جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۸ -
عبدالحميد بن يحيى
(151) از سوى مروان بن حكم
(152) نامه يى براى ابومسلم نوشت كه آن را به سبب بزرگى و كثرت
مطالب ، بر شتر نرى بار كردند. و گفته شده است كه آن نامه ، چندان بلند و سنگين
نبوده است بلكه آن را به جهت تعظيم بار شتر كرده بودند. عبدالحميد به مروان بن حكم
گفت : اگر ابومسلم اين نامه را در خلوت بخواند دلش خالى مى شود و اگر در حضور
يارانش بخواند آنان را سست و زبون خواهد ساخت . و چون آن نامه به دست ابومسلم
رسيد بدون اينكه آن را بخواند در آتش انداخت و فقط بر بخش سپيدى كه از آن باقى
مانده بود دو بيت زير را نوشت و براى مروان برگرداند:
شمشير، خطوط بلاغت را نابود كرد و هم اكنون از هر جانب شيران
بيشه آهنگ تو دارند، اگر پيش آييد شمشيرهاى برانى بكار مى بريم كه براى آن سرزنش هر
سرزنش كننده بى ارزش است .
گفته شده است آغاز آن نامه چنين بود: كه اگر خداوند براى مورچه خير و صلاح مى خواست
به او بال نمى داد.
و ابومسلم براى نصر بن سيار
(153) نامه يى نوشت و نوشتن آن هنگامى بود كه در رمضان سال يك صد و
بيست و نه ، جامه سپاه پوشيد و براى عباسيان دعوت را آشكار ساخت و اين نامه نخستين
نامه يى است كه ابومسلم براى نصر بن سيار فرستاده است و چنين بود:
اما بعد، همانا خداوند متعال اقوامى را ياد كرده و فرموده است
استوارترين سوگندها را به نام خدا ياد مى كردند كه اگر
پيامبر بيم دهنده يى براى آنان بيايد از هر يك از امتهاى ديگر هدايت يافته تر
خواهند بود ولى همين كه پيامبر براى آنان آمد، چيزى بر آنان جز مخالفت و نفرت
نيفزود. اين بدان سبب بود كه در زمين سركشى كنند و حيله گرى و مكر ورزند و حال آنكه
حيله و مكر زشت ، كسى جز صاحبش را درمانده و تباه نمى كند و آيا آنان انتظارى جز
آنكه به روش گذشتگان هلاك شوند دارند! و براى روش خداوند هرگز تبديلى و براى روش
خداوند هرگز دگرگونى نخواهى يافت
(154)
چون اين نامه به دست نصر بن سيار رسيد، كار ابومسلم در نظرش بزرگ آمد
و در هراس افتاد
(155) و گفت : اين نامه را نظاير ديگرى خواهد بود. نامه يى به مروان
نوشت و از او يارى خواست و نامه يى به يزيد بن هبيرة نوشت و از او نيروى امدادى
خواست و هر دو از يارى او خوددارى كردند و چنان شد كه حكومت از خاندان عبد شمس
بيرون رفت .
[ ابن ابى الحديد نه بيت از اشعار سيد رضى را كه رحمت خداوند متعال بر او باد شاهد
آورده است كه ترجمه سه بيت از آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:
بزودى به كارى مى پردازم كه در آن ننگ و عيبى نباشد، گر چه
بهره يى جز رنج نبرم ... همانا شمشير تيز، آرزوهايت را بر مى آورد و نيزه استوار هر
چه بخواهى مى دهدت ؛ و هيچ چيز باعث نجات از گرفتاريها نمى شود مگر نيزه و شمشيرزدن
و تير انداختن .
(156)
و از جمله كسانى كه پستى و زبونى را خوش نداشته و مرگ را بر آن برگزيده اند عبدالله
بن زبير است . هنگامى كه حجاج بن يوسف در مكه با او جنگ كرد و او را در مسجد الحرام
محاصره نمود بيشتر يارانش از گرد او پراكنده شدند و گروه بسيارى از ايشان حتى دو
پسرش ، حمزه و خبيب ، از حجاج امان خواستند و به او پيوستند. عبدالله بن زبير نزد
مادرش اسماء دختر ابوبكر صديق كه در آن هنگام پيرزنى فرتوت و كور شده بود رفت و گفت
: نه تنها مردم كه فرزندان و خاندانم مرا زبون كردند و از يارى من دست برداشتند و
با من فقط همان اندازه باقى مانده اند كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند. اين
قوم [ اگر تسليم ايشان شوم ] هر چه از امور دنيايى كه بخواهم به من خواهند داد،
عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ! تو خود به خويشتن داناترى . اگر مى دانى كه بر حق
هستى و به حق دعوت مى كنى در پى همان باش كه بيشتر يارانت كشته شده اند و گردن خويش
را تسليم مكن كه كودكان و غلامان بنى امية با آن بازى كنند. اگر دنيا را اراده
داشته اى كه چه بد بنده يى هستى ، خود و كسانى را كه با تو كشته شده اند به هلاكت
انداخته اى و اگر بر حق جنگ كرده اى چون اصحابت سستى كنند خود نبايد از خويشتن ضعفى
نشان دهى ، كه اين كار كار آزادگان و مردان دين نيست و مگر آنان چه اندازه ترا در
دنيا باقى مى دارند. كشته شدن بهتر است .
عبدالله [ به مادر ] نزديك شد و سرش را بوسيد و گفت : [ مادرجان ] به خدا سوگند كه
اين عقيده من هم هست ، و به خدا سوگند به دنيا روى نياورده ام و زندگى در جهان را
دوست نمى دارم و هيچ چيز جز خشم براى رضاى خداوند مرا به خروج وانداشته است ، كه
نمى توانستم ببينم حرامهاى خداوند روا و حلال شمرده مى شود، و من دوست مى داشتم
انديشه ترا بدانم و تو بر بصيرت من افزودى و مادرجان خواهى ديد كه من امروز كشته مى
شوم . بيتابى تو بر من سخت نباشد و مرا تسليم فرمان خداوند كن كه پسرت به عمد كار
زشتى نكرده و كردار ناپسندى انجام نداده و در حكم خداوند گستاخ نشده و بر هيچ
مسلمان و مردم اهل ذمه ستمى نكرده است و از هيچيك از كارگزاران من ستمى گزارش نداده
اند كه من بر آن راضى باشم و همواره آن را ناپسند دانسته ام و هيچ چيز در نظرم
برگزيده تر از رضايت خداوند نبوده است . پروردگارا! من اين سخنان را نمى گويم كه
خود را پاك نشان دهم كه تو بر من داناترى ، بلكه اين سخنان را براى تسكين خاطر
مادرم مى گويم كه در سوگ من آرام گيرد.
مادرش گفت : من از خداوند اميدوارم كه اگر تو پيش از من درگذرى سوگواريم بر تو
پسنديده باشد، اينك برو تا ببينم سرانجامت به كجا مى كشد. عبدالله گفت : اى مادر،
خدايت پاداش پسنديده دهاد و براى من در حال زندگى و مرگم از دعا غافل مشوى . گفت :
هرگز آن را رها نمى كنم و هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . سپس
اسماء گفت : پروردگارا بر نمازگزاردنها و بر پا ايستادن او در شبهاى دراز و گريه و
زارى او در تاريكى و روزه هايش در روزهاى بسيار گرم مكه و مدينه و خوشرفتارى و نيكى
او به پدرش و من ، رحمت آور. پرروردگارا من به فرمان تو تسليم هستم و به حكم تو در
مورد او خشنودم . خدايا! در مورد او به من پاداش صابران را ارزانى فرماى .
در مورد داستان عبدالله بن زبير با مادرش اسماء روايت ديگرى هم آمده است و آن چنين
است كه عبدالله بن زبير در حالى كه زره و كلاهخود پوشيده بود پيش مادرش كه كور بود
آمد. ايستاد و سلام داد و سپس به مادر نزديك شد و دستش را در دست گرفت و بوسيد.
مادرش گفت : اين وداع و بدرود است ، از من دور مباعليهم السلام گفت : آرى چون امروز
را آخرين روز زندگى خويش در دنيا مى بينم براى بدرود آمده ام ، و اى مادر بدان كه
چون من كشته شوم ديگر پاره گوشتى هستم كه آنچه بر سرم آورند مرا زيانى نخواهد
رساند. اسماء گفت : اى فرزند راست مى گويى . بر بينش خود پايدار باش و خود را تسليم
پسر ابى عقيل مكن . نزديك من بيا تا با تو بدرود كنم . عبدالله بن زبير نزديك آمد
مادرش او رادر آغوش كشيد و بوسيد. احساس كرد كه زره پوشيده است . گفت : اين كار،
كار كسى نيست كه [ مرگ را] مى خواهند؛ تو چه مى خواهى ؟ گفت : براى دلگرمى تو
پوشيده ام . مادر گفت : زره ، مايه دلگرمى من نيست . عبدالله بن زبير از پيش مادر
برگشت و اين بيت را مى خواند.
من چون روز مرگ خويش را بشناسم پايدارى و شكيبايى مى كنم و
حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند.
در اين حال مردم شام كنار همه درهاى مسجد الحرام پياده و سواره ايستاده بودند. مردم
حمص كنار درى بودند كه رو به روى كعبه است . مردم دمشق در بنى شيبة را در اختيار
داشتند و مردم اردن در صفا را و مردم فلسطين در بنى جمح و مردم قنسرين در بنى سهم
را در اختيار داشتند. در اين هنگام ابن زبير بيرون آمد گاهى به اين سو و گاهى به آن
سو حمله مى كرد؛ گويى شيرى بود كه مردان مقابلش نمى رفتند. همسر عبدالله بن زبير به
او پيام داد آيا بيرون بيايم و همراه تو جنگ كنم ؟ گفت : نه و اين بيت را خواند:
كشته شدن و جنگ كردن بر ما مقرر شده است و براى زنان دامن
كشيدن رقم زده شده است .
چون شب فرا رسيد برپا خاست و تا نزديك سحر نماز گزارد؛ سپس در حالى كه به حمايل
شمشير خويش تكيه داده بود اندكى خوابيد و برخاست وضو گرفت و نماز گزارد و سوره
قلم را خواند و پس از گزاردن نماز، گفت : هر كس از من
بپرسد [ مى گويم كه ] من در گروه اول خواهم بود و سپس اين بيت را خواند:
من خريدار زندگى در قبال ننگ و عار نيستم و از بيم مرگ بر
نرده بام فرا نمى روم
(157)
و حمله كرد و خود را به حجون رساند آجرى سوى او پرتاب كردند كه به چهره اش خورد و
خون جارى شد. همين كه گرمى خون را كه بر چهره اش روان بود احساس كرد اين بيت را
خواند:
ما چنان نيستيم كه زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون بريزد بلكه
روى پاهاى ما خون مى ريزد.
(158)
سپس بر مردم شام حمله برد و خود را ميان ايشان انداخت و آنان با شمشيرها چندا بر او
نواختند تا فرو افتاد. حجاج بن يوسف همراه طلاق بن عمرو آمد و كنار عبدالله بن زبير
كه مرده بود ايستاد و گفت : زنان ، مردتر از اين نزاييده اند! و سرش را نخست به
مدينه فرستادند كه آنجا بر نيزه نصب شد و سپس نزد عبدالملك بن مروان برده شد
(159)
ابو الطيب متنبى چنين سروده است :
من به تنهايى با سپاهى در مى افتم كه روزگار يكى از سواران
آن است و تنها گفته من چنين نيست ، كه صبر و شكيبايى همراه من است ! و شجاعتر از من
همه روز سلامت من است و پايدارى نمى كند مگر اينكه كارى در سر دارد... ديگر
از كسانى كه در نپذيرفت خوارى و خوش نداشتن زبونى روش همين افراد را كه گفتيم داشته
و كشته شدن با كرامت را بر آن برگزيده است ، ابوالحسين زيد بن على بن حسين بن على
بن ابى طالب (ع ) است . مادرش كنيزى بود. سبب خروج او و بيرون رفتن از اطاعت بنى
مروان چنين بود كه او با عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام در
مورد موقوفات على (ع ) ستيز و مخاصمه داشت . او از سوى فرزندان امام حسين و عبدالله
از سوى فرزندان امام حسن مدعى بودند. روزى نزد خالد بن عبدالملك بن حكم ، امير
مدينه ، با يكديگر نزاع كردند و هر يك نسبت به ديگرى درشتى كرد. خالد بن عبدالملك
كه از اين موضوع شاد شد و دشنام داد آن دو به يكديگر را خوش مى داشت پس از اينكه آن
دو سكوت كردند و آرام گرفتند گفت : بامداد فردا پيش من آييد و من اگر فردا موفق
نشوم كار شما را فيصله دهم پسر عبدالملك نيستم . مدينه آن شب را چون ديگ در جوش و
خروش بود يكى مى گفت : زيد چنين گفت و ديگرى مى گفت : عبدالله چنين گفت .
فرداى آن روز خالد در مسجد نشست و مردم جمع شدند گروهى اندوهگين و برخى هم خوشحال
بودند خالد آن دو را فرا خواند و دوست مى داشت كه آن دو يكديگر را دشنام دهند. همين
كه عبدالله بن حسن خواست سخن بگويد، زيد فرمود: اى ابومحمد شتاب مكن كه زيد [ من ]
سوگند خورده است كه اگر از اين پس هرگز از تو پيش خالد مخاصمه كند همه بردگان و
كنيزانش را آزاد كند. زيد سپس روى به خالد كرد و گفت : ذريه رسول خدا (ص ) را براى
كارى جمع كرده اى كه عمر و ابوبكر آنان را براى آن جمع نمى كردند. خالد گفت : آيا
كسى نيست كه با اين مرد نادان سخن بگويد!
مردى از خاندان عمر و بن حزم از انصار برخاست و به زيد گفت : اى پسر ابو تراب ! واى
پسر حسين نادان ! مگر بر خودت حقى از والى نمى بينى و نمى خواهى از او اطاعت كنى ؟
زيد گفت : اى مرد قحطانى سكوت كن كه ما به امثال تو پاسخ نمى گوييم . مرد انصارى
گفت : چرا بايد از من رويگردان باشى كه به خدا سوگند من از تو و پدر و مادر من از
پدر و مادر تو بهترند! زيد خنديد و گفت : اى گروه قريش ، راست است كه دين از ميان
شما رخت بر بسته است مگر نسب و حسب هم از ميان رفته است ! در اين هنگام واقد بن عمر
بن خطاب برخاست و گفت : اى مرد قحطانى دروغ مى گويى به خدا سوگند او خودش و پدر و
مادرش و خاندانش همه از تو بهترند و سخنان بسيارى با او گفت و مشتى شن برداشت و بر
زمين كوبيد و گفت : به خدا سوگند، ما را بر اين گونه كارها صبر و طاقت نيست و
برخاست .
زيد هم از جاى برخاست و هماندم به شام و نزد هشام بن عبدالملك رفت . هشام به او
اجازه ورود نمى داد و زيد براى او نامه مى نوشت و قصه را به او گزارش مى داد و هشام
ذيل نامه مى نوشت به سرزمين خود برگرد، و زيد مى گفت : به خدا سوگند هرگز نزد پسر
حارث بر نمى گردم . هشام پس از مدت درازى خوددارى به زيد اجازه ورود داد. هشام در
خانه مرتفعى بود. زيد از پله ها بالا مى رفت . هشام به يكى از خدمتكاران خود سپرده
بود بدون اينكه زيد او را ببيند از پى او باشد و به آنچه با خود مى گويد گوش دهد.
زيد كه سنگين وزن بود شروع به بالا رفتن از پلكان كرد. ميان راه روى پله يى ايستاد
در همان حال خدمتكار شنيد كه مى گويد: زندگى را دوست نمى دارد مگر هر كس كه زبون
باشد. و اين موضوع را به هشام گفت . همين كه زيد برابر هشام نشست و با او به گفتگو
پرداخت در موردى براى او سوگند خورد. هشام گفت : من تو را تصديق نمى كنم . زيد گفت
: خداوند هيچ كس را كه بخواهد كار خداوند به ميل او باشد رفعت نمى دهد و هيچ كس را
كه تسليم امر و خواسته خداوند باشد پست و زبون نمى نمايد. هشام به او گفت : به من
خبر رسيده است كه تو سخن از خلافت به ميان مى آورى و آرزوى آن را دارى ؛ بدان كه تو
شايسته آن مقام نيستى زيرا كنيززاده اى . زيد گفت : براى اين سخن تو پاسخى است .
هشام گفت : سخن بگو. زيد گفت : هيچ كس در پيشگاه خداوند شايسته تر و بلند درجه تر
از پيامبرى كه او را به پيامبرى برانگيخته و او اسماعيل پسر ابراهيم عليهما السلام
است نيست . او نيز كنيززاده بوده است و خداوند به پيامبرى خود برگزيده و بهترين
انسان [ محمد صلوات الله عليه ] را از نسل او بيرون آورده است . هشام گفت : آن
برادر گاوت [ بقره ] چه مى گند! زيد چنان خشمگين شد كه مى خواست از پوست خود برون
آيد و سپس گفت : پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد او را شكافنده علم [
باقر ] نام نهاده و تو او را ماده گاو [ بقره ] مى نامى ! اختلاف شما با يكديگر
بسيار است ، و تو همين گونه كه در دنيا مخالف پيامبرى در آخرت هم مخالف او خواهى
بود. او به بهشت مى رود و تو در آتش خواهى رفت .
هشام فرياد بر آورد كه دست اين سفله نادان را بگيرد و بيرونش كنيد. غلامان دست زيد
را گرفتند و از جاى بلندش كردند. هشام گفت : اين خيانتكار فرومايه را پيش حاكمش
ببريد. زيد گفت : به خدا سوگند اگر مرا پيش او بفرستى ديگر من و تو زنده با يكديگر
ديدار نخواهيم كرد و هر كدام كه اجلش نزديكتر باشد البته خواهد مرد. زيد را از دمشق
بيرون كردند و به مدينه گسيل داشتند و همراه او تنى چند بودند و او را همراهى مى
كردند تا از مرزهاى شام بيرونش كردند. چون ماءموران از او جدا شدند او به عراق رفت
و وارد كوفه شد و مردم را به بيعت با خويش فرا خواند و بيشتر مردم كوفه با او بيعت
كردند. حاكم كوفه و عراق در آن هنگام يوسف بن عمر ثقفى بود، و ميان آن دو جنگى
اتفاق افتاد كه در كتابهاى تاريخ مذكور است ؛ و مردم كوفه از يارى زيد دست برداشتند
و از پيروانش گروهى اندك با او باقى ماندند. زيد خود را در ابتلايى نيكو و پيكارى
سترگ وارد ساخت و ناگاه تيرى ناشناخته به جانب چپ پيشانيش خورد و در مغزش جاى گرفت
و همين كه تير را از پيشانيش بيرون كشيدند درگذشت سلام خدا بر او باد.
هنگامى كه زيد مى خواست خروج كند محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) او را سرزنش
كرد و از كشته شدن بر حذر داشت و به او گفت : مردم عراق پدرت على و حسن و حسين
عليهم السلام را رها كردند و تو نيز كشته خواهى شد و آنان رهايت مى كنند، ولى اين
موضوع تصميم زيد را سست نكرد و به اين ابيات تمثل جست :
معشوقه ، بامداد مرا از مرگها بيم مى دهد، گويى من از هدف و
تيررس مرگها بركنارم . گفتمش مرگ آبشخورى است كه من ناچارم از آن آبشخور سيراب
شوم ...
علوى بصرى صاحب زنج چنين سروده است :
معشوقه چون با من ستيز مى كند مى گويمش آرام باش كه مرگ
پادشاهان بر صعود منبر است ، آنچه مقدر شده باشد بزودى خواهد بود و براى آن شكيبا
باش و براى تو در مورد آنچه مقدر نشده است امان خواهد بود...
و در حديث مرفوع آمده است دو خوى است كه خداى آن دو را دوست
مى دارد: شجاعت و سخاوت .
بشر بن معتمر
(160) از مشايخ قديمى ما معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده و مى
گفته است كه على (ع ) شجاع ترين و سخاوتمندترين خلفا بوده است . اعتقاد به تفضيل
على (ع ) از بشر بن معتمر به عموم مشايخ بغدادى ما و بسيارى از معتزليان بصره سرايت
كرده است .
نضر بن راشد عبدى
(161) در جنگ با تركان به هنگام حكومت جنيد بن عبدالرحمن مرى و دوره
خلافت هشام بن عبدالملك در حالى كه مردم مشغول جنگ بودند نزد همسرش رفت و گفت :
چگونه خواهى بود هنگامى كه مرا بكشند و خون آلوده در گليمى پيش تو آورند؟ او گريبان
چاك كرد و بانگ برداشت كه : اى واى ! نضر گفت : بس است كه اگر همه زنان براى من
زارى كند باز هم از شوق به بهشت ، با آنان مخالفت خواهم كرد. سپس بيرون آمد و چندان
جنگ كرد تا كشته شد و او را در گليمى نهاده پيش همسرش بردند؛ و در آن حال از لاى
گليم خون مى چكيد.
ابوالطيب متنبى گويد:
چون قصد رسيدن به شرفى كه آهنگ آن دارى كنى ، به آنچه كه
فروتر از ستارگان است قناعت مكن ، كه مزه مرگ در كار كوچك همچون مزه آن در كار بزرگ
است . اشخاص ترسو چنان مى پندارند كه ترس و بيم داور انديشى است و حال آنكه اين
خدعه سرشت فرومايه است ...
به ابومسلم به هنگام نوجوانيش گفته شد ترا چنين مى بينم كه بسيار به آسمان مى نگرى
گويى مى خواهى استراق سمع كنى يا منتظر نزول وحى هستى ! گفت : نه ، ليكن مرا همتى
بلند و نفسى بلند پرواز است ، هر چند همچون فرودستان مى زيم و روحيه اى متواضع دارم
. گفتند: چه چيزى دردت را درمان مى كند و جوش و خروشت را پايان مى بخشد؟ گفت :
پادشاهى . گفتند: در طلب آن باش . گفت : پادشاهى اين چنين طلب نمى شود طلب نمى شود.
گفتند پس چه مى كنى كه از حسرت لاغر و نزار خواهى شد و با اندوه خواهى مرد؟ گفت :
بزودى بخشى از عقل خود را به نادانى بدل مى سازم و با آن در جستجوى چيزهايى بر مى
آيم كه جز با نادانى بدست نمى آيد و با بقيه عقل خود چيزهايى را كه جز با عقل حراست
نمى شود حراست مى كنم و ميان دو تدبيرى كه ضد يكديگرند زندگى مى كنم زيرا گمنامى
برادر نيستى و نام آورى خواهر هستى است .
ابن حيوس
(162) چنين سروده است :
مردگان ايشان از لحاظ شهرت و نام نيك چون زندگانند و زندگان
ايشان را بر ديگر زندگان فضيلت است ...
ثابت بن قطنه در فتح مكه شكند كه از سرزمين هاى تركان است از سواران عبدالله بن
بسطام بود و آن جنگ به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك بود و در آن شوكت تركان بسيار
بود گروه بسيارى از مسلمانان پراكنده و گروهى ديگر اسير شدند. ثابت گفت : به خدا
سوگند نبايد فردا بنى اميه مرا اسير و دربند كشيده ببينند كه براى آزادى خود در
جستجوى فديه باشم . پروردگارا من ديشب ميهمان اين بسطام بودم امشب مرا ميهمان خودت
قرار بده . ثابت حمله كرد. گروهى هم با او همراه شدند و حمله كردند. تركان ايشان را
شكست دادند. ياران ثابت بر گشتند و او پايدارى كرد؛ تيرى به اسبش خورد رم كرد و
ثابت زخمى و سنگين در افتاد و گفت : پروردگارا، حق پذيرايى مرا بهشت قرار بده . در
همين حال يكى از تركان فرود آمد و سرش را بريد.
يزيد بن مهلب به پسرش خالد كه او را در جنگ گرگان بر لشكرى گماشته بود گفت : پسرجان
اينك كه به زندگى مجبور و محكومى ، چنان نباشد كه به مرگ در بستر محكوم شوى [ اگر
ظاهرا با گريز به زندگى دست يابى بر مرگ كه چيره نخواهى شد ] بنابراين بر حذر باش
كه مبادا فردا ترا پيش خود گريخته از جنگ ببينم !
از پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد نقل شده است كه :
خير در شمشير و همراه آن است و خير با شمشير فراهم است . و نيز گفته شده است
: مرگ آرى و زبونى نه و آتش آرى و ننگ نه و شمشير آرى اما
ستم پذيرفتن نه .
سيف بن ذى يزن هنگامى كه انوشروان او را با گسيل داشتن و هرز ديلمى يارى داد، گفت
پادشاها! سه هزار تن در قبال پنجاه هزار تن چه كارى از پيش مى برد؟ انوشروان گفت :
اى اعرابى هيمه و آتشگيره بسيار را اندكى آتش كفايت مى كند.
هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را زندانى كرد، ابوالعباس سفاح و برادرش
ابوجعفر منصور و عيسى و صالح و اسماعيل و عبدالله و عبدالصمد، پسران عبدالله بن
عباس و عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و يحيى بن جعفر بن تمام بن
عباس همگى از حميمه
(163)، كه از توابع سرات است ، به قصد رفتن به كوفه بيرون آمدند. در
همان حال داود بن على بن عبدالله بن عباس و پسرش موسى كه در عراق بودند به قصد شام
بيرون آمدند. ابوالعباس سفاح و افراد خاندانش با آن دو در دومة الجندل برخورد
كردند. داوود از سبب خروج ايشان پرسيد و به او گفتند: آهنگ كوفه دارند تا در آنجا
امر خود را آشكار سازند و مردم را به بيعت با ابوالعباس فرا خوانند. داوود گفت : اى
ابوالعباس آيا كار تو هم اكنون در كوفه آشكار مى شود و حال آنكه مروان بن محمد
سالار بنى اميه در حران همراه لشكرهاى شام و جزيره بن عراق چنگ انداخته و يزيد بن
عمر بن هبيرة سالار عرب همراه سواران عرب در عراق است . گفت : عموجان هر كس فقط
زنده ماندن را دوست داشته باشد زبون مى شود و سپس به اين بيت اعشى تمثل جست كه :
مرگى كه بدون عجز به آن برسم و غول مرگ نفس را بگيرد، ننگ
نيست . داوود به پسر خود موسى گفت : آرى پسر عمويت راست مى گويد ما را هم
همراه او برگردان . يا نابود مى شويم يا با كرامت مى ميريم .
عيسى بن موسى پس از آن همواره هرگاه سخن از بيرون آمدن از حميمه و قصد كردن كوفه مى
شد، مى گفت : همانا سيزده مرد از ديار خود و كنار خانواده خويش بيرون آمدند و همان
چيزى را كه ما مى طلبيديم طلب كردند و همتهاى ايشان بلند و نفسهاى ايشان بزرگ و
دلهايشان استوار بود.
ابوالطيب متنبى مى گويد:
چون جانها و نفس ها بزرگ باشد براى رسيدن به خواسته آنها
بدنها به رنج و زحمت مى افتد...
روزى حجاج خطبه خواند و از نافرمانى و بدى اطاعت مردم عراق شكايت كرد، جامع محاربى
برخاست و گفت اى امير آنچه را كه ايشان را از تو دور مى كند به كارهايى واگذار كن
كه آنان را به تو نزديك مى سازد، و تو از كسانى كه زيردست و فروترند عافيت بخواه تا
آنان كه از تو فراترند به تو عافيت دهند و اگر ايشان ترا دوست بدارند از تو اطاعت
خواهند كرد. آنان بر تو به نسب و بيم از تو خشم نمى ورزند بلكه به اين سبب است كه
پس از تهديد فروكش مى كنى و پس از وعده دادن وعيد مى دهى .
حجاج گفت : من چنين مى انديشم كه فرومايگان را فقط با شمشير بايد به اطاعت خويش
درآورم . جامع گفت : اى امير! چون شمشير با شمشير روياروى شود اختيار از دست مى
رود. حجاج گفت : در آن هنگام اختيار براى خداوند متعال است . گفت : آرى ولى نمى
دانى خداوند آن را براى چه كسى مقدور مى فرمايد. حجاج گفت : بس كن كه تو از قبيله
محارب هستى . جامع گفت : آرى ما براى جنگ نامگذارى شده ايم و
هنگامى كه نيزه ها از نيزه زدن خون آلوده و سرخ مى شود جنگجوييم
از جمله اشعار بسيار پسنديده در ستايش غيرت و سرپيچى از زبونى و تشويق بر قيام و
جنگ و طلب پادشاهى و سرورى ، قصيده عمارة يمنى
(164) شاعر مصريان است كه براى فخر الدين توران شاه بن ايوب
(165) سرود و او را به لشكركشى به يمن و چيره شدن بر آن سرزمين
تحريض كرده است و اين قصيده موجب آمده است تا تصميم و عزم توران شاه را براى فتح
يمن استوار سازد و مطلع آن چنين است :
دانش و علم از هنگامى كه پديد آمده نيازمند شمشير و رايت
بوده است و حال آنكه تيزى و برش شمشير از قلم بى نياز است . اگر آهنگ رسيدن به شرف
دارى بهترين سواركارت تصميم استوارى است كه در سراپاى تو وجود داشته باشد. مهتريها
و كارهاى بزرگ عروسى است كه تا جامه هايش را با خونريزى كهنه نكنى [ آراسته
نگردانى ] نصيب تو نمى شود.
و از جمله كسانى كه از پذيرش زبونى خوددارى كرده و كشته شدن را بر اسيرى و مرگ را
بر خوارى و پستى برگزيده اند مصعب بن زبير است كه از سوى برادر خود عبدالله بن زبير
امير هر دو عراق
(166) بوده است . او چند بار لشكرهاى عبدالملك را شكست داد و كار را
بر او دشوار ساخت . عبدالملك شخصا از شام براى جنگ با او بيرون آمد و در آن كار
اصرار ورزيد. به عبدالملك گفته شد: تو خود و خلافت خويش را به زحمت و خطر مى اندازى
. گفت : براى جنگ با مصعب ، كسى جز خودم از عهده بر نمى آيد كه اين كارى است
نيازمند به اقدام كسى كه شجاع باشد و هم خردمند. چه بسا مرد شجاعى را گسيل دارم كه
خردمند نباشد يا خردمندى را گسيل دارم كه شجاع نباشد و من خود به فنون جنگ بينا و
در مقابل شمشير شجاعم . و چون عبدالملك تصميم قطعى به بيرون آمدن براى جنگ با مصعب
گرفت همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه پيش او آمد و خود را به او چسباند و از دورى
او گريست و كنيزكان او هم بر گرد عاتكه مى گريستند. عبدالملك گفت : خدا بكشد ابن
ابى جمعه [ كثير عزه ] را كه گويى او همين حال را ديده است و چنين سروده است :
او چون آهنگ دشمنان كند، زن پارسا و زيباروى كه رشته مرواريد
او را آراسته است نمى تواند عزم او را سست كند. آن بانو نخست او را از آن كار
بازداشت و چون ديد نهى در او اثرى ندارد گريست و از گريه اش كنيزكان او هم گريستند.
عبدالملك حركت كرد و چون در ((مسكن
، كه از سرزمين عراق است فرود آمد و لشكر مصعب هم به او نزديك شده بود، ياران و
فرماندهان مصعب از او كناره گرفتند و از همراهى با او خوددارى كردند. مصعب به پسر
خويش عيسى گفت : به مكه برو و خود را نجات بده و به عمويت خبر ده كه مردم عراق با
من چه كردند و مرا رها كن . كه من كشته خواهم شد. عيسى گفت : نبايد زنان قريش
بگويند كه من از تو گريختم بلكه من هم در دفاع از تو جنگ مى كنم تا همه كشته شويم .
گريز ننگ است و در كشته شدن ننگ نيست ؛ و عيسى چندان جنگ كرد تا كشته شد. عراقيانى
كه از مصعب حمايت مى كردند دست از حمايت او برداشتند و مصعب به كشته شدن خود يقين
پيدا كرد. در اين حال عبدالملك برادر خود محمد بن مروان را پيش او فرستاد و به او
امان داد و همچنين اميرى هر دو عراق را تا هنگامى كه زنده باشد و دو ميليون درهم
صله پيشنهاد كرد. مصعب نپذيرفت و گفت كسى همچو من از اين جايگاه بر نمى گردد مگر
آنكه چيره يا كشته شود. در اين هنگام مردم شام بر مصعب حمله كردند و بر او تير زدند
و سخت زخمى اش كردند. زائدة بن قيس بن قدامه سعدى بانگ برآورد كه اى خونخواهان
مختار! و نيزه بر مصعب زد كه بر زمين افتاد و عبدالملك بن زياد ظبيان پياده شد و
سرش را بريد و آن را پيش عبدالملك بن مروان برد.
چون سر مصعب را پيش عبدالملك بردند گريست و گفت : محبوبترين مردم در نظرم بود و از
همگان نسبت به من بيشتر دوستى داشت ولى پادشاهى مانع از اين گونه عواطف است .
مصعب براى سكينه دختر امام حسين عليه السلام كه همسرش بود و هنگامى كه مصعب به جنگ
عبدالملك آمده بود در كوفه اقامت داشت ، پس از چند شب كه دورى او را تحمل كرد اشعار
زير را نوشت :
بر من بسيار گران بود كه شبى را بگذرانم كه ميان ما پرده و
حجابى باشد و حال آنكه اكنون ده شب است كه از من جدايى ...
سپس به سكينه پيام فرستاد و كسى را گسيل داشت تا او را بياورد و سكينه آمد و در جنگ
مصعب با عبدالملك حاضر شد. روزى كه مصعب كشته شد در حالى كه جامه هاى گرانبهاى خويش
را از تن بيرون آورده و فقط زير جامه يى پوشيده بود و يك جامه ديگر روى آن بر تن
كرده بود و شمشير خود را در آغوش گرفته بود پيش سكينه آمد و سكينه دانست كه او بر
نخواهد گشت ، فرياد برآورد كه اى مصعب ! واى از اندوه من بر تو. مصعب به سوى او
برگشت و گفت : اين همه اندوه در دل توست ! گفت : آنچه پوشيده مى دارم بيشتر است !
مصعب گفت : اگر اين را مى دانستم براى من و تو شاءن خاصى بود و به ميدان رفت و
برنگشت .
عبدالملك به همنشينان خود گفت : شجاعترين مردم كه بود؟ گفتند: قطرى ، شبيب و فلان و
بهمان . عبدالملك گفت : نه بلكه او مردى بود كه ميان [ چهار زن يعنى ] سكينه دختر
حسين و عائشه دختر طلحه و امة الحميد دختر عبدالله بن عامر بن كريز و قلابة دختر
ريان انيف كلبى سالار عرب را جمع كرده بود [ آن چهار زن را به همسرى خويش داشت ] و
پنج سال والى عراق عرب و عجم [ يا كوفه و بصره ] بود و چندين هزار درهم درآمد پيدا
كرد و بر جان و مال و ولايتش امان بر او عرضه شد ولى نپذيرفت و با شمشير خود به
استقبال مرگ رفت تا كشته شد، و او مصعب بن زبير است نه آن كسى كه گه گاه پلهاى اين
منطقه و آن منطقه را قطع مى كرد.
از سالم پسر عبدالله بن عمر پرسيدند: كداميك از دو پسر زبير [ عبدالله و مصعب ]
شجاعتر بود؟ گفت : هر دو چنان بودند كه چون مرگ به سوى ايشان آمد به آن مى
نگريستند. چون سر مصعب را برابر عبدالملك نهادند [ شعرى كه كنايه از ستايش مصعب بود
] خواند:
همانا در جنگ حسى سواركاران شجاع نوجوانى را كشتند كه از
بخشش مال و كالا خوددار نبود...
ابن ظبيان مى گفته است بر هيچ چيز چنان پشيمان نشدم كه چرا در آن هنگام كه سر مصعب
را پيش عبدالملك بردم و او سجده شكر بجا آورد او را در سجده اش نكشتم كه در يك روز
دو پادشاه عرب را كشته باشم .
مردى به عبدالله بن ظبيان گفت فردا در پيشگاه خداى عزوجل چه حجت و برهانى خواهى
آورد در حالى كه مصعب را كشته اى ؟ گفت : اگر آزاد باشم كه حجت و برهان بياورم
خواهم آورد كه من از صعصعة بن صوحان هم سخنورترم .
مصعب هنگامى كه براى جنگ با عبدالملك مروان بيرون آمد درباره حسين بن على عليهما
السلام مى پرسيد كه چگونگى كشته شدنش را براى او بگويند .عروة بن مغيره براى او در
آن باره سخن مى گفت . مصعب به اين بيت سليمان بن قتة تمثل جست كه گفته است :
آن پيشگامان خاندان هاشم در كربلا پايدارى كردند و سنت
پايدارى را براى همه افراد گرامى پايه نهادند.
عروة بن مغيره مى گويد، دانستم كه مصعب نخواهد گريخت .
روز جنگ سبخه [ شوره زار ] كه حجاج مقابل شبيب خارجى قرارگاه خود را برپا كرد مردم
به او گفتند: اى امير چه خوب است از اين شوره زار دورتر بروى كه بسيار گندناك است .
گفت : به خدا سوگند اين پيشنهاد شما كه از اينجا عقب نشينى كنم گندناك تر است و مگر
مصعب براى گرانمايگان راه گريزى باقى گذاشته است ! و سپس اين بيت كلحبة
(167) را خواند:
هرگاه مرد متحمل ناخوشايند نشود بزودى ريسمانهاى پستى و
زبونى آرزو را قطع مى كند و مى برد.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى
(168) خطبه عبدالله بن زبير را در مورد كشته شدن مصعب با روايت
ديگرى كاملتر از آنچه كه ما پيش از اين نقل كرديم ، آورده است . او مى گويد: چون
خبر كشته شدن مصعب به مكه رسيد، عبدالله بن زبير چند روزى از اظهار آن خوددارى كرد
تا آنجا كه همه مردم مكه در كوى و برزن از آن سخن مى گفتند. آن گاه عبدالله به منبر
رفت و نشست و مدتى سرش را به زير افكند و سكوت كرد. مردم به او نگاه مى كردند تاءثر
و افسردگى در چهره اش نمايان بود و از پيشانى اش عرق مى ريخت . يكى از مردم به
ديگرى گفت : چرا سخن نمى گويد؟ آيا گمان مى كنى از سخن گفتن بيم دارد و حال آنكه به
خدا سوگند خطيب و سخنور است . فكر مى كنى چه چيز او را ناراحت كرده است ؟ گفت : مى
بينم كه مى خواهد موضوع كشته شدن مصعب را كه سرور عرب بود بگويد و در آن مورد درنگ
دارد. عبدالله بن زبير سرانجام چنين شروع كرد: سپاس خداوندى راست كه جهان امر و
خلق از اوست ، پادشاه دنيا و آخرت است هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را خواهد
زبون مى كند. و همانا آن كس كه حق با اوست هر چند ناتوان و تنها باشد زبون نمى شود
و آن كس كه باطل با اوست هر چند داراى ساز برگ و شمار بسيار باشد عزت نمى يابد. سپس
گفت : همانا خبرى از عراق كه سرزمين مكر و بدبختى است به ما رسيد كه از سويى ما را
اندوهگين و از سوى ديگر شاد كرد. به ما خبر رسيد كه مصعب كشته شده است . خدايش رحمت
كناد؛ آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوز و گدازى است كه به هنگام فراق و مصيبت
دوست ، بر دوست مى رسد و بديهى است كه هر خردمند ديندار در اين مورد به صبر پسنديده
پناه مى برد، و آنچه ما را شاد كرد اين است كه كشته شدن او شهادت به شمار مى رود و
خداوند براى ما و او در اين كار، خير قرار داده است . همانا كه مردم عراق او را به
كمترين و زيانبخش ترين قيمت فروختند و او را همان گونه كه شتران لگام زده را تسليم
مى كنند تسليم كردند و او كشته شد، و اگر او كشته شد همانا پدر و عمو و برادرش هم
كه همگى از برگزيدگان و نيكوكاران بودند كشته شدند
(169) به خدا سوگند ما به مرگ طبيعى نمى ميريم بلكه در مقابل ضربه
هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير ناگهانى كشته مى شويم ، نه آن چنان كه پسران مروان
مى ميرند. به خدا سوگند هيچ مردى از ايشان نه در دوره جاهلى و نه در اسلام كشته
نشده است ، و همانا كه دنيا عاريتى از سوى پادشاه قهارى است كه سلطنت او هيچ گاه
زايل نمى شود و پادشاهى او نابود نمى شود. اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى
گيرم كه فرومايه سرمست مى گيرد و اگر پشت به من كند بر آن نمى گريم آن چنان كه سفله
مغرور و شيفته بر آن مى گريد. سپس از منبر فرود آمد.
طرماح بن حكيم كه از خوارج است چنين سروده است :
... بار خدايا اگر مرگ من فرا رسد چنان نباشد كه بر تابوتى
كه بر آن پارچه هاى سبز افكنده اند جسدم را بردارند، بلكه چنان باشد كه همراه گروهى
كه در دره و جايگاهى ژرف پايدارى مى كنند شهيد شوم ...
ابن شرمه
(170) مى گويد: روزى در يكى از كوچه هاى كوفه مى رفتم ناگاه به
جنازه اى برخوردم كه بر تابوت [ آن ] پارچه خز سبز افكنده بودند و مردان اطرافش
بودند. پرسيدم : جنازه كيست ؟ گفتند: طرماح است . دانستم كه خداوند متعال دعايش را
اجابت نكرده است .
محمد بن هانى
(171) مى گويد:
آدمى را فقط فرزند كوشش خود يافته ام . هر كس كوشاتر باشد به
بزرگى و مجد سزاوارتر است . با همت بلند به برترى مى رسند و هر كس همتش فرات ،
نيرومندتر و آشكارتر...
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :
هر كس نفسش او را مؤ خر بدارد ناتوان مى ميرد و هر كس نفس او
او را پيشتاز قرار دهد سرور مى ميرد. درنگ من در زبونى چرا؟ و حال آنكه سخنى برنده
چون شمشير و سرشتى سركش از پذيرفتن زبونى دارم ... متنبى گويد:
محبوبه من ! به من مى گويى ميان همه مردم عاشقى چون تو نيست ! نظير آن كس كه دوستش
مى دارم پيدا كن تا مثل مرا بيابى ...
ابن هبارية
(172) گويد: همتهاى بلند مرتبه و سرشتهاى سركش از پذيرفتن
زبونى ، يا مرگ را به تو نزديك مى كند يا آرزويت را بر مى آورد.
[ ابن ابى الحديد 33 بيت ديگر از ابوتمام و بحترى و سيدرضى در همين مورد آورده است
]
سليمان بن عبدالملك نشسته بود لشكر خود را سان مى ديد و براى آنان مقررى تعيين مى
كرد. جوانى تنومند از قبيله بنى عبس آمد و سليمان را از او خوش آمد. پرسيد: نامت
چيست ؟گفت : سليمان ، پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : پسر عبدالملك . سليمان از او روى
برگرداند و به تعيين مقررى براى نفر بعدى پرداخت . آن جوان دانست كه سليمان از
اينكه نام او و پدرش همچون نام خليفه و پدرش مى باشد ناراحت شده است ، گفت : اى
اميرالمومنين نامت پايدار باد و نبايد نامى كه همچون نام توست محروم و درمانده
بماند. براى من وظيفه مقرر فرماى كه من شمشيرى در دست تو هستم كه اگر با آن ضربه
زنى مى برم و هر فرمانى دهى فرمانبردارم و همچون تيرى در تركش تو هستم كه هر جا
فرستاده شوم با شدت جلو مى روم و به هر نشانه گسيل دارى در آن نفوذ مى كنم . سليمان
در حالى كه مى خواست او را بيازمايد و بسنجد گفت : اى جوان هرگاه با دشمنى روياروى
شوى چه مى گويى ؟ گفت : مى گويم : خداوند مرا بسنده و بهترين كارگزار است . سليمان
گفت : اگر با دشمنت رو به رو شوى فقط به همين جمله بدون اينكه ضربه سختى بزنى كفايت
مى كنى ؟ جوان گفت : اى اميرالمومنين ! تو از من پرسيدى چه مى گويى من هم گفتم كه
چه مى گويم و اگر از من مى پرسيدى چه مى كنى ؟ به تو هم مى گفتم كه در آن صورت چنان
با شمشير ضربه مى زنم كه خميده شود و چندان با نيزه ، نيزه مى زنم كه بشكند و به
خوبى يم دانم كه اگر من خسته مى شوم آنان هم خسته مى شوند وانگهى من از پيشگاه خدا
چيزى را اميد دارم كه آنان اميد ندارند. سليمان شيفته او شد و مقررى او را در زمره
مقررى اشراف قرار داد و به اين بيت تمثل جست :
هرگاه جوانمرد از خدا بترسد و سنگينى او بر دوش خانواده اش
نباشد جوانمردى كامل است .
در اين مورد مثلى هم آمده است كه عيال خانواده ات مباش كه
هلاك مى شوى .
عدى بن زيد گويد:
بر فرض كه ما نابود شديم مگر كسى جاودان است و اى مردم ! مگر
در مرگ ننگ و عارى است .
سيد رضى موسوى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :
اگر هيچ چيز جز مرگ نباشد همانا كه من نفس خود را از سخن
سرزنش كنندگان گرامى مى دارم . آرى جامه سرخ مرگ را در حالى كه دامنش خون آلود
باشد مى پوشم تا از جامه پستى دور باشم ...
و از كسان ديگرى كه از پذيرش زبونى سر برتافته و مرگ را برگزيده اند محمد و ابراهيم
دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام هستند. هنگامى كه
لشكرهاى عيسى بن موسى ، محمد را كه در مدينه بود محاصره كردند، به محمد گفته شد جان
خودت را نجات بده كه اسبان پرورش يافته و تيزرو دارى . بر آنها بنشين و به مكه يا
يمن برو. گفت : در آن صورت من همچون برده يى خواهم بود. و براى جنگ بيرون آمد و
شخصا عهده دار آن شد و وابستگان و بردگان آزاد كرده اش هم با او بودند. چون شب فرا
رسيد و محمد يقين پيدا كرد كه كشته خواهد شد به او پيشنهاد شد كه خود را مخفى كند.
گفت : در آن صورت عيسى مردم مدينه را از دم تيغ مى گذراند و براى آنان روزى همچون
روز حره خواهد بود. نه به خدا سوگند، جان خود را در قبال نابودى مردم مدينه حفظ نمى
كنم بلكه خون خود را مايه حفظ خون آنان قرار مى دهم . عيسى بن موسى به محمد در مورد
جان و خاندان و اموالش امان داد و او نپذيرفت و با شمشير خود به دشمن حمله كرد
هيچكس به او نزديك نمى شد مگر آنكه او را مى كشت . به خدا سوگند هيچ چيز را باقى
نمى گذارد و آن چنان كه گفته اند شبيه ترين خلق خدا به حمزة بن عبدالمطلب بوده است
. او همچنان تير مى انداخت ولى سواران بر او حمله كردند و ناچار كنار ديوارى
ايستاد. در عين حال مردم از كشتن او خوددارى مى كردند و چون احساس مرگ كرد شمشير
خود را شكست . زيديه پنداشته اند [ كه شمشير او ] شمشير رسول خدا (ص ) يعنى
ذوالفقار بوده است .
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نوشته است : محمد كه درود خدا بر او باد
در آن روز به خواهر خود گفت امروز من با اين قوم جنگ مى كنم . اگر نيمروز فرا رسيد
و باران باريد من كشته خواهم شد ولى اگر ظهر شد و باران نيامد ولى باد شروع به
وزيدن كرد من بر آنان پيروز مى شوم . تو تنورها را روشن كن و اين نامه ها را يعنى
نامه هايى كه براى بيعت با او از اطراف رسيده بود آماده بدار. اگر ظهر شد و باران
باريد اين نامه ها را در تنورها بينداز. اگر توانستيد بدنم را بدست آوريد آن را
بگيريد و اگر سرم را نتوانستيد بگيريد بقيه بدنم را بگيريد و كنار سايبان بنى بلية
چهار يا پنج ذراع به آن باقى مانده براى من گور حفر كنيد و همانجا به خاكم بسپاريد.
هنگام ظهر باران باريد و محمد، نفس زكيه ، كه درود خدا بر او باد كشته شد.
نزد بنى هاشم معروف بود كه نشانه كشته شدن نفس زكيه
(173) آن است كه در مدينه چندان خون جارى مى شود كه وارد خانه عاتكه
خواهد شد و آنان از اين موضوع همواره متعجب بودند كه چگونه ممكن است خون جارى شود و
وارد آن خانه گردد، و چون در آن روز باران باريد و خون پس از آميختن با باران جارى
شد خونابه وارد خانه عاتكه شد. جسد محمد را گرفتند و همان جا كه براى آنها مشخص
كرده بود برايش گورى كندند. به سنگى رسيدند آن را بيرون آوردند بر آن نبشته بود
اين مرقد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است .
زينب خواهر محمد گفت : خداوند برادرم را رحمت كناد او اين موضوع را مى دانست كه
وصيت كرد در اينجا به خاك سپرده شود.
ابوالفرج اصفهانى همچنين روايت مى كند كه كسى پيش منصور آمد و گفت محمد گريخت . گفت
دروغ مى گويى ما از خاندانى هستيم كه نمى گريزيم .
اما ابراهيم ، كه درود خدا بر او باد، ابوالفرج اصفهانى از مفضل بن احمد ضبى
(174) نقل مى كند كه مى گفته است ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره
متوارى و در خانه من پنهان بود. گاه از خانه بيرون مى رفتم و او را تنها مى گذاردم
. به من گفت : وقتى از خانه بيرون مى روى دلتنگ مى شوم برخى از كتابهايت را پيش من
بياور تا از دلتنگى بيرون آيم . چند كتاب شعر براى او بيرون آوردم و او هفتاد قصيده
يى را كه در آغاز كتاب المفضليات است برگزيد و من بر همان سبك بقيه كتاب را تمام
كردم .
هنگامى كه خروج كرد من هم با او بودم چون به مربد
(175) يعنى مربد سليمان بن على رسيد كنار ايشان ايستاد و امانشان
داد و آب خواست برايش آب آوردند آشاميد. چند كودك از كودكان آنها را از ميان ايشان
بيرون آورد و آنان را در آغوش كشيد و گفت : به خدا سوگند كه ايشان از ما و ما از
ايشانيم خون و گوشت ما يكى است ولى پدرانشان حكومت را با زور از ما گرفتند و حقوق
ما را نيز ربودند و خونهاى ما را ريختند و سپس به اين ابيات تمثل جست :
اى پسر عموها از ستم بر ما آرام بگيريد كه در ما جنبشى از
دلتنگى است . آرى براى امثال شما ضربه هاى شمشير را تحمل مى كنيم ولى از حسب و نسب
خود آسوده خاطريم كه در آن هيچ خدشه يى نيست ...
من گفتم : چه اشعار نيكو و استوارى ! چه كسى آن را سروده است ؟ گفت : اين ابيات را
ضرار بن خطاب فهرى روزى كه پيامبر (ص ) از خندق عبور كرد سروده است . على بن ابى
طالب در جنگ صفين و حسين روز عاشوار و زيد بن على روز سبخة و يحيى بن زيد در جنگ
جوزجان به آن تمثل جسته اند. من در اين باره براى او فال بد زدم كه هر كس به آن
تمثل جسته بود كشته شده بود. سپس به سوى باخمرى
(176) حركت كرديم و چون نزديك آن رسيديم خبر مرگ برادرش محمد به او
رسيد. رنگش دگرگون شد و آب دهانش را به سختى فرو برد و سپس در حالى كه چشمهايش به
اشك نشسته بود عرضه داشت پروردگارا! اگر مى دانى كه محمد در طلب رضاى تو خروج كرد و
براى اعتلاى كلمه تو و فرمانبردارى از تو جانفشانى نمود او را بيامرز و رحمت نماى و
از او خشنود باش و آنچه كه در آخرت بهره اش قرار مى دهى بهتر از آن باشد كه از
دنياى او بازستاندى ، و سپس عقده اش گشوده شده و در حالى كه مى گريست به اين
ابيات تمثل جست :
اى دلاور دلير، اى بهترين سواركاران ! هر كس در اين جهان به
فقدان تو مصيبت زده شود براستى سوگوار است . خداى مى داند كه اگر اندكى از ايشان مى
ترسيدم يا دل از بيم ايشان ترس مى داشت ترا نمى كشتند و من هم برادر خود را به آنان
وا نمى گذاشتم تا آنكه با يكديگر زندگى كنيم يا با هم بميريم
(177)
مفضل مى گويد: من ضمن تسليت دادن به او براى براى اينكه از او بى تابى ظاهر شد
ملامتش كردم . گفت : به خدا سوگند من در اين مورد چنانم كه دريد بن صمة گفته است :
مى گويد آيا بر برادرت نمى گريى ! آرى مى بينم كه جاى گريستن
است ولى بنيادم بر شكيبايى نهاده شده است ...
مفضل مى گويد: سپس لشكرهاى ابوجعفر منصور همچون دسته هاى ملخ در برابر ما ظاهر شدند
و ابراهيم عليه السلام به اين ابيات تمثل جست :
اگر بخواهند مرا بكشند نيزه هاى ايشان به خون مرد ديگرى چون
من اصابت نخواهد كرد و آن قوم كوشش و سعى كوشش كننده را معمول مى دارند. به من خبر
رسيده است كه بنى جذيمه در كارى براى كشتن خالد متفق و هماهنگ شده اند...
به او گفتم : اى پسر رسول خدا اين ابيات را چه كسى گفته است ؟ گفت : خالد بن جعفر
بن كلاب در جنگ شعب جبله گفته است و آن جنگى بوده كه قيس با تميم روياروى شده اند.
گويد: در اين حال سپاهيان ابوجعفر منصور هجوم آوردند. او به مردى نيزه زد و كسى هم
به او نيزه زد من گفتم : در حالى كه قوام لشكر تو به تو وابسته است آيا شخصا جنگ مى
كنى ! گفت : اى برادر ضبى تو خود را باش كه من آن چنانم كه عويف القوافى
(178) سروده است :
سعاد به آن كار مباشرت كرد و مباشرت كردن او سخنان و خوابهاى
خوش نفسانى است ...
و چون آتش جنگ بر افروخته شد و شدت پيدا كرد، ابراهيم به من گفت : اى مفضل ! برايم
چيزى بگو. من چون ديدم كه او از اشعار عويف القوافى خواند ابيات زير را كه از عويف
است براى او خواندم :
اى كسى كه قبيله فزارة را پس از آنكه آماده حركت شد از آن
كار نهى مى كنى ، ستمگرى ...
گفت : همين ابيات را دوباره بخوان . و از رنگ رخسارش دانستم كه تن به كشته شدن داده
است . خوددارى كردم و گفتم : اجازه بده شعر ديگرى غير از آن بخوانم . گفت : نه ،
همان اشعار را تكرار كن . من دوباره خواندم . او پا در ركاب كرد، پس بندهاى ركاب را
بريد و حمله كرد و از نظر من ناپديد شد. ناگاه تيرى كه معلوم نشد چه كسى انداخته
است به او رسيد و كشته شد و همان آخرين ديدار من با او بود. سلام بر او باد. [ سپس
ابن ابى الحديد درباره برخى از مشكلات اين ابيات توضيح داده است كه خارج از بحث
ماست ].
|