شرايط زمان امام حسن عليه السلام و تفاوت آن با شرايط زمان
امام حسين عليه السلام
بحث ما درباره صلح امام حسن عليه السلام بود.در جلسه پيش كلياتى
در مساله جنگ و صلح از نظر اسلام و از نظر فقه اسلامى بالخصوص عرض
كرديم كه به طور كلى و هم تاريخ اسلام نشان مىدهد كه براى امام و
پيشواى مسلمين در يك شرايط خاصى جايز است و احيانا لازم و واجب است
كه قرارداد صلح امضا كند،همچنانكه پيغمبر اكرم رسما اين كار را در
موارد مختلف انجام داد،هم با اهل كتاب در يك مواقع معينى قرارداد
صلح امضا كرد و هم حتى با مشركين قرارداد صلح امضا كرد،و در مواقعى
هم البته مىجنگيد.و بعد،از فقه اسلامى كلياتى ذكر كردم و به
اصطلاح استحسان عقلى عرض كرديم كه اين مطلب معقول نيست كه بگوييم
يك دين يا يك سيستم(هر چه مىخواهيد اسمش را بگذاريد)اگر قانون جنگ
را مجاز مىداند،معنايش اين است كه[آن را]در تمام شرايط[لازم
مىداند]و در هيچ شرايطى صلح و به اصطلاح همزيستى يعنى متاركه جنگ
را جايز نمىداند،كما اينكه نقطه مقابلش هم غلط است كه يك كسى
بگويد اساسا ما دشمن جنگ هستيم به طور كلى و طرفدار صلح هستيم به
طور كلى.اى بسا جنگها كه مقدمه صلح كاملتر است و اى بسا صلحها كه
زمينه را براى يك جنگ پيروزمندانه،بهتر!638 فراهم مىكند.اينها
كلياتى بود كه در جلسه پيش عرض كرديم. بعد قرار شد كه درباره اين
موضوع صحبت كنيم كه وضع زمان امام حسن چه وضعى بود و آن شرايط چه
شرايطى بود كه امام حسن در آن شرايط صلح كرد و در واقع مجبور شد كه
صلح كند،و نيز اين شرايط با شرايط زمان امام حسين چه تفاوتى داشت
كه امام حسين حاضر نشد صلح كند.تفاوت خيلى فراوان و زيادى دارد.حال
من جنبههاى مختلفش را برايتان عرض مىكنم،بعد آقايان خودشان قضاوت
كنند.
تفاوتهاى شرايط زمان امام حسن عليه السلام و شرايط زمان امام
حسين عليه السلام
اولين تفاوت اين است كه امام حسن در مسند خلافتبود و معاويه هم
به عنوان يك حاكم(گو اينكه تا آن وقتخودش خودش را به عنوان خليفه
و امير المؤمنين نمىخواند)و به عنوان يك نفر طاغى و معترض در زمان
امير المؤمنين قيام كرد،به عنوان اينكه من خلافت على را قبول ندارم
به اين دليل كه على كشندگان عثمان را كه خليفه بر حق مسلمين بوده
پناه داده است و حتى خودش هم در قتل خليفه مسلمين شركت داشته
است،پس على خليفه بر حق مسلمين نيست.معاويه خودش به عنوان يك نفر
معترض و به عنوان يك دسته معترض تحت عنوان مبارزه با حكومتى كه بر
حق نيست و دستش به خون حكومت پيشين آغشته است[قيام كرد].تا آن وقت
ادعاى خلافت هم نمىكرد و مردم نيز او را تحت عنوان«امير
المؤمنين»نمىخواندند،همين طور مىگفت كه ما يك مردمى هستيم كه
حاضر نيستيم از آن خلافت پيروى كنيم.امام حسن بعد از امير المؤمنين
در مسند خلافت قرار مىگيرد. معاويه هم روز به روز نيرومندتر
مىشود.به علل خاص تاريخى،وضع حكومت امير المؤمنين در زمان خودش-كه
امام حسن هم وارث آن وضع حكومتبود-از نظر داخلى تدريجا ضعيفتر
مىشود به طورى كه نوشتهاند بعد از شهادت امير المؤمنين،به فاصله
هجده روز(كه اين هجده روز هم عبارت است از مدتى كه خبر به سرعتبه
شام رسيده و بعد معاويه بسيج عمومى و اعلام آمادگى كرده است)معاويه
حركت مىكند براى فتح عراق.در اينجا وضع امام حسن يك وضع خاصى
است،يعنى خليفه مسلمين است كه يك نيروى طاغى و ياغى عليه او قيام
كرده است.كشته شدن امام حسن در اين وضع يعنى كشته شدن خليفه
مسلمين!639 و شكست مركز خلافت.مقاومت امام حسن تا سر حد كشته شدن
نظير مقاومت عثمان بود در زمان خودش،نه نظير مقاومت امام حسين.امام
حسين وضعش وضع يك معترض بود در مقابل حكومت موجود (1)
،اگر كشته مىشد-كه كشته هم شد-كشته شدنش افتخار آميز بود، همين
طور كه افتخار آميز هم شد.اعتراض كرد به وضع موجود و به حكومت
موجود و به شيوع فساد و به اينكه اينها صلاحيت ندارند و در طول
بيستسال ثابت كردند كه چه مردمى هستند،و روى حرف خودش هم آنقدر
پافشارى كرد تا كشته شد.اين بود كه قيامش يك قيام افتخار آميز و
مردانه تلقى مىشد و تلقى هم شد.
امام حسن وضعش از اين نظر درست معكوس وضع امام حسين است،يعنى
كسى است كه در مسند خلافت جاى گرفته است،ديگرى معترض به اوست،و اگر
كشته مىشد خليفه مسلمين در مسند خلافت كشته شده بود و اين خودش يك
مسالهاى است كه حتى امام حسين هم از مثل اين جور قضيه احتراز داشت
كه كسى در جاى پيغمبر و در مسند خلافت پيغمبر كشته شود.ما مىبينيم
كه امام حسين حاضر نيست كه در مكه كشته شود،چرا؟ فرمود:اين احترام
مكه است كه از ميان مىرود،به هر حال مرا مىكشند،چرا مرا در حرم
خدا و در خانه خدا بكشند كه هتك حرمتخانه خدا هم شده باشد؟!اما
مىبينيم امير المؤمنين در وقتى كه شورشيان در زمان عثمان شورش
مىكنند (2) فوق العاده كوشش دارد كه خواستههاى آنها
انجام شود نه اينكه عثمان كشته شود.(اين در نهج البلاغه هست.)از
عثمان دفاع مىكرد،كه خودش فرمود من اينقدر از عثمان دفاع كردم كه
مىترسم گنهكار باشم: «خشيت ان اكون اثما» (3) .ولى چرا
از عثمان دفاع مىكرد؟آيا طرفدار شخص عثمان بود؟نه،آن دفاع شديدى
كه مىكرد،مىگفت من مىترسم كه تو خليفه مقتول باشى.اين براى عالم
اسلام ننگ است كه خليفه مسلمين را در مسند خلافتبكشند، بىاحترامى
استبه مسند خلافت.اين بود كه مىگفت اينها خواستههاى مشروعى
دارند،خواستههاى اينها را انجام بده، بگذار اينها برگردند
بروند.از طرف ديگر امير المؤمنين نمىخواستبه شورشيان بگويد كارى
نداشته باشيد،حرفهاى حق خودتان را نگوييد،حالا كه اين سرسختى نشان
مىدهد پس شما برويد در خانههايتان بنشينيد كه قهرا دستخليفه
بازتر باشد و بر مظالمش افزوده شود.اين حرف را هم البته نمىزد و
نبايد هم مىگفت،اما اين را هم نمىخواست كه عثمان در مسند خلافت
كشته شود،و آخرش هم عليرغم تمايل امير المؤمنين[اين امر واقع شد].
پس اگر امام حسن مقاومت مىكرد نتيجه نهايىاش-آن طور كه ظواهر
تاريخ نشان مىدهد-كشته شدن بود اما كشته شدن امام و خليفه در مسند
خلافت،ولى كشته شدن امام حسين كشته شدن يك نفر معترض بود.اين يك
تفاوت شرايط زمان امام حسن عليه السلام و شرايط زمان امام حسين
عليه السلام.
تفاوت دومى كه در كار بود اين بود كه درست است كه نيروهاى عراق
يعنى نيروهاى كوفه ضعيف شده بود اما اين نه بدان معنى است كه بكلى
از ميان رفته بود و اگر معاويه همين طور مىآمد يكجا فتح
مىكرد،بلا تشبيه آن طور كه پيغمبر اكرم مكه را فتح كرد،به آن
سادگى و آسانى،با اينكه بسيارى از اصحاب امام حسن به حضرت خيانت
كردند و منافقين زيادى در كوفه پيدا شده بودند و كوفه يك وضع
ناهنجارى پيدا كرده بود كه معلول علل و حوادث تاريخى زيادى بود.
يكى از بلاهاى بزرگى كه در كوفه پيدا شد مساله پيدايش خوارج بود
كه خود خوارج را امير المؤمنين معلول آن فتوحات بىبند و بار
مىداند،آن فتوحات پشتسر يكديگر بدون اينكه افراد يك تعليم و
تربيت كافى بشوند،كه در نهج البلاغه هست:مردمى كه تعليم و تربيت
نديدهاند،اسلام را نشناختهاند و به عمق تعليمات اسلام آشنا
نيستند آمدهاند در جمع مسلمين،تازه از ديگران هم بيشتر ادعاى
مسلمانى مىكنند.
به هر حال در كوفه يك چند دستگى پيدا شده بود.اين جهت را هم همه
اعتراف داريم كه دست كسى كه پايبند به اصول اخلاق و انسانيت و دين
و ايمان نيست،بازتر است از دست كسى كه پايبند اين جور
چيزهاست.معاويه در كوفه يك پايگاه بزرگى درست كرده بود كه با پول
ساخته بود.جاسوسهايى كه مرتب مىفرستاد به كوفه،از طرفى پولهاى
فراوانى پخش مىكردند و وجدانهاى افراد را مىخريدند و از طرف ديگر
شايعه پراكنىهاى زياد مىكردند و روحيهها را خراب
مىنمودند.اينها همه به جاى خود،در عين حال اگر امام حسن ايستادگى
مىكرد يك لشكر انبوه در مقابل معاويه به وجود مىآورد،لشكرى كه
شايد حد اقل سى چهل هزار نفر باشد،و شايد-آن طور كه در تواريخ
نوشتهاند-تا صد هزار هم امام حسن مىتوانست لشكر فراهم كند كه تا
حدى برابرى كند با لشكر جرار صد و پنجاه هزار نفرى معاويه.نتيجه چه
بود؟در صفين،امير المؤمنين-كه در آن وقت نيروى عراق بهتر و بيشتر
هم بود-هجده ماه با معاويه جنگيد،بعد از هجده ماه كه نزديك بود
معاويه شكست كامل بخورد،آن نيرنگ قرآن سر نيزه بلند كردن را اجرا
كردند.اگر امام حسن مىجنگيد،يك جنگ چند سالهاى ميان دو گروه عظيم
مسلمين شام و عراق رخ مىداد و چندين ده هزار نفر مردم از دو طرف
تلف مىشدند بدون آنكه يك نتيجه نهايى در كار باشد.احتمال اينكه بر
معاويه پيروز مىشدند-آن طور كه شرايط تاريخ نشان مىدهد-نيست،و
احتمال بيشتر اين است كه در نهايت امر شكست از آن امام حسن
باشد.اين چه افتخارى بود براى امام حسن كه بيايد دو سه سال جنگى
بكند كه در اين جنگ از دو طرف چندين ده هزار و شايد متجاوز از صد
هزار نفر آدم كشته بشوند و نتيجه نهايىاش يا خستگى دو طرف باشد كه
بروند سر جاى خودشان و يا مغلوبيت امام حسن و كشته شدنش در مسند
خلافت؟اما امام حسين يك جمعيتى دارد كه همه آن هفتاد و دو نفر
است.تازه آنها را هم مرخص مىكند،مىگويد مىخواهيد برويد برويد،
من خودم تنها هستم.آنها ايستادگى مىكنند تا كشته مىشوند،يك كشته
شدن صد در صد افتخار آميز.
پس اين دو تفاوت عجالتا در كار هست:يكى اينكه امام حسن در مسند
خلافتبود و اگر كشته مىشد،خليفه در مسند خلافت كشته شده بود،و
ديگر اينكه نيروى امام حسن يك نيرويى بود كه كم و بيش با نيروى
معاويه برابرى مىكرد و نتيجه شروع اين جنگ اين بود كه اين جنگ
مدتها ادامه پيدا كند و افراد زيادى از مسلمين كشته شوند بدون
اينكه يك نتيجه نهايى صحيحى به دنبال داشته باشد.
عوامل دخيل در قيام امام حسين عليه السلام و مقايسه آن با شرايط
زمان امام حسن عليه السلام
امام حسن و امام حسين در ساير شرايط نيز خيلى با يكديگر فرق
داشتند.سه عامل اساسى در قيام امام حسين دخالت داشته است.هر كدام
از اين سه عامل را كه ما در نظر بگيريم مىبينيم در زمان امام حسن
به شكل ديگر است.عامل اول كه سبب قيام امام حسين شد اين بود كه
حكومتستمكار وقت از امام حسين بيعت مىخواست:«خذ الحسين بالبيعة
اخذا شديدا ليس فيه رخصة»حسين را بگير براى بيعت،محكم بگير،هيچ
گذشت هم نبايد داشته باشى،حتما بايد بيعت كند.از امام حسين تقاضاى
بيعت مىكردند.از نظر اين عامل،امام حسين جوابش فقط اين
بود:نه،بيعت نمىكنم،و نكرد.جوابش منفى بود.امام حسن چطور؟ آيا
وقتى كه قرار شد با معاويه صلح كند،معاويه از امام حسن تقاضاى بيعت
كرد كه تو بيا با من بيعت كن(بيعتيعنى قبول خلافت)؟نه،بلكه جزء
مواد صلح بود كه تقاضاى بيعت نباشد و ظاهرا احدى از مورخين هم ادعا
نكرده است كه امام حسن يا كسى از كسان امام حسن يعنى امام
حسين،برادرها و اصحاب و شيعيان امام حسن آمده باشد با معاويه بيعت
كرده باشد.ابدا صحبتبيعت در ميان نيست.بنا بر اين مساله بيعت-كه
يكى از عواملى بود كه امام حسين را وادار كرد مقاومتشديد بكند-در
جريان كار امام حسن نيست.
عامل دوم قيام امام حسين دعوت كوفه بود به عنوان يك شهر
آماده.مردم كوفه بعد از اينكه بيستسال حكومت معاويه را چشيدند و
زجرهاى زمان معاويه را ديدند و مظالم معاويه را تحمل كردند واقعا
بيتاب شده بودند،كه حتى مىبينيد بعضى معتقدند كه واقعا در كوفه يك
زمينه صد در صد آمادهاى بود و يك جريان غير مترقب اوضاع را دگرگون
كرد.مردم كوفه هجده هزار نامه مىنويسند براى امام حسين و اعلام
آمادگى كامل مىكنند.حال كه امام حسين آمد و مردم كوفه يارى
نكردند،البته همه مىگويند پس زمينه كاملا آماده نبوده،ولى از نظر
تاريخى اگر امام حسين به آن نامهها ترتيب اثر نمىداد،مسلم در
مقابل تاريخ محكوم بود،مىگفتند يك زمينه بسيار مساعدى را از دست
داد.و حال آنكه در كوفه امام حسن اوضاع درستبر عكس بود،يك كوفه
خسته و ناراحتى بود،يك كوفه متفرق و متشتتى بود،يك كوفهاى بود كه
در آن هزار جور اختلاف عقيده پيدا شده بود،كوفهاى بود كه ما
مىبينيم امير المؤمنين در روزهاى آخر خلافتش مكرر از مردم كوفه و
از عدم آمادگىشان شكايت مىكند و همواره مىگويد:خدايا مرا از
ميان اين مردم ببر و بر اينها حكومتى مسلط كن كه شايسته آن هستند
تا بعد اينها قدر حكومت مرا بدانند.اينكه عرض مىكنم«كوفه
آماده»يعنى بر امام حسين اتمام حجتى شده بود.نمىخواهم مثل
بعضىها بگويم كوفه يك آمادگى واقعى داشت و امام حسين هم واقعا روى
كوفه حساب مىكرد.نه،اتمام حجت عجيبى بر امام حسين شد كه فرضا هم
زمينه آماده نباشد،او نمىتواند آن اتمام حجت را ناديده بگيرد.از
نظر امام حسن چطور؟از نظر امام حسن اتمام حجتبر خلاف شده بود،يعنى
مردم كوفه نشان داده بودند كه ما آمادگى نداريم.آنچنان وضع داخلى
كوفه بد بود كه امام حسن خودش از بسيارى از مردم كوفه محترز بود و
وقتى كه بيرون مىآمد-حتى وقتى كه به نماز مىآمد-در زير لباسهاى
خود زره مىپوشيد براى اينكه خوارج و دست پروردههاى معاويه زياد
بودند و خطر كشته شدن ايشان وجود داشت،و يك دفعه حضرت در حال نماز
بود كه به طرفش تيراندازى شد ولى چون در زير لباسهايش زره پوشيده
بود تير كارگر نشد،و الا امام را در حال نماز با تير از پا در
آورده بودند.
پس،از نظر دعوت مردم كوفه كه بر امام حسين اتمام حجتى بود و چون
اتمام حجتبود بايد ترتيب اثر مىداد،در مورد امام حسن بر
عكس،اتمام حجتبر خلاف بوده و مردم كوفه تقريبا عدم آمادگى شان را
اعلام كرده بودند.
عامل سومى كه در قيام امام حسين وجود داشت عامل امر به معروف و
نهى از منكر بود، يعنى قطع نظر از اينكه از امام حسين بيعت
مىخواستند و او حاضر نبود بيعت كند،و قطع نظر از اينكه مردم كوفه
از او دعوت كرده بودند و اتمام حجتى بر امام حسين شده بود و او
براى اينكه پاسخى به آنها داده باشد آمادگى خودش را اعلام كرد،قطع
نظر از اينها مساله ديگرى وجود داشت كه امام حسين تحت آن عنوان
قيام كرد،يعنى اگر از او تقاضاى بيعت هم نمىكردند باز قيام مىكرد
و اگر مردم كوفه هم دعوت نمىكردند باز قيام مىنمود.آن مساله چه
بود؟مساله امر به معروف و نهى از منكر،مساله اينكه معاويه از روزى
كه به خلافت رسيده است(در مدت اين بيستسال)هر چه عمل كرده استبر
خلاف اسلام عمل كرده است،اين حاكم جائر و جابر است،جور و عدوانش را
همه مردم ديدند و مىبينند،احكام اسلام را تغيير داده است،بيت
المال مسلمين را حيف و ميل مىكند،خونهاى محترم را ريخته است،چنين
كرده،چنان كرده،حالا هم بزرگترين گناه را مرتكب شده است و آن اينكه
بعد از خودش پسر شرابخوار قمار باز سگباز خودش را[به عنوان
ولايتعهد]تعيين كرده و به زور سر جاى خودش نشانده است.بر ما لازم
است كه به اينها اعتراض كنيم،چون پيغمبر فرمود:
«من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله،ناكثا عهده،مخالفا لسنة
رسول الله،يعمل فى عباد الله بالاثم و العدوان،فلم يغير عليه بفعل
و لا قول،كان حقا على الله ان يدخله مدخله.الا و ان هؤلاء قد لزموا
طاعة الشيطان...» (4)
اگر كسى حاكم ستمگرى را به اين وضع و آن وضع و با اين نشانيها
ببيند و اعتراض نكند به عملش يا گفتهاش،آنچنان مرتكب گناه شده است
كه سزاوار استخدا او را به همان عذابى معذب كند كه آن حكمران جائر
را معذب مىكند.اما در زمان معاويه در اينكه مطلب بالقوه همين طور
بود بحثى نيست.براى خود امام حسن كه مساله محل ترديد نبود كه
معاويه چه ماهيتى دارد.ولى معاويه در زمان على عليه السلام معترض
بوده است كه من فقط مىخواهم خونخواهى عثمان را بكنم،و حال مىگويد
من حاضرم به كتاب خدا و به سنت پيغمبر و به سيره خلفاى راشدين صد
در صد عمل كنم،براى خودم جانشين معين نمىكنم،بعد از من خلافت مال
حسن بن على است و حتى بعد از او مال حسين بن على است(يعنى به حق
آنها اعتراف مىكند)،فقط آنها تسليم امر كنند(كلمهاى هم كه در
ماده قرارداده بوده كلمه«تسليم امر»است)يعنى كار را به من واگذار
كنند،همين مقدار،امام حسن عجالتا كنار برود،كار را به من واگذار
كنند و من با اين شرايط عمل مىكنم.ورقه سفيد امضا فرستاد،يعنى زير
كاغذى را امضا كرد،گفت هر شرطى كه حسن بن على خودش مايل است در
اينجا بنويسد من قبول مىكنم،من بيش از اين نمىخواهم كه من
زمامدار باشم و الا من به تمام مقررات اسلامى صد در صد عمل
مىكنم.تا آن وقت هم كه هنوز صابون اينها به جامه مردم نخورده بود.
حالا فرض كنيم الآن ما در مقابل تاريخ اين جور قرار گرفته بوديم
كه معاويه آمد يك چنين كاغذ سفيد امضايى براى امام حسن فرستاد و
چنين تعهداتى را قبول كرد،گفت تو برو كنار، مگر تو خلافت را براى
چه مىخواهى؟مگر غير از عمل كردن به مقررات اسلامى است؟من مجرى
منويات تو هستم.فقط امر داير است كه آن كسى كه مىخواهد كتاب و سنت
الهى را اجرا كند من باشم يا تو.آيا تو فقط به خاطر اينكه آن كسى
كه اين كار را مىكند تو باشى مىخواهى چنين جنگ خونينى را بپا
كنى؟!اگر امام حسن با اين شرايط تسليم امر نمىكرد، جنگ را ادامه
مىداد،دو سه سال مىجنگيد،دهها هزار نفر آدم كشته
مىشدند،ويرانيها پيدا مىشد و عاقبت امر هم خود امام حسن كشته
مىشد،امروز تاريخ امام حسن را ملامت مىكرد،مىگفت در يك چنين
شرايطى[بايد صلح مىكرد]،پيغمبر هم در خيلى موارد صلح كرد،آخر
يكجا هم آدم بايد صلح كند.غير از اين نيست كه معاويه مىخواهد
خودش حكومت كند.بسيار خوب،خودش حكومت كند،نه از تو مىخواهد كه او
را به عنوان خليفه بپذيرى،نه از تو مىخواهد كه او را امير
المؤمنين بخوانى (5) ،نه از تو مىخواهد كه با او بيعت
كنى،و حتى اگر بگويى جان شيعيان در خطر است،امضا مىكند كه تمام
شيعيان پدرت على در امن و امان،و روى تمام كينههاى گذشتهاى كه با
آنها در صفين دارم قلم كشيدم،از نظر امكانات مالى حاضرم ماليات
قسمتى از مملكت را نگيرم و آن را اختصاص بدهم به تو كه به اين
وسيله بتوانى از نظر مالى محتاج ما نباشى و خودت و شيعيان و كسان
خودت را آسوده اداره كنى.
اگر امام حسن با اين شرايط[صلح را]قبول نمىكرد،امروز در مقابل
تاريخ محكوم بود.قبول كرد،وقتى كه قبول كرد،تاريخ آن طرف را محكوم
كرد.معاويه با آن دستپاچگى كه داشت تمام اين شرايط را
پذيرفت.نتيجهاش اين شد كه معاويه فقط از جنبه سياسى پيروز شد،يعنى
نشان داد كه يك مرد صد در صد سياستمدارى است كه غير از سياستمدارى
هيچ چيز در وجودش نيست،زيرا همينقدر كه مسند خلافت و قدرت را تصاحب
كرد تمام مواد قرارداد را زير پا گذاشت و به هيچ كدام از اينها عمل
نكرد،و ثابت كرد كه آدم دغلبازى است،و حتى وقتى كه به كوفه آمد
صريحا گفت:مردم كوفه!من در گذشته با شما نجنگيدم براى اينكه شما
نماز بخوانيد،روزه بگيريد،حج كنيد،زكات بدهيد،«و لكن لا تامر
عليكم»من جنگيدم براى اينكه امير و رئيس شما باشم.بعد چون ديد
خيلى بد حرفى شد،گفت اينها يك چيزهايى است كه خودتان انجام
مىدهيد،لازم نيست كه من راجع به اين مسائل براى شما پافشارى داشته
باشم.شرط كرده بود كه خلافتبعد از او تعلق داشته باشد به حسن بن
على و بعد از حسن بن على بن حسين بن على،ولى بعد از هفت هشتسال كه
از حكومتش گذشتشروع كرد مساله ولايتعهد يزيد را مطرح كردن شيعيان
امير المؤمنين را-كه در متن قرارداد بود كه مزاحمشان نشود-به حد
اشد مزاحمشان شد و شروع كرد به كينهتوزى نسبتبه آنها.واقعا چه
فرقى هست ميان معاويه و عثمان؟هيچ فرقى نيست،ولى عثمان كم و بيش
مقام خودش را در ميان مسلمين(غير شيعه)حفظ كرد به عنوان يكى از
خلفاى راشدين كه البته لغزشهايى هم داشته است،ولى معاويه از همان
اول به عنوان يك سياستمدار دغلباز معروف شد كه از نظر فقها و علماى
اسلام عموما نه فقط ما شيعيان(از نظر شيعيان كه منطق جور ديگر است)
معاويه و بعد از او،از رديف خلفا،از رديف كسانى كه جانشين پيغمبرند
و آمدند كه اسلام را اجرا كنند بكلى خارج شدند و عنوان سلاطين و
ملوك و پادشاهان به خود گرفتند.
بنا بر اين وقتى كه ما وضع امام حسن را با وضع امام حسين مقايسه
مىكنيم مى بينيم كه اينها از هيچ جهت قابل مقايسه نيستند.جهت آخرى
كه خواستم عرض بكنم اين است كه امام حسين يك منطق بسيار رسا و يك
تيغ برنده داشت.آن چه بود؟ من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام
الله...كان حقا على الله ان يدخله مدخله... اگر كسى حكومتستمگرى
را ببيند كه چنين و چنان كرده است و سكوت كند،در نزد پروردگار
گناهكار است.اما براى امام حسن اين مساله هنوز مطرح نيست.براى امام
حسن حد اكثر اين مطرح است كه اگر اينها بيايند، بعد از اين چنين
خواهند كرد.اينكه«اگر بيايند بعد از اين چنين مىكنند»غير از اين
است كه يك كارى كردهاند و ما الآن سند و حجتى درمقابل اينها
بالفعل داريم.
اين است كه مىگويند صلح امام حسن زمينه را براى قيام امام حسين
فراهم كرد.لازم بود كه امام حسن يك مدتى كنارهگيرى كند تا ماهيت
امويها كه بر مردم مخفى و مستور بود آشكار شود تا قيامى كه
بناستبعد انجام گيرد،از نظر تاريخ قيام موجهى باشد.پس از همين
قرارداد صلح كه بعد معلوم شد معاويه پايبند اين مواد نيست،عدهاى
از شيعيان آمدند به امام حسن عرض كردند:ديگر الآن اين قرارداد صلح
كان لم يكن است-و راست هم مىگفتند زيرا معاويه آن را نقض كرد-و
بنا بر اين شما بياييد قيام كنيد.فرمود:نه،قيام براى بعد از
معاويه، يعنى كمى بيش از اين بايد به اينها مهلت داد تا وضع خودشان
را خوب روشن كنند،آن وقت وقت قيام است.معنى اين جمله اين است كه
اگر امام حسن تا بعد از معاويه زنده مىبود و در همان موقعى قرار
مىگرفت كه امام حسين قرار گرفت،قطعا قيام مىكرد.
بنا بر اين از نظر هر سه عاملى كه انگيزههاى صحيح و مشروع و
جدى قيام امام حسين بود، وضع امام حسن با وضع امام حسين كاملا
متفاوت و متغاير بود.از او تقاضاى بيعت مىكردند و از اين بيعت
نمىخواستند.(خود بيعت كردن يك مسالهاى است.)براى امام حسين از
ناحيه مردم كوفه اتمام حجتى شده بود و مردم مىگفتند كوفه ديگر بعد
از بيستسال بيدار شده است،كوفه بعد از بيستسال معاويه غير از
كوفه قبل از بيستسال است،اينها ديگر قدرشناس على شدهاند،قدرشناس
امام حسن شدهاند،قدرشناس امام حسين شدهاند،نام امام حسين كه در
ميان مردم كوفه برده مىشود اشك مىريزند،ديگر درختها ميوه
دادهاند و زمينها سرسبز شده است،بيا كه آمادگى كامل است.اين
دعوتها براى امام حسين اتمام حجتبود. براى امام حسن بر عكس بود،هر
كس وضع كوفه را مشاهده مىكرد مىديد كوفه هيچ آمادگى ندارد.مساله
سوم مساله فساد عملى حكومت است.(فساد حاكم را عرض نمىكنم، فساد
حاكم يك مطلب است،فساد عمل حكومت مطلب ديگرى است.)معاويه هنوز در
زمان امام حسن دستبه كار نشده است تا ماهيتش آشكار گردد و تحت
عنوان امر به معروف و نهى از منكر زمينهاى[براى قيام موجود]باشد
يا به اصطلاح تكليفى بالفعل به وجود آيد،ولى در زمان امام حسين صد
در صد اينچنين بود.
مواد قرارداد
حال من مقدارى از مواد قرارداد را برايتان مىخوانم تا ببينيد
وضع قرارداد چگونه بوده است. مواد قرارداد را به اين شكل
نوشتهاند:
1.«حكومتبه معاويه واگذار مىشود (6) بدين شرط كه
به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيره خلفاى شايسته عمل كند.»
[در اينجا لازم است مطلبى را عرض كنم:]امير المؤمنين يك منطقى
دارد و آن منطق اين است كه مىگويد:به خاطر اينكه خودم خليفه باشم
يا ديگرى،با اينكه خلافتحق من است قيام نمىكنم،آن وظيفه مردم
است.من آن وقت قيام مىكنم كه آن كسى كه خلافت را بر عهده گرفته
است كارها را از مجرا خارج كرده باشد.در نهج البلاغه است:«و الله
لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصة»
(7) يعنى مادامى كه ظلم فقط بر شخص من است كه حق مرا از من
گرفتهاند و منهاى اين ساير كارها در مجراى خودش است، من تسليمم،من
آن وقت قيام مىكنم كه كارهاى مسلمين از مجرا خارج شده باشد.
اين ماده قرارداد اين است[و در واقع]امام حسن اينچنين قرارداد
مىبندد:مادامى كه ظلم فقط به من است و مرا از حق خودم محروم
كردهاند ولى آن غاصب متعهد است كه امور مسلمين را در مجراى صحيح
اداره كند،من به اين شرط حاضرم كنار بروم.
2.«پس از معاويه حكومت متعلق به حسن است و اگر براى او حادثهاى
پيش آمد متعلق به حسين.»اين جمله مفهومش اين است كه اين صلح يك مدت
موقتى دارد،نه اينكه[امام حسن] گفت ديگر ما گذشتيم و رفتيم،اين تو
و اين خلافت،تا هر وقت هر كار مىخواهى بكن،نه،«تا معاويه
هست»،اين صلح تا زمان معاويه است،شامل بعد از زمان معاويه
نمىشود،پس معاويه حق ندارد براى بعد از زمان خودش توطئهاى
بچيند:«و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.»
3.معاويه در شام لعن و ناسزاى به امير المؤمنين را رسم كرده
بود.اين را در متن صلحنامه قيد كردند كه بايد اين عمل زشت موقوف
باشد:«معاويه بايد ناسزا به امير المؤمنين و عنتبر او را در
نمازها ترك كند و على را جز به نيكى ياد ننمايد»كه اين را هم
معاويه تعهد و امضا كرد.اينها روى على تبليغ مىكردند،مىگفتند على
را ما به اين دليل لعنت مىكنيم كه-العياذ بالله-او از دين اسلام
خارج شده بود.آدمى كه اينجا امضا مىدهد،لا اقل اين مقدار اتمام
حجتبر او شده كه تو اگر على را يك آدمى مىخوانى كه واقعا مستحق
لعن است پس چرا متعهد مىشوى كه او را جز به نيكى ياد نكنى،و اگر
مستحق لعن نيست و آن طور كه متعهد شدهاى درست است پس چرا اين طور
عمل مىكنى؟!كه بعد،اين را هم زير پا گذاشت و تا نود سال اين كار
ادامه پيدا كرد.
4.«بيت المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است
و«تسليم حكومت»شامل آن نمىشود و معاويه بايد هر سالى دو ميليون
درهم براى حسن بفرستد.»اين قيد را كرده بودند براى همين كه
مىخواستند نياز شيعيان را از دستگاه حكومت معاويه رفع كنند كه
اينها مجبور نباشند و بدانند اگر نيازى داشته باشند مىشود خود
امام حسن و امام حسين مرتفع كنند.«و بنىهاشم را از بخششها و
هديهها بر بنى اميه امتياز دهد و يك ميليون درهم در ميان
بازماندگان شهدايى كه در كنار امير المؤمنين در جنگهاى جمل و صفين
كشته شدهاند تقسيم كند و اينها همه بايد از محل
خراج«دارابجرد»تاديه شود. »دارابجرد در اطراف شيراز است كه خراج و
ماليات اين نقطه را به بنى هاشم اختصاص دادند.
5.«مردم در هر گوشه از زمينهاى خدا(شام يا عراق يا يمن و يا
حجاز)بايد در امن و امان باشند و سياهپوست و سرخپوست از
امنيتبرخوردار باشند و معاويه بايد لغزشهاى آنان را ناديده
بگيرد.»مقصود كينهتوزىهايى است كه به گذشته مربوط مىشود،چون
اينها اغلب كسانى بودهاند كه در گذشته با معاويه در صفين
جنگيدهاند.«و هيچ كس را بر خطاهاى گذشتهاش مؤاخذه نكند و مردم
عراق را به كينههاى گذشته نگيرد.اصحاب على در هر نقطهاى كه هستند
در امن و امان باشند و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشود و
ياران على بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناك نباشند و كسى
ايشان را تعقيب نكند و صدمهاى بر آنان وارد نسازد و حق هر حقدارى
بدو برسد و هر آنچه در دست اصحاب على است از آنان باز گرفته
نشود.به قصد جان حسن بن على و برادرش حسين و هيچيك از اهل بيت رسول
خدا توطئهاى در نهان و آشكار چيده نشود.»اين مواد،مخصوصا ماده 5 و
ماده3 كه مساله لعن امير المؤمنين است،اگر چه از همان شرط اول
تامين شده(زيرا وقتى كه او متعهد مىشود كه به كتاب خدا و سنت
پيغمبر و سيره خلفاى راشدين!650 عمل كند،طبعا اينها را در آن مستتر
است)ولى معذلك اينها را كه مىدانستند مورد توجه خاص معاويه است و
بر خلاف عمل مىكند،براى اينكه بعدها هيچ گونه تاويل و توجيهى در
خصوص اين كارها به كار نبرد،به طور خصوصى در مواد قرارداد
گنجاندند.«و در هيچيك از آفاق عالم اسلام ارعاب و تهديدى نسبتبه
آنان انجام نگيرد.»خواستند نشان بدهند كه ما از حالا به روش تو
بدبين هستيم.
اينها بود مجموع مواد اين قرارداد.معاويه نمايندهاى داشتبه
نام عبد الله بن عامر.او را با نامهاى كه زير آن را امضا كرده بود
فرستاد نزد امام حسن و گفت:شرايط همه همان است كه تو مىگويى،هرچه
تو در آن صلحنامه بگنجانى من آن را قبول دارم.امام حسن هم اين
شرايط را در صلحنامه گنجانيد.بعد هم معاويه با قسمهاى خيلى زيادى
كه من خدا و پيغمبر را ضامن قرار مىدهم،اگر چنين نكنم چنان،اگر
چنين نكنم چنان،همه اين شرايط را گفت و اين قرارداد را امضا كردند.
بنا بر اين به نظر نمىرسد كه در صلح امام حسن،در آن شرايطى كه
امام حسن مىزيست ايرادى باشد،و مقايسه كردن ميان صلح امام حسن در
مسند خلافتبا قيام امام حسين به عنوان يك معترض،با اينهمه
اختلافات ديگرى كه عرض كردم،مقايسه صحيحى نيست،يعنى به نظر اين جور
مىرسد كه اگر امام حسن در آن وقت نبود و بعد از شهادت امير
المؤمنين امام حسن خليفه شده بود،قرارداد صلح امضا مىكرد،و اگر
امام حسن تا بعد از معاويه زنده بود،مثل امام حسين قيام مىكرد،چون
شرايط مختلف بوده است.
پرسش و پاسخ
-اگر امير المؤمنين به جاى امام حسن مىبود آيا صلح مىكرد يا
نه؟حضرت على مىفرمود: من حاضر نيستم يك روز حكومت معاويه را تحمل
كنم.چگونه امام حسن راضى به حكومت معاويه شد؟
استاد:اين سؤال را كه اگر حضرت امير درجاى حضرت امام حسن بود
صلح مىكرد يا نه،به اين شكل نمىشود جواب داد،بله،اگر شرايط حضرت
على مثل شرايط حضرت امام حسن مىبود صلح مىكرد،اگر بيم كشته شدنش
در مسند خلافت مىرفت.ولى مىدانيم كه شرايط حضرت امير با شرايط
امام حسن خيلى متفاوت بود،يعنى اين نابسامانيها در اواخر دوره حضرت
امير پيدا شد و لهذا جنگ صفين هم جنگى بود كه در حال پيشرفتبود و
اگر خوارج از داخل انشعاب نمىكردند مسلم امير المؤمنين پيروز شده
بود.در اين جهتبحثى نيست.و اما اينكه شما فرموديد چرا امير
المؤمنين حاضر نيستيك روز حكومت معاويه را قبول كند ولى امام حسن
حاضر مىشود؟شما ايندو را با همديگر مخلوط مىكنيد.حضرت امير حاضر
نيستيك روز معاويه به عنوان نايب او و به عنوان منصوب از قبل او
حكومت كند،ولى امام حسن كه نمىخواهد معاويه را نايب و جانشين خود
قرار!652 دهد،بلكه مىخواهد خود كنار برود.صلح امام حسن كنار رفتن
است نه متعهد بودن.در متن اين قرارداد هيچ اسمى از خلافتبرده
نشده،اسمى از امير المؤمنين برده نشده،اسمى از جانشين پيغمبر برده
نشده، سخن اين است كه ما كنار مىرويم،كار به عهده او،ولى به شرط
آنكه اين كه شخصا صلاحيت ندارد،كار را درست انجام دهد و متعهد شده
كه درست عمل كند.پس ايندو خيلى تفاوت دارد. امير المؤمنين گفت:من
حاضر نيستم يك روز كسى مثل معاويه از طرف من نايب من در جايى
باشد.امام حسن هم حاضر به چنين چيزى نبود،و شرايط صلح نيز شامل
چنين چيزى نيست.
-آيا امير المؤمنين راجع به چگونگى برخورد با معاويه،وصيتى به
امام حسن كرده بودند؟
استاد:يادم نمىآيد كه تا به حال برخورد كرده باشم در وصيتهاى
حضرت امير كه چيزى راجع به اين جهت گفته باشند،ولى ظاهرا وضع روشن
بوده،اگر در متن تاريخ هم نمانده باشد وضع روشن بوده است.امير
المؤمنين خودش تا آخر طرفدار جنگ با معاويه بود و حتى همان اواخر
هم كه وضع امير المؤمنين نا بسامان بود،باز چيزى كه امير المؤمنين
را ناراحت مىداشت وضع معاويه بود و معتقد بود كه بايد با معاويه
جنگيد تا او را از ميان برد.شهادت امير المؤمنين مانع جنگ جديد با
معاويه شد.آن خطبه معروفى كه در نهج البلاغه است كه حضرت مردم را
دعوت به جهاد كرد و بعد،از اصحاب باوفايش كه در صفين كشته شدند ياد
كرد و فرمود:«اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق،اين
عمار و اين ابن التيهان و اين ذو الشهادتين؟» (8) و بعد
گريست،اين خطابه را در نماز جمعه خواند،مردم را دعوت كرد كه حركت
كنند،و نوشتهاند هنوز جمعه ديگر نرسيده بود كه ضربتخورد و شهيد
شد.امام حسن هم در ابتدا تصميم به جنگيدن با معاويه داشت،ولى آنچه
كه از اصحابش ظهور و بروز كرد از عدم آمادگى و اختلافات
داخلى،تصميم امام حسن را از جنگ منصرف به صلح كرد، يعنى امام حسن
ديد اين جنگيدن يك جنگيدن افتضاح آميزى است،با اين مردم جنگيدن
افتضاح و رسوايى است.در«ساباط»اصحاب خودش آمدند با نيزه به پاى او
زدند.
يكى از امتيازات بزرگ جريان امام حسين اين است كه امام حسين يك
هسته نيرومند ايمانى به وجود آورد كه اينها در مقابل هر چه شدايد
بود مقاومت كردند.تاريخ مىنويسد كه يك نفر از اينها به لشكر دشمن
رفته باشد،ولى تاريخ مىنويسد كه عده زيادى از لشكر دشمن در همان
وقايع عاشورا به اينها ملحق شدند،يعنى در اصحاب امام حسين كسى نبود
كه ضعف نشان دهد مگر يك نفر(يا دو نفر)به نام ضحاك بن عبد الله
مشرقى كه از اول آمد به امام حسين گفت:من با شما مىآيم ولى يك
شرطى با شما دارم و آن اين است كه تا وقتى كه احتمال بدهم وجود من
به حال شما مفيد است هستم،ولى از آن ساعتى كه بدانم ديگر ذرهاى به
حال شما نمىتوانم مفيد باشم مرخص شوم.با اين شرط حاضر شد،امام هم
قبول كرد.آمد و تا روز عاشورا و تا آن لحظات آخر بود،بعد آمد نزد
امام و گفت:من طبق شرطى كه كردم الآن ديگر مىتوانم بروم،چون حس
مىكنم كه ديگر وجود من براى شما هيچ فايدهاى
ندارد.فرمود:مىخواهى بروى برو.يك اسب بسيار دونده عالى داشت،سوار
اين اسب شد و چند شلاق محكم به آن زد كه اسب را به اصطلاح اجير و
آماده كرده باشد.اطراف محاصره بود.نقطهاى را در نظر گرفت.يكمرتبه
به قلب لشكر دشمن زد ولى نه به قصد محاربه،به قصد اينكه لشكر را
بشكافد و فرار كند.زد و خارج شد.عدهاى تعقيبش كردند.نزديك بود
گرفتار شود.اتفاقا در ميان تعقيب كنندگان شخصى بود كه از آشنايان
او بود،گفت:كارى به او نداشته باشيد،او كه نمىخواهد
بجنگد،مىخواهد فرار كند.رهايش كردند،رفت.ولى غير از اين،هيچ كس
ضعف نشان نداد.اما اصحاب امام حسن ضعف و رسوايى نشان دادند.[اگر
حضرت صلح نمىكرد]يك كشته شدنى بود براى امام حسن مقرون به رسوايى
از طرف اصحاب خودش. پس اينها با همديگر تفاوت دارد.
غرض اين است كه امير المؤمنين باز هم تصميم به جنگ داشت و امام
حسن هم در ابتدا تصميم به جنگ داشت ولى امورى كه از مردم كوفه ظهور
و بروز كرد مانع شد كه امام به جنگ ادامه دهد.حتى امام لشكرش را به
همان مقدار كمى هم كه آمدند،بيرون از شهر زد، گفت:برويد در نخيله
كوفه.خودش هم خطبه خواند،مردم را دعوت كرد،و وقتى هم كه خطبه خواند
يك نفر جواب مثبت نداد تا عدى بن حاتم بلند شد و مردم را ملامت كرد
و بعد گفت: من خودم كه راه افتادم،و خودش راه افتاد.يك هزار نفرى
هم داشت.بعد ديگران راه افتادند و بعد خود امام حسن راه افتاد
رفتبه نخيله كوفه.ده روز آنجا بود.فقط چهار هزار نفر جمع شدند.بار
دوم حضرت آمد مردم را بسيج كرد.اين بار جمعيت زياد آمدند،ولى باز
هم همان جا ضعف نشان دادند.به يك عده از رؤسايشان پول دادند،شب
فرار كردند و رفتند،يك عده به شكل ديگر و يك عده به شكل ديگر.حضرت
ديد زمينه ديگر زمينه جنگيدن افتخار آميز نيست.
-اينكه فرموديد اگر امام حسن صلح نمىكرد تاريخ او را ملامت
مىكرد كه چرا با اينكه مىتوانستى شرايط خود را در صلحنامه
بگنجانى اين كار را نكردى،درستبه نظر نمىرسد، زيرا مردم فرستادن
كاغذ سفيد امضا براى امام حسن را يك نيرنگ تلقى مىكردند،چرا كه
اين كار بدين معنى است كه تو هرچه مىخواهى بنويس،من كه حرفهاى تو
را قبول ندارم. معاويه را مردم در زمان حضرت امير شناخته بودند...
استاد:اتفاقا در آن سفيد امضا معاويه مىتوانست نيرنگ ديگرى به
كار ببرد و آن اين است كه ببيند شرايطى كه امام حسن مىنويسد يك
شرايط اسلامى استيا شرايط غير اسلامى.چون معاويه از نظر وضع و
موقعيتخودش-از نظر واقعيت هم همين طور-مىخواست روشن شود كه امام
حسن چه مىخواهد(هم امام حسن مىخواست اين كار بشود و هم
معاويه)،آيا شرايط او به نفع خودش استيا به نفع مسلمين؟ما ديديم
همه شرايط به نفع مسلمين بود و غير از اين،امام حسن نه
مىتوانستبكند و نه مىكرد.شما مىگوييد كه مردم اين را نيرنگ
تلقى مىكردند.اتفاقا مردم مىگفتند چه آدم خوبى است![و به امام
حسن مىگفتند] حرفهايت را بزن،ببينيم آخر تو چه مىخواهى؟آيا حرفت
فقط اين است كه من بايد خليفه باشم يا حرف ديگرى دارى؟اگر حرف
ديگرى دارى،اين كه حاضر است كه واقعا مسلمين را به سعادت برساند.
شما بعد فرموديد كه معاويه را مردم در زمان حضرت امير شناخته
بودند.اتفاقا قضيه اين طور است كه مردم معاويه را بد آدمى شناخته
بودند و خوب حاكمى،و اينكه مردم كوفه سستشدند يكى به همين خاطر
بود،مىگفتند درست است كه معاويه آدم بدى است ولى با رعيتخيلى خوب
است،ببين با شاميها چگونه رفتار مىكند!چقدر شاميها از او راضى
هستند! آنهايى كه معاويه را شناخته بودند به اين صورت شناخته بودند
كه درست است كه آدم بدى است اما حاكم خوبى است،اگر او حاكم شود هيچ
فرقى ميان مردم كوفه و غير كوفه نخواهد گذاشت.مخصوصا معروف شده بود
به حلم و بردبارى.معاويه يك حلم سياسىاى داشت و مورخين به او عيب
گرفتهاند كه نتوانستحلم سياسى خود را در مورد كوفه عملى كند،و
اگر مىكرد از نظر معنوى هم پيروز مىشد.معاويه معروف بود به حلم
سياسى.مردم مىرفتند به او فحش مىدادند،مىخنديد و در آخر پول
مىداد و آنها را جلب مىكرد.مىگفتند براى حكومتبهتر از اين ديگر
نمىشود پيدا كرد،حالا آدم بدى است آدم بدى باشد.امام حسن هم بر
همين اساس[تصميم به صلح گرفت،و گويى به مردم مىگفت]بسيار خوب،ما
اين آدم بد را آورديم كه كارها را خوب انجام دهد،حال ببينيد آن طور
كه شما انتظار داريد كه اين آدم بد كارها را خوب انجام دهد انجام
خواهد داد يا انجام نخواهد داد.هرگز معاويه به عنوان يك حاكم جائر
شناخته نشده بود،به عنوان يك مرد جاه طلب شناخته شده بود نه بيش از
آن. معاويه را واقعا دوران صلح امام حسن شناساند از نظر اينكه
چگونه حاكمى است.
-آيا امام حسين هم صلحنامه را امضا كردهاند يا خير؟و آيا ايشان
به صلح امام حسن اعتراضى داشتهاند يا خير؟
استاد:من جايى نديدهام كه امام حسين هم صلحنامه را امضا كرده
باشد،از باب اينكه ضرورتى نداشته كه امام حسين امضا كند،چون امام
حسين آن وقتبه عنوان يك نفر تابع بود و تسليم امام حسن،و هر چه كه
امام حسن مىكرد آن را قبول داشت و متعهد بود.حتى يك عدهاى كه با
صلح امام حسن مخالف بودند آمدند نزد امام حسين كه ما اين صلح را
قبول نداريم،آيا بياييم با تو بيعت كنيم؟فرمود:نه،هر چه برادرم حسن
كرده من تابع همان هستم. از نظر تاريخ،مسلم اين است كه امام حسين
صد در صد تابع امام حسن بود (9) ،يعنى كوچكترين ابراز
مخالفتى از امام حسين نسبتبه اين صلح ابراز نشده،و ديده نشده كه
جايى اعتراض كند كه من با اين صلح موافق نيستم و بعد كه ببيند امام
حسن مصمم به صلح است تسليم شود،نه،هيچ اعتراضى از او ديده نشده
است.
2- كه بحق هم شورش كرده بودند،يعنى اعتراضهايشان همه بجا
بود(سنيها هم،اكنون قبول دارند كه معترضين به عثمان اعتراضهايشان
بجا بود)و لهذا على عليه السلام در دوره خلافتش هم اينها را گرامى
مىداشت.در ميان معترضين و قتله عثمان افرادى مثل محمد بن ابى بكر
و مالك اشتر بودند،و اينها بعدها از خواص و از خصيصين امير
المؤمنين شدند چنانكه قبل از آن هم بودند.
3- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 240.
4- تاريخ طبرى،ج7/ص 300.
5- قيد كردند كه معاويه هيچ گاه توقع نداشته باشد كه امام حسن
او را«يا امير المؤمنين»خطاب كند.
6- تعبير اينجا«حكومت»است كه اين،تعبير فارسى آن است ولى عبارت
عربى«تسليم امر»است،يعنى كار به او واگذار مىشود.
7- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 74.
8- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 182.
9- از نظر تاريخ عرض مىكنيم و الا از نظر امامت كه ما
نمىتوانيم تفكيك كنيم.