جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۳ -
ذكر كسانى كه از على (ع )
منحرف بوده اند
گروهى از مشايخ بغدادى به ما گفته اند كه
شمارى از صحابه و تابعين و محدثان از على عليه السلام منحرف و نسبت به
او بد عقيده بوده اند. برخى از ايشان مناقب او را پوشيده داشته و
دشمنان او را فقط براى گرايش به دنيادوستى و ترجيح دادن دنيا بر آخرت
يارى داده اند. از جمله ايشان انس بن مالك است و چنان بود كه على (ع
) در ميدان كنار دارالحكومة يا ميدان كنار مسجد جامع مردم را سوگند داد
و فرمود: كداميك از شما شنيده است كه پيامبر (ص ) فرمود:
هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟
دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان مردم بود
برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چيزى مانع از آن شد كه
برخيزى و گواهى دهى ؟ تو كه در آن روز حضور داشتى . گفت : اى
اميرالمومنين سالخورده شده ام و فراموش كرده ام . على عرضه داشت :
پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پيسى كن آن چنان كه عمامه آن را
فرونپوشاند. طلحة بن عمير مى گويد: به خدا سوگند پس از آن ، پيسى را در
پيشانى او و ميان چشمهايش ديدم .
عثمان بن مطرف نقل مى كند كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك از او
درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسيد. انس گفت : من پس از آن روز كه در
ميدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد كرده ام هيچ حديثى در مورد على
(ع ) را پوشيده ندارم . على روز رستاخيز سالار همه پرهيزگاران است و به
خدا سوگند اين سخن را از پيامبرتان شنيده ام .
ابواسرائيل ، از حكم ، از ابوسليمان موذن نقل مى كند كه على عليه
السلام . مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده است كه پيامبر (ص ) مى
گويد: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست
؟ گروهى براى او گواهى دادند. زيد بن ارقم كه از اين گفتار رسول
خدا آگاه بود خوددارى كرد و گواهى نداد.
على (ع ) او را نفرين كرد كه چشمش كور شود، و كور شد، زيد بن ارقم پس
از اينكه كور شده بود آن حديث را براى مردم نقل مى كرد.
گويند، اشعث بن قيس كندى و جرير بن عبدالله بجلى ، على عليه السلام را
دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جرير بن عبدالله را ويران كرد.
اسماعيل پسر جرير مى گفته است : على خانه ما را دوبار ويران كرد. حارث
بن حصين نقل مى كند كه رسول خدا(ص ) به جرير بن عبدالله دو لنگه كفش
از كفشهاى خود را داد و به او فرمود: اين دو را نگهدارى كن كه از ميان
رفتن آن دو، مايه از ميان رفتن دين توست . در جنگ جمل يك لنگه از آن
كفشها گم شد و هنگامى كه على (ع ) او را نزد معاويه فرستاد يكى ديگر هم
گم شد و جرير پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شركت در جنگ كناره گرفت
.
سيره نويسان روايت كرده اند كه اشعث بن قيس كندى از دختر على (ع )
خواستگارى كرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهك !
گويا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است .
(252)
ابوبكر هذلى ، از زهرى ، از عبيدالله بن عدى بن خيار بن نوفل بن
عبدمناف نقل مى كند كه اشعث برخاست و به على عليه السلام گفت : مردم
چنين مى پندارند كه رسول خدا(ص ) با تو عهدى كرده كه آن را با كس ديگرى
نكرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چيزى را عهد نموده كه در
نيام شمشير من است و غير از آن با من عهدى نكرده است . اشعث گفت : اگر
مدعى اين موضوع هستى به زيان توست نه به سود تو، آن را رها كن تا از تو
فاصله گيرد. على (ع ) به او فرمود: تو از كجا علم دارى كه چه چيز به
زيان يا سود من است ، جولاهكى پسر جولاهك و منافقى پسر كافر؛ من از تو
بوى سستى و درماندگى مى يابم ! سپس به عبيدالله بن عدى بن خيار نگريست
و فرمود: اى عبيدالله ! چيزهاى خلاف مى شنوى و امور عجيب مى بينى و سپس
اين بيت را خواند.
اينك گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى
روم ولى اين بزچران ترا در مورد من به شك و ترديد نيندازد.
ما پيش از اين و در روايات گذشته گفتيم كه سبب گفتار اشعث كه
اين به زيان توست نه به سود تو چيز ديگرى
بوده و روايات در اين باره مختلف است .
يحيى بن عيسى رملى ، از اعمش نقل مى كند كه جرير و اشعث به صحراى كنار
كوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دويدن از كنار آن دو گذشت . آنان كه
سرگرم گفتگو و نكوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با كنيه صدا زدند كه
: اى اباحسل بيا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بيعت كنيم ! چون
اين گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسيد فرمود: آن دو روز رستاخيز در
حالى محشور مى شوند كه پيشاپيش آن سوسمارى در حركت خواهد بود.
ابومسعود انصارى هم از على عليه السلام منحرف بود. شريك ، از عثمان بن
ابى زرعه ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع
) بوديم سخن از اين رفت كه آيا هنگام عبور جنازه ها بايد [ به احترام ]
برخاست يا نه ؟ ابومسعود انصارى
(253) [ بدون آنكه منتظر اظهار نظر على عليه السلام
بماند ] گفت : ما كه برمى خاستيم . على فرمود: آن حكم براى هنگامى بود
كه شما يهودى بوديد.
و شعبه ، از عبيد بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى كند كه مى
گفته است در حضور على عليه السلام بودم مردى از ايشان درباره عده زن
شوى مرده و باردار پرسيد. فرمود: بايد هر مدتى را كه بيشتر است عده نگه
دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گويد: وضع حمل آن زن پايان عده اوست .
على (ع ) فرمود: آن جوجه اين مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به
اطلاع ابومسعود رسيد، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم كه آخر زمان
شر است .
(254)
منهال ، از نعيم بن دجاجة نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على (ع )
نشسته بودم كه ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز اين جوجه پيش
شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنيده ام براى مردم فتوى
مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم كه آخرالزمان شر است . فرمود:
آيا در اين باره از پيامبر (ص ) چيزى شنيده اى ؟ گفت آرى شنيدم مى
فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد كه بر روى
زمين چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همين گونه تير
به تاريكى مى اندازى و حال آنكه گمان تو اشتباه است . مقصود پيامبر (ص
) اين بوده كه از حاضران در محضرش در سال صد هيچ چشمى بر روى زمين باز
نيست . و آيا آسايش جز پس از سال صد است ؟
جماعتى از سيره نويسان روايت كرده اند كه على عليه السلام مى گفته است
كعب الاحبار بسيار دروغگوست . و كعب از على (ع ) منحرف بوده است .
نعمان بن بشير انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه
با معاويه در خونريزيها سخت فروشد و او از اميران يزيد بن معاويه بوده
است . نعمان بن بشير تا هنگامى كه كشته شده بر همين حال بوده است .
روايت شده كه عمران بن حصين هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او
را به مداين تبعيد كرده است ، و چنان بود كه مى گفت : اگر على بميرد
نمى دانم مرگ او برايش چگونه است ولى اگر كشته شود در آن صورت شايد
اميدى به نجات او داشته باشم .
بعضى از مردم هم عمران بن حصين را از شيعيان پنداشته اند.
سمرة بن جندب از شرطه هاى زياد بود. عبدالملك بن حكيم ، از حسن بصرى
نقل مى كند كه مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى
را كه با خود داشت به بيت المال سپرد و رسيد پرداخت زكات خويش را گرفت
و سپس وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره كه رئيس
شرطه هاى زياد بود او را گرفت و متهم ساخت كه از خوارج است و او را پيش
آوردو گردنش را زد، و چون به چيزهايى كه همراه او بود نگريستند آن رسيد
پرداخت زكات را كه به خط سرپرست بيت المال بود ديدند. ابوبكره گفت : اى
سمرة مگر نشنيده اى كه خداوند متعال مى فرمايد:
همانا آن كس كه زكات مى پردازد و نام پروردگارش را ياد مى كند و نماز
مى گذارد رستگار است
(255)؟ گفت : برادرت مرا به اين كار فرمان داد.
(256)
اعمش از ابوصالح نقل مى كند كه مى گفته است به ما گفته شد مردى از
اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتيم ديديم سمرة بن جندب است .
كنار يكى از پاهايش شراب و كنار پاى ديگرش يخ بود. گفتيم : اين چيست ؟
گفتند: گرفتار نقرس است ، در همين حال گروهى پيش او آمدند و گفتند: اى
سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پيش تو مى آورند
و مى گويند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس يكى ديگر را
مى آورند و مى گويند آنكه كشتى از خوارج نبوده است بلكه جوانى بوده است
كه در پى كار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همين يكى است كه حالا
آورده ايم ، و به كشتن دومى اشاره مى كنى . سمره گفت : چه عيبى در اين
كار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به
دوزخ مى رود.
واصل ، وابسته ابوعينية ، از جعفر بن محمد بن على عليه السلام از
پدرانش نقل مى كند كه مى فرموده است : سمرة بن جندب در نخلستان مردى
از انصار يك خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پيامبر (ص )
شكايت برد. رسول خدا به سمره پيام فرستاد و او را خواست و به او فرمود:
اين خرمابن خود را به اين مرد بفروش و بهاى آن را بگير. گفت : اين كار
را نمى كنم . فرمود: خرمابنى به جاى اين خرمابن خود بگير. گفت : اين
كار را هم نمى كنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود:
اين خرمابن را به من واگذار كن و در قبال آن بهشت از تو خواهد بود. گفت
: چنين نخواهم كرد. پيامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند:
برو درخت خرماى او را قطع كن كه او را در آن حقى
نيست .
(257)
شريك روايت مى كند كه عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل كرد
كه مى گفته است : به مدينه آمدم و كنار ابوهريره نشستم . گفت : از
كجايى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمرة بن جندب در چه حال است ؟ گفتم
: زنده است . گفت : طول عمر هيچكس به اندازه طول عمر او براى من خوش
نيست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پيامبر (ص ) به من و او و حذيقه بن
اليمان فرمودند: آن كس از شما كه ديرتر از دو تن
ديگر بميرد در دوزخ است . حذيفه پيش از ما درگذشت و اكنون من
آرزو دارم كه پيش از سمرة درگذرم . گويد: سمره چندان زنده بود تا در
شهادت حسين (ع ) حضور داشت .
احمد بن بشير از مسعر بن كدام نقل مى كند كه مى گفته است سمرة بن جندب
هنگام حركت امام حسين (ع ) به كوفه ، سالار شرطه عبيدالله بن زياد بود
و مردم را براى حركت و خروج به جنگ با امام حسين تشويق مى كرد.
(258)
و از منحرفان از اميرالمومنين على عليه السلام و دشمنان او عبدالله بن
زبير است كه پيش تر از او نام برديم . على (ع ) مى فرمود: زبير همواره
از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله رشد كرد و او را به تباهى
كشاند.
و عبدالله همان كسى بود كه زبير را وادار به جنگ كرد و همو بود كه رفتن
عايشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و
بسيار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على عليه السلام را
لعن مى كرد و دشنام مى داد.
على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاويه
و عمروعاص و مغيرة و وليد بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاك بن قيس و
بسر بن ارطاة و حبيب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حكم را لعن
مى كرد و آنان هم او را نفرين و لعن مى كردند.
شيخ ما ابو عبدالله بصرى متكلم كه خداى متعال رحمتش كناد، از نصر بن
عاصم ليثى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا
شدم . ديدم مردم مى گويند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى
بريم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اكنون معاويه برخاست و دست
ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند و پيامبر (ص ) فرمود:خداوند
تابع و متبوع را لعنت كناد، چه بسيار روزهاى سخت كه براى امت من از اين
معاويه كفل بزرگ خواهد بود.
(259)
گويد: علاء بن حريز بن قشيرى روايت كرده است كه پيامبر (ص ) به معاويه
فرمودند: اى معاويه ! براستى تو بدعت را سنت و
زشت را پسنديده خواهى كرد. خوراك تو بسيار و ستم تو گران و بزرگ است
. گويد: حارث بن حصيره ، از ابوصادق ، از ربيعة بن ناجذ نقل مى
كند كه مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفيان در مورد
حكومت ستيز كرديم و حكومت به همان گونه كه بود باز مى گردد. مى گويم [
ابن ابى الحديد ]: ما در خلاصه اى كه از كتاب نقض السفيانيه فراهم
ساختيم در اين مورد آنچه بسنده بود آورديم . صاحب كتاب الغارات از
ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى كند
(260) كه مى گفته است در محضر على عليه السلام سخن از
مغيرة بن شعبه و كوشش او همراه معاويه شد. على فرمود: مغيره كه با شد؟!
اسلام او به مناسبت ستم و مكرى بود كه نسبت به چند تن از قوم خود انجام
داده بود و آنان را غافلگير كرد و كشت ، آن گاه از آنان گريخت و به
حضور پيامبر (ص ) آمد همچون كسى كه به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند
از هنگامى كه مدعى مسلمانى شده است هيچ كس در او هيچ گونه خضوع و خشوعى
نديده است . همانا از مردم ثقيف تا روز قيامت گروهى فرعون منش هستند كه
همواره از حق كناره مى گيرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمكاران را
يارى مى دهند. همانا ثقيف مردمى عهد شكن و حيله سازند كه به هيچ عهدى
وفا نمى كنند و دشمن اعرابند، گويى ايشان عرب نيستند. البته گاهى هم
ميان ايشان مردانى نيكوكار بوده اند، كه از جمله ايشان عروة بن مسعود
است و ابوعبيد بن مسعود كه در جنگ قس ناطف شهيد شد و براستى كه
نيكوكاران در ميان قبيله ثقيف بيگانه و غريب اند.
شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: از چيزهايى كه معلوم است و به سبب
اشتهار آن در آن هيچ شكى نيست و مردم هم همگى با آن موافقند اين است كه
وليد بن عقبة بن ابى معيط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى
داده است . و او به روزگار زندگى پيامبر (ص ) با على (ع ) ستيز مى كردو
او را آزار مى داد. وليد به على گفت : من از تو شجاعتر و بيباكترم و
پيكان نيزه ام تيزتر است . على عليه السلام به او فرمود: اى فاسق ساكت
شو و خداوند متعال در مورد آن دو اين آيه را نازل فرمود:
آيا آن كس كه مومن است همچون كسى است كه فاسق
است ، هرگز يكسان نيستند
(261) بنابراين با توجه به آيات مذكور وليد به روزگار
پيامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن
چنان كه كسى او را جز با همين صفت يعنى وليد
فاسق نمى شناخت . و اين آيه از آياتى است كه به موافقت على (ع )
نازل شده است همان گونه كه چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است
. خداوند متعال در آيه ديگرى هم وليد رافاسق
ناميده است و آن آيه اى است كه ضمن آن فرموده است :
اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد
(262)
سبب نزول اين آيه مشهور است كه وليد بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا
كرد كه آنان از پرداخت زكات خوددارى كرده و شمشير كشيده اند و چنان بود
كه پيامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ايشان لشكر مجهز شود و
خداوند متعال در بيان دروغگويى وليد و برائت ساحت آن قوم اين آيه را
نازل فرمود.
(263)
وليد در نظر رسول خدا(ص ) نكوهيده و ناپسند بود و پيامبر (ص ) او را
سرزنش مى كرد و از او رويگردان بود. وليد هم پيامبر (ص ) را دشمن مى
داشت و سرزنش مى كرد. پدرش عقبة بن ابى معيط هم دشمن كبود چشم و كوردل
پيامبر (ص ) در مكه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد كه
اخبار او در اين مورد مشهور است ، و چون پيامبر (ص ) روز بدر بر او
چيره شد او را گردن زد.
(264) و پسرش وليد از اين سبب وارث خشم و كينه شديد
نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و كينه بود تا درگذشت
.
شيخ ابوالقاسم بلخى مى گويد: و او يكى از همان كودكان است كه چون پدرش
عقبه را آوردند گردن بزنند، به پيامبر گفت : اى محمد چه كسى عهده دار
كودكانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنيد.
گويد: وليد شعرى هم سروده است كه قصد او رد كردن گفتار پيامبر (ص ) است
كه فرموده بود: اگر على را ولايت دهيد او را
رهنما و رهنمون شده خواهيد يافت .
گويد: داستان آن شعر چنين است كه چون على عليه السلام كشته شد فرزندانش
تصميم گرفتند كه مرقد او را از بيم تعرض بنى اميه پوشيده بدارند [ و به
همين سبب مقتضياتى فراهم آوردند ]. از اين رو در همان شب شب دفن على
عليه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون كردند. پسران
على (ع ) نخست تابوتى را كه از آن بوى كافور برمى خاست بر شتر نرى
نهادند و با ريسمانها استوار بستند و در تاريكى شب همراه تنى چند از
افراد مورد اعتماد خويش آن را از كوفه بيرون فرستادند و خود شايع كردند
كه آن را به مدينه مى برند تا كنار مرقد فاطمه (ع ) به خاك بسپارند.
همچنين استرى بيرون آوردند كه بر آن جنازه اى پوشيده و در پارچه پيچيده
بود و چنين تصور مى شد كه مى خواهند آن را در حيره به خاك بسپارند .
چند گور هم كندند، يكى در مسجد و يكى كنار ميدان قصر يعنى ساختمان
حكومتى و يكى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعدة بن هبيره مخزومى و
كنار ديوار خانه عبدالله بن يزيد قسرى كنار در كاغذ فروشان كه در قبله
مسجد بود و يكى در كناسة و يكى هم در ثوية و بدين ترتيب محل آرامگاه آن
حضرت بر مردم پوشيده ماند و از محل دفن او كسى به حقيقت ، جز پسرانش و
برخى از ياران بسيار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بيست و
يكم پيكر شريفش را بيرون بردند و در نجف و همان جا كه به
غرى معروف است و بر طبق وصيت و عهدى كه
با آنان كرده بود به خاك سپردند و محل دفن او بر مردم پوشيده ماند. از
صبح آن روز شايعات مختلفى كه با يكديگر به شدت تفاوت داشت ميان مردم
منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شريف آن حضرت نقل شد. گروهى
هم مدعى شدند كه همان شب جماعتى از قبيله طى آن شتر را كه همراهانش آن
را گم كرده بودند پيدا كردند و ديدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در
آن مال است و چون متوجه شدند، ترسيدند كه از ايشان مطالبه شود، صندوق
را دفن كردند و شتر را كشتند و گوشت آن را خوردند.
(265) اين خبر ميان بنى اميه شايع شد و آنرا راست
پنداشتند و وليد بن عقبه ابياتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت ياد كرد:
در صورتى كه شتر به سبب حمل جسد او گم شود او
هرگز راهنما و هدايت شده نبوده است .
شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين از جرير بن عبدالحميد، از مغيرة ضبى نقل مى
كند كه مى گفته است گروهى كه مى خواستند به عيادت وليد بن عقبه كه
گرفتار بيمارى سختى بود بروند از كنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام
حسن (ع ) هم به عيادت او آمد. وليد به او گفت : من از هر چه كه ميان من
و همه مردم بوده است به پيشگاه خداوند توبه مى كنم مگر از آنچه ميان من
و پدرت بود كه از آن توبه نمى كنم . شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: و
به سبب آنكه روزگار حكومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى كرد و از
ولايت كوفه عزل شد دشمنى و كينه اش با على سخت تر شد. اخبار صحيحى كه
محدثان در صحت آن هيچ شك و ترديد ندارند اتفاق دارد كه پيامبر (ص ) به
على (ع ) فرموده است : كسى جز منافق تو را دشمن
نمى دارد و كسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.
گويد حبه عرنى از على (ع ) روايت مى كند كه فرموده است : خداى عزوجل
ميثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و ميثاق هر منافقى را بر دشمنى
با من گرفته است و اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و
اگر دنيا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.
عبدالكريم بن هلال ، از اسلم مكى ، از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته
است خودم شنيدم كه على (ع ) مى فرمود: اگر بينى مومن را با شمشير بزنم
مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سيم نثار كنم مار دوست نخواهد
داشت . خداوند ميثاق مومنان را به محبت من و ميثاق منافقان را به دشمنى
و كينه توزى با من گرفته است و هيچ مومنى به من كينه ندارد و هيچ
منافقى هرگز مرا دوست ندارد.
شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين مى گويد: گروه بسيارى از محدثان از جماعتى
از صحابه روايت كرده اند كه مى گفته اند: ما به روزگار پيامبر (ص )
منافقان را نمى شناختيم مگر به كينه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب
.
ابراهيم بن هلال صاحب كتاب الغارات در زمره كسانى كه از على عليه
السلام جداشده و به معاويه پيوسته اند. يزيد بن حجيه تيمى ، از بنى تيم
بن ثعلبة بن بكر بن وائل را نام برده است .
(266) على عليه السلام او را به امارت رى و دستبنى [
بخشى گسترده ميان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شكست
(267) و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به
زندان انداخت و يكى از بردگان آزادكرده خود به نام سعد را بر او گماشت
ولى يزيد هنگامى كه سعد خواب بود شتران خود را كه آماده بود نزديك آورد
و گريخت و به معاويه پيوست و اين دو بيت را سرود:
من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تير به
شام رساندند و چيزى را كه بهتر بود برگزيدم . سعد را همچنان كه زير عبا
خفته بود رها كردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .
يزيد خود را به رقه رساند و هر كس كه از على (ع ) جدا مى شد نخست خود
را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاويه اجازه ورود دهد. رقه ،
رها و قرقيسياء و حران از شهرهاى تحت حكومت معاويه بود و ضحاك بن قيس
بر همه آنها امارت داشت . هيئت ، عانات ، نصيبين ، دارا، آمد و سنجار
از شهرهاى تحت تصرف على عليه السلام بود و مالك اشتر بر آنها امارت
داشت و آن دو همه ماهه با يكديگر جنگ و برخورد مى كردند.
(268)
يزيد بن حجيه در همان حال كه در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود
كه از جمله آن ابيات چنين است :
اى واى كه در رقه شب من چه طولانى است بدون
اينكه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابيده ام ...
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: روزى كه يزيد بن حجيه گريخت ، زياد بن
خصفه تيمى به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين مرا از پى او گسيل
دار تا او را برگردانم . چون اين سخن او به اطلاع يزيد بن حجيه رسيد
چنين سرود:
به زياد بگو كه من او را كفايت كردم و كارهاى
خود را رو به راه ساختم و آنچه را كه او آن را سرزنش مى كرد رها كردم ،
درى استوار و مورد اعتماد را گشودم كه نمى توانى بر آن راه يابى ...
ابن هلال مى گويد: يزيد بن حجيه شعر ديگرى هم به عراق فرستاد كه در آن
على (ع ) را نكوهش كرده و گفته بود كه از دشمنان است . على (ع ) بر او
نفرين كرد و پس از نماز به ياران خود فرمود: دستهايتان را بلند كنيد و
بر او نفرين فرستيد و على (ع ) نفرين كرد و آنان آمين گفتند.
ابوالصلت تيمى مى گويد: نفرين على عليه السلام بر او چنين بود:
پروردگارا! همانا يزيد بن حجيه با اموال
مسلمانان گريخته و به قوم تبهكار پيوسته است . خدايا مكر و حيله او را
از ما كفايت فرما و او را مكافات كن ، مكافات ستمكاران . گويد:
مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمين گفتند .عفاق بن شرحبيل بن ابى
رهم تميمى كه پيرى سالخورده بود و از كسانى است كه بعد از شهادت حضرت
اميرالمومنين ، عليه حجربن عدى شهادت داد و معاويه او را كشت ، پرسيد
كه اين قوم بر چه كسى نفرين مى كنند؟ گفتند: بر يزيد بن حجيه . گفت :
اى خاك بر دستهايتان باد! آيا بر اشراف ما نفرين مى كنيد؟ مردم
برخاستند و او را چنان زدند كه نزديك بود بميرد. زياد بن خصفه برخاست
او از شيعيان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذاريد. على
(ع ) فرمود: پسرعمويش را به او واگذاريد. مردم دست از او برداشتند و
زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و كنار او حركت مى
كرد و خاك از چهره اش مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا
هنگامى كه بتوانم حركت كنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا
سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت . زياد مى گفت : اين براى تو
زيانبخش تر و بدتر است . زياد ضمن يادآورى اين نكته كه مردم عفاق را
چگونه مى زدند اين ابيات را سروده است :
عفاق را به هدايت فرا خواندم ولى نسبت به من غل
و غش كرد و پشت به حق كرد و ناهنجار مى گفت و خشمگين بود. اگر حضور و
دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى
بزرگى بر او مى رسيد ]...
عفاق به زياد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من
شما را از سه خصلت كه در شماست آگاه مى كنم كه به خدا سوگند خيال نمى
كنم با آن سه خصلت شما از اين پس به چيزى برسيد كه شما را شاد كند.
نخست اينكه شما بسوى مردم شام حركت كرديد و در سرزمين ايشان برايشان
وارد شديد و با آنان جنگ كرديد و همين كه آنان پنداشتند كه شما بر آنان
چيره خواهيد شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين
حيله شما را از خود كنار زدند و به خدا سوگند كه ديگر هرگز با آن كوشش
و تندى و شمارى كه وارد آن سرزمين شديد وارد نخواهيد شد.
دوم آنكه شما داورى فرستاديد آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما
را خلع كردت داور آنان ، آنان را پايدار ساخت . سالار آنان در حالى كه
به او لقب اميرالمومنين داده شده بود برگشت و شما در حالى كه يكديگر را
لعن مى كنيد و نسبت به يكديگر كينه داريد برگشتيد و به خدا سوگند كه آن
قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.
سوم آنكه قاريان قرآن و دليران شما با شما مخالفت كردند، شما بر آنان
حمله برديد و با دست خود آنان را سر بريديد و به خدا سوگند كه پس از آن
همواره سست و ناپايداريد.
گويد: عفاق پس از آن هرگاه از كنار ايشان مى گذشت مى گفت : خدايا من از
ايشان بيزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما
دوستان على هستيم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بيزاريم . گويد: عفاق
از اين كار دست بردار نبود. قوم او مردى كه جملات مسجع را همچون جملات
كاهنان مى ساخت ديدند و به او گفتند: اى واى بر تو آيا نمى توانى با
جملات مسجع خود شر اين مرد را از ما كفايت كنى ؟ گفت : آسوده باشيد او
را كفايت كردم ، و چون عفاق از كنار آنان گذشت و آن سخن خود را تكرار
كرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدايا عفاق را بكش كه نفاق در
سينه نهان دارد و شقاق را آشكار و فراق را هويدا ساخته است و اخلاق را
دگرگون كرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه كسى اين [ مرد ] را بر
من چيره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگيخته و بر تو
چيره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پيكان ترا از كار بيندازم و شيطان
ترا برانم .
(269)
گويد: از آن پس ديگر آن مرد از كنار قوم خود عبور نمى كرد بلكه از كنار
قبيله مزينه عبور مى كرد.
ديگر از كسانى كه از على عليه السلام جدا شده است ، عبدالله بن
عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادريس بن معتب ثقفى است كه نخست از
همراهان معاويه بود و در جنگ صفين به على (ع ) پيوست و همراه او در جنگ
شركت كرد، باز به معاويه پيوست و على عليه السلام او راهجنع
يعنى دراز قد ناميد .
ديگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ،
(270) كه على عليه السلام او را به امارت كسكر
(271) گماشت و از برخى كارهاى او ناراحت شد، از جمله
اينكه زنى را به همسرى گرفت كه صد هزار درهم كابين او قرار داد و قعقاع
گريخت و به معاويه پيوست .
ديگر از كسانى كه گريخت و به معاويه پيوست نجاشى شاعر
(272) از خاندان حارث بن كعب بود. او در جنگ صفين شاعر
مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون
كعب بن جعيل و ديگران را بدهد، نجاشى در كوفه ميگسارى مى كرد و على (ع
) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگين شد و به معاويه پيوست و على (ع ) را
هجو گفت .
ابن كلبى ، از عوانه نقل مى كند كه مى گفته است : نجاشى روز اول ماه
رمضان از خانه اش بيرون آمد و از كنار ابوسمال اسدى
(273)كه كنار خانه خود نشسته بود عبور كرد. ابوسمال به
او گفت : كجا مى خواهى بروى . گفت : به كناسة مى روم . گفت : ميل دارى
از كله هاى گوسپند و گوشت آميخته با دنبه كه از ديشب سر شب در تنور
نهاده ام و هم اكنون كاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت :
اى واى بر تو، در نخستين روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانيم
رها كن . نجاشى گفت : پس از خوراك چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى كه
نفس را خوشبو مى كند و در رگها جريان مى يابد و بر نيروى جنسى مى
افزايد و خوراك را هضم و گوارا مى كند و شخص زبان بسته و گول را گويا
مى كند. نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و سپس برايش باده
آورده و باده گسارى كردند. چون نزديك غروب شد شروع به عربده كشى كردند.
همسايه يى داشتند از شيعيان على عليه السلام كه نزد او آمد و داستان آن
دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره كردند.
ابوسمال به يكى از خانه هاى بنى اسد پريد و گريخت . نجاشى گرفتار شد و
او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى كه شلوارى بر
پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازيانه اش زدند و سپس بيست
تازيانه ديگر بر او زدند. او گفت : اى اميرالمومنين ! هشتاد تازيانه حد
ميگسارى را دانستم ولى اين افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو
نسبت به خدا و اينكه روزه ماه رمضان را افطار كردى . و سپس او را
همچنان ميان مردم سراپا نگهداشت . كودكان بر سر نجاشى فرياد مى كشيدند
و مى گفتند: نجاشى به خود كثافت كرده است ! نجاشى به خود كثافت كرده
است ! و او مى گفت هرگز؛ كه شلوار من يمانى و استوار مى باشد و سربند
آن مويين است .
گويد: در اين هنگام هند بن عاصم سلولى از كنار نجاشى گذشت و بر او
ردايى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور كردن از كنار
او كردند و بر او رداهاى بسيار افكندند آن چنان كه بر او رداى بسيارى
جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح كرد و چنين سرود:
هرگاه خداوند بخواهد بر يكى از بندگان صالح و
پرهيزگار خويش درود فرستد، درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر
سلولى را كه فراخوانده ام بيدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مكارم
شتافته است ...
نجاشى سپس به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت و چنين سرود:
چه كسى اين پيام را از من به على مى رساند كه من
در زينهارى قرار گرفتم و ديگر بيمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف
ديدم خود را به جايگاه حق كشاندم .
عبدالملك بن قريب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى كند كه مى گفته است
: هنگامى كه معاويه بار عام داده بود نجاشى پيش او رفت . معاويه كه
نجاشى را با آنكه برابر او بود نديده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى
را بخوان . نجاشى گفت : اى اميرالمومنين ! من نجاشى هستم كه برابرت
قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجيده نمى شوند، تو از هر مرد به
كوچكترين اعضاى او يعنى دل و زبانش نياز دارى . معاويه گفت : واى بر
تو! آيا تو اين شعر را گفته اى كه :
اسب تيزرو كه سخت تاخت و تاز مى كرد و شيهه او
چون غرش بود، در حالى كه نيزه ها نزديك بود، پسر حرب را از معركه رهاند
و همين كه با خود گفتم پيكان نيزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم
تيزرو او را از آوردگاه به در برد.
معاويه آن گاه با دست ، ملايم به سينه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو،
كسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى اميرالمومنين
منظور من در اين شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .
مولف كتاب الغارات روايت مى كند كه چون على عليه السلام نجاشى را حد
زد، يمانى ها از اين كار خشمگين شدند. صميمى ترين فرد يمانى ها با
نجاشى طارق بن عبدالله بن كعب نهدى بود كه نزد على (ع ) رفت و گفت : اى
اميرالمومنين ما نمى پنداشتيم كه مطيع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه
افكنان ، در پيشگاه واليان دادگر و كانهاى فضيلت ، در پاداش يكسان
باشند، تا اين كار ترا نسبت به برادرم حارث ديدم . تو در سينه هاى ما
آتش افروختى و كارهاى ما را پراكنده ساختى و ما را به راهى كشاندى كه
چنين مى بينم كه هر كس به آن راه رود به آتش درافتد. على عليه السلام
اين آيه را تلاوت فرمود: و همانا كه آن جز بر
مردم خدا ترس ، گران است
(274). اى مرد نهدى ! مگر جز اين بوده كه نجاشى مردى از
مسلمانان است كه حرمتى از حرمتهاى خداوند را دريده و ما او را حد زده
ايم كه كفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرمايد:
دشمنى قومى شما را وادار به آن نكند كه دادگرى
نكنيد. دادگرى كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است .
(275)
گويد: چون طارق از نزد على عليه السلام بيرون آمد اشتر او را ديد و گفت
:
اى طارق ! تو به اميرالمومنين گفته اى : دلهاى ما را آكنده از سوز خشم
و كارهاى ما را پراكنده كرده اى ؟ طارق گفت : آرى ، من گفته ام . اشتر
گفت : به خدا سوگند آن چنان كه تو گفته اى نيست .دلهاى ما گوش به فرمان
اوست و كارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگين شد و گفت : اى
اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است كه گفته اى .و چون شب فرا رسيد او
و نجاشى شبانه به سوى معاويه رفتند. چون به دربار معاويه رسيدند آن كس
كه اجازه ورود مى داد نزد معاويه رفت و خبر داد كه طارق و نجاشى آمده
اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و
عمرو بن صيفى و ديگران حضور معاويه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او
درآمدند، معاويه به طارق گفت : خوشامد بر آنكه درختش پر شاخ و برگ و
ريشه اش استوار است آن كس كه همواره سرور بوده و كسى بر او سرورى نكرده
است ؛ مردى كه از او خطا و لغزشى پديدار شد و از شخصى فتنه انگيز كه
مايه گمراهى بود پيروى كرد، شخصى كه پاى در ركاب فتنه كرد و بر پشت آن
سوار شد و سپس به تاريكى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و
گروه بسيارى از سفلگان بى دل و انديشه از او پيروى كردند:
آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلها قفل هاى
آن
(276) است .
طارق برخاست و گفت : اى معاويه من سخن مى گويم و ترا خشمگين نسازد. آن
گاه در حالى كه شمشير خود تكيه زد چنين گفت : همانا آن كس كه در همه
حال ستوده است فقط پروردگارى است كه برتر از همه بندگان خويش است و
بندگان همه در نظر اويند و نسبت به كردار و گفتار همه بندگان بينا و
شنواست . ميان ايشان از خودشان پيامبرى برانگيخت تا بر آنان كتابى را
كه خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خويش نمى نوشت ، كه ياوه گويان
به شك و ترديد مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پيامبر باد كه
نسبت به مومنان بسيار مهربان و نيكوكار بود. اما بعد، همانا كه ما در
محضر امامى پرهيزكار و دادگر بوديم و همراه مردانى پرهيزگار و درست
كردار از اصحاب رسول خدا(ص ) كه همواره گلدسته هدايت و نشانه هاى دين
بوده اند و همگى پشت در پشت هدايت يافتگان و شيفتگان دين بوده اند نه
دنيا، و همه خير و نيكى در ايشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد
خانواده وار و شريف كه نه عهد شكن بودند و نه ستمكار از آنان پيروى مى
كردند و كسى از آنان رويگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، كه
چون آن را چشيدند تاب نياوردند، يا به سبب سختى راه ايشان . آنان كه
رويگردان شده اند بدين سبب است كه دنياپرستى و پيروى از خواهشهاى
نفسانى بر آنان چيره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پيش از ما
جبلة بن ايهم
(277) به سبب گريز از خوارى و نپذيرفتن زبونى در راه
خدا از اسلام جدا شد، اينك اى معاويه اگر ما بار بستيم و به تو پيوستيم
و ركاب به سوى تو زديم بر خود مباهات مكن . اين سخن خويش را مى گويم و
از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .
اين سخنان بر معاويه سخت گران آمد و خشمگين شد، اما خويشتندارى كرد و
گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتيم نخواستيم ترا به رنج تشنگى
اندازيم و از آبشخور اميد دورت كنيم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان
است كه كردار مطابق آن گفتار باشد. معاويه طارق را همراه خود بر تخت
خويش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افكندند و روى به
سوى او كرد و تا هنگامى كه او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .
چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صيفى كه هر دو از قبيله جهينة
بودند نيز برخاستند و چون بيرون آمدند او را سخت سرزنش كردند كه چرا با
معاويه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن
سخنرانى برنخاستم مگر اينكه پنداشتم زيرزمين براى من بهتر از روى زمين
است و اين بر اثر شنيدن سخنان معاويه بود كه بر كسى عيب و نقص گرفت كه
به مراتب از او در دنيا و آخرت بهتر است و بر ما باليد و به سلطنت خويش
فريفته شد. وانگهى بر ديگر ياران پيامبر (ص ) عيب گرفت و از مقام ايشان
كاست و آنان را نكوهش كرد و من در برابرش ايستادم و خداوند بر من واجب
كرده است كه در آن مقام ، جز حق نگويم و براى كسى كه در اين انديشه
نباشد كه فردا [ قيامت ] به كجا مى رود چه خيرى است ؟
چون اين سخن طارق به اطلاع على عليه السلام رسيد، فرمود: اگر اين مرد
نهدى آن روز كشته مى شد شهيد بود.
(278)
معاويه پس از حكميت به ابوالعريان هيثم بن اسود كه از هواخواهان عثمان
بود و همسرش از شيعيان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشكر معاويه را
مى نوشت و برگردن اسبها مى آويخت و آنها را به لشكرگاه على (ع ) مى
فرستاد و آنان آن اخبار را به اميرالمومنين مى دادند گفت : اى هيثم آيا
در جنگ صفين مردم عراق نسبت به على خيرخواه تر بودند يا مردم شام نسبت
به من ؟ گفت : عراقيان پيش از آنكه گرفتار اين بلاى تفرقه بشوند براى
سالار خود خيرخواه تر بودند. گفت : از كجا اين سخن را مى گويى ؟ گفت
چون مردم عراق بر مبناى دين نسبت به او خيرخواه بودند و حال آنكه مردم
شام بر مبناى مصالح دنيايى خويش نسبت به تو خيرخواهى مى كردند و
دينداران شكيباترند و آنان اهل بينش و بصيرت اند و حال آنكه دنياداران
، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چيزى نگذشت كه عراقيان هم دين را
پشت سر خود انداختند و به دنيا چشم دوختند و به تو پيوستند. معاويه گفت
: پس چه چيز اشعث را بازداشت كه نزد ما آيد و آنچه داريم طلب كند.گفت :
چون اشعث خود را گرامى تر از اين مى دانست كه در جنگ سالار باشد و در
آزمندى ، دنباله رو.
و از جمله كسانى كه از على عليه السلام جدا شدند برادرش عقيل بن ابى
طالب بوده است . عقيل به كوفه آمد و حضور اميرالمومنين رسيد و از او
چيزى [ بيش از سهم خود ] مطالبه كرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت .
عقيل گفت : من چيزى از بيت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همين
جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقيل فرمود: در مورد كسى كه
به اين جمعيت خيانت كند چه مى گويى ؟ گفت : بسيار مرد بدى است . فرمود:
تو به من فرمان مى دهى كه به آنان خيانت كنم و به تو ببخشم . عقيل چون
از حضور اميرالمومنين بيرون آمد به سوى معاويه رفت و معاويه همان روز
كه عقيل به شام رسيد صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقيل را با كنيه
مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابويزيد! آيا من براى تو بهترم يا على ؟
گفت : على را چنان ديدم كه در خير و ثواب خود را پيش از من مواظبت مى
كند و ترا چنان ديدم كه مرا بيشتر از خودت [ در مصالح دنيايى ] مواظبى
.
معاويه به عقيل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملايمت است . گفت
: آرى در ما ملايمت و نرمى است بدون آنكه سرچشمه اش سستى و ناتوانى
باشد و قدرت و عزتى است كه از زور و ستم نيست ، و حال آنكه اى معاويه !
نرمى شما غدر و مكر است و صلح و سلم شما كفر. معاويه گفت : اى ابويزيد!
نه اين همه .
وليد بن عقبه در مجلس معاويه به عقيل گفت : اى ابويزيد برادرت در ثروت
و توانگرى از تو پيش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو
پيشى گرفته است : وليد گفت : به خدا سوگند كه دهان على آغشته به خون
عثمان است . عقيل گفت : ترا با قريش چه كار! به خدا سوگند تو ميان ما
همچون كسى هستى كه بزغاله يى او را شاخ زده باشد. وليد خشمگين شد و گفت
: به خدا سوگند اگر تمام مردم زمين در كشتن عثمان دست داشته باشند
همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى كه برادرت از همه اين امت
عذابش سخت تر خواهد بود. عقيل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به
يكى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبة بن ابى معيط هستيم .
روزى عمروعاص نزد معاويه بود، عقيل آمد، معاويه به عمروعاص گفت : امروز
ترا از رفتار خود با عقيل خواهم خنداند. همين كه عقيل سلام داد معاويه
گفت : خوشامد بر كسى كه عمويش ابولهب است . عقيل گفت : و سلام بر كسى
كه عمه اش حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد
(279) است . و مى دانيم كه ام جميل همسر ابولهب دختر
حرب بن اميه [ خواهر ابوسفيان و عمه معاويه ] است .
معاويه گفت : اى ابويزيد، گمان تو درباره عمويت ابولهب چيست ؟ گفت :
هنگامى كه دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى ديد كه با عمه ات ،
حمالة الحطب ، همبستر شده است . اى معاويه آيا خيال مى كنى فاعل بهتر
است يا مفعول ؟ معاويه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند.
(280)
ديگر از كسانى كه از اميرالمومنين عليه السلام جدا شده است حنظله كاتب
بوده است كه او و جرير بن عبدالله بجلى با يكديگر از كوفه به قرقيسياء
رفتند و گفتند: ما در شهرى كه بر عثمان عيب گرفته شود نمى مانيم .
و از كسان ديگرى كه از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است كه
خبر آن در داستان بسر بن ارطاة نقل شده است .
|