خواهش مسيح
عيسى عليه السلام به حواريين گفت:«من خواهش و حاجتى دارم،اگر قول
مىدهيد آن را برآوريد بگويم.»حواريين گفتند:«هر چه امر كنى اطاعت
مىكنيم.»
عيسى از جا حركت كرد و پاهاى يكايك آنها را شست.حواريين در خود احساس
ناراحتى مىكردند،ولى چون قول داده بودند خواهش عيسى را بپذيرند تسليم شدند
و عيسى پاى همه را شست.همينكه كار به انجام رسيد،حواريين گفتند:«تو معلم ما
هستى،شايسته اين بود كه ما پاى تو را مىشستيم نه تو پاى ما را.»
عيسى فرمود:«اين كار را كردم براى اينكه به شما بفهمانم كه از همه مردم
سزاوارتر به اينكه خدمت مردم را به عهده بگيرد«عالم»است.اين كار را كردم
تا تواضع كرده باشم و شما درس تواضع را فرا گيريد و بعد از من كه عهدهدار
تعليم و ارشاد مردم مىشويد راه و روش خود را تواضع و خدمتخلق قرار
دهيد.اساسا حكمت در زمينه تواضع رشد مىكند نه در زمينه تكبر، همان گونه كه
گياه در زمين نرم دشت مىرويد نه در زمين سخت كوهستان.» (1)
جمع هيزم از صحرا
رسول اكرم صلى الله عليه و آله در يكى از مسافرتها با اصحابش در سرزمينى
خالى و بى علف فرود آمدند.به هيزم و آتش احتياج داشتند،فرمود:«هيزم جمع
كنيد.»عرض كردند:«يا رسول الله!ببينيد اين سرزمين چقدر خالى است!هيزمى ديده
نمىشود.»فرمود:«در عين حال هر كس هر اندازه مىتواند جمع كند.»
اصحاب روانه صحرا شدند،با دقتبه روى زمين نگاه مىكردند و اگر شاخه
كوچكى مىديدند بر مىداشتند.هر كس هر اندازه توانست ذره ذره جمع كرد و با
خود آورد.همينكه همه افراد هر چه جمع كرده بودند روى هم ريختند،مقدار زيادى
هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول اكرم فرمود:«گناهان كوچك هم مثل همين هيزمهاى كوچك
است،ابتدا به نظر نمىآيد،ولى هر چيزى جوينده و تعقيب كنندهاى
دارد،همانطور كه شما جستيد و تعقيب كرديد اين قدر هيزم جمع شد،گناهان شما
هم جمع و احصا مىشود و يك روز مىبينيد از همان گناهان خرد كه به چشم
نمىآمد،انبوه عظيمى جمع شده است.» (2)
شراب در سفره
منصور دوانيقى هر چندى يك بار به بهانههاى مختلف امام صادق را از مدينه
به عراق مىطلبيد و تحت نظر قرار مىداد.گاهى مدت زيادى امام را از
بازگشتبه حجاز مانع مىشد. در يكى از اين اوقات كه امام در عراق بود يكى
از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرد، عده زيادى را دعوت كرد و وليمه
مفصلى داد.اعيان و اشراف و رجال همه حاضر بودند.از جمله كسانى كه در آن
وليمه دعوت شده بودند امام صادق بود.سفره حاضر شد و مدعوين سر سفره نشستند
و مشغول غذا خوردن شدند.در اين بين يكى از مدعوين آب خواست.به بهانه
آب،قدحى از شراب به دستش دادند.قدح كه به دست او داده شد،فورا امام صادق
نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و بيرون رفت.خواستند امام را مجددا
برگردانند،برنگشت.فرمود رسول خدا فرموده است:«هر كس بر سر سفرهاى بنشيند
كه در آنجا شراب است لعنتخدا بر او است.» (3)
استماع قرآن
ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود،يعنى از كسانى بود كه هر چه از قرآن
نازل مىشد، مرتب مىنوشت و ضبط مىكرد و چيزى فروگذار نمىكرد.
يك روز رسول اكرم به او فرمود:«مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم.»ابن
مسعود مصحف خويش را گشود،سوره مباركه نساء آمد،او مىخواند و رسول اكرم با
دقت و توجه گوش مىكرد،تا رسيد به آيه 41: فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و
جئنا بك على هؤلاء شهيدا يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى
بياوريم،و تو را براى اين امت گواه بياوريم. همينكه ابن مسعود اين آيه را
قرائت كرد،چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود:«ديگر كافى است.»
(4)
شهرت عوام
چندى بود كه در ميان مردم عوام نام شخصى بسيار برده مىشد و شهرت او به
قدس و تقوا و ديانت پيچيده بود.همه جا عامه مردم سخن از بزرگى و بزرگوارى
او مىگفتند.مكرر در محضر امام صادق سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام
الناس نسبتبه او به ميان مىآمد. امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران
آن مرد«بزرگوار»را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از
نزديك ببيند.يك روز به طور ناشناس نزد او رفت،ديد ارادتمندان وى كه همه از
طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او بپا كردهاند.امام بدون آنكه خود را
بنماياند و معرفى كند ناظر جريان بود.اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد
اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود.تا آنكه او از مردم جدا شد و به
تنهايى راهى را پيش گرفت.امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا
مىرود و چه مىكند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى
است؟
طولى نكشيد كه آن مرد جلو دكان نانوايى ايستاد.امام با كمال تعجب مشاهده
كرد كه اين مرد همينكه چشم صاحب دكان را غافل ديد،آهسته دو عدد نان برداشت
و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد.امام با خود گفتشايد منظورش
خريدارى است و پول نان را قبلا داده يا بعدا خواهد داد.ولى بعد فكر كرد اگر
اين طور بود پس چرا همينكه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها را بلند كرد
و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه
ديد در مقابل بساط يك ميوه فروش ايستاد،آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم
ميوه فروش را دور ديد،دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه
افتاد.بر تعجب امام افزوده شد.تعجب امام آن وقتبه منتهى درجه رسيد كه ديد
آن مرد رفتبه سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه
افتاد.در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت:«من امروز كار
عجيبى از تو ديدم.»تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست.
او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت:«خيال مىكنم تو جعفر بن محمدى.»
-بلى درستحدس زدى،من جعفر بن محمدم.
-البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مىباشى.اما افسوس كه اين
اندازه جاهل و نادانى.
-چه جهالتى از من ديدى؟
-همين پرسشى كه مىكنى از منتهاى جهالت است،معلوم مىشود كه يك حساب
ساده را در كار دين نمىتوانى درك كنى،مگر نمىدانى كه خداوند در قرآن
فرموده:
من جاء بالحسنة فله عشر امثالها هر كار نيكى ده برابر پاداش دارد.باز
قرآن فرموده: و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها هر كار بد فقط يك برابر
كيفر دارد.روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد،دو انار هم
دزديدم دو خطاى ديگر شد،مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن
دو انار را در راه خدا دادم،در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم،مجموعا
چهل حسنه نصيب من مىشود.در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن
مىكند و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم،سى و شش باقى مىماند.
بنابراين من سى و شش حسنه خالص دارم.و اين است آن حساب سادهاى كه گفتم تو
از درك آن عاجزى.
-خدا تو را مرگ بدهد.جاهل تويى كه به خيال خود اين طور حساب مىكنى.آيه
قرآن را مگر نشنيدهاى كه مىفرمايد: انما يتقبل الله من المتقين خدا فقط
عمل پرهيزگاران را مىپذيرد. حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به
اشتباهت واقف كند.تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى،و چون مال مردم را
به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنهاى ندارى،بلكه به عدد هر
يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى.پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو
اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد،هيچ حسنهاى هم ندارى.
امام اين بيان را كرد و در حالى كه چشمان بهت زده او به صورت امام خيره
شده بود او را رها كرد و برگشت.
امام صادق وقتى اين داستان را براى دوستان نقل كرد،فرمود:«اين گونه
تفسيرها و توجيههاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مىشود كه عدهاى
گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند.» (5)
سخنى كه به ابو طالب نيرو داد
رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل
قريش مقاومت مىكرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مىكرد،از
تحقير و اهانتبه بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت
دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمىكرد.اكابر قريش به تنگ آمدند،مطلب را
با ابو طالب در ميان گذاشتند و از او خواهش كردند يا شخصا جلو برادر
زادهاش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.ابو
طالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد.تا كار تدريجا بالا گرفت و
براى قريشيان ديگر قابل تحمل نبود.در هر خانهاى سخن از محمد صلى الله عليه
و آله بود و هر دو نفر كه به هم مىرسيدند،با نگرانى و ناراحتى سخنان و
رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او
ملحق مىشوند ذكر مىكردند.جاى معطلى نبود. همه متفق القول شدند كه هر طور
هستبايد اين غائله كوتاه شود.تصميم گرفتند بار ديگر با ابو طالب در اين
موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدىتر و مصممتر با او سخن بگويند.
رؤسا و اكابر قريش نزد ابو طالب آمدند و گفتند:«ما از تو خواهش كرديم كه
جلو برادر زادهات را بگيرى و نگرفتى.ما به خاطر پير مردى و احترام تو قبل
از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم،ولى ديگر تحمل
نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران
ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد.اين دفعه براى اتمام حجت آمدهايم،اگر جلو
برادر زادهات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پير مردى تو را
نمىكنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مىشويم تا يك طرف از پا در آيد.»
اين اولتيماتوم صريح،ابو طالب را بسى ناراحت كرد.هيچ وقت تا آن روز همچو
سخنان درشتى از قريش نشنيده بود.معلوم بود كه ابو طالب تاب مقاومت و مبارزه
با قريش را ندارد و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد،خودش و برادر
زادهاش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و
گفت:«حالا كه كار به اينجا كشيده،سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم.»
رسول اكرم احساس كرد اولتيماتوم قريش در ابو طالب تاثير كرده،در جواب
ابو طالب جملهاى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابو طالب برد،فرمود:
«عمو جان!همين قدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در
دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليتخود بردارم هرگز بر نخواهم
داشت،تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار
بگذارم.»
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابو طالب حركت كرد.چند قدمى
بيشتر نرفته بود كه به دستور ابو طالب برگشت.ابو طالب گفت:«حالا كه اين طور
است،پس هر طور كه خودت مىدانى عمل كن.به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع
خواهم كرد.» (6)
دانشجوى بزرگسال
«سكاكى»مردى فلزكار و صنعتگر بود،توانستبا مهارت و دقت دواتى بسيار
ظريف با قفلى ظريفتر بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد.انتظار همه گونه
تشويق و تحسين از هنر خود داشت.با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه
كرد.در ابتدا همان طورى كه انتظار مىرفت مورد توجه قرار گرفت،اما حادثهاى
پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را به كلى عوض كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعتبود و سكاكى هم سرگرم خيالات
خويش،خبر دادند عالمى(اديب يا فقيهى)وارد مىشود.همينكه او وارد شد،شاه
چنان سرگرم پذيرايى و گفتگوى با او شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از
ياد برد.مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مىبايست نمىشود و آنهمه اميدها
و آرزوها بى موقع است.ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام
بگيرد.حالا چه بكند؟فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان
راه برود كه ديگران رفتند.بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و
آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند.هر چند براى يك عاقل مرد كه دوره
جوانى را طى كرده،با طفلان نو رس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن كار
آسانى نيست،ولى چارهاى نيست،ماهى را هر وقت از آب بگيرند تازه است.
از همه بدتر اينكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد،در خود هيچ گونه ذوق
و استعدادى نسبتبه اين كار نديد.شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى
فنى و صنعتى ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود.ولى نه گذشتن سن و نه
خاموش شدن استعداد،هيچ كدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز
دارد.با جديت فراوان مشغول كار شد،تا اينكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مىآموخت،اين مساله را به او تعليم
كرد:«عقيده استاد اين است كه پوستسگ با دباغى پاك مىشود.»
سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از
عهده بر آيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد اين طور بيان كرد:«عقيده سگ
اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مىشود.»
خنده حضار بلند شد.بر همه ثابتشد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر هوس
درس خواندن كرده به جايى نمىرسد.سكاكى ديگر نتوانست در مدرسه و در شهر
بماند،سر به صحرا گذاشت.جهان پهناور بر او تنگ شده بود.از قضا به دامنه
كوهى رسيد،متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخرهاى مىچكد و در اثر
ريزش مداوم،صخره را سوراخ كرده است،لحظهاى انديشيد و فكرى مانند برق از
مغزش عبور كرد.با خود گفت:دل من هر اندازه غير مستعد باشد از اين سنگ
سختتر نيست.ممكن نيست مداومت و پشتكار بى اثر بماند. برگشت و آن قدر
فعاليت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. اقبتيكى از
دانشمندان كم نظير ادبيات گشت (7) .
گياه شناس
معلمين«شارل دولينه»در مدرسه،با كمال ياس و نوميدى،همه با هم اتفاق
كردند كه به پدرش كه يك نفر كشيش بود پيشنهاد و نصيحت كنند بى جهت انتظار
پيشرفت فرزندش را در كار تحصيل و درس خواندن نداشته باشد،زيرا هيچ گونه فهم
و استعدادى در او مشاهده نمىشود،بهتر استيك كار دستى مناسبى براى فرزندش
پيدا كند و به دنبال آن كار بفرستد.
ولى پدر و مادر«لينه»روى علاقه فراوان به فرزند،با همه نوميدى و
تاثر،وى را براى آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند.اما چون بضاعتى
نداشتند فقط مبلغ اندكى براى خرج دوران تحصيل او پرداختند و اگر ترحم و كمك
يك مرد نيكو كار كه در باغ دانشگاه با«لينه»آشنا شده بود نبود،فقر و
تنگدستى او را از پا در مىآورد.«لينه»بر خلاف ميل پدر و مادر،به رشتهاى
كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقهاى نداشت،به رشته گياه شناسى
علاقهمند بود.او از كودكى گياهها را دوست مىداشت و اين خصلت را از پدرش
به ارث برده بود.باغ پدرش از نباتات زيبا پوشيده بود،و از همان وقت
كه«لينه»دوران كودكى را طى مىكرد،مادرش عادت كرده بود كه هر وقت او گريه
و فرياد مىكند گلى به دستش دهد تا آرام گيرد.
در خلال اوقاتى كه در دانشگاه طب تحصيل مىكرد،نوشته يك گياه شناس
فرانسوى به دستش افتاد و علاقهمند شد در اسرار گياهها تعمق كند.در آن
اوقات يكى از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گياه شناس بود،طرز طبقه
بندى صحيح گياهها و نباتات بود.لينه موفق شد يك نوع طبقه بندى خاصى بر
مبناى تذكير و تانيث گياهان ابتكار كند كه بسيار مورد توجه قرار گرفت.كتابى
كه وى در اين زمينه منتشر ساخت موجب شد كه در همان دانشگاهى كه در آنجا
تحصيل مىكرد براى وى در رشتهاى كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد
مقامى دست و پا كنند،ولى حسادت ديگران مانع شد كه اين كار جامه عمل بپوشد.
لينه از موفقيتخود سرمستشد.اولين بار بود كه لذت موفقيت را
مىچشيد.لذا به اين پيشامد اهميتى نداد و براى خود يك ماموريت علمى دست و
پا كرد و آماده يك سفر طولانى براى تحقيق و مطالعه در طبيعت گرديد.از اسباب
سفر يك جامهدان و مختصرى لباسهاى زير و يك ذرهبين و مقدارى كاغذ برداشت،و
تنها و پياده به راه افتاد.وى هفت هزار كيلومتر راه را با مواجهه مشكلات
عجيب و شنيدنى طى كرد و با غنيمتبزرگى از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و
در سال 1735،يعنى سه سال بعد از آن جريان،چون ملاحظه كرد در وطن خويش سوئد
جز كارهاى نا پايدار به دست نمىآيد،به هامبورگ رفت و در آنجا هنگام بازديد
يكى از موزهها يكى از گنجينههاى خود را كه در اين سفر به دست آورده بود و
به وجود آن بسيار مفتخر بود،به رئيس موزه نشان داد و آن يك مار آبى بود كه
هفتسر داشت.اين سرها نه فقط شبيه سر مار بلكه مانند سر«راسو»بودند.قاضى
محل از اين بازديد كننده نحس و شوم سختخشمگين شد،امر داد تا او را اخراج
كنند.لينه باز هم مسافرتهاى خود را ادامه داد و طى راه رساله دكتراى خود را
در علم طب گذرانيد و حتى توانست كتاب خود را به نام«دستگاه طبيعت»در بين
راه در«ليدن»به چاپ برساند.اين كتاب براى او شهرتى به وجود آورد و يكى از
ثروتمندان آمستردام به او پيشنهاد كرد كه باغ زيبا و بى مانند او را اداره
كند،و به اين طريق موفق شد لحظهاى به پاى خسته خود استراحتبدهد.و از لطف
حامى نيكوكار خود توانست كشور فرانسه را نيز بازديد كرده در
جنگلهاى«مودون»به جمع آورى انواع گياهان آنجا مشغول شود.سرانجام درد غربت
و علاقه به وطن او را گرفت و به سوئد كشور خودش باز گشت.وطن اين بار قدرش
را دانست و افتخاراتى كه لازمه نبوغ و پشتكار و اراده او بود به وى-كه يك
روز معلمين مدرسه عذرش را خواسته بودند-عطا كرد (8) .
2- وسائل،ج 2/ص 462.
3- بحار الانوار،ج 11/ص 115.
4- كحل البصر محدث قمى،صفحه79.
5- وسائل،ج 2/ص57.
6- سيره ابن هشام،ج 1/ص 265.
7- روضات الجنات،چاپ حاج سيد سعيد،صفحه747.
8- تاريخ علوم پىير روسو،صفحه 382 و383.