شـيـخ صـدوق وغـيـره ، از حـسـن بـن مـحـمـّد بـن بـشـّار روايـت كـرده كـه گـفـت :
شـيخى از اهـل (
قـطـيـعـة الرّبـيـع
) كـه از مـشاهير عامه بود وبسيار موثق بود واعتماد بر قـول
اوداشـتـيـم ، مـرا خـبـر داد كـه روزى سندى بن شاهك مرا با جماعتى از مشاهير علما
كه جملگى هشتاد نفر بوديم جمع كرد وبه خانه اى درآورد كه موسى بن جعفر عليه السلام
در آن خـانـه بـود. چـون نـشـسـتـم سـنـدى بـن شـاهـك گـفـت : نـظـر كـنـيـد بـه
احـوال ايـن مـرد يعنى موسى بن جعفر عليه السلام كه آيا آسيبى به اورسيده است ؛
زيرا كـه مـردم گـمـان مى كنند كه اذيتها وآسيبها به اورسانيده ايم واورا در شدت و
مشقت داريم ودر ايـن بـاب سـخـن بـسـيـار مـى گـويـنـد، مـا اورا در چـنـيـن مـنـزل
گشاده بر روى فرشهاى زيبا نشانيده ايم . خليفه نسبت به اوبدى در نظر ندارد، بـراى
ايـن اورا نگاه داشته كه چون برگردد با اوصحبت بدارد ومناظره كند، اينك صحيح وسـالم
نشسته است ودر هيچ باب بر اوتنگ نگرفته ايم اينكه حاضر است از اوبپرسد و گواه
باشيد. آن شيخ گفت كه در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن به سوى آن امـام
بـزرگـوار ومـلاحـظـه آثـار فـضـل وعـبادت وانوار سيادت ونجابت و سيماى نيكى
وزهـادت كـه از جـبين مبينش ساطع ولامع بود، پس حضرت فرود كه اى گروه ! آنچه بيان
كـرد در بـاب تـوسـعـه مكان ومنزل ورعايت ظاهر چنان است كه او گفت ولكن بدانيد
وگواه بـاشـيـد كـه اومـرا زهـر خـورانـيده است در نه دانه خرما وفردا رنگ من زرد
خواهد شد وپس فـردا خـانـه رنـج وعنا رحلت خواهد كرد وبه دار بقاء ورفيق اعلنى محلق
خواهد شد، چون حضرت اين سخن فرمود، سندى بن شاهك به لرزه در آمد مانند شاخه هاى
درخت خرما بدون پليدش مى لرزيد.(101)
ومـوافـق بـعـضـى روايـات پـس حـضـرت از آن لعـيـن سـؤ ال كـرد كـه غـلام مـرا نـزد
مـن بـيـاور كـه بـعـد از فـوت مـن مـتـكـفـل احـوال مـن گـردد، آن لعـيـن گـفـت :
مـرا رخـصـت ده كـه از مـال خـود تـورا كـفـن كـنـم ، حـضـرت قـبـول نـكـرد فـرمـود
كـه مـا اهـل بـيـت مـهـر زنـان مـا وزر حـج مـا وكـفـن مـردگـان مـا از مـال
پـاكيزه ما است وكفن من نز من حاضر است . چون آن حضرت از دنيا رحلت كرد ابن شاهك
لعـين ، فقها واعيان بغداد را حاضر كرد براى آنكه نظر كنند كه اثر جراحتى در بدن آن
حـضـرت نـيست وبر مردم تسويل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصيرى نيست پس آن
حـضـر را در سر جسر بغداد گذاشتند وروى مباركش را گشودند ومردم را ندا كردند كه اين
موسى بن جعفر است كه رافضه گمان مى كردند اونمى ميرد، از دنيا رحلت كرده است ،
بـيـايـيـد اورا مـشـاهـده كـنـيـد، مـردم مـى آمـدنـد وبـر روى مـبـارك آن حـضـرت
نـظـر مـى كردند.(102)
شيخ صدوق از عمر بن واقد روايت كرده است كه سندى بن شاهك در يكى از شبها به نزد مـن
فـرسـتـاد ومـرا طـلب داشـت ومن در بغداد بودم . پس من ترسيدم كه قصد بدى در حق من
داشته باشد كه در اين وقت شب مرا طلب كرده پس وصيت كردم به عيالم در آنچه حاجت به
اوداشتم وگفتم : اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونْ وسوار گشتم وبه نزد سندى
رفتم ، همين كه مـرا مقابل خود ديد وگفت : اى ابوحفص ! شايد ما تورا به ترس وفزع در
آورده باشيم ؟ گـفـتـم : بلى ، گفت : اين طلبيدن نيست مگر به جهت خير. گفتم : پس
كسى را بفرست به مـنـزل مـن كـه اهـل مـرا خبر دهد به امر من گفت : بلى ، پس گفت :
اى ابوحفص ! آيا مى دانى تورا براى چه خواسته ام ؟ گفتم : نه ، گفت : آيا مى شناسى
موسى بن جعفر را؟ گفتم : بـلى ، بـه خـدا سـوگـنـد! مـن اورا مـى شـنـاسـم و
روزگـارى است كه مابين من واودوستى وصـداقـت اسـت . پـرسـى كـيـسـت در بـغـداد كـه
بـشـنـاسـد اورا از كـسـانـى كـه قـولش مقبول باشد، من جماعتى را نام بردم ودر دلم
افتاد كه بايد موسى به جعفر عليه السلام فـوت كـرده بـاشـد، پـس فـرسـتـاد وآن
جـمـاعـت را آوردنـد مثل من آنگاه از ايشان پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى
بن جعفر را بشناسند، ايـشـان نـيـز پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى بن جعفر
را بشناسند، ايشان نيز جمعى را نام بردند، فرستاد وايشان را نيز آوردند، چون صبح شد
پنجاه وچند نفر در منزل سندى جمع شده بودند از اشخاصى كه موسى بن جعفر عليه السلام
را مى شناختند ومـصـاحـبـت بـا اونـمـوده بـودنـد. پـس سـنـدى بـرخـاسـت وداخـل
انـدرون شـد ومـا نـمـاز بـه جـا آورديم آن وقت كاتب اوبيرون آمد با طومارى ونوشت
نـامـهـاى مـا را ومـنـازل مـا وصورتهاى ما وكردارهاى ما را، بعد از آن نزد سندى
رفت و(
سندى )
بيرون آمد ودست بر من زد وگفت : برخيز يا اباحفص ! جامه از روى موسى بن جعفر بردار،
جامه برداشتم ديدم كه اووفات كرده ، بگريستم واسترجاع نمودم بعد از آن به جماعت ،
گفت : همه نظر كنيد! يك يك نزديك آمدند وبديدند، پس گفت : شاهد شديد كه ايـن مـوسى
بن جعفر است ؟ گفتيم : آرى . گفت : يا غلام ! بر عورت اوپارچه اى بپوشان واورا
بـرهـنـه گـردان ، چـنـان كـرد. گفت : هيچ در تن اونشانى مى بينيد كه آن را ناخوش
بـيـنـيـد؟ گـفـتـيـم : نـمـى بـيـنـيـم غـيـر آنـكـه اومـرده اسـت ، گـفت : همين
جا باشيد تا اورا غـسـل دهـيـد وكـفـن كـنـيـد ودفـن نـمـايـيـد مـا بـمـانـيـديـم
تـا غـسـل داده شد وكفن كرده شد وجنازه مباركش برداشتند و سندى بر اونماز كرد ودفن
كرديم وبازگشتيم .(103)
صـاحـب (
عـمدة الطالب )
گفته كه در ايام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت ويـحـيـى بـن خـالد، سـنـدى بـن
شـاهـك را امـر كـرد بـه قـتـل آن حـضرت . پس گفته شده كه آن حضرت را زهر دادند
وبه قولى آن حضرت را در ميان بساطى گذاشتند وچندان آن را پيچيدند تا آن حضرت شهيد
شد. پس جنازه نازنينش را در محضر مردم آوردند كه تماشا كنند كه اثر جراحتى در
اونيست ومحضرى تمام كردند كه آن حـضرت به مرگ خود از دنيا رفته است وسه روز آن حضرت
را در ميان راه مردم نهادند كـه هـر كـه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه كند
وشهادت خود را در آن محضر بنويسد پس دفن شد به مقابر قريش انتهى .(104)
روايـت شـده كـه چـون سـنـدى بن شاهك جنازه آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر
قريش نـقـل نـمـايـد كـسـى را وا داشـتـه بـود كـه در پـيـش جـنـازه نـدا مى كرد:
هذا اِمام الرّافِضَةِ فـَاعـْرِفـُوهُ؛ يـعـنى اين امام رافضيان است بشناسيد اورا.
پس آن جنازه شريف را آوردند در بازار گذاشتند ومنادى ندا كرد كه اين موسى بن جعفر
است كه به مرگ خود از دنيا رفته ، آگـاه بـاشيد ببينيد اورا، مردم دورش جمع شدند
ونظر افكندند اثرى از جراحت يا خفگى در آن حـضـرت نـديـدند.(105)
وديدند در پاى مباركش اثر حنّاء است ، پس امر كردند علما وفقها را كه شهادت خود را
در اين باب بنويسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل كه هرچه اورا زجر كردند چيزى
ننوشت .(106)
وروايت شده كه آن بازارى كـه نـعـش شـريـف در آن گـذاشـتـه بـودند ناميده شد به
( سوق الرياحين
) ودر آن مـوضـع شريف بنايى ساختند ودرى بر آن قرار دادند كه
مردم پا بر آن موضع نگذارند بـلكـه تـبـرك بـجـويـنـد، بـه آن وزيـارت كـنـنـد آن
محل را.
ونقل شده از مولى اولياء اللّه صاحب
( تاريخ مازندران
) كه گفته من مكرر به آن موضع مشرف گشته ام وآن محل را بوسيده ام
.
شـيـخ مـفـيد رحمه اللّه فرمود كه جنازه شريف را بيرون آوردند وگذاشتند بر جسر
بغداد وندا كردند كه اين موسى بن جعفر است وفات كرده نگاه كنيد به او، مردم مى
آمدند ونظر بـه صـورت مـبـاركـش مـى نـمـودند ومى ديدند وفات كرده .(107)
وابن شهر آشـوب فـرمـوده كـه سـنـدى بـن شـاهك جنازه را بيرون آورد وگذاشت بر جسر
بغداد وندا كـردنـد كـه ايـن مـوسى بن جعفر است كه رافضى ها گمان مى كردند نمى
ميرد، پس نظر كـنـيـد بر او. واين را براى آن گفتند كه واقفه اعتقاد كرده بودند كه
آن حضرت امام قائم اسـت وحـبـس اورا غـيـبـت اوگـمـان كـرده بـودنـد، پـس در ايـن
حـال كـه سندى ومردمان در روى جسر اجتماع كرده بودند اسب سندى بن شاهك رم كرد واورا
در آب افـكـنـد پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق كرد جماعت يحيى بن خالد
را.(108)
ودر روايـت شـيـخ صـدوق اسـت كـه جـنـازه را آوردنـد به آنجا كه مجلس شرطه بود، يعى
محل عسس ونوكران حاكم بلد وچهار كس را بر پا داشتند تا ندا كردند كه اى مردمان هر
كه مـى خـواهد ببيند موسى بن جعفر را بيرون آيد، پس در شهر غلغله افتاد، سليمان بن
ابى جـعـفر عموى هارون قصرى داشت در كنار شط چون صداى غوغاى مردم را شنيد واين ندا
به گـوشـش رسـيـد از قصر به زير آمد وغلامان خود را امر كرد كه آن جنبشيان را دور
كردند وخـود عـمـامـه از سـر انـداخـت وگريبان چاك زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت
روانه شد وحكم كرد كه در پيش جنازه آن حضرت ندا كنند كه هر كه خواهد نظر كند به طيب
پسر طيب بـيـايد نظر كند به سوى جنازه موسى بن جعفر عليه السلام ، پس جميع مردم
بغداد جمع شـدنـد وصداى شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مى رسيد، چون نعش آن
حضرت را بـه (
مـقـابـر قـريـش )
آوردنـد بـه حـسـب ظـاهـر، خـود ايـسـتـاد مـتـوجـه غـسـل وحـنـوط وكـفـن آن حـضـرت
شـد وكـفنى كه براى خود ترتيب داده بود كه به دوهزار وپـانـصـد ديـنـار تـمـام
كـرده بـود وتـمـام قـرآن را بـر آن نـوشـتـه بـود بـر آن جـناب پـوشـانـيـدنـد، به
اعزاز واكرام تمام آن جناب را در
( مقابر قريش
) دفن نمودند، چـون ايـن خـبـر بـه هـارون رسـيد به حسب ظاهر
براى رفع تشنيع مردم نامه به اونوشت واورا تـحـسـيـن كـرد و نـوشـت كـه سـنـدى بـن
شـاهـك مـلعـون آن اعـمـال را بـى رضـاى مـن كـرده ، از تـوخـشـنـود شـدم كـه
نـگـذاشـتـى بـه اتـمـام رساند.(109)
شـيـخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از يكى از خادمان حضرت امام موسى عليه السلام كه
چـون حـضـرت مـوسى عليه السلام را از مدينه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام
رضـا عـليـه السـلام را امـر كـرد كـه هـر شـب تـا مـادامـى كه من زنده ام و خبر
وفاتم به تونرسيده بايد كه بر در خانه بخوابى ، راوى گويد كه هر شب رختخواب آن حضرت
را در دهليز خانه مى گشوديم چون بعد از عشاء مى شد مى آمد ودر دهليز خانه به سر مى
بـرد تـا صـبـح ، چـون صـبـح مـى شـد بـه خـانـه تـشـريـف مـى بـرد، وچـهـار سال
بدين حال به سر مى برد تا صبح ، چون صبح مى شد به خانه تشريف مى برد، وچـهـار سـال
بدين حال به سر برد تا يك شبى فراش آن حضرت را گسترديم آن جناب نـيـامـد بـه ايـن
سـبب خاطر زاكيه اهل وعيال مستوحش شد وما هم از نيامدن آن حضرت ترسان ووحـشـتـنـاك
شـديـم تـا صـبح ، چون صبح طالع گرديد آن خورشيد رفعت وجلالت طالع گـرديد ودر خانه
تشريف برد ورفت نزد ام احمد كه بانوى خانه بود وفرمود بياور آن وديـعـتـى كـه پـدر
بزرگوارم به توسپرده تسليم من نما، ام احمد چون اين سخن استماع نـمـود آغـاز تـوجـه
وزارى كـرد واز سـيـنـه پـر درد آه سـرد بـرآورد كـه واللّه آن مـونـس دل دردمندان
وانيس جان مستمندان اين دار فانى را وداع گفته ، پس آن جناب وى را تسلى داده از
زارى وبـيـقرارى منع نمود وفرمود كه اين راز را افشا مكن واين آتش حسرت را در سينه
پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدينه رسد.
پـس ام احـمـد ودائعـى كـه در نـزد اوبـود بـه آن حـضـرت سـپـرد وگـفـت : روزى كـه
آن گـل بـوستان نبوت وامامت مرا وداع مى فرمود، اين امانتها را به من سپرد وفرمود
كه كسى را به اين امر مطلع نساز وهرگاه كه من فوت شدم پس هريك كه از فرزندان من نزد
توآمد واز تـومـطـالبـه آنـها نمود به اوتسليم كن وبدان كه در آن وقت من دنيا را
وداع كرده ام . پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود وامر كرد كه از شهادت پدر بزرگوارش
لب ببندد تـا خـبـر بـرسـد، پس ديگر حضرت در دهليز خانه شب نخوابيد، راوى گويد كه
بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى عليه السلام به مدينه رسيد، چون معلوم
كرديم در همان شب واقع شده بود كه جناب امام رضا عليه السلام به تاءييد الهى از
مدينه به بـغداد رفته مشغول تجهيز وتكفين والد ماجدش گرديده بود آنگاه حضرت امام
رضا عليه السـلام واهـل بـيـت عـصـمـت بـه مـراسـم مـاتـم حـضـرت مـوسى بن جعفر
عليه السلام قيام نمودند.(110)
مـولف گـويـد: كـه سـيـد بـن طاوس عليه السلام در
( مصباح الزائر
) در يكى از زيارات حضرت موسى بن جعفر عليه السلام اين صلوات را
بر آن حضرت كه محتوى است بـر شـمـه اى از فـضـائل ومـنـاقـب وعـبـادات ومـصـائب آن
جـنـاب نقل كرده ، شايسته است من آن را در اين جا نقل كنم :
(
اَللّهـُمَّ صـَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرينَ وَ صَلِّ عَلى
مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصىِّ الاَبـْرارِ وَ اِمـامِ الاَخـْيارِ وَ عَيْبَةِ
اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّكينَةِ وَالْوِقارِ وَ الْحِكَمِ وَ اْلا ثارِ، الَّذى
كانَ يُحيِى اللَّيلَ بِالسَّهَرِ اِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاْسْتِغْفارِ،
حَليفِ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِ وَ الدُّمـُوعِ الْغـَزيـرَةِ وَ الْمُناجاتِ
الْكَثِيرَةِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ وَ مَقَرِّ النُّهى وَ الْعَدْلِ وَ
الْخـَيـْرِ وَالْفـَضـْلِ وَالنَّدى وَالْبـَذْلِ وَ مـَاءْلَفِ الْبـَلْوى
وَالْصَّبـْرِ وَالْمـُضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمـَقـْبُورِ بِالْجَوْرِ
وَالْمُعَذَّبِ فى قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطاميرِ، ذِى السّاقِ
الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ وَالْجَنازَةِ الْمُنادى عَلَيْها بِذُلِّ
الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلى جَدِّهِ الْمُصْطَفىَ وَ اَبـيـهِ الْمُرْتَضى وَ
اُمِّهِ سَيِدَةِ النِّسآءِ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ
مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مـَطـْلُوبٍ وَ سـَمٍّ مـَشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ كَما صَبَرَ
عَلَى غَليظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْكُرَبِ وَاسـْتـَسْلَمَ لِرِضاكَ وَ
اَخْلَصَ الطّاعَةَ لَكَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَى
الْبـِدْعـَةَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ يَلْحَقْهُ فِى شَى ءٍ مِنْ اَوامِرِكَ وَ
نَواهيَك لَوْمَةٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَيْهِ صَلَوةً نـامـِيـَةٌ مـُنـيـفـَة
زاكـِيـَةً تـُوجـِبُ لَهُ بِها شَفاعَةَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ قُروُنٍ مِنْ
بَراياَكَ وَ بَلِّغْهُ عَنّاتَحِيَّةً وَ سَلامَا وَ آتِنا مِنْ لَدُنْكَ فِى
مُوالاتِهِ فَضْلا وَ اِحْسانا وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوانَا، اِنَّكَ ذُوالْفـَضـْلِ
الْعـَمـيـمِ وَ التَّجـاوُزِ الْعـَظـيم ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
)
(111)
ودر احـاديـث بـسـيـار وارد شـده كـه زيـارت آن حـضـرت مثل زيارت حضرت رسول صلى
اللّه عليه وآله وسلم است .(112)
ودر روايتى مـثـل آن اسـت كـه كـسـى زيـارت كـرده بـاشـد حـضـرت رسـول وامـيـرالمـؤ
مـنـيـن ـ صـلوات اللّه عـليـهـمـا ـ را
(113) ودر روايـت ديـگـر مـثـل آن است كه امام حسين عليه السلام را زيارت كند
(114) ودر حديث ديگر هر كه آن حضرت را زيارت كند بهشت از براى اوست .(115)
سلام اللّه عليه .
خطيب در (
تاريخ بغداد )
از على بن خلال نـقـل كـرده كـه گفت : هيچ امر دشوارى مرا رونداد كه بعد از آن بروم
به نزد قبر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ومتوسل به آن جناب شوم مگر آنكه خداى
تعالى از براى من آسان كرد.(116)
فصل ششم :ذكر اولاد واعقاب امام موسى عليه السلام وذكر
ابراهيم بن موسى
بـدان كـه در عـدد اولاد حـضـرت مـوسـى كـاظم عليه السلام اخلاف است ، ابن شهر آشوب
گـفـتـه : اولاد آن حضرت فقط سى نفر است .(117)
وصاحب (
عمدة الطالب
)
گـفـتـه كـه از بـراى آن حـضـرت شـصـت اولاد بـوده ، سى و هفت دختر وبيست وسه
پـسـر.(118)
وشـيـخ مـفيد رحمه اللّه فرموده كه آنها سى وهفت نفر مى باشند هيجده تن ذكور ونوزده
تن اناث واسامى ايشان بدين طريق است :
حـضـرت عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـليـه السـلام ، وابـراهـيـم ، وعـبـاس ، وقـاسـم ،
و اسـماعيل ، وجعفر، وهارون ، وحسن ، واحمد، ومحمّد، وحمزه ، وعبداللّه ، و اسحاق ،
وعبيداللّه ، وزيـد، وحسين ، وفضل ، وسليمان ، وفاطمه كبرى ، وفاطمه صغرى ، ورقيه ،
وحكيمة وام ابيها، ورقيه صغرى ، وكلثوم
(119) ، وام جعفر، ولبانه ، وزينب
(120)
، وخـديـجـه ، وعـليـه ، وآمنه ، وحسنه ، و بريهه ، عائشه ، وام سلمه ، وميمونه
، وام كلثوم .(121)
ودر (
عـمـدة الطـالب )
از شـيـح ابـونـصـر بـخـارى نـقل كرده كه شيخ تاج الدّين گفته كه اعقاب حضرت كاظم
عليه السلام از سيزده اولادش اسـت كـه چـهـار نـفـر آنـها اولادشان بسيار شده وآنها
حضرت رضا عليه السلام وابراهيم مرتضى ومحمّد عابد وجعفر مى باشد وچهار نفر ديگر
آنها اولادشان نه بسيار بوده ونه كـم وايـشـان زيدالنار وعبداللّه وعبيداللّه وحمزه
مى باشند، وپنج نفر ديگرشان كم اولاد بودند و ايشان عباس وهارون واسحاق وحسين وحسن
مى باشند.(122)
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه از بـراى هريك از اولاد حضرت موسى عليه
السلام فضل ومنقبت مشهوره است .(123)
ذكر ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام واولاد او
شـيـخ مـفـيد رحمه اللّه فرموده كه ابراهيم مردى با سخاوت وكرم بوده ودر ايام
ماءمون از جـانـب مـحـمّد بن محمّد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب
عليهم السلام كه ابـوالسـرايـا با اوبيعت كرده بود امير يمن گشت ودر زمانى كه
ابوالسرايا كشته گشت وطالبيين متفرق ومتوارى شدند ماءمون ، ابراهيم را امان داد.
(124)
مـؤ لف گـويد: كه تاج الدّين ابن زهره حسينى در كتاب
( غاية الا ختصار
) در ذكر اجـداد سـيـد مرتضى ورضى ، در احوال ابراهيم بن موسى
الكاظم عليه السلام گفته كه امـيـر ابـراهـيـم المـرتـضـى سـيـدى جـليـل وامـيـرى
نـبـيـل وعـالم وفاضل بود، روايت حديث مى كند از پدرانش عليه السلام رفت به سوى يمن
وغلبه كرد بـر آنـجـا در ايام ابوالسرايا وبعضى گفته اند كه مردم را مى خواند به
امامت برادرش حـضرت رضا عليه السلام ، اين خبر به ماءمون رسيد پس شفاعت كردند براى
او، ماءمون پـذيـرفـت شـفـاعـت اوواورا امان داد ومتعرضش نشد واووفات كرد در بغداد
و قبرش در (
مـقـابـر قـريـش )
نزد پدر بزرگوارش است در تربت عليحده كه معروف است . ودر حـال پـسـرش ابـوسـبـحـه
مـوسـى بـن ابـراهـيـم گـفـتـه كـه اواز اهـل صـلاح وعـبـادت وورع وفاضل بود روايت
مى كرد حديث را وگفته كه خبر داد مرا پدرم ابـراهـيـم ، گـفـت حـديـث كرد مرا پدرم
موسى كاظم عليه السلام گفت حديث كرد مرا از امام جـعـفـر بن محمّد عليه السلام ،
گفت حديث كرد مرا پدرم امام محمدباقر عليه السلام ، گفت حـديـث كـرد مـرا پـدرم
زيـن العـابـدين عليه السلام ، گفت حديث كرد پدرم امام حسين عليه السـلام شـهـيـد
كـربـلا، گـفـت حـديث كرد مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام ،
گفت حديث كرد مرا رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله و سلم ، گفت : حديث كرد مرا
جـبـريـيـل عليه السلام از خداى تعالى كه فرموده لااله الاّ اللّه حصار من است ، پس
هر كه بـگـويـد آن را، داخـل شـود در حـصـار مـن وكـسـى كـه داخل شود در حصار من ،
ايمن خواهد بود از عذاب من . وفات كرد ابوسبحه در بغداد وقبرش در
( مقابر قريش
) است در جار پدر وجدش ومن تفحص كردم از قبرش دلالت كردند مـرا
بـه آن ومـوضـع آن در دهـليـز حـجـره كـوچـكـى اسـت كـه مـلك ومنازل جوهرى هندى است
. انتهى .(125)
فـقـيـر گـويـد: كـه صـاحـب
( عـمـدة الطـالب
)
نقل كرده كه حضرت امام موسى عليه السلام را دوابراهيم بوده : ابراهيم اكبر، ودر
اعقاب داشـتـن اوخـلاف اسـت و ابـونـصـر بـخارى گفته : اوبوده كه در يمن در ايام
ابوالسرايا خروج كرده واوبلاعقب بوده ؛ وديگر ابراهيم اصغر است كه ملقب است به
مرتضى ومادرش ام ولدى بـوده از اهـل نـوبـه وزنگبار واسمش نجيّه بوده واورا عقب از
دوپسر بوده : موسى ابـوسـبـحـه وجـعـفر، ولكن ابوعبداللّه بن طباطبا گفته كه عقب
اوسه پسر بوده موسى و جـعـفـر واسـمـاعـيـل ، وعـقـب اسـمـاعـيـل از پـسـرش
مـحـمـّد اسـت ومـحـمـّد بـن اسـمـاعـيل را اعقاب واولاد است در دينور وغيرها كه
يكى از ايشان است ابوالقاسم حمزة بن عـلى بـن حـسـيـن بـن احـمـد بـن مـحمّد بن
اسماعيل بن ابراهيم بن الا مام موسى الكاظم عليه السـلام ومـن ديـدم اورا واوخـوب
مردى بود، وفات كرد به قزوين ، واورا برادران وعموها بود، اين بود كلام ابن طباطبا،
ولكن شيخ تاج الدّين گفته كه ابراهيم را عقب نبوده مگر از موسى وجعفر.
اما موسى ابوسبحه ، پس اوصاحب اعقاب كثيره است واز هشت پسر از اوعقب مانده چهار از
آنها كـم اولاد بـودند وايشان : عبيداللّه وعيسى وعلى وجعفرند. و چهار ديگر كثيرالا
ولاد بودند وايـشـان محمّد اعرج واحمد اكبر وابراهيم عسكرى و حسين قطعى مى باشند،
وگفته كه محمّد اعـرج عـقبش فقط از موسى الا صغر است ومعروف به
( ابرش
) است ، وموسى عقبش از سـه نـفـر اسـت : ابـوطـالب مـحسن
وابواحمد حسين وابوعبداللّه احمد، اما ابوطالب محسن صـاحب عقب است واز ايشان است
احمد كه متولد شده در بصره ، واما ابواحمد حسين بن موسى ابـرش پـس اونـقـيـب طـاهـر
ذوالمـناقب والد سيدين است . صاحب
( عمدة الطالب
) مدح بـسـيار از اونموده وحاصلش اينكه ابواحمد نقيب
نقباءالطالبيين در بغداد بوده وعلاوه بر نـقـابـت از جـانب بهاءالدوله ، قاضى
القضاة گرديده ومكرر امير حاج گشته وبا اهلبيتش مواسات مى نموده .
ونـقـل شـده كـه ابـوالقاسم
(126) على بن محمّد معاشش كفايت نمى كرد مخارج عـيـالش را، بـراى تـجـارت
سـفـر كرد وملاقات كرد ابواحمد مذكور را، ابواحمد پرسيد: بـراى چـه بـيـرون شـدى ؟
گـفـت : خَرَجْتُ فى مَتْجَرٍ؛ يعنى براى تجارت بيرون شدم . ابـواحمد گفت :
يَكْفيكَ مِنَ الْمَتْجَرِ لِقائى ؛ يعنى بس است از تجارت تو ملاقات تومرا.
وابواحمد در آخر مر نابينا گشته بود در سنه چهارصد در بغداد وفات كرد وسنش از نود
بـالارفـتـه بـود وآن جـنـاب را در خـانـه اش دفـن كـردنـد، پـس از آن جـنـازه اش
را بـه كـربـلانـقـل كـردند ودر مشهد امام حسين عليه السلام قريب به قبر آن حضرت
دفن نمودند وقـبـرش مـعـروف وظاهر است ومرثيه گفتند اورا شعراء به مرثيه هاى بسيار
واز كسانى كـه اورا مـرثـيـه گـفـتـه دوپـسـرش رضـى ومـرتـضى ومهيار كاتب
وابوالعلاء معرّى مى باشند.(127)
مـؤ لف گـويـد: كه من ترجمه دوفرزند اوسيدين را در كتاب
( فوائد الرضويه فى احـوال عـلمـاء المـذاهـب الجعفريه
) نگاشتم
(128) واين مقام را گنجايش ذكر ايـشـان نـيـست لكن براى آنكه اين كتاب از اسم
ايشان خالى نباشد به چند سطر از كتاب
(
مجالس المؤ منين )
در ترجمه ايشان اكتفا مى كرديم و در ذكر اولاد حضرت امام زين العـابـديـن عـليه
السلام در ذيل احوال عمر الا شرف بن على بن الحسين عليه السلام به مختصرى از جلات
شاءن والده جليله ايشان اشاره كرديم به آنجا رجوع شود.
ذكر سيد مرتضى ورضى رضوان اللّه عليهما
اما سيد مرتضى ، فَهُوَ السَّيِّدُ الاَجَلّ النِّحْرير الثّمانينى ذوالمَجدين
ابوالقاسم الشريف المـرتـضـى عـلم الهـدى عـلى بـن الحسين الموسى شريف عراق ومجتهد
على الا طلاق ومرجع فضلاى آفاق بود رهنمايى كه در معارج هدايت ومدارج ولايت علامات
قدر وانشراح صدرش به مرتبه اش ظاهر گرديده كه از جد ولايت پناه خود لقب شريف علم
الهدى به اورسيده . صـاحـب دولتـى كـه مـجـاوران مـدارس وصـوامـع نـواله روزى از
خـوان احـسان اومى خورند ومـسـافـران مـراحـل مـسـايـل تـوشـه تـحـقـيـق و
ارمـغـانـى تـدقـيـق از خـوشـه چـيـنـى خـرمن فـضـل اومـى بـرنـد طـالبـان راه
ايـمـان وسـالكـان مـسالك ايقان در مدرسه شرع ومحكمه عـقـل اسـتـفـتـاء از راءى
روشـن اومـى نـمـودنـد و آيـيـنـه مـشـكـلات خـود را بـه صيقل هدايت اومى زدودند.
مدتى مديد به امارت حج كه اعظم امور اسلام وصنومرتبه خليفه وامـام اسـت لواى
ريـاسـت ديـن ودنـيا برافروخته ودر حجر يمانى كه مقام ركن ايمانى است مراسم اسلام
به جا آورده ودر عرفات عرفان قدم صدق نهاده وروى بر صفه صفا ومروه مروت آورده .(129)
آيـة اللّه علامه حلى در
( كتاب خلاصه
) گفته كه مير را مصنفات بسيار است كه ما آن را در
( كـتـاب كـبـيـر عـ(
خود ذكر كرده ايم وعلماى اماميه از زمان اوتا زمان ما كه شـشـصـد ونـود وسـه از
هـجـرت گذشته است استفاده از كتب او مى نموده اند واوركن ايشان ومـعـلم ايـشـان
اسـت قـَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ وَ جزاهُ عَنْ اَجْدادِهِ خَيْرَ الجَزاء.(130)
ووجه تـلقـّب اوبـه عـلم الهـدى بـر وجـهـى كـه شـيـخ اجـل شـهـيـد در
( رسـاله چـهـل حـديـث
) وغيره بيان نموده اند آن است كه محمّد بن الحسين بن عبدالرحيم
كه وزير قـادر عـبـاسـى بـود در سال چهارصد وبيست و بيمار شد وبيمارى اوممتد گرديد
تا آنكه حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام را در خواب ديد كه به اومى گويد
به علم الهدى بگوى كه بر تودعايى بخواند تا شفا يابى ، محمّد مذكور گويد كه از
اوپرسيدم كه كـيـسـت عـلم الهـدى ؟ فـرمـودنـد: عـلى بـن الحـسـيـن المـوسـوى ،
آنـگـاه رقـعـه اى مشتمل بر التماس دعاى اجابت مؤ دّى به خدمت مير نوشت ودر آنجا
همان لقب را كه در خواب ديـده بـود درج نـمود، وچون آن نوشته به نظر مير رسيد از
روز هضم نفس خود را لايق آن لقـب شريف نديد ودر جواب وزير نوشت : اَللّه اَللّه فى
اَمْرى فَاِنَّ قَبُولى لِهاذا اللَّقَب شـِنـاعـَةٌ عـَلىَّ، وزيـر بـه عـرض
رسـانـيـد كه واللّه من ننوشته ام به خدمت شما الاّ آنچه اميرالمؤ منين عليه السلام
مرا به آن امر كرده بود وبعد از آنكه وزير به بركت دعاى مير مـرتـضـى شـفـا يـافـت
صـورت واقـعـه را به قادر خليفه عباسى عرض كرده واباى مير مـرتـضـى را از آن لقـب ،
مـذكـور سـاخـت . قـادر بـه مـيـر مـرتـضـى گـفـت كـه قـبـول كـن اى مـيـر مـرتـضـى
، آنچه جد تو، تورا به آن ملقب ساخته وحكم شد كه منشيان بـلاغت نشان آن را در القاب
او داخل سازند واز آن زمان به آن لقب مشهور شد.(131)
ووجـه تـوصـيـف آن جـنـاب به
( ثمانينى
) براى آن است كه بعد از وفاتش هـشتاد هزار مجلد كتاب گذاشت از
مقروات ومصنفات ومحفوظاتش ، وتصنيف كرد كتابى مسمى به
( ثمانين
) وعمر كرد هشتاد ويك سال .(132)
ودر (
عمدة الطالب )
است كه ديدم در بعض تواريخ كه خزينه كتاب سيد مرضى مـشتمل بود بر هشتاد هزار مجلد
ومن نشنيدم به مثل اين مگر آنچه كه حكايت شده از صاحب بن عـبـاد كـه فخرالدوله ابن
بويه اورا طلبيد براى وزارت ، او در جواب نوشت كه من مردى هـسـتم طويل الذّيل وحمل
كتابهاى من محتاج است به هفتصد شتر، يافعى گفته كه كتابهاى اوصـد وچـهـارده هـزار
مـجـلد بـوده ، وقـاضـى عـبـدالرحـمـن شـيـبـانـى فـاضـل ، كـتـابـخـانـه اش از
هـمـه تـجـاوز كـرده بـود ومـشـتمل بود بر صد وچهل هزار مجلد. ونقل شده كه مستنصر
در كتابخانه مستنصريه هشتاد هـزار مـجـلد وديعه نهاده بووظاهر آن است كه چيزى از
آنها باقى نمانده ، واللّه الباقى .
(133)
وبالجمله ؛ سيد مرتضى بعد از وفات برادرش سيد رضى ، نقابت شرفاء وامارت حاج وقـضـاء
قـضـات بـه وى مـنـتـقـل شـد ومـدت سـى سـال بـه هـمـيـن حـال بـاقى بود تا در سنه
چهارصد وسى وشش وفات فرمود، وآن جناب را دخترى بوده اسـت نقيه فاضله جليله كه روايت
مى كند از عمويش سيد رضى وروايت مى كند از او، شيخ عبدالرحيم بغدادى معروف به
( ابن اخوّة
) كه يكى از مشايخ اجازه قطب راوندى است .(134)
شرح حال سيد رضى رحمه اللّه
(
وَ اما السيّد الرّضىّ، فَهُوَ الشَّريفُ الا جَلُّ مُحَمَّدُ بْن الحُسَين الموسوى
) ، كُنيَت شريفش ابوالحسن ، لقب مرضيش رضى وذوالحسبين ، برادر
مير مرتضى علم الهدى ، نقيب عـلويـه واشـراف بـغـداد بـلكـه قـطب فلك ارشاد ومركز
دايره رشاد بود، صيت بزرگى وجـلالت اورا گـوش مـلك شـنـيـده وآوازه فـضـل وبـلاغـت
اوبـه ايـوان فلك رسيده ، اشعار دلپـذيـرش دسـت تـصـرف از دامـن فـصـاحـت آرايى در
شاخ بلند سحر آزمايى زده وپاى تـرقـى از حـضـيـض بـلاغـت گـسـتـرى بـر ذروه شـاهـق
مـعـجـزه پـرورى نـهـاده پـايـه فـضـل وكـمـال ومعانى وافضالاواز آن گذشته كه زبان
ثنا ومدحت از كنه رفعت آن عبارت تواند كرد، چه ظاهر است كه چون جمال بغايت رسد دست
مشاطه بيكار ماند وچون بزرگى به حد كمال كشد بازار وصافان شكسته گردد:
ز روى خوب تومشّاطه دست باز كشيد |
كه شرم داشت كه خورشيد را بيارايد.(135) |
ابـن كـثـيـر شـامـى گـفـتـه كـه مـيـر رضـى الدّيـن بـعـد از پـدر، نـقـيـب علويه
بغداد شد واوفاضل وديندار بود ودر فنون علم ماهر بود وسخى وجواد وپرهيزكار بود
وشاعر بى نـظـيـر بـود تـا آنـكـه گـفـته كه اواشعر قريش بوده در پنجم محرم سنه
چهارصد وشش وفـات يـافـت وفـخـرالمـلك وزيـر سـلطان بهاءالدوله ديلمى وقضات واعيان
بر جنازه او حـاضـر شـدنـد ووزير مذكور بر اونماز گزارد وبعد از آن منصب نقايت اوبا
ديگر مناصب عليّه شرعيه مانند امارت حج وغيره به برادر بزرگ اومير مرتضى مفوض شد.
ومـيـر مـرتـضـى وابـوالعـلاء مـعـرّى وبـسـيـارى از افاضل شعراء در مرثيه اواشعار
خوب گفتند واز جمله مرثيه معرّى اين يك بيت است :
تَكْبيرتانِ حِيالَ قَبْرِكَ لِلْفَتى |
مَحْسوبَتانِ بِمعُمْرَةٍ وَ طَوافٍ |
انتهى .(136)
مـصـنـفـات آن بـزرگـوار در نـهـايـت جـودت وامـتـيـاز اسـت از جـمـله :
( حـقـايـق التـنـزيـل
) و(
مجازات القرآن )
و(
مجازات النبويه )
و(
خصائص الائمـة )
وكـتاب (
نهج البلاغه )
است كه در اجازات از آن به
( اخ القرآن
)
تـعـبـيـر مـى كـنـند چنانكه از صحيفه سجاديه به
( اخت القرآن
) ؛ وشروح بسيار بر آن شده الى غير ذلك .
ثـعـالبى در وصف سيد رضى گفته كه حفظ كرد قرآن را بعد از سى سالگى به مدت كمى وعارف
بود به فقه وفرائض به معرفت قويه ، ودر لغت وعربيت امام وپيشوا بود. وابوالحسن عمرى
گفته كه ديدم تفسير اورا بر قرآن ويافتم آن را احسن از همه تفاسير، وبـود بـه
بـزرگـى تفسير ابوجعفر طوسى يا بزرگتر وآن جناب صاحب هيبت و جلالت وورع وعـفـت
وتـقـشـّف بـود ومـراعـات مـى كـرد اهـل وعـشـيـره خـود را واواول طـالبـى اسـت كـه
قـرار داد بـر خـود سـواد را وبـود عـالى هـمـت وشـريـف النـّفس قـبـول نـمـى كـرد
از احـدى صـله وجـايـزه تـا آنـكـه رد كـرد صله وجايزه هاى پدر خود را وقبول نكرد،
وكافى است همين مطلب در شرف نفس وبلندى همت او، وپادشاهان بنى بويه هـرچـه كـردنـد
كـه قـبـول كـنـد از ايـشـان عـطـا وجـايـزه قـبـول نـفـرمـود وخـشـنـود مـى گشت به
اكرام وصيانت جانب واعزاز اتباع واصحابش انتهى .(137)
وبـدان كـه (
نقيب )
در لغت به معنى كفيل وامين وضامن وشناساننده قوم است ومراد از نـقـيـب كـه در
تـرجـمـه سـيدين ووالد ايشان ذكر شده آن است كه امور شرفاء وطالبيين را كـفـالت
نمايد وانساب ايشان را حفظ كند از اينكه كسى از آن سلسله خارج شود يا خارجى در آن
داخل شود.
وبـدان نـيـز كـه سـيـد رضـى را فـرزنـدى اسـت بـسـيـار جليل وعظيم الشاءن مسمى به
عدنان ، قاضى نوراللّه در وصف اوگفته : السيد الشريف المـرضـى ابـواحـمـد عـدنـان
بـن الشـريـف الرضـى المـوسـوى شـريـف بـطـحـاى فـضـل وكـرم ونـقـيـب مـشـهد دانش
بود، لواى علوشان وسموّ مكان اوبه سماى رفعت وسماك عـلونـسـبـت احـمـدى رسـيـده
وبـر خـلعت حشمت واحترام واعلانزاهت طهارت
( اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ
الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا
)
(138) كشيده .
شعر:
تفاخر نموده به اوآل هاشم |
تظاهر فزوده به اوآل حيدر |
به اجداد اوعز بطحا ويثرب |
به اسلاف اوفخر محراب ومنبر |
بـعـد از وفـات عـم خـود مـيـر مـرتـضى رضى اللّه عنه متولى نقابت علويه شد وسلاطين
آل بـويـه اورا تـعـظـيم بسيار مى نمودند، وابن حجاج شاعر بغدادى را در مدح او
قصايد بسيار است .(139)