على و عاصم
على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (1) وارد شهر بصره
شد.در خلال ايامى كه در بصره بود،روزى به عيادت يكى از يارانش به نام«علاء
بن زياد حارثى»رفت.اين مرد خانه مجلل و وسيعى داشت.على همينكه آن خانه را
با آن عظمت و وسعت ديد،به او گفت:«اين خانه به اين وسعتبه چه كار تو در
دنيا مىخورد،در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى؟! ولى اگر بخواهى
مىتوانى كه همين خانه وسيع دنيا را به وسيلهاى براى رسيدن به خانه وسيع
آخرت قرار دهى،به اينكه در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى،صله رحم
نمايى،حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكار كنى،اين خانه را وسيله
زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده
فردى خارج نمايى.»
علاء:«يا امير المؤمنين!من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم.» (2)
-چه شكايتى دارى؟
-تارك دنيا شده،جامه كهنه پوشيده،گوشهگير و منزوى شده،همه چيز و همه كس
را رها كرده.
-او را حاضر كنيد!
عاصم را احضار كردند و آوردند.على عليه السلام به او رو كرد و فرمود:«اى
دشمن جان خود، شيطان عقل تو را ربوده است،چرا به زن و فرزند خويش رحم
نكردى؟آيا تو خيال مىكنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال
و روا ساخته نا راضى مىشود از اينكه تو از آنها بهره ببرى؟تو در نزد خدا
كوچكتر از اين هستى.»
عاصم:«يا امير المؤمنين،تو خودت هم كه مثل من هستى،تو هم كه به خود سختى
مىدهى و در زندگى بر خود سخت مىگيرى،تو هم كه جامه نرم نمىپوشى و غذاى
لذيذ نمىخورى، بنابراين من همان كار را مىكنم كه تو مىكنى و از همان راه
مىروم كه تو مىروى.»
-اشتباه مىكنى.من با تو فرق دارم.من سمتى دارم كه تو ندارى.من در لباس
پيشوايى و حكومتم.وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است.خداوند بر پيشوايان
عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملتخود را مقياس زندگى شخصى خود قرار
دهند و آن طورى زندگى كنند كه تهيدستترين مردم زندگى مىكنند،تا سختىفقر
و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند. بنابراين من وظيفهاى دارم و تو وظيفهاى
(3) .
مستمند و ثروتمند
رسول اكرم صلى الله عليه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود.ياران
گرداگرد حضرت حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند.در اين
بين يكى از مسلمانان-كه مرد فقير ژنده پوشى بود-از در رسيد و طبق سنت
اسلامى-كه هر كس در هر مقامى هست،همينكه وارد مجلسى مىشود بايد ببيند هر
كجا جاى خالى هست همان جا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شان من
چنين اقتضا مىكند در نظر نگيرد-آن مرد به اطراف متوجه شد،در نقطهاى جايى
خالى يافت،رفت و آنجا نشست.از قضا پهلوى مرد متعين و ثروتمندى قرار
گرفت.مرد ثروتمند جامههاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشيد.رسول
اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت:
«ترسيدى كه چيزى از فقر او به تو بچسبد؟!»-نه يا رسول الله!
-ترسيدى كه چيزى از ثروت تو به او سرايت كند؟
-نه يا رسول الله!
-ترسيدى كه جامههايت كثيف و آلوده شود؟
-نه يا رسول الله
-پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشيدى؟
-اعتراف مىكنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم.اكنون به جبران اين خطا
و به كفاره اين گناه حاضرم نيمى از دارايى خودم را به اين برادر مسلمان خود
كه دربارهاش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم.
مرد ژنده پوش:«ولى من حاضر نيستم بپذيرم.»
جمعيت:چرا؟
-چون مىترسم روزى مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان
رفتارى بكنم كه امروز اين شخص با من كرد (4) .
بازارى و عابر
مردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهرهاى آفتاب خورده
داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهرهاش گذاشته و گوشه چشمش را
دريده بود،با قدمهاى مطمئن و محكم از بازار كوفه مىگذشت.از طرف ديگر مردى
بازارى در دكانش نشسته بود.او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند،مشتى
زباله به طرف آن مرد پرت كرد.مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و
التفاتى بكند،همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد.همينكه
دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت:«هيچ شناختى كه اين مرد عابر كه
تو به او اهانت كردى كه بود؟!»-نه نشناختم!عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر
كه هر روز از جلو چشم ما عبور مىكنند،مگر اين شخص كه بود؟
-عجب!نشناختى؟!اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف،مالك اشتر نخعى
بود.
-عجب!اين مرد مالك اشتر بود؟!همين مالكى كه دل شير از بيمش آب مىشود و
نامش لرزه بر اندام دشمنان مىاندازد؟
-بلى مالك خودش بود.
-اى واى به حال من!اين چه كارى بود كه كردم!الآن دستور خواهد داد كه مرا
سخت تنبيه و مجازات كنند.همين حالا مىدوم و دامنش را مىگيرم و التماس
مىكنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.
به دنبال مالك اشتر روان شد.ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد.به
دنبالش به مسجد رفت،ديد به نماز ايستاد.منتظر شد تا نمازش را سلام داد.رفت
و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و گفت:«من همان كسى هستم كه نادانى كردم
و به تو جسارت نمودم.»
مالك:«ولى من به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر به خاطر تو،زيرا فهميدم تو
خيلى نادان و جاهل و گمراهى،بى جهتبه مردم آزار مىرسانى.دلم به
حالتسوخت.آمدم درباره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه
راستبخواهم.نه،من آن طور قصدى كه تو گمان كردهاى در باره تو نداشتم.»
(5)
غزالى و راهزنان
غزالى،دانشمند شهير اسلامى،اهل طوس بود(طوس قريهاى است در نزديكى
مشهد).در آن وقت،يعنى در حدود قرن پنجم هجرى،نيشابور مركز و سواد اعظم آن
ناحيه بود و دار العلم محسوب مىشد.طلاب علم در آن نواحى براى تحصيل و درس
خواندن به نيشابور مىآمدند. غزالى نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد و
سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود.و براى آنكه
معلوماتش فراموش نشود و خوشههايى كه چيده از دستش نرود،آنها را مرتب
مىنوشت و جزوه مىكرد.آن جزوهها را كه محصول سالها زحمتش بود مثل جان
شيرين دوست مىداشت.
بعد از سالها عازم بازگشتبه وطن شد.جزوهها را مرتب كرده در توبرهاى
پيچيد و با قافله به طرف وطن روانه شد.
از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد.دزدان جلو قافله را گرفتند و
آنچه مال و خواسته يافت مىشد يكى يكى جمع كردند.
نوبتبه غزالى و اثاث غزالى رسيد.همينكه دست دزدان به طرف آن توبره
رفت،غزالى شروع به التماس و زارى كرد و گفت:«غير از اين،هر چه دارم ببريد و
اين يكى را به من وا گذاريد. »دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته
متاع گران قيمتى است.بسته را باز كردند، جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى
نديدند.
گفتند:«اينها چيست و به چه درد مىخورد؟»
غزالى گفت:«هر چه هستبه درد شما نمىخورد،ولى به درد من مىخورد.»
-به چه درد تو مىخورد؟
-اينها ثمره چند سال تحصيل من است.اگر اينها را از من بگيريد،معلوماتم
تباه مىشود و سالها زحمتم در راه تحصيل علم به هدر مىرود.
-راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست؟
-بلى.
-علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد،آن علم نيست،برو فكرى به حال
خود بكن.
اين گفته ساده عاميانه،تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى داد.او كه
تا آن روز فقط فكر مىكرد كه طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط
كند،بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر
پرورش دهد و بيشتر فكر كند و تحقيق نمايد و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود
بسپارد.
غزالى مىگويد:«من بهترين پندها را،كه راهنماى زندگى فكرى من شد،از زبان
يك دزد راهزن شنيدم.» (6)
ابن سينا و ابن مسكويه
ابو على بن سينا هنوز به سن بيستسال نرسيده بود كه علوم زمان خود را
فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سر آمد عصر
شد.روزى به مجلس درس ابو على بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان،حاضر شد.با
كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت:«مساحتسطح اين را
تعيين كن.»
ابن مسكويه جزوههايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته
بود(كتاب طهارة الاعراق)به جلو ابن سينا گذاشت و گفت:«تو نخست اخلاق خود را
اصلاح كن تا من ساحتسطح گردو را تعيين كنم.تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى
از من به تعيين مساحتسطح اين گردو.»
بو على از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر
قرار گرفت. (7)
نصيحت زاهد
گرمى هواى تابستان شدت كرده بود.آفتاب بر مدينه و باغها و مزارع اطراف
مدينه به شدت مىتابيد.در اين حال مردى به نام محمد بن منكدر-كه خود را از
زهاد و عباد و تارك دنيا مىدانست-تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد،ناگهان
چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقتبراى سركشى
و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به كمك چند نفر
كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او هستند راه مىرود.
با خود انديشيد:اين مرد كيست كه در اين هواى گرم خود را به دنيا مشغول
ساخته است؟! نزديكتر شد،عجب!اين مرد محمد بن على بن الحسين(امام
باقر)است!اين مرد شريف،ديگر چرا دنيا را پىجويى مىكند؟!لازم شد نصيحتى
بكنم و او را از اين روش باز دارم.
نزديك آمد و سلام داد.امام باقر نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام داد.
-«آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد،آنهم در
چنين وقتى و در چنين گرمايى،خصوصا با اين اندام فربه كه حتما بايد متحمل
رنج فراوان بشويد؟!
«چه كسى از مرگ خبر دارد؟كى مىداند كه چه وقت مىميرد؟شايد همين الآن
مرگ شما رسيد.اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ شما فرا رسد،چه وضعى براى
شما پديد خواهد آمد؟!شايسته شما نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه
در اين روزهاى گرم اين مقدار متحمل رنج و زحمتبشويد،خير،خير،شايسته شما
نيست.»
امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه كرد و
گفت:«اگر مرگ من در همين حال برسد و من بميرم،در حال عبادت و انجام وظيفه
از دنيا رفتهام،زيرا اين كار عين طاعت و بندگى خداست.تو خيال كردهاى كه
عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست.من زندگى و خرج دارم.اگر كار نكنم و
زحمت نكشم،بايد دستحاجتبه سوى تو و امثال تو دراز كنم.من در طلب رزق
مىروم كه احتياج خود را از كس و ناكس سلب كنم.وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ
ترسان باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم،نه در
چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران
نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم.»
زاهد:«عجب اشتباهى كرده بودم!من پيش خود خيال كردم كه ديگرى را نصيحت
كنم، اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بودهام و روش غلطى را
مىپيمودهام و احتياج كاملى به نصيحت داشتهام.» (8)
در بزم خليفه
متوكل،خليفه سفاك و جبار عباسى،از توجه معنوى مردم به امام هادى عليه
السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را
اطاعت كنند رنج مىبرد.سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است على بن
محمد(امام هادى)باطنا قصد انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لا اقل
نامههايى كه دال بر مطلب باشد در خانهاش پيدا شود. لهذا متوكل يك شب بى
خبر و بدون سابقه،بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و
هر كسى در بستر خويش استراحت كرده بود،عدهاى از دژخيمان و اطرافيان خود را
فرستاد به خانه امام كه خانهاش را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر
نمايند. متوكل اين تصميم را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول مى
گسارى بود.مامورين سر زده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند.او
را ديدند كه اتاقى را خلوت كرده و فرش اتاق را جمع كرده،بر روى ريگ و
سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات پروردگار مشغول است.وارد
ساير اتاقها شدند،از آنچه مىخواستند چيزى نيافتند.ناچار به همين مقدار
قناعت كردند كه خود امام را به حضور متوكل ببرند.
وقتى كه امام وارد شد،متوكل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول مى گسارى
بود.دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند.امام نشست.متوكل جام شرابى كه در
دستش بود به امام تعارف كرد.امام امتناع كرد و فرمود:
«به خدا قسم كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده،مرا معاف بدار.»
متوكل قبول كرد،بعد گفت:«پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات
آبدار محفل ما را رونق ده.»
فرمود:«من اهل شعر نيستم و كمتر،از اشعار گذشتگان حفظ دارم.»
متوكل گفت:«چارهاى نيست،حتما بايد شعر بخوانى.»
امام شروع كرد به خواندن اشعارى (9) كه مضمونش اين است:
«قلههاى بلند را براى خود منزلگاه كردند،و همواره مردان مسلح در اطراف
آنها بودند و آنها را نگهبانى مىكردند،ولى هيچ يك از آنها نتوانست جلو مرگ
را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد.»
«آخر الامر از دامن آن قلههاى منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم
به داخل گودالهاى قبر پايين كشيده شدند،و با چه بد بختى به آن گودالها فرود
آمدند!»
«در اين حال منادى فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه:كجا رفت آن زينتها و
آن تاجها و هيمنهها و شكوه و جلالها؟»
«كجا رفت آن چهرههاى پرورده نعمتها كه هميشه از روى ناز و نخوت،در پس
پردههاى الوان، خود را از انظار مردم مخفى نگاه مىداشت؟»
«قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت.آن چهرههاى نعمت پرورده عاقبة الامر
جولانگاه كرمهاى زمين شد كه بر روى آنها حركت مىكنند!»
«زمان درازى دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند،ولى امروز
همانها كه خورنده همه چيزها بودند ماكول زمين و حشرات زمين واقع شدهاند!»
صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و از آن
جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد.نشئه شراب از سرمى
گساران پريد.متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش مثل باران جارى
شد.
به اين ترتيب آن مجلس بزم در هم ريخت و نور حقيقت توانست غبار غرور و
غفلت را،و لو براى مدتى كوتاه،از يك قلب پر قساوت بزدايد (10) .
2- اين داستان را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه،جلد3،صفحه19(چاپ
بيروت)نقل مىكند،ولى به نام ربيع بن زياد نه علاء بن زياد،و ربيع را معرفى
مىكند در مواطنى و بعد مىگويد:«و اما العلاء بن زياد الذى ذكره الرضى فلا
اعرفه و لعل غيرى يعرفه.»
3- نهج البلاغه،خطبه207.
4- اصول كافى،جلد 2،باب فضل فقراء المسلمين،صفحه 260.
5- سفينة البحار،ماده«شتر»،نقل از مجموعه ورام.
6- غزالى نامه،صفحه116.
7- تاريخ علوم عقلى در اسلام،صفحه 211.
8- بحار الانوار،چاپ كمپانى،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه 82.
9- باتوا على قلل الاجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل و
استنزلوا بعد عز عن معاقلهم و اسكنوا حفرا يا بئس ما نزلوا ناداهم صارخ من
بعد دفنهم اين الاساور و التيجان و الحلل اين الوجوه لتى كانت منعمة من
دونها تضرب الاستار و الكلل فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها
الدود تنتقل قد طال ما اكلوا دهرا و ما شربوا فاصبحوا اليوم بعد الاكل قد
اكلوا
10- بحار الانوار،ج 2،احوال امام هادى،ص149.