شخصيّت امام عليه السلام
مبنا و اساس بحث در فصل گذشته ، حوادث تاريخى و بيان شرايط خاص اجتماعى و سياسى
عصر امام عليه السلام بود. گفتيم كه امام صادق عليه السلام در عصرى قرار گرفته بود
كه برخورد دو قدرت يكى بنى اميه و ديگرى بنى العباس موجب شده بود كه اوضاع و شرايط
سياسى تغيير فاحشى پيدا كند.
بنى العباس به منظور درهم كوبيدن امويان و براى جلب افكار عمومى به نام طرفدارى از
علويان ، قيام نموده و با پيروى از همين سياست مدبّرانه بوده است كه در بين مردم
موقعيّت عظيمى بدست آورده و سرانجام هم به مقام حكومت نائل آمدند و گفتيم كه پس از
چندى چهره سياسى آنان تغيير كرد.
از طرفى وصول به هدف و از طرف ديگر، يكى دو حادثه انقلابى كه از طرف يكى دو تن علوى
انجام گرفت و يكى هم شخصيّت و عظمت و احترام فوق العاده اى كه رئيس و بزرگ علويان
امام صادق عليه السلام در بين مردم پيدا كرده بود، موجب شد كه منصور، دومين خليفه
عباسى مشى سياسى خود را تغيير داده و جداً در صدد محدود كردن و در شكنجه و زنجير
قرار دادن خاندان علوى برآيد و بديهى است كه تمام توجّه هم متوجه رئيس علويان امام
صادق عليه السلام بوده است .
اين عوامل موجب شد كه منصور، امام صادق عليه السلام را مسموم نموده و آن حضرت را از
بين ببرد ولى عقل و درايت و كاردانى امام صادق عليه السلام آن چنان قوى و نيرومند
بود كه از همان دوره ا كوتاه فترت و برخورد قدرتها، حداكثر استفاده را درترويج مذهب
و پايه گذارى فرهنگ اسلامى نموده است .
دوره ا بنى اميه آنچنان دوره تاريك و پر خفقانى بوده است كه براى رهبران دينى و
پيشوايان مقدّس مذهبى كمتر امكان فعاليّتهاى علمى و دينى بوده است ، زيرا بطورى كه
گفتيم مبنا و اساس سياست بنى اميه بر محدوديّت شديد خاندان علوى بوده و ائمه اسلامى
هم كه همه از شريفترين و با فضيلت ترين فرزندان على عليه السلام بوده اند در دوره
بنى اميه به سختى تحت مراقبت و نظارت بوده و در نتيجه موفقيّت آنان در راه گسترش
دادن معارف عميق اسلامى و تقويت بنيان فرهنگى اين مذهب محدود بوده است .
و همانطور كه گفتيم دولت عباسى در آغاز كار، اساس سياست خود را در طرفدارى از آل
على عليه السلام قرار داده و در نتيجه ائمه دين عليهم السلام از آسايش و امكانات
بيشترى برخوردار بودند ولى متأ سفانه پس از آنكه حكومت بر آنان استقرار يافت و پايه
هاى دولتشان تثبيت گرديد، همان برنامه بنى اميه را تجديد نموده و دوباره دوران سختى
و محدوديّت شديد خاندان علوى آغاز شد و در فاصله اين دو دوره يعنى در همان زمانى كه
اين دو قدرت بزرگ به جان هم افتاده بودند به مدّت كوتاهى برمى خوريم كه در حقيقت
بايد آن را روزگار آسايش و آزادى ائمه دين عليهم السلام به حساب آورد.
بنى اميه كه گرفتار رقيب خطرناكى مانند عباسيان شده بودند ديگر مجال مبارزه با
فرزندان على بن ابيطالب عليه السلام را نداشتند. عباسيان نيز كه هنوز حكومت بر آنها
استقرار نيافته بود بناچار براى كسب وجهه و به منظور راه يافتن به قلب و دل مردم ،
شعار خود را طرفدارى از آل على قرار داده و نتيجتاً در اين دوره كوتاه كه مصادف با
زمان امام صادق عليه السلام بوده است ، علويان از آزادى مطلوبى برخوردار بودند.
امام صادق عليه السلام كه علاوه بر مقام معنوى امامت ، مردى فوق العاده هوشمند و
كاردان بوده است از اين موقعيّت استثنايى كه برايش فراهم شده بود، حداكثر استفاده
را نموده و معارف اسلامى را تا سر حد اعلاى ممكن بسط و نشر داد.
نكته اى كه بايد در اينجا به آن توجّه شود اين است كه : تحوّل عظيم اسلامى كه با
دست تواناى پيغمبر محترم اسلام انجام گرفت و سپس به وسيله ائمه دين و جانشينان
گراميش خصوصاً امام صادق عليه السلام رشد و نمو يافت تحوّلى است كه براساس علم و
فرهنگ و ريشه هاى فكرى استوار است و اين است رمز توفيق پيغمبر و سرّ دوام و ثبات
اسلام .
اصولاً جهان بشر در طول تاريخ ممتد و پرفراز و نشيب خود شاهد تحوّلات و انقلابات
عظيم و احياناً خونينى بوده است . اين تحوّلات و انقلابات از نظر دوام و ثبات و تأ
ثير در شئون زندگى مردم يكسان و بدون تفاوت نبوده اند.
پاره اى از اين تحوّلات مانند طوفانهاى بهارى بطور زودگذر و سريع امواجى پرهيجان و
خونين ايجاد نموده و پس از لحظه اى هم بدون اينكه اثرى عميق و ريشه دار در زندگى
مردم باقى گذارده باشد محو و نابود شده و در مقبره فراموشى دفن گرديده اند.
تنها اثرى كه اين قبيل انقلابها از خود باقى گذارده اند اين است كه صفحاتى چند بر
تاريخ حوادث بشرى افزوده و ارقامى ريز و درشت و خونين به محتويات تاريخ اضافه كرده
اند اين قبيل انقلابها براى جامعه هاى انسانى نتيجه اى جز خون و آتش و مرگ و نابودى
نداشته اند نه تمدنى را پايه گذارى كرده اند و نه در راه سازندگى يك جامعه نو و
مترقى گامى برداشته اند، زيرا اين انقلابها پايه و اساسى جز مرگ و انهدام و نيستى
نداشته اند. نمى توان انكار كرد كه مغول در ايران موجد موحش ترين انقلابهاى ممكن
بوده است .
مغول در اين سرزمين ، سيل خون به راه انداخت . قدرت و سيطره خود را به سراسر مملكت
گسترش داد. اين نيروى بزرگ كه همچون سيلى بنيان كن سراسر اين مملكت را به زير امواج
پرقدرت خود گرفت تنها نتيجه و اثرش مرگ و خون ووحشت بود.
مغول ، بزرگترين انقلاب را بوجود آورد بدون اينكه بتواند حتى يك قدم در راه سازندگى
يك اجتماع نو و مترقّى و پايه گذارى يك زندگى راحت و مرفه اى پيش رود.
رمز مطلب اين است كه انقلاب مغول ، براساس خون و شمشير بود نه علم و فرهنگ و واقع
بينى و بديهى است كه چنين انقلابى هرگز نمى توانست چهره ملّتى را عوض كند و تمدّن
بزرگ و پردوامى را پايه گذارى نمايد.
اين يك نوع انقلاب و اما نوع دوم : انقلاب و تحوّلى است كه داراى اساس و ريشه فكرى
بوده باشد. مركز فعاليّت اين قبيل انقلابها، دل و روح مردم بوده است نه جسم و
پيكرشان .
پديدآرندگان اين تحوّلات با مغز و فكر مردم كار داشته اند نه با شئون ظاهرى آنها در
محيط، چنين تحوّلاتى كمتر ممكن است بوى خون به مشام كسى برسد، در چنين محيطى از
كشتن و بستن و سوختن خبرى نيست . كسانى كه رهبرى اين قبيل انقلابها را به عهده
دارند مى دانند كه تا مغز و فكر مردم عوض نشود شئون زندگى و چهره حيات يك ملّت عوض
نخواهد شد. لذا تمام تلاش و كوشش خود را در رهبرى صحيح فكرى مردم بكار انداخته اند،
اين قبيل انقلابها در دنيا به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانى نائل شده اند.
تمدّنهاى عالى و بزرگ ، مولود اين انقلابها است . تكامل مادى و معنوى بشريّت از اين
تحوّلات منشأ گرفته است .
فصل مميز اين تحوّلات ، اين است كه داراى اساس و ريشه فكرى بوده اند و خداوند در
قرآن به اين نكته بزرگ فلسفى و اجتماعى اشاره كرده و مى فرمايد:
... اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا
ما بِأَنْفُسِهِمْ....(36)
اين ناموس الهى است كه تحوّلات اجتماعى جز براساس تحوّلات فكرى و روحى و فرهنگى
انجام نگيرد.
و تاريخ از اين نمونه تحوّلات و انقلابات كم و بيش بخود ديده است .
انقلاب كبير فرانسه در قرن 18 از آنچنان انقلابهايى است كه نه تنها سرنوشت ملّت
فرانسه را تغيير داد بلكه سيماى سياست تمام جهان بشريّت را عوض كرد. دامنه امواج
اين تحوّل و انقلاب بزرگ ، از مرزهاى فرانسه و حتى اروپا هم گذشت و به تمام جهان
بشرنشين رسيد. جهت اين بود كه اين تحوّل ، زمينه مساعدى در افكار خود مردم داشت و
رهبران انقلاب هم با تبليغاتى صحيح و مؤ ثر مركز فعاليّت خود را روح و فكر مردم
قرار دادند. سازمان فكرى گذشته را كه به اسارت و فرمانبرى خو گرفته بود ويران كردند
و افكار را متوجّه آزادى و حريّت ساختند و مغزهاى مردم را با اين تار و پود سعادت
بخش پيوند دادند.
اگر اديان آسمانى در بين جامعه هاى بشرى به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانى نائل شده اند
اگر انبيا خدا و ائمه معصومين عليهم السلام توانسته اند براى هميشه در زندگى و
نظامات اجتماعى ملّتها اثر محسوس و قابل توجّهى باقى گذارند، براى اين است كه مرز
فعاليّت آنها روح و فكر مردم بوده است . كوشش آنها اين بوده است كه نظام فكرى جامعه
ها را تغيير داده واصول فاسد آن را محو و نابود سازند.تلاش مى كردند تا زير بناى
فكرى مردم اصول شايسته اى كه موجب سعادت است بوده باشد.
اگر نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله موفق به ايجاد يك نظام نوين و مترقّى
اجتماعى شده و اگر توانست اين نظام جديد و آسمانى خود را براى هميشه ثابت و پايدار
بدارد به آن جهت است كه او نخستين قدم فعاليّت خود را از تكان دادن به افكار مردم
برداشته است .
او ويران كننده اى لايق و سازنده اى شايسته بود ولى اين ويرانى و اين سازندگى را در
افكار مردم انجام داد.
مبارزه ا پيغمبر صلى الله عليه و آله در دو جبهه انجام گرفته و ميدان اين مبارزه هم
محيط افكار مردم بوده است . در يك جبهه به ويران كردن و منهدم ساختن اصول فكرى غلط
پرداخته و گفته است : لا اِلهَ هرگونه خداى غير واقعى
را نفى كرده بت را در هم شكست . نظامهاى غلط و فرسوده اجتماعى را تخطئه كرد، ظلم و
ستم را تقبيح نمود، دزدى و رياكارى و رباخوارى و ميگسارى را منسوخ ساخت و بالاخره
هرگونه فكر و عمل نادرستى را در محيط افكار عمومى محكوم كرد و در جبهه دوم به
سازندگى و رهبرى پرداخت و گفت : اِلاّ اللّه بر ويرانه
گذشته ، بناى زيبا و مجلل دين را برپا ساخت ، بجاى خدايان غيرواقعى خداى آفريننده
را مى گذارد.
نظام اقتصادى عادلانه اى را كه براساس مساوات و برابرى قرار گرفته بود، پيشنهاد
كرد.
نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله ويران كننده دنياى كهنه و سازنده دنياى جديد
است و او اين موفقيّت بزرگ و درخشان را از راه ايجاد يك انقلاب بزرگ فكرى و علمى و
فرهنگى بدست آورد و سپس اين اساس مقدّس را بدست جانشينان خود سپرد تا با استفاده از
موقعيّتهاى مناسب به نشر و ترويج و گسترش آن پردازند و امام صادق عليه السلام هم از
يك موقعيّت خاص سياسى استفاده كرد و به انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس پرداخت . امام
صادق عليه السلام در اين راه آن چنان موفقيّتى بدست آورد كه اصولاً راه و روش حقوقى
و فقهى ما به نام مقدّسش منسوب شده و آن را فقه جعفرى
مى نامند.
امام صادق عليه السلام معارف و فرهنگ اسلامى را به اوج عظمت رساند. علوم اسلامى و
مكتب علمى قرآن كه تا آن روز در اثر خفقانهاى سياسى محيط در درون سينه ائمه دين
عليهم السلام قرار داشت ، در عصر امام صادق عليه السلام تجلّى خيره كننده خود را
آغازكرد.
سى و يكسال دوره امامت صادق آل محمّد عليه السلام در نشر معارف اسلام و بنيان دادن
به مذهب حقّه تشيّع گذشت ، كتب مذهبى ما سرشار از مطالبى است كه گوينده آن امام
صادق عليه السلام بوده است . مكتب حقوقى اسلام بوسيله پيغمبر پايه گذارى شد و
بوسيله امام صادق عليه السلام شكل گرفت .
روش علمى امام عليه السلام
امتياز برجسته امام جعفر صادق عليه السلام در اين بود كه با استفاده از قرآن مجيد
به شناخت صحيح روشهاى علمى توفيق يافت .
اين نكته را تذكر دهم كه پيشرفت جهش آساى علمى بشر از آن هنگام آغاز شده كه علما در
تحقيقات علمى خود با روش مشاهده و تجربه و مطالعه دقيق طبيعت آغاز بكار كردند.
روش صحيح علمى سيصد ساله اخير، اين توفيق عظيم را نصيب بشر ساخت كه محتويات كتاب
دانش بشرى را به پايه امروز برساند.
و اين همان روشى است كه قرآن مجيد آن را ابتكار كرده و امام صادق عليه السلام آن را
در مباحثات علمى خود بكار بسته و رونق داده است . حتى آن هنگام كه امام صادق عليه
السلام درباره خدا و توحيد بحث مى كند مى بينيم كه خط گردش فكرى امام ، مطالعه
طبيعت و پديده هاى آن مى باشد، آن هم مطالعه اى عينى و حسى .
خيانت عظيم خلفاى عباسى و مخصوصاً مأ مون به جامعه اسلام و علم و فرهنگ اسلامى در
درجه اول اين بوده است كه : به منظور درهم كوبيدن عظمت علمى خاندان نبوّت و ايجاد
دستگاهى در برابر دستگاه مذهب ، دروازه هاى جامعه اسلامى را به روى روشهاى علمى
كهنه و فرسوده يونان قديم باز كرد. روشهايى كه درست در قطب مخالف روش مشاهده عينى
طبيعت قرار داشت .
مسلمين مى رفتند تا با استفاده از روش تحقيقاتى قرآن و امام جعفر صادق عليه السلام
قدم در راه شناخت صحيح طبيعت بردارند و نخستين محصول اين مكتب دراسلام ، شاگرد
هوشمند امام صادق عليه السلام جابر بن حيّان
است كه مى توان به حق او را پدر شيمى لقب داد. ولى
ناگهان اين روش نو و مطلوب با موج عظيم فلسفه يونان باستان و روشهاى غيرحسّى آن كه
از حمايت جدّى قدرت حكومت برخوردار بود، مواجه شد و اين موج آنچنان قوى و نيرومند
بود كه علما و دانشمندان خواستند حتّى در مطالعات طبيعى خود از روش آن پيروى كنند و
همين اشتباه در تشخيص روش بوده است كه اسلام را به اين روز انداخته و اروپائيان را
نيز مدتها در قرون وسطى به درجا زدن واداشته است .
امام جعفر صادق عليه السلام با استفاده از روشهاى صحيح علمى موفق شد شاگردانى بزرگ
تربيت كند و دريچه هاى دانش خود را به روى ملّت اسلام باز كند.
در آن عصر، هزارها نفر از محضر علمى امام بهره مى بردند. جميل درّاج ، عبد اللّه بن
مسكان ، ابان بن تغلب ، ابوحمزه ثمالى و فقهاى بزرگ و محدثين عاليمقام ديگر همه از
شاگردان امام عليه السلام بوده اند.
مى نويسند: وقتى كه حضرتش به كرسى درس جلوس مى فرمود صدها تن عالم و فقيه و متكلّم
محضرش را پر مى كردند و تعداد شاگردان آن حضرت را تا چهار هزار نفر ثبت كرده اند.
حسن بن زياد گويد: از ابوحنيفه سئوال شد: دانشمندترين و فقيه
ترين مردم كيست ؟
گفت : جعفر بن محمّد.
و اضافه كرد كه : منصور از توجّه مردم به جعفر بن محمّد سخت بيمناك بود و تلاشش اين
بود كه آن حضرت را از نظر افكار عمومى بيندازد و مى خواست تا درمجلسى بزرگ ،
موقعيّت علمى امام را درهم شكند، به اين منظور آن حضرت را از مدينه دعوت كرد و به
من هم دستور داد تا مسايلى بسيار مشكل و غامض تهيّه كرده و در برخوردم با امام از
او سئوال كنم .
روزى منصور به عقب من فرستاد و او در حيره بود، وقتى كه وارد مجلس شدم ، امام
صادق عليه السلام را ديدم كه با عظمت و هيبتى بزرگ در طرف راست منصور نشسته است ،
به سختى تكان خوردم ، بند دلم لرزيد و روحيه خود را در مقابل او از دست دادم .
منصور مرا به امام صادق عليه السلام معرفى كرد و گفت : اين
ابوحنيفه است .
حضرت فرمود: بلى مى شناسم .
آنگاه من به دستور منصور سؤ الات را مطرح نمودم و امام صادق عليه السلام هم بدون
اندك درنگ و تأ مّلى تمام آنها را جواب مى داد. و حتى آراى مختلف را نيز در هر
مساءله اى بيان مى فرمود و با اين ترتيب چهل مساءله مشكلى را كه از طرف من طرح شده
بود، جواب داد.
و مى دانيد كه ابوحنيفه خود يكى از چهار پيشواى فقهى اهل سنّت و جماعت است .
همين تجليات علمى روزافزون و در نتيجه محبوبيّت و نفوذ فوق العاده امام عليه السلام
در نزد مردم ، موجب شد كه كم كم ناراحتيهاى فوق العاده اى كه سرانجام هم منجر به
شهادت شده است ، براى آن حضرت فراهم گردد.
منصور، خليفه عباسى از اين همه عظمت و احترام به وحشت افتاد و در نتيجه تصميم گرفت
كه در سياست خود نسبت به آل على عليهم السلام تجديد نظر كند. و همين تصميم بود كه
سرانجام موجبات شهادت امام جعفر صادق عليه السلام را بدست منصور مهيا ساخت . و
همانطور كه دانستيم صادق آل محمّد صلى الله عليه و آله با انگورى زهرآلود در 25
شوال از سال 148، مسموم شده و از دنيا رحلت فرمود.
حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام
امام موسى بن جعفر عليهماالسلام هفتمين پيشواى شيعيان روز يكشنبه هفتم ماه صفر سال
128 هجرى در ابواء كه نام محلى بين مكّه و مدينه است ، از مادر متولّد گرديد. نام
مقدّسش موسى و كنيه مشهورش ابو الحسن و ابو ابراهيم است . پدرش امام جعفر صادق عليه
السلام ششمين امام ما است و مادر گرامى آن حضرت حميده است و او بانويى عالم و
دانشمند بوده بطوريكه امام جعفر صادق عليه السلام تعليم و تربيت مذهبى بانوان
مسلمان را به عهده باكفايت او سپرده است .
عمر شريف امام موسى كاظم عليه السلام در حدود 55 سال بوده است و آن حضرت در بيست و
پنجم ماه رجب در سال 183 هجرى در بغداد به شهادت رسيده است .
شرايط اجتماعى در دوران زندگى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام شرايطى سخت و دشوار
بود بطوريكه امام عليه السلام حتّى در نشر معارف مذهبى و بيان احكام دينى ، آزادى
لازم را نداشت . در دوره امام موسى بن جعفر عليهماالسلام اوضاع سياسى و اجتماعى
تغيير فاحشى كرده بود و بنى العباس بطور كامل بر اوضاع مسلّط شده بودند، در صورتى
كه در دوره امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام شرايط اجتماعى طور ديگر
بود و در نتيجه آنها از آزادى مطلوبى برخوردار بودند.
پس از امام صادق ، موسى بن جعفر عليهماالسلام به امامت رسيد و آن حضرت در اين هنگام
بيست ساله بود. منصور كه امام صادق عليه السلام را مسموم كرده بود ديگر متعرّض امام
موسى بن جعفر عليهماالسلام نشد. پس از منصور، مهدى عباسى بر سر كار آمد و به دنبال
او هادى ، عهده دار مقام خلافت گرديد. اين دو، كم و بيش مراقب امام موسى بن جعفر
عليهماالسلام بودند و حتى مى نويسند كه : مهدى عباسى چندى هم آن حضرت را محبوس
ساخته است .
پس از هادى ، نوبت به هارون الرشيد رسيد او از نظر قدرت ، موقعيتى عظيم بدست آورد و
پس از آنكه پايه هاى حكومت خود را تثبيت نمود به سراغ كسانى كه از ناحيه آنها احساس
خطر مى نمود، رفت و آنان را يكى پس از ديگرى از بين برد. نوبت به امام موسى بن جعفر
عليهماالسلام رسيد و هارون از موقعيّتى كه امام عليه السلام در دلهاى مردم داشت
باخبر بود. اين محبوبيّت فوق العاده از يك طرف و سوابق درخشان خانوادگى امام عليه
السلام از طرف ديگر، موجب شد كه هارون الرشيد جداً از امام عليه السلام وحشت داشته
باشد و سرانجام هم ، اين هراس ، كار خود را كرد و هارون مدتى آن حضرت را زندانى
ساخت و راستى چرا؟
چرا بايد امام هفتم ما قسمت بيشترى از عمر خود را در زندان سپرى كرده باشد؟ جواب
اين سؤ ال ، گشاينده روزنه اى بسوى شناخت شخصيّت عظيم او است ، جواب را از زبان
هارون الرشيد خليفه عباسى مى شنويم :
هارون ، پنجمين خليفه عباسى ، در آن هنگام كه خليفه بود، بر هشتصد ميليون جمعيّت
حكم مى راند و بر چهل و چهار كشور فرمانروايى داشت و در حقيقت شعاع حكومتش به آخرين
مرز سرزمينهاى بشرنشين آن روز مى رسيد. عصر هارون به اوج ترقّى و تكامل خود رسيد. و
او در چنين عصرى هفتمين امام را محبوس كرده بود.
روزى امام عليه السلام به مجلس او ورود نمود و هارون در برابر امام سخت كرنش و
تواضع كرد. آن حضرت را بر مسند خويش و در كنار خود جاى داد و تا آن حضرت در مجلس
بود با كسى ديگر سخن نگفت و اين براى مأ مون كه مغزى جستجوگر داشت ، بس شگفت انگيز
بود.
مأ مون شب هنگام به نزد پدر رفت و گفت : پدر! اين كه بود كه تو
اين همه نسبت به او احترام و ادب كردى و او را بر مسند خويش و حتى بالاتر از خود
جاى دادى ؟
هارون در برابر سئوال فرزند، به فكرى عميق فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت :
فرزندم ! هذا امام النّاس حجّة اللّه على خلقه .
او پيشواى مردم و حجّت خدا در بين مردم است .
و باز هم مأ مون كه پيشوايى جز پدر سراغ نداشت با حيرتى بيشتر گفت :
پدر! مگر پيشوا و خليفه اى جز تو هست ؟
هارون گفت : اين شخص كه امروز او را ديدى ، از همه به مقام
خلافت شايسته تر است ولى چه مى توان كرد؟ الملك عقيم او
با تمام فضايلى كه دارد و با اعتقادى كه من در حق او دارم ، اگر روزى عليه من جنبشى
كند، سر از تنش برگيرم .
و اين بود قضاوت هارون درباره امام عليه السلام و باز هم داستانى ديگر كه احتمالاً
ممكن است شكلى ديگر از همان داستان باشد:
در آن سال ، پدرم هارون الرشيد، تصميم گرفت به مكّه رود و به انجام فرائض حجّ باشد.
من و دو برادرم امين و معتصم نيز به همراه او بوديم . در مسير ما شهر مدينه قرار
داشت ، مركب پدرم در ميان گروه استقبال كنندگان به شهر مدينه ورود كرد.
پس از آنكه پدرم در مقر فرماندارى شهر، آماده پذيرايى از بزرگان شهر شد به دربان
خود دستور داد تا از ريشه خانوادگى ملاقات كنندگان مطّلع نشود به كسى اجازه ورود
ندهد، به اين جهت دربان قبل از اجازه ملاقات ، از حسب و نسب ملاقات كنندگان سئوال
مى كرد و آنان نيز دودمان خود را تا آنجا كه به يكى از مهاجرين و يا انصار و يا
قريش مى رسيد برمى شمردند و آنگاه دربان به آنها اجازه شرفيابى مى داد. آگاهى بر
اين ريشه خانوادگى از آن جهت ضرورى بود كه هارون مى خواست تا عطايا و بخششهاى خود
را متناسب با شأ ن خانوادگى افراد بنمايد.
مأ مون مى گويد:
در يكى از همين روزها من در محضر پدرم بودم كه فضل بن ربيع وارد شد و رو كرد به
پدرم و گفت : يا اميرالمؤ منين ! شخصى به قصد ديدار شما آمده و
اظهار مى دارد كه موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب است .
همينكه پدرم اين نام را شنيد خود را جمع كرد و پيدا بود كه اين نام اثرى عميق در او
كرده است و آنگاه رو به ما كرد و گفت : مواظب خود و حركات خود
باشيد و مؤ دّب در جاى خود قرار گيريد.
بعد اجازه داد تا موسى بن جعفر عليهماالسلام وارد شود و دستور داد كه آن حضرت جز بر
كرسى اختصاصى او نزول نفرمايد.
در اين هنگام پرده عقب رفت و از پس آن چهره پيرمردى كه در اثر شب زنده دارى و عبادت
، مهتابى رنگ شده بود، نمايان گرديد. هاله اى از متانت و وقار، او را در خود
فروپيچيده بود. اثر سجده بخوبى در پيشانى ماه گونش نمودار بود، عظمت و ابهتى فوق
العاده داشت و اين مانع نبود كه از تواضعى سرشار نيز بهره مند باشد به همين جهت
خواست تا در مكانى معمولى و عادى بنشيند، ولى پدرم فرياد زد:
نه ! بخدا قسم ! بايد بر بساط من و در كنار من بنشينى .
فرماندهان سپاه و بزرگان كشور كه در مجلس حضور داشتند نگذاردند كه امام عليه السلام
در آنجا كه اراده كرده بود از مركب فرود آيد و بنشيند، همچنان او را همراهى كردند
تا به مسند هارون رسيد. در آنجا از مركب خود فرود آمد و پدرم از او استقبال كرد و
با ادبى آميخته با احترام سر جلو برد و پيشانى آن حضرت را بوسيد و آنگاه دستش را
گرفت و او را در كنار خود جاى داد. تا زمانى كه آن حضرت در مجلس بود پدرم جز با او
با كس ديگرى سخن نگفت و هر لحظه هم بر ادب و احترام خود مى افزود.
مأ مون مى گويد:
من تا آن روز موسى بن جعفر عليهماالسلام را نديده بودم و آن حضرت را نمى شناختم و
اصولاً با اين نام آشنا نبودم به اين جهت از اين برخورد به سختى دچار حيرت شدم و با
خود مى انديشيدم كه : اين كيست كه پدرم اين چنين در برابر او
ادب و احترام مى كند؟
موسى بن جعفر عليهماالسلام اراده مراجعت كرد و از مجلس برخاست ، پدرم باز هم پيشانى
او را بوسيد و آنگاه رو كرد به من و دو برادرم و گفت : ركاب
عموى خود را بگيريد تا سوار شود و تا منزلش از او مشايعت كنيد.
ما نيز بناچار به همراه موسى بن جعفر عليهماالسلام به راه افتاديم . در بين راه ،
در لحظه اى كوتاه و دور از چشم ديگران ، موسى بن جعفر عليهماالسلام را ديدم كه بسوى
من متوجّه شد و مثل اينكه سخنى محرمانه با من دارد، جلو رفتم ، موسى بن جعفر خيلى
آهسته و آرام فرمود: بعد نوبت تو است و چون عهده دار اين امر
شدى با فرزند من نيكويى كن .
بهت زده سخنش را شنيدم او از سلطنت آينده من خبر مى داد و اين پيشگويى مرا در حيرت
بيشترى فرو برد و اشتياقم بر شناختن او بيشتر شد.
شب شد، به نزد پدر شتافتم ، اطاق خلوت بود، از اين فرصت استفاده كرده ، گفتم :
يااميرالمؤ منين ! اين مرد كه بود كه تو نسبت به او اين همه
احترام كردى ، او را بر خود مقدم داشتى و در مجلس از او پايينتر نشستى و به ما امر
كردى ركابش را بگيريم و تا منزلش مشايعتش كنيم .
هارون اندكى به فكر فرو رفت و آنگاه سر بلند كرد و گفت : او
امام مردم و حجّت خدا بر مردم بود، او جانشين رسول خدا در بين مردم است .
گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اينها همه صفات تو است كه به او
نسبت مى دهى .
گفت : نه ، پسرم ! من اين مقام را با قدرت و زور بدست آورده ام
، ولى امام و پيشواى حق و حقيقى مردم موسى بن جعفر عليهماالسلام است .
پسرك من ! بخدا قسم كه او به مقام جانشينى رسول خدا و خلافت بر مردم ، از من و از
تمام مردم روى زمين سزاوارتر است ؛ ولى چه كنم كه : الملك عقيم
.
حكومت اين چيزها را نمى شناسد و حتى تو كه پسرم هستى اگر در مساءله حكومت با من به
مخالفت برخيزى ، سرت برگيرم و نابودت سازم .
اين صلاحيّت و شايستگى كه حتى هارون را در مقابل امام به تواضع و فروتنى وادار مى
سازد، از كجاست ؟ و اين عظمت را در كدام ناحيه بايد جستجو كرد؟ ناحيه ها و راههاى
زيادى هست و ما در اينجا از القاب شروع مى كنيم ،
لقبهايى كه افكار عمومى جهان اسلام آن روز به هفتمين امام ما داده است و اين القاب
زياد است كه دوتاى از آنها سخت چشمگير است : عالم و
صالح .
گفتيم : عصر هارون ، عصر تمدّن و فرهنگ بوده است و دانشگاههاى مكّه ، مدينه ،
بغداد، بصره ، غرناطه ، قاهره ، طرابلس ، الجزاير و ديگر دانشگاههايى كه در سراسر
ممالك اسلامى به كار تعليم اشتغال داشتند، نشانى گويا از اين پيشرفت علمى است .
در اين محيط پرگسترش علمى ، افكار عمومى ، دانشمندان و رجال علم و ادب به امام ما
لقب عالم داده است . و ابوحنيفه كه خود از رجال بزرگ
علمى آن عصر بوده است مى گويد: امام موسى بن جعفر را در سنين
كودكيش ملاقات كردم . سئوالهايى علمى از او كردم و او به همه آنها جواب داد و بس
واضح بود كه او با اين قدر علمى از سرچشمه ولايت كسب فيض كرده است . من او را فقيهى
پرقدرت و متكلّمى توانا يافتم و افكار عمومى مردم نيز او را به لقب
صالح ملقب ساخته بود.
او مردى شايسته ، بافضيلت و پرهيزكار بود. اين فضيلت و علم ، عظمت و حرمتى پردرخشش
به امام داده بود و همين درخشش بود كه به سختى هارون را رنج مى داد و فتنه انگيزان
نيز گاهى به آتش رنج و عذاب او دامن مى زدند.
مى گفتند: هارون ! آيا ممكن است كه در يك كشور، دو خليفه حكومت
كند و مردم به دو مقام ماليات بپردازند؟ او را بگير و در بند كن ، به زندانش بفرست
، نابودش كن .
و مقصود فتنه انگيزان از او امام موسى بن جعفر
عليهماالسلام بود. سرانجام دو خصوصيّت علم و
فضيلت ، دو راه بسوى امام باز كرد: يك راه بسوى قلبها و دلهاى مردم ، او به
موجب اين دو خصوصيّت و نيز به موجب صفات عاليه روحيش ، در اعماق قلب و روح مردم جاى
گرفت ، شمع دلها و محور قلبهاى بافضيلت شد و همين ، خود موجب شد كه راهى ديگر نيز
به روى آن حضرت و با دست هارون و خلفاى قبل از او گشوده شود.
شخصيّت عظيم و بارز امام هفتم موسى بن جعفر عليهماالسلام براى هارون بصورت غيرقابل
تحمّلى درآمده بود. همه را مى ديد كه در برابر سطوت و جلال حكومت او زانو مى زنند،
ولى بخوبى از پشت پرده اين همه تذلّل و تملّق مى ديد كه دلهاى آنان بسوى قطبى ديگر
منعطف است . بسوى خانه اى كه از هرگونه زرق و برق و تجملى بدور است ، خانه اى كه در
آن پيرمرى روحانى از اولاد رسول خدا صلى الله عليه و آله به نام موسى بن جعفر
عليهماالسلام زندگى مى كند.
قدرت در دست او بود ولى مى ديد كه دلها در قبضه قدرت معنوى امام عليه السلام
قراردارد.
مى ديد كه گذشتگان او و خود او با اينكه تمام قدرت خود را روى اين مساءله متمركز
كرده بودند كه با پرورش علما و ترويج علم ، هرچه بيشتر از سطوت علمى خاندان علوى و
امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بكاهند، در اين راه توفيقى نصيبشان نشده و اين
جامعه هاى اسلامى هستند كه به آن حضرت لقب عالم و
اعلم داده اند.
مى ديد اخلاص و احساسات بى شائبه مردم را كه در لباس القابى چون كاظم ، عبدصالح ،
عالم ، زين المتهجدين به آستان مبارك امام عرضه مى شود.
آيا اين همه احساسات را مى توان ناديده گرفت ؟ و آيا سرانجام اين همه عظمت و قدرت
براى او توليد زحمت نخواهد كرد؟
و يكبار نگرانى عميق خود را از امام در محضر خود آن حضرت اظهار كرده و گفته بود:
اى موسى بن جعفر! آيا اين درست است كه بر جامعه اسلامى دو خليفه حكومت كند و مردم
به دو نفر ماليات بپردازند؟
مقصود هارون از اين دو نفر، يكى خودش و ديگرى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود.
در آن روزى كه اين جمله را به محضر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام عرضه داشت ،
گفتگوهاى زيادى به ميان آمد و سخن به اساس خلافت رسيد و در تمام موارد امام عليه
السلام با منطقى سخت كوبنده و قاطع ، حقايق را بازگو مى كرد. و همين منطق قوى و
استدلالهاى قاطع بود كه بر ترس و وحشت هارون مى افزود و سرانجام هم او را وادار كرد
تا تصميم نهايى خود را بگيرد.
امام موسى بن جعفر عليهماالسلام ، در بيان حقايق از صراحت و شجاعتى بى نظير
برخوردار بود، او مانند ديگر ائمه دين عليهم السلام آنجا كه مقتضى مى ديد حقيقت را
مى گفت گو اينكه در اين راه جان ببازد و صراحت و شجاعت امام عليه السلام كه نمونه
بارز آن در مجلس هارون تجلّى كرد، سرانجام جان امام را به خطر انداخت . مجلس در آن
روز باخوشرويى هارون پايان يافت ولى قلبش مالامال از خون بود، غضب و كينه ، اعصابش
را به سختى درهم مى فشرد.
در همين موقع بود كه به ياد سندى بن شاهك زندانبان
سفاك و بى رحم خود افتاد. پس از رفتن امام عليه السلام ، دستور داد كه آن حضرت را
به زندان سندى بن شاهك
تحويل دهند.
قبلاً هارون قتل امام عليه السلام را از كسانى ديگر نيز خواسته بود ولى همه آنها از
انجام دادن اين عمل جنايت بار سرباز زده بودند و اين تنها سندى بن شاهك بود كه به
موجب دنائت ذاتى خود، اين مأ موريت اسف انگيز را به عهده گرفت و سرانجام هم با
رطبهايى زهر آلود، آن حضرت را مسموم كرد و امام ما، موسى بن جعفر عليهماالسلام در
بيست و پنجم رجب از سال 182 از دنيا رحلت فرمود.
حضرت امام رضا عليه السّلام
على بن موسى الرضا عليهماالسلام هشتمين امام و پيشواى شيعيان در روز پنجشنبه يازدهم
ذيقعده سال 148 هجرى در مدينه ، قدم به عرصه حيات گذارد. نام مباركش على و كنيه اش
ابوالحسن و مشهورترين القابش رضا است .
پدر آن حضرت ، امام موسى بن جعفر عليهماالسلام هفتمين امام شعيان و مادرش
تكتم و ملقّب به نجمه بوده است . پدرش موسى بن
جعفر عليهماالسلام او را عالم آل محمّد نام داده است .
شيخ صدوق عليه الرحمه از ابراهيم بن عباس نقل مى كند كه گفت :
هرگز نديدم كه امام على بن موسى الرضاعليهماالسلام كسى را با كلام خود رنج دهد و
نديدم كه گفتار كسى را قطع كند و در ميان سخنش ، سخن گويد. در مقابل كسى كه با او
سخن مى گفت تكيه به جايى نمى داد و در حضور كسى كه با او نشسته بود، پا دراز نمى
كرد، به خدمه خود ناسزا نمى گفت و هيچگاه نديدم كه آب دهان خود را دور افكند و
نديدم كه در خنده خود قهقهه كند، بلكه خنده او تبسّم بود.
در كتاب زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام
از ابن شهر آشوب نقل كرده كه : آن حضرت روز عرفه در خراسان ،
تمام اموال خود را بخشيد.
و نيز در همان كتاب نوشته است كه : كلينى در كافى و
ابن شهر آشوب از اليسع بن حمزه قمى روايت نموده اند كه
گويد: من نزد حضرت رضا عليه السلام بودم ، جمعى هم در خدمتش حضور داشتند و مسايل
حلال و حرام مى پرسيدند، ناگاه مردى وارد شد و سلام كرد و عرض كرد:
من از دوستان تو و پدران تو و نياكان تو مى باشم ، از حجّ برگشته ام و هزينه سفرم
كم آمده ، اكنون چيزى كه مرا به منزلم برساند ندارم ، استدعا دارم خرجى راه مرا
فراهم فرماييد و مرا به ميهن خود برسانيد و من در آنجا سرمايه و مكنت دارم و چون به
وطن خود رسيدم آنچه را كه به من عطا فرماييد از جانب شما صدقه مى دهم .
حضرت به او اجازه جلوس داده فرمود: خدا تو را رحمت كند.
پس از آن با آن مرد قدرى صحبت نمود و بعد حضرت برخاسته به اندرون رفت ، قدرى درنگ
نموده بيرون آمد در را بست ، پس از آن دست مباركش را از بالاى در بيرون آورده
فرمود: خراسانى كجا است ؟
خراسانى عرضه كرد: در اينجا حاضرم .
فرمود: اين دويست دينار را بگير و آن را در مخارج اهل و عيالت
مصرف كن و بدان تبرك بجوى و بيرون شو كه من تو را نبينم و تو مرا نبينى .
سليمان گويد: آن مرد رفت ، من به حضرت عرض كردم : فدايت شوم !
عطاى زياد دادى و مرحمت فرمودى ، پس چرا روى از او برگرفتى ؟
حضرت فرمود: براى اينكه ذلّت سؤ ال را جهت برآوردن حاجت در او
نبينم .
امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام از نظر تقوى و عبادت آنچنان بود كه تمام اوقات
خود را به عبادت و ذكر خدا مى گذرانيد و از نظر علم و دانش آنچنان بود كه او را
عالم آل محمّد لقب دادند.
از امام موسى بن جعفر عليهماالسلام نقل شده كه مى فرمود: شنيدم از پدرم جعفر بن
محمّد عليهماالسلام كه مكرر به من مى فرمود كه : عالم آل محمّد
در صلب تو است و اى كاش كه من او را مى ديدم . او همنام اميرالمؤ منين على عليه
السلام است .
تجليّات علمى امام ، آنچنان برجستگى و درخشش داشت كه چشمها را خيره كرد و قلبها و
دلها را بسوى او متوجّه ساخت . و اين درخشش علمى جهتى خاص داشت .
توضيح آنكه : امام هشتم ، على بن موسى الرضا عليهماالسلام معاصر با مأ مون خليفه
عباسى بود. و مأ مون مردى فوق العاده باهوش و زيرك بود. و يكى از هدفهاى اصلى او
درهم كوبيدن خاندان على عليه السلام بوده است و امام هشتم عليه السلام شخصيّت بارز
و برجسته علويين بود.
خاندان علوى چه در دوران امويان و چه در دوران عباسيان ، هميشه مورد آزار و اذيّت
بودند. امويان از عقل و درايت كافى برخوردار نبودند، به اين جهت مى بينيم كه دومين
خليفه اموى ، يزيد بن معاويه ، براى درهم كوبيدن حسين بن على عليهماالسلام حادثه
عاشورا را مى آفريند.
بازده اجتماعى اين حادثه تأ ثرانگيز چيزى جز نفرت و انزجار نبوده است و سرانجام هم
حكومت هزار ماهه اموى در برابر نفرت افكار عمومى تاب مقاومت نياورد و بالاخره با
دست عباسيان واژگون شده و در مقبره تاريخ مدفون شدند. عباسيان بر سر كار آمدند و
آنان از برنامه هاى ضدّ علوى امويها پند گرفته بودند، در هدف با آنها شريك بودند.
هدف عباسيان نيز ايجاد محدوديّت بود، بايد هرچه بيشتر زندگى ائمه دين عليهم السلام
در سختى باشد، بايد در فشار و شكنجه باشند تا از قيامهاى احتمالى آنان جلوگيرى شود.
ائمه دين عليهم السلام به موجب علم و تقوى و پرهيزكارى در بين مردم از محبوبيّتى
عظيم برخوردار بودند و اين خطرى بزرگ و عظيم براى حكومت آنان محسوب مى شد.
به اين جهت بايد هرچه بيشتر از قدرت معنوى و نفوذ روحانى آنان كاسته شود و در عين
حال فعاليّتهاى ضدّ علوى بايد بصورتى باشد كه خشم و نفرت مردم را برنيانگيزد؛ چه
بهتر كه : عوامل محبوبيّت آنان درهم كوبيده شود و از همه مهمتر آنكه سطوت و هيبت
علمى آنان درهم خرد گردد.
براساس اين انديشه ، مأ مون به فكر چاره افتاد، به خيال خود مى خواست عظمت علمى
امام عليه السلام را از بين ببرد؛ به اين جهت علم و دانش را رونق مى داد و از علما
و دانشمندان به گرمى پذيرايى مى كرد. دستور داد تا كتابهاى علمى يونان به عربى
ترجمه شود و مكتبهاى نويى در برابر مكتبهاى علمى مذهبى بوجود آيد، پيشروان اين علوم
را بشدّت پر و بال مى داد و مخصوصاً در برابر چشم مردم نسبت به آنها احترام مى كرد.
و با اين ترتيب توفيق يافت كه قطبهاى جذب كننده مختلفى در برابر امام هشتم عليه
السلام بوجودآورد.
بايد امام هشتم على بن موسى الرضا عليهماالسلام در برابر جبهه قوى و نيرومندى قرار
گيرد، بايد مجالس مباحثه و مناظره تشكيل شود، تا بلكه امام عليه السلام در برابر
اين همه قدرت علمى عاجز و درمانده شود و نتيجتاً از عظمت و سطوت علمى آن حضرت كاسته
شود.
براساس اين فكر غلط بود كه در ماه شوال سال دويست هجرى از امام عليه السلام دعوت
كرد تا به خراسان تشريف فرما شود.
مأ مون نخست به منظور منحرف ساختن افكار عمومى از واقعيّت و براى اينكه افكار خود
را در زير پوششى فريبنده به مرحله اجرا درآورد نه تنها از امام خواست تا به خراسان
تشريف فرما شوند بلكه به آن حضرت پيشنهاد خلافت نيز مى كند.
تاريخ ، مطلب را چنين ثبت كرده است :
مأ مون : اى فرزند رسول خدا! من شما را از هر جهت براى مقام
خلافت شايسته تر از خود مى بينم و لذا مى خواهم از اين مقام كناره گيرى كرده و آن
را به شما واگذار كنم .
على بن موسى الرضا عليهماالسلام : اگر اين مقام را خدا به تو
داده و حق تو است ، شايسته نيست كه تو خود آن را از خويشتن سلب نموده و به ديگرى
واگذار كنى و اگر اين مقام از تو نيست چگونه مى خواهى چيزى را كه از تو نيست به
ديگرى ببخشى ؟
مأ مون : در هر صورت شما بايد اين سمَت را قبول كنى .
امام رضا عليه السلام : من اين كار را نخواهم كرد و هرگز با
ميل و رغبت تقاضاى تو را نمى پذيرم .
مأ مون : جداً ميل ندارى ؟
امام عليه السلام : جداً ميل ندارم .
مأ مون : پس ولايتعهدى مرا قبول كن .
امام عليه السلام : از قبول اين منصب نيز معذورم .
مأ مون : شما در قبول اين سمت مجبورى ! من تو را مجبور مى كنم
كه آن را بپذيرى !
امام عليه السلام : تهديدم مى كنى ؟
مأ مون : آرى ! تهديدت مى كنم ! جانت در گرو پذيرفتن ولايتعهدى
است .
امام عليه السلام اندكى به فكر فرو رفت ، احساس كرد كه يك ضرورت اجتناب ناپذير است
كه به او روى آورده ، مأ مون دست بردار نيست ، او براى وصول به هدفهاى سياسى خود و
به منظور تثبيت مقام و موقعيتش مى خواهد از وجود من استفاده كند و او كسى است كه
براى دست يافتن به مقام خلافت حتى برادرش امين را هم كشته است ، او در اين راه از
هيچ جنايتى باك ندارد، گو اينكه كشتن من باشد، اكنون كه موقعيّت تا اين اندازه حساس
و خطرناك است من نيز ناچار قبول مى كنم .
امام عليه السلام سر بلند كرد و گفت : اكنون كه مساءله اجبار و
تهديد مطرح است ، من نيز ناچار مى پذيرم ، ولى تو نيز بايد شرايط مرا بپذيرى .
مأ مون كه نقشه خود را در آستانه اجرا مى ديد تبسّمى كرده و قيافه درهم فرورفته اش
را از هم باز نمود و گفت : شرايطت را بيان فرما، از جان و دل
مى پذيرم .
امام عليه السلام فرمود: به اين شرايط قبول مى كنم كه : از
دخالت در كارهاى سياسى و دولتى معذورم دارى ، من مى توانم ولايتعهدى تو را منهاى
وظايف سياسيش بپذيرم ، نه حاكمى را معزول مى كنم و نه كسى را ولايت مى دهم و نه در
هيچكارى دخالت مى كنم .
مأ مون اين شرط را پذيرفت و با اين ترتيب امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام
برخلاف ميل و رغبت باطنى خود و صرفاً به حكم يك ضرورت اجتناب ناپذير تن به
ولايتعهدى داده و اين مقام را مى پذيرد ولى او مصلحت خود جامعه اسلامى را در قبول
كردن اين پست نمى ديد، مصلحت نبود كه با وارد شدن در كادر حكومت ، سرپوشى به روى
اعمال خلاف رويه آنان بگذارد.
او امام بود، شخصيّت و مقام معنويش اجازه نمى داد كه با گروه ستمكاران و كسانى كه
براساسى جز عدل و داد، حكومت مى كنند همكارى كند. على بن موسى الرضا عليهماالسلام
از نظر مذهبى ، طرفدار حكومتى چون حكومت جدّش على بن ابيطالب عليه السلام است ،
حكومتى كه جز عدل و داد نبيند و جز در راه احقاق حق مظلومان و ستمديدگان قدمى
برندارد، اكنون چگونه مى تواند عضو حكومتى بشود كه اساس و ريشه اى جز عدل و داد
دارد؟
اگر او اين پست را قبول كند و انجام وظايف سياسى آن را نيز به عهده بگيرد و رسماً
وارد فعاليّت گردد، اين خود امضايى است كه از طرف مقام امامت نسبت به چنين دستگاهى
انجام مى گيرد و هرگز امام به خود اجازه چنين امضايى را نمى دهد، بنابراين
مصلحت
اجازه قبول اين پست را به او نمى دهد.
ولى يك نكته در اينجا وجود دارد كه از ديدگاه فكر ريزبين امام عليه السلام مخفى
نماند و آن اين است كه اگر امام همچنان سرسختى كرده و از قبول تقاضاى مأ مون سرباز
زند، ديگر نمى تواند به وظايفى كه خدا به نام امامت بر عهده او گذارده است ، قيام
كند.
بدون ترديد اگر تقاضاى مأ مون رد شود، حداقل عكس العملش اين خواهد بود كه امام در
محدوديّتى شديد قرار خواهد گرفت و سرانجام هم جان خود را در اين راه خواهد باخت و
با اين ترتيب ديگر نمى تواند به انجام وظايف امامت و رسالتى كه مخصوص به او است
بپردازد.
گفتيم كه : در عصر مأ مون علم و دانش رونق فوق العاده اى به خود گرفته بود و اصولاً
مأ مون براى اينكه عظمت و حرمت علمى خاندان علوى را در هم بكوبد ازعلما و دانشمندان
تجليل فوق العاده اى مى كرد، قدرتهاى علمى را پر و بال مى داد، مى كوشيد تا هرچه
بيشتر قدرت علمى دانشمندان تقويت گردد تا بلكه در پرتو آن از مقام علمى على بن موسى
الرضا عليهماالسلام كاسته شود، او در حقيقت مى خواست علم را جانشين دين كند و فكرش
اين بود كه جلوه و جلال مذهبى خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را از مجراى
گسترش دادن به علم و دانش درهم بشكند. در اين موقعيّت خاص ، وظيفه امام عليه السلام
اين بود كه او نيز با فعاليتهايى مداوم ، پيشرو بودن مكتبت علمى دين را بر ساير
مكتبهاى علمى نمايان سازد و به جامعه نشان دهد كه مغزهاى علمى بشر هرچه هم جلو برود
باز نمى تواند به پاى مذهب برسد. او بايد نشان دهد كه معارف علمى اسلام كه از مبداء
وحى ريشه گرفته است براى هميشه حاكميّت و پيشرو بودن خود را بر ساير مكتبهاى علمى
حفظ خواهد كرد و اين يك وظيفه حساس و خطيرى بود كه به موجب شرايط خاص اجتماعى آنروز
در برابر امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام قرار داشت .
با خود فكر كرد كه : ما ولايتعهدى را مى پذيريم ولى با اين شرط كه از هرگونه
فعاليّت سياسى و شركت كردن در مراسم دولتى معاف باشيم . و با اين ترتيب هم اعمال
آنها را امضا نكرده ايم و هم از مقام و موقعيّت ولايتعهدى استفاده نموده و با كمال
آزادى در راه انجام وظيفه خاص خود كه معرفى مكتب علمى اسلام است به كار خواهيم
پرداخت .
على بن موسى الرضا عليهماالسلام پست ولايتعهدى را منهاى وظايف سياسيش پذيرفت و جمع
بين ضرورت و مصلحت را با
بهترين طرز ممكن انجام داد و سپس با استفاده از موقعيّت و مقام خود به معرفى مكتب
علمى اسلام پرداخته و در آن لحظات حساس و بحرانى او با شركت در مجالس علمى و مناظره
هايى كه بوسيله دانشمندان بزرگ عصر تشكيل مى شد، جلال و شكوه منطق علمى اسلام را
بصورت زنده و برجسته اى نمايان ساخت .
مأ مون هدفش اين بود كه امام به خراسان رود و در برابر جبهه علما و دانشمندان
قرارگيرد، باشد تا سطوت علمى امام درهم شكسته شود.
و امام نيز وظيفه داشت كه با شركت در مجالس بحث و مناظره پيشرو بودن مكتب مذهب را
روشن سازد.
براساس اين فكر، امام عليه السلام به خراسان رفت و حتى ولايتعهدى را هم پذيرفت .
و مأ مون به موجب نقشه هاى دقيق قبلى خود مجالس عظيم تشكيل مى داد و امام عليه
السلام را در برابر علما و دانشمندان عصر قرار مى داد. و اينك جريان اين مجالس را
از زبان تاريخ مى شنويم .
تاريخ با كمال صراحت و روشن مى گويد كه :
در تمام مجالس بحث و مناظره ، امام عليه السلام با قدرت منطق و قوت استدلال ، بر
همه پيروز مى شد و هرگز اتّفاق نيافتاد كه حتى در يك مساءله ، امام عليه السلام از
جواب فرو ماند.
ابو الصلت هروى مى گويد: هيچكس را دانشمندتر از امام على بن
موسى الرضا عليهماالسلام نديدم و تمام دانشمندان درباره امام عليه السلام همين
عقيده را دارند.
و اضافه مى كند كه : مأ مون در مجلسهاى متعدد، علماى اديان و
فقها و متكلّمين را جمع كرد و از آنان خواست تا با آن حضرت در مسايل مختلف علمى و
مذهبى بحث كنند و آن حضرت بر تمام آنها غلبه كرد و تمام آن دانشمندان ، بر فضل و
برترى امام عليه السلام و قصور خودشان اقرار كردند.
مأ مون از اين راه به نتيجه نرسيد. او نتوانست عظمت علمى امام عليه السلام را درهم
بكوبد و حتى سر و صداى اين مجالس و پيروزى امام عليه السلام بر تمام دانشمندان ، در
محافل عمومى مورد گفتگو و تحسين قرار گرفت و نتيجتاً روز به روز بر محبوبيّت و نفوذ
امام عليه السلام افزوده مى شد.
چه بايد كرد؟
و چگونه بايد اين قدرت را نابود ساخت ؟
او نتوانست شخصيّت امام عليه السلام را درهم بكوبد. در نتيجه تصميم گرفت شخص امام
عليه السلام را از ميان بردارد و در اينجا است كه مساءله قتل امام عليه السلام در
مغزش مطرح مى شود. و سرانجام هم فكر خود را عملى نموده و آن حضرت را مسموم مى سازد.
امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام با انگور زهر آگين مسموم مى شود و طبق مشهور
در ماه صفر از سال 203 هجرى و در سن پنجاه و پنج سالگى به مقام عظيم شهادت نائل مى
آيد و يكى ديگر بر قربانيان عدالت افزوده مى شود.
حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام
حضرت جواد الائمه امام محمّد تقى عليه السلام ، نهمين امام از ائمه دوازدهگانه ما
است . پدرش امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام و مادر گراميش
سبيكه از خاندان
ماريه قبطيه جاريه رسول خداصلى الله عليه و آله است .
ابن جوزى ، ميلاد با سعادتش را طبق مشهور در سال 195
هجرى و وفات تأ ثرانگيزش را در سال 220 ذكر كرده است .
و با اين ترتيب پيدا است كه آن حضرت به هنگام وفات 25 ساله بوده است . هشت سالش
تمام نشده بود كه پدر والامقام خود، امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام را از دست
داد و در همان سن به مقام منيع امامت نائل آمد و اين بس عجيب و شگفت انگيز بود.
شيعيان ، سخت در كار خود، فرومانده بودند، در اين انديشه بودند كه آيا پس از امام
على بن موسى الرضا عليهماالسلام ، رهبرى معنوى و امام و پيشواى آنان كيست ؟ و كوفه
نيز از اين حيرت و سرگشتگى بركنار نبود.
كوفه ، مركز تجمع شيعيان بود، ارادتمندان خاندان علوى بيشتر در كوفه مى زيستند، پس
از رحلت امام هشتم عليه السلام شيعيان كوفه در خانه عبدالرحمن
بن حجاج مجلس سوگوارى برپا كردند، در آن مجلس يونس بن
عبدالرحمن گفت : اينك كه امام و رهبر والامقام ما از
دست رفته است ، رهبرى امّت به عهده كيست و تا فرزند آن حضرت به سن بلوغ برسد امام و
پيشواى ما چه شخصى خواهد بود؟
او گمان مى كرد كه در مساءله امامت كه منصبى الهى است ، مسئله سن و شماره سالها
مطرح است ، در صورتى كه واقعيّت غير از اين است ، تنها ملاك و ميزان امامت ، موضوع
شايستگى و لياقت است . از نظر شيعه ، علم و تقوى ، دو عنصر اصلى امامت را تشكيل مى
دهند نه سن و سال ، پروردگار كسى را به مقام امامت مفتخر مى سازد كه از نظر علم و
تقوى سرآمد همه باشد، گو اينكه كودكى خردسال باشد و بد نيست در اينجا به يك داستان
تاريخى در مورد امام على بن ابيطالب عليه السلام اشاره كنيم .
مأ مون ، خليفه عباسى ، خود را دوستدار و طرفدار علويين معرفى مى كرد. روزى در مجلس
او سخن از امامت على بن ابيطالب عليه السلام و فضايل و مكارم آن حضرت به ميان آمد،
جمعى گفتند كه : شيعيان ، سبقت على عليه السلام را در ايمان از
جمله فضايل آن حضرت محسوب مى دارند، در صورتى كه على عليه السلام به هنگام ايمان
كودكى ده ساله بيش نبوده است و پيدا است كه ايمان يك كودك ده ساله از ارزش قابل
توجهى برخوردار نيست و چنين ايمانى نمى تواند ملاك و ميزان برترى و فضيلت بوده
باشد.
و مأ مون به سختى از اين سخن كه منطقى سست و بى پايه داشت متعجّب شد و گفت :
من از شما يك سؤ ال دارم و آن اينكه آيا اميرالمؤ منين على بن ابيطالب ، خود ابتدا
ايمان آورد و يا اينكه ايمانش مسبوق به پيشنهاد پيامبر بوده است ؟
همه گفتند كه : ايمان على عليه السلام مسبوق به پيشنهاد رسول
خدا بوده است . پيغمبر، ايمان و اسلام را به او عرضه داشت و او هم با تفكر و انديشه
اسلام را پذيرفت و به رسول خدا ايمان آورد.
مأ مون گفت : اگر ايمان كودك دهساله بى ارزش است چرا رسول خدا
از على عليه السلام كه در آن هنگام كودكى ده ساله بوده است ، خواست تا ايمان
بياورد. و اين خود گواه بر اين است كه در منطق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله
مساءله سن و سال مطرح نيست و ملاك و ميزان فضيلت و برترى را در امورى غير از سن و
سال بايد جستجو كرد، به اين جهت است كه مى گويم : ايمان على بن ابيطالب ، خود يكى
از معيارهاى فضيلت و برترى آن حضرت است .
در هر صورت يونس بن عبدالرحمن كه از اين منطق بى اطّلاع بود و واقعيّت مذهب را به
درستى درك نكرده بود، گفت : تا حضرت جواد الائمه عليه السلام
به بلوغ برسد، امام و پيشواى ما كيست ؟
يكى از شيعيان خالص كه معرفت و شناختش نسبت به مقام امامت به مرحله كمال رسيده بود،
همينكه اين سخن را از يونس بن عبدالرحمن شنيد، به سختى برآشفت و گفت :
اگر فرزند امام ما، حضرت جواد عليه السلام را خداوند به اين مقام مفتخر ساخته است
كه ديگر مساءله سن نبايد براى ما مطرح باشد و اگر هم سند امامتش به فرمان و امضاى
الهى صورت نگرفته باشد، باز هم كودكى و يا پيرى نمى تواند تأ ثيرى در خط مشى ما
داشته باشد، چه آنكه ما كسى را امام مى دانيم كه خدا او را به اين سمت مفتخر ساخته
باشد و در اينجا آنچه كه مطرح نيست ، مسئله سن و سال است .
امام بايد لياقت و شايستگى رهبرى داشته باشد، بايد عالم و متقى باشد تا در پرتو علم
، مصالح امّت را تشخيص دهد و در پرتو تقوى و پرهيزكارى آن مصالح را بكاربندد.
از نظر اسلام ، زمامدارى و رهبرى امّت آنچنان مقام بزرگ و والا و پرمسئوليّتى است
كه هركس شايستگى احراز آن را ندارد. از نظر اسلام ، امام امّت و پيشواى جمعيّت ،
بايد داراى دو شرط اصلى باشد و آن دو شرط اصلى : يكى علم است و ديگرى تقوى .
آن كس كه امام و پيشواى امّت است بايد از علمى سرشار برخوردار باشد، علمى كه از هر
لغزش و خطايى بركنار باشد، چه آنكه لغزش و خطاى رهبر براى جمعيّت گران تمام مى شود.
رهبر بايد از آنچنان علمى و آنچنان بينشى برخوردار باشد كه تمام مصالح جامعه را
ببيند و درك كند و براى زمامدار، تنها درك مصالح كافى نيست ، علاوه بر علم ، تقوى
لازم است تقوايى كه او را در برابر تمايلات و هوسها حفظ كند و باز هم او را در مقام
عمل ، از خطا و لغزش باز دارد، آنگاه كه مصالح جامعه را تشخيص داد، با قدرت و
پرتكاپو و پرتلاش در راه تأ مين آن مصالح فعاليّت كند، گو اينكه اين فعاليّت بر
خلاف ميل و هوسش باشد، امام بايد حاكم بر هوس باشد نه محكوم آن .
و در اينجا است كه ما به مساءله عصمت مى رسيم . اسلام
مى گويد كه : امام بايد معصوم باشد، معصوم از خطا، معصوم از لغزش و معصوم از
هوسبازى و هوسرانى . در پرتو اين عصمت است كه امام و زمامدار مى تواند خود را فداى
جمعيّت كند و هوسهاى خود را در راه مصالح جامعه ناديده بگيرد.
آرى ! علم و تقوى دو عنصر اصلى زمامدارى اسلامى را تشكيل مى دهد به اين جهت شيعه
معتقد است كه : علم و دانش امام بايد از مكتب وحى و نبوت منشأ گرفته باشد، بايد
علمش پيوندى با علم الهى داشته باشد، چه آنكه تنها اين علم است كه مى تواند از هر
لغزش و خطايى مصون و محفوظ باشد.
و امام محمّد تقى عليه السلام با اينكه هشت سال بيشتر نداشت ولى شرايط امامت را در
خود جمع داشت و به حدّ كافى از دو عنصر علم و تقوى برخوردار بود، هشت ساله بود ولى
اعجوبه زمان بشمار مى رفت و اين سخنى است كه ما آن را از زبان مأ مون مى شنويم و
تاريخ اين سخن را براى ما بازگو كرده است .
مأ مون به جهاتى سياسى و يا به آن جهت كه جداً از قتل امام على بن موسى الرضا
عليهماالسلام پشيمان شده بود، خواست تا به جبران اين عمل فجيع و غيرانسانى ، دختر
خود ام فضل را به فرزند آن حضرت ، امام محمّد تقى عليه
السلام تزويج كند.
وابستگان به دستگاه خلافت و بزرگان بنى عباس همينكه از اين تصميم آگاهى يافتند، سخت
به جنب و جوش افتادند، آنان كه در پرتو دستگاه خلافت عباسى به نوايى رسيده بودند،
به تصوّر آنكه اين وصلت موجب انتقال خلافت از عباسيان به علويان بشود و دست آنها از
قدرت و ثروت كوتاه گردد سخت به تلاش افتادند. حسادتها برانگيخته شد و سعايتها شروع
گرديد، يكى بعد از ديگرى به محضر مأ مون مى رفتند و سخت او را از اين تصميم برحذر
مى داشتند، گويا در مجلسى عظيم همه با هم سعايت را شروع كردند و تلاش كردند تا در
برابر مأ مون ازشخصيّت و عظمت امام محمّدتقى عليه السلام بكاهند، كوشش مى كردند تا
آن حضرت را، كودكى فاقد صلاحيّت معرفى كنند.
جوش و خروشى عظيم بپا كردند، ولى پس از آنكه موج نيرومند حملات آنها فرونشست ، مأ
مون در جواب آنها يك كلمه گفت ، گفت : امتحانش آسان است ، او
را امتحان مى كنيم .
و اضافه كرد: آنچه را كه من درباره او مى دانم شما نمى دانيد و
يا نمى خواهيد بدانيد، اين جوان علوى از همه شما برتر و بالاتر است ، حسب و نسبش به
مراتب از حسب و نسب شما شريفتر است و از نظر علم و دانش كسى را مى شناسيد كه از
او عالمتر و داشمندتر باشد؟
و او با اين سن كمش ، گوى سبقت را در ميدان علم و دانش از همه و حتّى از بزرگترين
داشمندان عصر ربوده است و من چنان اميدوارم كه او پيشواى مردم باشد، زيرا از منبع و
سرچشمه علم ، سيراب گشته و در خاندان وحى و الهام ، پرورش يافته است .
و بالاخره قرار را بر امتحان گذاردند.
و اين نكته را ناگفته نگذاريم كه عصر مأ مون ، عصر ترقّى و پيشرفت علم و دانش بود،
علاوه بر تكامل علوم اسلامى ، مأ مون دستور داده بود كه كتابهاى علمى و فلسفى يونان
نيز به عربى ترجمه شود و به اين جهت در زمان مأ مون ، علم و دانش و فلسفه ، رونق و
گسترش فراوانى يافته بود. مأ مون به موجب سرشت ذاتى و يا به جهات سياسى خاصى كه
قبلاً به آنها اشاره اى كرده ايم ، از علما و دانشمندان تجليل فراوان مى كرد، او
مردى علم پرور و دانش گستر بود، به اين جهت دربار خلافت او از بزرگترين علما و
دانشمندان عصر پر شده بود و سرآمد اين دانشمندان ، مردى بوده است بنام
يحيى بن اكثم .
يحيى ، قاضى القضاة بود و اين منصب را كه بزرگترين و پرافتخارترين مناصب جامعه
اسلامى بوده است به حكم علم و دانش وسيع خود به دست آورده بود، در ميدان علم و
مخصوصاً حقوق و فقه اسلامى ، پهلوانى پرقدرت بود، تخصصش درفقه بود ولى از ديگر علوم
نيز بهره اى سرشار داشت و همين تخصص فقهى و حقوقى او بوده است كه مقام قاضى القضاة
را براى او تثبيت كرده بود و تصميم گرفتند كه او را با امام جواد عليه السلام روبرو
سازند و قرار بر اين شد كه موضوع بحث و سؤ ال نيز مساءله اى فقهى باشد.
روزى را براى امتحان و آزمايش معيّن كردند. در آن روز، مأ مون از تمام بزرگان علم و
دانش و از جميع بزرگان كشور و خاندان بنى عباس دعوت كرد تا در مجلس شركت كنند. مجلس
فراهم شد و يحيى بن اكثم قاضى القضاة و بزرگترين دانشمند عصر در كسوت پيرمردى
پرابهت و پرجلال به مجلس ورود كرد و آنگاه امام جواد عليه السلام نيز كه به آن
هنگام نوجوانى كم سن و سال بود به مجلس وارد شد. مأ مون به آن حضرت احترامى فوق
العاده كرد و او را در صدر مجلس و در كنار خود، بالا دست يحيى بن اكثم جاى داد.
پس از تعارفات معموله ، يحيى اجازه خواست تا سؤ ال خود را شروع كند و مأ مون اجازه
داد. يحيى بن اكثم رو كرد به امام عليه السلام و گفت :
بفرماييد وظيفه كسى كه در حال احرام ، صيد كرده باشد چيست ؟
براى اينكه اين سؤ ال براى خوانندگان عزيز مفهوم شود ناچار بايد توضيحى داده شود:
احرام ، از اصطلاحات حجّ است ، حج گزار بايد قبل از ورد به مكّه در محلى كه ميقاتش
مى گويند، احرام ببندد و يا به اصطلاح مُحرِم شود. احرام سه عمل واجب دارد و بيست و
چهار عمل محرم . نخستين واجب احرام ، نيّت است و نيّت در تمام عبادات اسلامى شرط
نخستين است و دوم از واجبات احرام ، پوشيدن لباس احرام است و آن عبارت از دو قطعه
پارچه اى است كه يكى را به روى شانه مى اندازند و يكى را هم بر كمر مى بندند و سوم
از واجبات احرام ، لبيك گفتن است و محرم در حال احرام بايد از بيست و چهار عمل
خوددارى كند كه يكى از آنها عمل صيد و شكار است ، چه آنكه در حريم امن الهى حتى
حيوانات نيز بايد از امنيّت برخوردار باشند و عجيب آنكه حتّى گياهان و ما مى دانيم
كه يكى از محرّمات احرام ، كندن درختان و گياهان حرم است . حجّگزار نبايد به
حيوانات صدمه و آزارى برساند و يا اينكه آنها را شكار كند.
يحيى بن اكثم سؤ ال كرد كه : اگر كسى در حال احرام كه شكار و
صيد ممنوع است ، اين عمل حرام را مرتكب شود وظيفه اش چيست ؟
او سؤ ال خود را به پايان رساند و لب از سخن فرو بست و آماده شد تا جواب امام عليه
السلام را بشنود. مجلس در سكوتى عميق و پرهيبت فرو رفته بود، همه منتظر بودند تا
هرچه زودتر نتيجه اين مناظره روشن شود، مناظره اى كه در يكسويش پيرمردى كهنسال و
برجسته به چشم مى خورد و در سوى ديگر، نوجوانى كم سن و سال ، منظره اى فوق العاده
جالب و اعجاب انگيز بود.
و بالاخره امام عليه السلام لب به سخن گشود و قبل از آنكه به جواب بپردازد خواست تا
سؤ ال روشنتر شود، فرمود: يحيى ! مقصودت از اين سؤ ال چيست ؟
آيا صيّاد محلّ بوده يا محرم ؟ عالم بوده يا جاهل ؟ عمداً صيد كرده يا اشتباهاً؟ و
علاوه ، محرم آزاد بوده يا بنده ؟ صغير و كم سن و سال بوده يا كبير و بزرگسال ؟ آيا
صيد اول بوده است يا اصولاً حرفه اش صيادى بوده است ؟ و آيا حيوان كشته شده ،
بچّه بوده است يا بزرگ ؟ و آيا محرم از اين عمل پشيمان شده يا نه ؟ و آيا عمل در شب
انجام گرفته است يا در روز؟ و آيا احرام ، احرام عمره بوده است يا احرام حجّ؟
بيچاره يحيى آنچنان در برابر اين همه فروع فقهى كه از بطن يك سؤ ال ، استنباط شده
بود، گيج و مبهوت شد كه بى اختيار سر بزير انداخت و خون به چهره اش دويد، نمى دانست
در جواب امام عليه السلام چه بگويد؟ او هرگز تصوّر نمى كرد كه يك سؤ ال كوچك او از
نظر ديده تيزبين امام عليه السلام بصورت كتابى بزرگ و پرحجم درآيد، كتابى كه خطوطش
براى او مبهم و غيرقابل خواندن است ، او هرگز تصوّر اين همه فروع مختلف را در
مساءله ساده صيد نكرده بود، زبانش بند آمد، عرق شرمندگى برپيشانيش نشست و همچنان
سر بزير نگاه حيرت زده و وحشت زده خود را به زمين دوخته بود.
موقعيّت ، فوق العاده خطير بود، مجلس در بهت و حيرت فرو رفت همه به هم نگاه كردند و
با زبان نگاه از هم مى پرسيدند كه : پس چرا اين پيرمرد كه قاضى
القضاتش مى ناميم سكوت كرده است ؟ چرا جواب نمى دهد؟
و بالاخره مأ مون ، مجلس را از موقعيّت خطرناكى كه در آن قرار گرفته بود خارج ساخت
و رو به بنى اعمام خود كرد و گفت : ديديد و شناختيد او را؟ آرى
! اين است ابن الرضا! و اين است جواد الائمه كه من او را به دامادى خود برگزيده ام
.
در آن مجلس ، خطبه عقد خوانده شد و ام فضل به حباله نكاح آن حضرت درآمد، پس از
پايان يافتن مجلس ، مأ مون از امام عليه السلام خواست تا خود به تمامى آن فروع مشكل
جواب فرمايد و امام عليه السلام جواب فرمودند.
تاريخ كم كم ورق خورد، دوران مأ مون سپرى شد و نوبت خلافت به معتصم رسيد.
معتصم در زمان مأ مون با ازدواج ام فضل و حضرت جواد عليه السلام مخالف بود و يكى از
شخصيّتهايى كه مأ مون را از اين عمل برحذر مى داشت ، همين معتصم بوده است . اينك مأ
مون از دنيا رفته و معتصم خود به خلافت رسيده است . افكار گذشته در او زنده شد و در
نتيجه تصميم گرفت كه امام را مسموم كند تا به خيال خود از يك خطر احتمالى جلوگيرى
كرده باشد و سرانجام تصميم غيرانسانى خود را عملى ساخت و امام جواد را مسموم كرد.