جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳
دكتر محمود مهدوى دامغانى
- ۴ -
همانا كه من
همراه پيامبر صلى الله عليه و آله با ايشان كرده ام و به خدا سوگند كه در اين جنگ
هم آنان پاك تر و نيكوكارتر و با تقوى تر از آن بار نيستند. بشتابيد به جنگ دشمن
خدا و دشمن خودتان .
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو، از پدرش نقل مى كرد كه على
عليه السلام در شب آن روز خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
(اى گروههاى مسلمان ! بيم از خدا را شعار
خود سكينه و آرامش را ملازم خويش قرار دهيد و دندانها بر يكديگر بفشاريد كه براى
دور ساختن شمشيرها سود بخش تر است ...) تا
آخر (همين ) خطبه كه در اين كتاب مذكور است .
همچنين نصر با اسنادى كه آورده است نقل ميكند كه على عليه السلام در آن روز خطبه يى
ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت :
(اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را
بر تجارتى راهنمايى كرده كه شما را از عذاب نجات مى دهد و به خير راهبر مى شود و آن
ايمان به خدا و رسولش و جهدا در آيه اوست كه پاداش آن را آمرزش گناهان و جايگاههاى
پاكيزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضايت خداوند بزرگتر و بهتر است . و
خداوند به شما خبر داده است كه چه چيز را دوست مى داد و فرموده است :
(همانا كه خداوند آنانى را كه در راه او در صف استوار همچون سد آهنينى
جنگ مى كنند دوست مى دارد)
(96) اينك صفهاى خود را همچون بنياد استوار است راست سازيد. زره - پوشيده
را جلو بفرستيد و بى زره را پشت سر قرار دهيد؛ دندانهاى خود را بر يكديگر بفشريد كه
اين كار براى دور كردن شمشيرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سود بخش تر
است . صداهاى خود را فرو ببريد و بميرانيد كه كه سستى را بهتر از شما دور مى كند و
براى وقار مناسب است و خود را در قبال پيكان نيزه ها خميده كنيد كه موجب شود پيكان
نيزه بر دشمن بيشتر نفوذ كند. اما درفش هاى خود را خم مكنيد و از دست مدهيد و آنها
را جز به دست شجاعان خود كه از خانواده و نواميس خود دفاع مى كنند و به هنگام
فروافتادن در سختيها پايدار و شايسته مسپاريد، آنان كه درفش شما را بر مى گيرند و
از آن حمايت مى كنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند، و هيچ گاه درفش خود را ضايع
مكنيد. هر مرد از شما ضربه محكم به هماورد خويش را خود بر عهده بگيرد، در عين حال
با برادر خويش به جان مواسات كند و مبادا كه هماورد خود را برعهده بردار خويش
واگذارد و در نتيجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با اين كار براى خود
مايه گناه و سرزنش گردد. چگونه اين كار ممكن است صورت گيرد كه آن يكى مجبور شود با
دو هماورد نبرد كند و اين يكى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد يا
آنكه بايستد و بر او بنگرد .هر كس چنين كند خداوند بر او خشم مى گيرد. خويشتن را در
معرض خشم خداوند قرار مدهيد كه بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى
كه آنان را نكوهش نموده است چنين مى فرمايد : (اگر
از مرگ كشته شدن بگريزيد و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندك زمانى كامياب
نخواهيد شد)
(97) به خدا سوگند بر فرض كه از دم شمشير اين جهانى بگريزيد از دم شمشير
آن جهانى سلامت نمى مانيد. از راستى و پايدارى يارى جوييد كه پس از شكيبايى پيروزى
نازل مى شود.
(98)
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از مالك بن قدامه ارحبى نقل مى كرد كه
سعيد بن قيس در قناصرين
(99) براى ياران خود خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه ما را به دين خويش هدايت فرمود و كتاب خويش را در ميراث ما قرار
داد و با فرستاند پيامبر خويش بر ما منت نهاد و او را مايه رحمت همه جهانيان و سرور
پيامبران و خاتم ايشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آيندگان و رهبر مؤ منان قرار
داد. و سپس در تقدير و مشيت خداوند چنين بوده كه ما و دشمن ما را در قناصرين گرد
آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداييم . امروز گريز
زيبنده ما نيست و اكنون هنگام گريز و بازگشت نيست و همانا خداوند ما را به رحمتى از
خويش ويژه گردانيده است كه توان شكرش را نداريم و نمى توانيم قدر و ارزش آن را درك
كنيم و آن اين است كه بهترين و گزينه ترين ياران محمد صلى الله عليه و آله همراه و
در زمره ما هستند و سوگند به خدايى كه بر بندگان بيناست اگر رهبر ما مرد بينى بريده
يى مى بود
(100) با توجه به اين كه هفتاد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر همراه
مايند شايسته است كه بينش ما پسنديده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد
به اينكه رهبر و سالار ما پسر عموى پيامبر ما و بدرى راستين است كه در خردسالى
نمازگزارده و در بزرگى همراه پيامبرتان بسيار جهاد كرده است و حال آنكه معاويه برده
آزاد شده از قيد اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .
آگاه باشيد كه او گروهى از گمراهان را فريفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و
ننگ و عار را بر ايشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى
كشاند. همانا كه شما بزودى همين فردا با دشمن خويش روياروى مى شويد؛ بر شما باد بيم
از خدا و كوشش و دور انديشى و صدق و پايدارى كه خداوند همراه صابران است . همانا
آگاه باشيد كه شما با كشتن آنان رستگار مى شويد و حال آنكه با كشتن شما بدبخت مى
شوند. به خدا سوگند هيچ مردى از شما مردى از ايشان را نمى كشد مگر اينكه خداوند
قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد
(و نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند.)
(101) خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر كنار داشته است بر
كنار دارد و ما و شما را از آنانى كه از او اطاعت كرده و پرهيزگار بوده اند قرار
دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .
شعبى مى گويد : همانا كه سعيد بن قيس
(102) با كردار خويش آنچه را در اين خطبه گفت تصديق كرد.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام جعفر عليه السلام ) و زيد بن
حسن نقل مى كند كه آن دو مى گفته اند : معاويه از عمروعاص خاست تا صفهاى شاميان را
مرتب كند و آرايش نظامى دهد. عمرو گفت : به آن شرط كه اگر خداوند پسر ابوطالب را
كشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حكم مى كنم
باشد. معاويه گفت : مگر حكم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نيست ؟ گفت : آيا مصر
مى تواند عوض بهشت باشد؟ و كشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است كه (در آن باره
خداوند فرموده است ) (نه سبك و كاسته شود
از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند)
(103) معاويه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب كشته شد فرمان تو را
خواهد بود، اينك آرام و آهسته گوى كه مردم شام سخنت را نشنود. عمروعاص برخاست و گفت
: اى گروه شامايان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بياراييد و كاسه هاى
سرتان را ساعتى به ما عاريه دهيد
(104) كه حق به مقطع خود رسيده است و چيزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده
است .
نصر مى گويد :
(105) ابوالهيثم بن التيهان كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و
از نقيبان و شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگ بدر بود پيش آمد و شروع به آراستن
صفهاى عراقيان كرد و گفت : اى گروه عراقيان ! همانا كه ميان شما و پيروزى اين جهانى
و بهشت آن جهانى جز ساعتى از يك روز باقى نمانده است ، گامهايتان را استوار بداريد،
صفهاى خود را منظم كنيد و كاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد و از خداوند،
پروردگار خود، يارى بجوييد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد و آنان را بكشيد كه
خدايشان بكشد و نابود سازد! و صبر و پايدارى كنيد كه
(زمين از آن خداوند است آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد ميراث دهد و
فرجام پسنديده از آن پرهيزگاران است ).
(106) نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى
كند كه مى گفته است : اشتر هم در قناصرين در حالى كه سوار بر اسبى به سياهى بال زاغ
بود براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه آسمانهاى بر افراشته را آفريد : (خداى
مهربانى كه بر عرش محيط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو و
آنچه زير زمين است همه از اوست )
(107) او را بر آزمايش پسنديده يى كه فراهم آورده است و اين نعتها كه
آشكار كرده است هر صبح و شام فراوان ستايش مى كنم . هر كه را خدا راهنمايى كرد
هدايت يافته است و هر كه را او راهنمايى نكرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با
صلوات و هدايت گسيل داشت و او را بر همه اديان پيروزى داد هر چند مشركان را خوش
نيامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدير و مشيت خداوند سبحان اين
بود كه ما را به اين شهر و زمين كشاند و ميان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پديد
آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند ديدگانمان روشن و جانهايمان آرام و
پاك است . از جنگ با ايشان اميد پاداش پسنديده و در امان بودن از عقاب داريم . پسر
عموى پيامبرمان كه شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است - يعنى على بن ابيطالب - همراه
ماست كه با پيامبر چنان نماز گذارد كه هيچ مردى در آن بر او پيشى نگرفت ، تا كنون
كه پيرمردى شده است هيچ گاه از او كارى كودكانه و كوتاهى و لغزش سر نزده است . او
در دين خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى انديشه اصيل و صبر جميل و
پاكدامنى ديرينه است . بنابراين ، نسبت به خدا پرهيزگار باشيد و بر شما باد كوشش و
دور انديشى . و بدانيد كه شما بر حق هستيد و آن گروه بر باطلند. شما با معاويه جنگ
مى كنيد و حال آنكه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله عليه و آله نزديك صد تن
از شركت كنندگان در جنگ بدر حاضرند و بيشتر درفشهايى كه با شماست همان درفشهاست كه
در التزام ركاب پيامبر بوده است و پرچمهايى كه با معاويه است پرچمهايى است كه همراه
مشركان و بر ضد رسول صلى الله عليه و آله بوده است . بنابر اين ، در واجب بودن جنگ
با آنان كسى جز آن كه دلش مرده است ترديد نمى كند و همانا كه شما بر يكى از اين دو
كار پسنديده خواهيد بود؛ يا پيروزى يا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه كه هر
كس او را اطاعت و پرهيزگارى كند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و
به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهيزكارى را الهام فرمايد و براى خودم و شما از
خداوند آمرزش مى خواهم .
نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان ، از زامل بن عمرو
جذامى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه از ذوالكلاع حميرى كه از بزرگترين و بى
باكترين ياران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ايشان را به جنگ با على
عليه السلام و يارانش تشويق كند. او اسب خويش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى
مردم خطبه خواند و چنين گفت :
سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاينده و آشكار در هر بام و شام ، او را مى ستايم و از
او يارى مى خواهم و به او ايمان و بر او توكل دارم و خداى بسنده ترين كارگزار است و
گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه انبازى براى او تصور نمى شود و
گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست . او را در آن هنگام كه گناهان آشكار و
فرمانبردارى مندرس و زمين آكنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى
سوخت آن چنان كه دشمن خدات ابليس ، طمع بسته و درايستاده بود كه در اطراف جهان
پرستيده و عبادت شود، با قرآن كه منشور هدايت است و راهنمايى و دين حق مبعوث فرمايد
و اين محمد صلى الله عليه و آله بود كه خداوند با وجود او آتشهاى زمين را فرو نشاند
و ميخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نيروهاى ابليس را خوار نمود و او را از طمعى
كه بر پيروزى بر مردم بسته بود نا اميد ساخت خداوند او را بر همه اديان پيروز ساخت
هر چند مشركان را خوش نبود. و سپس اين قضاى خداوندى بود كه ميان ما و مردم همكيش ما
در صفين جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانيم كه ميان ايشان كسانى هستند كه با پيامبر
صلى الله عليه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اينك كار
دگرگون شده است و براى خود به هيچ روى روا نمى بينيم كه خون عثمان بر هدر شود،
داماد پيامبرمان و كسى كه سپاه اسلام را كه گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و
بر مسجد و جايگاه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله خانه يى افزود و سقاخانه يى بنا
كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از سوى او با دست راست خويش با دست چپ خود
بيعت نمود و دو دختر گرامى خويش ام كلثوم و رقيه را به همسرى او داد.
(108) و بر شرف او افزود. بر فرض كه عثمان مرتكب گناهى شده باشد همانا
كسى كه از او بهترين و برتر بوده مرتكب گناهى شده است و خداوند سبحان به پيامبر
خويش فرموده است : (تا خداوند از گناهان
گذشته و آينده تو در گذرد)
(109) و موسى تنى را بكشت و از خداوند طلب آمرزش كرد و خدايش آمرزيد و
نوح مرتكب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدايش آمرزيد
(110) و كداميك از شما از گناه عارى است
و ما بخوبى مى دانيم كه پسر ابوطالب را با پيامبر خدا سابقه يى پسنديده بوده است
ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر كشتن عثمان نبوده است تريديد نيست كه از يارى
او خوددارى كرده است با آنكه عثمان برادر دينى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده
،
(111) وانگهى آنان از عراق خويش حركت كرده و به شام و زمين شما و منطقه
حكومت شما فرود آمده اند و همانا كه عموم ايشان يا از كشندگان عثمانند يا از كسانى
كه او را يارى نداده اند. اينك صبر و پايدارى و از خداى متعال مدد خواهى كنيد. اى
امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده ايد و من همين ديشب به خواب ديدم كه گويى ما و
مردم عراق قرآنى را محاصره كرده ايم و شمشيرهاى خود را بر آن فرو مى آوريم و ما در
آن حال فرياد مى زنيم ! (واى بر شما از
عذاب خدا). و با اين همه به خدا سوگند كه
ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهيم كرد. اينك بر شما باد تقواى خداوند و بايد كه
نيتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد، كه من از عمر بن خطاب شنيدم كه مى گفت : از
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم فرمود : (همانا
كشته شدگان بر نيت خود مبعوث مى شوند)
(112) خداوند به ما و شما صبرى و پايدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت
و نصرت دهد و در هر كارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش
مى طلبم .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر،
(113) از صعصة بن صوحان عبدى ، از ابرهة بن صباح براى ما نقل كرد كه مى
گفته است يزيد بن اسد بجلى هم در جنگ صفين ميان شاميان برخاست تا سخنرانى كند،
قبايى خز پوشيده بود و عمامه يى سياه بر سر داشت ، دستگيره شمشيرش را به دست گرفته
و پايه آن را بر زمين نهاده و به آن تكيه داده بود. صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل
كرد كه يزيد بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترين و زيباترين و بليغ ترين افراد
عرب بود و چنين گفت : سپاس خداوند يكتا را،
(114) بخشنده شكوهمند و توانگر درهم شكننده و حكيم آمرزنده و بزرگ بلند
مرتبه ، صاحب عطاء و كردار و نعمت وجود و رونق و زيبايى و منت و بخشش ، مالك روزى
كه در آن سوداگرى و دوستى نيست . او را بر اين آزمون پسنديده و ارزانى داشتن اين
همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسايش مى ستايم . او را بر نعمتهاى كامل و
بخششهاى بزرگش مى ستايم ، ستايشى كه در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم كه
خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست . و گواهى دادن به اين كلمه مايه رستگارى در
زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله
عليه و آله بنده و فرستاده خداست و پيامبر برگزيده و امام هدايت است ، سلام و درود
خدا بر او باد، و سپس تقدير خداوند بر اين بود كه ما و همكيشان ما را در اين سرزمين
جمع و روياروى قرار دهد و خداوند بر اين بوده من اين را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به
ما اجازه ندادند آب دهان خويش را فرو بريم و ما را به حال خود رها نكردند كه بر
احوال خود بنگريم و به معاد خوش بينديشيم و كار را به آنجا كشاندند كه ميان ما و در
حريم و مركز ما فرود آمدند. و ما مى دانيم كه ميان اين قوم خردمندان بردبار همراه
سفلگانى فرومايه ، كه از سفلگان ايشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نيستيم . ما
دوست مى داشتيم كه با همكيشان خود جنگ نكنيم اما ما را بيرون كشاندند و كارها چنان
شد كه بايد فردا به غيرت و حميت با آنان جنگ كنيم . ما از خداييم و به سوى او
بازگشت كنندگانيم و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، همانا سوگند به كسى كه محمد
را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى دارم كه كاش يك سال پيش مرده بودم ولى
خداوندى هرگاه كارى را اداره كند بندگان نتوانند آن را باز دارند. بنابراين از خداى
بزرگ مدد مى جوييم ، و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى خواهم
نصر گويد : عمرو، از ابى رزق همدانى نقل مى كرد كه يزيد بن قيس ارحبى در صفين
عراقيان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :
همانا مسلمان واقعى كسى است كه دين و انديشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند اين
قوم با ما براى آن جنگ نمى كنند كه بخواهند دينى را كه ، به پندار ايشان ، ما تباه
ساخته ايم بر پا دارند يا حقى را كه ، به انديشه ايشان ، ما از ميان برده ايم زنده
كنند، جز بر سر اين دنيا و جهاندارى با ما جنگ نمى كنند آن هم براى اينكه پادشاهى
سركش و ستمگر باشند و اگر بر شما پيروز شوند كه خدايشان هرگز پيروزى و شادى بهره
نفرماييد! در آن صورت كسانى چون سعيد و وليد و عبدالله بن عامر سفله را بر شما
اميرى مى دهند
(115) كه هر يك از ايشان در مجلس خود چنين و چنان مى گويند و مال خدا را
مى گيرند و مى گويند در آن مورد گناهى بر ما نيست . گويى ميراث پدر خود را دريافت
داشته است . و اين چگونه ممكن است ، آن اموال خداوندى است كه در پناه شمشيرها و
نيزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اينك اى بندگان خدا! با اين قوم ستمگر جنگ
كنيد، كسانى كه به غير از آنچه خداوند نازل فرموده است حكم مى كنند و در جنگ با
ايشان سرزنش كننده شما را از كار باز ندارند، اگر آنان بر شما چيره شوند دين و
دنياى شما را بر شما تباه مى سازد، آنان كسانى هستند كه شناخته و آزموده ايد، و به
خدا سوگند ايشان از اجتماع خويش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نكرده است . و
از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
نصر مى گويد : عمرو بن عاص رجز زير را سرود و براى على فرستاد :
(اى ابا حسن پس از آن ديگر از ما در امان
نخواهى بود كه ما كار جنگ را همچون ريسمان محكم و استوار خواهيم داشت ....)
گويد : مردى از شاعران عراق او را چنين پاسخ داد :
(بنگريد و در جنگ خود با اباحسن بر حذر
باشيد. او شير است و پدر دو شير بچه كه بايد از او بر حذر بود و سخت زيرك است ...)
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل كرد كه نخستين دو سوار كارى
كه در آن روز - يعنى هفتم صفر كه از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفين بود - روياروى
شدند، حجر نيك سيرت همان حجر بن عدى يار اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام
است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست كه از ياران معاويه است و هر دو از قبيله كنده
اند. آن دو نخست با نيزه به يكديگر حمله كردند و در اين هنگام مردى از قبيله اسد كه
نامش خزيمه بود از لشكر معاويه بيرون آمد و با نيزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد.
ياران على عليه السلام حمله كردند و خزيمه اسدى را كشتند و حجر بد سرشت ،
(116) گريزان جان به در برد و به صف معاويه پيوست . سپس دوباره به ميدان
آمد و هماورد خواست . حكم بن ازهر از عراقيان به مبارزه با او بيرون آمد كه حجر بد
سرشت او را كشت . پس از او رفاعة بن ظالم حميرى از صف عراق به نبرد حجر بيرون آمد و
او را كشت و پيش ياران خود برگشت . على عليه السلام گفت : سپاس خداوندى را كه حجر
را در قبال خون حكم بن ازهر كشت .
(117)
سپس على عليه السلام ياران خود را فراخواند و از ايشان خواست تا يك تن قرآنى را كه
در دست على بود بگيرد و پيش مردم شام برود. على فرمود : چه كسى حاضر است پيش شاميان
برود و آنان را به آنچه در اين قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى كه
نامش سعيد بود پيش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على عليه السلام آن سخن را
دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پيش آمد، على عليه
السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شاميان آمد و آنان را به
خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را كشتند. در اين هنگام
على عليه السلام به عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى گفت : اينك بر شاميان حمله كن .
و او كه در آن روز دو زره پوشيده بود و دو شمشير بر كمر داشت با كسانى از ميمنه
لشكر كه همراهش بودند بر شاميان حمله كرد و دليرانه شمشير مى زد و اين رجز را مى
خواند :
(چيزى جز صبر و توكل و سپر و نيزه و شمشير
برنده باقى نمانده است ...) او تا پاى جان
و مرگ بيعت كردند رسيد. معاويه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بديل كنند و
در همان حال به حبيب بن مسلمه فهرى كه در ميسره قاهره بود پيام داد با همه همراهان
خود بر عبدالله بن بديل حمله كند. مردم به يكديگر در افتادند و هر دو گروه يعنى
جناح راست لشكر عراق و چپ لشكر شام سخت كوشيدند. عبدالله بن بديل همچنان دليرانه
شمشير مى زد تا آنجا كه معاويه را از جايگاهش عقب راند. عبدالله بن بديل شروع به
فرياد كشيدن كرد : اى مقام گيرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود كه در آن
جنگ كشته شده بود. ولى معاويه و يارانش پنداشتند كه مقصود او عثمان بن عفان است ، و
معاويه كه از جايگاه خود بسيار دور شده بود بازگشت و بر خود بيمناك شد و براى بار
دوم و سوم به حبيب بن مسلمه پيام فرستاد و از او يارى و مدد خواست . و حبيب با همه
افراد جناح چپ سپاه معاويه به جناح راست سپاه عراق حمله كرد و آن را از هم گسيخت ،
تا آنجا كه همراه عبدالله بن بديل فقط صد مرد از قاريان قرآن باقى ماند كه پشت به
يكديگر داده و از خود دفاع مى كردند و ابن بديل همچنان خود را در معركه انداخته و
مصمم بر كشتن معاويه بود و آهنگ جايگاه او داشت و بسوى او پيشروى مى كرد، تا آنجا
كه نزديك معاويه رسيد و عبدالله بن عامر همراه معاويه ايستاده بود. معاويه خطاب به
مردم بانگ زد : اى واى بر شما! اينك كه از سلاح عاجزيد سنگ و پاره سنگ زنيد. و مردم
شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او كردند، چندان كه او را سخت زخمى كردند و بر زمين
افتاد، آنگاه با شمشيرهاى خويش بر او هجوم آوردند و كشتندش
در اين هنگام معاويه و عبدالله بن عامر آمدند و كنار جسد او ايستادند. عبدالله بن
عامر كه عبدالله بن بديل از پيش در زمره دوستان راستين او بود نخست عمامه خود را بر
چهره افكند و براى او طلب رحمت كرد. معاويه گفت : چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت :
نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاويه گفت : چهره اش را
بگشاى او را به تو بخشيدم و مثله نخواهد شد. ابن عامر چهره او را گشود. معاويه گفت
: سوگند به پروردگار كعبه كه اين قوچ آن قوم است . بار خدايا مرا بر اشتر نخعى و
اشعث كندى هم پيروز گردان . به خدا سوگند مثل اين مرد همان گونه است كه آن شاعر
سروده است :
(مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد
او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر كمر زند او هم دامن بر
كمر مى زند....)
(118)
معاويه سپس چنين گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبيله هم اگر بتوانند با من
جنگ كنند جنگ خواهند كرد.
نصر گويد : عمرو از ابى روق براى ما نقل كرد كه به هنگام كشته شدن عبدالله بن بديل
شاميان بر عراقيان برترى يافتند و عراقيان جناح راست از هم گسيختند و سخت عقب نشينى
كردند. على عليه السلام سهل بن حنيف را فرمان داد گروهى از بسيار از سواران سپاه
شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند، جناح راست را
دريابند و يارى رسانند.
گروهى بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق
كردند. جناح راست عراقيان متصل به قرارگاه على عليه السلام در قلب لشكر و مردم يمن
بود كه چون آنان از هم پاشيدند دامنه آن تا قرارگاه على عليه السلام رسيد و او از
قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبيله مضر از جناح چپ پراكنده
شدند و از تمام لشكر عراق كسى جز افراد قبيله ربيعه در جناح چپ با على عليه السلام
باقى نماند.
نصر گويد : عمرو، از قول مالك بن اعين ، از زيد بن وهب برا ما نقل كرد كه در آن جنگ
على عليه السلام در حالى كه پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد
قبيله با او باقى مانده بودند حركت كرد و خود مى ديدم كه تيرها از ميان شانه ها و
پشت سرش مى گذشت و هر يك از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على عليه السلام اين
را خوش نمى داشت و بر او پيشى مى گرفت و خود را ميان اهل شام و پسر قرار مى داد و
دست او را مى گرفت و پشت سر خويش مى افكند. در اين هنگام احمر وابسته بنى اميه كه
مردى دلير بود على را زير نظر گرفت و بر او حمله آورد. على عليه السلام فرمود :
سوگند به پروردگار كعبه خدايم بكشد اگر تو را نكشم . احمر به سوى على آمد. كيسان
غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان غلام على برابر او ايستاد. احمر و كيسان هر
يك به ديگرى ضربتى زدند و احمر، كيسان را كشت و آهنگ على كرد كه شمشير زند. على بر
او پيشى گرفت و دست در گريبان زره او افكند و او را از روى اسبش بلند كرد. به خدا
سوگند گويى هم اكنون دوپاى او را مى بينم كه بر گردن على آويخته بود و سپس او را
چنان بر زمين كوفت كه شانه ها و بازوانش در هم شكسته شد و در همين حال دو پسر على
عليه السلام حسين و محمد حمله كردند و با شمشيرهاى خويش چندان بر او زدند كه بر جاى
سرد شد. گويى هم اكنون مى بينم كه على عليه السلام ايستاده بود و دو شير بچه او آن
مرد را ضربه مى زدند تا او را كشتند، و پيش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر
ايستاده بود. على به او گفت : پسر جان ! چه چيز تو را بازداشت كه چون دو برادرت عمل
كنى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين آن دو مرا كفايت كردند.
گويد : شاميان آهنگ على كردند و به او نزديك شدند و به خدا سوگند نزديك آمدن ايشان
بر شتاب حركت او نيفزود. حسن به او گفت چه زيانى دارد كه با شتاب و تندتر حركت
فرمايى تا به ياران خود كه در قبال دشمنت پايدارى كرده اند برسى ؟ - زيد بن وهب مى
گويد : يعنى افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ پايدارى كرده بودند - على عليه السلام
فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است كه هرگز از آن در نمى گذرد، دويدن
آن را به تاخير نمى اندازد و ايستادن آن را نزديك نمى سازد وانگهى پدرت هيچ پروا
ندارد كه او بر مرگ در افتد يا مرگ بر او.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على
عليه السلام روزى از روزهاى صفين به ميدان آمد، در دست او فقط نيزه كوتاهى بود، و
چون از كنار سعيد بن قيس گذشت ، سعيد گفت : اى اميرالمؤ منين با آنكه نزديك دشمنى
بيم ندارى كه كسى غافلگيرت كند؟ على عليه السلام فرمود : هيچ كس نيست مگر آنكه از
سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند كه او را از در افتادن در چاه يا خراب
شدن ديوار بر او و رسيدن آفت مصون مى دارند و چون تقدير فرا رسد نگهبانان او را با
تقدير رها مى كنند.
نصر گويد : عمرو از فضيل بن خديج نقل كرد كه چون آن روز جناح راست سپاه عراق
گريختند، على عليه السلام در حالى كه مى دويد آهنگ جناح چپ سپاه خود كرد و از مردم
مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همين حال از
كنار اشتر گذشت و گفت : اى مالك ! گفت : اى اميرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پيش
اين گريختگان برو و بگو از مرگى كه نمى توانيد آن را عاجز كنيد به زندگانى كه براى
شما باقى نمانده به كجا مى گريزيد؟ اشتر حركت كرد و برابر مردم كه در حال گريز
بودند ايستاد و همان سخنان را گفت و برايشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالك بن
حارثم . و اين سخن را مكرر مى گفت ولى از آن گروه يك نفر هم به او توجه نمى كرد. او
با خود پنداشت كه نام (اشتر)
ميان مردم از (مالك بن حارث
)
مشهورتر است به اين سبب او شروع به فرياد برآوردن كرد كه : اى مردم من اشتر. گروهى
به جانب او آمدند و گروهى از پيش او دور شدند. اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز
انجام داديد بسيار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتيد! اى مردم چشمها را فرو
بنديد و دندانها را بر هم بفشريد و با كاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال كنيد و بر
آنان سخت حمله بريد، همچون كسانى كه به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خويش
حمله مى كنند و بر دشمن خود خشم مى گيرند و براى اينكه كسى در خونخواهى از ايشان
پيشى نگيرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا كه اين قوم با شما براى دين شما جنگ مى
كنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده كنند و شما را به همان كار و آيين درآورند كه
خداوند شما را با بينش پسنديده از آن بيرون كشيده است . بنابراين ، اى بندگان خدا
در راه دفاع از دين خود با خوشدلى خون خود را نثار كنيد و همانا گريز از اين ميدان
بر باد رفتن عزت شما؛ چيره شدن آنان بر غنايم و زبونى در مرگ و زندگى ، و ننگ دنيا
و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناك است .
سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجيان را پيش من درآوريد. و چون آنان پيش او جمع شدند
گفت : سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نكرديد و در
مورد دشمن او چنان كه شايد و بايد انجام وظيفه نكرديد. و چرا بايد چنين باشد و حال
آنكه شما فرزندان جنگ و ياران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سواركاران حمله و
تعقيب و مرگ هماوردان و مذحجيان - نيزه زن هستيد كه كسى در خوانخواهى بر آنان پيشى
نگرفته است و خونهاى ايشان هرگز تباه نشده است و در هيچ مورد از جنگها به درماندگى
معروف نشده اند. و شما سروران شهر و ديار خود و نيرومندترين قبيله قوم هستيد و آنچه
امروز انجام دهيد فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد، و از آنچه گفته خواهد شد بر
حذر باشيد. اينكه با دشمن خود دليرانه برخورد كنيد كه خداوند همراه صابران است و
سوگند به كسى كه جان مالك در دست اوست در اين قوم - و در همان حال با دست خود به
شاميان اشاره مى كرد - به خدا سوگند يك رمد هم وجود ندارد كه به اندازه بال پشه يى
پايبند به دين خدا باشد.
به خدا سوگند شما امروز مقابله پسنديده يى نكرديد. اينك سياه رويى مرا نگهداريد تا
باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به ) اين بخش بزرگ (از لشكر دشمن ) كه اگر
خداوند آن را در هم شكند دو جناح ديگر آن لشكر هم از پى آن در هم خواهد شكست كه
دنباله سيل هم از پى آن روان است .
آنان گفتند : ما را به هر جا كه دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همواره مذحجيان
آهنگ بزرگترين بخش سپاه دشمن كرد. گروهى ديگر هم كه در ديندارى نظير ايشان و از
قبيله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از كنار او مى گذشتند به او پيوستند. آن
گروه در جناح راست سپاه على عليه السلام پايدارى كرده بودند و پس از همه عقب نشسته
بودند. آن چنان كه يكصد و هشتاد تن از آنان كشته شده بودند و از جمله يازده تن از
سالارهاى قبايل از پاى در آمده بودند. و هر گاه سالارى كشته مى شد سالارى ديگر پرچم
را در دست مى گرفت و آنان پسران شريح همدانى و كسان ديگرى از سران عشاير بودند.
نخستين كسى كه كشته شد كريب بن شريح بود و پس از او شرحبيل ، مرثد، هبيرة ، هريم ،
شهر و شمر پسران ديگر شريح يكى پس از ديگرى از پاى در آمدند. و اين شش برادر
(119) همه در يك زمان كشته شدند.
آن گاه پرچم را سفيان بن زيد و پس از او دو برادرش كرب و عبدالله به دست گرفتند و
اين سه برادر نيز كشته شدند. سپس به ترتيب عمير بن بشر و برادرش حارث پرچم را به
دست گرفتند و آن دو نيز كشته شدند. آن گاه ابوالقلوص وهب بن كريب درفش را به دست
گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدايت رحمت كناد! با اين پرچم كه خداوند آن را
مايه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن كشته شدند و باز گرد و خويشتن و كسانى را كه
با تو باقى مانده اند به كشتن مده . آنان عقب نشينى كردند و با خود مى گفتند : اى
كاش شمارى از اعراب براى ما بودند كه تا پى جان و مرگ با ما همپيمان مى شدند و ما
ايشان پيش مى رفتيم و باز نمى گشتيم تا پيروز يا كشته گفت : من با شما همپيمان و هم
سوگند مى شوم كه هرگز از جنگ باز نگرديم تا پيروز يا هلاك شويم . و آنان با اين قصد
و نيت با وى پايدارى كردند. و اين است معنى شعر كب بن جعيل كه مى گويد :
(همدانيان كبود چشم در جستجوى كسى بودند
تا همپيمان شوند)
گويد : اشتر به جانب جناح راست لشكر على آمد و گروهى از مردم پايدار و وفادار كه
برگشته بودند به او پيوستند. و اشتر شروع به حمله كرد و با هيچ گروه و جمعى برخورد
مگر آنكه آنان را در هم شكست و به عقب راند.
(120) در همان حال از كنار پيكر خون آلود زياد بن نضر گذشت كه آن را به
قرارگاه مى بردند. اشتر گفت : به خدا سوگند اين صبر پسنديده و كردار بزرگوارانه است
. زياد و يارانش در جناح راست لشكر عراق بودند. زياد پيش رفته و پرچم خويش را براى
آنان برافراشته بود و آنان پايدارى كرده بودند و زياد چندان جنگيده بود تا كشته شده
بود. سپس بر اشتر چيزى نگذشت و بلافاصله ديد پيكر خون آلود ديگرى را مى برند. پرسيد
اين كيست ؟ گفتند : يزيد بن قيس است كه چون زياد بن نضر بر زمين افتاد و كشته شد او
پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زير آن پرچم چندان جنگ كرد كه كشته
شد. اشتر گفت : به خدا سوگند اين نمودار صبر پسنديده و كردار كريمانه است . آيا مرد
از آن آزرم نمى دارد كه بدون آنكه بكشد و كشته شود يا خود را براى كشته شدن عرضه
دارد از ميدان بگريزد و بازگردد؟
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن صباح ،
(121) براى ما نقل كرد كه گفته است در آن روز شمشيرى يمنى در دست اشتر
بود كه چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چكد و چون آن را بر مى كشيد
نزديك بود درخشندگى آن چشم را خيره كند. او دليرانه بر دشمن ضربه مى زند و پيش مى
رفت و مى گفت :
(سختيهاى است كه بزودى از ما مى گذرد.)
در همين حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را ديد و چون سراپا در آهن پوشيده شده بود و
او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اينك خدايت از سوى اميرالمومنين و جماعت
مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آيا كسى مثل تو در
چنين روزى خود را از اين معركه يى كه من در آن قرار گرفته ام كنار مى كشد و باز مى
ماند؟ ابن جمهان دقت كرد و او را نشناخت - اشتر بلند قامت ترين و تنومندترين مردان
بود در آن هنگام اندكى كم گوشت و لاغر شده بود - و به او گفت : فدايت گردم به خدا
سوگند تا به حال نمى دانستم جايگاه تو كجاست ، و اينك به خدا سوگند تا نميرم از تو
جدا نمى شوم .
نصر گويد : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است ، منقذ و حمير دو پسر
قيس ناعطى
(122) در آن روز اشتر را ديدند. منقذ به حمير گفت : اگر جنگى كه از اين
مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست . حمير به او گفت : مگر
انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى ؟ گفت : بيم آن دارم كه در
جستجوى پادشاهى باشد.
نصر گويد : عمرو، از فضيل بن خديج ، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى
گفته است : چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على عليه السلام گريخته بودند گرد
اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت : دندانهاى كرسى و عقل
خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست
دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنميت و چيرگى دشمن بر غنيمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ
دنيا و آخرت است .
(123)
اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به
قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد. و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.
نصر گويد : عمرو، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه
السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را
از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود
رساندند و به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت :
من گريز و عقب نشينى شما را از مركز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و
اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران
برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه
مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن
و حمله شما پس از آن گريزان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى
گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از
نابودشدگان بوديد. اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همان گونه كه شما را عقب زده و
از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان
ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم
مى ريختند، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد.
(124)
اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده
است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را
به تباهى مى افكند. و در گريز، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است . وانگهى
فرار كننده بايد بداند كه فرار مى كند از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را
خرسند نمى دارد. بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر
از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است .
نصر مى گويد : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش
خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر
بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم . اگر امير شما پيروز شد ما با شما
خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را
نكشد. ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند
و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها
همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و
حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و
در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در
قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از
شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد.
مردى از ياران او بيرون آمد و گفت : آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو
آمده اند تا با تو جنگ كنند. آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه : اى مردم عراق
! مردى به جنگ من آيد. عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت : خدايا وهب
بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از
دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب
او را مى كشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را كشت . آن دو قبيله
به جنبش در آمدند و جنگى سخت كردند. ابوكعب به ياران خود مى گفت : اى خثعميان به مچ
پاهاى آنان كه جالى خلخال است ضربه بزنيد.
(125) عبدالله بن حنش فرياد برآورد: اى ابا كعب خدايت رحمت كناد من ترا
در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر
بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين
گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده اند.
راوى مى گويد : در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت
ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد. شريح بن
مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد
مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند، آنگاه شريح بن مالك رايت را به
كعب بن ابى كعب سپرد.
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم
قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن
هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود
(126) قرار داشت و چنين بود كه مردم بجليه به او گفتند : پرچم ما را در
دست بگير. گفت : كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است . گفتند كسى جز تو نمى خواهم
. گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر
زرين است خواهم بود. گفته اند مردى كه داراى سپر زرين بود همراه معاويه بود و با آن
سپر او را در آفتاب سايه مى افكند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در
دست گرفت و با آن حمله كرد
(127) و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا كنار مردى كه سپر زرين داشت
رسيد. آن مرد ميان گروه بسيارى از نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير بر پاى
ابوشداد زد كه آن را قطع كرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت
. ولى سر نيزه ها ابوشداد را فرو گرفت و كشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى
رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند :
خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشير
بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود..)
او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت
و چندان جنگ كرد تا كشته شد. سپس عفيف بن اياس - احمسى آن را در دست گرفت و تا
هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود.
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از
خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم
(128) و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند. پسر عموى نعيم كه نام او همين
نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود، پيش معاويه آمد و گفت : اين كشته پسر
عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم . معاويه گفت : آنان را به خاك
نسپاريد كه شايسته آن نيستند. به خدا سوگند! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به
خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى . نعيم گفت : به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن
او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاويه گفت : اى واى بر
تو! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم ، آن گاه از من تقاضاى دفن
پسر عمويت را دارى . اگر مى خواهى به خاكش بسپار يا رها كن . او رفت و پسر عموى خود
را به خاك سپرد.
نصر گويد : عمرو، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است :
رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن حندب بن زيد بن خلف بن رواحه
بود. از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن
بكير عبسى به نبرد او رفت . مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا در آورد.
در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت : من با اين مرد
نبرد مى كنم اگر كشته شوم سالار شما اسود بن حبيب جمانة بن قيس بن زهير خواهد بود و
اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او
كشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظلة بن رواحة خواهد بود. و سپس به
سوى مرد كلاعى حركت كرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت
: تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو. عياش به
او گفت : مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گريز از چيز
ديگرى جز مرگ است ! عياش گفت : مگر از مرگ گريز و چاره است ؟ به خدا سوگند كه او را
مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد. عياش به هماوردى او رفت و سپرى از
پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى
برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد. كلاعى
بر عياشى ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد. عياش بر همان جاى برهنه
گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت . پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى
پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از صلت بن زهير نهدى برا ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى
عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و كشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و
سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند. سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان
نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه بيرونش بردند. سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت
و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى
در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از
آوردگاه بيرون بردند. سپس ابومسيح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد. سپس
عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش
مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى
رسيد.
نصر مى گويد : عمرو، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالرحمان
بن مخنف براى من گفت : يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد. من قاتل او
را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم . آن گاه ابوزينب عروة هم كشته شد قاتل او را
هم كشتم و بر بالين او هم ايستاد. در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت : آيا يزيد
بن مغفل را كشتيد! گفتم : آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى
. گفت : تو كيستى كه خدايت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت :
شريف و بزرگوار، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آيا جنازه او را
به من كه عمويش سفيان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اينك ما نسبت
به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم
سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن حصين ، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون
قبيله ازد عراق به مقابله با قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و
چنين گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پيشامد ناگوار
و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به
رويارويى با ما شده اند. به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش
قطع كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى
سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مساوات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم
عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم .
|