مشكلات على عليه السلام
مشكلات على عليه السلام
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارىء الخلائق اجمعين و الصلوة
و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره
و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و
آله الطيبين الطاهرين المعصومين.اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم:
«و من كلام له عليه السلام:دعونى و التمسوا غيرى،فانا
مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و لا
تثبت عليه العقول،و ان الآفاق قد اغامت و المحجة قد
تنكرت.و اعلموا انى ان اجبتكم ركبتبكم ما اعلم.» (1)
مىدانيم كه على عليه السلام پيوسته در دوران
خلافتخلفا از بيان اين مطلب كه خلافت،حق طلق اوستخوددارى
نمىكرد،و در عين حال مىبينيم بعد از كشته شدن عثمان در
اثر يك انقلاب خونين عليه او،آنگاه كه مردم ريختند به خانه
على و دور او را گرفتند و اصرار فراوان كردند كه با او
بيعت كنند و وى زمام امور را به دست گيرد،على عليه السلام
امتناع كرد و از پذيرش خلافت كراهت داشت.
جملههايى كه عرض كردم در نهج البلاغه
است.مىفرمايد:«دعونى و التمسوا غيرى»مرا رها كنيد و
برويد دنبال كس ديگر.بعد خود امام علت امتناع خودش را
توضيح مىدهد،براى اينكه كسى تصور نكند كه-العياذ
بالله-امام خود را لايق خلافت،و بعد از پيغمبر،شايستهترين
فرد براى زمامدارى نمىداند.توضيح مىدهد كه اوضاع فوق
العاده آشفته است و يك آينده آشفتهتر در جلوى ماست.عبارت
اين است:«فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان»يعنى ما
جريانى را در پيش داريم كه اين جريان مشتبه است،رنگهاى
مختلف و چهرههاى گوناگون دارد،ما يك آينده روشنى در پيش
نداريم،آيندهاى داريم با چند چهره و چند رنگ مختلف. بعد
امام جملهاى دارد كه در آن جمله مطلب را بيان مىكند:«و
ان الآفاق قد اغامت»افقها را مه گرفته است،مثل وقتى كه مه
زياد پيدا مىشود و انسان جلوى چشم خودش را هم نمىبيند.«و
المحجة قد تنكرت»شاهراه به صورت كوره راه در آمده و
ناشناخته است و مردم ديگر شاهراه را تشخيص نمىدهند.ولى در
آخر يك جملهاى به عنوان اتمام حجت فرمود. فرمود:اين را هم
بدانيد كه اگر من زمام خلافت را به دست گيرم،آنچنان رفتار
مىكنم كه خودم مىدانم نه آنچنان كه شما مىخواهيد:«و
اعلموا ان ان اجبتكم ركبتبكم ما اعلم».اين بود كه در آخر
فرمود:مرا به حال خودم بگذاريد،فعلا اگر من مثل گذشته وزير
باشم بهتر است از اينكه امير باشم.
اين جملهها نشان مىدهد كه على عليه السلام مشكلات
فراوانى را در دوره خلافتخود پيش بينى مىكرد،همان
مشكلاتى كه بعد رخ داد و چهره نمود.آن مشكلات چه بود؟من در
اين يك جلسه نمىتوانم همه آن مشكلات را براى شما شرح
بدهم.بحث من درباره مشكل بزرگ على است.مىخواهم آن يك مشكل
را شرح بدهم.ساير مشكلات را به نحو اجمال براى شما عرض
مىكنم تا برسم به مشكلترين مشكل على و بزرگترين معضلهاى
كه على عليه السلام گرفتار آن شد.
مشكل كشته شدن عثمان(مشكل نفاق)
اولين مشكلى كه وجود داشت و على بر زمينه آن
مىفرمود:آينده بسيار مبهمى در پيش داريم،داستان كشته شدن
عثمان بود.على وارث خلافتى مىشد كه خليفه قبل از او را
انقلابيونى كه انقلاب كردهاند كشتهاند،حتى اجازه دفن او
را هم نمىدهند و اعتراضات فراوانى دارند.حال اين گروه
انقلابى به على پيوسته است.مردم ديگر چه نظرى دارند؟همه
مردم كه مثل اين انقلابيون فكر نمىكنند،و خود على فكرش نه
با انقلابيون مىخواند و نه با مخالفين انقلابيون و نه با
عامه مردم.از يك طرف عثمان است و اطرافيان عثمان و آنهمه
اجحافها و بىعدالتيها و ستمگريها و آنهمه اعطاء امتيازات
به خويشاوندها،و از طرف ديگر گروههايى خشمناك و عصبانى از
حجاز و مدينه و بصره و كوفه و مصر،از همه جا آمدهاند
معترض و منتقد.عثمان هم تسليم نمىشود.على سفير است ميان
انقلابيون و عثمان،كه اين هم جريان عجيبى دارد.على با روش
عثمان مخالف است و در عين حال مخالف است كه باب خليفهكشى
باز شود،نمىخواهد خليفه را بكشند كه باب فتنه بر روى
مسلمين باز گردد،كه اين داستان مفصلى دارد (2)
.نسبتبه عثمان منتقد است و كوشش دارد او را از راهى كه
مىرود منصرف كند و به راه راستبياورد،بلكه آتش انقلابيون
خاموش شود و فتنه بخوابد.نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر
شدند[از راه خود منصرف شوند]و نه انقلابيون دست از انقلاب
خودشان برداشتند.نتيجهاش همين شد.
على مىدانست كه مساله قتل عثمان مسالهاى خواهد بود[كه
موجب فتنه خواهد شد] خصوصا با توجه به اين نكته بسيار عجيب
كه ما فقط امروز مىبينيم علماى اجتماع يعنى جامعه شناسان
و مورخين محققى كه در تاريخ اسلام مطالعه كردهاند آن را
كشف كردهاند-و مىبينيم نهج البلاغه هم اين مطلب را توضيح
مىدهد-كه در قتل عثمان بعضى از طرفداران خود عثمان نيز
دست داشتند،آنها هم مىخواستند عثمان كشته شود،فتنه در
دنياى اسلام بپا گردد و آنها از اين آب گل آلود استفاده
كنند(اينها در متن نهج البلاغه است).مخصوصا معاويه در قتل
عثمان كاملا دست داشت،باطنا كوشش مىكرد اين فتنه بالا
بگيرد،عثمان كشته شود تا او از كشته شدن عثمان بهرهبردارى
كند.اين يك مشكل،كه ديگر بيش از اين نمىتوانم دربارهاش
بحث كنم.
مخالفان على با مخالفان پيغمبر اين تفاوت را داشتند كه
مخالفان پيغمبر عدهاى بودند كافر و بتپرست و در زير شعار
بتپرستى با پيغمبر مبارزه مىكردند،منكر خدا و توحيد
بودند و انكار خدا و توحيد را هم علنى
مىگفتند،تحتشعار«اعل هبل»زنده باد هبل،با پيغمبر مبارزه
مىكردند،پيغمبر هم شعار روشنى داشت:«الله اعلى و اجل»از
همه بزرگتر خداست.اما على با يك طبقه داناى بىدين مواجه
شده است كه متظاهر به اسلاماند ولى مسلمان واقعى
نيستند،شعارهايشان شعارهاى اسلامى است و هدفهايشان بر ضد
اسلام.پدر معاويه كه ابوسفيان است در زير شعار«اعل هبل»به
جنگ پيغمبر مىآيد،لهذا كار پيغمبر در مبارزه با او آسان
است.پسرش معاوية بن ابى سفيان همان روح ابو سفيانى و همان
هدفهاى ابو سفيانى را دارد اما در زير شعار آيه قرآن: من
قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا (3) .هر كسى
كه مظلوم كشته شد خدا براى اولياء او(خويشاوندان نزديك
او)يك قدرتى داده است،حق داده است كه خون مقتول خودشان را
مطالبه كنند.شعار،خيلى شعار خوبى است.حال كسى نيست كه از
معاويه بپرسد كه ولى شرعى خون عثمان كيست؟يك كسى كه در
چهار شتبالاتر با تو انتساب پيدا مىكند،مطالبه خون او به
تو چه مربوط است؟!عثمان پسر دارد، خويشاوندان نزديكتر از
تو دارد،و ثانيا به على چه مربوط كه عثمان كشته شده
است؟!اما يك مرد دغلبازى مثل معاويه به اين حرفها كارى
ندارد،او مىخواهد از اين وسيله استفاده كند.
معاويه قبلا به جاسوسهاى خود در اطراف عثمان سپرده بود
كه هر وقتخليفه كشته شد، فورا پيراهن خون آلود او را براى
من به شام بفرستيد.تا عثمان كشته شد نگذاشتند كه خون
پيراهن او خشك بشود،همان پيراهن خون آلود را با انگشت زن
عثمان (4) فرستادند براى معاويه.ديگر معاويه
قند در دلش آب مىشد.دستور داد انگشتهاى بريده زن عثمان را
كنار منبرش آويزان كردند:«ايها الناس!دنيا را ظلم
گرفت،اسلام از دست رفت،اين انگشتهاى بريده زن خليفه
است».و دستور داد پيراهن عثمان را روى چوبى بلند كردند و
بردند در مسجد يا جاى ديگر.خودش رفت آنجا نشست،شروع كرد به
گريه كردن بر خليفه مظلوم.مدتها روضه عثمان در شام خواند و
از مردم اشك گرفت و مردم را آماده كرد كه برويم براى
خونخواهى عثمان.از چه كسى خون عثمان را بايد بگيريم؟از على
بايد بگيريم،على با اين انقلابيون كه با او بيعت كردند
همدستبود،اگر همدست نبود چرا اينها الآن در لشكر على
هستند؟اين يك مشكل بزرگ.دو جنگ جمل و صفين را همين مشكل از
طرف اشخاص بدخواه به وجود آورد. اين دو جنگ به اين بهانه
بپا شد.
انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت
مشكلات ديگرى على عليه السلام داشت كه مربوط به روش
خودش بود از يك جهت،و تغييرى كه مسلمين پيدا كرده بودند از
جهت ديگر.على مردى بود انعطاف ناپذير.بعد از پيغمبر سالها
بود كه جامعه اسلامى عادت كرده بود به امتياز دادن به
افراد متنفذ،و على عليه السلام در اين زمينه يك صلابت
عجيبى نشان مىداد.مىگفت:من كسى نيستم كه از دالتيك سر
مو منحرف شوم.حتى اصحابش مىآمدند مىگفتند:آقا!يك مقدار
انعطاف داشته باشيد.مىگفت:«اتامرونى ان اطلب النصر
بالجور...و الله ما اطور به ما سمر سمير» (5)
از من تقاضا مىكنيد كه پيروزى و موفقيت در سياست را به
قيمتستمگرى و پايمال كردن حق مردم ضعيف به دست
آورم؟!...به خدا قسم تا شبى و روزى در دنيا هست،تا
ستارهاى در آسمان در حركت است،چنين چيزى عملى نيست.
صراحت و صداقت در سياست
مشكل سوم خلافت او مساله صراحت و صداقت او در سياستبود
كه اين را هم باز عدهاى از دوستانش
نمىپسنديدند،مىگفتند:«سياست اينهمه صداقت و صراحتبر
نمىدارد،يك مقدار خدعه و دغلبازى هم بايد در آن قاطى
كرد.چاشنى سياست دغلبازى است»(اينهايى كه عرض مىكنم
تمامش در نهج البلاغه است)و حتى بعضى مىگفتند:على سياست
ندارد، معاويه را ببين چقدر سياستمدار است!
مىفرمود:
و الله ما معاوية بادهى منى،و لكنه يغدر و يفجر،و لو لا
كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس،و لكن كل غدرة فجرة و كل
فجرة كفرة و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة (6)
.
به خدا قسم اشتباه مىكنيد،معاويه از من زيركتر نيست،او
دغلباز است،فاسق است،من نمىخواهم دغلبازى كنم،من
نمىخواهم از جاده حقيقت منحرف شوم،فسق و فجور مرتكب
بشوم.اگر نبود كه خداى تبارك و تعالى دغلبازى را دشمن
مىدارد،آنوقت مىديديد كه زرنگترين مردم دنيا على
است.دغلبازى فسق است،فجور است،و اين گونه فجورها كفر است و
من مىدانم كه هر فريبكارى در قيامت محشور مىشود در حالى
كه يك پرچمى دارد(ظاهرا مقصود اين است كه فريب خوردگان هم
در زير پرچم فريب دهنده هستند).
خوارج،مشكل اساسى على عليه السلام
مشكل اساسى كه من مىخواهم عرض كنم،كه همه اينها مقدمه
براى اين مطلب بود،اين است:در زمان پيغمبر اكرم،طبقهاى كه
پيغمبر اكرم به وجود آورد،صرفا طبقهاى نبود كه يك انقلاب
بپا شود و عدهاى در زير پرچمى جمع بشوند.پيغمبر طبقهاى
را تعليم داد،متفقهشان كرد،قدم به قدم جلو آورد،تعليم و
تربيت اسلامى را تدريجا در روح اينها نفوذ داد.پيغمبر
سيزده سال در مكه بود،انواع زجرها و شكنجهها و رنجها از
مردم قريش متحمل شد ولى همواره دستور به صبر مىداد.هر چه
اصحاب مىگفتند:يا رسول الله!آخر اجازه دفاع به ما
بدهيد،ما چقدر متحمل رنجبشويم،چقدر از ما را اينها بكشند
و زجركشمان كنند،چقدر ما را روى اين ريگهاى داغ حجاز
بخوابانند و تخته سنگها را روى سينههاى ما بگذارند،چقدر
ما را شلاق بزنند،پيغمبر اجازه جهاد و دفاع نمىداد.در آخر
فقط اجازه مهاجرت داد كه عدهاى به حبشه مهاجرت كردند،و
مهاجرت سودمندى هم بود.پيغمبر در مدت اين سيزده سال چه
مىكرد؟تربيت مىكرد،تعليم مىداد،يعنى هسته اصلى اسلام را
به وجود مىآورد.آن عدهاى كه شايد هنگام مهاجرت حدود هزار
نفر بودند،عدهاى بودند كه با روح اسلام آشنا بودند و
اكثريت آنها تربيتشان هم تربيت اسلامى بود.شرط اولى يك
نهضت،وجود يك كادر تعليمى و تربيتى است كه از يك عده افراد
تعليم داده شده و تربيتشده و آشنا با اصول و هدف و تاكتيك
مرام به وجود آمده باشد.اينها را مىشود به صورت يك هسته
مركزى به وجود آورد و بعد ديگران كه ملحق مىشوند شاگردهاى
اينها باشند و خودشان را با اينها تطبيق بدهند. سر موفقيت
اسلام اين بود.
بنا بر اين تفاوتهاى ميان وضع على عليه السلام و وضع
پيغمبر صلى الله عليه و آله يكى اين بود كه پيغمبر با مردم
كافر،يعنى با كفر صريح،با كفر مكشوف و بى پرده روبرو
بود،با كفرى كه مىگفت من كفرم،ولى على با كفر در زير پرده
يعنى با نفاق روبرو بود،با قومى روبرو بود كه هدفشان همان
هدف كفار بود اما در زير پرده اسلام،در زير پرده قدس و
تقوا،در زير لواى قرآن و ظاهر قرآن.و تفاوت دوم اين بود كه
در دوره خلفا،مخصوصا در دوره عثمان،آن مقدارى كه بايد و
شايد دنبال تعليم و تربيتى را كه پيغمبر گرفته بود
نگرفتند.فتوحات اسلامى زيادى صورت گرفت.فتوحات به تنهايى
كارى نمىتواند بكند.پيغمبر سيزده سال در مكه ماند و اجازه
نداد كه مسلمين حتى از خودشان دفاع كنند،چون افراد هنوز
لايق اين دفاع و جهاد نبودند.اگر دستبه جهاد و فتوحات هم
بايد زد،به تناسب توسعه فرهنگ و ثقافت اسلامى است،يعنى
همين طور كه از يك طرف فتوحات تازه مىشود بايد به موازات
آن،فرهنگ و ثقافت اسلامى هم توسعه پيدا كند،مردمى كه به
اسلام مىگروند و حتى آنها كه مجذوب اسلام مىشوند،اصول و
حقايق و اهداف اسلام،پوسته و هسته اسلام،همه اينها را
بفهمند و بشناسند.ولى در اثر اين غفلتى كه در زمان خلفا
صورت گرفت،يكى از پديدههاى اجتماعى كه در دنياى اسلامى رخ
داد اين بود كه طبقهاى در اجتماع اسلامى پيدا شد كه به
اسلام علاقهمند بود،به اسلام مؤمن و معتقد بود اما فقط
ظاهر اسلام را مىشناخت،با روح اسلام آشنا نبود،طبقهاى كه
هر چه فشار مىآورد فقط روى مثلا نماز خواندن بود نه روى
معرفت،نه روى شناسايى اهداف اسلامى.يك طبقه مقدس مآب و
متنسك و زاهد مسلك در دنياى اسلام به وجود آمد كه
پيشانيهاى اينها از كثرت سجود پينه بسته بود،كف دستها و سر
زانوهاى اينها از بس كه در روى زمينها(نه در روى
فرشها)سرها را به سجده گذاشته بودند و دستها و زانوها را
روى خاكها و شنها قرار داده بودند و سجدههاى!600 بسيار
طولانى(يك ساعته و دو ساعته و پنجساعته)كرده بودند پينه
بسته بود.وقتى كه على عليه السلام ابن عباس را سراغ اينها
فرستاد آنگاه كه همينها عليه على عليه السلام طغيان و شورش
كرده بودند،هنگامى كه آمد خبر آورده،اين طور توضيح
داد:«لهم جباه قرحة لطول السجود». پيشانيهايشان از كثرت
سجده مجروح شده است،«و ايد كثفنات الابل»دستهايى كه مثل
زانوى شتر پينه بسته است.«عليهم قمص مرحضة»لباسهاى كهنه
زاهد مآبانه به تن دارند،«و هم مشمرون» (7) از
همه بالاتر قيافه مصمم و تصميم قاطع اينهاست.حالا آب بيار
حوض پر كن!
يك چنين طبقهاى،يعنى طبقه متنسك جاهل،طبقه متعبد
جاهل،طبقه خشكه مقدس در دنياى اسلام به وجود آمد كه با
تربيت اسلامى آشنا نيست ولى علاقهمند به اسلام است،با روح
اسلام آشنا نيست ولى به پوست اسلام چسبيده است،محكم هم
چسبيده است.على اين طبقه را اين گونه توصيف مىكند:
جفاة طغام عبيد اقزام،جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل
شوب ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب...ليسوا من
المهاجرين و الانصار و لا من الذين تبوؤا الدار و الايمان
(8) .
يك مردمى خشن،جفاة،فظ غليظ القلب،ولى روحيههايى
پست،مردمانى برده صفت،روحشان آقا نيست،در روح اينها آقايى
وجود ندارد،از اراذل مردم هستند،معلوم نيست از كدام
گوشهاى پيدا شدهاند،يكى از اين گوشه آمده،يكى از آن
گوشه(يك مردم بىبنهاى،يك مردم بىبوتهاى،معلوم نيست از
كجا آمدهاند،مردمى كه تازه بايد بيايند در كلاس اول اسلام
بنشينند و درس اسلام را ياد بگيرند،سواد ندارند،معلومات
ندارند،قرآن را نمىدانند چيست، معنى قرآن را
نمىفهمند،سنت پيغمبر را نمىفهمند)اينها بايد تعليم
بشوند،تربيتبشوند، اينها تعليم و تربيت اسلامى پيدا
نكردهاند.اينها جزء مهاجرين و انصار كه پيامبر آنها را
تربيت كرد كه نيستند،يك مردمى[هستند]كه تربيت اسلامى
ندارند.
على عليه السلام در شرايطى خلافت را به دست مىگيرد كه
چنين طبقهاى هم در ميان مسلمين وجود دارد و در همه جا
هستند،در لشكريان خودش هم از اين طبقه وجود دارند. جريان
جنگ صفين و حيله معاويه و عمرو عاص-كه مكرر شنيدهايد-پيش
مىآيد.آن ساعتى كه اينها احساس مىكنند كه دارند شكست
مىخورند و شكستشان شكست نهايى است،نقشه مىكشند كه از
همين طبقه استفاده كنند.دستور مىدهند قرآنها را بالاى
نيزه مىكنند:ايها الناس!همه ما اهل قرآنيم،همه ما اهل
قبله هستيم،چرا مىجنگيد؟اگر مىخواهيد بجنگيد پس بيايد
اين قرآنها را بزنيد.فورا همين طبقه دست از جنگ
كشيدند،گفتند ما با قرآن نمىجنگيم.آمدند خدمت على عليه
السلام كه ديگر قضيه حل شد،قرآن به ميان آمد،حالا كه قرآن
به ميان آمده ديگر جنگ معنى ندارد.على فرمود:مگر شما
نمىدانيد كه از روز اول سخن من به اينها اين است كه
بياييد ما بر اساس قرآن حكومت و قضاوت كنيم،ببينيم حق با
كيست؟اينها دروغ مىگويند،اينها قرآن را به ميان
نياوردهاند،جلد و كاغذ قرآن را سپر قرار دادهاند براى
اينكه بعد باز عليه قرآن قيام كنند،اهميت ندهيد،من امام
شما هستم،من قرآن ناطق شما هستم،بزنيد برويد
جلو.گفتند:عجب!چه حرفها مىزند؟!ما تا به حال تو را آدم
خوبى مىدانستيم و مىگفتيم تو آدم خوبى هستى،معلوم شد تو
هم آدم جاهطلبى هستى، يعنى ما برويم با قرآن
بجنگيم؟!خير،نمىجنگيم،بسيار خوب،شما نجنگيد.
مالك اشتر مشغول پيشروى بود.گفتند:فورا فرمان بده كه
مالك اشتر برگردد كه ديگر جنگ با قرآن روانيست.فشار زياد
آوردند.على عليه السلام پيغام داد مالك برگرد.مالك بر
نگشت، گفت:آقا اجازه بدهيد،يكى دو ساعت ديگر بيشتر باقى
نمانده است،شكست نهايى نصيب اينها مىشود.آمدند كه مالك بر
نمىگردد.گفتند:يا مالك را برگردان يا همين جا با اين
شمشيرهاى خودمان(بيست هزار نفر بودند)قطعه قطعهات
مىكنيم.تو دارى با قرآن مىجنگى؟!على پيغام داد،مالك اگر
مىخواهى على را زنده ببينى برگرد.قضيه حكمين پيش
آمد،گفتند:دو نفر حكم(داور)معين كنيم،حالا ديگر قرآن به
ميان آمده.بسيار خوب،داور معين كنيم.آنها عمرو عاص شيطان
را معين كردند.على،ابن عباس عالم دانشمند زيرك را پيشنهاد
كرد.گفتند.خير،ابن عباس پسر عمويت است،قوم و خويش توست،ما
بايد كسى را انتخاب كنيم كه با تو قوم و خويش
نباشد.فرمود:مالك اشتر.گفتند:نه،ما مالك!602 اشتر را قبول
نداريم.چند نفر ديگر را هم قبول نكردند.گفتند:ما فقط ابو
موسى اشعرى را قبول داريم.حالا ابو موسى كيست؟آيا جزء
لشكريان على است؟نه،ابو موسى كسى است كه قبلا حاكم كوفه
بوده و على عليه السلام او را از حكومت كوفه معزول كرده
است.يك آدمى است كه اصلا در دلش با على عليه السلام دشمنى
دارد.ابو موسى را آوردند.ابو موسى هم گول عمرو عاص را خورد
و آن حقهاى كه به بازى شبيهتر بود از امر جدى و مكرر
شنيدهايد رخ داد.
وقتى كه فهميدند گول خوردهاند،گفتند اشتباه كرديم.حالا
كه مىگويند اشتباه كرديم،اقرار آن اشتباهشان اشتباه ديگرى
است.نگفتند اشتباه كرديم آن روزى كه از جنگ با معاويه
ستبرداشتيم و ما بايد مىجنگيديم،اين،جنگ با قرآن
نبود،جنگ له قرآن بود نه عليه قرآن. گفتند:نه،آن
درستبود.و نگفتند اشتباه كرديم كه ابو موسى را معين
كرديم،بايد تسليم ابن عباس مىشديم يا مالك اشتر را
مىفرستاديم.گفتند:اساسا اينكه ما قبول كرديم در دين خدا
دو تا انسان بيايند داورى كنند كفر است.در قرآن مىفرمايد:
ان الحكم الا لله (9) حكم منحصرا مال خداست.چون
قرآن گفته حكم منحصرا مال خداست،هيچ انسانى حق داورى
ندارد.پس اساسا داور معين كردن،كفر و شرك بوده است.همهمان
كافر شديم.ما كه توبه كرديم:«استغفر الله ربى و اتوب
اليه».آمدند سراغ على:على!تو هم كه مثل ما كافر شدى،تو هم
استغفار كن. (حالا ببينيد مشكل چيست؟معاويه مشكل على
استيا اين خشكه مقدسها؟)عمروعاص مشكل على استيا اين
خشكه مقدسها؟)فرمود:شما اشتباه مىكنيد،حكميت كفر نيست،
معنى آيه را شما نمىدانيد،«ان الحكم الا لله»يعنى قانون
فقط از ناحيه خدا بايد وضع بشود يا كسى كه خدا به او اجازه
داده است.ما كه نخواستيم كسى ديگر بيايد برايمان قانون
معين كند.ما گفتيم قانون،قانون قرآن،دو نفر بيايند مطابق
قرآن داورى كنند،خدا كه نمىآيد در اختلافات افراد داورى
كند!گفتند:حرف همين است و همين.على فرمود:من هرگز گناهى را
كه مرتكب نشدهام اقرار نمىكنم و هرگز چيزى را كه خلاف
شرع نيست نمىگويم خلاف شرع بوده است.من چطور بيايم به خدا
و پيغمبر دروغ ببندم،بگويم حكم قرار دادن،داور قرار دادن
در اختلافات،خلاف شرع و كفر است،خير، كفر نيست،شما هر كارى
مىخواهيد بكنيد.
رفتار على عليه السلام با خوارج
راهشان را با على عليه السلام جدا كردند.فرقهاى شدند
به نام«خوارج»يعنى شورشيان بر على.اينها شروع كردند خون
دل به دل على وارد كردن.و على تا وقتى كه اينها قيام
مسلحانه نكرده بودند با آنها مدارا كرد حد اكثر مدارا،حتى
حقوق اينها را از بيت المال قطع نكرد، آزادى اينها را
محدود نكرد.جلوى چشم ديگران مىآمدند به او جسارت و اهانت
مىكردند و على حلم مىورزيد.على بالاى منبر صحبت
مىكرد،يكى از اينها پارازيت مىداد.روزى على بالاى منبر
بود،شخصى سؤالى كرد،على بالبداهه يك جواب بسيار عالى به او
داد كه اسباب حيرت و تعجب همه شد و شايد همه تكبير
گفتند.يكى از اين خارجيها آنجا بود،گفت:«قاتله الله ما
افقهه»خدا بكشد اين را،چقدر ملاست؟!اصحابش خواستند كه
بريزند به سر او،فرمود: چكارش داريد؟يك فحشى به من داده،حد
اكثر اين است كه يك فحشى به او بدهيد،نه،كارى به او نداشته
باشيد.
على مشغول نماز خواندن است،نماز جماعت مىخواند،در حالى
كه خليفه مسلمين است(اين چه حلمى است از على؟!).اينها به
على اقتدا كه نمىكردند،مىگفتند على مسلمان نيست،على كافر
و مشرك است.در حالى كه على مشغول قرائتحمد و سوره بود،يكى
از اينها به نام ابن الكواب آمد با صداى بلند اين آيه قرآن
را بخواند: و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت
ليحبطن عملك (10) .
خطاب به پيغمبر است:اى پيغمبر!به تو وحى شده است و به
پيغمبران پيشين هم وحى شده است،اگر تو هم مشرك بشوى تمام
اعمالت هدر رفته است،يا آن پيغمبران هم اگر مشرك بشوند
تمام اعمالشان هدر رفته است.اين آيه را
خواند،خواستبگويد:على!ما قبول داريم كه اولين مسلمان تو
هستى،سابقهات در اسلام چنين است،خدماتت چنين است،عبادت
چنين است،اما چون مشرك شدى و براى خدا شريك قائل شدى،در
نزد خدا هيچ اجرى ندارى. على چگونه رفتار مىكند؟على به
حكم اينكه: و اذا قرىء القرآن فاستمعوا له و انصتوا
(11) .
يعنى هر وقت ديديد قرآن مىخوانند استماع كنيد،گوش
كنيد،تا او شروع كرد به خواندن اين آيه،سكوت كرد و گوش
كرد.وقتى كه تمام كرد،نماز را ادامه داد.تا ادامه داد،دو
مرتبه همان آيه را تكرار كرد.باز على سكوت كرد و آيه او را
گوش كرد.وقتى او تمام كرد،نماز را ادامه داد.بار سوم يا
چهارم كه او شروع كرد،ديگر على اعتنا نكرد و اين آيه را
خواند: فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون
(12) و نمازش را ادامه داد.
اصول مذهب خوارج
آيا خوارج به اين مقدار قناعت كردند؟اگر قناعت
مىكردند،مشكل بزرگى براى على نبودند. كم كم دور هم جمع
شدند،جمعيت و حزبى تشكيل دادند بلكه فرقهاى تشكيل
دادند،يك فرقه اسلامى(اينكه مىگويم«اسلامى»نه واقعا جزء
مسلمانان هستند،اينها از نظر ما كافرند)و مذهبى در دنياى
اسلام ابداع كردند،براى مذهب خودشان اصول و فروعى
ساختند،گفتند: كسى از ماست كه اولا معتقد باشد كه هم عثمان
كافر است،هم على،هم معاويه،و هم كسانى كه به حكميت تسليم
شدند،خود ما هم كافر شديم ولى ما توبه كرديم،و فقط هر كسى
كه توبه كند مسلمان است.همچنين گفتند:امر به معروف و نهى
از منكر شرط ندارد،در مقابل هر امام جائر و هر پيشواى
ظالمى در هر شرايطى بايد قيام كرد و لو با يقين به اينكه
قيام بىفايده است.اين هم يك چهره خشن عجيبى به اينها داد.
اصل ديگرى كه براى مذهب خودشان تاسيس كردند كه باز حاكى
از تنگنظرى و جهالت اينها بود،اين بود كه گفتند:اساسا عمل
جزء ايمان است و ايمان منفك از عمل نداريم.مسلمان به
گفتن:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول
الله»مسلمان نيست.مسلمان اگر نمازش را خواند،روزهاش را
گرفت،شراب نخورد،قمار نكرد،زنا نكرد،دروغ نگفت،و اگر از هر
گناه كبيرهاى پرهيز كرد،تازه اول اسلامش است.و اگر مسلمان
يك دروغ بگويد،اصلا او كافر است،نجس است و مسلمان نيست.اگر
يك بار غيبت كند يا شراب بخورد،از دين اسلام خارج
است.مرتكب كبيره را از دين اسلام خارج دانستند.نتيجه اين
شد كه فقط خودشان(اين مقدسها)در دنيا مسلمانند،[گويى
مىگفتند]در زير اين قبه آسمان غير از ما ديگر مسلمانى
وجود ندارد.و يك سلسله اصول ديگر كه براى خودشان ساختند.
چون يكى از اصول خوارج اين بود كه امر به معروف و نهى
از منكر واجب است و هيچ شرطى هم ندارد و در مقابل هر امام
جائرى بايد قيام كرد و على عليه السلام را جزء كفار
مىدانستند، گفتند پس راهى نمانده غير از اينكه ما بايد
عليه على قيام كنيم.ناگهان در بيرون[شهر]خيمه زدند و رسما
ياغى شدند.در ياغى شدنشان هم از اصول بسيار خشك و خشنى
پيروى مىكردند،مىگفتند:ديگران مسلمان نيستند،چون مسلمان
نيستند،از آنها نمىتوانيم زن بگيريم و به آنها نبايد زن
بدهيم،ذبايح آنها(يعنى گوشتى كه آنها ذبح مىكنند)حرام
است،از قصابى آنها نبايد بخريم،و بالاتر اينكه كشتن زنان و
اطفال آنها جايز است.
آمدند بيرون[شهر].چون همه مردم ديگر را جايز القتل
مىدانستند شروع كردند به كشتار و غارت كردن.وضع عجيبى
شد.يكى از صحابه پيغمبر با زنش مىگذشت در حالى كه آن زن
حامله بود.از او خواستند كه از على تبرى بجويد.اين كار را
نكرد.كشتندش،شكم زنش را هم با نيزه دريدند،گفتند شما
كافريد.و همينها از كنار يك نخلستان مىگذشتند(نخلستان
متعلق به كسى بوده كه مال او را محترم مىدانستند)يكى از
اينها دستبرد و يك خرما به دهانش گذاشت.چنان به او نهيب
زدند كه خدا مىداند.گفتند:به مال برادر مسلمانت تجاوز
مىكنى؟!
برخورد على عليه السلام با خوارج
كارشان به جايى كشيد كه على عليه السلام آمد در مقابل
اينها اردو زد.ديگر نمىشد آزادشان گذاشت.ابن عباس را
فرستاد برود با آنها سخن بگويد.همانجا بود كه ابن عباس
برگشت گفت: پيشانيهايى ديدم پينه بسته از كثرت عبادت،كف
دستها مثل زانوى شتر است،پيراهنهاى كهنه زاهد مآبانه و
قيافههاى بسيار جدى و مصمم.ابن عباس كارى از پيش نبرد.خود
على عليه السلام رفتبا آنها صحبت كرد.صحبتهاى حضرت مؤثر
واقع شد.از آن عده كه دوازده هزار نفر بودند،هشت هزار
نفرشان پشيمان شدند.على عليه السلام پرچمى را به عنوان
پرچم امان نصب كرد كه هر كس زير اين پرچم بيايد در امان
است.آن هشت هزار نفر آمدند ولى چهار هزار نفر ديگرشان
گفتند محال و ممتنع است.على هم شمشير به گردن اين مقدسينى
كه پيشانىشان پينه بسته بود گذاشت،تمام اينها را از دم
شمشير گذارند و كمتر از ده نفر آنها نجات پيدا كردند كه
يكى از آنها عبد الرحمن بن ملجم،اين آقاى مقدس بود.
على عليه السلام در نهج البلاغه جملهاى دارد(على موجود
عجيبى است.اصلا عظمت على اينجا ظاهر مىشود)مىگويد:«انا
فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى بعد ان
ماج غيهبها و اشتد كلبها» (13) اين من بودم و
فقط من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،و غير از من احدى
قادر نبود كه چشم اين فتنه را بكند(فتنه اين خشكه
مقدسها)،غير از من احدى از مسلمين جرات نمىكرد كه شمشير
به گردن اينها بگذارد.چون طبقه به اصطلاح مقدس مآب را فقط
دو طبقه مىتوانند بكشند:يكى طبقهاى كه به اسلام و خدا
معتقد نيست، مثل اينكه اصحاب يزيد آمدند امام حسين را
كشتند.ولى اينكه طبقهاى كه خودشان مسلمان باشند جرات كنند
در مقابل اين طبقه حرفى بزنند و كارى كنند،كار هر كس نيست،
شير افكن است،بصيرتى مىخواهد مثل بصيرت على كه خطر اينها
را براى دنياى اسلام احساس كند(حال عرض مىكنم على چه
احساسى كرده بود،از كلام خود على استنباط مىكنند)،آنها از
اين طرف ذكر خدا بگويند،قرآن بخوانند،و على از آن طرف
شمشير بزند و قلع و قمعشان كند.بصيرتى فقط مثل بصيرت على
مىخواهد.فرمود:«و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى»هيچ
مسلمان ديگر،هيچ يك از صحابه پيغمبر چنين جراتى را به خود
نمىداد كه به روى اينها شمشير بكشد،ولى من كشيدم و افتخار
مىكنم كه كشيدم.مىگويد: «بعد ان ماج غيهبها»[چشم اين
فتنه را در آوردم]پس از آنكه درياى ظلمت داشت موج مىزد و
موج تاريكى بالا گرفته بود (14) «و اشتد
كلبها».اين جمله عجيب است:و كلبش داشت فزونى مىگرفت.كلب
يعنى هارى.سگ وقتى كه هار مىشود و به اصطلاح عاميانه
ديوانه مىشود، بيمارى خاصى پيدا مىكند.وقتى كه اين حيوان
اين بيمارى را پيدا مىكند،ديگر آشنا و غير آشنا و صاحب و
غير صاحب نمىشناسد،به هر انسانى يا حيوانى كه مىرسد گاز
مىگيرد و نيش خودش را در بدن او فرو مىكند و بعد،از لعاب
دهان او ميكروب اين بيمارى وارد خون طرف مىشود و بعد از
مدتى او هم هار مىشود.يعنى يك سگ هار اگر يك اسب را
بگزد،آن اسب بعد از مدتى هار مىشود،اگر يك انسان را هم
بگزد،آن انسان بعد از مدتى هار مىشود. على عليه السلام
مىگويد:اين مقدس مآبها به صورت يك سگ هار در آمده بودند
و مانند سگ هار با هر كس تماس مىگرفتند او را هم مثل
خودشان هار مىكردند.همين طور كه اگر مردم ببينند يك سگ
هار شده است،هر كسى به خودش حق مىدهد كه او را اعدام كند
براى اينكه نگزد و ديگران را هار نكند،من اين سگهاى هار را
ديدم،و ديدم چارهاى غير از اعدام اينها نيست،اگر نه،طولى
نمىكشد كه بيمارى هارى خودشان را به جامعه اسلامى سرايت
مىدهند و جامعه اسلامى را در جمود و تقشر و تحجر و حماقت
و نادانى فرو مىبرند. من خطر[براى]اسلام را پيش بينى
مىكردم.من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،غير از من
احدى جرات چنين كارى را نداشت،پس از آنكه موج تاريكى و
شبهه و شك درباره اينها بالا گرفته بود و هارى اينها فزونى
يافته بود و روز به روز به ديگران سرايت مىكرد.
مميزات خوارج
خوارج مميزاتى داشتند.يكى از مميزات اينها همان مساله
شجاعت و فداكارى زياد اينها بود. چون روى عقيده كار
مىكردند،فداكار بودند،و عجيب هم فداكار بودند.داستانهاى
عجيبى از فداكاريهاى اينها هست.خاصيت دومشان اين بود كه
اينها متنسك بودند يعنى متعبد بودند، زياد عبادت
مىكردند.اين آن چيزى بود كه ديگران را زياد به شك و شبهه
مىانداخت كه على فرمود:غير از من كسى ديگر جرات نمىكرد
اينها را بكشد.خاصيتسومى كه اينها داشتند همان جهالت و
نادانىزياد اينها بود.امان از جهالت و نادانى كه بر سر
اسلام از جهالت و نادانى چه آمده است؟!نهج البلاغه كتاب
عجيبى است،در هر جهت كتاب عجيبى است:توحيدش عجيب
است،موعظهاش عجيب است،دعا و عبادتش عجيب است،تحليل تاريخ
زمان خودش هم عجيب است.على عليه السلام وقتى معاويه يا
عثمان يا خوارج و يا ساير جريانها را تحليل مىكند،عجيب
تحليل مىكند.از جمله درباره خوارج اين طور مىفرمايد:«ثم
انتم شرار الناس»شما بدترين مردم هستيد.به اين مقدس
مآبها مىگويد:شما بدترين مردم هستيد. چرا؟ما اگر باشيم
مىگوييم:اى آقا،بالاخره هر چه باشد آدمهاى بىضررى
هستند،آدمهاى خوبى هستند.مااين جور آدمها را مىگوييم
آدمهاى خوب.از نظر ما اينها آدمهاى خوب هستند.ولى آيا
مىدانيد چرا على مىگويد شما بدترين مردم هستيد؟جمله بعدش
اين است: «و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تهيه»شما
به اين دليل بسيار مردم بدى هستيد كه تيرهايى هستيد در
دستشيطانها،شيطان شما را به منزله تير قرار مىدهد،در
كمان خودش مىگذارد و هدف خود را مىكوبد.على عليه السلام
مىگويد:شما ابزار بسيار قاطعى هستيد در دستشياطنها.و اين
را هم توجه داشته باشيد كه در زمان على عليه السلام يك
طبقه منافق امثال عمرو عاص و معاويه پيدا شده بودند كه
اينها عالم و دانا بودند و واقعيتها را مىدانستند.و الله
على را از ديگران بهتر مىشناختند.اين شهادت تاريخ است كه
معاويه به على ارادت داشت و با او مىجنگيد.(دنيا
طلبى،حرص،عقده روحى داشتن،از اينها غافل نمائيد).دليلش اين
است كه بعد از شهادت على عليه السلام هر كس از صحابه نزديك
على[نزد او مىآمد]به او مىگفت:على را براى من توصيف
كن.وقتى توصيف مىكردند، اشكهايش جارى مىشد و
مىگفت:هيهات كه ديگر روزگار مانند على انسانى را بياورد.
افرادى بودند مثل عمرو عاص و معاويه كه على و حكومت على
را مىشناختند،هدفهاى على را مىدانستند اما دنيا طلبى
امانشان نمىداد.اين طبقه زيرك منافق هميشه از اين خشكه
مقدسها به عنوان يك تير براى زدن هدفهاى خودشان استفاده
مىكردند،و اين جريان هميشه در دنيا ادامه دارد.اين مشكل
بزرگ على هميشه در دنيا هست.هميشه منافق هست، الآن هم و
الله معاويه و عمرو عاص هست در لباسهاى گوناگون،و هميشه
ابن ملجمها و خشكه مقدسها و تيرهايى كه ابزار
دستشيطانها مىباشند هستند،هميشه آمادهها براى!609 گول
خوردنها و تهمت زدنها هستند كه مثل على را بگويند كافر
شد،مشرك شد.يك كسى درباره ابن سينا گفته بود كه ابن سينا
كافر است (15) .ابن سينا اين رباعى را گفت:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود محكمتر از ايمان من ايمان
نبود در دهر يكى چو من و آن هم كافر پس در همه دهر يك
مسلمان نبود
هر چه دانشمند بزرگ تاكنون اسلام داشته،اين خشكه
مقدسها مىگويند:اين مسلمان نبوده،كافر بوده،اين شيعه
نبوده،مثلا دشمن على عليه السلام بوده است.جريانى را براى
شما نقل كنم.مسلمانها بيدار باشيد،از خوارج نهروان
نباشيد،تير شيطان قرار نگيريد!
روزى يكى از دوستان تلفن كرد:آقاى من خيلى تعجب
مىكنم،جريان خيلى عجيبى شنيدم. آقا اين اقبال پاكستانى كه
شما جلسه جشن و ياد بود برايش گرفتيد،اين كه مىگويند در
كتابش به امام جعفر صادق عليه السلام اهانت كرده و فحش
داده.گفتم:اين حرفها چيست؟! گفت:فلان صفحه از فلان كتاب را
ملاحظه بفرماييد.گفتم:خودت ديدى؟گفت:نه،يك آقاى خيلى
محترمى به من گفت.من تكان خوردم.تعجب كردم از بعضى دوستان
مثل آقاى سعيدى-كه ديوان اقبال را از اول تا آخر
خواندهاند-كه اينها چطور چنين چيزى را نديدهاند. به او
گفتم:اولا صحبتياد بود و تجليل نبود،صحبتسوژه قرار دادن
بود،ما كسى را كه تجليل نكرديم اقبال بود،اقبال سوره را
سوژه قرار داديم براى يك سلسله هدفهاى اسلامى،اگر حضور
نداشتهايد،در كتابش كه منتشر مىشود خواهيد ديد.فورا با
جناب آقاى سيد غلامرضا سعيدى تماس گرفتم و از ايشان
پرسيدم.او هم حيرت كرد،گفت:نه آقا من خواندهام،چنين چيزى
نمىشود.گفتم:آخر دروغ به اين بزرگى كه نمىشود.يكى دو
ساعتبعد يك وقت ايشان يادش افتاد،آمد گفت:فهميدم جريان
چيست.جريان اين است:دو نفر بودهاند در هندوستان، يكى جعفر
نام و يكى صادق نام.در وقتى كه انگليسها آمدند هندوستان
را احتلال كردند، مسلمين عليه آنها قيام كردند و اين دو
نفر رفتند با انگليسها ساختند و نهضت اسلامى را از
پشتخنجر زدند و از بين بردند.اقبال ايندو را در كتابش
مذمت كرده.خيال مىكنم هر كس اشتباه كرده،همين باشد.گفتم
حالا ببينيم.كتاب را آوردند.ديدم در آن صفحهاى كه اين
آقايان مىگويند،اين جور مىگويد:هر جا كه در دنيا يك
خرابى هست در آنجا يا يك صادقى وجود دارد و يا يك جعفرى.در
دو صفحه قبلش مىگويد:
جعفر از بنگال و صادق از دكن ننگ دين ننگ جهان ننگ وطن
جعفر بنگالى و صادق دكنى را مىگويد.مگر امام جعفر صادق
اهل بنگال يا دكن بوده؟!بعد هم ما تحقيق تاريخى
كرديم،معلوم شد پس از آنكه انگليسها مىآيند هندوستان را
احتلال كنند،دو سردار اسلامى شيعى يكى به نام سراج الدين و
يكى به نام تيپو سلطان(ظاهرا سراج الدين در جنوب هندوستان
و تيپو سلطان در شمال هندوستان)اين دو نفر قهرمان بزرگ
قيام مىكنند(و اقبال اين دو قهرمان شيعى را در حد اعلى
ستايش مىكند).انگليسها در دستگاه سراج الدين،جعفر را
پيدا كردند،با او ساختند،او شريك دزد بود و رفيق قافله،در
دستگاه تيپو سلطان هم صادق را درست كردند،او هم شد شريك
دزد و رفيق قافله،و اين هر دو آمدند از پشتخنجر زدند و
نتيجه اين شد كه انگليسها سيصد سال استعمار خودشان را بر
هندوستان مستولى كردند.نتيجه اين شد كه سراج الدين و تيپو
سلطان نزد شيعه محترمند چون هم شيعى هستند و هم قهرمان،نزد
اهل تسنن محترمند چون قهرمان اسلامى هستند،نزد هندوها هم
محترمند چون قهرمان ملى هستند.ولى اين دو نفر ديگر، خائن
در نزد شيعه و سنى و هندوى هندوستان و پاكستان،و مردمانى
مذموم،منفور و سمبل خيانت هستند.
هنوز كه سه ماه از برگزارى آن مجلس ياد بود گذشته
است،شايد كمتر روزى اتفاق مىافتد كه من مواجه نشوم با اين
سؤال كه:آقا!اين آقايى كه شما شعرهايش در مدح امام حسين را
مىخوانيد چرا به امام جعفر صادق فحش داده؟!و چيزى كه
اكنون در محافل غير اسلامى اسباب مضحكه شده است و من رنج
مىبرم اين است كه در محافل غير اسلامى اين قضيه منعكس شده
است كه اقبال پاكستانى،جعفر بنگالى و صادق دكنى را هجو
كرده و مسلمانها هر جا مىنشينند مىگويند اقبال به امام
جعفر صادق فحش داده،عقل مسلمانها را ببينيد! آن وقت ما در
مقابل اين محافل غير اسلامى خجالت مىكشيم كه ببينيم
مسلمانهاى ما سطح فكرشان اينقدر!611 پايين است.
معاويه هنگامى كه پيك على عليه السلام در شام بود،در
حالى كه روز چهار شنبه بود گفت اعلام نماز جمعه كنيد.اعلام
نماز جمعه كردند.در روز چهار شنبه نماز جمعه خواند.احدى به
او اعتراض نكرد.در خفا نماينده على عليه السلام را
خواست،گفت:«برو به على بگو با صد هزار شمشيرزن به سراغ تو
مىآيم كه چهار شنبه را از جمعه تشخيص نمىدهند.به على بگو
حساب كار خودت را بكن».حالا حسينيه ارشاد گنهكار شده است
كه يك روزى راجع به فلسطينىها بحث كرده و گفته است
مردم!به فلسطينىها كمك كنيد.يك عده يهودى-كه جاسوسهاى
اسرائيل در اين مملكت فراوانند و بسيارى از مسلمانهاى
خودمان با كمال تاسف جاسوس آنها هستند-با حسينيه ارشاد
كينه برداشتهاند و روزى نيست كه عليه حسينيه ارشاد شايعه
درست نكنند (16) .
من از شما هيچ چيزى نمىخواهم جز اينكه بگويم چشمتان را
باز كنيد،تحقيق كنيد،بدانيد عناصر يهود در اين مملكت و در
همه ممالك اسلامى فراوانند،دست اينها،جاسوسها و پول اينها
مرتب دارد كار مىكند.از خوارج نهروان نباشيد.آخر تا كى ما
مىخواهيم به نام اسلام عليه اسلام شمشير بزنيم؟!اگر ما از
اين درسها پند نگيريم،پس از چه مىخواهيم پند بگيريم؟ چرا
ما هر سال مىآييم جمع مىشويم به نام على مجلس
مىگيريم؟چون على زندگىاش آموزنده است.يكى از نكات
آموزنده زندگى على عليه السلام همين مبارزه با خوارج است،
مبارزه با خشكه مقدسى ماست،مبارزه با نفاق است،مبارزه با
جهالت است.على شيعه جاهل نمىخواهد،على شيعهاى كه
حقهبازها و يهوديها و جهودها بيايند شايعه درست كنند
بگويند اقبال پاكستانى به امام جعفر صادقتان فحش داده،بعد
مثل برق در ميان اين مردم سارى و جارى بشود كه اقبال
پاكستانى-العياذ بالله-ناصبى بوده(اين مردى كه مخلص اهل
بيت پيغمبر است)و نروند كتابش را باز كنند يا اقلا تاريخش
را از سفارت پاكستان يا جاى ديگر بپرسند،چنين شيعهاى را
على عليه السلام نمىخواهد و از او بيزار است.چشمهايتان را
باز كنيد،گوشهايتان را باز كنيد،هر حرفى را كه مىشنويد
فورا نگوييد«مىگويند چنين».آخر اين«مىگويند»ها
ريشههايش يك جاهاى خطرناك است.تحقيق كنيد،بعد از تحقيق
هرچه كه مىخواهيد بينكم و بين الله بگوييد،اما بى تحقيق
حرفى را نزنيد.
عبد الرحمن بن ملجم مىآيد على عليه السلام را
مىكشد،آن وقتببينيد چقدر برايش كف مىزنند.يكى از اين
خارجيها يك رباعى دارد،[در بيت اول آن]مىگويد:
يا ضربة من تقى ما اراد بها الا ليبلغ من ذى العرش
رضوانا
مرحبا به ضربت آن مرد پرهيزگار(كى؟ابن ملجم)،آن مرد
پرهيزگارى كه جز رضاى خدا چيزى را در نظر نداشت.بعد
مىگويد:«اگر اعمال تمام مردم را در ترازوى ميزان الهى
بگذارند و آن ضربت ابن ملجم را نيز بگذارند،آن وقتخواهند
ديد كه در ميان خلق خدا هيچ كس عملى بزرگتر از عمل ابن
ملجم انجام نداده است.»جهالت اينچنين مىكند با اسلام و
مسلمين.
شهادت على عليه السلام
ابن ملجم يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدسهاست كه
مىروند در مكه و آن پيمان معروف را مىبندند و مىگويند
همه فتنهها در دنياى اسلام معلول سه نفر است:على،معاويه و
عمرو عاص.ابن ملجم نامزد مىشود كه بيايد على عليه السلام
را بكشد.قرارشان كى است؟ شب نوزدهم ماه رمضان.چرا اين شب
را قرار گذاشته بودند؟ابن ابى الحديد مىگويد:نادانى را
ببين!اينها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشته،گفتند چون
اين عمل ما يك عبادت بزرگ است،آن را در شب قدر انجام بدهيم
كه ثوابش بيشتر باشد.
ابن ملجم آمد به كوفه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود
بود.در اين خلالهاست كه با دخترى به نام«قطام»كه او هم
خارجى و هم مسلك خودش است آشنا مىشود،عاشق و شيفته او
مىگردد.شايد تا اندازهاى مىخواهد اين فكرها را فراموش
كند.وقتى كه مىرود با او مساله ازدواج را در ميان
مىگذارد،او مىگويد من حاضرم ولى مهر من خيلى سنگين است.
اين هم از بس شيفته اوست مىگويد هر چه بگويى
حاضرم.مىگويد سه هزار درهم.مىگويد مانعى ندارد.يك
برده.مانعى ندارد.يك كنيز.مانعى ندارد.چهارم:كشتن على بن
ابيطالب.اول كه خيال مىكرد در مسير ديگرى غير از مسير
كشتن على عليه السلام قرار گرفته است تكان خورد،!613 گفت
ما مىخواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگى كنيم،كشتن على كه
مجالى براى ازدواج و زندگى ما نمىگذارد.گفت:مطلب همين
است.اگر مىخواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى.زنده
ماندى كه مىرسى،نماندى هم كه هيچ.مدتها در شش و پنج اين
فكر بود.خودش شعرهايى دارد كه دو شعر آن چنين است:
ثلاثة آلاف و عبد و قينة و قتل على بالحسام المسمم و لا
مهر اعلى من على و ان علا و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم
مىگويد اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواست.بعد
خودش مىگويد:در دنيا مهرى به اين سنگينى پيدا نشده و راست
هم مىگويد.مىگويد:هر مهرى در دنيا هر اندازه بالا باشد،
اين قدر نيست كه به حد على برسد.مهر زن من خون على است.بعد
مىگويد:و هيچ ترورى در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع
نخواهد شد مگر اينكه از ترور ابن ملجم كوچكتر خواهد بود،و
راست هم گفت.
آنوقتببينيد على چه وصيت مىكند؟على در بستر مرگ كه
افتاده است،دو جر اين را در كشورى كه پشتسر خود مىگذارد
مىبيند:يكى جريان معاويه و به اصطلاح قاسطين، منافقينى كه
معاويه در راس آنهاست،و يكى هم جريان خشكه مقدسها،كه خود
اينها با يكديگر تضاد دارند.حالا اصحاب على بعد از او
چگونه رفتار كنند؟فرمود:بعد از من ديگر اينها را نكشيد:«لا
تقتلوا الخوارج بعدى»درست است كه اينها مرا كشتند ولى بعد
از من اينها را نكشيد،چون بعد از من شما هر چه كه اينها را
بكشيد به نفع معاويه كار كردهايد نه به نفع حق و حقيقت،و
معاويه خطرش خطر ديگرى است.فرمود:«لا تقتلوا الخوارج بعدى
فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه»
(17) خوارج را بعد از من نكشيد كه آن كه حق را
مىخواهد و اشتباه كرده مانند آن كه از ابتدا باطل را
مىخواسته و به آن رسيده است نيست. اينها احمق و
ناداناند،ولى او از اول دنبال باطل بود و به باطل خودش هم
رسيد.
على با كسى كه كينه ندارد،هميشه روى حساب حرف
مىزند.همين ابن ملجم را كه گرفتند و اسير كردند،آوردند
خدمت مولى على عليه السلام.حضرت با يك صداى نحيفى(در اثر
ضربتخوردن)چند كلمه با او صحبت كرد،فرمود:چرا اين كار را
كردى؟آيا من بد امامى براى تو بودم؟(من نمىدانم يك
نوبتبوده استيا دو نوبتيا بيشتر،ولى همه اينها را كه
عرض مىكنم نوشتهاند).يك بار مثل اينكه تحت تاثير روحانيت
على قرار گرفت،گفت:«افانت تنقذ من فى النار» (18)
آيا يك آدم شقى و جهنمى را تو مىتوانى نجات دهى؟من
بدبختبودم كه چنين كارى كردم؟و هم نوشتهاند كه يك بار كه
على عليه السلام با او صحبت كرد،با على با خشونتسخن
گفت،گفت:على!من آن شمشير را كه خريدم با خداى خودم پيمان
بستم كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود،و هميشه از
خدا خواستهام و دعا كردهام كه خدا با اين شمشير بدترين
خلق خودش را بكشد.فرمود:اتفاقا اين دعاى تو مستجاب شده
است، چون خودت را با همين شمشير خواهند كشت.
على عليه السلام از دنيا رفت.او در شهر بزرگى مانند
كوفه است.غير از آن عده خوارج نهروانى، باقى مردم همه آرزو
مىكنند كه در تشييع جنازه على شركت كنند،بر على بگريند و
زارى كنند.شب بيست و يكم،مردم هنوز نمىدانند كه بر على چه
دارد مىگذرد و على بعد از نيمه شب از دنيا رفته است.تا
على از دنيا مىرود فورا همان شبانه،فرزندان على(امام
حسن،امام حسين،محمد بن حنفيه،جناب ابو الفضل العباس)و
عدهاى از شيعيان خاص-كه شايد از شش هفت نفر تجاوز
نمىكردند-محرمانه على را غسل دادند و كفن كردند و در
نقطهاى كه ظاهرا خود على عليه السلام قبلا معين فرموده
بود-كه همين مدفن شريف آن حضرت است و طبق روايات،بعضى از
انبياى عظام نيز در همين سرزمين مدفون هستند-در همان
تاريكى شب دفن كردند و احدى نفهميد.بعد محل قبر را هم مخفى
كردند و به كسى نگفتند.فردا مردم فهميدند كه ديشب على دفن
شده.محل دفن على كجاست؟گفتند لازم نيست كسى بداند،و حتى
بعضى نوشتهاند امام حسن عليه السلام صورت جنازهاى را
تشكيل دادند و به مدينه فرستادند كه مردم خيال كنند كه على
عليه السلام را بردند مدينه دفن كنند،چرا؟به خاطر همين
خوارج.براى اينكه اگر اينها مىدانستند على را كجا دفن
كردهاند،به مدفن على جسارت مىكردند،مى رفتند نبش قبر
مىكردند و جنازه على را از قبرش بيرون مىكشيدند. تا
خوارج در دنيا بودند و حكومت مىكردند،غير از فرزندان على
و فرزندان فرزندان على(ائمه اطهار)كسى نمىدانست على كجا
دفن شده است.تا اينكه آنها بعد از حدود صد سال منقرض
شدند،بنى اميه هم رفتند،دوره بنى العباس رسيد،ديگر مزاحم
اين جريان نمىشدند.امام صادق عليه السلام براى اولين
بار[محل قبر على عليه السلام را]آشكار فرمود.همين صفوان
معروفى كه شما در زيارت عاشورا دعايى مىخوانيد كه در سند
آن نام او آمده است،مىگويد من خدمت امام صادق در كوفه
بودم،ايشان ما را آورد بر سر قبر على عليه السلام و فرمود
قبر على اينجاست و دستور داد-ظاهرا براى اولين بار-سايبانى
براى قبر على عليه السلام تهيه كنيم،و از آن وقت قبر على
عليه السلام آشكار شد.
پس اين مشكل بزرگ براى على عليه السلام منحصر به زمان
حياتش نبود،تا صد سال بعد از وفات على هم قبر على از ترس
اينها مخفى بود.
«السلام عليك يا ابا الحسن،السلام عليك يا امير
المؤمنين»تو و اولاد تو چقدر مظلوم بوديد! من نمىدانم
آقا امير المؤمنين مظلومتر استيا فرزند بزرگوارش ابا عبد
الله الحسين؟همان طورى كه پيكر على از شر دشمن راحتى
ندارد،بدن فرزند عزيزش حسين هم از شر دشمن آسايش ندارد،و
شايد به همين جهت است كه فرمودند:«لا يوم كيومك يا ابا عبد
الله»هيچ روزى مانند روز فرزند من حسين نيست.امام حسين
بدن على عليه السلام را مخفى كرد،چرا؟ براى اينكه به بدن
على جسارت نشود،اما وضع كربلا طور ديگرى بود.امام زين
العابدين عليه السلام قدرت پيدا نكرد كه بدن حسين را بعد
از شهادت فورا مخفى كند،نتيجهاش همان شد كه نمىخواهم نام
ببرم.آن شخص گفت:
لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تنى نماند كه پوشند
جامه بر بدنش
2- در چهارده جاى نهج البلاغه،على عليه السلام در موضوع
كشته شدن عثمان بحث كرده است.
3- اسراء/33.
4- هنگامى كه انقلابيون ريختند كه عثمان را بكشند،او
خودش را روى بدن عثمان انداخت. يك شمشيرى كه خواستند به تن
عثمان بزنند،به دست آن زن خورد و انگشت او(يكى يا
بيشتر)قطع شد.
5- نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه126.
6- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 191.
7- العقد الفريد،ج 2/ص389.
8- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه 238.
8- انعام/57.
10- زمر/65.
11- اعراف/204.
12- روم/60.
13- نهج البلاغه،خطبه 92.
14- يعنى بعد از اينكه اصلا اوضاع شبههناك و شكآميز و
ترديدآور شده بود.ابن عباس هم كه مىرفت اينها را مىديد
شك مىكرد.فضا مه آلود بود.خودش فرمود:افقها را مه گرفته
است. وضع،وضعى نبود كه يك سرباز مسلمان كه مىخواهد به نام
اسلام به جنگ برود اطمينان داشته باشد كه به نفع اسلام كار
مىكند.وقتى كه مقابل مىشد با يك عدهاى كه مىديد از
خودش عابد و زاهدترند،از خودش كمتر گناه مىكنند،از خودش
بيشتر نماز مىخوانند و آثار عبادت را در وجهه و چهره
اينها مىديد،دست او تكان مىخورد،اگر شمشيرش بالا مىرفت،
دستش مىلرزيد،دلش مىلرزيد كه من چگونه به روى اينها
شمشير بكشم.و اگر على و ركاب على نبود و اگر آن افرادى كه
در ركاب على بودند اطمينانشان به على نبود،محال بود كه به
روى اينها شمشير بكشند.اوضاع خيلى.
شبههناك بود و حق هم داشتند.ما و شما هم اگر
مىبوديم،دستمان به آن طرف نمىرفت.
15- هميشه بىسوادها و نادانها و جاهلها وقتى كه در
مقابل دانشمندها،با قدرتها،باهنرها قرار مىگيرند و
مىبينند جامعه براى اينها احترام قائل است،نمىدانند چه
كنند،ابزار ديگرى كه ندارند،اگر بگويند بىسواد است،آثار
علمىاش را مىبينند،اگر بگويند بىهنر است هنرش را
مىبينند،اگر بگويند بىعقل است عقلش را مىبينند،چه
بگويند؟آخرش مىگويند: اين دين ندارد،اين كافر است،اين
مسلمان نيست.
16- [درباره رابطه استاد شهيد با حسينيه ارشاد،رجوع شود
به كتاب سيرى در زندگانى استاد مطهرى،چاپ انتشارات صدرا.]
17- نهج البلاغه،خطبه 60.
18- زمر/19.