نقشه قتل
بزرگان مكّه در آن روزگار مجلسى داشتند به نام دار الندوه
. دار الندوه محل تجمع شياطين حجاز بود، آنگاه كه مشكلى پيش مى آمد و حادثه اى در
برابرشان قرار مى گرفت در آنجا گرد مى آمدند و به مشورت مى پرداختند تا براى حل
مشكل ، فكرى كنند. چه مشكلى از مشكل محمّد صلى الله عليه و آله عظيمتر و چه حادثه
اى از حادثه دعوت محمّد مى تواند براى آنان خطرناكتر باشد؟ دعوتى كه جامعه را بسوى
عدالت مى خواند و امتيازاتى را كه اين شيطانكها در طول سالها براى خود ساخته و
پرداخته بودند از بين مى برد، دعوتى كه پايه هاى سرورى و سالارى آنها را درهم فرو
مى ريزد.
آنان از وجود كثيف خود انسانى برتر ساخته بودند و توده جمعيّت را حيوان و برده و
بنده خويش مى پنداشتند، حيوانات و برده هايى باركش و زحمتكش كه بايد در لجنزارهايى
كه به دست اين خون آشامان استثمارگر برايشان فراهم شده است جان دهند و از ثمره جان
خويش بر حجم ثروت انسانهاى برتر بيافزايند و اينك اين دعوت درست در قطبى مخالف اين
مسير، مى خواهد جلو برود؛ آه كه چه حرف عجيبى !
او اينها همه را، انسان مى داند، آن هم انسانهايى همپايه ما و همچون ما داراى حقوق
انسانى . او مى خواهد با همه چيز ما بجنگد و افكار و عقايدى را كه قرنهاست با آن خو
گرفته ايم در هم بكوبد. راستى كه اگر دست به پيشگيرى نزنيم همه چيز ما را در آتش
انقلابى كه روشن كرده است مى سوزاند و خاكستر مى كند، بايد هر چه زودتر و سريعتر
دست بكار شد و چاره اى انديشيد.
در دارالندوه اجتماع كردند تا چاره اى بينديشند، تا
نور خدا را خاموش سازند تا بلكه بتوانند همچنان به خود كامگيهاى خويش ادامه دهند.
راه حلّهاى فراوانى پيشنهاد شد، ولى سرانجام تصميم بر اين گرفتند كه چهل جوان
نيرومند از چهل قبيله عرب انتخاب كنند و به آنان مأ موريت دهند تا در نيمه شبى
تاريك خانه محمّدصلى الله عليه و آله را محاصره كنند و در لحظه اى مناسب با
شمشيرهاى برّنده خويش به درون بتازند و آن حضرت را در بستر خويش قطعه قطعه كنند،
باشد تا نغمه توحيد خاموش شود و شعله هاى انقلاب آرام گيرد.
تروريستهاى عرب در شبى تاريك و هول انگيز، خانه رسول خدا را محاصره كردند. در آن شب
، خطرى بزرگ و جدّى ، جان رسول خدا را مورد تهديد قرار داد و يكبار ديگر قيافه مهيب
مرگ در برابر اسلام و مسلمين نمودار گشت . مى رفت تا اين شعله مقدس يكباره خاموش
شود و دوباره جهان در تاريكى و سياهى غرق گردد. در اين لحظه حساس بود كه يك فداكارى
و شجاعت فوق انسانى ، مى توانست اين سرنوشت را تغيير دهد و پيغمبر و اسلام را از
مرگ نجات بخشد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله با وحى الهى از تصميم دشمنان مطّلع شد و نيز دانست كه
هم اكنون خانه اش در محاصره مخالفان است بايد هر چه زودتر فكرى كرد و نقشه دشمن را
نقش برآب ساخت ، مساءله اى فوق العاده مهم و حساس بود.
بايد ديد كه دستور خدا در اين زمينه چيست ؟
سرانجام پيام الهى رسيد و به رسول خدا دستور داد كه از مكّه خارج شده و بسوى مدينه
رهسپار گردد ولى براى اينكه دشمن از جريان مطّلع نشود لازم بود كه شخصى در بستر
مخصوص رسول خدا بخوابد تا با اين ترتيب ، محاصره كنندگان اغفال شده و از خارج شدن
رسول خدا مطلع نشوند و اكنون كيست كه اين فداكارى عظيم را به جان بخرد و وجود خويش
را در معرض شمشيرهاى برّنده دشمن قرار دهد تا جان پيغمبر محفوظ بماند؟
و بايد شخصى خود داوطلب اين فداكارى شود و حاضر شود به بسترى قدم گذارد كه هر لحظه
ممكن است شمشيرهاى برّنده مشركين بر آن فرود آيد و در اينجاست كه ما به يكى ديگر از
جلوه هاى شكوهمند على بن ابيطالب عليه السلام برخورد مى كنيم . او به پيغمبر اسلام
، ايمان آورده بود، ايمانى ثابت و پايدار، بلكه چيزى بالاتر از ايمان ، اعتقاد و
ايمانش به خدا و رسول خدا به سرحد عشق و شيدايى رسيده بود، عشقى كه در برابر شكوه و
جلال آن ، همه چيز محو و نابود مى شود.
على عليه السلام ديگر شخصيّتى متعلّق به خودش نبود، تعلّقش به خدا و رسول خدا
آنچنان قوى و نيرومند بود كه در راه حفظ آيين خدا و حفظ جان رسول خدا حتى جان خود
را هم فراموش مى كرد.
پيغمبر على عليه السلام را خواست و به او فرمود: من مأ مور به
هجرت شده ام اينك خانه ام را، دشمنان محاصره كرده اند و خدا به من دستور داده تا از
مكّه بيرون شوم و بسوى مدينه رهسپار گردم . و على عليه السلام همچنان آرام و
ساكت به سخنان پيغمبر خدا گوش مى داد و رسول خدا اضافه فرمود:
ولى مطلب مهمّ اين است كه به منظور اغفال دشمن بايد كسى در بستر من بخوابد تا
محاصره كنندگان از رفتن من مطّلع نشوند و آيا تو اين وظيفه حساس و خطرناك را به
عهده مى گيرى ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله ساكت شد و على عليه السلام در فكرى عميق فرو رفت در مغز
على عليه السلام چه گذشت نمى دانيم ، اينقدر مى دانيم كه پس از لحظه اى سر برداشت و
گفت : يارسول اللّه ! اگر من به بستر شما بروم جان شما محفوظ
مى ماند؟
رسول خدا فرمود: آرى !
وآنگاه على عليه السلام عرضه داشت : جانم فداى تو باد! به هر
جا كه مى خواهى برو و من اين مأ موريّت خطير را به عهده مى گيرم .
على عليه السلام به جانب بستر رفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله بسوى مدينه و
تاريخ اين فداكارى پرشكوه را بنام على بن ابيطالب در سينه جاودان خود جاى داد و خدا
نيز اين آيه را نازل فرمود: وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى
نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاةِ اللّهِ....(8)
پيغمبر پس از خارج شدن از شهر، يكى دو روز با ابوبكر در غارى پنهان شد و آنگاه رو
بسوى مدينه نهاد. و اين مسافرت بعدها مبداء تاريخ اسلامى شد و بنام
تاريخ هجرى
معروف گرديد.
مردم مدينه كه تعدادى از آنها قبلاً به مكّه آمده و مسلمان شده بودند، از نبى اكرم
اسلام استقبال پرشورى نمودند و مقدم آن حضرت را گرامى داشتند.
پيغمبر در مدينه از آزادى كاملى برخوردار بود و در نتيجه توانست با تبليغات عميق و
مؤ ثر خود، اسلام را پر و بال دهد و جمعيّتها و قبايل زيادى را متوجّه اسلام سازد.
دشمنان پيغمبر كه در مكّه بودند، از پيشرفت سريع پيغمبر احساس خطر كرده و خود را
آماده جنگ با آن حضرت ساختند.
نخستين جنگ در سال دوم هجرى اتفاق افتاد و بنام جنگ بدر
معروف شد. در سال سوم جنگ احد و در سال پنجم
جنگ احزاب به وقوع پيوست . در تمام اين جنگها، سربازان مسلمان با نيرو و
قدرت ايمان در ميدان جنگ دلاوريها كرده و دشمن مهاجم را كه به قصد نابود كردن آنان
راه مدينه را در پيش گرفته بود از بين برده ، شكست دادند.
پيغمبر براى اينكه كار خود را با كفّار قريش و دشمنان مكّى خود يكسره كند ناچار در
سال هشتم هجرى بسوى مكّه حركت كرد.
روز پيروزى
... و آن روز، روز عظيم و بزرگى بود كه نبى اكرم پس از هشت سال با جلال و شكوهى
پرابهت ، قدم به مكّه مى گذارد. هشت سال پيش بود كه بزرگان اين شهر و بت پرستان
قريش براى قتلش توطئه كرده بودند.
چهل جوان نيرومند را از قبايل مختلف عرب انتخاب كرده و به آنان مأ موريت داده بودند
تا در نيمه شبى تاريك به خانه اش حمله برند و او را در بسترش به قتل برسانند و
ديديم كه محمّد صلى الله عليه و آله از اين جريان مطّلع گشت و در همان نيمه شب از
مكّه قدم بيرون نهاد و راه مدينه را در پيش گرفت . او از شهر خود در به در شد و سر
به كوه و دشت نهاد. مكّه تعاليم او را نفهميد و هاضمه فكرى بزرگان ستم پيشه از هضم
مكتب عادلانه او درمانده و عاجز بود. ناچار مكّه ظلم آلود را پشت سر نهاد و بسوى
مدينه رهسپار گشت .
اكنون درست هشت سال از شب هجرت مى گذرد. در طول اين هشت سال شرايط، تغيير فاحشى
كرده است و اين تغيير در همه حال به نفع محمّد و اسلام بوده است . پيامبر پس از
هجرت در مدينه ، آزادانه فعاليت پيگير و مداوم خود را شروع كرد. افكار آسمانى او
همچون آب زلالى كه به تشنه كامى رسد، به روح مردم مظلوم و ستمكش ، صفا و نيرو بخشيد
و اينك مردم ستمديده و از هم جدا، در پرتو تعاليم محمّد بصورت حلقه هاى به هم
پيوسته زنجيرى درآمده اند كه هيچ نيرويى قادر به از هم گسيختن آن نيست و روز به روز
هم بر دامنه و گسترش اين قدرت افزوده مى شد.
قبايل يكى بعد از ديگرى سر به آستان محمّد فرود مى آوردند و اسلام هر روز رونق و
شكوه تازه ترى مى يافت ، ولى با تمام اين موفقيّتها، پيغمبر هميشه نگران مكّه بود،
بتهاى بزرگ و جبّاران اجتماع ، همه در مكّه جاى گرفته بودند. بت پرستى و ستمگرى از
مكّه و بزرگان مكّه منشاء مى گرفت و تا مكّه سقوط نكند، اسلام و مسلمين نمى توانند
آسوده خاطر شوند.
رسول خدا تصميم به فتح مكّه گرفت . خيلى محرمانه ، قوا را بسيج كرد و محرمانه به
راه افتاد. پس از هشت سال با قدرت و نيرويى كه زمين حجاز تا آن روز به خود نديده
بود به نزديكيهاى مكّه ورود كرد.
ابوسفيان بزرگ مكّه و پيشواى ستمگران ، كه كم و بيش از جريان باخبر شده بود، در
همان شب دست يكى از دوستان خود را گرفت و با او از شهر خارج شد، خواست تا از تاريكى
شب استفاده كند و دور از چشم مسلمين ، خود، شخصاً نيروى آنان را ببيند. تپه هاى ريز
و درشت را يكى پس از ديگرى پشت سر گذارد تا اينكه به صحراى
مرالظهران
رسيد، سپاهى عظيم صحر را پر كرده بود، شيهه اسبان لرزه بر كوه مى افكند و
به همراه آن اندام ابوسفيان نيز به لرزه درآمد.
اوه ! اين چه نيروى عظيمى است كه در برابر خود مى بينم ؟
اينها از كجا و براى چه آمده اند؟!
چه قدرتى مى تواند با اينها مقابله كند؟!
راستى اين محمّد است كه اين همه نيرو گرفته و تا اين اندازه عظمت و شوكت پيدا كرده
است ؟
ابو سفيان در آن شب ، پايه هاى حكومت ظالمانه خود را لرزان و مضطرب ديد و تشخيص داد
كه ديگر روزگار سرورى و سالارى ستمگرانه او به پايان رسيده است ، ناچار در همان شب
و به همراه ابن عباس به محضر پيغمبر رفت و اسلام آورد.
ابو سفيان با روحى متزلزل و پريشان بسوى مكّه بازگشت و به دنبال آن سپاه اسلام با
جلال و شكوهى بى مانند قدم به آستان خانه خدا و شهر خدا نهادند.
محمّد يتيم و همان شخصيّتى كه هشت سال قبل به جرم عدالت خواهى و خداپرستى ناچار
بصورت فرار از اين شهر خارج شده بود، اكنون با پيروزى و عظمت به شهر ورود مى كند و
سپاه او على رغم بت پرستان ، فرياد تكبير سر داده اند. نام خدا بتهاى كعبه را به
لرزه درانداخت و سرانجام هم با دست على بن ابيطالب عليه السلام از سرير خدايى
سرنگون شدند.
در آن روز، پيغمبر خطابه اى براى مردم ايراد كرد و اصول اسلام را كه بر پايه ايمان
به خدا و يكتاپرستى قرار داشت براى مردم توضيح داد. توده جمعيت تاكنون از اين مطالب
نشنيده بودند، عدالت براى آنان مفهومى ناآشنا بود، مساوات و برابرى را نمى شناختند.
آنها با ستمكشى خو گرفته بودند و اين براى آنان طبيعت دومى شده بود، هرگز باور نمى
كردند كه كسى پيدا شود و در مقابل چشم ابوسفيانها و ساير گردنكشان سخن از برابرى
فقير و غنى بگويد و حشمتها و جلالهاى موهوم و ظالمانه را درهم فروكوبد.
اين مسايل براى مردم فوق العاده جالب بود، احساس مى كردند كه تازه دارند از خوابى
گران برمى خيزند. مى ديدند كه سخنان محمّدصلى الله عليه و آله بينايى تازه اى به
آنها مى دهد و يا در حقيقت روح تازه اى است كه به كالبد بى جانشان مى دهد.
خطابه پيغمبر، اثر خود را بخشيد، به مغزها و روحها تكان داد، قلبها را تسخير كرد و
زاويه هاى نوى در برابر ديدگان مردم محروم بگشود.
سيل جميعت به سويش روانه گشت و دسته دسته به نام بيعت دست در دست رسول خدا نهادند.
در همان صبح اول ، جمعيّت عظيمى اسلام آورد و آنگاه نوبت به خانمها رسيد. بانوان
مكّه ، عصر آن روز به محضر رسول خدا شرفياب شده و بيعت نمودند و در حقيقت اين
بانوان جهان بودند كه آن روز در پيشگاه اسلام قرار مى گرفتند.
اسلام ، مكّه و غير مكّه ، شرقى و غربى ، قديم و جديد نمى شناسد. اسلام دينى است
جهانى و براى تمام بشر در تمام اعصار و قرون ، اكنون ببينيم كه پيامبر از زنان ، به
نام چه اصولى بيعت گرفته است و از بانوان جهان چه خواسته است ؟
پيغمبر بانوان را به حضور طلبيد و به موجب دستور صريح قرآن اصول زير را به آنان
عرضه داشت :
1 يكتا پرستى : زن مسلمان بايد به خداى يكتا ايمان
داشته باشد و در همه جا و در همه حالات او را ناظر بر خود و حاكم بر خود بداند.
2 امانت : زن مسلمان بايد امين باشد و هيچگاه دست
خيانت و تجاوز به مال شوهر و يا اموال ديگران دراز نكند.
3 عفت : زن مسلمان بايد هرگز از مسير عفت و پاكدامنى
خارج نشود و تن به زنا و اعمال منافى عفت ندهد.
4 كسى را نكشد: يك بانوى مسلمان هيچگاه دست به قتل نفس
نمى زند و آدم نمى كشد.
5 بهتان نزند: و يا به عبارت ديگر فرزند نامشروع خود
را كه از شوهرش نيست به شوهر نسبت ندهد.
6 گناه نكند: اوامر الهى را اطاعت نمايد و از محرمات و
گناهان بپرهيزد و اسلام را همانطور كه هست بپذيرد و به مقررات آن عمل كند.
و اينها بود اصول اوليّه اى كه پيغمبر اسلام در نخستين روز فتح مكّه به جامعه
بانوان آن شهر و به گروه زنان جهان عرضه داشت و از آنان خواست تا زندگى اسلامى خود
را بر پايه اين اصول آسمانى قرار داده و با قبول و انجام دادن آنها در حلقه جامعه
اسلامى وارد گردند.
با اين ترتيب مكّه فتح شد و پيغمبر چند صباحى در آنجا توقف كرد و آنگاه خود دوباره
بسوى مدينه برگشت . در اين هنگام ، تقريباً تمام شبه جزيره عربستان ، اسلام را
پذيرفته و مسلمان شده بودند.
در سال دهم هجرى ، نبى اكرم به قصد زيارت خانه خدا و انجام مراسم حجّ دوباره به
مكّه رفت و در مراجعت از مكّه و طبق دستور الهى در روز غدير على بن ابيطالب عليه
السلام را به مقام امامت به جامعه هاى اسلامى معرفى كرد.
داستان غدير
بين راه مكّه و مدينه ، بيابان خشك و تفتيده اى است كه عربها آن را
صحراى جحفه مى نامند. اين صحراى شنزار از آثار حيات ، جز چند درخت پرشاخه
وحشى و يك بركه آب ، چيز ديگرى ندارد و عرب ، بركه آب را غدير
مى گويد.
در صحراهاى گرمازده عربستان از اين غديرها فراوان به چشم مى خورد ولى هيچيك از آنها
اين شانس را نياورده اند كه سر از تاريخ درآورد و نام خود را سرفصل حساسترين و
درخشنده ترين صفحات تاريخ بشر قرار دهند؛ اين تنها غدير صحراى جحفه است كه از ميان
هم قطاران خود چنين شانس بزرگى نصيبش شده و نام خود را با ابديّت پيوند زده است .
مى دانيد چرا؟ ... .
براى اينكه جويبار ملايم و پرگسترش اسلام كه از درون غار حرا سرچشمه گرفته بود،
سرانجام به اين غدير منتهى گرديد. از آنجا شروع شد و در اينجا به حد كمال رسيد. ماه
تابنده اسلام كه از كوه نور طلوع كرده بود، در صحراى جحفه و در كنار همين غدير،
بدرى تمام گشت . در كنار همين بركه بى نام و نشان بود كه پيامبر عاليقدر اسلام پس
از آنكه على عليه السلام را به مقام خلافت و جانشينى خود انتخاب نمود، منشور كامل
شدن دين را صادر كرده و از زبان خدا چنين فرمود:
... اَلْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ واءَتْمَمْتُ
عَلَيْكُمْ نِعْمَتى ....(9)
امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم .
آرى ! دين بدون نام على عليه السلام ناقص بود و نبوّت بدون ولايت ، ناتمام .
بنا است دين ، كامل و نبوّت ، تمام گردد. سال دهم هجرى بود و پيغمبر از آخرين سفر
حجّ خود بازمى گشت .
اينطور نوشته اند كه : در مراجعت از حجة الوداع
جمعيّتى در حدود صد و بيست هزار نفر خدمتش بودند. اين كاروان عظيم يكى پس از ديگرى
منازل را پشت سر مى گذاشت و به جلو مى رفت . خورشيد روز هيجدهم ذيحجه مانند هر روز
سر از اقيانوس ريگ ، بدر آورد. كاروان ما شتابان و به سختى راه خود را از ميان
شنهاى نرم بيابان جستجو نموده ، در كام پر لهيب روز فرو مى رفت . دليل راه ، اعلام
داشت كه اينجا صحراى جحفه است ، به همين زودى به غديرش خواهيم رسيد.
صحراى جحفه !
و يا اقيانوسى از شن و رمل !
شنهايى آتش گرفته و تفتيده كه فقط پاهاى خشن و پرپينه شتران تاب تحمّل گرماى آنها
را داشت .
شتران بصورت قافله هايى دراز، حاجيان را از مكّه بسوى شهرها و ديارهاى خود بازمى
گرداندند.
درنگ ، درنگ زنگها!
كجاوه ها!
پالكيها!
اينها همه نشانى از زندگى ابتدايى مسافران بود، زندگى مسافران ، نشانى از زندگى
جهان .
جهانى بركنار از فرهنگ و علم ، دور از صنعت و تكنيك و بالاخره ناآشنا با سيستمهاى
دقيق اجتماعى و مسايل خاص آن .
به اعماق زمانه فرو مى شويم و از ميان خونها و آتشها و ستمها و شكنجه ها كه نتيجه
مستقيم طرز تفكّر دنياى گذشته درباره حكومت بوده است مى گذريم ، به هزار و چهار صد
سال قبل مى رسيم ، به صحراى جحفه .
به آنجا كه كاروانها، حاجيان را از مكّه به شهرها و ديارهاى خود باز مى گرداند.
پيغمبر در افكار دور و درازى فرو رفته بود، انديشه اى بزرگ در سر و سرّى عظيم در
سينه داشت ، همان سرّى كه مى بايست دين به آن تكميل گردد. اين راز قلب او را سنگين
كرده بود و از افشايش بيم داشت ، بيم از مرد بدخواهى كه هوسهاى خام و نابجايى در سر
مى پروراندند. آنها گمان مى كردند كه خداى بزرگ ، دين آيينش را بى صاحب خواهد
گذارد. در فكر اين بودند كه پس از مرگ پيغمبر يكه تازى نموده و زمام امر حكومت را
در دست گيرند، در ميان آنها اشخاص بزرگ و مؤ ثرى هم ديده مى شد. كسانى بودند كه مى
بايست روى افكارشان حساب شود، اگر پيغمبر راز جانشينى را افشا مى كرد، ممكن بود به
كارشكنى پردازند و اين كارشكنى براى اسلام و مسلمين گران تمام شود، ولى بالاخره چه
بايد كرد؟ اين وحى خداست . دستور آسمان است كه هر چه زودتر مساءله جانشينى حل شود و
آن كس كه خدا او را انتخاب نموده به اين مقام تعيين گردد.
پيغمبر در اين افكار بود و كاروانيان در فكر اينكه هرچه زودتر به منزلى رسيده و از
حرارت خورشيد كه اينطور بى محابا سيل آتش را بر آنان فرو مى ريخت ، خلاص گردند.
سياهى درختانى چند با سايه اى كه در سرابهاى اطراف خود انداخته بودند، از دور
نمايان شد؛ آنجا غدير خم است . محلّى است كه راه
مصريان و عراقيان و اهل مدينه از يكديگر جدا مى شود.
آه ! كه اگر اين جمعيّت متفرّق شود مساءله جانشينى همچنان در ابهام بماند. بايد از
اين موقعيّت استفاده كرد و دستور آسمانى را اجرا نمود، ولى باز هم فكرش از انديشه
مردم ، همان مردمى كه احياناً خود در فكر تصدّى اين مقامند، خالى نيست ، مثل اينكه
باز هم بايد خدا او را از ترديد بدر آورد.
پيغمبر به نزديكيهاى غدير رسيده بود، ناگهان حالتى به او دست داد همان حالت كه در
موقع وحى او را مى گرفت . دانه هاى عرق بسان مرواريدهاى غلطانى كه بر سينه سپيد صدف
بلغزد، از پيشانى بلند و تابناكش فرو مى ريخت بدنش سنگين شد و مغزش با آسمان ارتباط
گرفتن :
يا اءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ
رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ
النّاسِ....(10)
اى پيغمبر! دستور ما را به مردم ابلاغ كن ! اگر كوتاهى كنى رسالت را به انجام
نرسانده اى ، خدا تو را از بدخواهان حفظ خواهد كرد.
اين دستور صريح آسمانى ، كار را يكسره كرد. به دستور پيغمبر در كنار همان غدير،
منبرى از جهاز شتران بالا آمد و او بر آخرين نقطه ارتفاعش قرار گرفت . صحراى جحفه
تاكنون چنين جمعيّت عظيمى را در خود جاى نداده و آسمان هم بر چنين منظره پرشكوهى
سايه نيانداخته بود.
پيغمبر اشاره اى كرد و اين جمع عظيم در سكوتى كه رنگ معنويت داشت فرو رفت . زنگهاى
شتران فرونشست و نفس در سينه ها حبس شد. بيابان دوباره آرامش لطيف خود را باز يافت
و پيغمبر شروع به صحبت كرد، خدا را ستايش كرد، به يگانگيش اقرار نمود، پند داد،
موعظه كرد، با نفس گرمش به جسمها جان بخشيد و سرانجام رشته سخن را به راز خلافت
كشاند.
شعاع ديدش كه تا اين لحظه دايره وسيع جمعيت را مى پيمود، جمع شد، در كنار منبر، در
نقطه اى متمركز گرديد، نيرويى در خود يافت ، روحش حرارت و بازوانش قوّت گرفت ،
دست بسوى آن نقطه دراز كرد. على عليه السلام را همچون مرغ سبكبالى از روى زمين
ربوده و بر سر دست بلندش كرد، آنقدر بالا برد تا زانوان على عليه السلام محاذى
سينه اش قرار گرفت ، سپس رو به جمعيت كرد و فرمان آسمانى خلافت را بر مردم
فروخواند:
من كنت مولاه فهذا على مولاه ، اللّهم وال من والاه وعاد من
عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله .(11)
هر كس تحت سرپرستى و ولايت من است على سرپرست و ولى او است .
خداوندا! دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن باش ، يارانش را يارى كن و آنها
كه او را در برابر حوادث تنها گذارند، تنها گذار.
على عليه السلام با اين فرمان به مقام امامت منصوب شد. شور و ولوله اى در مردم
افتاد شادمانى و سرور بر جمعيّت بال و پر گسترد، بهشتيان به يكديگر تبريك گفتند و
مردم به على عليه السلام .
و خدا چنين فرمود:
... اَلْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ واءَتْمَمْتُ
عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً.....(12)
رحلت
بيست و سه سال از بعثت و شصت و سه سال از عمر شريفش مى گذشت . او در طى اين مدت
موفقيّتهاى بزرگ و عظيمى بدست آورده بود، موفق شده بود پى و بنيان اجتماعى ننگ آلود
و فرسوده را درهم فرو ريزد و بر ويرانه هاى آن ، پايه و اساس جامعه اى پاك و
بافضيلت را بنيانگذارى نمايد . او از دل تاريكيها و سياهيها، صبحى روشن آفريده بود،
صبحى كه روشنايى خيره كننده آن هنوز پس از قرنها مى درخشد و به جهان بشر نور و صفا
مى بخشد. او توانسته بود كه از ملّتى عقب افتاده و ناتوان كه همچون كرمهايى فرسوده
در لجنزار زندگى غوطه مى خوردند، ملّتى قوى و نيرومند بسازد، ملّتى كه امپراطوريهاى
بزرگ جهان را به لرزه در آورد و نداى عدالت را به سراسر گيتى گسترش دهد.
و او اكنون در بستر مرض افتاده و به سرنوشت اين ملّت مى انديشد، ملّتى كه بايد حتّى
پس از مرگ او با كاروان زمان به جلو رود و در امتداد اعصار و قرون مشعلدار تمدّن و
عدالت باشد و راه و رسم يك زندگى صحيح و پر سعادتى را به بشريّت بياموزد.
حرارت تب ، لحظه به لحظه فزونى مى يافت و تاب و توان را از پيغمبر خدا سلب مى نمود،
مى خواست تا به مسجد رود و يكبار ديگر با مردم نماز بگزارد، ولى شدّت مرض ، قدرت
حركت را از او گرفته بود، ناچار به استراحت پرداخت دستور داد تا كس ديگرى به مسجد
رفته و با مردم نماز بگزارد.
كم كم چشمان پيغمبر درهم فرو مى شد و حالت ضعف و رخوتى تمام وجودش را در خود غرق
نمود، صداى اذان بلال ، مؤ ذن مخصوص رسول خدا صلى الله عليه و آله از مسجد برخاست و
اين صدا پيغمبر را از آن حال بدر آورد.
فرمود: چه كسى با مردم نماز مى خواند؟
گفتند: ابوبكر.
فرمود: كمك كنيد تا خودم به مسجد روم .
على بن ابيطالب و فضل بن عباس زير بازوان مقدسش را گرفته و در رفتن ياريش مى كردند
و آن حضرت از شدت مرض و ناراحتى پاهاى مباركش به زمين كشيده مى شد! فاصله كوتاه بين
منزل و مسجد پيموده شد و پيغمبر وارد مسجد شد، خود عهده دار امامت نماز گرديد. به
هر زحمتى كه بود نماز را به پايان رساند. خواست تا در اين واپسين دم حيات آخرين
سخنان خود را با مردم بگويد و رمز سعادت و دوام و بقاى ملّت عظيم اسلامى را به آنان
گوشزد نمايد.
نخست از گذشته سخن به ميان آورد و فرمود: ديگر روزگار من سپرى
شده و عمرم به پايان رسيده است . من آنچه را كه لازم بود به شما رساندم و حق رسالت
را ادا كردم . شما را به راه راست هدايت نمودم و راه و رسم راستى و درستى را به شما
تعليم دادم .
و بعد سخن را به آينده كشاند و فرمود: مبادا پس از من همچون
قوم يهود به اختلاف و پراكندگى روى آوريد، ملّت يهود پس از موسى راه اختلاف در پيش
گرفتند و با بى اعتنايى به دين ، ضربه به مليّت خود زدند، ولى من از شما مى خواهم
كه به راه آنها نرويد و دنيا و آخرت خود را تباه نسازيد، هميشه با هم متّحد و به هم
نزديك باشيد.
و بعد از قرآن و عترت سخن به ميان آورده و فرمود: قرآن و عترت
، اين دو بازمانده اى كه هميشه هم آهنگ و همراهند و اين است دو يادگار من در ميان
شما. من اين دو امانت بزرگ را به شما مى سپارم و از ميان شما رخت برمى بندم .
و در آخر كار خواست تا عملاً سيماى حق و عدالت و مساوات اسلامى را نشان داده و روح
مردم را با اهميّت آن آشنا سازد.
او عدالت اجتماعى را پرتو تساوى مى دانست ،
تساوى در برابر قانون .
با كمال قاطعيّت مى توان گفت كه : عاملى بدبختى زاتر از امتياز
داشتن در برابر قانون
براى جامعه هاى انسانى تصوّر نمى شود. زهرى است جانسوز، پيكر گداز، آنگاه كه در
كالبد جامعه اى رخنه كند، از سوى ديگر عدالت بيرون مى رود، امتيار و عدالت هميشه در
دو قطب مخالف يكديگر قرار دارند.
فلسفه قانون چيست ؟ و مكتبهاى حقوقى براى چه تكوين يافته اند؟
از هر چه بحث علمى است مى گذريم . اين مطلب را، همه به بداهت و روشنى درمى يابند كه
قوانين حقوقى ايده اى جز عدالت ندارند. يك قانونگذار براى اينكه به اين هدف برسد و
در حقيقت از مسير فلسفه قانون منحرف نشود، ناچار چشم از هرچه كه غير از
جامعه است فرو مى بندد. قانونگذارى كه با ايده عدالت
بر اين مسند مى نشيند
فردبين نيست بلكه جامعه بين
است . مقصود از فرد معناى وسيع آن است ، بطورى كه حتى
طبقات و دسته هاى جامعه را هم شامل شود.
قانونگذار آنگاه كه مى خواهد به جامعه نظر كند، از پشت شيشه هاى تار به آن نظر مى
افكند، بطورى كه هيچ طبقه اى در برابر او مشخص و برجسته جلوه نكند، از پشت چنين
شيشه اى است كه همه طبقات اجتماعى بصورتى مبهم در بطن جامعه قرار مى گيرند و آنچه
كه در برابر قانونگذار مشخص و موجوديّت دار نمايان مى شود، همان جامعه است .
شايد تعبير زيبايى نباشد ولى مطلب را خوب نشان مى دهد. شيشه عينك قانونگذار بايد
آنقدر تار باشد كه حتى از ديدن برجسته ترين فرد اجتماعى هم عاجز بماند، ثروتمند را
نبيند، مالك را نبيند، حاكم را نبيند و حتى پيغمبر را.
از پشت چنين شيشه اى است كه ديگر طبقاتى از قبيل موبدان ، روحانيون ، لشكريان ،
كارمندان ، اشراف و... معنا و مفهوم خود را از دست مى دهند، همه انسانند و ديگر هيچ
. و در چنين شرايطى است كه قانون مى تواند با توجّه به ايده عدالت ، همچون خون در
رگهاى جامعه بدود و آن را سرشار از شور و نشاط بنمايد.
گفتم : و حتى پيغمبر را و اين را، ما از عمل خود پيغمبر
استنباط كرده ايم ، از روش زندگانيش ، از سخنانى كه در مقابل مردم گفته است و
بالاخره از سرتاپاى حياتش .
او بر مسند قانونگذارى نشست ، ولى در اين مسند حتى خودش را هم نمى ديد، قانون را
براى جامعه و براى انسانهاى جامعه مى دانست ، جامعه اى كه خودش هم عضوى از آن بود.
قانون براى همه است . و كلمه همه در نظر او آنچنان
وسيع بود كه حتى خود او را هم بدون هرگونه امتياز و تشخصى شامل مى شد. تساوى در
برابر قانون شعار او بود. و نمايش عظيم و پرشكوه اين تساوى را ما در همين لحظه به
صورتى بارز و برجسته تماشامى كنيم .
و چنين به سخن ادامه داد: ميل دارم تا اگر كسى را بر من حقى
هست ، بپاخيزد و حق خود را از من مطالبه كند. خجالت نكشيد! من هم مانند شما يك تن
مسلمانم ! احقاق حق و مطالبه آن شرم ندارد، برخيزيد و اگر حقى بر من داريد، از من
باز ستانيد، تفاوتى بين من و شما نيست ، قرآن بر همه ما به يكسان حكومت مى كند، خدا
با هيچكس رابطه خويشاوندى ندارد و اين تنها عمل نيك و شايسته است كه انسان را به
خدا نزديك مى سازد و تنها عمل ناپسند است كه آدمى را از خدا دور مى كند. بخدا قسم
كه اگر من هم از راه صلاح و سداد منحرف شوم همانند ديگر مردم به كيفر عمل خود خواهم
رسيد.
و با اين ترتيب رسول خدا در واپسين دم حيات ، روش قانونگذارى خود را كه براساس
تساوى كامل مردم در برابر قانون است ، نشان مى دهد او براى تأ مين عدالت كه هدف
قانونگذارى است ، خود را با تمام شخصيّتى كه دارد در كنار مردم قرار مى دهد و خود
را همانند ساير مردم ، محكوم قرآن و قانون خدا مى داند و همين است راز اسلام ، رازى
كه با كلمه قسط و عدل
بازگو مى شود و جامعه توحيدى را مى سازد.
لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَاَنْزَلْنا
مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْميزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ... .(13)
حضرت على عليه السّلام
على عليه السلام سيماى عدالت
تاريخ جهان ، مردان بزرگ و برجسته ، فراوان دارد، اينها نوابغ و بزرگانى هستند كه
بهتر و عميقتر از هم عصران خود فكر مى كنند. شعاع ديدشان از ديگر افراد ملّت خود
نافذتر و تموج فكريشان از سايرين بيشتر است . دنيا در پيشگاه چنين مردانى تواضع مى
كند و آنها را به نام نابغه قرن مورد احترام و تجليل
قرار مى دهد... ولى ... ولى در اين بين ، گاه مردانى ظهور مى كنند كه عظمت آنها
مربوط به يك قرن و دو قرن و ده قرن نيست ، اينها رجالى هستند كه براى هميشه بر سينه
تاريخ بشريّت مى درخشند، زيرا عظمت و قدرت ديدشان براى هميشه اعجاب انگيز و قدرت
بينائيشان از تمام مردم اعصار و قرون بيشتر و فزونتر است ، اين قبيل مردان را نمى
توان در چهار چوب يك عصر و دو عصر و ده عصر محدود كرد، زيرا بر آنچنان قلّه بلند و
رفيعى جاى دارند كه تكامل علمى و پيشرفت فكرى بشر به هر اندازه هم كه وسعت گيرد باز
به مقام رفيع و بلند آنان نرسد.
اين شخصيّتها را نمى توان مخصوص به يك عصر و يا يك ملّت دانست آنها برگزيدگان تمام
اعصار و قرون هستند، زيرا مغزشان بطور جاودان فكر كرده و مسايل انسانى را در خارج
از زمان و مكان مورد بررسى قرار داده است و لذا نتيجه گيريهاى آنان نيز حاكم بر
زمانها و مكانها است .
نوابغ بشر هرچه هم قوى و نيرومند باشند باز اين قدرت را ندارند كه مسايل را در خارج
از دايره زمان و مكان ، مورد مطالعه قرار دهند، تنها امتيازشان اين است كه بهتر از
مردم يك ملّت فكر مى كرده اند، گسترش و سيطره عظمت آنان تنها در حدود يك ملّت و آن
هم مربوط به يك عصر معين است ... ولى ... .
ولى گاهى بشر به مردانى برخورد مى كند كه عظمت و بزرگيشان پرده زمان را پاره كرده و
از حدود ملّتها و نژادها نيز تجاوز كرده است ، اينها رجال جاودانى بشريتند، رجالى
هستند كه دنيا، براى هميشه خود را نيازمند افكار عاليه آنان مى بيند و سرآمد آنها
مولى اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است .
على عليه السلام از ميان مردم جزيرة العرب ظهور كرد، در آن عصر و در ميان آن ملّت ،
پس از پيغمبر، جلوه خاصى بخود گرفت و فروزندگى مخصوصى پيدا كرد. ملّت عرب در آن
عصر، على را مردى بزرگ و پردرخشش مى ديد، ايمانش ، عدالتش ، دستورات حكيمانه اش ،
خلوصش در برابر خدا و خدمتگزاريش در برابر خلق خدا، همه را خيره كرده بود. مردمى
كه در خودخواهى و غرور و خودبينى غرق بودند و انسانها را همه در خود خلاصه مى كردند
اكنون در برابر خود، مردى را مى بينند كه از خود بيرون آمده و بر هرچه خودپرستى و
غرور و خودبينى است گام نهاده است .
دنياى آن روز در مردمك چشم على عليه السلام انعكاسى از روح انسانها مى ديد، چشمى را
مى ديد نگران بدبختيها و بينواييهاى ديگران ، روحى را مى نگريست مضطرب از پريشانى
همنوعان . على را مى ديدند كه حتى يك شب هم با شكم سير نمى خوابد و اين براى مردمى
كه از مرز خودخواهى تجاوز نكرده بودند بس شگفت انگيز بود ... .
مى گفتند: اى اميرالمؤ منين ! چرا به خود زجر مى دهى و با شكم
گرسنه سر به بالش خواب مى گذارى ...؟
جوابش اين بود كه : مى ترسم در گوشه اى دور افتاده دلى حسرت
زده و گرسنه ، سر به بالين خواب گذارده باشد.
اين خصوصيّات بود كه كم كم تاريخ ، على را از ملّت عرب گرفت و او را بصورت انسانى
جهانى و جاودانى درآورد. تاريخ ، روح على بن ابيطالب را نگران انسانها مى بيند و مى
بيند كه شهپر عواطف انسان دوستى على تمام مرزها را شكسته است .
در فرمان معروفش به مالك اشتر فرماندار مصر مى نويسد: واشعر
قلبك الرحمة للرعية والمحبّة لهم ....
تا آنجا كه مى فرمايد: فانّهم صنفان : إ مّا اخ لك فى الدين وإ
مّا نظير لك فى الخلق .(14)
اى مالك ! به رعيت با قلبى سرشار از مهر و محبّت و لبريز از عاطفه بنگر! مبادا در
كسوت فرمانروايى همچون درّنده اى خونخوار باشى و به خوردن آنان مشغول گردى ، زيرا
مردم بر دو دسته اند: يا مسلمانند و برادر دينى تو و يا لااقل اگر هم مسلمان
نباشند، همنوع تو هستند.
انسانهايى هستند كه احياناً ممكن است با لغزش روبرو شوند به آنها با ديده عفو و
گذشت بنگر، با همان ديده اى كه انتظار دارى خدا در تو بنگرد ... .
مى بينيد كه روح انساندوست على ، چگونه مرزها را مى شكند و چگونه عواطف انسانيش
نسبت به مسلمان و غيرمسلمان هر دو تجلّى مى كند ... آرى ! ... .
او فرزند يك ملّت نبود تا تنها يك ملّت را ببيند، او برگزيده خدا بود و به فرمان
خدا بايد در راه عدالت جهانى قدم بردارد. او مخصوص به يك نژاد و محدود به زمانى
معيّن نبود، او مردى بود كه مى بايست بر تارك اعلاى انسانيّت ، آن هم براى ابد، جاى
گيرد و همين است صفت مميزه اى كه على عليه السلام را از حدّ نبوغ بالا برده و بر
مقام عظيم ولايت و امامتش جاى داده است .
آنها كه على را نابغه اى بزرگ مى شمرند ندانسته او را كوچك كرده اند، على عليه
السلام امام است ، پيشوا است ، عظمت و بزرگيش از يك مقام الهى و آسمانى رنگ گرفته
است .
او جانشين پيغمبر و اجرا كننده هدف عالى او است و اين عدالت آسمانى پيغمبر است كه
روزنه وجود على عليه السلام چهره پرشكوه خود را نشان مى دهد. پيغمبر براى اجراى
عدالت آمد و اين على بن ابيطالب است كه بايد اين هدف بزرگ و عالى را در وجود خود
تجسّم دهد و نمونه اى زنده و پرشكوه در مسير ديد انسانها بگذارد و همين تلاش در راه
عدالت جهانى است كه على عليه السلام را بصورت مردى جهانى و جاودانى درآورده است .
عدالت ، مساءله ديروز و امروز و فردا نيست و على عليه السلام هم كه سمبل عدالت و
مظهر پرشكوه آن مى باشد، مرد ديروز و امروز و فردا نيست . على عليه السلام و عدالت
دو موجود جاودانه اى هستند كه براى هميشه بر افق اعلاى انسانيّت جاى گرفته و با
فروغ آسمانى خود به روح انسانها جلا و روشنى مى بخشند.
و اينك ميلاد مقدّسش :
ميلاد مسعود على عليه السلام
جمعه بود و سيزدهم ماه رجب از سال دهم قبل از بعثت . جهان با لحظه حساس تاريخ خود،
هنوز ده سال فاصله داشت ، بايد اين لحظه حساس با بعثت رسول خدا تكوين يابد و نقطه
عطفى عظيم در تاريخ بشريّت بوجود آورد. نقطه اى كه دنياى كهنه و فرسوده را از دنياى
جديدش جدا كند. خدا داشت مقدّمات اين جهش تاريخى را فراهم مى كرد.
جهشهاى عظيم تاريخى جز با دستهاى نيرومند رجال تاريخ انجام نمى گيرد. و اين ناموس
قطعى الهى است كه تحوّلات تكاملى ، از وجود رجال برگزيده بشر، منشاء گيرند، رجالى
كه على رغم شرايط نامساعد موجود، به تكاپو و تلاش برمى خيزند و فرياد خود را از
اعماق اجتماع سرمى دهند و با اين فرياد لرزه اى شديد بر اركان نظامات فرسوده و
نابسامان موجود مى افكنند.
طنين اين فرياد است كه مغزها را تكان مى دهد و آنها را به جنب و جوش و حركت مى
اندازد، مغزهاى مرده ، زنده مى شوند و در پرتو اين زندگى پرده ها را مى درند و چشم
اندازهاى نورى در برابر خود مشاهده مى كنند، چشم اندازها و افقهايى كه تا قبل از آن
فرياد، براى آنها مجهول بود.
جهان بسوى سرنوشت خود به پيش مى رفت ، سرنوشتى كه قلم قضاى الهى تحوّلى درخشان بر
آن ترسيم كرده بود. بنا بود اين تحوّل با دست تواناى پيغمبر، بنيانگذارى شود و در
عين حال مردى نيرومند لازم بود كه اين تحوّل را جاودان سازد.
مردى كه با فريادهاى پرطنين خود اصول عدالت و آزادگى اين تحوّل را در قلب جهان
درافكند. مردمى كه اصول و فروع ، كلّيات و جزئيّات اين تحوّل را در وجود خويش تجسم
دهد، مردى كه اين صلاحيّت و شايستگى را داشته باشد كه بگويد:
من قرآن ناطقم .
قرآن برنامه تحوّل بود و خدا آن را از آسمان بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو
فرستاد ولى خاصيّت روح بشر اين است كه بيش از آنچه كه اسير گوش است ، اسير چشم
است ، شنيدنيها در مزاج روحى بشر اثر مى كنند، ولى ديدنيها اثرى بيشتر و قاطعتر
دارند.پيغمبر با زبان قرآن ، برنامه تحوّل را بيان كرد. و اينكه مردى لازم است كه
قرآن را در وجود خويش تجسم دهد تا مردم آن را كه شنيده اند، ببينند. قرآن از عدالت
سخن مى گفت . و اين على است كه بايد اين عدالت را در همان سطحى كه خدا خواسته ، در
وجود خويش تجسم دهد، بايد جهان و جهانيان ، اصولى را كه اسلام براى مردم بيان داشته
در سيماى زندگى على عليه السلام بصورتى زنده و برجسته مشاهده كنند.
محمّدصلى الله عليه و آله براى ايجاد تحوّل و در راه تربيت انسانها به دو عامل ،
نياز قطعى داشت : يكى قرآن و ديگرى على عليه السلام .
و اين خود پيغمبر است كه هميشه اين دو را با هم نام مى برد، مى گفت :
انّى تارك فيكم الثقلين ، كتاب اللّه وعترتى .(15)
من مى روم ولى دو گوهر گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم : يكى قرآن و ديگرى عترت
.
و على عليه السلام شاخصترين فرد عترت بود.
محمّد صلى الله عليه و آله داشت مراحل كمال خود را مى پيمود، ده سال ديگر لازم بود
بگذرد، تا او موفق به تسخير آخرين قلّه كمال شود و تا آماده بعثت گردد، وجود
محمّدصلى الله عليه و آله زمينه نزول قرآن را فراهم مى كرد. و در عين حال بايد به
موازات آن ، زمينه پيدايش انسانى كه قرآن را در خود تجسّم دهد، نيز فراهم شود. و
خدا داشت اين مقدّمات را فراهم مى كرد.
آن روز، روز جمعه بود و عرب جمعه را احترام مى كرد و نيز ماه رجب را؛ بتهاى كعبه در
اين ماه و مخصوصاً در روزهاى جمعه اش مشترى بيشترى داشتند. و آن روز نيز كه روز
جمعه سيزدهم ماه رجب بود در اطراف خانه كعبه ازدحام عجيبى برپا بود. در اين جمع ،
تنها يك زن بود كه بجاى عبادت بُت ، خدا را عبادت مى كرد، شرك و كفر بر روحش سايه
نينداخته بود. او دين حنيف داشت ، همان دين جدّش ابراهيم خليل الرحمن . و او نيز در
اطراف خانه خدا طواف مى كرد و از خدا مى خواست تا وضع حملش را آسان كند.
او فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و از شوهرش ابو طالب فرزندى در نهان داشت . فرزندى
عجيب و استثنايى و تقدير چنين بود كه اين فرزند تولّدى مبارك و استثنايى داشته باشد
...
تولّد در خانه خدا ...
فاطمه با خدا راز و نياز مى كرد، ناگهان در خود احساس دردى شديد كرد، دردى كه فاطمه
آن را بخوبى مى شناخت ، آخر اين پنجمين حمل او بود، او قبلاً چهار بار ديگر اين درد
را در خود احساس كرده بود. فاطمه مضطرب و پريشان شد، او در ميان جمعيّت غوطه مى
خورد و طواف مى كرد، پس از اين احساس از طواف باز ايستاد ولى موج جمعيت او را به
اين سو و آن سو مى كشاند. و درد هر لحظه شديدتر و شديدتر مى شد.
چه مى دانست كه خدا چه سرنوشت افتخارآميزى براى او و نوزادش رقم زده است ؟ فاطمه به
دنبال پناهگاهى مى گشت ، پناهگاهى كه او را از چشم مردم پنهان كند و سرانجام آغوش
گشوده كعبه را در برابر خود ديد. فاطمه قدم به درون خانه كعبه گذارد.
و اين تقدير الهى بود كه مرد خدا در
خانه خدا قدم به صحنه حيات پرافتخار خود بگذارد.
نامش را على نهادند و با على ، موجودى ديگر نيز
موجوديّت گرفته ، موجودى عزيز، گرانبها و بس كمياب . همان چيزى كه بايد راز سعادت
جامعه ها را در آن جست و در آن هنگام جامعه ها سخت از آن تهى بود، جهان
عدل را نمى فهميد و نه آن را مى شناخت .
ميلاد على عليه السلام با تولّدى ديگر
همراه بود،
تولّدعدل ...
على عليه السلام توجيه كننده عدل و نشان دهنده عاليترين مظاهر آن بود. دنيا از
روزنه وجود على ، به شناخت عدل توفيق يافت و از آن بالاتر معناى انسانيّت را شناخت
؛ انسانيّتى كه عدل يكى از شاخه هاى آن است .
راز خلقت و آفرينش آدميان در چيست و چرا انسان را آفريدند؟ و آيا اين راز را مى
توان در خور و خواب ، در كشتن و بستن ، در ظلم و ستم جستجو كرد؟ و آيا بشر براى اين
خلقت شده كه بسان درندگان بدرد، حتى همنوعان خود را؟
و در اينجا است كه در بين ميلياردها نفوس بشرى و پس از پيامبران تنها، وجود على
عليه السلام است كه به توجيه و تفسير اين راز مى پردازد و هدف خلقت نوع انسانى را
توجيه مى كند و راز آن را بازگو مى نمايد.
هدف : نيل به آخرين قله كمال است ، هدف اين است كه انسان ، انسان شود و اين
انسانيّت چيست ؟
و باز هم اينجا است كه على عليه السلام را مى بينيم بسان معلمى بزرگ و آزموده به
تعليم انسانيّت مى پردازد. و خطوط آن را در لوح زندگى خويش در برابر ديدگان
بشريّت مى گذارد. و اين تعليم را از همان دوران كودكى شروع كرد. كودك بود، ولى هرگز
تحت تأ ثير شرايط غلط موجود قرار نگرفت . و اين نخستين درس مكتب او است :
تهى شدن از تاءثيرات غلط جامعه .
جامعه او بُت مى پرستيد ولى او با همان مغز كودكانه اش دريافت كه سرّ دهر و راز
طبيعت را نمى توان با بُت تفسير كرد. او از مطالعه
كتاب طبيعت در همان كودكى به شناخت اللّه توفيق يافت .
و اين شناخت بزرگترين و حساسترين نقش را در زندگى او عهده دار شد.
چيزى نگذشت كه نشانه هايى از نور الهى را در وجود شخصيّتى بنام محمّدصلى الله عليه
و آله تشخصيص داد و در اين نور جاذبه اى بس شديد يافت . بسوى آن كشش پيدا كرد و از
سن 8 سالگى رسما و بطور شبانه روزى خود را در كنار آن نور كه در وجود محمّد عليه
السلام تجسم يافته بود، قرار داد.
دو سال ديگر هم گذشت و آن نور، سرانجام محمّد صلى الله عليه و آله را به آخرين قله
كمال رساند.
او پيغمبر شد، داراى مكتبى آسمانى و الهى .
و على عليه السلام ايده خود را در اين مكتب بصورتى روشن و بارز مشاهده كرد. آنچه را
كه قبلاً خود بطور مبهم دريافت كرده بود، اكنون با تلالوئى پردرخشش و زنده و گويا
در مكتب آسمانى محمّد صلى الله عليه و آله مى بيند.
به آن ايمان آورد، ايمانى بالاتر از عشق .
و همين عشق و نيروى خلاّق و آسمانى آن بود كه على عليه السلام را بصورت بزرگترين
فداكار اسلام و آيين جديد درآورد.
على عليه السلام پرچم اين مكتب را كه نقشى جاودانه از خدا و عدل در سينه نورانى خود
داشت ، بر دوش گرفت .
با اين پرچم و با سرمايه همان عشق خود را به جبهه مخالفين عدل زد و جلو رفت و راه
را براى پيشروى آيين اسلام باز كرد.