مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۱۸ -


اكسير محبت

شعراى فارسى زبان عشق را«اكسير»ناميده‏اند.

كيمياگران معتقد بودند كه در عالم ماده‏اى وجود دارد به نام‏«اكسير» (1) يا«كيميا»كه مى‏تواند ماده‏اى را به ماده ديگرى تبديل كند،قرنها به دنبال آن مى‏گشتند.شعرا اين اصطلاح را استخدام كردند و گفتند آن اكسير واقعى كه نيروى تبديل دارد عشق و محبت است،زيرا عشق است كه مى‏تواند قلب ماهيت كند.عشق مطلقا اكسير است و خاصيت كيميا دارد،يعنى فلزى را به فلز ديگر تبديل مى‏كند.مردم هم فلزات مختلفى هستند:

«الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة.»

عشق است كه دل را دل مى‏كند و اگر عشق نباشد دل نيست،آب و گل است.

هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست دل افسرده غير از مشت گل نيست الهى!سينه‏اى ده آتش افروز در آن سينه دلى و ان دل همه سوز (2)

از جمله آثار عشق نيرو و قدرت است.محبت نيرو آفرين است،جبان را شجاع مى‏كند.يك مرغ خانگى تا زمانى كه تنهاست‏بالهايش را روى پشت‏خود جمع مى‏كند،آرام مى خرامد،هى گردن مى‏كشد كرمكى پيدا كند تا از آن استفاده نمايد،از مختصر صداى فرار مى‏كند،در مقابل كودكى ضعيف از خود مقاومت نشان نمى‏دهد.اما همين مرغ وقتى جوجه دار شد، عشق و محبت در كانون هستى‏اش خانه كرد،وضعش دگرگون مى‏گردد،بالهاى بر پشت جمع شده را به علامت آمادگى براى دفاع پايين مى‏اندازد،حالت جنگى به خود مى‏گيرد،حتى آهنگ فريادش قويتر و شجاعانه‏تر مى‏گردد.قبلا به احتمال خطرى فرار مى‏كرد اما اكنون به احتمال خطرى حمله مى‏كند،دليرانه يورش مى‏برد.اين محبت و عشق است كه مرغ ترسو را به صورت حيوانى دلير جلوه‏گر مى‏سازد.

عشق و محبت،سنگين و تنبل را چالاك و زرنگ مى‏كند و حتى از كودكان،تيزهوش مى‏سازد.

پسر و دخترى كه هيچ كدام آنها در زمان تجردشان در هيچ چيزى نمى‏انديشيدند مگر در آنچه مستقيما به شخص خودشان ارتباط داشت،همينكه به هم دل بستند و كانون خانوادگى تشكيل دادند براى اولين بار خود را به سرنوشت موجودى ديگر علاقه‏مند مى‏بينند،شعاع خواسته‏هاشان وسيعتر مى‏شود،و چون صاحب فرزند شدند بكلى روحشان عوض مى‏شود.آن پسرك تنبل و سنگين اكنون چالاك و پر تحرك شده است و آن دختركى كه به زور هم از رختخواب بر نمى‏خاست اكنون تا صداى كودك گهواره‏نشين‏اش را مى‏شنود،همچون برق مى‏جهد.كدام نيروست كه لختى و رخوت را برد و جوان را اينچنين حساس ساخت؟آن،جز عشق و محبت نيست.

عشق است كه از بخيل،بخشنده و از كم طاقت و ناشكيبا متحمل و شكيبا مى‏سازد.

اثر عشق است كه مرغ خود خواه را كه فقط به فكر خود بود[كه]دانه‏اى جمع كند و خود را محافظت كند،به صورت موجودى سخى در مى‏آورد كه چون دانه‏اى پيدا كرد جوجه‏ها را آواز دهد،يا يك مادر را كه تا ديروز دخترى لوس و بخور و بخواب و زود رنج و كم طاقت‏بود با قدرت شگرفى در مقابل گرسنگى و بى خوابى و ژوليدگى اندام،صبور و محتمل مى‏سازد،تاب تحمل زحمات مادرى به او مى‏دهد.

توليد رقت و رفع غلظت و خشونت از روح،و به عبارت ديگر تلطيف عواطف و همچنين توحد و تاحد و تمركز و از بين بردن تشتت و تفرق نيروها و در نتيجه قدرت حاصل از تجمع،همه از آثار عشق و محبت است.

در زبان شعر و ادب،در باب اثر عشق بيشتر به يك اثر بر مى‏خوريم و آن الهام بخشى و فياضيت عشق است.

بلبل از فيض گل آموخت‏سخن ورنه نبود اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش (3)

فيض گل گر چه به حسب ظاهر لفظ،يك امر خارج از وجود بلبل است ولى در حقيقت چيزى جز نيروى خود عشق نيست.

تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد از سمك تا به سماكش كشش ليلى برد (4)

عشق،قواى خفته را بيدار و نيروهاى بسته و مهار شده را آزاد مى‏كند نظير شكافتن اتمها و آزاد شدن نيروهاى اتمى.الهام بخش است و قهرمان ساز.چه بسيار شاعران و فيلسوفان و هنرمندان كه مخلوق يك عشق و محبت نيرومندند.

عشق،نفس را تكميل و استعدادات حيرت انگيز باطنى را ظاهر مى‏سازد.از نظر قواى ادراكى،الهام بخش و از نظر قواى احساسى،اراده و همت را تقويت مى‏كند،و آنگاه كه در جهت علوى متصاعد شود كرامت و خارق عادات به وجود مى‏آورد.

روح را از مزيجها و خلطها پاك مى‏كند و به عبارت ديگر عشق تصفيه‏گر است.صفات رذيله ناشى از خودخواهى و يا سردى و بى‏حرارتى را از قبيل بخل،امساك،جبن،تنبلى،تكبر و عجب، از ميان مى‏برد.حقدها و كينه‏ها را زايل مى‏كند و از بين بر مى‏دارد گو اينكه محروميت و ناكامى در عشق ممكن است‏به نوبه خود توليد عقده و كينه‏ها كند.

از محبت تلخها شيرين شود از محبت مسها زرين شود (5)

اثر عشق از لحاظ روحى در جهت عمران و آبادى روح است و از لحاظ بدنى در جهت گداختن و خرابى.اثر عشق در بدن درست عكس روح است.عشق در بدن باعث ويرانى و موجب زردى چهره و لاغرى اندام و سقم و اختلال هاضمه و اعصاب است.شايد تمام آثارى كه در بدن دارد آثار تخريبى باشد ولى نسبت‏به روح چنين نيست،تا موضوع عشق چه موضوعى،و تا نحوه استفاده شخص چگونه باشد.بگذريم از آثار اجتماعى‏اش،از نظر روحى و فردى غالبا تكميلى است زيرا توليد قوت و رقت و صفا و توحد و همت مى‏كند،ضعف و زبونى و كدورت و تفرق و كودنى را از بين مى‏برد،خلطها-كه به تعبير قرآن‏«دس‏»ناميده مى‏شود-از بين برده و غشها را زايل و عيار را خالص مى‏كند.

شاه جان مر جسم را ويران كند بعد ويرانيش آبادان كند اى خنك جانى كه بهر عشق و حال بذل كرد او خان و مان و ملك و مال كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر آب را ببريد و جو را پاك كرد بعد از آن در جو روان كرد آب خورد پوست را بشكافت پيكان را كشيد پوست تازه بعد از آتش بردميد كاملان كز سر تحقيق آگهند بى‏خود و حيران و مست و واله‏اند نه چنين حيران كه پشتش سوى اوست بل چنان حيران كه غرق و مست دوست

حصار شكنى

عشق و محبت قطع نظر از اينكه از چه نوعى باشد(حيوانى جنسى باشد يا حيوانى نسلى و يا انسانى)و قطع نظر از اينكه محبوب داراى چه صفات و مزايايى باشد(دلير و دلاور باشد، هنرمند باشد يا عالم و يا داراى اخلاق و آداب و صفات مخصوص باشد)انسان را از خودى و خود پرستى بيرون مى‏برد.خودپرستى محدوديت و حصار است.عشق به غير مطلقا،اين حصار را مى‏شكند.تا انسان از خود بيرون نرفته است ضعيف است و ترسو و بخيل و حسود و بدخواه و كم صبر و خودپسند و متكبر،روحش برق و لمعان ندارد،نشاط و هيجان ندارد،هميشه سرد است و خاموش،اما همينكه از«خود»پا بيرون نهاد و حصار خودى را شكست اين خصايل و صفات زشت نيز نابود مى‏گردد.

هر كه را جامه ز عشقى چاك شد او ز حرص و عيب كلى پاك شد

خودپرستى به مفهومى كه بايد از بين برود يك امر وجودى نيست،يعنى نه اين است كه انسان بايد علاقه وجودى نسبت‏به خود را از بين ببرد تا از خود پرستى برهد.معنى ندارد كه آدمى بكوشد تا خود را دوست نداشته باشد.علاقه به خود كه از آن به‏«حب ذات‏»تعبير مى‏شود به غلط در انسان گذاشته نشده است تا لازم گردد از ميان برداشته شود.اصلاح و تكميل انسان بدين نيست كه فرض شود يك سلسله امور زايد در وجودش تعبيه شده است و بايد آن زايدها و مضرها معدوم گردند.به عبارت ديگر،اصلاح انسان در كاستى دادن به او نيست،در تكميل و اضافه كردن به اوست.وظيفه‏اى كه خلقت‏بر عهده انسان قرار داده است در جهت مسير خلقت است،يعنى در تكامل و افزايش است نه در كاستى و كاهش.

مبارزه با خود پرستى مبارزه با«محدوديت‏خود»است.اين خود بايد توسعه يابد.اين حصار كه به دور خود كشيده شده است-كه همه چيز ديگر غير از آنچه به او به عنوان يك شخص و يك فرد مربوط گردد آن را بيگانه و ناخود و خارج از خود مى‏بيند-بايد شكسته شود. خصيت‏بايد توسعه يابد كه همه انسانهاى ديگر را بلكه همه جهان خلقت را در برگيرد.پس مبارزه با خود پرستى يعنى مبارزه با محدوديت‏خود.بنا بر اين خود پرستى جز محدوديت افكار و تمايلات چيزى نيست.عشق،علاقه و تمايل انسان را به خارج از وجودش متوجه مى‏كند،وجودش را توسعه داده و كانون هستى‏اش را عوض مى‏كند و به همين جهت عشق و محبت‏يك عامل بزرگ اخلاقى و تربيتى است،مشروط به اينكه خوب هدايت‏شود و به طور صحيح مورد استفاده واقع گردد.

سازنده يا خراب كننده

علاقه به شخص يا شى‏ء وقتى كه به اوج شدت برسد به طورى كه وجود انسان را مسخر كند و حاكم مطلق وجود او گردد«عشق‏»ناميده مى‏شود.عشق،اوج علاقه و احساسات است.ولى نبايد پنداشت كه آنچه به اين نام خوانده مى‏شود يك نوع است،دو نوع كاملا مختلف است. آنچه از آثار نيك گفته شد مربوط به يك نوع آن است و اما نوع ديگر آن كاملا آثار مخرب و مخالف دارد.

احساسات انسان انواع و مراتب دارد.برخى از آنها از مقوله شهوت و مخصوصا شهوت جنسى است و از وجوه مشترك انسان و ساير حيوانات است،با اين تفاوت كه در انسان به لت‏خاصى-كه مجال توضيحش نيست-اوج و غليان زايد الوصفى مى‏گيرد و بدين جهت نام‏«عشق‏»به آن مى‏دهند و در حيوان هرگز به اين صورت در نمى‏آيد.ولى به هر حال از لحاظ حقيقت و ماهيت،جز طغيان و فوران و طوفان شهوت چيزى نيست.از مبادى جنسى سرچشمه مى‏گيرد و به همان جا خاتمه مى‏يابد.افزايش و كاهش بستگى زيادى دارد به فعاليتهاى فيزيولوژيكى دستگاه تناسلى و قهرا به سنين جوانى.با پا گذاشتن به سن از يك طرف و اشباع و افراز از طرف ديگر كاهش مى‏يابد و منتفى مى‏گردد.

جوانى كه از ديدن رويى زيبا و مويى مجعد به خود مى‏لرزد و از لمس دستى ظريف به خود مى‏پيچد،بايد بداند جز جريان مادى حيوانى در كار نيست.اين گونه عشقها به سرعت مى‏آيد و به سرعت مى‏رود،قابل اعتماد و توصيه نيست،خطرناك است،فضيلت‏كش است.تنها با كمك عفاف و تقوا و تسليم نشدن در برابر آن است كه آدمى سود مى‏برد.يعنى خود اين نيرو انسان را به سوى هيچ فضيلتى سوق نمى‏دهد اما اگر در وجود آدمى رخنه كرد و در برابر نيروى عفاف و تقوا قرار گرفت و روح فشار آن را تحمل كرد ولى تسليم نشد،به روح قوت و كمال مى‏بخشد.

انسان نوعى ديگر احساسات دارد كه از لحاظ حقيقت و ماهيت‏با شهوت مغاير است.بهتر است نام آن را«عاطفه‏»و يا به تعبير قرآن‏«مودت‏»و«رحمت‏»بگذاريم.

انسان آنگاه كه تحت تاثير شهوات خويش است،از خود بيرون نرفته است،شخص يا شى‏ء مورد علاقه را براى خودش مى‏خواهد و به شدت مى‏خواهد.اگر درباره معشوق و محبوب مى‏انديشد،بدين صورت است كه چگونه از وصال او بهره‏مند شود و حد اكثر تمتع را ببرد. بديهى است كه چنين حالتى نمى‏تواند مكمل و مربى روح انسان باشد و روح او را تهذيب نمايد.

اما انسان گاهى تحت تاثير عواطف عالى انسانى خويش قرار مى‏گيرد،محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پيدا مى‏كند،سعادت او را مى‏خواهد،آماده است‏خود را فداى خواسته‏هاى او بكند.اين گونه عواطف،صفا و صميميت و لطف و رقت و از خودگذشتگى به وجود مى‏آورد،بر خلاف نوع اول كه از آن خشونت و سبعيت و جنايت‏بر مى‏خيزد.مهر و علاقه مادر به فرزند از اين مقوله است.ارادت و محبت‏به پاكان و مردان خدا،و همچنين وطن دوستى‏ها و مسلك دوستى‏ها از اين مقوله است.

اين نوع از احساسات است كه اگر به اوج و كمال برسد همه آثار نيكى كه قبلا شرح داديم بر آن مترتب است،و هم اين نوع است كه به روح شكوه و شخصيت و عظمت مى‏دهد بر خلاف نوع اول كه زبون كننده است،و هم اين نوع از عشق است كه پايدار است و با وصال تيزتر و تندتر مى‏شود بر خلاف نوع اول كه ناپايدار است و وصال مدفن آن به شمار مى‏آيد.!252 در قرآن كريم رابطه ميان زوجين را با كلمه‏«مودت‏»و«رحمت‏»تعبير مى‏كند (6) و اين نكته بسيار عالى است،اشاره به جنبه انسانى و فوق حيوانى زندگى زناشويى است.اشاره به اين است كه عامل شهوت تنها رابط طبيعى زندگى زناشويى نيست،رابط اصلى،صفا و صميميت و اتحاد دو روح است و به عبارت ديگر آنچه زوجين را به يكديگر پيوند يگانگى مى‏دهد مهر و مودت و صفا و صميميت است نه شهوت كه در حيوانات هم هست.

مولوى با بيان لطيف خويش،ميان شهوت و مودت تفكيك مى‏كند،آن را حيوانى و اين را انسانى مى‏خواند.مى‏گويد:

خشم و شهوت وصف حيوانى بود مهر و رقت وصف انسانى بود اينچنين خاصيتى در آدمى است مهر،حيوان را كم است،آن از كمى است

فيلسوفان مادى نيز نتوانسته‏اند اين حالت معنوى را-كه از جهاتى جنبه غير مادى دارد و با مادى بودن انسان و مافوق انسان سازگار نيست-در بشر انكار كنند.

برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق مى‏گويد:

«كارى كه منظور از آن فقط در آمد باشد نتايج مفيدى به بار نخواهد آورد.براى چنين نتيجه‏اى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان به يك فرد،به يك مرام يا يك غايت نهفته باشد. عشق نيز اگر منظور از آن وصال محبوب باشد كمالى در شخصيت ما به وجود نخواهد آورد و كاملا شبيه كارى است كه براى پول انجام مى‏دهيم.براى وصول به اين كمال بايد وجود محبوب را چون وجود خود بدانيم و احساسات و نيات او را از آن خود بشماريم.»

نكته ديگرى كه بايد تذكر داده شود و مورد توجه قرار گيرد اين است كه گفتيم حتى عشقهاى شهوانى ممكن است‏سودمند واقع گردد،و آن هنگامى است كه با تقوا و عفاف توام گردد.يعنى در زمينه فراق و دست نارسى از يك طرف و پاكى و عفاف از طرف ديگر،سوز و گدازها و فشار و سختى‏هايى كه بر روح وارد مى‏شود آثار نيك و سودمندى به بار مى‏آورد.عرفا در همين زمينه است كه مى‏گويند عشق مجازى تبديل به عشق حقيقى يعنى عشق به ذات احديت مى‏گردد و در همين زمينه است كه روايت مى‏كنند:

من عشق و كتم و عف و مات مات شهيدا.

آن كه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال بميرد،شهيد مرده است.

اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوايدى كه در شرايط خاص احيانا به وجود مى‏آورد،قابل توصيه نيست،واديى است‏بس خطرناك.از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسى وارد شود و او با نيروى صبر و رضا با آن مقابله كند،مكمل و پاك كننده نفس است،خام را پخته و مكدر را مصفا مى‏نمايد،اما مصيبت قابل توصيه نيست.كسى نمى‏تواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتى،مصيبت‏براى خود خلق كند و يا براى ديگرى به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد.

راسل در اينجا نيز سخنى با ارزش دارد،مى‏گويد:

«رنج‏براى اشخاص واجد انرژى چون وزنه گرانبهايى است.كسى كه خود را كاملا سعادتمند مى‏بيند جهدى براى سعادت بيشتر نمى‏كند.اما گمان نمى‏كنم اين امر بتواند بهانه‏اى باشد كه ديگران را رنج‏بدهيم تا به راه مفيدى قدم نهند،زيرا غالبا نتيجه معكوس بخشد و انسان را درهم مى‏شكند.در اين مورد بهتر است‏خود را تسليم تصادفات كنيم كه در سر راه ما پيش مى‏آيد.» (7)

چنانكه مى‏دانيم در تعليمات اسلامى به آثار و فوايد مصائب و بلايا زياد اشاره شده و نشانه‏اى از لطف خدا معرفى شده است،اما به هيچ وجه به كسى اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتى براى خود و يا براى ديگران به وجود آورد.

بعلاوه،تفاوتى ميان عشق و مصيبت هست و آن اينكه عشق بيش از هر عامل ديگرى‏«ضد عقل‏»است،هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول مى‏كند.اين است كه عقل و عشق در ادبيات عرفانى به عنوان دو رقيب معرفى مى‏گردند.رقابت فيلسوفان با عرفا-كه آنان به نيروى عقل و اينان به نيروى عشق اتكا و اعتماد دارند-از همين جا سرچشمه مى‏گيرد.در ادبيات عرفانى همواره در اين ميدان رقابت،عقل محكوم و مغلوب شناخته شده است.سعدى مى‏گويد:

نيكخواهانم نصيحت مى‏كنند خشت‏بر دريا زدن بى حاصل است شوق را بر صبر قوت غالب است عقل را بر عشق دعوى باطل است

ديگرى مى‏گويد:

قياس كردم،تدبير عقل در ره عشق چو شبنمى است كه بر بحر مى‏زند رقمى

نيرويى كه تا اين حد قدرتمند است و زمام اختيار را از كف مى‏گيرد و به قول مولوى آدمى را همچون پر كاهى در كف تند بادى به اين سو و آن سو مى‏كشد و به قول راسل چيزى است كه تمايل به آنارشى دارد،چگونه مى‏تواند قابل توصيه باشد؟!

به هر حال،احيانا آثار مفيد داشتن يك مطلب است و قابل تجويز و توصيه بودن مطلب ديگر است.از اينجا معلوم مى‏شود كه ايراد و اعتراض برخى متشرعين بر برخى از حكماى اسلامى (8) -كه اين بحث را در الهيات مطرح كرده‏اند و آثار و فوايد آن را بيان كرده‏اند-ناوارد است،زيرا اين طبقه خيال كرده‏اند كه عقيده آن دسته از حكما اين است كه اين مطلب قابل تجويز و توصيه هم هست،و حال آنكه نظر آنها تنها به آثار مفيدى است كه در شرايط تقوا و عفاف به بار مى‏آورد بدون اينكه آن را قابل تجويز و توصيه بدانند،درست مانند مصائب و بلايا.

محبت و ارادت به اولياء

گفتيم كه عشق و محبت منحصر به عشق حيوانى جنسى و حيوانى نسلى نيست‏بلكه نوع ديگرى از عشق و جاذبه هست كه در جوى بالاتر قرار دارد و اساسا از محدوده ماده و ماديات بيرون است و از غريزه‏اى ماوراى بقاى نسل سرچشمه مى‏گيرد،و در حقيقت فصل مميز جهان انسان و جهان حيوان است و آن عشق معنوى و انسانى است،عشق ورزيدن به فضايل و خوبيها و شيفتگى سجاياى انسانى و جمال حقيقت.

عشقهايى كز پى رنگى بود عشق نبود عاقبت ننگى بود زانكه عشق مردگان پاينده نيست چونكه مرده سوى ما آينده نيست عشق زنده در روان و در بصر هر دو مى‏باشد ز غنچه تازه‏تر عشق آن زنده گزين كو باقى است وز شراب جانفزايت‏ساقى است عشق آن بگزين كه جمله انبيا يافتند از عشق او كار و كيا (9)

و اين عشق است كه در آيات بسيارى از قرآن با واژه‏«محبت‏»و احيانا«ود»يا«مودت‏»از آن ياد شده است.اين آيات در چند قسمت قرار گرفته‏اند:

1.آياتى كه در وصف مؤمنان است و از دوستى و محبت عميق آنان نسبت‏به حضرت حق يا نسبت‏به مؤمنان سخن گفته است:

و الذين آمنوا اشد حبا لله . (10) آنان كه ايمان آورده‏اند در دوستى خدا سخت‏ترند.

و الذين تبوؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة (11) .

و آنان كه پيش از مهاجران،در خانه(دار الهجرة،خانه مسلمانان)و در ايمان(خانه روحى و معنوى مسلمانان)جايگزين شده،مهاجرانى را كه به سوى ايشان مى‏آيند دوست دارند و در دل خودشان از آنچه به آنها داده شده است احساس ناراحتى نمى‏كنند و آنها را بر خويش مقدم مى‏دارند،هر چند خود نيازمند بوده باشند.

2.آياتى كه از دوستى حضرت حق نسبت‏به مؤمنان سخن مى‏گويد:

ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين (12) .

خدا دوست دارد توبه كنندگان و پاكيزگان را.

و الله يحب المحسنين (13) .

خدا دوست دارد نيكوكاران را.

ان الله يحب المتقين (14) .

خدا دوست دارد خود نگه‏داران را.

و الله يحب المطهرين (15) .

خدا دوست دارد پاكيزگان را.

ان الله يحب المقسطين (16) .

خدا دوست دارد عدالت كنندگان را.

3.آياتى كه متضمن دوستيهاى دو طرفى و محبتهاى متبادل است:دوستى حضرت حق نسبت‏به مؤمنين و دوستى مؤمنان نسبت‏به حضرت حق و دوستى مؤمنين يكديگر را:

قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم (17) .

بگو اگر دوست داريد خدا را،از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد و گناهانتان را برايتان ببخشايد.

فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه (18) .

خدا بياورد قومى را كه دوستشان دارد و آنها او را دوست دارند.

محبت مؤمنان نسبت‏به يكديگر:

ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا (19) .

آنان كه ايمان آورده‏اند و شايسته‏ها انجام داده‏اند،خداوند بخشايشگر برايشان دوستى قرار مى‏دهد.

و جعل بينكم مودة و رحمة (20) .

در ميان شما با همسرانتان دوستى قرار داد و مهر افكند.

و همين علاقه و محبت است كه ابراهيم براى ذريه‏اش خواست (21) و پيغمبر خاتم نيز به دستور خداوند براى خويشانش طلب كرد (22) .

و آنچنان كه از روايات برمى‏آيد،روح و جوهر دين غير از محبت چيزى نيست.بريد عجلى مى‏گويد:

«در محضر امام باقر عليه السلام بودم.مسافرى از خراسان كه آن راه دور را پياده طى كرده بود به حضور امام شرفياب شد.پاهايش را كه از كفش در آورد شكافته شده و ترك برداشته بود.گفت:به خدا سوگند من را نياورد از آنجا كه آمدم مگر دوستى شما اهل البيت.امام فرمود: به خدا قسم اگر سنگى ما را دوست‏بدارد،خداوند آن را با ما محشور كند و قرين گرداند«و هل الدين الا الحب‏»آيا دين چيزى غير از دوستى است؟» (23)

مردى به امام صادق عليه السلام گفت:ما فرزندانمان را به نام شما و پدرانتان اسم مى‏گذاريم. آيا اين كار،ما را سودى دارد؟حضرت فرمودند:آرى به خدا قسم‏«و هل الدين الا الحب‏»مگر دين چيزى غير از دوستى است؟سپس به آيه شريفه: ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله استشهاد فرمود (24) .

اساسا علاقه و محبت است كه اطاعت‏آور است.عاشق را آن يارا نباشد كه از خواست معشوق سرپيچد.ما اين را خود با چشم مى‏بينيم كه جوانك عاشق در مقابل معشوقه و دلباخته‏اش از همه چيز مى‏گذرد و همه چيز را فداى او مى‏سازد.

اطاعت و پرستش حضرت حق به نسبت محبت و عشقى است كه انسان به حضرت حق دارد، همچنانكه امام صادق عليه السلام فرمود:

تعصى الاله و انت تظهر حبه هذا لعمرى فى الفعال بديع لو كان حبك صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع

خدا را نافرمانى كنى و اظهار دوستى او كنى؟!به جان خودم اين رفتارى شگفت است.اگر دوستى‏ات راستين بود اطاعتش مى‏كردى زيرا كه دوستدار،مطيع كسى است كه او را دوست دارد.

نيروى محبت در اجتماع

نيروى محبت از نظر اجتماعى نيروى عظيم و مؤثرى است.بهترين اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود،محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار.

علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگى است‏براى اثبات و ادامه حيات حكومت،و تا عامل محبت نباشد رهبر نمى‏تواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعى را رهبرى كند و مردم را افرادى منضبط و قانونى تربيت كند و لو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند.مردم آنگاه قانونى خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن علاقه‏هاست كه مردم را به پيروى و اطاعت مى‏كشد.

قرآن خطاب به پيغمبر مى‏كند كه اى پيغمبر!نيروى بزرگى را براى نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست دارى:

فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر (25) .

به موجب لطف و رحمت الهى،تو بر ايشان نرمدل شدى كه اگر تندخوى سختدل بودى از پيرامونت پراكنده مى‏گشتند.پس،از آنان درگذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن.

در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهرى دانسته كه نبى اكرم نسبت‏به آنان مبذول مى‏داشت.باز دستور مى‏دهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما.اينها همه از آثار محبت و دوستى است،همچنانكه رفق و حلم و تحمل،همه از شؤون محبت و احسان‏اند.

او به تيغ حلم چندين خلق را واخريد از تيغ،چندين حلق را تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر (26)

و باز قرآن مى‏فرمايد:

و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه و عداوة كانه ولى حميم (27) .

نيك و بد يكسان نيست.با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آن كه بين تو و او دشمنى است گويا دوستى خويشاوند است.

ببخش اى پسر كآدميزاده صيد به احسان توان كرد و وحشى به قيد عدو را به الطاف گردن ببند كه نتوان بريدن به تيغ اين كمند (28)

امير المؤمنين نيز در فرمان خويش به مالك اشتر آنگاه كه او را به زمامدارى مصر منصوب مى‏كند،در باره رفتار با مردم چنين توصيه مى‏كند:

و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم و اللطف بهم...فاعطهم من عفوك و صفحك مثل الذى تحب ان يعطيك الله من عفوه و صفحه (29) .

احساس مهر و محبت‏به مردم را و ملاطفت‏با آنها را در دلت‏بيدار كن...از عفو و گذشت‏به آنان بهره‏اى بده همچنانكه دوست دارى خداوند از عفو و گذشتش تو را بهره‏مند گرداند.

قلب زمامدار بايستى كانون مهر و محبت‏باشد نسبت‏به ملت.قدرت و زور كافى نيست.با قدرت و زور مى‏توان مردم را گوسفندوار راند ولى نمى‏توان نيروهاى نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت.نه تنها قدرت و زور كافى نيست،عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافى نيست، بلكه زمامدار همچون پدرى مهربان بايد قلبا مردم را دوست‏بدارد و نسبت‏به آنان مهر بورزد و هم بايد داراى شخصيتى جاذبه‏دار و ارادت آفرين باشد تا بتواند اراده آنان و همت آنان و نيروهاى عظيم انسانى آنان را در پيشبرد هدف مقدس خود به خدمت‏بگيرد.


پى‏نوشتها:

1- در برهان قاطع درباره اكسير مى‏گويد:«جوهرى است گدازنده و آميزنده و كامل كننده يعنى مس را طلا مى‏كند،و ادويه مفيده فايده‏مند و نظر مرشد كامل را نيز مجازا اكسير مى‏گويند».اتفاقا در عشق هم هر سه خصوصيت هست،هم گدازنده است و هم آميزنده و هم كامل كننده،لكن وجه شبه معروف و مشهور همين سوم است‏يعنى تغيير تكميلى،و لذا شعرا گاهى عشق را طبيب و دوا و افلاطون و جالينوس خوانده‏اند.مولوى در ديباچه مثنوى مى‏گويد:

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبيب جمله علتهاى ما اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما

2- وحشى كرمانى.

3- لسان الغيب،حافظ.

4- علامه طباطبائى.

5- مثنوى معنوى.

6- و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة روم/21.

7- زناشويى و اخلاق،ص 134.

8- بو على،رساله عشق،و صدر المتالهين سفر سوم اسفار.

9- مثنوى معنوى.

10- بقره/165.

11- حشر/9.

12- بقره/222.

13- آل عمران/148.

14- توبه/4 و7.

15- توبه/108.

16- حجرات/9 و ممتحنه/8.

17- آل عمران/31.

18- مائده/54.

19- مريم/96.

20- روم/21.

21- ابراهيم/37.

22- شورى/23.

23- سفينة البحار،ج 1/ص 201،ماده‏«حب‏».

24- همان كتاب،ص 662،ماده‏«سما».

25- آل عمران/159.

26- مثنوى معنوى.

27- فصلت/34.

28- سعدى،بوستان.

29- نهج البلاغه،نامه‏53.