اكسير محبت
شعراى فارسى زبان عشق را«اكسير»ناميدهاند.
كيمياگران معتقد بودند كه در عالم مادهاى وجود دارد به
نام«اكسير» (1) يا«كيميا»كه مىتواند مادهاى را به
ماده ديگرى تبديل كند،قرنها به دنبال آن مىگشتند.شعرا اين اصطلاح
را استخدام كردند و گفتند آن اكسير واقعى كه نيروى تبديل دارد عشق
و محبت است،زيرا عشق است كه مىتواند قلب ماهيت كند.عشق مطلقا
اكسير است و خاصيت كيميا دارد،يعنى فلزى را به فلز ديگر تبديل
مىكند.مردم هم فلزات مختلفى هستند:
«الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة.»
عشق است كه دل را دل مىكند و اگر عشق نباشد دل نيست،آب و گل
است.
هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست دل افسرده غير از مشت گل نيست
الهى!سينهاى ده آتش افروز در آن سينه دلى و ان دل همه سوز
(2)
از جمله آثار عشق نيرو و قدرت است.محبت نيرو آفرين است،جبان را
شجاع مىكند.يك مرغ خانگى تا زمانى كه تنهاستبالهايش را روى
پشتخود جمع مىكند،آرام مى خرامد،هى گردن مىكشد كرمكى پيدا كند
تا از آن استفاده نمايد،از مختصر صداى فرار مىكند،در مقابل كودكى
ضعيف از خود مقاومت نشان نمىدهد.اما همين مرغ وقتى جوجه دار شد،
عشق و محبت در كانون هستىاش خانه كرد،وضعش دگرگون مىگردد،بالهاى
بر پشت جمع شده را به علامت آمادگى براى دفاع پايين مىاندازد،حالت
جنگى به خود مىگيرد،حتى آهنگ فريادش قويتر و شجاعانهتر
مىگردد.قبلا به احتمال خطرى فرار مىكرد اما اكنون به احتمال خطرى
حمله مىكند،دليرانه يورش مىبرد.اين محبت و عشق است كه مرغ ترسو
را به صورت حيوانى دلير جلوهگر مىسازد.
عشق و محبت،سنگين و تنبل را چالاك و زرنگ مىكند و حتى از
كودكان،تيزهوش مىسازد.
پسر و دخترى كه هيچ كدام آنها در زمان تجردشان در هيچ چيزى
نمىانديشيدند مگر در آنچه مستقيما به شخص خودشان ارتباط
داشت،همينكه به هم دل بستند و كانون خانوادگى تشكيل دادند براى
اولين بار خود را به سرنوشت موجودى ديگر علاقهمند مىبينند،شعاع
خواستههاشان وسيعتر مىشود،و چون صاحب فرزند شدند بكلى روحشان عوض
مىشود.آن پسرك تنبل و سنگين اكنون چالاك و پر تحرك شده است و آن
دختركى كه به زور هم از رختخواب بر نمىخاست اكنون تا صداى كودك
گهوارهنشيناش را مىشنود،همچون برق مىجهد.كدام نيروست كه لختى و
رخوت را برد و جوان را اينچنين حساس ساخت؟آن،جز عشق و محبت نيست.
عشق است كه از بخيل،بخشنده و از كم طاقت و ناشكيبا متحمل و
شكيبا مىسازد.
اثر عشق است كه مرغ خود خواه را كه فقط به فكر خود
بود[كه]دانهاى جمع كند و خود را محافظت كند،به صورت موجودى سخى در
مىآورد كه چون دانهاى پيدا كرد جوجهها را آواز دهد،يا يك مادر
را كه تا ديروز دخترى لوس و بخور و بخواب و زود رنج و كم طاقتبود
با قدرت شگرفى در مقابل گرسنگى و بى خوابى و ژوليدگى اندام،صبور و
محتمل مىسازد،تاب تحمل زحمات مادرى به او مىدهد.
توليد رقت و رفع غلظت و خشونت از روح،و به عبارت ديگر تلطيف
عواطف و همچنين توحد و تاحد و تمركز و از بين بردن تشتت و تفرق
نيروها و در نتيجه قدرت حاصل از تجمع،همه از آثار عشق و محبت است.
در زبان شعر و ادب،در باب اثر عشق بيشتر به يك اثر بر مىخوريم
و آن الهام بخشى و فياضيت عشق است.
بلبل از فيض گل آموختسخن ورنه نبود اينهمه قول و غزل تعبيه در
منقارش (3)
فيض گل گر چه به حسب ظاهر لفظ،يك امر خارج از وجود بلبل است ولى
در حقيقت چيزى جز نيروى خود عشق نيست.
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد از سمك تا به سماكش كشش
ليلى برد (4)
عشق،قواى خفته را بيدار و نيروهاى بسته و مهار شده را آزاد
مىكند نظير شكافتن اتمها و آزاد شدن نيروهاى اتمى.الهام بخش است و
قهرمان ساز.چه بسيار شاعران و فيلسوفان و هنرمندان كه مخلوق يك عشق
و محبت نيرومندند.
عشق،نفس را تكميل و استعدادات حيرت انگيز باطنى را ظاهر
مىسازد.از نظر قواى ادراكى،الهام بخش و از نظر قواى احساسى،اراده
و همت را تقويت مىكند،و آنگاه كه در جهت علوى متصاعد شود كرامت و
خارق عادات به وجود مىآورد.
روح را از مزيجها و خلطها پاك مىكند و به عبارت ديگر عشق
تصفيهگر است.صفات رذيله ناشى از خودخواهى و يا سردى و بىحرارتى
را از قبيل بخل،امساك،جبن،تنبلى،تكبر و عجب، از ميان مىبرد.حقدها
و كينهها را زايل مىكند و از بين بر مىدارد گو اينكه محروميت و
ناكامى در عشق ممكن استبه نوبه خود توليد عقده و كينهها كند.
از محبت تلخها شيرين شود از محبت مسها زرين شود (5)
اثر عشق از لحاظ روحى در جهت عمران و آبادى روح است و از لحاظ
بدنى در جهت گداختن و خرابى.اثر عشق در بدن درست عكس روح است.عشق
در بدن باعث ويرانى و موجب زردى چهره و لاغرى اندام و سقم و اختلال
هاضمه و اعصاب است.شايد تمام آثارى كه در بدن دارد آثار تخريبى
باشد ولى نسبتبه روح چنين نيست،تا موضوع عشق چه موضوعى،و تا نحوه
استفاده شخص چگونه باشد.بگذريم از آثار اجتماعىاش،از نظر روحى و
فردى غالبا تكميلى است زيرا توليد قوت و رقت و صفا و توحد و همت
مىكند،ضعف و زبونى و كدورت و تفرق و كودنى را از بين
مىبرد،خلطها-كه به تعبير قرآن«دس»ناميده مىشود-از بين برده و
غشها را زايل و عيار را خالص مىكند.
شاه جان مر جسم را ويران كند بعد ويرانيش آبادان كند اى خنك
جانى كه بهر عشق و حال بذل كرد او خان و مان و ملك و مال كرد ويران
خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر آب را ببريد و جو را پاك
كرد بعد از آن در جو روان كرد آب خورد پوست را بشكافت پيكان را
كشيد پوست تازه بعد از آتش بردميد كاملان كز سر تحقيق آگهند بىخود
و حيران و مست و والهاند نه چنين حيران كه پشتش سوى اوست بل چنان
حيران كه غرق و مست دوست
حصار شكنى
عشق و محبت قطع نظر از اينكه از چه نوعى باشد(حيوانى جنسى باشد
يا حيوانى نسلى و يا انسانى)و قطع نظر از اينكه محبوب داراى چه
صفات و مزايايى باشد(دلير و دلاور باشد، هنرمند باشد يا عالم و يا
داراى اخلاق و آداب و صفات مخصوص باشد)انسان را از خودى و خود
پرستى بيرون مىبرد.خودپرستى محدوديت و حصار است.عشق به غير
مطلقا،اين حصار را مىشكند.تا انسان از خود بيرون نرفته است ضعيف
است و ترسو و بخيل و حسود و بدخواه و كم صبر و خودپسند و
متكبر،روحش برق و لمعان ندارد،نشاط و هيجان ندارد،هميشه سرد است و
خاموش،اما همينكه از«خود»پا بيرون نهاد و حصار خودى را شكست اين
خصايل و صفات زشت نيز نابود مىگردد.
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد او ز حرص و عيب كلى پاك شد
خودپرستى به مفهومى كه بايد از بين برود يك امر وجودى نيست،يعنى
نه اين است كه انسان بايد علاقه وجودى نسبتبه خود را از بين ببرد
تا از خود پرستى برهد.معنى ندارد كه آدمى بكوشد تا خود را دوست
نداشته باشد.علاقه به خود كه از آن به«حب ذات»تعبير مىشود به
غلط در انسان گذاشته نشده است تا لازم گردد از ميان برداشته
شود.اصلاح و تكميل انسان بدين نيست كه فرض شود يك سلسله امور زايد
در وجودش تعبيه شده است و بايد آن زايدها و مضرها معدوم گردند.به
عبارت ديگر،اصلاح انسان در كاستى دادن به او نيست،در تكميل و اضافه
كردن به اوست.وظيفهاى كه خلقتبر عهده انسان قرار داده است در جهت
مسير خلقت است،يعنى در تكامل و افزايش است نه در كاستى و كاهش.
مبارزه با خود پرستى مبارزه با«محدوديتخود»است.اين خود بايد
توسعه يابد.اين حصار كه به دور خود كشيده شده است-كه همه چيز ديگر
غير از آنچه به او به عنوان يك شخص و يك فرد مربوط گردد آن را
بيگانه و ناخود و خارج از خود مىبيند-بايد شكسته شود. خصيتبايد
توسعه يابد كه همه انسانهاى ديگر را بلكه همه جهان خلقت را در
برگيرد.پس مبارزه با خود پرستى يعنى مبارزه با محدوديتخود.بنا بر
اين خود پرستى جز محدوديت افكار و تمايلات چيزى نيست.عشق،علاقه و
تمايل انسان را به خارج از وجودش متوجه مىكند،وجودش را توسعه داده
و كانون هستىاش را عوض مىكند و به همين جهت عشق و محبتيك عامل
بزرگ اخلاقى و تربيتى است،مشروط به اينكه خوب هدايتشود و به طور
صحيح مورد استفاده واقع گردد.
سازنده يا خراب كننده
علاقه به شخص يا شىء وقتى كه به اوج شدت برسد به طورى كه وجود
انسان را مسخر كند و حاكم مطلق وجود او گردد«عشق»ناميده
مىشود.عشق،اوج علاقه و احساسات است.ولى نبايد پنداشت كه آنچه به
اين نام خوانده مىشود يك نوع است،دو نوع كاملا مختلف است. آنچه از
آثار نيك گفته شد مربوط به يك نوع آن است و اما نوع ديگر آن كاملا
آثار مخرب و مخالف دارد.
احساسات انسان انواع و مراتب دارد.برخى از آنها از مقوله شهوت و
مخصوصا شهوت جنسى است و از وجوه مشترك انسان و ساير حيوانات است،با
اين تفاوت كه در انسان به لتخاصى-كه مجال توضيحش نيست-اوج و غليان
زايد الوصفى مىگيرد و بدين جهت نام«عشق»به آن مىدهند و در
حيوان هرگز به اين صورت در نمىآيد.ولى به هر حال از لحاظ حقيقت و
ماهيت،جز طغيان و فوران و طوفان شهوت چيزى نيست.از مبادى جنسى
سرچشمه مىگيرد و به همان جا خاتمه مىيابد.افزايش و كاهش بستگى
زيادى دارد به فعاليتهاى فيزيولوژيكى دستگاه تناسلى و قهرا به سنين
جوانى.با پا گذاشتن به سن از يك طرف و اشباع و افراز از طرف ديگر
كاهش مىيابد و منتفى مىگردد.
جوانى كه از ديدن رويى زيبا و مويى مجعد به خود مىلرزد و از
لمس دستى ظريف به خود مىپيچد،بايد بداند جز جريان مادى حيوانى در
كار نيست.اين گونه عشقها به سرعت مىآيد و به سرعت مىرود،قابل
اعتماد و توصيه نيست،خطرناك است،فضيلتكش است.تنها با كمك عفاف و
تقوا و تسليم نشدن در برابر آن است كه آدمى سود مىبرد.يعنى خود
اين نيرو انسان را به سوى هيچ فضيلتى سوق نمىدهد اما اگر در وجود
آدمى رخنه كرد و در برابر نيروى عفاف و تقوا قرار گرفت و روح فشار
آن را تحمل كرد ولى تسليم نشد،به روح قوت و كمال مىبخشد.
انسان نوعى ديگر احساسات دارد كه از لحاظ حقيقت و ماهيتبا شهوت
مغاير است.بهتر است نام آن را«عاطفه»و يا به تعبير
قرآن«مودت»و«رحمت»بگذاريم.
انسان آنگاه كه تحت تاثير شهوات خويش است،از خود بيرون نرفته
است،شخص يا شىء مورد علاقه را براى خودش مىخواهد و به شدت
مىخواهد.اگر درباره معشوق و محبوب مىانديشد،بدين صورت است كه
چگونه از وصال او بهرهمند شود و حد اكثر تمتع را ببرد. بديهى است
كه چنين حالتى نمىتواند مكمل و مربى روح انسان باشد و روح او را
تهذيب نمايد.
اما انسان گاهى تحت تاثير عواطف عالى انسانى خويش قرار
مىگيرد،محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پيدا مىكند،سعادت او
را مىخواهد،آماده استخود را فداى خواستههاى او بكند.اين گونه
عواطف،صفا و صميميت و لطف و رقت و از خودگذشتگى به وجود مىآورد،بر
خلاف نوع اول كه از آن خشونت و سبعيت و جنايتبر مىخيزد.مهر و
علاقه مادر به فرزند از اين مقوله است.ارادت و محبتبه پاكان و
مردان خدا،و همچنين وطن دوستىها و مسلك دوستىها از اين مقوله
است.
اين نوع از احساسات است كه اگر به اوج و كمال برسد همه آثار
نيكى كه قبلا شرح داديم بر آن مترتب است،و هم اين نوع است كه به
روح شكوه و شخصيت و عظمت مىدهد بر خلاف نوع اول كه زبون كننده
است،و هم اين نوع از عشق است كه پايدار است و با وصال تيزتر و
تندتر مىشود بر خلاف نوع اول كه ناپايدار است و وصال مدفن آن به
شمار مىآيد.!252 در قرآن كريم رابطه ميان زوجين را با
كلمه«مودت»و«رحمت»تعبير مىكند (6) و اين نكته بسيار
عالى است،اشاره به جنبه انسانى و فوق حيوانى زندگى زناشويى
است.اشاره به اين است كه عامل شهوت تنها رابط طبيعى زندگى زناشويى
نيست،رابط اصلى،صفا و صميميت و اتحاد دو روح است و به عبارت ديگر
آنچه زوجين را به يكديگر پيوند يگانگى مىدهد مهر و مودت و صفا و
صميميت است نه شهوت كه در حيوانات هم هست.
مولوى با بيان لطيف خويش،ميان شهوت و مودت تفكيك مىكند،آن را
حيوانى و اين را انسانى مىخواند.مىگويد:
خشم و شهوت وصف حيوانى بود مهر و رقت وصف انسانى بود اينچنين
خاصيتى در آدمى است مهر،حيوان را كم است،آن از كمى است
فيلسوفان مادى نيز نتوانستهاند اين حالت معنوى را-كه از جهاتى
جنبه غير مادى دارد و با مادى بودن انسان و مافوق انسان سازگار
نيست-در بشر انكار كنند.
برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق مىگويد:
«كارى كه منظور از آن فقط در آمد باشد نتايج مفيدى به بار
نخواهد آورد.براى چنين نتيجهاى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان
به يك فرد،به يك مرام يا يك غايت نهفته باشد. عشق نيز اگر منظور از
آن وصال محبوب باشد كمالى در شخصيت ما به وجود نخواهد آورد و كاملا
شبيه كارى است كه براى پول انجام مىدهيم.براى وصول به اين كمال
بايد وجود محبوب را چون وجود خود بدانيم و احساسات و نيات او را از
آن خود بشماريم.»
نكته ديگرى كه بايد تذكر داده شود و مورد توجه قرار گيرد اين
است كه گفتيم حتى عشقهاى شهوانى ممكن استسودمند واقع گردد،و آن
هنگامى است كه با تقوا و عفاف توام گردد.يعنى در زمينه فراق و دست
نارسى از يك طرف و پاكى و عفاف از طرف ديگر،سوز و گدازها و فشار و
سختىهايى كه بر روح وارد مىشود آثار نيك و سودمندى به بار
مىآورد.عرفا در همين زمينه است كه مىگويند عشق مجازى تبديل به
عشق حقيقى يعنى عشق به ذات احديت مىگردد و در همين زمينه است كه
روايت مىكنند:
من عشق و كتم و عف و مات مات شهيدا.
آن كه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال
بميرد،شهيد مرده است.
اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوايدى
كه در شرايط خاص احيانا به وجود مىآورد،قابل توصيه نيست،واديى
استبس خطرناك.از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسى وارد شود
و او با نيروى صبر و رضا با آن مقابله كند،مكمل و پاك كننده نفس
است،خام را پخته و مكدر را مصفا مىنمايد،اما مصيبت قابل توصيه
نيست.كسى نمىتواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتى،مصيبتبراى
خود خلق كند و يا براى ديگرى به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد.
راسل در اينجا نيز سخنى با ارزش دارد،مىگويد:
«رنجبراى اشخاص واجد انرژى چون وزنه گرانبهايى است.كسى كه خود
را كاملا سعادتمند مىبيند جهدى براى سعادت بيشتر نمىكند.اما گمان
نمىكنم اين امر بتواند بهانهاى باشد كه ديگران را رنجبدهيم تا
به راه مفيدى قدم نهند،زيرا غالبا نتيجه معكوس بخشد و انسان را
درهم مىشكند.در اين مورد بهتر استخود را تسليم تصادفات كنيم كه
در سر راه ما پيش مىآيد.» (7)
چنانكه مىدانيم در تعليمات اسلامى به آثار و فوايد مصائب و
بلايا زياد اشاره شده و نشانهاى از لطف خدا معرفى شده است،اما به
هيچ وجه به كسى اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتى براى
خود و يا براى ديگران به وجود آورد.
بعلاوه،تفاوتى ميان عشق و مصيبت هست و آن اينكه عشق بيش از هر
عامل ديگرى«ضد عقل»است،هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش
معزول مىكند.اين است كه عقل و عشق در ادبيات عرفانى به عنوان دو
رقيب معرفى مىگردند.رقابت فيلسوفان با عرفا-كه آنان به نيروى عقل
و اينان به نيروى عشق اتكا و اعتماد دارند-از همين جا سرچشمه
مىگيرد.در ادبيات عرفانى همواره در اين ميدان رقابت،عقل محكوم و
مغلوب شناخته شده است.سعدى مىگويد:
نيكخواهانم نصيحت مىكنند خشتبر دريا زدن بى حاصل است شوق را
بر صبر قوت غالب است عقل را بر عشق دعوى باطل است
ديگرى مىگويد:
قياس كردم،تدبير عقل در ره عشق چو شبنمى است كه بر بحر مىزند
رقمى
نيرويى كه تا اين حد قدرتمند است و زمام اختيار را از كف
مىگيرد و به قول مولوى آدمى را همچون پر كاهى در كف تند بادى به
اين سو و آن سو مىكشد و به قول راسل چيزى است كه تمايل به آنارشى
دارد،چگونه مىتواند قابل توصيه باشد؟!
به هر حال،احيانا آثار مفيد داشتن يك مطلب است و قابل تجويز و
توصيه بودن مطلب ديگر است.از اينجا معلوم مىشود كه ايراد و اعتراض
برخى متشرعين بر برخى از حكماى اسلامى (8) -كه اين بحث
را در الهيات مطرح كردهاند و آثار و فوايد آن را بيان
كردهاند-ناوارد است،زيرا اين طبقه خيال كردهاند كه عقيده آن دسته
از حكما اين است كه اين مطلب قابل تجويز و توصيه هم هست،و حال آنكه
نظر آنها تنها به آثار مفيدى است كه در شرايط تقوا و عفاف به بار
مىآورد بدون اينكه آن را قابل تجويز و توصيه بدانند،درست مانند
مصائب و بلايا.
محبت و ارادت به اولياء
گفتيم كه عشق و محبت منحصر به عشق حيوانى جنسى و حيوانى نسلى
نيستبلكه نوع ديگرى از عشق و جاذبه هست كه در جوى بالاتر قرار
دارد و اساسا از محدوده ماده و ماديات بيرون است و از غريزهاى
ماوراى بقاى نسل سرچشمه مىگيرد،و در حقيقت فصل مميز جهان انسان و
جهان حيوان است و آن عشق معنوى و انسانى است،عشق ورزيدن به فضايل و
خوبيها و شيفتگى سجاياى انسانى و جمال حقيقت.
عشقهايى كز پى رنگى بود عشق نبود عاقبت ننگى بود زانكه عشق
مردگان پاينده نيست چونكه مرده سوى ما آينده نيست عشق زنده در روان
و در بصر هر دو مىباشد ز غنچه تازهتر عشق آن زنده گزين كو باقى
است وز شراب جانفزايتساقى است عشق آن بگزين كه جمله انبيا يافتند
از عشق او كار و كيا (9)
و اين عشق است كه در آيات بسيارى از قرآن با واژه«محبت»و
احيانا«ود»يا«مودت»از آن ياد شده است.اين آيات در چند قسمت قرار
گرفتهاند:
1.آياتى كه در وصف مؤمنان است و از دوستى و محبت عميق آنان
نسبتبه حضرت حق يا نسبتبه مؤمنان سخن گفته است:
و الذين آمنوا اشد حبا لله . (10) آنان كه ايمان
آوردهاند در دوستى خدا سختترند.
و الذين تبوؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و
لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان
بهم خصاصة (11) .
و آنان كه پيش از مهاجران،در خانه(دار الهجرة،خانه مسلمانان)و
در ايمان(خانه روحى و معنوى مسلمانان)جايگزين شده،مهاجرانى را كه
به سوى ايشان مىآيند دوست دارند و در دل خودشان از آنچه به آنها
داده شده است احساس ناراحتى نمىكنند و آنها را بر خويش مقدم
مىدارند،هر چند خود نيازمند بوده باشند.
2.آياتى كه از دوستى حضرت حق نسبتبه مؤمنان سخن مىگويد:
ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين (12) .
خدا دوست دارد توبه كنندگان و پاكيزگان را.
و الله يحب المحسنين (13) .
خدا دوست دارد نيكوكاران را.
ان الله يحب المتقين (14) .
خدا دوست دارد خود نگهداران را.
و الله يحب المطهرين (15) .
خدا دوست دارد پاكيزگان را.
ان الله يحب المقسطين (16) .
خدا دوست دارد عدالت كنندگان را.
3.آياتى كه متضمن دوستيهاى دو طرفى و محبتهاى متبادل است:دوستى
حضرت حق نسبتبه مؤمنين و دوستى مؤمنان نسبتبه حضرت حق و دوستى
مؤمنين يكديگر را:
قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم
(17) .
بگو اگر دوست داريد خدا را،از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان
بدارد و گناهانتان را برايتان ببخشايد.
فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه (18) .
خدا بياورد قومى را كه دوستشان دارد و آنها او را دوست دارند.
محبت مؤمنان نسبتبه يكديگر:
ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا
(19) .
آنان كه ايمان آوردهاند و شايستهها انجام دادهاند،خداوند
بخشايشگر برايشان دوستى قرار مىدهد.
و جعل بينكم مودة و رحمة (20) .
در ميان شما با همسرانتان دوستى قرار داد و مهر افكند.
و همين علاقه و محبت است كه ابراهيم براى ذريهاش خواست
(21) و پيغمبر خاتم نيز به دستور خداوند براى خويشانش طلب
كرد (22) .
و آنچنان كه از روايات برمىآيد،روح و جوهر دين غير از محبت
چيزى نيست.بريد عجلى مىگويد:
«در محضر امام باقر عليه السلام بودم.مسافرى از خراسان كه آن
راه دور را پياده طى كرده بود به حضور امام شرفياب شد.پاهايش را كه
از كفش در آورد شكافته شده و ترك برداشته بود.گفت:به خدا سوگند من
را نياورد از آنجا كه آمدم مگر دوستى شما اهل البيت.امام فرمود: به
خدا قسم اگر سنگى ما را دوستبدارد،خداوند آن را با ما محشور كند و
قرين گرداند«و هل الدين الا الحب»آيا دين چيزى غير از دوستى است؟»
(23)
مردى به امام صادق عليه السلام گفت:ما فرزندانمان را به نام شما
و پدرانتان اسم مىگذاريم. آيا اين كار،ما را سودى دارد؟حضرت
فرمودند:آرى به خدا قسم«و هل الدين الا الحب»مگر دين چيزى غير از
دوستى است؟سپس به آيه شريفه: ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم
الله استشهاد فرمود (24) .
اساسا علاقه و محبت است كه اطاعتآور است.عاشق را آن يارا نباشد
كه از خواست معشوق سرپيچد.ما اين را خود با چشم مىبينيم كه جوانك
عاشق در مقابل معشوقه و دلباختهاش از همه چيز مىگذرد و همه چيز
را فداى او مىسازد.
اطاعت و پرستش حضرت حق به نسبت محبت و عشقى است كه انسان به
حضرت حق دارد، همچنانكه امام صادق عليه السلام فرمود:
تعصى الاله و انت تظهر حبه هذا لعمرى فى الفعال بديع لو كان حبك
صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع
خدا را نافرمانى كنى و اظهار دوستى او كنى؟!به جان خودم اين
رفتارى شگفت است.اگر دوستىات راستين بود اطاعتش مىكردى زيرا كه
دوستدار،مطيع كسى است كه او را دوست دارد.
نيروى محبت در اجتماع
نيروى محبت از نظر اجتماعى نيروى عظيم و مؤثرى است.بهترين
اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود،محبت زعيم و زمامدار
به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار.
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگى استبراى اثبات و ادامه حيات
حكومت،و تا عامل محبت نباشد رهبر نمىتواند و يا بسيار دشوار است
كه اجتماعى را رهبرى كند و مردم را افرادى منضبط و قانونى تربيت
كند و لو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند.مردم
آنگاه قانونى خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن
علاقههاست كه مردم را به پيروى و اطاعت مىكشد.
قرآن خطاب به پيغمبر مىكند كه اى پيغمبر!نيروى بزرگى را براى
نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست دارى:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من
حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر (25) .
به موجب لطف و رحمت الهى،تو بر ايشان نرمدل شدى كه اگر تندخوى
سختدل بودى از پيرامونت پراكنده مىگشتند.پس،از آنان درگذر و
برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن.
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهرى دانسته
كه نبى اكرم نسبتبه آنان مبذول مىداشت.باز دستور مىدهد كه
ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما.اينها همه از
آثار محبت و دوستى است،همچنانكه رفق و حلم و تحمل،همه از شؤون محبت
و احساناند.
او به تيغ حلم چندين خلق را واخريد از تيغ،چندين حلق را تيغ حلم
از تيغ آهن تيزتر بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر (26)
و باز قرآن مىفرمايد:
و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى
بينك و بينه و عداوة كانه ولى حميم (27) .
نيك و بد يكسان نيست.با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آن كه
بين تو و او دشمنى است گويا دوستى خويشاوند است.
ببخش اى پسر كآدميزاده صيد به احسان توان كرد و وحشى به قيد عدو
را به الطاف گردن ببند كه نتوان بريدن به تيغ اين كمند (28)
امير المؤمنين نيز در فرمان خويش به مالك اشتر آنگاه كه او را
به زمامدارى مصر منصوب مىكند،در باره رفتار با مردم چنين توصيه
مىكند:
و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم و اللطف بهم...فاعطهم
من عفوك و صفحك مثل الذى تحب ان يعطيك الله من عفوه و صفحه
(29) .
احساس مهر و محبتبه مردم را و ملاطفتبا آنها را در دلتبيدار
كن...از عفو و گذشتبه آنان بهرهاى بده همچنانكه دوست دارى خداوند
از عفو و گذشتش تو را بهرهمند گرداند.
قلب زمامدار بايستى كانون مهر و محبتباشد نسبتبه ملت.قدرت و
زور كافى نيست.با قدرت و زور مىتوان مردم را گوسفندوار راند ولى
نمىتوان نيروهاى نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت.نه تنها
قدرت و زور كافى نيست،عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافى نيست، بلكه
زمامدار همچون پدرى مهربان بايد قلبا مردم را دوستبدارد و نسبتبه
آنان مهر بورزد و هم بايد داراى شخصيتى جاذبهدار و ارادت آفرين
باشد تا بتواند اراده آنان و همت آنان و نيروهاى عظيم انسانى آنان
را در پيشبرد هدف مقدس خود به خدمتبگيرد.
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبيب جمله علتهاى ما اى دواى
نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما
2- وحشى كرمانى.
3- لسان الغيب،حافظ.
4- علامه طباطبائى.
5- مثنوى معنوى.
6- و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل
بينكم مودة و رحمة روم/21.
7- زناشويى و اخلاق،ص 134.
8- بو على،رساله عشق،و صدر المتالهين سفر سوم اسفار.
9- مثنوى معنوى.
10- بقره/165.
11- حشر/9.
12- بقره/222.
13- آل عمران/148.
14- توبه/4 و7.
15- توبه/108.
16- حجرات/9 و ممتحنه/8.
17- آل عمران/31.
18- مائده/54.
19- مريم/96.
20- روم/21.
21- ابراهيم/37.
22- شورى/23.
23- سفينة البحار،ج 1/ص 201،ماده«حب».
24- همان كتاب،ص 662،ماده«سما».
25- آل عمران/159.
26- مثنوى معنوى.
27- فصلت/34.
28- سعدى،بوستان.
29- نهج البلاغه،نامه53.