راست گفت ، راست گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است كه يعقوب بن شيبة ، از يحيى بن حماد، از ابوعرانه ، از سليمان اعمش ، از سليمان بن ميسرة ، از طارق بن شهاب ، از رافع بن ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در جحالى كه ابوبكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند. رافع مى گويد : آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ (ذات السلاسل ) (236) رفتيم . اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را به فرماندهى لشكر منصوب فرمود در حالى كه ابوبكر و عمر هد در آن بودند. رافع مى گويد : من با خو گفتم ، به خدا سوگند، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خود انتخاب مى كنم واز او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم ؛ لذا بدون كوتاهى و درنگ ابوبكر را برگزيد. او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد. در همين مورد افراد قبيله هوا زن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند : هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنم .
رافع مى گويد : چون جنگ خويش را انجام داديم ، به ابوبكر گفتم : من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است ؛ چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم . گفت : بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم . خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن . نمازهاى واجب را بر پادار و زكات واجب را بپرداز و حج بگذار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن . من به ابوبكر گفتم : عباداتى كه گفتى دانستم ، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و بدى مى رسند؟ گفت : تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كرد. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است .
رافع مى گويد : چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد. پرسيدم : چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است ؟ گفتند : ابوبكر. گفتم : همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد؟ زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و درصدد آن بر آمدم كه ابوبكر را تنها ببينم ، موفق شدم ، گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ من فلان پسر فلانم . آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى ؟ گفت : آرى ، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند، ترسيدم به فتنه افتند، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند. و ابوبكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود من همچنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ابوبكر بر منبر پيامبر (ص ) خطبه مى خواند حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : از منبر پدرم بيا پائين . ابوبكر گفت : راست مى گويى به خدا اين منبر پدر توست نه منبر من . على عليه السلام به ابوبكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند : ابوبكر گفت : مى دانم ، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد از حباب بن يزيد، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته هايش آن اين بود كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد، سلمان به اصحاب گفت : هرچند به خير رسيديد ولى در (يافتن معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : درست كه است با سالخورده بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد. همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت : (كرديد و نكرديد). شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران متعزلى ما چنين تفسير مى كنند كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : از محمد بن يحيى ، از غسان بن عبدالحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابوبكر در آن سخت گرفتند، ام مسطح (237) دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر عليه السلام ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود :
(همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد. ما ترا چنان از دست داديم كه زمين باران پربركت را. براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش .)
(238) ابوبكر جوهرى مى گويد : از ابوزيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردم با اسنادى كه آنرا شنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار ابوبكر و عمر كه بر در خانه پيامبر نشسته بودند گذشت و گفت : چه چيزى شما را اينجا نشانده است ؟ گفتند : منتظريم اين مرد - يعنى على - از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم . گفت : آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد! (239) خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد. و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
گويد : اگر الفاظ هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن عبدالملك واسطى ، از يزيد بن هارون ، از سفيان بن حسين ، (240) از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شدت مبتلا شدند بلال به حضورش ‍ آمد و اعلام وقت نماز كرد. پس از اينكه كار را دوبار انجام داد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى بلال ! موضوع را ابلاغ كردى ، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگذارد و هر كس مى خواهد نگذارد.
گويد : در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى سياه بر تن داشت . بلال باز به حضور پيامبر آمد. فرمود : به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد. راوى اين روايت مى گويد : پس از آن ديگر ايشان را نديدم . سلام بر او باد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد : از ابى شنيدم كه مى گفت : پس از داستان سقيفه ، سعد بن عباده از على عليه السلام سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود. ابوالحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود. گويد : قيس پسر سعد بن عباده گفت : پدر! خودت شنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابيطالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى ؟ و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما! به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى ، از قول پدرش ، از شريك بن عبدالله ، از اسماعيل بن خالد، از زيد بن على بن حسين ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است : من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنودند و اطاعت كنند، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى على ! بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه (پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد). و اين موضوع را بر انصار عرضه داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت ، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نقل مى كند كه چون عبدالله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمله هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت : انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله وفا نكردند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند، حفظ كنند. بار خدايا، خشم خود را بر انصار محكم و استوار گردان !
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوسعيد عبدالرحمان بن محمد، از احمد بن حكم ، از عبدالله بن وهب ، از ليث بن سعد، نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت : اى گروه مسلمانان ! به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند؟ ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند : برو بيعت كن .
ابوبكر مى گويد : على بن جرير طائى ، از ابن فضل ، از اجلح ، از حبيب نب ثعلبه بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام سه بار فرمودند : همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر با من عهد فرمود و گفت : (بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد.)
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبدالله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است : در كوچه يى از كوچه هاى مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود. عمر گفت : اى ابن عباس ! من دوست تو(على عليه السلام ) را مظلوم مى دانم . با خود گفتم : به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم : اى اميرالمؤ منين حق او را بر گردان و او را بستان . دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم گفت : اى ابن عباس ! خيال نمى كردم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آن سن او را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم : به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابوبكر بگيرد و ابلاغ كند.
آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .  
آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابوبكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل مى كنم - اسناد روايت به عايشه مى رسد. (241)
گويد : فاطمه و عباس نزد ابوبكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر صلى الله عليه و آله را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : (ما گروه پيامبران چيزى را ارث نمى گذاريم . آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از در آمد آن مال بهره مند خواهند شد )(242) و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . فاطمه عليه السلام . ابوبكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . على عليه السلام شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابوبكر را از آن كار آگاه نساخت . تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام زنده بود على ميان مردم داراى وجهه بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت . فاطمه عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.
مردى به زهرى كه رواى در روايت از عايشه است ، گفت : يعنى على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ گفت : نه تنها او كه هيچ كس از بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرد، تا آنكه على با او بيعت كرد. و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابوبكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچ كس ديگر با تو بيايد. على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد. عمر به ابوبكر گفت : تنها پيش ‍ ايشان مرو. ابوبكر گفت : به خدا سوگند تنها مى روم . مگر چه مى خواهند با من انجام دهند؟ ابوبكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود. على برخاست ، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابوبكر! چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما از بيعت با تو باز مى دارد، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است ، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد.
سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابوبكر گريست و چون على خاموش شد ابوبكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت : به خدا سوگند، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله در نظر من مهمتر و بهتر از نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم ، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود : (از ما ارث برده نمى شود؛ آنچه باقى بگذاريم صدقه است البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود) و به خدا سوگند، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . على فرمود : موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت . و چون ابوبكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت . سپس على برخاست و حق ابوبكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابوبكر بيعت نمود، مردم هم روى به على كردند و گفتند : چه خوب و نيكو كردى ، و على به هنگام امر به معروف و به مردم نزديك بود.(243)
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهية ، از ابوالاسود نقل مى كند كه مى گفته است : تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد فاطمه شدند، عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن قريش (244) كه هر دو از خاندان عبدالاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زندند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آن كه با ابوبكر بيعت كنند. آنگه ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت : بيعت با من (لغزشى ) (245) بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود.
(246) مهاجران سخن ابوبكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند : ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابوبكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم ، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن شماس از افراد خاندان حارث خزرخ هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد شده اند. گويد : سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبدالرحمان بن عوف همراه عمر بوده است . محمد بن سلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است . ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است : عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه عليه السلام آمد و بانگ برداشت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم . زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد. زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش ، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايش آن را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آؤ ردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابوبكر بيعت كنند.
ابوزيد مى گويد : نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابوبكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند. گفت : آنرا به سنگ بزنيد و بشكنيد. ابوعمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند : اين نشانه شمشير زبير است .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوبكر گفت : اى عمر! خالد بن وليد كجاست ؟ گفت : همين جاست . گفت : شما دو تن برويد و على و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد . عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : آنرا آماده ساخته ام ، تا با على بيعت كنم . در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت : اى خالد! مواظب اين باش . خالد او را گفت . بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابوبكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت : برخيز و بيعت كن .
على خوددارى و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز. او برنخاست . عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند. مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه عليه السلام ديد مكه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران كه با او جمع شده بودند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت : اى ابوبكر! چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه از حج بر مى گشتم همراهم گروهى به ديدار عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام رفتيم (247) و درباره مسائلى از او پرسيدم . گفت : به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبدالله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت : مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابوطالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است . اين شعر را در نقيب جلال الدين عبدالحميد بن محمد بن عبدالحميد علوى براى من خواند و گفت : آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام . گويد :
(اى ابا حفض (عمر) آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرات چنين كارى را نداشتى . آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم .! هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند) .
اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد : اى عمر! آرام بگير و آهسته باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن ؛ هر چند كه ، تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرارگيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى ، و اگر رحلت پدرش ‍ نمى بود، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند، سپس مى گويد : آيا سزاوار است كه مادر خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم ؟ در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شوند.
در نظر من (ابن ابى الحديد) صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابوبكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و اين در نظر ياران (معتزلى ) ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابوبكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند، ولى آن دو نفر از تفرقه و فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابوبكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست . آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند. بنابراين ، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع ، اگر هم ثابت شود، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد.
(248) ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از رجال او، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عمر از كنار على ، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم ، عبور كرد. عمر بر على سلام داد. على به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به بقيع مى روم . على گفت : مگر با اين دوست خود (ابن عباس ) همراه نمى شوى كه با تو بيايد؟ گفت : آرى . على به من فرمود : همراه او برو. من برخاستم و كنار عمر حركت كرد. او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد : سخنى گفتى كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم : اى اميرالمؤ منين آن دو مورد چيست ؟ گفت : از كمى سن او محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب .
ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد : ابوزيد، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعيد بن عباد، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابوبكر صديق مى گفته است : اى كاش ، در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد.(249)
ابوبكر جوهرى مى گويد : حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است : در حالى كه مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد. عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بر پيامبر چيره شده است . و سپس گفت : قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است . كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند. يكى مى گفت : سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت : سخن همان است كه عمر گفت . چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر خشم گرفت و فرمود : برخيزيد، ( براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود). آنان برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله همان روز رحلت فرمود. ابن عباس مى گفته است : مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر صلى الله عليه و آله حائل و مانع شدند. - يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند.
ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد، از رجال خود، از جابر بن عبدالله براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر خلافت را به ابوبكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم در از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به على واگذاريد - و نمى بينم كه اين كار را بكنيد - او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد :
ابوبكر جوهرى مى گويد : احمد بن اسحاق بن صالح ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير انصارى ، از قول رجال خود، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى مرگ خود، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و عبدالرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند پيامبر صلى الله عليه و آله به اسامه فرمان داد به موته ، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند. اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد؟ فرمود : نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو. گفت : اى رسول خدا! اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى از اضطراب درباره ، تو خواهد بود. فرمود : در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو. گفت : اى رسول خدا! من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم . فرمود : آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده . سپس ضعف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيره شد. اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد. گفتند : مجهز مى شوند و در جناح حركتند. شروع فرمود به گفتن اين جمله : (لشكر اسامه را روانه كنيد. هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد) و اين جمله را مكرر فرمود. اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف (250)فرود آمد و در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن خضر و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند. در اين حال فرستاده ام ايمن (251) پيش اسامه آمد و پيام آورد : برگرد كه پيامبر در حال مرگ است . اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهاد و پيامبر صلى الله عليه و آله همان ساعت رحلت فرموده بود
گويد : ابوبكر و عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند.