صد گفتار « خلاصه آثار شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۱۸ -


رسول اكرم و دو حلقه جمعيت‏

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد مسجد (مسجد مدينه ) شد. چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته‏اى حلقه‏اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر، و دسته ديگر سرگرم تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن بودند.

هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: اين هر دو دسته كار نيك مى‏كنند و بر خير و سعادتمند. آنگاه جمله‏اى اضافه كرد: لكن من براى تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام.

پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند، رفت و در حلقه آنها نشست.(402) (403)

شهرت عوام (در باب اصلاح بدفهمى‏ها و تصورات غلط از تعاليم دين)

چندى بود كه در ميان مردم عوام، نام شخصى بسيار برده مى‏شد و شهرت او به قدس و تقوى و ديانت پيچيده بود. همه جا عامه مردم، سخن از بزرگى و بزرگوارى او مى‏گفتند. مكرر در محضر امام صادق عليه‏السلام، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به ميان مى‏آمد.

امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران، آن مرد بزرگوار را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزديك ببيند. يك روز، به طور ناشناس، نزد او رفت. ديد ارادتمندان وى كه همه از طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او به پا كرده‏اند.

امام بدون آنكه خود را بنماياند و معرفى كند، ناظر جريان بود. اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد، اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهايى راهى را پيش گرفت. امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا مى‏رود، و چه مى‏كند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى است. طولى نكشيد كه آن مرد جلوى دكان نانوايى ايستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه اين مرد، همين كه چشم صاحب دكان را غافل ديد، آهسته دو عدد نان برداشت و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد.

امام با خود گفت، شايد منظورش خريدارى است و پول نان را قبلا داده، يا بعدا خواهد داد، ولى بعد فكر كرد اگر اين طور بود پس چرا همين كه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها را بلند كرد و راه افتاد.

باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه ديد در مقابل بساط يك ميوه فروشى ايستاد. آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم ميوه فروش را دور ديد، دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتهى درجه رسيد كه ديد آن مرد رفت به سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد.

در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: من امروز كار عجيبى از تو ديدم. تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست. او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت: خيال مى‏كنم تو جعفر بن محمدى؟.

- بلى درست حدس زدى، من جعفر بن محمدم.

- البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مى‏باشى، اما افسوس كه اين اندازه جاهل و نادانى.

- چه جهالتى از من ديدى؟

- همين پرسشى كه مى‏كنى از منتهاى جهالت است؛ معلوم مى‏شود كه يك حساب ساده را در كار دين نمى‏توانى درك كنى. مگر نمى‏دانى كه خداوند در قرآن فرموده: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها(404)

هر كار نيك ده برابر پاداش دارد. باز قرآن فرموده: و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها(405) هر كار بد فقط يك برابر كيفر دارد. روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزديدم دو خطاى ديگر شد، مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم مجموعا چهل حسنه نصيب من مى‏شود. در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن مى‏كند. و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم، سى و شش باقى مى‏ماند. بنابراين من سى و شش حسنه خالص دارم. و اين است آن حساب ساده‏اى كه گفتم تو از درك آن عاجزى.

- خدا تو را مرگ بدهد! جاهل توئى كه به خيال خود اين طور حساب مى‏كنى. آيه قرآن را مگر نشنيده‏اى كه مى‏فرمايد: انما يتقبل الله من المتقين (406) خدا فقط عمل پرهيزگاران را مى‏پذيرد. حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به اشتباهت واقف كند؛ تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنه‏اى ندارى، بلكه به عدد هر يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى. پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد. هيچ حسنه‏اى هم ندارى.

امام اين بيان را فرموده، در حالى كه چشمان بهت زده مرد به صورت امام خيره شده بود، او را رها كرد و برگشت.

امام صادق عليه‏السلام وقتى اين را براى دوستان نقل كرد، فرمود: اينگونه تفسيرها و توجيه‏هاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مى‏شود كه عده‏اى گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند.(407) (408)

آخرين سخن (در باب اهميت عبادات، به ويژه نماز)

تا چشم ام حميده، مادر امام كاظم عليه‏السلام به ابوبصير - كه براى تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق عليه‏السلام آمده بود - افتاد، اشكهايش جارى شد. ابوبصير نيز لختى گريست. همين كه گريه ام‏حميده ايستاد، به ابوبصير گفت: تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى؛ قضيه عجيبى اتفاق افتاد.

ابوبصير پرسيد: چه قضيه‏اى؟ گفت: لحظات آخر زندگى امام بود؛ امام دقايق آخر عمر خود را طى مى‏كرد. پلكها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلكها را از روى هم برداشت، و فرمود: همين الان جميع افراد خويشاوندان مرا حاضر كنيد.

مطلب عجيبى بود. در اين وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت كرديم و همه را جمع كرديم. كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند كه آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده كه امام در اين لحظه حساس، مى‏خواهد چه بكند و چه بگويد؟

امام، همينكه همه را حاضر ديد، جمعيت را مخاطب قرار داده فرمود: شفاعت ما هرگز نصيب كسانى كه نماز را سبك مى‏شمارند نخواهد شد.(409)

بنده است يا آزاد؟ (در باب پرهيز از اخلاق ناشايسته مانند لهو و لعب)

صداى ساز و آواز بلند بود. هر كس كه از نزديك آن خانه مى‏گذشت، مى‏توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست! بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مى بود كه پياپى نوشيده مى‏شد. كنيزك خدمتكار، درون خانه را جاروب زده و خاكروبه‏ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود، تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى - كه آثار عبادت زياد از چهره‏اش نمايان بود، و پيشانيش از سجده‏هاى طولانى حكايت مى‏كرد - از آنجا مى‏گذشت؛ از آن كنيزك پرسيد:

- صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟

- آزاد.

- معلوم است كه آزاد است! اگر بنده مى‏بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى‏داشت و اين بساط را پهن نمى‏كرد.

رد و بدل شدن اين سخنان، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت، اربابش پرسيد: چرا اين قدر دير آمدى؟

كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: مردى با چنين وضع و هيئت مى‏گذشت، و چنان پرسشى كرد، و من چنين پاسخى دادم.

شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد؛ مخصوصا آن جمله اگر بنده مى‏بود از صاحب اختيار خود پروا مى‏كرد مثل تير بر قلبش نشست.

بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم، حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به بُشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى معروف بود، از آن به بعد، لقب الحافى يعنى پا برهنه يافت و به بشر حافى معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عيّاشان بود؛ از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست در آمد.(410) (411)

مرد شامى و امام حسين عليه‏السلام (در باب اخلاق اسلامى در سلوك اجتماعى)

شخصى از اهل شام، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد. چشمش افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسيد: اين مرد كيست؟ گفته شد: حسين بن على بن ابيطالب است. سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى‏تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد. همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد، و پس از آنكه چند آيه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت كرد به او فرمود: ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده‏ايم. آنگاه از او پرسيد: آيا از اهل شامى؟ جواب داد: آرى. فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى‏دانم.

پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى، اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم، حاضريم تو را بپوشانيم، حاضريم به تو پول بدهيم.

مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى‏كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى‏شد و من به زمين فرو مى‏رفتم، و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى‏كردم. تا آن ساعت براى من، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عكس، كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست.(412) (413)

همسفر حج (در باب اهميت كار و پرهيز از سربار ديگران بودن)

مردى از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق عليه‏السلام تعريف مى‏كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى‏ستود كه چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى‏آمديم او فورا به گوشه‏اى مى‏رفت، و سجاده خويش را پهن مى‏كرد، و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى‏شد.

امام: پس چه كسى كارهاى او را انجام مى‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى‏كرد؟

- البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت. - " بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد.(414)

تصميم ناگهانى (در باب ايستادگى در برابر حاكمان ظالم)

وقتى كه به هارون الرشيد خبر دادند كه صفوان كاروانچى، كاروان شتر را يكجا فروخته است و بنابراين براى حمل خيمه و خرگاه خليفه در سفر حج بايد فكر ديگرى كرد سخت و شگفت ماند؛ در انديشه فرو رفت كه: فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از آنكه با خليفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگيرد، عادى نيست. بعيد نيست فروختن شتران با موضوع قرار داد با ما بستگى داشته باشد. صفوان را طلبيد و به او گفت:

- شنيده‏ام كاروان شتر را يكجا فروخته‏اى؟

- بلى يا اميرالمؤمنين!

- چرا؟

- پير و از كار مانده شده‏ام، خودم كه از عهده بر نمى‏آيم، بچه‏ها هم درست در فكر نيستند، ديدم بهتر است كه بفروشم ". - " راستش را بگو چرا فروختى؟

- همين بود كه به عرض رساندم.

- اما من مى‏دانم چرا فروختى؟ حتما موسى بن جعفر از موضوع قرار دادى كه براى حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستى آگاه شده و تو را از اين كار منع كرده؛ او به تو دستور داده شتران را بفروشى. علت تصميم ناگهانى تو اين است.

هارون آنگاه با لحنى خشونت آميز و آهنگى خشم آلود گفت: صفوان! اگر سوابق و دوستى هاى قديم نبود، سرت را از روى تنه‏ات بر مى‏داشتم.

هارون خوب حدس زده بود. صفوان هر چند از نزديكان دستگاه خليفه به شمار مى‏رفت و سوابق زيادى در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خليفه داشت، اما او از اخلاص كيشان و پيروان و شيعيان اهل بيت بود. صفوان پس از آنكه پيمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزى با امام موسى بن جعفر عليه السلام، برخورد كرد، امام به او فرمود: صفوان! همه چيز تو خوب است جز يك چيز.

- آن يك چيز چيست؟ يا ابن رسول الله!

- اينكه شترانت را به اين مرد كرايه داده‏اى

- يا ابن رسول الله! من براى سفر حرامى كرايه نداده‏ام. هارون عازم حج است؛ براى سفر حج كرايه داده‏ام. بعلاوه، خودم همراه نخواهم رفت؛ بعضى از كسان و غلامان خود را همراه مى‏فرستم.

- صفوان! يك چيز از تو سؤال مى‏كنم.

- بفرماييد يا ابن رسول الله!

- تو شتران خود را به او كرايه داده‏اى كه آخر كار كرايه بگيرى. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهى شد. اين طور نيست؟

- چرا يا ابن رسول الله!

- آيا آن وقت تو دوست ندارى كه هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟

- چرا يا ابن رسول الله!

- هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقى بمانند، جزء آنها محسوب خواهد شد. و معلوم است هر كس جزء ستمگران محسوب گردد، در آتش خواهد رفت.

بعد از اين جريان بود كه صفوان تصميم گرفت يكجا كاروان شتر را بفروشد، هر چند خودش حدس مى‏زد ممكن است اين كار به قيمت جانش تمام شود.(415)

بازار سياه (در باب عدالت اجتماعى و اقتصادى و مسأله رزق حلال)

عائله امام صادق عليه‏السلام و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش - كه مصادف نام داشت - فرمود: اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش.

مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولا به مصر حمل مى‏شد خريد، و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.

همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها بر خورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى‏كنند، بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است. صاحبان متاع از بخت نيك خود بسيار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.

صاحبان متاع بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش، با يكديگر هم‏عهد شدند كه به سودى كمتر از صد درصد نفروشند.

رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه باهم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.

مصادف، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق عليه‏السلام رفت، و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسيد: اينها چيست؟ گفت: يكى از اين دو كيسه سرمايه‏اى است كه شما به من داديد، و ديگرى - كه مساوى اصل سرمايه است - سود خالصى است كه به دست آمده.

امام: سود زيادى است، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟

- قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم، كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم، و همين كار را كرديم.

- سبحان الله! شما همچو كارى كرديد! قسم خورديد كه در ميان مردمى مسلمان، بازار سياه درست كنيد؟ قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد؟ نه، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى‏خواهم.

سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت، و فرمود: اين سرمايه من و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود: من به آن كارى ندارم.

آنگاه فرمود: اى مصادف! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است.(416) (417)

پيام سعد (در باب جهاد و تحمل سختيها در راه دين)

ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار، با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند، اما در اثر غفلت و تخلف عده‏اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.

چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم. اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و بر عكس به مشركين قريش جرئت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. گروهى از مسلمانان كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشت‏زده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند، و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى‏دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شخصا زنده است يا مرده؟

در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى، از كنار يكى از مجروحين، به نام سعد بن ربيع - كه دوازده زخم كارى برداشته بود - عبور كرد و به او گفت: از قرارى كه شنيده‏ام پيغمبر كشته شده است!

سعد گفت:

اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى‏ميرد. تو چرا معطلى و از دين خود دفاع نمى‏كنى؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود، كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد. ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است.

از آن سوى، رسول اكرم كه اصحاب خود را ياد مى‏كرد تا ببيند چه كسى زنده است و چه كسى كشته شده، چه كسى جراحتش قابل معالجه است و چه كسى نيست، فرمود:

چه كسى داوطلب مى‏شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟

يكى از انصار گفت:

من حاضرم.

مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت، اما هنوز رمقى از حيات در او بود. به او گفت:

پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده‏اى يا مرده؟

سعد گفت:

سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است: زيرا چند لحظه‏اى بيشتر از زندگى او باقى نمانده است، و بگو! سعد گفت: خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد. آنگاه گفت:

اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن، بگو سعد مى‏گويد: عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد.

هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين تسليم كرد.(418) (419)

پايان‏