منتهى الامال
قسمت دوّم : باب چـهـاردهـم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۴ -


درهم شكستن توطئه معتضد عباسى

چـهـارم ـ شيخ طوسى از رشيق روايت كرده است كه ( معتضد خليفه ) فرستاد مرا با دو نفر ديگر طلب نمود و امر كرد كه هر يك دو اسب با خود برداريم يكى را سوار شويم و ديـگـرى را بـه جـنـبـيـت بـكـشـيـم يـعـنـى يـدك كـنـيـم و سـبـكـبـار بـه تعجيل برويم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را به ما نشان داد و گـفـت بـه در خـانـه مـى رسـيـد كـه غـلام سـيـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـس داخـل خـانـه شـويـد و هركه در آن خانه بابيد سرش را براى من بياوريد. چون به خانه حضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهى نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و مى بافت پرسيديم كه كى در اين خانه هست ؟ گفت صاحبش و هيچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از مـا پـروا نـكـرد، چـون داخـل خـانـه شـديـم خـانـه بـسـيـار پـاكـيـزه اى ديـديـم و در مـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده كـرديـم كـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـديـده بـوديـم كـه گـويـا الحـال از دسـت كـارگـر در آمـده است و در خانه هيچ كس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بـزرگـى بـه نـظـر آمـد كه گويا درياى آبى در ميان آن حجره ايستاده و در منتهاى حجره حصيرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصير مردى ايستاده است نيكوترين مردم بـه حسب هيئت و مشغول نماز است و هيچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حـجـره گذاشت كه داخل شود در ميان آن غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست دراز كردم و او را بيرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفيق ديگر اراده كـرد كـه داخـل شـد و حـال او بـديـن مـنـوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم كـه نـزد كـى مـى آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه مى نمايم به سوى خدا از ايـن كـردار، پـس بـه هـيـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد و مـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـيبتى عظيم در دل به هم رسيد و برگشتيم و ( معتضد ) انـتـظـار مـا را مـى كشيد و به دربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را به نـزد او بـرنـد، پـس در مـيـان شـب رسـيـديـم و داخـل شـديـم و تـمـام قـصـه را نقل كرديم ، پرسيد كه پيش از من با ديگرى ملاقات كرديد و با كسى حرفى گفتيد؟

گـفـتـيم : نه . پس سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر بشنوم كه يك كلمه از اين واقعه را بـه ديـگـرى نـقـل كـرده ايـد هـر آيـنـه ، هـمـه را گـردن بـزنـم . و مـا ايـن حـكـايـت را نقل نتوانستيم بكنيم مگر بعد از مردن او.(102)

تكذيب ادعاى جعفر كذاب

پنجم ـ محمّد بن يعقوب كلينى روايت كرده است از يكى از لشكريا خليفه عباسى كه گفت مـن هـمراه بودم كه نسيم غلام خليفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را شكست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر عليه السلام از خـانـه بـيرون آمد و تبرزينى در دست داشت و به نسيم گفت : كه چه مى كنى در خانه من ؟ نـسـيـم بـر خـود بلرزيد و گفت : جعفر كذاب مى گفت كه از پدرت فرزندى نمانده است ، اگـر خـانه از تست ما بر مى گرديم پس از خانه بيرون آمديم . على بن قيس راوى حديث گـويـد كـه يـكـى از خـادمـان خـانـه حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتى كه آن شخص نقل كرد، آيا راست است ؟ گفت : كى تو را خبر داد؟ گفتم : يكى از لشكريان خليفه ، گفت : هيچ جيز در عالم مخفى نمى ماند.(103)

فرمايش امام زمان عليه السلام درباره اموال قمى ها

شـشـم ـ شـيـخ ابـن بـابـويـه و ديـگران روايت كرده اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاى حـضـرت امـام حـسن عسكرى عليه السلام بود سعد بن عبداللّه را كه از ثقات اصحاب است بـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت كـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤ ال كـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت كه چون به در دولت سراى آن حضرت رسيديم ، احمد رخـصـت دخـول از براى خود و من طلبيد و داخل شديم ، احمد با خود هميانى داشت كه در ميان عـبـا پـنـهـان كرده بود، و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يكى را يـكى از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسيديم در دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد ( مـشـتـرى ) در كـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو كـاكـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود به شـكـل انـار كـه بـه نـگين هاى زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكى از اكابر بـصـره به هديه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و كـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت كـه طـفل از پى آن مى رفت و خود كتابت مى فرمود، چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرت نـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود كه اينها هدايا و تحفه هاى شيعيان تست بگشا و متصرف شـو، آن طـفـل ـ يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام ـ گفت : اى مولاى من ! آيا جايز است كـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز كـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام ؟! پس حضرت عسكرى عليه السـلام فرمود كه اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است تا حضرت صاحب الا مر عليه السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند، پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت فرمود كه اين از فلان است كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دينار) در اين كيسه است چهل و پنج اشرفى از قيمت ملى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سه دينار است ، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند، بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند؟ فرمود: كه در اين ميان يك اشرفى هست به سـكـه رى كـه بـه تـاريـخ فلان سال زده اند و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصف نـقـشش محو شده است و يك دينار مقراض ‍ شده ناقصى هست كه يك دانگ و نيم است و حرام در ايـن كـيـسـه هـمـيـن دو ديـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ايـن اسـت كـه صـاحـبـش را در فـلان سـال در فـلان مـاه نـزد جـولايـى كـه از هـمسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود و مدتى بر اين گذشت كه دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نـكـرد و تـاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است .

چون كيسه را احمد گشود و دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب الا مر عليه السلام فرمود كه مال فلان است كه در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در اين صره است و ما دست بر اين دراز نمى كنيم ، پرسيد چرا؟ فرمود كه اين اشرفى ها قيمت گندمى است كـه مـيـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرك بـود و حـصـه خـود را زيـاد كـيـل كـرد و گـرفت مال آنها در آن ميان است ، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت كن كه بـه صـاحبانش برسانند كه ما نمى خواهيم و اينها حرام است تا اينكه همه را به اين نحو تـمـيـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت كـه مـسـايـل خـود را بپرسد حضرت عسكرى عليه السلام فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچه مـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـليـه السـلام نـمـود. پـس جـمـيـع مـسـائل مـشـكـله را پرسيد و جوابهى شافى شنيد و بعضى از سؤ الها كه از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود. (حديث طولانى است در ساير كتب ايراد نموده ام .)(104)

شيعه شدن غانم هندى

هـفـتـم ـ شيخ كلينى و ابن بابويه و ديگران رحمه اللّه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از ( غانم هندى ) كه گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر كشمير بوديم از بـلاد هـند و چهل نفر بوديم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسى ها مى نشستيم و همه تـورات و انـجـيـل و زبـور و صـحف ابراهيم را خوانده بوديم و حكم مى كرديم ميان مردم و ايـشـان را دانـا مـى گـردانـيـديـم در ديـن خـود و فـتـوى مـى داديـم ايـشـان را در حلال و حرام ايشان و همه مردم رجوع به ما مى كردند پادشاه و غير او.

روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را مـذكـور سـاخـتيم و گفتيم آن پـيـغـمـبـرى كـه در كـتـابها نام او مذكور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما كه تفحص كنيم احوال او را و از پى آثار او برويم . پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه مـن بـيـرون آيـم و از بـراى ايـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمايم . پس بيرون آمدم و مـال بـسـيـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـرديـدم تـا بـه نـزديـك كـابـل رسـيـدم و جـمـاعـتـى از تـركـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـيـار بـر مـن زدنـد و امـوال مرا گرفتند، حكم كابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در ايـن وقـت داود بن عباس ‍ والى بلخ بود، چون خبر من به او رسيد كه از براى طلب دين حق از هـنـد بـيرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متكلمين كرده ام ، مرا به مجلس خو طلبيد و فقها و علما را جمع كرد كه با من گفتگو كنند، گفتم : من از شهر خـود بـيـرون آمـده ام كه طلب نمايم و تجسس كنم پيغمبرى را كه نام و صفات او را در كتب خـود خـوانده ايم ، گفتند: نام او كيست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، گفتند: آن پـيـغـمـبـر ما است كه تو او را طلب مى نمايى . من شرايع و دين آن حضرت را از ايشان پـرسـيدم ، بيان كردند. به ايشان گفتم : مى دانم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم پيغمبر است اما نمى دانم كه آنچه شما مى گوييد اين است كه من او را طلب مى كنم يا نه ؟ بـگـويـيـد او در كـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤ ال كنم از او علامتها و دلالتها كه نزد من است ، و در كتب خوانده ام اگر آن باشد كه من طلب مـى نـمـايـم ايـمـان بـياورم به او. گفتند: او از دنيا رفته است . گفتم : وصى و خليفه او كـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبكر. گفتم : نامش را بگوييد اين كنيت او است . گفتند: نامش عبداللّه پـسر عثمان است و نسب او را به قريش ذكر كردند. گفتم : نسب پيغمبر خود را بيان كنيد، گـفـتـنـد: گفتم : اين آن پيغمبر نيست كه من طلب او مى نمايم ، آنكه من او را طلب مى نمايم خـليـفـه او بـرادر او اسـت در ديـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدر فـرزنـدان او است و آن پيغمبر را فرزندى نيست بر روى زمين به غير فرزندان اين مردى كـه خـليـفه او است . چون فقهاء ايشان اين سخنان را شنيدند برجستند و گفتند: اى امير! من ديـنـى دارم و به دين خود متمسكم و از دين خود مفارقت نمى كنم من تا دينى قويتر از آن كه دارم بـيابم . من صفات پيغمبر را خوانده ام در كتابهايى كه خدا بر پيغمبرانش فرستاده اسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـيـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى كه در آنجا داشتم از بـراى طـلب او، چون تجسس كردم امر پيغمبر شما را از آنچه شما بيان كرديد موافق نبود به آنچه من در كتب خوانده ام دست از من برداريد.

پس والى بلخ فرستاد حسين بن اسكيب را از اصحاب حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بـود طـلبـيـد و گفت : با اين مرد هندى مباحثه كن . حسين گفت : اصلحك اللّه نزد تو فقها و عـلمـا هستند و ايشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گويم با او مـنـاظـره كـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطرنشان او كن . پس حسين مرا بـه خـلوت بـرد بعد از آنكه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گرديد گفت : آن پيغمبرى كه طلب مى نمايى همان است كه ايشان گفتند اما خليفه او را غلط گفته اند آن پـيـغـمبر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او عـلى عـليـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه عليها السلام دختر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است و پدر حسن و حسين عليهما السلام كه دخترزاده مـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همين است آنكه من مى خواستم و طلب مى كردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امير! يافتم آنچه طلب مى كردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) عليه السلام پس والى ، نـيـكـى و احـسـان بـسـيـار بـه مـن كـرد و بـه حـسـيـن گـفـت : كـه تـفـقـد احوال او بكن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسايلى كه به آن محتاج بودم موافق مذهب شيعه از نماز و روزه و ساير فرايض از او اخذ كردم ، و مـن بـه حـسـيـن گـفتم ما در كتب خود خوانده ايم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم خاتم پيغمبران است و پيغمبرى بعد از او نيست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خليفه او است و پيوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ايشان و تا منقضى شود دنيا پس كيست وصى وصى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسين عـليـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صـاحـب الا مـر عليه السلام و بيان كرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنكه طلب ناحيه مقدسه آن حضرت بنمايم شايد به خدمت او توانم رسيد.

راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و در سـال دويـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفيقى بود از اهل سند كه با و رفيق شده بود در تحقيق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نيامد از بعض اخلاق آن رفـيـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـيـرون آمـدم تـا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس يا وارد قريه عباسيه شدم نماز كردم و متفكر بـودم در آن امـرى كـه در طـلب آن سـعـى مـى كـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : تو فـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند كه در هند داشتم و كسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى ! گـفت : اجابت كن مولاى خود را كه تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غير مـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم ديدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنكه مـجـمـوع آن چـهـل نـفـر كـه رفـيـقـان مـن دارنـد نـام بـرد و احـوال هـر يـك را پـرسـيد و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جميع اين سخنان را بـه كـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـا اهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـيـد مـن ! فـرمـود: بـا ايـشـان مـرو در ايـن سال برگرد و در سال آينده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى كه نزد او گذاشته بود فرمود: اين را خرجى خود كن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هيچ امر مطلع مگردان .

راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردنـد كـه حاجيان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد كه حضرت او را بـراى ايـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ايـن سـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال ديگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هـديـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنكه به رحمت خدا واصل گرديد.(105)

نصب حجرالا سود به دست امام زمان عليه السلام

هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولويه استاد شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده اسـت كـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعيليه ملاحده كعبه را خراب كردند و حجرالا سود را به كـوفـه آورده در مـسـجـد كـوفـه نـصـب كـردنـد و در سـال سـيـصـد و سـى و هـفـت كـه اوايـل غـيـبـت كـبـرى بـود خـواسـتـند كه حجر را به كعبه برگردانند و در جاى خود نصب كنند، من به اميد ملاقات حضرت صاحب الا مر عليه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زيرا كه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حجر را كسى به غـيـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى كـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم كـه سـيـلاب كـعـبـه را خـراب كـرد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج كه كعبه را بر سر عـبـداللّه بـن زيـبر خراب كرد چون خواستند بسازند هركه حجر را گذاشت لرزيد و قرار نگرفت تا آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت .

لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسيدم علت صعبى مرا عارض شد كه بر جـان خـود تـرسيدم و نتوانستم به حج بروم ، نايب خود گردانيدم مردى از شيعه را كه او را ابـن هـشام مى گفتند و عريضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر كردم و در آن عـريـضـه سـؤ ال كـرده بـودم كـه مـدت عـمـر مـن چـنـد سـال خـواهد بود و از اين مرض عافيت خواهم يافت يا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن اسـت كه اين رقعه را بدهى به دست كسى كه حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بـگـيـرى و تـو را از بـراى هـمـيـن كـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت كـه چـون داخل مكه مشرفه شدم مبلغى به خدمه كعبه دادم كه در وقت گذاشتن حجر مرا حمايت كنند كه بتوانم درست ببينم كه كى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع ديدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در ميان گرفتند و حمايت من مى نمودد و مـن نـظـر مـى كـردم هـركـه حـجـر را مـى گـذاشت حركت مى كرد و مى لرزيد و قرار نمى گـرفـت تا آنكه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پيدا شد و حجر را از دسـت ايشان گرفت و به جاى خود نصب كرد و درست ايستاد و حركت نكرد پس خروش از مـردم بـرآمـد و صـدا بـلند كردند و روانه شدند و از مسجد بيرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شكافتم و از جانب راست و چپ دور مى كردم و مى دويدم و مـردم گـمان كردند كه من ديوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم كه مبادا از نظر مـن غايب شود تا اينكه از ميان مردم بيرون رفتم و در نهايت آهستگى و اطمينان مى رفت و من هرچند مى دويدم به او نمى رسيدم و چون به جايى رسيد كه به غير از من و او كسى نبود ايستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش ‍ دادم ، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نيست در اين علت ، و عافيت مى يابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال ديگر خواهد بود. چون اين حالت را مشاهده كردم و كلام معجز نظامش را شنيدم خوف عظيمى بر من مستولى شد به حدى كه حركت نتوانستم كرد، چون اين خـبـر بـه ابـن قـولويـه رسـيـد يـقـيـن او زيـاده شـد و در حـيـات بـود تـا سـال سـيـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندك آزارى هم رسيد وصيت كرد و تهيه كفن و حنوط و ضروريات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در اين امور مى كرد و مردم به او مـى گـفـتند: آزار بسيار ندارى اين قدر تعجيل و اضطراب چرا مى كنى ؟ گفت : مولاى من مـرا وعـده كـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـه مـنـازل رفـيـعـه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَواليهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ) .(106)

سبب تشيع همدانى ها

نـهـم ـ شـيـخ ابـن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس اديب كه گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى يافتم به غير يك محله كه ايشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـيـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـيـع ايـشـان سـؤ ال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشيع ما آن اسـت كـه جـد اعـلاى مـا كـه مـا هـمه به او منسوبيم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـيـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل كـه آمـديـم در بـاديـه ، روزى در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون به خواب رفتم بيدار نشدم تـا آنـكـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـيـدار كـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پيدا نبود، به تـوكـل روانـه شـدم ، انـدك راهـى كـه رفـتـم رسـيـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله كـه هـرگـز چـنـيـن مـكـانـى نـديـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته اند سلام كردم جواب نيكويى گفتند و گفتند بنشين كـه خـدا خـيـر عـظيمى نسبت به تو خواسته است كه تو را به اين موضع آورده است ، پس يـكـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدك زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـيـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبى نديده بودم خادم پيش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذى سر او از سقف آويخته است كه نزديك است سر شمشير مماس سر او شود يعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود كه در تاريكى درخشان باشد، پس سلام كردم و با نـهـايت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من كيستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و منم آنكه در آخرالزمان به اين شـمـشـيـر خـروج خـواهـم كرد و اشاره به آن شمشير نمود و زمين را پر از عدالت و راستى خـواهـم كـرد بـعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـيـن مـاليـدم ، فـرمـود: چـنـيـن مـكـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـديـنـه اى از بلاد جـبل كه آن را همدان مى گويند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـيـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را به اين سعادت كه مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى به من داد مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ايـن شـهر را؟ گفتم : نزديك به شهر ما شهرى است كه او را اسدآباد مى گـويـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ايـن را گـفـت و نـاپـيـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در كـيـسـه چـهـل يـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـويـشـان خـود را جـمـع كـردم و بشارت دادم ايشان را به آن سعادتها كه حق تعالى بـراى مـن مـيـسـر كـرد و مـا هـمـيشه در خير و نعمت بوديم تا از آن اشرفى ها چيزى باقى بود.(107)

ملاقات نماينده مفوضه با امام زمان عليه السلام

دهـم ـ مـسـعـودى و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده اند از ابونعيم محمّد بن احمد انصارى كـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، كـامـل بن ابراهيم مدنى را به سوى ابى محمّد عليه السلام در سرّ من راءى كه مناظره كند بـا آن جـنـاب در اوامـر ايـشـان ، كـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم كـه سـؤ ال مـى كـنـم از آن جـنـاب كـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـكـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـويـم چـون داخل شدم بر سيد خود ابى محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد و نرمى كه در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـايـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى كـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس ديدم پلاس سياه زبرى كه روى پوست بـدن مـبـاركـش بـود پـس فـرمـود: ايـن بـراى خـدا اسـت و ايـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى كه پرده بر آن آويخته بود پس بادى وزيد و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس ديـدم جـوانـى را كـه گـويـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله يـا مثل آن پس به من فرمود: اى كامل بن ابراهيم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم كه گفتم : لبـيـك اى سـيـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده كـردى سـؤ ال كـنـى كـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـكـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ايـن حـال كـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى كـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسيارى ، گروهى كه ايشان را ( حقيه ) مى گويند، گـفـتـم : اى سيد من ! كيستند ايشان ؟ فرمود: قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منين عليه السـلام را ايـن اسـت كـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد كـه فـضـل او چـيـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاكـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال كـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلكـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشيت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهيم و خداى تعالى مى فـرمـايـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ يـَشـآءَ اللّهُ ) (108) آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم كه آن را بالا كنم پس حضرت ابومحمّد عليه السـلام بـه مـن نـظـر كـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى كـامـل بـن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى كـه از آن سـؤ ال كـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم از امام مهدى عـليـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نكردم ، ابونعيم گفت : پس من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زياده و نقصان .(109)

يـازدهـم ـ شـيـخ مـحـدث فـقـيه عمادالدّين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در كتاب ( ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد كه گـفت : طلبيد مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كه در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجيم كه تو خود بروى به ( واسط ) در اين وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات كنى او را آنگاه كه از كشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ايـن غـم شـديـدى پـيـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و حمل مى كند اين چيز اندك را، پس رفتم به واسط و از كـشـيـت در آمـدم پـس اول كـسـى را كـه مـلاقـات كـردم سـؤ ال كـردم از او از حـال حـسن بن قطاة صيدلانى وكيل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان تو كـيـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى كه محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات كـرد و مـن بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن او پس ‍ جامه را گشود ديد كه در آن است آنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافور و در آن كيسه كرايه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .(110)

حكايت طلاى گمشده

دوازدهم ـ و نيز روايت كرده از حسين بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى كه گـفت : در بخارا بودم پس شخصى كه معروف بود به ابن جاشير، ده قطعه طلا داد و امر كـرد مـرا كـه تسليم كنم آنها را در بغداد به شيخ ابى القاسم حسين بن روح قدس سره پس حمل كردم آنها را با خود چون رسيدم به مفازه امويه يكى از آن سبيكه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنكه داخل بغداد شدم و سبيكه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جناب كـنـم پـس ديـدم كه يكى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبيكه اى به وزن آن خريدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شيخ ابى القاسم در بغداد و آن سبيكه ها را نزدش گـذاردم پـس فـرمـود: بـگـيـر اين سبيكه راو آن را كه گم كردى رسيد به ما، او اين است آنگاه بيرون آورد آن سبيكه را كه مفقود شد از من به امويه پس نظر كردم در آن شناختم آن را.(111)

سـيـزدهـم ـ و نـيـز روايـت كـرده انـد از حـسـيـن بـن عـلى مـذكـور كـه گـفـت : زنـى از من سؤ ال كرد كه وكيل مولاى ما كيست ؟ پس بعضى از قميين گفتند به او كه ابوالقاسم بن روح اسـت و او را بـه آن زن دلالت كـردنـد پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم پـس گـفـت : اى شـيخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بينداز. پس انـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمود ابـوالقـاسـم به ملوك خود، كه بيرون بياور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس بـه آن زن ، فـرمـود: ايـن حـقـه اى اسـت كـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلكه تو خبر ده مرا. فرمود: در اين حقه يك جفت دستينه (112) است از طلا و حلقه بزرگى كه در آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغير كه در آن جوهرى است و دو انگشترى يكى فيروزج و ديگرى عقيق ، و امر چنان بود كه فرمود، چيزى را واگذار نكرد.

پـس حـقـه را بـاز كـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن پس ‍ گـفـت : ايـن بعينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف ديـدن ايـن مـعـجـزه بـى خـود شديم . ابى على بغدادى حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث و حـديـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قيامت در آنچه خبر دادم به آن ، به هـمـان نحو است كه ذكر كردم نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خورد به ائمه اثـنـى عشر كه راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه كم نموده ام از آن .(113)

در جستجوى امام زمان عليه السلام

چهاردهم ـ و نيز روايت كرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش كه گفت : چون حضرت ابـومـحـمـّد عـليـه السـلام وفـات كـرد وارد شـد از قـم و بـلاد جـبـل جـمـاعـتـى با اموالى كه مى آوردند حسب رسم و ايشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حـضـرت رسـيدند به سرّ من راءى و سؤ ال كردند از آن جناب به ايشان گفتند كه وفات كـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او كـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤ ال كردند. گفتند: براى سير و تنزه بيرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مـى كـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند اين صـفـت امـام نـيـسـت و بـعـضـى از ايـشـان گـفـتـنـد بـرويـم و ايـن امـوال را بـرگـردانـيـم به صاحبانش ، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى گفت : تـاءمـل كـنـيـد تـا ايـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص كـنـيـم ، گفت چون برگشت داخـل شـدنـد بـر او و سـلام كـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـيـد مـا، مـا از اهـل قـم هـسـتـيـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـيـعـه و غـيـر شـيـعـه و مـا حمل مى كرديم براى سيد خود ابومحمّد عليه السلام اموالى . پس گفت : كجا است آن مالها؟ گـفـتـيـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـايـيـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ايـن امـوال خـبـر ديـگـرى اسـت كـه آن را نـگـفـتـيـم ، گـفـت : آن چـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: ايـن اموال جمع مى شود و از عامه شيعه در او يك دينار و دو دينار و سه دينار هست آنگاه جمع مى كـنـنـد آن را در كيسه و سر آن را مهر مى كنند و ما هر وقت كه مالها را مى آورديم سيد ما مى فـرمـود كه همه مال فلان مقدار است ، از فلان اين مقدار و از فلان اين مقدار و از نزد فلان اين مقدار تا آنكه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود كه نقش مهر چيست . جعفر گفت : دروغ مى گوييد و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد، اين علم غيب است . پس آن قـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـيـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه كردند، پس گفت : اين مـال را بـرداريد به نزد من آريد، گفتند: ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند چونكه آن را ديـده بـوديـم از سـيـد خـود حـسن عليه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف كن وگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـيـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آن مـال هـا بـكـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خليفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ايشان شـكـايـت كـرد پـس چـون در نـزد خـليـفـه حـاضـر شـدنـد خـليـفـه بـه ايـشـان گـفـت : ايـن امـوال را بـدهـيـد بـه جـعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَليفَةَ م ) ا جماعتى مزدوريم و وكيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتى است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگر بـه علامت و دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام ، پس خليفه گفت : چه بـود آن دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام ، قوم گفتند: كه وصف مى كـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنين مى كرد مالها را به او تسليم مى كرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات كرده پس اگر اين مرد صاحب اين امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را كه بـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانيم به صاحبانش كه آن را فـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اينها قومى هستند دروغگو و بر بـرادرم دروغ مـى بـنـدند و اين علم غيب است ، پس خليفه گفت : اين قوم رسولانند ( وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )

next page

fehrest page

back page