زندگانى تحليلى پيشوايان ما

استاد عادل اديب
ترجمه: دكتر اسد الله مبشرى

- ۹ -


معاويه كيست؟

پاسخ اين پرسش اين است:او يكى از صحابه رسول الله(ص)بودو يكى از معتمدان خليفه ابو بكر.ابو بكر در اواخر خلافت‏خود،او را به‏فرماندهى سپاه سوريه منصوب كرد و پس از ابو بكر، عمر نيز وى را فرماندهى‏داد و نسبت به او اطمينان بسيار ابراز داشت بخصوص عمر شخصى بود كه‏توده‏هاى آن سامان او را تقديس ميكردند.

بنابر اين معاويه كه از اين نظرگاه به او توجه داريم،نه آن معاويه است‏كه مردم شام آنروزگار مى‏ديدند.معاويه از امام على(ع)مطالبه خون‏عثمان را ميكرد و امام را بدان متهم مى‏نمود كه مردم را براى كشتن عثمان‏بر انگيخته است.او درباره امام ميگفت:«او قدرت دارد كه قاتلان عثمان‏را حد بزند و قصاص كند چرا قاتل را بما نمى‏سپارد و اگر به اين كار توانائى‏ندارد درين صورت در تطبيق شرع با عمل ناتوان است.بنابر اين بايد ازخلافت كناره گيرد تا ديگرى كه براى خلافت مسلمانان شايسته‏تر است بيايدو عهده‏دار خلافت گردد» (1)

اين بود دعوى معاويه بر امام على بن ابى طالب(ع).

از مجموع اين شرايط و اوضاع پيچيده،كم كم از اطراف جامعه امام،بذر شك و ترديد پاشيده شد.آن امام اعظم(ع)كه در راس جامعه مزبوربه نبرد وارد شده بود تا انحراف داخل و خارج را پاكسازى كند،مى‏خواست‏توده ملت‏خود را آگاه سازد كه اين ميدان،ميدان پيروزى شخصى نيست و يا مخصوص به او و ميدان نبرد قبيله‏اى و عشيره‏اى او و نياكان والا مقام او نيست.

بلكه جنگ بين اسلام و جاهليت است.ميدان جنگ براى نگاهدارى امانت‏خدااست كه براى حفظ آن،دهها هزار پيامبران و مصلحان كوشيده‏اند.هدف اوآگاه ساختن مردم به واقعيت آن نبرد و بر طبيعت مقدس آن بود.اما توده‏هاى‏مردم در واقعيت نبرد و طبيعت آن ترديد كردند و هرگاه كه امام(ع)آنان را به‏اطاعت و پيروى فرمانهاى خويش فرا ميخواند و فرمان ميداد كه براى جنگ‏با معاويه حركت كنند،در موضع خود بر دشمنى و سختى مى‏افزودند و بر عنادو لجبازى خود اضافه ميكردند.

امام به آنان مى‏فرمود:«خداى را سپاس ميگويم كه كردارها را معلوم‏كرد و حكم و قضا بر هر كار معلوم گردانيد و او را سپاس ميگويم كه مرا بوسيله‏شما در معرض آزمايش در آورد.اى فرقه‏اى كه چون به شما فرمان ميدهم،فرمان نمى‏بريد و هنگامى كه شما را فرا ميخوانم، پاسخ نميدهيد،اگر به شمامهلت دهم و به جنگتان نفرستم،پنهان از من بيهوده گوئى ميكنيد و اگر به‏جنگتان فرستم،سستى نشان ميدهيد و اگر مردمان پيرامون پيشوايان فراهم‏آيند طعنه مى‏زنيد و اگر به مبارزه فراخوانده شويد،باز ميگرديد» (2) .

آن توده‏ها،رنج ديده و در راه اسلام قربانيهاى فراوان داده بودند وبسيارى از جوامع،امكان چنان فداكاريها را نداشتند.در اثر آن فداكاريهااز جهاد خسته شده بودند و پيوند عميق را با جهاد از دست داده بودند.ليكن‏انحراف در دلشان ريشه دوانيده بود و هر روز بيشتر رخنه ميكرد.توده‏هاى‏مزبور كه خط طولانى جهاد و كشتار،از جنگى به جنگى،آنان را خسته كرده‏و برنج اندر افكنده بود،احساس ميكردند كه در حالى غير طبيعى هستند و چنين‏مى‏انديشيدند كه از دنيا و از اهل و عيال و اولاد و اموال خود در راه چيزى دست كشيده‏اند كه با مصالح شخصى شان تماسى نداشته است و در ضميرخويش آغاز به القاى شك و ترديد كردند.و بديهى است كه درين صورت دردل انسان شك و ترديد ايجاد گردد. مردم به متوقف ساختن خونريزى و جنگ،رغبت فراوان داشتند و آن رغبت درونى نيز ايجاد شك ميگردد مطالب‏غير منطقى ببار مى‏آورد.خلاصه آنكه مردم ميخواستند وضع عوض شودو وضع سابق پيش از جنگ بازگردد.

مطالب مزبور و عوامل بسيار ديگر نيز به ايجاد شك كمك ميكرد.

منجمله از آن عوامل امور زير بود:

1-صحابه‏اى كه در ورع و تقوى،در چشم مردم مقامى بلند داشتندو در جامه پرهيزگاران و نمونه معتقدان مى‏بودند،به تودهاى مردم ندا در ميدادندكه جنگ كار درستى نيست‏«در اين گونه ستيزه‏ها،نشسته بهتر از ايستاده و خفته‏بهتر از نشسته و آهسته رونده بهتر از دونده است!» (3)

2-القاءات ابو موسى اشعرى نسبت به آنچه عمار ياسر ندا در ميداد،در دل مردم بسى مؤثرتر بود.چه،نداى عمار به مردن و پيوستن به جهاد بودو اشخاص را مكلف ميداشت كه از زندگانى دنيا و توابع آن دست بشويند.

اما ابو موسى اشعرى به زندگى فرا مى‏خواند و به زبان حال به مردم ميگفت‏كه حيات خود را حفظ كنيد و از خطر دورى گزينيد و برويد و در خانه خودبنشينيد و اسلام را با خطرها و دشمنان آن واگذاريد.عمار ياسر صحابى‏بزرگ بود.ابو موسى اشعرى نيز.اما يكى از ايندو به مرگ تكليف ميكردو آنديگرى حيات مى‏بخشيد.

انسان معمولى،مسلما القاى ابو موسى را بر القاى عمار ياسر ترجيح‏ميداد.چه،ميخواست زندگى خود را هر چند كوتاه،زير سايه معاويه و درسايه جاهليت‏حفظ كند.

3- اين بود عامل كشمكش و نزاع قديمى كه بين بنى اميه و بنى هاشم‏بر پاى شده بود و تا بعد از اسلام كشيده شد و به نوبه خود در افزودن شك،سهمى داشت.مردم در باطن خود درباره نقطه ضعف آن جنگ،آغاز به‏كنكاش كردند و آشكارا به گفتگو پرداختند.شك و ترديد ريشه‏دارتر گرديد ومردم براى فرار از جنگ اين نكته را به منزله نقطه ضعف و دليل موجه، بزرگ‏ميكردند و مى‏پنداشتند كه آن جنگ جز ادامه همان ستيز كهن بين بنى اميه وبنى هاشم چيزى ديگر نيست.به عبارت ديگر،گمان مى‏كردند اين نزاع ادامه‏همان دشمنى بود كه از روزگار قديم ميان بنى اميه و بنى هاشم وجود داشت‏و به تقليد از آن روزگار،تا آنروز نيز ادامه يافته بود.

همه اين عوامل مساعدت كرد تا امام(ع)در قبال توده مردم در موضع‏شك و ترديد قرار گيرد و براى كشمكشى كه حقيقت آن براى مردم روشن نبود،صورت نمونه‏اى واحد در مسير رسالت مجسم گردد.اين روحيه تا آنجا درمردم رسوخ يافت كه امام(ع)بارها بر منبر ميشد و مردم را به جهاد فراميخواند.اما هيچكس دعوت او را اجابت نكرد.

امام به مردم ميگفت:«اى مردم كوفه،هرگاه مى‏شنويد كه مردم شام‏را براى جنگ بسيج كرده‏اند،مى‏ترسيد و پنهان ميشويد و هر يك در خانه خودپنهان ميگرديد و در بروى خود مى‏بنديد.آن سان كه سوسمار در لانه خودمى‏خزد و كفتار در مغازه خود نهان ميگردد.

فريب خورده كسى است كه شما او را بفريبد و هر كس به نيروى شمادر پى مقصود برآيد،با تير بى نصيب (4) در پى مقصود بر آمده باشد.نه هنگاميكه‏شما را بكمك مى‏طلبند،آزادگانيد،نه هنگام گرفتارى،برادران.انا لله‏و انا اليه راجعون.

كورانى هستيد كه چيزى نمى‏بينيد و گنگانى كه سخن نميگوئيد و كرانى‏كه هيچ نميشنويد. انا لله و انا اليه راجعون (5)

و در جاى ديگر فرمايد:

«بخدا سوگند كه از شما در شگفتم.نه دينى داريد تا شما را فراهم‏آورد نه حميتى تا شما را چابكدست و برا سازد.آيا شگفت آور نيست كه‏معاويه مردم فرومايه و خشن را فرا خواند،بى آنكه درباره آنان كمك وبخششى روا دارد و آنان پيروى او كنند؟اما من شما را كه باقيماندگان‏اسلاميانيد و بقيت مردمان،دعوت ميكنم و به همه شما بى هيچ تفاوت وتبعيض از بيت المال بطور مساوى عطا ميكنم.با اينهمه از پيرامون من پراكنده‏ميگرديد و با من اختلاف پيدا ميكنيد (6) .من از شما دلتنگ و نگران مى‏باشم‏و از ملامت كردن شما رنجيده خاطر.آيا در عوض زندگانى هميشگى،به‏زندگى موقت دنيا خشنود هستيد و بجاى عزت و بزرگى،تن بذلت و خوارى‏داديد.وقتى شما را به جنگ با دشمن ميخوانم،چشمهايتان دور ميزند،گويابه سختى مرگ و رنج بيهوشى گرفتار شده‏ايد.هيچوقت‏شما براى من نه‏امين و درستگار هستيد و نه سپاهى مى‏باشيد كه ميل بشما داشته باشند.

سوگند بخدا گمان ميكنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش مرگ افروخته‏گردد،شما مانند جدا شدن سر از بدن،از اطراف پسر ابو طالب جدا خواهيدشد... (7) »

همچنين امام،قصد و همتهاى آنان را به شوق در مى‏آورد،اما نه همتى‏داشتند نه اراده و تصميمى.چه،شك و ترديدشان در مورد امام آغاز شده‏بود.شك و ترديد،در مورد قائد و رهبر، خطرناكترين چيزى است كه قائدمخلص دچار آن ميگردد و خطرناكترين چيزى است كه نصيب امتى شود كه‏آن قائد او را رهبرى ميكند.

تلخى شك و رنجهاى عميق آن در ميدان جنگ امام(ع)،در نهايت‏آشكارى بود:«بار خدايا، همانا كه آنان را ملول گردانيدم و آنان نيز مرا.

من آنان را به ستوه آورده‏ام و آنان نيز مرا.پس بهتر از آنان را نصيب من‏فرما و به جاى من شخصى شرور را قسمت آنان كن.بار خدايا آن سان كه نمك‏در آب ميگذارد،دلهايشان را بگذار (8) ».

اما با وجود چنين شك طوفانى،امام(ع)نه ناتوان گرديد نه عقب نشينى‏كرد،بلكه در خط خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را تاپايان سال زندگانى،بلكه تا پايان روز زندگانى شريف خود ادامه داد و تا آن‏دم كه در مسجد كوفه به خون خويش در غلطيد براى از بين بردن تجزيه با سپاهى‏آماده حركت به سوى شام بود تا سپاهى كه از باقى سپاهيان اسلام جدا شده بودو به رهبرى معاويه اداره مى‏شد از بين ببرد.با شهادت امام(ع)،نيروهاى مرتد، آخرين اميدى را كه براى بازگردانيدن خط تجربه صحيح وجود داشت از بين‏بردند.اميدى كه در دل مسلمانان آگاه خلجان داشت و در شخص امام اعظم(ع)

تجسم يافته بود و او(ع)از نخستين دم كه زمام حكومت را به دست گرفت،با اندوه دعوت و رنجهاى آن زندگانى ميكرد و در خشت‏خشت كار بناى‏دعوت شركت داشت و ديواره كاخ آن بنيان را با رسول عظيم الشان(ص)

برآورد و بالا برد و در همه مراحل دعوت،با همه اندوهها و دشواريها ودردهاى آن،همراه رسول اكرم(ص)بود.پس،امام در چشم مسلمانان‏آگاه تنها كسى بود كه مى‏توانست پس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدن‏آن در درون چهار چوب تجربه نوزاد اسلامى،براى اينكه خط صحيح خودو روش نبوى را بدست آورد دست بكار شود.

با آن رويدادها،اميدى نبود كه بتوان بر آن فسادها پيروز گرديد مگربوسيله امام(ع).او تنها كسى بود كه مى‏توانست بر آن انحراف و فسادپيروز گردد.

اما ناگهان شهادت ناجوانمردانه آن امام عظيم(ع)،آخرين اميد رابراى بر پاى داشتن جامعه صحيح اسلامى از ميان برد.

آيا خوددارى امام(ع)در مصالحه از روى عناد بوده است؟

در زندگانى امام(ع)پديده مهمى وجود داشت كه اينك درباره آن به‏گفتگو مى‏پردازيم و آن پافشارى امام و تاكيد آگاهانه اوست از آغازى كه‏زمام امور را در دست گرفت تا آنگاه كه به خون خود در غلطيد،هر شكل وهر كارى كه در راه پاكسازى انحراف با آن روبرو ميگرديد،رد ميكرد و هرگزبهيچ صورت به حساب امت بر سازش و آشتى با انحراف بر نيامد.اين پديده!98 كه در حقيقت عبارت بود از نپذيرفتن سازش،توجه بيشتر مورخان قديم و جديدرا به خود جلب كرده است.اما ميان نتيجه‏گيرى آنان،با واقعيت تاريخى وفهم صحيح از حقيقت طبيعت امام(ع)،شكافى عميق موجود است.

ما ميكوشيم اين پديده را در سطح سياسى و فقهى مورد گفتگو قرار دهيم.

سطح سياسى

در عصر امام(ع)مردمى مى‏زيستند كه بر خوردشان درباره امام(ع)

و چاره جوئى‏شان در مسائل حكومت و پافشارى براى نپذيرفتن هر گونه سازش‏و نيمه كار گذاشتن امور،رنگى از رنگهاى عناد داشت و در نتيجه اين مساله‏را دشوارتر ميساخت و براى دولت ايجاد ناراحتى ميكرد.اين مشكلات را به‏اين منظور در دولت ايجاد ميكردند كه امام(ع) از مواجهه با دشواريها و حل‏آن ناتوان گردد و از اداره اصول مهم كشور بازماند و نتواند بنا به تجربه خودهر جا كه ميخواهد برود و هر كار كه ميخواهد بكند تا جائى كه مى‏بينيم‏«مغيرة‏بن شعبه‏»به آن بزرگوار پيشنهاد ميكند كه معاويه را همچنان در سمت واليگرى‏شام برقرار گذارد تا در آن ناحيه آرامش حكمفرما شود.

او اميدوار بود كه اگر معاويه در شام ابقا شود،به امام سر تسليم فرودآورد و با او بيعت مى‏كند و آنگاه كه در سراسر كشور كار بيعت پايان گرفت‏و اوضاع و احوال اقتضا كرد،امام او را تغيير دهد.

اما موضع امام(ع)در مورد همه اين اقسام صلح و سازش،موضع‏عدم سازش بود.بلكه با رد كردن اين درخواستها،خط سياسى خود را به تاكيدبيان مى‏فرمود زيرا ميگفت:«من اندوهگينم كه كار اين امت را ديوانگان وبدكاران به دست گيرند و آنگاه مال خدايرا دست بدست بگردانند و بندگان‏حق را زير منت‏خود در آورند،با نيكوكاران بجنگند و با فاسقان همكارى‏كنند.چه،بعضى از آنان كه اكنون در ميان شمايند،شرب حرام ميكردند و بعضى آنان در زمان اسلام حد خورده‏اند،و بعضى از آنان وقتى اسلام آوردندكه براى آنان‏«رضيحه‏»داده شد (9)

در مورد اموال غصبى و بازگردانيدن آن به بيت المال فرمود:«...و هرمالى را كه او(عثمان)از مال خدا به ديگران داده باشد،به بيت المال بازميگردانم.چه،هيچ چيز حق را از ميان نمى‏برد.. .كسيكه حق بر او تنگ باشد،ستم بر او تنگ‏تر است (10) ».

از اينجاست كه برخى از معاصران امام و نيمى از مورخان تا زمان ماهنوز ميگويند كه امام مى‏توانست از جنبه سياسى،رهائى مسلم و پيروزى‏محقق را بر دشمنان خود بدست آورد اما در صورتيكه زد و بندهاى سياسى رامى‏پذيرفت و آنگونه سازش را قبول ميكرد.

سطح فقهى

از مفهوم شايع فقهى كه‏«تزاحم‏»اصطلاح كرده‏اند،منظور اين است كه‏اگر مقدمه واجب اهم، متوقف بر حرام باشد،به دليل حرمت مقدمه،نمى‏توان‏اجراى آن امر واجب را ترك كرد بلكه انجام دادن واجب اهم،واجب است.

مثلا وقتى نجات كسى از غرقه شدن،متوقف بر اين امر باشد كه وارد زمين كسى‏شويم كه صاحب آن راضى نيست كه كسى وارد آن زمين شود،در چنين حال،شارع مقدس جايز دانسته است كه بدون رضاى مالك،به آن زمين وارد شويم.

در چنين مورد،حرمت ملكيت‏ساقط ميشود،زيرا عمل نجات دادن غريق ازمقدمه حرام كه ورود در زمين كسى بدون رضاى اوست مهمتر است.چنانكه‏رسول اكرم در بعضى از جنگهاى خود به اين اصل عمل مى‏فرمود و آن وقتى‏بود كه لشكريان وى(ص)ناچار بودند از زمينهاى زراعت‏شده كه صاحبان‏آن مالك آن بودند،بگذرند و از رسول اكرم(ص)خواستند عوض محصولى‏كه لشكريان او تلف كرده بودند،پرداخته شود ولى رسول الله نپذيرفت.بلكه‏فرمان داد سپاه از سراسر مزرعه عبور كند.رسول اكرم(ص)چنين عمل مى‏فرمود،زيرا نتيجه از مقدمه مهمتر بود.زيرا سپاه به اين منظور ميرفت تا بادگرگونسازى،چهره جهان را از ظلمات به نور در آورد.پس،بهاى نابودى‏مزرعه‏اى ناچيز در مقابل چنان هدفى عظيم،چه ارزشى داشت؟سپاه اسلام‏به سوى هدفهاى بزرگ مى‏شتافت تا در سراسر جهان و در خطى طولانى، عدالت را پديد آورد و حفظ كند.

اين امر از جنبه فقهى مقبول است.چه،قاعده مزبور چنين مقرر ميداردكه اگر اجراى واجب بر مقدمه حرام متوقف باشد و ملاك وجوب از ملاك‏حرمت اقوى باشد،بايد واجب را بر حرام مقدم داشت.

از خلال اين مفهوم فقهى و اين اجتهاد سياسى،پيرامون پديده‏اى كه‏ما در صدد مناقشه و تحليل آنيم،اين پرسش پيش مى‏آيد:

امام(ع)چرا در رفتار و در مواضع سياسى خود،اين قاعده فقهى راعمل نكرد،كسانيكه به سياست امام ايراد گرفته‏اند،همين مطلب را دستاويزكرده و گفته‏اند:اگر على(ع)از اين قاعده فقهى استفاده ميكرد و از خلال‏آن،كوشش خود را در تملك زمام رهبرى مجتمع اسلامى و عمل به احرازدستاوردهاى بزرگ اسلامى،صرف واجب مى‏نمود،موجبات شرعى(فقهى)

نيز وجود داشت.بخصوص اگر او زمام رهبرى را همچنان در دست ميداشت،بزودى ابواب خير و سعادت به روى مسلمانان گشوده ميشد و حكومت‏خدابر روى زمين در جهان اسلام بر پا ميگرديد.اينك پرسش بصورتى دقيق‏تر چنين‏طرح ميشود:چرا امام(ع)متوجه اين امر نشد كه هدف بزرگتر خود را صورت‏تحقق بخشد و چرا معاويه را در استاندارى شام،حتى براى مدتى كوتاه رهانكرد و چرا از اموال مسروقه كه بنى اميه از بيت المال مسلمانان به غارت برده بودند و لو بطور موقت صرف نظر نفرمود؟...بارى،چرا اين كارها را بامفهوم‏«تزاحم‏»كه از آن سخن گفتيم،منطبق نكرد؟

اينك پاسخ اين پرسشها:

قاعده فقهى كه از آن گفتگو كرديم،با مواضع امام(ع)انطباق نداشت‏و اين عدم انطباق به دليل دو امر بود:

1-از مهمترين هدفهاى امام كه آن برنامه را روش سياسى خود معين‏كرده بود،استوار كردن قاعده و دستور حكومت در قطرى از اقطار جهان‏اسلامى،يعنى عراق بود.اين امر سبب وجود پيروان و پايگاههاى مردمى‏بود كه از نظر فكرى و روحى و عاطفى،طرفدار و خواستار حكومت او بودند.

اگر چه به مكتب او از روى حقيقت و كمال،آگاهى نداشتند.نياز امام(ع)

به بنياد كردن طليعه آگاه،تا امين مكتب باشند و مجرى هدفهاى آن گردند وآن هدفها را در سراسر جهان اسلام رسوخ دهند،ازينجا بود.

امام(ع)از وقتى رشته حكومت را بدست گرفت احساس ميكرد وميدانست كه بايد بناى نسل جديد مؤمن،و پايگاه مردمى را بنيان گذارد تاحكومت او ريشه دار گردد.اما چگونه ممكن بود در محيطى سرشار از سازشهاو زد و بندها،فرصت بنا كردن چنان پايگاهى دست دهد؟

حتى اگر هم شرعا و كاملا جايز بود كه از شرايط قاعده‏«تزاحم‏»استفاده‏كند،براى اينكه بتواند تربيت روحى نسل آگاه را كه هدف او بود و واجب‏مى‏نمود،عملى سازد،امكان نداشت بتواند از زمينه چنان پايگاه مردمى آن‏منظور را عملى سازد.

آرى ممكن نبود كه بذر آن مقصود در محيط سازش و زد و بند نمو كند وبارور گردد حتى اگر اين امر از نظر شرعى جايز مى‏بود،جواز اين امر براى‏ايجاد كردن نسلى نو كه پيرامون وى بودند،از حيث تربيتى،چيزى را تغييرنميداد. امام بطور وضوح ميدانست كه دولت او و امت پس از دولت او،ناچاربايد داراى پايگاههاى مردمى آگاه باشند تا بتوانند براى اينكه هدفهاى مكتب‏را بر دوش كشند و آن را در ميان امت رسوخ دهند و در پيرامون جهان منتشركنند،بر آن تكيه زنند.اين پايگاه آگاه،براى در دست گرفتن حكومت‏درست،قدرتى بود و اگر قدرت را به دست ميگرفت،با روش صحيح حكومت‏ميكرد.اما اين پايگاه وقتى زمام حكومت را در دست گرفت چنان آمادگى‏نداشت كه بتواند با آن توافق كند و سازشها و ضرورت استثنائى به وجود آمدن‏آنرا موجه جلوه دهد.

آرى،شرايط واقعى در آن هنگام از و ميخواست تا براى بنا كردن‏سپاهى آگاه و عقيدتى كه از نظر روانى و فكرى و عاطفى داراى عقيده و آگاهى‏باشد،هر گونه كوششى را به عمل آورد دو مردمى از قبيل عمار بن ياسر و ابوذرو مالك اشتر از پيشتازان را تربيت كند.

اگر امام(ع)در راه سازش و نيمه گذاشتن كارها بذل توجه ميكرد،بناى‏چنان پايگاهى نه آسان بود نه ممكن،اينگونه كارها با عمل پرورشى او دربناى سپاهى آگاه و عقيدتى تناقض داشت و اگر چنان سپاهى تشكيل نميداد،نيروى حقيقى كه بتوان براى ساختن دولت اسلامى و خط پيشتاز در طول نسل‏هابر آن تكيه كرد،نداشت.و مى‏دانيم كه هر دولت عقيدتى بايد بر نسل جديد مؤمن‏كه هدفهاى چنان دولتى را عميقا و به كمال بداند،تكيه كند و واقعيت هدفهاو ضرورت تاريخى آنرا بشناسد.به اين سبب بود كه امام با علاقه و با شدت‏تمام مى‏خواست با پاكى و صفا براى بنا كردن سپاه عقيدتى و آگاه خود عمل‏تربيت را حفظ كند،جز اين كارى نميخواست كرد.از نيرو،كوشش و ممارست‏او القاى افكار پرورشى و دگرگونسازى بود كه رهبرى و سرپرستى آنرا بر عهده‏مى‏داشت و قواعد آنرا مى‏آموخت و بر پيشتازان آگاه آن مى‏افزود.

پس بر او بود تا در مقابل آنان،پيشوائى را ادامه دهد كه فريبندگيها او را متزلزل نسازد و در مقابل هيچگونه سازشى،سر فرود نياورد.تا آنجاكه پيشتازانى شايسته از خلال آن موضعهاى متين و استوار معين كند تا رسالتى‏را كه بر عهده دارد با برنامه‏ها و ابعاد گسترده آن براى زندگى بنا نهد.

از اينجاست كه موضع امام(ع)را ادراك ميكنيم و در مى‏يابيم كه چراهر گونه سازش و راه حل نيمه كاره را رد ميكرد تا بتواند هدف خود را در بناكردن سپاه عقايدى و به وجود آوردن محيط روانى و فكرى و عاطفى به پايان‏برساند،تا آن نسل،در حيات او و پس از وفات او،با هدفهاى عظيم اومناسب و هماهنگ باشد.

2-در دست گرفتن حكومت از طرف امام على(ع)،دنباله قيام بر ضدعثمان بود.يعنى اثر بالا گرفتن حالت انقلابى بود كه به سبب انحراف عثمان‏از كتاب خدا و سنت رسول به قتل او واژگونى حكومت او انجاميد.اين سطح‏عاطفى و شعله‏ور كه در لحظه‏اى از زندگانى امت اسلام به وجود آمده بود،به‏آسانى نمى‏توانست به مسير خود بازگردد.بلكه امام چنين خواست كه پس ازدستيابى به فرمانروائى و تحويل گرفتن حكومت،آن حالت عاطفى را عميقتركند،و از طريق اجراى قيام و انقلاب كه امام(ع)پس از آن در خلال روياروئى‏با مشكلات پيچيده مجتمع به آن عمل ميكرد،در راه مصالح حكومت استفاده‏كند.در اين مورد سؤال مهمى طرح ميشود كه:سرنوشت امام(ع)كه خوددر چنين محيط سرشار از عاطفه و شورش به سر مى‏برد. چه ميشد؟ميگذاشت‏باطل حمله‏ور گردد و غالب آيد،بى‏آنكه دست به اصلاح آن بزند،يا درباره‏رفتار كيفى حكمرانان قبل،جانب خاموشى را اتخاذ ميكرد بخصوص در موردشخص معاويه سكوت مى‏فرمود،يا منتظر ميشد تا آن عاطفه فروكش كند وموج تند پديده‏هاى روانى و عاطفى انقلابيون فرو بنشيند و آن فشارها تحليل‏برود،آيا موضع امام(ع)درست بود؟

اگر چنين فرض كنيم،چه كسى تضمين ميكرد يا قبول مى‏نمود كه بار ديگر وضعيتى براى امام مهيا شود تا بتواند به چنين فعاليتهائى دست زند و فرصتى‏مناسب براى او به منظور عرضه برنامه‏هاى خويش دست دهد.بهترين فرصت‏مناسب براى امام،جهت عرضه كردن برنامه‏هاى دگرگونسازى،همان وضع‏انقلابى بود كه امت اسلام در آغاز انقلابش عليه عثمان در آن وضع مى‏زيست‏و به هيچوجه و تحت هيچ شرايطى ممكن نبود كه برنامه‏هاى اجرائى امام به‏تاخير افتد و به وقتى موكول شود كه شعله‏هاى بر افروخته انقلاب بيفسرد واحساسها و عواطف و مشاعر مردم سرد شود و از ميان برود.


پى‏نوشتها:

1- نويسندگان تاريخ عرب ص 65.

2- شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد ج 1 ص 67.

3- كامل ابن اثير ج 3 ص 188.!

4- در دوره جاهليت بوسيله تير قمار مى‏باختند به اين ترتيب كه ده تير اختيار ميكردندو بر هفت تير از آن تيرها علامت مى‏نهادند و هر علامت نصيبى معين داشت(از يك‏تا هفت نصيب) اما سه تير از آنها بى نصيب بود و آن سه را«سهم اخيب‏»مى‏ناميدند.!

نام آن سه عبارت بود از:ميح،سفيح و نمد.شترى را نحر ميكردند و هر كس كه‏تير به نامش اصابت ميكرد،مطابق نصيبى كه بر آن تير نقش بسته بود سهمى ازگوشت مى‏برد و صاحبان آن سه تير بى‏نصيب،بهره‏اى نمى‏بردند.

اقتباس مفاد از لسان العرب ج 1 ص 368.

5- كامل بن اثير ج 3 ص 188.

6- معاويه به مردم ديار خود چيزى از بيت المال نميداد.تنها به سردسته‏ها و رؤساى‏قبايل پول هنگفت ميداد و آنها به فرمان او مردم را به هر كار كه معاويه ميخواست‏وادار ميكردند. شكايت مولا امير المؤمنين عليه السلام با اصحاب خويش است كه‏با آنكه معاويه سهم افراد را از بيت المال نميدهد،مردم فرمانبردار اويند.اما من‏كه به همه با بخشش مساوى عطا ميكنم، از پيرامون من پراكنده ميشوند.

رجوع كنيد به شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد ج 10 ص 67.!

7- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 189.

8- مدرك سابق ج 1 ص 332.!

9- رضيحه مالى بود كه در ازاى استرداد اسير مى‏پرداختند.(م)

10- نهج البلاغه ج 1 ص 59 و شرح نهج البلاغه ص 269-270