مـسـعـودى گـفـتـه كـه دفن كردند آن حضرت را در بقيع نزد پدر و جدش و سن آن حضرت
شـصـت و پـنـج سـال بود.(110)
و گفته شده كه آن حضرت را زهر دادند و در قبور ايشان در آن موضع از بقيع سنگ مرمرى
است كه بر آن نوشته اند:
(
بـِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ: اَلْحَمْدُللّهِ مُبيدَ الاُمَمِ وَ مُحْيِىِ
الرِّمَمِ هذا قَبْرُ فاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ صَلِى اللّه عَلَيْهِ وَ
آلِهِ وَ سَلَّم سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ وَ قَبْرُ الْحَسَنِ بْنِ عَلىِّ
بـْنِ اَبى طالِبٍ وَ عَلىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلىِّ بْنِ اَبِى طالِبٍ وَ
مُحَمَّدِ بْنِ عِلي وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ، انتهى وَ
اَقُولُ ـ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِمْ اَجمعينَ
) و روايت شده كـه شـخـصـى ابـوجـعـفـر نـام وافـد اهـل خـراسـان
بـود و جـمـاعـتـى از اهل خراسان نزد او جمع شدند و از او درخواست كردند كه اموالى
و متاعى بود كه بايد به حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـرسـد آنـهـا را بـا خـود حمل
كند و براى آن حضرت ببرد با مسائلى كه بعضى استفتاء بود و پاره اى در مشاوره .
ابـوجـعـفـر آن امـوال و سـؤ الات را بـا خـود حـمـل كـرده و حركت كرد چون وارد
كوفه گشت مـنـزل كـرد و بـه زيـارت قبر اميرالمؤ منين عليه السلام رفت ، ديد در
ناحيه قبر، شيخى نـشـسـتـه و جماعتى دور او حلقه زده اند. همين كه از زيارت خود
فارغ شد به قصد ايشان رفـت ديـد كـه ايشان فقهاء شيعه مى باشند و از آن شيخ استماع
فقه مى كنند از آن جماعت پرسيد كه اين شيخ كيست ؟ گفتند: ابوحمزء ثمالى است . گفت
من نزد آنها نشستم .
مـؤ لف گـويد: كه قبر اميرالمؤ منين عليه السلام از زمان وفاتش تا زمان حضرت صادق
عـليـه السـلام پـنـهـان و مـخـفـى بـود و كـسـى مـطـلع بـر آن نـبـود جـز اولاد و
اهـل بـيـت آن حـضـرت و حضرت امام زين العابدين و امام محمدباقر عليهم السلام مكرر
به زيـارتـش مى رفتند و بسيار بود كه با آنها صاحب روحى نبود مگر شتر ايشان و لكن
در زمان حضرت صادق عليه السلام شيعيان قبر آن حضرت را شناختند و به زيارتش مشرف
مى گشتند و سببش آن بود كه حضرت صادق عليه السلام در ايامى كه در حيره بود مكرر به
زيارت آن قبر شريف مى رفت و غالبا بعضى از مخصوصان اصحاب خود را همراه مى بـرد و
مـدفـن امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام را به ايشان مى نمود و اين بود تا ايام هارون
رشيد كه يك باره قبر مبارك ظاهر شد و مزار قاصى و دانى گشت . و اما ابوحمزه ثمالى ،
پـس او در خـدمـت امام زين العابدين عليه السلام به زيارت آن قبر شريف مشرف گشته
بود چنانچه در فصل هشتم بيايد ذكرش .
بـالجـمله ؛ آن مرد خراسانى مى گويد در اين بين كه ما نشسته بوديم مردى اعرابى وارد
شد و گفت : (
جِئْتُ مِنَ الْمَديْنَةِ وَ قَدْ ماتَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عليه السلام
) ؛ يعنى من از مدينه مى آيم و جعفر بن محمّد عليه السلام وفات
كرد! ابوحمزه از شنيدن اين خبر وحشت اثـر نـعـره زد و دو دسـت خـود را بـر زمـيـن
زد، آن وقـت سـؤ ال كـرد از آن اعـرابـى كـه آيـا شـنـيدى كه كى را وصى خويش كرد؟
گفت : وصى خود را قـرار داد، پـسـرش عـبـداللّه و پـسـر ديـگـرش مـوسـى عليه السلام
، و منصور خليفه را، ابـوحـمـزه گفت : حمد خدا را كه ما را هدايت كرد و نگذاشت كه
گمراه شويم ! (
دَلَّ عَلَى الصَّغـيـرِ وَ بـَيَّنَ عـَلَى الْكَبيرِ وَ سَتَرَ الاَمْرَ
الْعَظيمَ )
، پس ابوحمزه رفت نزد قبر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام و مـشـغـول نـمـاز
شـد مـا نـيـز مشغول به نماز شديم ، پس من رفتم نزد او و گفتم : تفسير كن براى من
اين چند كلمه كه گـفـتـى . پـس ابوحمزه تفسير كرد كلام خود را به چيزى كه حاصلش
اين است كه وصيت مـنـصـور ظـاهـر اسـت كـه بـراى تـقـيـه اسـت كـه وصـى او را بـه
قتل نرساند و فرزند كوچك كه امام موسى است با فرزند بزرگتر كه عبداللّه است ذكر
كـرد تا مردم بدانند كه عبداللّه قابل امامت نيست ؛ زيرا كه اگر فرزند بزرگ علتى در
بـدن و ديـن نـداشـتـه بـاشـد مـى بـايـد كـه او امـام بـاشـد. و عـبـداللّه در
بـدن فـيـل پـا بـود و ديـنش ناقص بود و جاهل بود به احكام شريعت ، اگر او علتى نمى
داشت به او اكتفا مى كرد، پس از آنجا دانستم كه امام موسى عليه السلام است و ذكر
آنها براى مصلحت است .(111)
شيخ كلينى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب روايت كرده اند از ابوايوب جوزى كه گفت : شـبـى
ابـوجعفر دوانيقى در ميان شب فرستاد و مرا طلبيد، چون رفتم ديدم كه بر كرسى نـشسته
و شمعى در پيش او نهاده اند و نامه در دست دارد و مى خواند، چون سلام كردم نامه را
پـيـش مـن انداخت و گريست و گفت : اين نامه محمّد بن سليمان است و خبر وفات امام
جعفر صادق عليه السلام را نوشته است ؛ سپس سه نوبت گفت
( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ
)
و گفت مثل جعفر كجا به هم مى رسد، پس گفت : بنويس كه اگر يك كس را بخصوص وصـيـت
كـرده اسـت او را بـطلب و گردن بزن . بعد از چند روز جواب نامه رسيد كه پنج نـفـر
را وصـى كـرده اسـت خـليفه و محمّد بن سليمان والى مدينه و دو پسر خود عبداللّه و
مـوسـى و حـمـيـده مـادر موسى را. چون نامه را منصور خواند گفت : اينها را نمى توان
كشت !(112)
عـلامـه مـجـلسـى رحمه اللّه فرموده كه حضرت به علم امامت مى دانست كه منصور چنين
اراده خـواهـد كـرد آن جـمـاعـت را حـسـب ظـاهـر در وصـيـت شـريـك كـرده بـود، اول
نـامه او را نوشته بود و در باطن امام موسى عليه السلام مخصوص بود به وصيت ، و از
اين وصيت نيز اهل علم مى دانستند كه وصايت و امامت مخصوص آن حضرت است چنانچه از
روايت ابوحمزه كه گذشت معلوم گشت .(113)
فصل هفتم : در ذكر اولاد و احفاد امام جعفر صادق عليه السلام
شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده حـضـرت صـادق عـليـه السـلام را ده تـن اولاد
بـود: اسـمـاعـيـل و عبداللّه و امّ فروه ـ مادر اين سه نفر فاطمه دختر حسين بن على
بن الحسين بن عـلى بـن ابـى طـالب عليهم السلام بوده ـ و ديگر موسى عليه السلام و
اسحاق و محمّد ـ كه مادر ايشان امّ ولده بوده ـ و عباس و على و اسماء و فاطمه ـ كه
هر يك از ام ولدى بوده اند ـ و اسماعيل از همه برادران بزرگتر بوده و حضرت صادق
عليه السلام او را بسيار دوسـت مـى داشت و شفقت و مهربانى بر او بسيار مى نمود. و
گروهى از شيعه را گمان آن بود كه اسماعيل قائم به امر خلافت و امامت خواهد بود بعد
از حضرت صادق عليه السلام بـه سبب آنكه بزرگتر اولاد آن جناب بود و محبت و اكرام
پدر بر او بيشتر بود، لكن در حـيـات حـضـرت صادق عليه السلام در قريه عريض از دنيا
رفت و مردمان جنازه او را به سـر دوش تا مدينه آوردند و در بقيع مدفون گشت . و
روايت شده كه حضرت صادق عليه السـلام بـر مـرگ اسـمـاعـيل جزع شديدى نمود و حزن و
اندوهش بر او عظيم گشت و بدون كفش و ردا مقدم سرير او مى رفت و چند دفعه امر فرمود
سرير او را بر زمين نهاد و نزديك جـنـازه مـى آمـد و صـورت او را باز مى كرد و بر
او نظر مى نمود و مراد آن حضرت از اين كـار آن بود تا امر وفات اسماعيل بر همه مردم
مكشوف شود و دفع شبهه شود از كسانى كه معتقد به حيات اسماعيل و خلافت او بعد از پدر
مى باشند.(114)
مـؤ لف گـويـد: كـه احاديث به اين مضمون بسيار است و شيخ صدوق روايت كرده است كه
حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـه سـعـيـد بـن عـبـداللّه اعـرج فـرمـود كـه چـون
اسـمـاعيل وفات يافت گفتم جامه اى را كه روى او كشيده بودند بردارند، چون صورت او
را مكشوف كردند جبهه و زنخ و گلوى او را بوسيدم پس گفتم او را بپوشانند، باز گفتم
كه جامه را از روى او برداشتند ديگرباره جبين و زنخ و گلوى او را بوسه دادم پس گفتم
او را بـپـوشانيدند و غسل دادند چون از كار غسل او فارغ شدند نزديك او رفتم ديدم كه
او را در كـفـن پيچيده اند گفتم صورت او را از كفن بيرون كردند باز جبين و زنخ و
گلوى او را بـوسـيـدم و او را تـعـويذ كردم پس گفتم او را در كفن كنند. راوى گفت
پرسيدم به چه چيز او را تعويذ كرديد؟ فرمود: به قرآن .(115)
و روايـت شـده كـه بـه حـاشـيـه كـفـنـش نـوشـت :
(
اِسـْمـاعـيل يَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ.
) و خواند يكى از شيعيان خود را و درهمى چند به او داد و امـر
كـرد كـه حـج كـنـد بـا آن از جـانـب پـسـرش اسـمـاعـيـل و فـرمـود كـه هـرگـاه تـو
حـج بـگـزارى از جـانـب او نـه سـهـم ثـواب مال تو است و يك سهم مال اسماعيل .
سـيـد ضـامـن بـن شـدقـم در
( تـحـفـة الا زهـار
) گـفـتـه كـه وفـات كـرد اسـمـاعـيـل در سـنـه صـد و چـهـل و
دو؛ و در سـنـه پـانـصـد و چـهـل و شـش حـسين بن ابى الهيجاء وزير عبيدلى به مدينه
رسيد پس بنا كرد بر مشهدش قـبـّه اى .(116)
و ذكـر كـرده ابـن شـيـبـه كـه ايـن محل خانه زيد شهيد پسر امام زين العابدين عليه
السلام بوده .
و بالجمله ؛ شيخ مفيد فرموده : چون اسماعيل از دنيا رفت كسانى را كه اعتقاد بر
خلافت او بود بعد از پدر از اين اعتقاد منصرف شدند مگر نادرى از مردمان اباعد كه از
خواص روات نـبـودنـد بـه هـمـان اعـتـقـاد مـانـدنـد و قـائل بـه حـيـات اسماعيل
گشتند و چون حضرت امام صادق عليه السلام از دنيا رحلت فرمود جمله اى از مردم قـائل
بـه امـامـت حـضـرت موسى بن جعفر عليه السلام شدند و مابقى هم دو فرقه شدند فـرقـه
اى گـفـتـنـد اسـمـاعـيـل امـام بـوده و امـامـت بـعـد از او مـنـتـقـل بـه
مـحـمـّد بـن اسـمـاعـيـل شـده اسـت . و فـرقـه ديـگـر گـفـتـنـد كـه اسـمـاعـيـل
زنـده اسـت و ايـشـان مـردمـانـى قليل هستند كه گمانشان اين است كه امامت بعد از
اسماعيل در اولاد و احفاد او است تا آخر زمان .(117)
مـؤ لف گـويـد: سـلاطـيـن فـاطـمـيـه كـه در ديـار مـغـرب سـلطـنـت داشـتـنـد از
اولاد اسـمـاعـيـل انـد. اول ايـشـان عـبـيـداللّه بـن مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن
احـمـد بـن مـحـمـّد بـن اسـمـاعـيـل بـن الامـام جـعـفـر الصـادق عـليـه السـلام
مـلقـب بـه المـهـدى بـاللّه ، اول كـسـى اسـت كـه از آل اسـمـاعـيل در ديار مغرب و
مصر خليفه شدند در زمان دولت بنى عـبـاس و مـدت دويـسـت و هـفـتـاد و چـهـار سـال
پـادشـاهـى كـردنـد و اول سـلطـنـت ايـشـان در زمـان مـعـتـمـد و مـعـتـضـد بـوده
كـه اوايل غيبت صغرى باشد و عدد ايشان چهارده است و ايشان را اسماعيليه و عبيديه مى
گفتند. قاضى نوراللّه گفته كه قرامطه وراى اسماعيليه طايفه ديگرند و عباسيان و
هواخواهان ايشان از كمال بغض و عداوت قرامطه را داخل اسماعيليه ساختند.(118)
فـقير گويد: كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيه خود اشاره به
عبيداللّه مذكور كرده در آنجا كه فرموده :
(
ثُمَّ يَظْهَرُ صاحِبُ القَيْرَوان الْغَضُّ البَضُّ، ذُوالنَّسَبِ المَحْضِ،
المُنْتَجَبُ مِنْ سُلالَةِ ذِى البَداءِ، المُسَجّى بِالرِّداء.
)
(119)
(
قـيـروان )
شهرى است به مغرب و همان جايى است كه عبيداللّه مهدى در حدود آن قـلعـه اى بـنـا
كـرد و آن را بـه (
مهديه )
موسوم ساخته و مراد از
( ذى البداء
)
و (
مسجّى برداء )
اسماعيل بن جعفر عليه السلام است .
(
قالَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ: وَ كانَ عُبَيْدِاللّهِ الْمَهْدِىُّ اَبْيَضُ
مُتْرَفا مُشَرَّبا بِحُمْرَةٍ رَخْصَ الْبـَدَنِ، تـارَّ الاَطـرافِ، و
ذُوالْبـَداءِ اِسـْمـاعـيـلُ بـْنُ جـَعـْفـَرِ بـْنِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام وَ
هُوَ الْمـُسـَجـّى بـِالرِّداء؛ لاَنَّ اَبـاهُ اَبـاعـَبْدِاللّهِ جَعْفَرَا عليه
السلام سَجّاهُ بِرِدائِهِ لَمّا ماتَ وَ اَدْخَلَ اِلَيْهِ وُجُوهَ الشّيعَةِ
يُشاهِدُونَهُ لِيَعْلَمُوا مَوْتَهُ وَ تَزوُلَ عَنْهُمْ الشُبّْهةُ فى اَمْرِهِ
اِنتهى . )
(120)
و امـا عـبداللّه بن جعفر پس او بعد از اسماعيل بزرگتر بود از ساير برادران خويش و
او را نزد پدر چندان مكانت و منزلتى نبود و در اعتقاد متهم بر مخالفت با پدر بوده و
گفته شـده كـه بـا
( حـشـويـّه
) خـلطـه و آمـيـزش داشـت و ميل به مذهب مرجئه داشت و بعد از فوت
پدر ادعاى امامت نمود و حجتش بر امامت كبر سن بود. بـه ايـن سبب جماعتى از اصحاب
حضرت صادق عليه السلام او را متابعت كردند و چون او را امتحان كردند دست از او
كشيدند و به امامت برادرش موسى عليه السلام رجوع كردند از بسيارى براهين و دلالات
باهرات كه از حضرت مشاهده كردند، بلى قليلى از مردم به همان اعـتـقـاد مـانـدنـد و
امامت عبداللّه را اختيار كردند و ايشان را
( فطحيّه
) گويند، و اين لقـب از آن يـافـتـنـد كـه بـه امـامـت
عـبـداللّه قـائل شـدنـد؛ چـه آنـكـه عـبـداللّه اَفـْطـَحـُ الرِّجـْل بـود، يعنى
فيل پا، و بعضى گفته اند كه ايشان را فطحيّه گفتند به سبب آنكه داعى ايشان بر امامت
عبداللّه مردى بوده كه او را عبداللّه بن فطيح مى گفتند.(121)
قـطب راوندى روايت كرده از مفضل بن عمر كه چون حضرت صادق عليه السلام وفات كرد
عبداللّه افطح پسر آن حضرت ادعاى امامت كرد. حضرت امام موسى عليه السلام امر فرمود
هـيـزم بـسـيـارى آوردنـد و در وسـط خـانـه ريـختند، آنگاه فرستاد به نزد عبداللّه
و او را بطلبيد. عبداللّه به منزل آن حضرت آمد و در آن وقت در خدمت حضرت جماعتى از
وجوه اماميه بـودنـد هـمـيـن كـه عـبداللّه نشست ، حضرت امر فرمود كه آتش در آن
هيزمها افكندند هيزمها شـروع كـرد به سوختن و مردم نمى دانستند سبب آن را تا آنكه
هيزمها تمامى آتش شد. پس بـرخـاسـت موسى بن جعفر عليه السلام با جامه هاى خود در
ميان آتش نشست و رو كرد به مـردم حـديـث گـفـتن تا يك ساعت ، سپس برخاست و جامه خود
را تكانيد و آمد به مجلس خود! آنـگاه فرمود به برادرش عبداللّه : اگر چنانچه تو
امام مى باشى بعد از پدرت بنشين در مـيـان آتـش ! آن جـمـاعت گفتند: ديديم عبداللّه
رنگش تغيير كرد و برخاست در حالى كه ردايـش بـر زمـيـن كـشـيـده مـى شـد و از خـانه
حضرت بيرون رفت . و عبداللّه بعد از پدر بزرگوارش مدت هفتاد روز زنده بود و وفات
كرد.(122)
و روايـت شـده كـه امـام جـعـفـر صادق عليه السلام به امام موسى عليه السلام فرمود:
اى پسر جان ! به درستى كه برادر تو مى نشيند به جاى من و ادعا مى كند امامت را بعد
از من ، مـنـازعـه مـكـن بـا او بـه كـلمـه اى ؛ زيـرا كـه او اول كـسـى اسـت از
اهل بيت من كه به من ملحق مى شود.(123)
مؤ لف گويد: كه سيد ضامن بن شدقم مدنى در
( تحفة الا زهار
) گفته كه عبداللّه پـسـر امـام جـعـفر صادق عليه السلام وفات
كرد در بلده بسطام و قبرش معروف است در آنجا مقابل قبر على بن عيسى بن آدم بسطامى
.(124)
فقير گويد: آنچه براى مـن نـقـل شـده آن اسـت كـه قـبـرى كـه در بـسـطـام اسـت
مـقـابـل قـبر ابويزيد بسطامى ، قبر محمّد پسر عبداللّه مذكور است نه قبر پدرش
واللّه العالم .
و اسحاق بن جعفر مردى بود از اهل فضل و صلاح و روع و اجتهاد. و روايت كرده اند مردم
از او حـديـث و آثـار، و ابـن كـاسـب هـرگـاه از او حـديـثـى نـقـل مى كرد، مى گفت
: حديث كرد مرا ثقه رضى اسحاق بن جعفر عليه السلام ، و اسحاق قـائل بـود بـه امـامت
برادرش موسى بن جعفر عليه السلام . و روايت كرده از پدرش نصّ بر امامت برادرش حضرت
موسى بن جعفر را، و صاحب
( عمدة الطالب
) گفته كه او اشـبـه مـردم بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و
آله و سلم و مادر او مادر امام موسى عليه السـلام بـود، و اسـحـاق محدّثى جليل بود
و طايفه اى از شيعه ادعا كردند در او امامت را و اعقاب او را از محمّد و حسين و حسن
است .(125)
مـؤ لف گـويـد: بـه اسـحـاق بـن جـعـفـر منتهى مى شود نسب بنى زهره كه خانواده
جليلى بـودنـد در حـلب و از جـمـله ايـشـان اسـت ابـوالمـكـارم حـمـزة بـن على بن
زهرء حلبى عالم فـاضـل جـليـل صـاحـب تـصـنـيـفـات كثيره در كلام و امامت و فقه و
نحو كه از جمله (
غنية النّزوع الى علمى الاصول و الفروع
) است و او و پدر و جدش و برادرش عبداللّه بن عـلى و بـرادرزاده
اش مـحـمّد بن عبداللّه از اكابر فقهاء اماميه اند. و بنوزهره كه آية اللّه عـلامـه
حـلّى اجـازه كـبـيـره مـعـروفـه را بـراى ايـشـان نـوشـتـه ، سـيـد جـليـل حـسـيـب
صـاحـب نـفـس قـدسـيـه و ريـاسـت انـسـيـه ، افضل اهل عصر خود علاء الدّين ابوالحسن
على بن ابراهيم بن محمّد بن ابى على الحسين بن ابى المحاسن زهره و فرزند معظمش شرف
الدّين ابوعبداللّه حسين بن على و برادرش سيد مـعـظم ممجد بدر الدّين ابوعبداللّه
محمّد بن ابراهيم و دو پسرش ابوطالب احمد بن محمّد و عـزالدّيـن حـسـن بـن مـحـمـّد
مـى بـاشـنـد كـه عـلامـه ايـشـان را تجليل تمام نموده و تمامى را اجازه داده و
صورت آن اجازه در مجلد آخر بحار مذكور است ، و سـعـيـد شـريـف تـاج الدّيـن بن
محمّد بن حمزة بن زهره در كتاب
( غاية الا ختصار فى اخبار البيوتات العلوية المحفوظة من الغبار
) در ذكر بيت اسحاقيين گفته : حمد خدا را كـه مـا را از بـيـت
زهـره قـرار داد كه نقباء حلب مى باشند. جد ايشان زهرة بن ابى المواهب عـلى نـقـيـب
حـلب ابـن مـحـمّد نقيب حلب ابن ابى سالم محمّد مرتضى مدنى است كه از مدينه
مـنـتـقـل شده به حلب ابن احمد مدنى كه مقيم به حرّان بوده ابن امير شمس الدّين
محمّد مدنى ابـن الا مـير الموقر الحسين بن اسحاق المؤ تمن ابن الا مام جعفر صادق
عليه السلام است و گفته كه بيت زهره در حلب و در ديار حلب اشهرند از هر مشهورى ، و
از ايشان است شريف ابـوالمـكـارم حـمـزة بـن عـلى بـن زهـره سـيـد جـليـل كـبـيـر
القـدر عـظـيـم الشـاءن عـالم كـامـل فـاضل مدرس مصنف مجتهد كه عين اعيان سادات و
نقباء حلب ، صاحب تصنيفات حسنه و اقـوال مـشـهوره است و از براى او كتبى است ، قدّس
اللّه روحه و نوّر ضريحه ، قبرش در حلب پايين جبل جوشن نزد مشهد سقط حسين عليه
السلام است و قبرش معروف است و نوشته شـده بـر آن اسـم و نـسـب او تـا امـام صـادق
عـليـه السـلام و تـاريـخ موت او نيز، انتهى .(126)
مـؤ لف گـويـد: كـه تاريخ موت او سنه پانصد و هشتاد و پنج است و تاريخ ولادتش ماه
رمـضـان سـنـه پـانـصـد و يـازده ، و قـصـه مـشـهـد سـقـط در جبل جوشن گذشت در
مجلّد اول در سير اهل بيت امام حسين عليه السلام از كوفه به شام .
بـدان كـه زوجـه اسـحاق بن جعفر، عليا مخدّره نفيسه بنت حسن بن زيد بن حسن بن على
بن ابى طالب عليهم السلام است كه به جلالت شاءن معروف است ، در سنه دويست و هشت در
مـصـر وفات كرد و در آنجا به خاك رفت ، و مصريين را اعتقاد تمامى است به او و معروف
اسـت كـه دعـا در نـزد قـبر او مستجاب مى شود و شافعى از او اخذ حديث كرده .(127)
سـيد مؤ من شبلنجى در
( نورالا بصار
) و شيخ محمّد صبّان در
( اسعاف الراغبين
)
نـقـل كـرده انـد كـه سـيـده نـفـيـسـه مـتـولد شـد بـه مـكـه در سـنـه صـد و چـهـل
و پـنـج و نـشو و نما كرد در مدينه به عبادت و زهد. روزها روزه مى داشت و شبها به
عـبـادت قـيام مى نمود و صاحب مال بود و احسان مى كرد به زمين گيران و مريضان و
عموم مردم و سى مرتبه به حج مشرف شد كه اكثرش پياده بود.(128)
از زيـنـت دخـتـر يـحـيـى بـرادر نـفـيـسـه نـقـل شـده كـه مـن خـدمـت كـردم عـمـه
ام نـفـيـسـه را چـهـل سـال پـس نـديـدم او را كـه شـب بـخـوابـد و روزهـا افطار
بنمايد، و پيوسته قائم اللّيـل و صـائم النـّهـار بـود، گفتم به وى كه با خودت
مدارا نمى كنى ؟ گفت : چگونه رفـق و مـدارا كـنـم بـا نـفـسـم و حـال آنـكـه در
جلو، عقبات دارم كه قطع آنها نمى كنند مگر فـائزون ، و جـنـاب نـفيسه از شوهرش
اسحاق دو فرزند آورد: قاسم و ام كلثوم و از آنها عـقـبـى نـشـد. وقـتـى بـا شـوهـرش
بـه زيـارت حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل عـليـه السـلام مـشـرف شـد و در مـراجـعـت ،
بـه مـصـر تـشـريـف آورد و در خـانـه اى منزل فرمود، و اهل مصر را در حق آن مخدره
عقيدت زياد شد و از او خواهش توقف نمودند و به قـصـد زيـارت او مـشـرف مـى شدند و
از او بركات مى ديدند و در مصر تا در آنجا وفات كرد.(129)
و نـقـل كـرده كـه آن مـخـدره قـبـرى براى خود به دست خود كنده بود و پيوسته در آن
قبر داخـل مـى شده و نماز مى خوانده و قرآن تلاوت مى كرده تا آنكه شش هزار ختم قرآن
در آن قبر نموده ! و در ماه رمضان سنه دويست و هشت وفات كرد و در وقت احتضار روزه
بود او را امـر بـه افـطـار نـمـودنـد، فـرمـود: واعـجـبـا! سـى سال است تا به حال
كه از خداوند تعالى مسئلت مى كنم كه با حالت روزه از دنيا بروم و حال كه روزه هستم
افطار كنم ! پس شروع كرد به خواندن سوره انعام و چون رسيد به آيـه مـبـاركـه
( لَهـُمْ دارُالسَّلامِ عـِنْدَ رَبِّهِم
) .(130)
وفات كرد، و چون وفات كرد مردم اجتماع كردند از قرى و بلدان و روشن كردند شمع هاى
بسيار در آن شب و شـنـيـده مـى شـد گـريـه از هـر خـانـه كـه در مـصـر بـود و بـزرگ
شـد غصه و حزن بر اهـل مـصـر و نـمـاز گـذاشـتـنـد بـر آن مـخـدره بـه جـمـعـيـتـى
كـه مثل آن ديده نشده بود به طورى كه پر كرد فلوات و قيعان را پس دفن شد در همان
قبرى كه حفر كرده بود به دست خود در خانه خودش به درب السّباع در مراغه .
و نقل كرده كه بعد از وفات او شوهرش اسحاق مؤ تمن خواست كنته او را به مدينه معظمه
نقل كند و در بقيع دفن نمايد اهل مصر مستدعى شدند كه آن مخدره را در مصر بگذارد
براى تـبـرك و تـيـمن و مالى بسيارى هم بذل كردند. اسحاق راضى نشد تا آنكه در خواب
ديد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را كـه فـرمـود: مـعـاوضـه مـكـن
بـا اهل مصر در باب نفيسه ! همانا رحمت نازل مى شود برايشان به بركت او و كراماتى
از آن مخدره نقل كرده بلكه كتابى در مآثر او نوشته شده موسم به
( مآثرالنّفيسة
) .
و مـحـمـّد بـن جـعـفـر را
( ديـبـاجـه
) مـى گـفـتـنـد بـه جـهـت حـسـن و جـمـال و بـهـاء و كـمـال او؛
و مـردى سـخـى و شـجـاع بود و با راءى زيديه در خروج به شمشير موافقت داشت ، و در
ايام ماءمون سنه صد و نود و نه در مدينه خروج كرد و مردم را به بيعت خود خواند، اهل
مدينه با او بيعت به امارت مؤ منين كردند و او مردى قوى القلب و عـابـد بـود و
پـيـوسـتـه يـك روز روزه مـى داشـت و يـك روز افـطار مى نمود، و هرگاه از مـنـزل
بـيرون مى شد بر نمى گشت مگر آنكه جامه خود را كنده بود و برهنه اى را با آن
پـوشـانـيده بود و در هر روزى گوسفندى براى ميهمانان خود مى كشت . پس به جانب مكه
رفـت و بـا جـمـاعـتـى از طـالبـيين كه از جمله ايشان بودند حسين بن حسن افطس و
محمّد بن سـليـمـان بـن داود بن حسن مثنّى و محمّد بن حسن معروف به
( سليق
) و على بن حسين بـن عـيسى بن زيد و على بن حسين بن زيد و على بن
جعفر بن محمّد با هارون بن مسيّب جنگ عـظـيـمـى نـمـودند و بسيار كس از لشكر هارون
كشته گشت . آنگاه دست از جنگ برداشتند و هارون بن مسيّب حضرت على بن موسى الرضا
عليه السلام را به رسالت به نزد محمّد بـن جـعـفـر فـرستاد و او را به طريق سلم و
صلح طلبيد، محمّد بن جعفر از صلح ابا كرد آمـاده حـرب شـد، ايـن وقـت هـارون
لشـكـرى فرستاد تا محمّد را با طلبيين در آن كوهى كه مـنـزل داشـتـنـد مـحـاصـره
كـردنـد و تـا سـه روز مـدت مـحـاصـره طـول كـشـيـد و آب و طـعام ايشان تمام گشت ،
اصحاب محمّد بن جعفر دست از او برداشتند و مـتـفـرق شدند، لاجرم محمّد ردا و نعلين
پوشيده به خيمه هارون بن مسيب رفت و از او براى اصحاب خود امان خواست هارون او را
امان داد. و به روايت ديگر به جاى هارون ،
( عيسى جلودى
) ذكر شده .
بـالجـمـله ؛ طـالبـيـيـن را در قـيد كردند و در محملهاى بدون وطاء نشانيدند و به
خراسان فـرسـتـادند و چون به خراسان ورود كردند ماءمون ، محمّد بن جعفر را اكرام
كرده و جايزه داد و بـا مـاءمـون بـود تا هنگامى كه در خراسان وفات يافت . ماءمون
به تشييع جنازه او بـيرون شد و جنازه او را حمل داده تا به نزديك قبر رسانيد و بر
او نماز خواند و در لحد خوابانيد پس از قبر بيرون آمد و تاءمل كرد تا او را دفن
نمودند؛ بعضى گفتند: اى امير! شـمـا امـروز در تـعـب افـتـاديـد خـوب اسـت سـوار
شـويـد و بـه مـنـزل تـشـريـف بـريـد، گـفـت : ايـن رحـم مـن اسـت كـه الحـال
دويـسـت سـال است كه قطع شده است پس قرضهاى محمّد را كه قريب به سى هزار دينار بود
ادا كرد.(131)
و از (
تـاريـخ قـم )
نقل است كه محمّد ديباج در جرجان وفات يافت در وقتى كه مـاءمـون به عراق متوجه شده
بود در سنه دويست و سه و ماءمون بر او نماز گزارد و به جرجان او را دفن كرد و
عبيداللّه بن حسن بن عبداللّه بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام و ديگر علويه
، ماءمون را بدين سبب شكر كردند. و به من رسيده است كه الصاحب الجـليل كافى الكفاه
ابوالقاسم اسماعيل بن عباد بر سر تربت او عمارتى كرده است در سنه سيصد و هفتاد و
چهار ـ اربع و سبعين و ثلثمائة ـ انتهى .
شـيـخ صـدوق روايت كرده از حضرت عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى از جدش على بن حسن بن
زيد بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام كه گفت : حديث كرد عبداللّه بن محمّد
بـن جـعفر از پدرش از جدش امام جعفر صادق عليه السلام كه امام محمدباقر عليه السلام
جـمـع كرد اولاد خود را و در ميان ايشان بود عموى ايشان زيد بن على عليه السلام ،
آنگاه بـيـرون آورد بـراى ايـشـان كـتـابـى بـه خـط امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه
السـلام و امـلاء رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم ، كه نوشته بود در آن
حديث لوح آسمانى (
هـذا كـِتـابٌ مـِنَ اللّهِ العـَزيـزِ العَليمِ
) تا آخر، كه در آن تصريح شده به اوصياء پـيـغمبر صلى اللّه عليه
و آله و سلم ، و در آخر روايت است كه حضرت عبدالعظيم فرمود: عـجـب و تـمام از محمّد
بن جعفر و خروج او است با آنكه شنيده حديث لوح از پدرش و خودش حكايت كرده آن را.
و بـدان كـه از اعـقـاب مـحـمـّد بـن جـعـفـر اسـت ، سـيـد شـريـف اسماعيل بن حسين
بن محمّد بن حسين بن احمد بن محمّد بن عزيز بن الحسين بن محمّد الا طروش بن على بن
الحسين بن على بن محمّد ديباج ابن الا مام جعفر صادق عليه السلام ، ابوطالب مـروزى
عـلوى نـسـّابـه اول كسى كه از اجداد او منتقل شده از مور به قم ، احمد بن محمّد بن
عزيز است و از براى او است از مصنفات
( حظيرة القدس
) حدود شصت مجلّد و غير آن از مصنفات ديگر كه همگى در انساب بوده
، ياقوت حموى در سنه ششصد و چهارده در مرو او را مـلاقـات كـرده ، و از
( مـعـجـم الا دبـاء
)
نـقـل شـده كـه تـرجـمـه او را مـفـضـل در آن ايـراد كـرده و عـبـاس بـن جـعـفـر
مـردى جليل و فاضل نبيل بوده .
ذكـر عـلى بـن جـعـفـر و ابوالحسن و احمد بن قاسم كه يكى از احفاد او است و در قم
مدفون است
بدان كه على بن جعفر عليه السلام سيدى جليل القدر، عظيم الشاءن ، شديد الورع عالم
كـبـيـر، راوى حـديـث ، كـثـيـر الفـضـل بـوده و تـا حـضـرت جـواد عـليه السلام
بلكه به قول صاحب (
عمدة الطالب )
تا حضرت هادى عليه السلام را درك كرده و در ايام آن حـضـرت وفـات كـرده و پـيـوسـت
ملازمت برادرش حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را اخـتـيـار كـرده بـود و از آن
جـنـاب مـعـالم ديـن اخـذ مـى نـمـود و از بـركـات او اسـت
(
مـسـائل عـلى بـن جعفر
) كه در دست است و علامه مجلسى رحمه اللّه آن را در مجلد چهارم
(
بحار )
[چاپ قديم ] نقل فرموده .(132)
و بـالجـمـله ؛ جلالت شاءن آن بزرگوار زياده از آن است كه در اينجا ذكر شود و تمامى
علماى رجال او را ستايش بليغ نموده اند.
و شيخ كشّى روايت كرده كه وقتى طبيب خواست حضرت امام محمّد جواد عليه السلام را فصد
كند چون نيشتر را نزديك حضرت آورد كه رگ را قطع كند على بن جعفر نزديك آمد و گفت :
اى آقـاى مـن ! ابـتـدا مـرا فـصـد كـنـد چون حدّت نيشتر در من اثر كند و جناب شما
را متاءلم نـگـرداند و چون آن حضرت برخاست برود على بن جعفر برخاست و كفشهاى آن
حضرت را جفت كرد و در پيش پاى آن حضرت نهاد و حال آنكه على بن جعفر در آن وقت
پيرمرد محترمى بوده و حضرت جواد عليه السلام تازه جوان بوده !(133)
و شـيـخ كـليـنـى روايـت كـرده از مـحـمـّد بـن حـسـن عـمـّار كـه مـن ده سال در
مدينه خدمت على بن جعفر بودم و از او اخذ مى كردم احاديثى كه از برادرش حضرت
ابوالحسن عليه السلام شنيده بود و مى نوشتم آنها را، وقتى در خدمت او بودم كه حضرت
جـواد عـليـه السـلام داخـل مـسـجد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم شد. على
بن جـعـفر چون نظرش بر آن حضرت افتاد بى اختيار از جاى برخاست و بى كفش و رداء خدمت
آن حـضـرت دويـد و دسـت او را بـوسـيـد و او را تـعـظيم و تكريم كرد، حضرت جواد
عليه السـلام فـرمـود: اى عـمـو! بـنـشـيـن خـدا تـو را رحمت كند، عرض كرد: اى
سيد و آقاى من ! چـگـونـه بـنـشـيـنـم و حـال آنـكه تو ايستاده اى ، پس چون على بن
جعفر از خدمت آن حضرت مـرخـص شـد و آمـد در مجلس خود نشست اصحابش او را سرزنش كردند
و گفتند تو اين نحو با او رفتار مى كنى و حال آنكه عموى پدر او مى باشى ؟! فرمود:
سكوت كنيد! پس دست برد و محاسن خود را گرفت و گفت : هرگاه حق تعالى مرا با اين ريش
اهليت نداد از براى امـامـت و ايـن جـوان را اهـليـت داد و امـامـت را بـه او
تـفـويـض نـمـود آيـا مـن انـكـار كـنـم فـضـل او را، پـناه مى برم به خدا از آنچه
شما مى گوييد كه احترام او را ندارم بلكه من بنده او مى باشم !
مـؤ لف گـويـد: كـه از مـلاحـظـه ايـن دو حـديث معلوم مى شود كه اين بزرگوار چه
اندازه مـعـرفـت بـه امـام زمان خود داشته و كَفاهُ ذلِكَ فَضْلا وَ شَرَفا. قبر
اين بزرگوار مشتبه اسـت ، آيـا در قـم اسـت يـا در عـريـض كـه يـك فـرسـخـى
مـديـنـه اسـت كـه ملك آن جناب و محل سكناى او و ذرّيه اش بوده ، اختلاف است ؛ و ما
در (
هدية الزّائرين )
آنچه متعلق به اين مقام است ذكر كرديم به آنجا رجوع شود.(134)
صـاحـب (
روضـة الشـهـداء )
گـفته : اما على عريضى كنيتش ابوالحسن است عالم بـزرگ بـوده ، در كـودكـى از پـدر
بازمانده و از برادر خود امام موسى عليه السلام علم آمـوخـتـه و نـسـبـت او بـه
عـريـض اسـت و آن دهـى اسـت بـه چـهـل مـيل از مدينه دور و اولاد او بسيارند و
ايشان را (
عريضّيون )
گويند، و او را عـقـب از چـهـار پـسر است : محمّد و احمد شعرانى و حسن و جعفر. اما
جعفر اصغر عقب او از على پـسـر او اسـت و حـال ايـن عـقـب پـوشـيـده اسـت ،
انـتـهـى .(135)
و احتمال مى رود قبرى كه در قم است قبر همين على باشد.
و امـا قـول او كـه عـلى را عـقـب از چـهـار پـسـر اسـت خـلاف آن چـيـزى اسـت كـه
نـقـل شـده ؛ زيـرا عـالم فـاضل جليل سيد مجدالدّين عريضى ـ استاد شيخ ابوالقاسم
محقق حلّى ـ نسبش به عيسى بن على بن جعفر الصادق عليه السلام منتهى مى شود، بدين
طريق السـيـد مـجـدالدّيـن عـلى بن حسن بن ابراهيم بن على بن جعفر بن محمّد بن على
بن حسن بن عـيـسـى بن محمّد بن على العريضى صاحب المسائل عن اخيه الكاظم عليه
السلام ابن الا مام جـعـفـر صـادق عـليـه السـلام ، و حسن بن على بن جعفر حميرى است
و بر او اعتماد كرده در طريق خود به مسائل على بن جعفر روايت مى كند از جدش على بن
جعفر.