معاويه كيست؟
پاسخ اين پرسش اين است:او يكى از صحابه رسول الله(ص)بودو يكى از معتمدان
خليفه ابو بكر.ابو بكر در اواخر خلافتخود،او را بهفرماندهى سپاه سوريه
منصوب كرد و پس از ابو بكر، عمر نيز وى را فرماندهىداد و نسبت به او
اطمينان بسيار ابراز داشت بخصوص عمر شخصى بود كهتودههاى آن سامان او را
تقديس ميكردند.
بنابر اين معاويه كه از اين نظرگاه به او توجه داريم،نه آن معاويه
استكه مردم شام آنروزگار مىديدند.معاويه از امام على(ع)مطالبه خونعثمان
را ميكرد و امام را بدان متهم مىنمود كه مردم را براى كشتن عثمانبر
انگيخته است.او درباره امام ميگفت:«او قدرت دارد كه قاتلان عثمانرا حد
بزند و قصاص كند چرا قاتل را بما نمىسپارد و اگر به اين كار توانائىندارد
درين صورت در تطبيق شرع با عمل ناتوان است.بنابر اين بايد ازخلافت كناره
گيرد تا ديگرى كه براى خلافت مسلمانان شايستهتر است بيايدو عهدهدار خلافت
گردد» (1)
اين بود دعوى معاويه بر امام على بن ابى طالب(ع).
از مجموع اين شرايط و اوضاع پيچيده،كم كم از اطراف جامعه امام،بذر شك و
ترديد پاشيده شد.آن امام اعظم(ع)كه در راس جامعه مزبوربه نبرد وارد شده بود
تا انحراف داخل و خارج را پاكسازى كند،مىخواستتوده ملتخود را آگاه سازد
كه اين ميدان،ميدان پيروزى شخصى نيست و يا مخصوص به او و ميدان نبرد
قبيلهاى و عشيرهاى او و نياكان والا مقام او نيست.
بلكه جنگ بين اسلام و جاهليت است.ميدان جنگ براى نگاهدارى امانتخدااست
كه براى حفظ آن،دهها هزار پيامبران و مصلحان كوشيدهاند.هدف اوآگاه ساختن
مردم به واقعيت آن نبرد و بر طبيعت مقدس آن بود.اما تودههاىمردم در
واقعيت نبرد و طبيعت آن ترديد كردند و هرگاه كه امام(ع)آنان را بهاطاعت و
پيروى فرمانهاى خويش فرا ميخواند و فرمان ميداد كه براى جنگبا معاويه حركت
كنند،در موضع خود بر دشمنى و سختى مىافزودند و بر عنادو لجبازى خود اضافه
ميكردند.
امام به آنان مىفرمود:«خداى را سپاس ميگويم كه كردارها را معلومكرد و
حكم و قضا بر هر كار معلوم گردانيد و او را سپاس ميگويم كه مرا بوسيلهشما
در معرض آزمايش در آورد.اى فرقهاى كه چون به شما فرمان ميدهم،فرمان
نمىبريد و هنگامى كه شما را فرا ميخوانم، پاسخ نميدهيد،اگر به شمامهلت دهم
و به جنگتان نفرستم،پنهان از من بيهوده گوئى ميكنيد و اگر بهجنگتان
فرستم،سستى نشان ميدهيد و اگر مردمان پيرامون پيشوايان فراهمآيند طعنه
مىزنيد و اگر به مبارزه فراخوانده شويد،باز ميگرديد» (2) .
آن تودهها،رنج ديده و در راه اسلام قربانيهاى فراوان داده بودند
وبسيارى از جوامع،امكان چنان فداكاريها را نداشتند.در اثر آن فداكاريهااز
جهاد خسته شده بودند و پيوند عميق را با جهاد از دست داده
بودند.ليكنانحراف در دلشان ريشه دوانيده بود و هر روز بيشتر رخنه
ميكرد.تودههاىمزبور كه خط طولانى جهاد و كشتار،از جنگى به جنگى،آنان را
خسته كردهو برنج اندر افكنده بود،احساس ميكردند كه در حالى غير طبيعى
هستند و چنينمىانديشيدند كه از دنيا و از اهل و عيال و اولاد و اموال خود
در راه چيزى دست كشيدهاند كه با مصالح شخصى شان تماسى نداشته است و در
ضميرخويش آغاز به القاى شك و ترديد كردند.و بديهى است كه درين صورت دردل
انسان شك و ترديد ايجاد گردد. مردم به متوقف ساختن خونريزى و جنگ،رغبت
فراوان داشتند و آن رغبت درونى نيز ايجاد شك ميگردد مطالبغير منطقى ببار
مىآورد.خلاصه آنكه مردم ميخواستند وضع عوض شودو وضع سابق پيش از جنگ
بازگردد.
مطالب مزبور و عوامل بسيار ديگر نيز به ايجاد شك كمك ميكرد.
منجمله از آن عوامل امور زير بود:
1-صحابهاى كه در ورع و تقوى،در چشم مردم مقامى بلند داشتندو در جامه
پرهيزگاران و نمونه معتقدان مىبودند،به تودهاى مردم ندا در ميدادندكه جنگ
كار درستى نيست«در اين گونه ستيزهها،نشسته بهتر از ايستاده و خفتهبهتر
از نشسته و آهسته رونده بهتر از دونده است!» (3)
2-القاءات ابو موسى اشعرى نسبت به آنچه عمار ياسر ندا در ميداد،در دل
مردم بسى مؤثرتر بود.چه،نداى عمار به مردن و پيوستن به جهاد بودو اشخاص را
مكلف ميداشت كه از زندگانى دنيا و توابع آن دست بشويند.
اما ابو موسى اشعرى به زندگى فرا مىخواند و به زبان حال به مردم
ميگفتكه حيات خود را حفظ كنيد و از خطر دورى گزينيد و برويد و در خانه
خودبنشينيد و اسلام را با خطرها و دشمنان آن واگذاريد.عمار ياسر صحابىبزرگ
بود.ابو موسى اشعرى نيز.اما يكى از ايندو به مرگ تكليف ميكردو آنديگرى حيات
مىبخشيد.
انسان معمولى،مسلما القاى ابو موسى را بر القاى عمار ياسر
ترجيحميداد.چه،ميخواست زندگى خود را هر چند كوتاه،زير سايه معاويه و
درسايه جاهليتحفظ كند.
3- اين بود عامل كشمكش و نزاع قديمى كه بين بنى اميه و بنى هاشمبر پاى
شده بود و تا بعد از اسلام كشيده شد و به نوبه خود در افزودن شك،سهمى
داشت.مردم در باطن خود درباره نقطه ضعف آن جنگ،آغاز بهكنكاش كردند و
آشكارا به گفتگو پرداختند.شك و ترديد ريشهدارتر گرديد ومردم براى فرار از
جنگ اين نكته را به منزله نقطه ضعف و دليل موجه، بزرگميكردند و
مىپنداشتند كه آن جنگ جز ادامه همان ستيز كهن بين بنى اميه وبنى هاشم چيزى
ديگر نيست.به عبارت ديگر،گمان مىكردند اين نزاع ادامههمان دشمنى بود كه
از روزگار قديم ميان بنى اميه و بنى هاشم وجود داشتو به تقليد از آن
روزگار،تا آنروز نيز ادامه يافته بود.
همه اين عوامل مساعدت كرد تا امام(ع)در قبال توده مردم در موضعشك و
ترديد قرار گيرد و براى كشمكشى كه حقيقت آن براى مردم روشن نبود،صورت
نمونهاى واحد در مسير رسالت مجسم گردد.اين روحيه تا آنجا درمردم رسوخ يافت
كه امام(ع)بارها بر منبر ميشد و مردم را به جهاد فراميخواند.اما هيچكس دعوت
او را اجابت نكرد.
امام به مردم ميگفت:«اى مردم كوفه،هرگاه مىشنويد كه مردم شامرا براى
جنگ بسيج كردهاند،مىترسيد و پنهان ميشويد و هر يك در خانه خودپنهان
ميگرديد و در بروى خود مىبنديد.آن سان كه سوسمار در لانه خودمىخزد و
كفتار در مغازه خود نهان ميگردد.
فريب خورده كسى است كه شما او را بفريبد و هر كس به نيروى شمادر پى
مقصود برآيد،با تير بى نصيب (4) در پى مقصود بر آمده باشد.نه
هنگاميكهشما را بكمك مىطلبند،آزادگانيد،نه هنگام گرفتارى،برادران.انا
للهو انا اليه راجعون.
كورانى هستيد كه چيزى نمىبينيد و گنگانى كه سخن نميگوئيد و كرانىكه
هيچ نميشنويد. انا لله و انا اليه راجعون (5)
و در جاى ديگر فرمايد:
«بخدا سوگند كه از شما در شگفتم.نه دينى داريد تا شما را فراهمآورد نه
حميتى تا شما را چابكدست و برا سازد.آيا شگفت آور نيست كهمعاويه مردم
فرومايه و خشن را فرا خواند،بى آنكه درباره آنان كمك وبخششى روا دارد و
آنان پيروى او كنند؟اما من شما را كه باقيماندگاناسلاميانيد و بقيت
مردمان،دعوت ميكنم و به همه شما بى هيچ تفاوت وتبعيض از بيت المال بطور
مساوى عطا ميكنم.با اينهمه از پيرامون من پراكندهميگرديد و با من اختلاف
پيدا ميكنيد (6) .من از شما دلتنگ و نگران مىباشمو از ملامت
كردن شما رنجيده خاطر.آيا در عوض زندگانى هميشگى،بهزندگى موقت دنيا خشنود
هستيد و بجاى عزت و بزرگى،تن بذلت و خوارىداديد.وقتى شما را به جنگ با
دشمن ميخوانم،چشمهايتان دور ميزند،گويابه سختى مرگ و رنج بيهوشى گرفتار
شدهايد.هيچوقتشما براى من نهامين و درستگار هستيد و نه سپاهى مىباشيد
كه ميل بشما داشته باشند.
سوگند بخدا گمان ميكنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش مرگ افروختهگردد،شما
مانند جدا شدن سر از بدن،از اطراف پسر ابو طالب جدا خواهيدشد... (7)
»
همچنين امام،قصد و همتهاى آنان را به شوق در مىآورد،اما نه همتىداشتند
نه اراده و تصميمى.چه،شك و ترديدشان در مورد امام آغاز شدهبود.شك و
ترديد،در مورد قائد و رهبر، خطرناكترين چيزى است كه قائدمخلص دچار آن
ميگردد و خطرناكترين چيزى است كه نصيب امتى شود كهآن قائد او را رهبرى
ميكند.
تلخى شك و رنجهاى عميق آن در ميدان جنگ امام(ع)،در نهايتآشكارى
بود:«بار خدايا، همانا كه آنان را ملول گردانيدم و آنان نيز مرا.
من آنان را به ستوه آوردهام و آنان نيز مرا.پس بهتر از آنان را نصيب
منفرما و به جاى من شخصى شرور را قسمت آنان كن.بار خدايا آن سان كه نمكدر
آب ميگذارد،دلهايشان را بگذار (8) ».
اما با وجود چنين شك طوفانى،امام(ع)نه ناتوان گرديد نه عقب
نشينىكرد،بلكه در خط خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را
تاپايان سال زندگانى،بلكه تا پايان روز زندگانى شريف خود ادامه داد و تا
آندم كه در مسجد كوفه به خون خويش در غلطيد براى از بين بردن تجزيه با
سپاهىآماده حركت به سوى شام بود تا سپاهى كه از باقى سپاهيان اسلام جدا
شده بودو به رهبرى معاويه اداره مىشد از بين ببرد.با شهادت
امام(ع)،نيروهاى مرتد، آخرين اميدى را كه براى بازگردانيدن خط تجربه صحيح
وجود داشت از بينبردند.اميدى كه در دل مسلمانان آگاه خلجان داشت و در شخص
امام اعظم(ع)
تجسم يافته بود و او(ع)از نخستين دم كه زمام حكومت را به دست گرفت،با
اندوه دعوت و رنجهاى آن زندگانى ميكرد و در خشتخشت كار بناىدعوت شركت
داشت و ديواره كاخ آن بنيان را با رسول عظيم الشان(ص)
برآورد و بالا برد و در همه مراحل دعوت،با همه اندوهها و دشواريها
ودردهاى آن،همراه رسول اكرم(ص)بود.پس،امام در چشم مسلمانانآگاه تنها كسى
بود كه مىتوانست پس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدنآن در درون چهار
چوب تجربه نوزاد اسلامى،براى اينكه خط صحيح خودو روش نبوى را بدست آورد دست
بكار شود.
با آن رويدادها،اميدى نبود كه بتوان بر آن فسادها پيروز گرديد مگربوسيله
امام(ع).او تنها كسى بود كه مىتوانست بر آن انحراف و فسادپيروز گردد.
اما ناگهان شهادت ناجوانمردانه آن امام عظيم(ع)،آخرين اميد رابراى بر
پاى داشتن جامعه صحيح اسلامى از ميان برد.
آيا خوددارى امام(ع)در مصالحه از روى عناد بوده است؟
در زندگانى امام(ع)پديده مهمى وجود داشت كه اينك درباره آن بهگفتگو
مىپردازيم و آن پافشارى امام و تاكيد آگاهانه اوست از آغازى كهزمام امور
را در دست گرفت تا آنگاه كه به خون خود در غلطيد،هر شكل وهر كارى كه در راه
پاكسازى انحراف با آن روبرو ميگرديد،رد ميكرد و هرگزبهيچ صورت به حساب امت
بر سازش و آشتى با انحراف بر نيامد.اين پديده!98 كه در حقيقت عبارت بود از
نپذيرفتن سازش،توجه بيشتر مورخان قديم و جديدرا به خود جلب كرده است.اما
ميان نتيجهگيرى آنان،با واقعيت تاريخى وفهم صحيح از حقيقت طبيعت
امام(ع)،شكافى عميق موجود است.
ما ميكوشيم اين پديده را در سطح سياسى و فقهى مورد گفتگو قرار دهيم.
سطح سياسى
در عصر امام(ع)مردمى مىزيستند كه بر خوردشان درباره امام(ع)
و چاره جوئىشان در مسائل حكومت و پافشارى براى نپذيرفتن هر گونه سازشو
نيمه كار گذاشتن امور،رنگى از رنگهاى عناد داشت و در نتيجه اين مسالهرا
دشوارتر ميساخت و براى دولت ايجاد ناراحتى ميكرد.اين مشكلات را بهاين
منظور در دولت ايجاد ميكردند كه امام(ع) از مواجهه با دشواريها و حلآن
ناتوان گردد و از اداره اصول مهم كشور بازماند و نتواند بنا به تجربه خودهر
جا كه ميخواهد برود و هر كار كه ميخواهد بكند تا جائى كه
مىبينيم«مغيرةبن شعبه»به آن بزرگوار پيشنهاد ميكند كه معاويه را همچنان
در سمت واليگرىشام برقرار گذارد تا در آن ناحيه آرامش حكمفرما شود.
او اميدوار بود كه اگر معاويه در شام ابقا شود،به امام سر تسليم
فرودآورد و با او بيعت مىكند و آنگاه كه در سراسر كشور كار بيعت پايان
گرفتو اوضاع و احوال اقتضا كرد،امام او را تغيير دهد.
اما موضع امام(ع)در مورد همه اين اقسام صلح و سازش،موضععدم سازش
بود.بلكه با رد كردن اين درخواستها،خط سياسى خود را به تاكيدبيان مىفرمود
زيرا ميگفت:«من اندوهگينم كه كار اين امت را ديوانگان وبدكاران به دست
گيرند و آنگاه مال خدايرا دست بدست بگردانند و بندگانحق را زير منتخود در
آورند،با نيكوكاران بجنگند و با فاسقان همكارىكنند.چه،بعضى از آنان كه
اكنون در ميان شمايند،شرب حرام ميكردند و بعضى آنان در زمان اسلام حد
خوردهاند،و بعضى از آنان وقتى اسلام آوردندكه براى آنان«رضيحه»داده شد
(9) .»
در مورد اموال غصبى و بازگردانيدن آن به بيت المال فرمود:«...و هرمالى
را كه او(عثمان)از مال خدا به ديگران داده باشد،به بيت المال
بازميگردانم.چه،هيچ چيز حق را از ميان نمىبرد.. .كسيكه حق بر او تنگ
باشد،ستم بر او تنگتر است (10) ».
از اينجاست كه برخى از معاصران امام و نيمى از مورخان تا زمان ماهنوز
ميگويند كه امام مىتوانست از جنبه سياسى،رهائى مسلم و پيروزىمحقق را بر
دشمنان خود بدست آورد اما در صورتيكه زد و بندهاى سياسى رامىپذيرفت و
آنگونه سازش را قبول ميكرد.
سطح فقهى
از مفهوم شايع فقهى كه«تزاحم»اصطلاح كردهاند،منظور اين است كهاگر
مقدمه واجب اهم، متوقف بر حرام باشد،به دليل حرمت مقدمه،نمىتواناجراى آن
امر واجب را ترك كرد بلكه انجام دادن واجب اهم،واجب است.
مثلا وقتى نجات كسى از غرقه شدن،متوقف بر اين امر باشد كه وارد زمين
كسىشويم كه صاحب آن راضى نيست كه كسى وارد آن زمين شود،در چنين حال،شارع
مقدس جايز دانسته است كه بدون رضاى مالك،به آن زمين وارد شويم.
در چنين مورد،حرمت ملكيتساقط ميشود،زيرا عمل نجات دادن غريق ازمقدمه
حرام كه ورود در زمين كسى بدون رضاى اوست مهمتر است.چنانكهرسول اكرم در
بعضى از جنگهاى خود به اين اصل عمل مىفرمود و آن وقتىبود كه لشكريان
وى(ص)ناچار بودند از زمينهاى زراعتشده كه صاحبانآن مالك آن بودند،بگذرند
و از رسول اكرم(ص)خواستند عوض محصولىكه لشكريان او تلف كرده بودند،پرداخته
شود ولى رسول الله نپذيرفت.بلكهفرمان داد سپاه از سراسر مزرعه عبور
كند.رسول اكرم(ص)چنين عمل مىفرمود،زيرا نتيجه از مقدمه مهمتر بود.زيرا
سپاه به اين منظور ميرفت تا بادگرگونسازى،چهره جهان را از ظلمات به نور در
آورد.پس،بهاى نابودىمزرعهاى ناچيز در مقابل چنان هدفى عظيم،چه ارزشى
داشت؟سپاه اسلامبه سوى هدفهاى بزرگ مىشتافت تا در سراسر جهان و در خطى
طولانى، عدالت را پديد آورد و حفظ كند.
اين امر از جنبه فقهى مقبول است.چه،قاعده مزبور چنين مقرر ميداردكه اگر
اجراى واجب بر مقدمه حرام متوقف باشد و ملاك وجوب از ملاكحرمت اقوى
باشد،بايد واجب را بر حرام مقدم داشت.
از خلال اين مفهوم فقهى و اين اجتهاد سياسى،پيرامون پديدهاى كهما در
صدد مناقشه و تحليل آنيم،اين پرسش پيش مىآيد:
امام(ع)چرا در رفتار و در مواضع سياسى خود،اين قاعده فقهى راعمل
نكرد،كسانيكه به سياست امام ايراد گرفتهاند،همين مطلب را دستاويزكرده و
گفتهاند:اگر على(ع)از اين قاعده فقهى استفاده ميكرد و از خلالآن،كوشش خود
را در تملك زمام رهبرى مجتمع اسلامى و عمل به احرازدستاوردهاى بزرگ
اسلامى،صرف واجب مىنمود،موجبات شرعى(فقهى)
نيز وجود داشت.بخصوص اگر او زمام رهبرى را همچنان در دست ميداشت،بزودى
ابواب خير و سعادت به روى مسلمانان گشوده ميشد و حكومتخدابر روى زمين در
جهان اسلام بر پا ميگرديد.اينك پرسش بصورتى دقيقتر چنينطرح ميشود:چرا
امام(ع)متوجه اين امر نشد كه هدف بزرگتر خود را صورتتحقق بخشد و چرا
معاويه را در استاندارى شام،حتى براى مدتى كوتاه رهانكرد و چرا از اموال
مسروقه كه بنى اميه از بيت المال مسلمانان به غارت برده بودند و لو بطور
موقت صرف نظر نفرمود؟...بارى،چرا اين كارها را بامفهوم«تزاحم»كه از آن
سخن گفتيم،منطبق نكرد؟
اينك پاسخ اين پرسشها:
قاعده فقهى كه از آن گفتگو كرديم،با مواضع امام(ع)انطباق نداشتو اين
عدم انطباق به دليل دو امر بود:
1-از مهمترين هدفهاى امام كه آن برنامه را روش سياسى خود معينكرده
بود،استوار كردن قاعده و دستور حكومت در قطرى از اقطار جهاناسلامى،يعنى
عراق بود.اين امر سبب وجود پيروان و پايگاههاى مردمىبود كه از نظر فكرى و
روحى و عاطفى،طرفدار و خواستار حكومت او بودند.
اگر چه به مكتب او از روى حقيقت و كمال،آگاهى نداشتند.نياز امام(ع)
به بنياد كردن طليعه آگاه،تا امين مكتب باشند و مجرى هدفهاى آن گردند
وآن هدفها را در سراسر جهان اسلام رسوخ دهند،ازينجا بود.
امام(ع)از وقتى رشته حكومت را بدست گرفت احساس ميكرد وميدانست كه بايد
بناى نسل جديد مؤمن،و پايگاه مردمى را بنيان گذارد تاحكومت او ريشه دار
گردد.اما چگونه ممكن بود در محيطى سرشار از سازشهاو زد و بندها،فرصت بنا
كردن چنان پايگاهى دست دهد؟
حتى اگر هم شرعا و كاملا جايز بود كه از شرايط
قاعده«تزاحم»استفادهكند،براى اينكه بتواند تربيت روحى نسل آگاه را كه
هدف او بود و واجبمىنمود،عملى سازد،امكان نداشت بتواند از زمينه چنان
پايگاه مردمى آنمنظور را عملى سازد.
آرى ممكن نبود كه بذر آن مقصود در محيط سازش و زد و بند نمو كند وبارور
گردد حتى اگر اين امر از نظر شرعى جايز مىبود،جواز اين امر براىايجاد
كردن نسلى نو كه پيرامون وى بودند،از حيث تربيتى،چيزى را تغييرنميداد. امام
بطور وضوح ميدانست كه دولت او و امت پس از دولت او،ناچاربايد داراى
پايگاههاى مردمى آگاه باشند تا بتوانند براى اينكه هدفهاى مكتبرا بر دوش
كشند و آن را در ميان امت رسوخ دهند و در پيرامون جهان منتشركنند،بر آن
تكيه زنند.اين پايگاه آگاه،براى در دست گرفتن حكومتدرست،قدرتى بود و اگر
قدرت را به دست ميگرفت،با روش صحيح حكومتميكرد.اما اين پايگاه وقتى زمام
حكومت را در دست گرفت چنان آمادگىنداشت كه بتواند با آن توافق كند و
سازشها و ضرورت استثنائى به وجود آمدنآنرا موجه جلوه دهد.
آرى،شرايط واقعى در آن هنگام از و ميخواست تا براى بنا كردنسپاهى آگاه
و عقيدتى كه از نظر روانى و فكرى و عاطفى داراى عقيده و آگاهىباشد،هر گونه
كوششى را به عمل آورد دو مردمى از قبيل عمار بن ياسر و ابوذرو مالك اشتر از
پيشتازان را تربيت كند.
اگر امام(ع)در راه سازش و نيمه گذاشتن كارها بذل توجه ميكرد،بناىچنان
پايگاهى نه آسان بود نه ممكن،اينگونه كارها با عمل پرورشى او دربناى سپاهى
آگاه و عقيدتى تناقض داشت و اگر چنان سپاهى تشكيل نميداد،نيروى حقيقى كه
بتوان براى ساختن دولت اسلامى و خط پيشتاز در طول نسلهابر آن تكيه
كرد،نداشت.و مىدانيم كه هر دولت عقيدتى بايد بر نسل جديد مؤمنكه هدفهاى
چنان دولتى را عميقا و به كمال بداند،تكيه كند و واقعيت هدفهاو ضرورت
تاريخى آنرا بشناسد.به اين سبب بود كه امام با علاقه و با شدتتمام
مىخواست با پاكى و صفا براى بنا كردن سپاه عقيدتى و آگاه خود عملتربيت را
حفظ كند،جز اين كارى نميخواست كرد.از نيرو،كوشش و ممارستاو القاى افكار
پرورشى و دگرگونسازى بود كه رهبرى و سرپرستى آنرا بر عهدهمىداشت و قواعد
آنرا مىآموخت و بر پيشتازان آگاه آن مىافزود.
پس بر او بود تا در مقابل آنان،پيشوائى را ادامه دهد كه فريبندگيها او
را متزلزل نسازد و در مقابل هيچگونه سازشى،سر فرود نياورد.تا آنجاكه
پيشتازانى شايسته از خلال آن موضعهاى متين و استوار معين كند تا رسالتىرا
كه بر عهده دارد با برنامهها و ابعاد گسترده آن براى زندگى بنا نهد.
از اينجاست كه موضع امام(ع)را ادراك ميكنيم و در مىيابيم كه چراهر گونه
سازش و راه حل نيمه كاره را رد ميكرد تا بتواند هدف خود را در بناكردن سپاه
عقايدى و به وجود آوردن محيط روانى و فكرى و عاطفى به پايانبرساند،تا آن
نسل،در حيات او و پس از وفات او،با هدفهاى عظيم اومناسب و هماهنگ باشد.
2-در دست گرفتن حكومت از طرف امام على(ع)،دنباله قيام بر ضدعثمان
بود.يعنى اثر بالا گرفتن حالت انقلابى بود كه به سبب انحراف عثماناز كتاب
خدا و سنت رسول به قتل او واژگونى حكومت او انجاميد.اين سطحعاطفى و
شعلهور كه در لحظهاى از زندگانى امت اسلام به وجود آمده بود،بهآسانى
نمىتوانست به مسير خود بازگردد.بلكه امام چنين خواست كه پس ازدستيابى به
فرمانروائى و تحويل گرفتن حكومت،آن حالت عاطفى را عميقتركند،و از طريق
اجراى قيام و انقلاب كه امام(ع)پس از آن در خلال روياروئىبا مشكلات پيچيده
مجتمع به آن عمل ميكرد،در راه مصالح حكومت استفادهكند.در اين مورد سؤال
مهمى طرح ميشود كه:سرنوشت امام(ع)كه خوددر چنين محيط سرشار از عاطفه و شورش
به سر مىبرد. چه ميشد؟ميگذاشتباطل حملهور گردد و غالب آيد،بىآنكه دست
به اصلاح آن بزند،يا دربارهرفتار كيفى حكمرانان قبل،جانب خاموشى را اتخاذ
ميكرد بخصوص در موردشخص معاويه سكوت مىفرمود،يا منتظر ميشد تا آن عاطفه
فروكش كند وموج تند پديدههاى روانى و عاطفى انقلابيون فرو بنشيند و آن
فشارها تحليلبرود،آيا موضع امام(ع)درست بود؟
اگر چنين فرض كنيم،چه كسى تضمين ميكرد يا قبول مىنمود كه بار ديگر
وضعيتى براى امام مهيا شود تا بتواند به چنين فعاليتهائى دست زند و
فرصتىمناسب براى او به منظور عرضه برنامههاى خويش دست دهد.بهترين
فرصتمناسب براى امام،جهت عرضه كردن برنامههاى دگرگونسازى،همان
وضعانقلابى بود كه امت اسلام در آغاز انقلابش عليه عثمان در آن وضع
مىزيستو به هيچوجه و تحت هيچ شرايطى ممكن نبود كه برنامههاى اجرائى امام
بهتاخير افتد و به وقتى موكول شود كه شعلههاى بر افروخته انقلاب بيفسرد
واحساسها و عواطف و مشاعر مردم سرد شود و از ميان برود.