ابـوالفـرج گفته كه از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهيد گشت يكى ابوبكربن
عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام و ديگر عون اصغر و او نيز فرزند عبداللّه
بـن جـعـفـر بـرادر عون اكبر است كه در كربلا شهيد گشت و مادر او جمانه دختر مسيب
نجبه اسـت كـه بـه جـهت خونخواهى امام حسين عليه السلام بر ابن زياد خروج كرد و در
( عين ورده
) كشته گشت .(96)
مـسـعـودى فـرمـوده كـه از بنى هاشم غير از اولاد ابوطالب نيز جماعتى كشته گشتند
مانند فـضـل بـن عـبـاس بـن ربـيـعـة بـن الحـارث بـن عـبـدالمـطـلب و حـمـزة بـن
نـوفـل بـن الحـارث و عـبـاس بن عتبة بن ابى لهب و غير ايشان از ساير قريش و انصار
و مـردمـان ديـگـر از مـعـروفـيـن كه عدد مقتولين ايشان چهار هزار به شمار رفته به
غير از كـسـانـى كـه مـعـروف نـبـودنـد. پـس از آن ، مـسـرف بـن عـقـبـه دسـت تـعدى
بر اعراض و امـوال مـردم گـشـاد. امـوال و زنـان اهـل مـديـنـه را تـه سه روز بر
لشكر خويش مباح داشت .(97)
ابـن قـتـيـبـه در
( كـتـاب الامـامـة والسـّيـاسـة
)
نـقـل كـرده كـه در واقـعـة حـرّه اول خـانـه هـايـى كـه غـارت شـد، خـانـه هـاى
بـنـى عـبـدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چيزى از اثاث الدّار و حلى و زيور و
فراش ، حتى كبوتر و مـرغ را گـرفـتـنـد و ذبـح كـردنـد سـپس ريختند به خانه محمد بن
مسلمه ، زنها صيحه كـشـيـدنـد. زيـدبن محمد بن سلمه صداى زنها را كه شنيد به جانب
آن صداها دويد، ديد ده نـفـر از لشـكـر شـام انـد كـه مـشـغـول غـارتـگـرى انـد،
زيـد بـا ده نـفـر از اهـل خـود بـا آنـهـا مـقـاتـله كـرد تـا آن جـمـاعـت را بـه
قـتـل رسانيد و آنچه غارت كرده بودند برگردانيد و آنها را در چاه بى آب ريخته و خاك
بالاى آنها ريخت ، سپس جمعى ديگر از اهل شام آمدند با آنها نيز مقاتله كرد تا آنكه
چهارده نفر از آنها را به قتل رسانيد ليكن صورتش مضورب شمشير چهار نفر گرديد.
ابـوسـعـيـد خـدرى در ايـن واقـعـه مـلازمـت خـانـه را اخـتـيـار كـرد چـنـد نـفـر
از اهـل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شيخ ! تو كيستى ؟ گفت : ابوسعيد خدرى از
اصحاب پـيغمبرم صلى اللّه عليه و آله و سلم گفتند: پيوسته مى شنيديم نام ترا، خوب
كردى و حـظ خـود را گـرفـتـى كـه تـرك قـتال با ما كردى و در خانه ات نشستى اينك
هرچه دارى بـراى مـا بـياور. گفت : به خدا سوگند مالى نزد من نيست كه براى شما آورم
، شاميها در غـضـب شـدنـد ريـش ابـوسـعـيد را كندند و او را بسيار زدند پس آنچه در
خانه داشت غارت كردند حتى سير و يك جفت كبوتر كه در خانه او بود.
پـس ابـن قـتـيـبـه نـقـل كـرده كـه جـمـاعـتـى از اشـراف را بـه
(
قتل صبر )
شربت فنا چشانيدند و گفته كه رسيد عدد كشتگان حرّه از قريش و انصار و مـهـاجـريـن و
وجـوه مـردم به هزار و هفتصد نفر و از ساير مردم به ده هزار سواى زنان و كودكان .
ابـومـعـشـر گـفـتـه : كه داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طايفه انصار كه تازه
طفلى زاييده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالى هست براى من
بياور، گفت : به خدا سوگند! چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . آن مرد
گفت : براى مـن چـيـزى بيرون آر و الا تو را با كودكت مى كشم ، گفت : واى بر تو!
اين كودك فرزند ابـن ابى كبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است
از خدا بترس متعرض ما مشو، رو كرد به طفل خود و گفت : اى كودك من ! واللّه اگر چيزى
مى داشتم فداى تـو مـى دادم و نـمـى گذاشتم كه بر تو صدمه اى وارد آيد. پس آن شامى
بيرحم گرفت پـاى آن كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود و كشيد او را از
كنار مادرش و زد او را بر ديوار به نحوى كه مغز سرش بر زمين پراكنده شد.
راوى گـفـت : هـنـوز آن مـرد از خـانه بيرون نشد كه نصف صورتش سياه گرديد و ضرب
المثل شد.(98)
و بـالجـمـله ؛ چـون مـسـرف از قـتـل و غـارت و هـتـك و اعـراض اهـل مدينه بپرداخت
مردم را به بيعت يزيد و اقرار بر عبوديت و بندگى او خواند و هر كه ابـاء [ خـوددارى
] مـى كـرد او را مـى كـشـت . تـمـامـى اهل مدينه جز حضرت امام زين العابدين عليه
السلام و على بن عبداللّه بن عباس ، از ترس جان اقرار نمودند و بيعت كردند.
و امـا سـبـب آنـكـه مسرف متعرض حضرت سيدالساجدين عليه السلام و على بن عبداللّه بن
عباس نشد آن بود كه چون خويشان مادرى على بن عبداللّه در ميان لشكر مسرف جاى داشتند
مسرف را در باب او مانع شدند.
و امـا حـضـرت سجاد عليه السلام پس پناه به قبر مطهر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و
سلم برد و خويشتن را به آن چسبانيد و اين دعا را خواند:
(
اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضينَ السَّبْعِ
وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِ الْعـَظـيـمِ رَبِّ مـُحـَمِّدٍ وَ آلِهِ
الطـّاهـِريـنَ اَعـُوذُبـِكَ مـِنْ شـَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بـِكَ فى نَحْرِهِ
اَسْئَلُكَ اَن تُؤْتِينى خَيْرَهُ وَ تَكْفِيِنى شَرَّهُ.
)
(99)
پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پيش از آنكه امام معصوم عليه السلام بر آن پليد
مـيـشـوم وارد شـود آن مـلعـون در كـمـال غيظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء كرام
او عليه السـلام نـاسـزا مـى گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت
افتاد چندان تـرس و رعـب از آن حضرت در دل او جا كرد كه لرزه او را گرفت و از براى
آن جناب به پـاى خـاسـت و آن حـضـرت را در پـهـلوى خـويـش جـاى داد و در كـمـال
خـضـوع عـرض كـرد كـه حـوائج خـود را بـخـواهـيـد كـه هـرچـه بـخـواهـيـد قبول است
، پس هر كه را آن حضرت شفاعت كرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مكرّما از نزد
او بيرون رفت .
و بـالجمله ؛ قضيه حرّه را شيعه و سنى در كتب خود ذكر كرده اند، وقوعش در بيست و
هشتم مـاه ذى الحجّة سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نيم به مرگ يزيد مانده بود و چون
مسرف بـن عـقـبـه از كـار مـديـنـه بـپـرداخـت بـه قـصـد دفـع عـبـداللّه بـن
زبـيـر و اهـل مـكـه از مـديـنـه بـيـرون تـاخـت هـنـوز بـه مـكـه نـرسـيـده در
بـيـن راه در (
ثـنـيـّه مـشـلّل )
كـه نـام كوهى است كه از آنجا به قديد فرود مى شوند ـ به دركات دوزخ شتافت . پس از
آنكه جماعتش از آن محل حركت كردند، ام ولد يزيد بن عبداللّه بن ربيعه كه مترقب موت
مسرف بود و از عقب لشكر مى آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشكافت چون لحـد را
گـشـود ديـد مـار سـيـاهـى بـزرگ دهـن گشوده و بر گردن مسرف پيچيده ترسيد نـزديـك
رود، صـبـر كـرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در
( ثنيّه
)
بياويخت و به قولى او را آتش زده و كفنش را پاره كرد و بر درختى در آنجا او را
آويزان كرد، پس هر كه از آنجا مى رفت سنگ بر او مى افكند، و آنچه كرد مسرف بن عقبه
با اهل مدينه ، كارهاى بسر بن ارطاة بود در حجاز و يمن براى معاويه .
و در (
كـامـل ابـن اثـيـر
) است كه يزيد خواست عمرو بن سعيد را بفرستد به جنگ اهل مدينه
قبول نكرد، پس خواست ابن زياد را روانه نمايد اقدام نكرد و گفت :
(
وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ عليه السلام وَ
غَزْوَ الْكَعْبَةِ.
)
پـس مسلم بن عقبه را براى اين كار اختيار كرد، و او با اينكه پيرى بود كهن و
سالخورده و مريض ، قبول كرده و اقدام در اين كار نمود.(100)
يازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت عليه السلام :
شـيـخ طـبـرسـى در
( احتجاج
) و غير او، از ثابت بنانى روايت كرده كه سالى با جـمـاعـتـى از
عـباد بصره مثل ايوب سجستانى و صالح مرى و عتبة الغلام و حبيب فارسى و مـالك بـن
ديـنار به عزم حج حركت كرديم ، چون به مكه معظمه رسيديم آب سخت و كمياب بـود و از
قـلت بـاران جـگـر جـمـله يـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ايـن حـال بـا مـا
جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شويم . پس به كعبه در آمديم و طـواف
بـداديـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احديت مسئلت
نـمـوديـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ايـن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال
بـوديم به ناگاه جوانى را ديديم كه روبه ما آورد و فرمود: يا مالك بن دينار و يـا
ثـابـت البـنانى و يا ايوب السجستانى و يا صالح المرى و يا عتبة الغلام و يا حبيب
الفـارسى و يا سعد و يا عمرو يا صالح الا عمى و يا رابعه و يا سعدانه و يا جعفر بن
سليمان ؛ ما گفتيم : لبيك و سعديك يا فتى ! فرمود:
(
اَما فيكُمْ اَحَدٌ يُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟!
)
آيـا در مـيـان شـمـا يك نفر نبود كه خدايش دوست بدارد؟!عرض كرديم : اى جوان ! از
ما دعا كـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شويد از كعبه چه اگر در
ميان شما يك تـن بـودى كـه او را خـداى دوست مى داشت دعايش را به اجابت مقرون مى
فرمود، آنگاه خود بـه كـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـيـن افـتـاد شـنـيـدم كـه
در حـال سـجـده مـى گـفـت :(
سَيِّدى ! بِحُبِّكَ لى اِلاّ سَقَيّْتَهُمُ الْغَيْثَ؛
) اى سيد من ! سـوگـنـد مـى دهـم تـو را بـه دوسـتـى تـو بـا مـن
كـه اين گروه را از آب باران سيراب فرمايى .
هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود كه سحابى جنبان و بارانى چنان كه از دهنهاى مشك
، ريزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خدايت دوست مى دارد؟
فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـى داشـت به زيارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به
زيـارت خـود طلبيده دانستم كه مرا دوست مى دارد، پس مسئلت كردم از او به حب او مرا،
پس مـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از اين كلام شايد خواسته باشد اشاره فرمايد كه نه آن
است كـه هـر كس به آن آستان مبارك در آيد در زمره زائرين و محبوب خداى تعالى باشد.
راوى مى گويد: پس از اين كلمات روى از ما برتافت و فرمود:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ |
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقىَّ |
ما ضَرَّفى الطّاعَةَ ما نِالَهُ |
فى طاعَةِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى |
ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقى |
وَ الْعِزُّ كُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى |
ثـابـت بـن بـنانى گويد: گفتم اى مردم مكه ! كيست اين جوان ؟ گفتند: وى على بن
الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است .(101)
مـؤ لف گـويـد: كه آمدن باران به دعاى حضرت زين العابدين عليه السلام عجبى ندارد
بلكه پست ترين بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران كند حق تعالى به دعاى او مرحمت
فـرمـود. آيـا نـشـنـيـده اى كـه مـسـعـودى در
( اثـبـات الوصـيـة
)
نـقـل فـرمـوده از سـعـيـد بـن المـسـيـب كـه سـالى قـحـطـى شـد و مـردم بـه يـمـن
و شـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افكندم ديدم غلام سياهى بالاى تلى برآمد و از
مردم جـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد
هنوز دعاى او تـمـام نـشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سياه چون نظرش بر آن ابر
افتاد حمد خدا كـرد و از آنـجـا حركت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى كه گمان
كرديم ما را غرق خـواهـد كـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم ديـدم داخـل خـانـه
حضرت على بن الحسين عليه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسيدم ، گفتم : اى سـيـد مـن !
در خانه شما غلام سياهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اى سـعيد
چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خـانـه
است به من عرضه كند، پس ايشان را جمع كرد. آن غلام را در بين ايشان نديدم ، گفتم آن
را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست . فرمود ديگر باقى نمانده مرگ فلان مير آخـور،
پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است
گـفـتـم اين است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعيد مالك شد تو را پس
برو با او.
آن سياه رو به من كرد و گفت :
(
ما حَمَلَكَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَيْنى وَ بَيْنَ مَولاىَ؟
)
؛چه واداشت تو را كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟
گـفـتـم : ايـن بـه سـبـب آن چـيـزيـسـت كـه از تـو مـشـاده كـردم بـالاى تـل ،
غـلام ايـن را كـه شـنـيـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق ذوالجلال بلند كرد و رو
به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابين تو و بـيـن مـن پـس الحـال
كـه آن را فـاش كـردى پـس مـرا بـميران و به سوى خود ببر، پس گـريـسـت حـضـرت عـلى
بـن الحـسين عليه السلام و آن كسانى كه حاضر بودند با او از حـال آن غـلام و مـن
بـا حـال گـريـان بـيـرون شـدم ، پـس چـون بـه مـنزل خويش رفتم رسول آن حضرت آمد
كه اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، ديدم آن
غلام وفات كرده محضر آن حضرت عليه السلام .(102)
فـصـل شـشـم : در بـيـان انـتـقـال حـضرت سجاد عليه السلام
از اين سراى فانى به دار باقى
بدان كه در وفات آن حضرت مابين علما، اختلاف بسيار است و مشهور آن است كه در يكى از
سـه روز بـوده : دوازدهـم مـحـرم يـا هـيجدهم يا بيست و پنجم آن سنه نود و پنجم يا
نود و چهار، و سال وفات آن حضرت را
( سَنَةُ الْفُقَهاء
) مى گفتند از كثرت مردن فقهاء و عـلمـاء. در مـدت عـمـر شـريـف
آن حـضـرت نـيـز اخـتـلاف اسـت ، اكـثـر پـنـجـاه و هـفـت سـال گـفـته اند، و شيخ
كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كـه حـضـرت عـلى بـن
الحـسـيـن عـليـه السـلام را در وقـت وفـات پـنـجـاه و هـفـت سـال بـود، و وفـات آن
حـضـرت در سـال نـود و پـنـج واقع شد. و بعد از امام حسين عليه السلام ، سى و پنج
سال زندگانى كرد.(103)
ز اخـبـار مـعـتـبره كه بر وجه عموم وارد شده ظاهر مى شود كه آن حضرت را به زهر
شهيد كـردنـد. و ابـن بـابويه و جمعى را اعتقاد آن است كه وليد بن عبدالملك آن حضرت
را زهر داده و بعضى هشام بن عبدالملك گفته اند.
و مـمـكـن اسـت كـه هـشـام بـن عـبـدالمـلك بـه جـهـت آن عـداوت و بـغـضى كه از آن
حضرت در دل گـرفـت از آن روزى كـه آن حـضـرت در طـواف كعبه استلام حجر كرد و هشام
نتوانست و فـرزدق شـاعـر، آن جـنـاب را بـه آن اشـعـار مـعـروفـه مـدح كـرد
چـنـانـكـه در فـصل معجزات آن حضرت به آن اشاره شد. به اين سبب و سببهاى ديگر برادر
خود وليد بـن عـبدالملك را كه خليفه آن زمان بود وادار كرده باشد كه آن حضرت را زهر
دهد پس هر دو آن حـضـرت را زهـر داده انـد و صـحـيـح اسـت نـسـبـت قتل آن حضرت به
هر دو تن .
شـيخ ثقه جليل على بن محمد خزّاز قمى در كتاب
( كفاية الا ثر
) از عثمان بن خالد روايت كرده كه گفت مريض شد حضرت على بن
الحسين عليه السلام همان مرضى كه در آن وفـات فـرمـود، پـس جـمع كرد اولاد خود محمد
و حسن و عبداللّه و عمر و زيد و حسين را و در مـيان همه فرزندش محمد بن على عليه
السلام را وصى قرار داد و ناميد او را به باقر و امـر سـايـريـن فرزندا خود را به
آن جناب واگذار فرمود. و از جمله مواعظى كه در وصيت خود به آن حضرت فرمود اين بود:
(
يا بُنَىَّ اِنَّ الْعَقْلَ رائدُ الرُّوحِ وَ الْعِلْمَ رائدُ الْعَقْلِ (اِلى
اَنْ قالَ) وَ اعْلَمْ اَنَّ السّاعاتِ يُذْهِبُ عُمْرِكَ وَ اِنَّكَ لا تَنالُ
نِعْمَةً اِلاّ بِفِراقِ اُخْرى فَاِيّاكَ وَ اْلاَمَلَ الطَّويلَ فَكَمْ مِنْ
مُؤَمِّلٍ اَمَلا لايَبْلُغُهُ وَ جامِعِ مالٍ لايَاءْكُلُهُ الخ ؛
)
(104)
فـرمـود: بـدان كـه سـاعـتها بر تو مى گذرد و عمر تو را مى برد و تو نمى رسى به
نـعـمـتـى مـگـر بـعـد از مفارقت نعمت ديگر؛ پس بپرهيز از آرزوى دراز چه بسيار
آروزمندان بـودنـد كـه بـه آرزوى خـود نـرسيدند و چه بسيار كسان كه جمع كردند مالى
را و آن را نـخـوردنـد، و مـنـع كـردند مردم را از چيزى كه زود آن را بگذاشتند و
بگذشتند و شايد آن مـال را از راه باطل فراهم آورده و از حقش منع كرده به حرام آن
را دريافته و ارث گذاشته و وزر و وبـال و سـنـگـيـنـى و اثـقـال آن را بر دوش خود
برداشته اين است زيان روشن و خسران مبين .
و نـيـز از زهرى روايت كرده كه گفت : در آن مرض كه على بن الحسين عليه السلام وفات
فرمود خدمتش رسيدم در آن وقت طبقى كه در آن نان و كاسنى بود خدمتش بياوردند، به
من فـرمـود: از ايـن بـخـور، عـرض كـردم : يـابـن رسـول اللّه ! تـنـاول كـرده ام ،
فـرمـود: ايـن كـاسـنـى اسـت . گـفـتـم : فضل كاسنى چيست ؟ فرمود: هيچ برگى از آن
نيست جز آنكه قطره اى از آب بهشت بر آن اسـت و در او هـسـت شـفـاى هـر دردى . زهـرى
گـويـد پـس از آن طـعـام را بـرداشـتـند و روغن بياوردند، فرمود: تدهين كن . عرض
كردم : روغن ماليده ام ، فرمود: اين روغن بنفشه است . عرض كردم : فضيلت روغن بنفشه
بر ساير ادهان چيست ؟
(
قالَ: كَفَضْلِ الاِسلامِ عَلى سايِرِ اْلاَدْيانِ.
)
فرمود: چون فضيلت اسلام است بر ساير مذاهب . پس از آن پسرش محمد عليه السلام بر آن
حـضـرت وارد شـد، آن حـضرت مدتى دراز با وى راز فرمود و شنيدم كه در جمله كلمات
خـويـش فـرمـود: (
عَلَيْكَ بِحُسْنِ الْخُلْقِ!
) بر تو باد خلق و خوى . عرض كردم يـابـن رسول اللّه ! اگر امر و
قضاى خدا كه ما را بجمله درخواهد يافت فرا رسد بعد از تو به نزد كدام كس برويم و
مرا در دل افتاده بد كه آن حضرت از موت خود خبر مى دهد، فـرمـود: اى ابوعبداللّه !
به سوى اين پسرم ، و اشاره به فرزندش محمد عليه السلام كـرد و فـرمـود: همانا او
است وصى من و وارث من و صندوق علم من ، معدن علم (حلم ) و باقر عـلم اسـت ، عـرض
كردم : يابن رسول اللّه ! معنى باقرالعلوم چيست ؟ فرمود: زود است كه شيعيان خالص من
به خدمتش مراوده كنند و براى ايشان بشكافد علم را شكافتنى .
زهـرى مـى گـويـد: پـس از اين ، جناب محمدباقر عليه السلام را براى حاجتى به بازار
فـرسـتـاد چـون بـرگـشـت عرض كردم : يابن رسول اللّه ! از چه روى به اكبر اولاد خود
وصـيـت نـنـمـودى ؟ فـرمـود: امـامـت بـه كـوچـكـى و بـزرگـى نـيـسـت ، رسـول خـدا
صلى اللّه عليه و آله و سلم اينگونه با ما عهد نهاده و در لوح و صحيفه به
ايـنـگـونـه نـوشته يافتيم كه دوازده تن مى باشند نوشته شده بود امامت ايشان و
نامهاى پدران و مادران ايشان آنگاه فرمود: از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصياء بيرون
مى آيند كه مهدى عليه السلام از جمله ايشان است .(105)
شيخ كلينى از حضرت امام محمدباقر عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون
پدرم را وقت وفات رسيد مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود: اى فرزند گرمى تو را وصيت
مى كنم . به آنچه وصيت كرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت كه پدرش او را وصـيـت
كـرده بـود بـه ايـن وصـيـت در وقت وفات خود: كه زنهار ستم مكن بر كسى كه ياورى بر
تو به غير از خدا نداشته باشد.(106)
و در (
بـحـار )
از (
بـصـائر الدرجـات )
نـقل كرده كه چون آن حضرت را حالت موت رسيد، رو كرد به اولاد خود كه در نزدش جمع
بودند و از ميان توجه ، فرمود به پسرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام ، فرمود: اى
مـحـمـد، ايـن صـنـدوق را ببر به منزل خود، پس فرمود معلوم باشد كه در اين صندوق
دينار و درهمى نيست ليكن مملو از علم است و در روايت ديگر است كه آن صندوق را چهار
نفر حـمـل كـردنـد و مـملو بود از كتب و سلاح رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم .(107)
و در (
جـلاءالعـيـون )
فرمود، و در (
بصائر الدرجات )
به سند معتبر از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام ، روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:
پدرم حضرت امام مـحمدباقر عليه السلام مى فرمود كه چون وقت وفات پدرم حضرت زين
العابدين عليه السلام شد فرمود آب وضويى براى من بياور، چون آوردم فرمود كه در اين
آب ميته هست ، بـيرون بردم و نزديك چراغ ملاحظه كردم موش مرده اى در آن بود آن را
ريختم و آب ديگر آوردم وضـو سـاخـت و فرمود كه اى فرزند اين شبى است كه مرا وعده
وفات داده اند ناقه مرا در خطيره ضبط كن و علفى براى آن مهيا كن ، پس حضرت صادق
عليه السلام فرمود كه چون آن حضرت را دفن كردند ناقه خود را رها كرد و از خطيره
بيرون آمد و نزديك قبر رفـت بـى آنـكـه قبر را ديده باشد و سينه خود را بر قبر آن
حضرت گذاشت و فرياد و نـاله مـى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت . چون اين خبر به
حضرت امام محمدباقر عليه السـلام دادنـد، حـضرت به نزد ناقه آمد و فرمود كه ساكت شو
و برگرد خدا بركت دهد بـراى تـو، پـس نـاقـه بـرخـاسـت و بـه جـاى خـود بـازگـشت و
باز بعد از اندك زمانى بـرگـشـت بـه نـزد قبر و ناله و اضطراب مى كرد در اين زمان
كه خبر آن را به حضرت گـفـتند فرمود: كه بگذاريد آن را كه بيتاب است و چنين ناله و
اضطراب مى كرد تا بعد از سـه روز هـلاك شد. و حضرت بر آن ناقه بيست و دو حج كرده
بود يك تازيانه بر آن نزده بود!(108)
و عـلى بـن ابـراهـيـم بـه سـنـد حسن از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است
كه حضرت على بن الحسين عليه السلام در شب وفات پدرش مدهوش گرديد و چون به هوش باز
آمد فرمود:
(
اَلْحـَمـْدُللّه الَّذى صـَدَقـَنا وَعْدَهُ وَ اَوْرَثَنَا اْلاَرْضَ نَتَبَوَّءَ
مِنَ الْجَنَّةِ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُ الْعامِلينَ
) ؛(109)
يعنى حمد مى كنم خداوندى را كه راست گردانيد وعده مار را و ميراث داد به ما زمين و
بهشت را كـه در هـر جـاى آن خـواهـيـم قـرار گـرفـت پـس نـيـكـو اجـريـسـت مـزد
عـمـل كـنـنـدگـان بـراى خـدا. ايـن را فـرمـود و بـه ريـاض بـهـشـت ارتحال كرد.(110)
و كـليـنـى بـه سند حسن از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است همين روايت را
و اضـافـه كـرده اسـت كـه سوره
( اِذا وَقَعَتْ
) و سوره
( اِنّا فَتَحْنا
) تلاوت فـرمـود و بـعـد از آن ، ايـن آيـه را خـوانـد و بـه
عـالم بـقـا ارتحال نمود.(111)
و در (
مـديـنـة المـعـاجـز
) از مـحـمـد بـن جـريـر طـبـرى نـقـل كـرده كه چون حضرت امام
زين العابدين عليه السلام را حالت موت در رسيد فرمود به امام محمدباقر عليه السلام
: اى محمد! امشب چه شب است ؟ گفت : شب فلان و فلان ، از مـاه چـه گـذشـتـه ؟ فرمود:
فلان و فلان ، فرمود: از ماه چه باقى مانده ؟ گفت : فلان و فـلان . فـرمـود: ايـن
هـمـان شـب است كه مرا وعده وفات داده اند، سپس فرمود: براى من آب وضـويـى حاضر
كنيد، چون حاضر كردند فرمود در اين آب موش است ، بعضى گفتند كه اين سخن از سنگينى
مرض مى فرمايد. پس چراغى طلبيدند و در آن آب نگاه كردند موشى در آن ديـدند پس آن آب
را ريختند و آب ديگر آوردند، آن حضرت با آن وضو ساخت و نماز گـذاشـت چـون شـب بـه
آخـر رسـيـد آن حـضـرت از ايـن سـراى پـر ملال به ديگر جهان انتقال فرمود: صلوات
اللّه و سلامه عليه .(112)
و از (
دعـوات راونـدى عـ(
نقل شده كه آن حضرت در وقت وفات ، اين كلمات را مكرر نموده تا وفات فرمود:
(
اَللّهَمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّكَ كَريمٌ اَللّهُمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّكَ رَحيمٌ.
)
(113)
و چـون حضرت امام زين العابدين عليه السلام از اين عاريت سرا بگذشت مدينه در ماتمش
صـيحه واحده گشت و مرد و زن و سياه و سفيد و صغير و كبير در مصيبتش نالان و از
زمين و آسمان آثار اندوه نمايان بود.
از عـلى بن زيد روايت شده و همچنين از زهرى كه گفت من به سعيد بن مسيّب گفتم : تو
مى گويى على بن الحسين عليه السلام نفس زكيه بود و نظير نداشت ؟ سعيد گفت : چنين
بود و كـسـى قدر او را نشناخت . على بن زيد گفت ، گفتم : سوگند به خداى اين حجت
محكم بر تـو وارد مـى آيـد كـه بـر جـنـازه مباركش نماز نگذاشتى ، سعيد گفت : همانا
چنان بود كه قـاريـان به سفر مكه بيرون نمى شدند تا حضرت على بن الحسين عليه السلام
بيرون شود، در يكى از سالها آن حضرت بيرون شد و ما نيز در حضرتش بيرون شديم ، گاهى
كـه هـزار نـفـر بـوديم و در سقيا ـ كه نام منزلى است ـ فرود آمديم حضرت فرود آمد و
دو ركـعـت نماز گذارد و بعد از نماز به سجده رفت و تسبيحى در سجود خود خواند، پس
هيچ درخـت و كـلوخـى در دور آن حـضـرت نماند جز آنكه با آن حضرت تسبيح گفتند. و ما
از اين حـال در فـزع شـديـم پـس سـر مبارك برداشت و فرمود: اى سعيد! در فزع شدى ؟
عرض كـردم : آرى يـابـن رسـول اللّه . فـرمـود كـه حـق تـعـالى چـون جـبـرئيـل را
خـلق كـرد ايـن تـسـبـيـح را بـه الهـام فـرمـود و چـون جـبـرئيـل ايـن تسبيح را
خواند جميع آسمانها و آنچه در آسمانها بودند با او در اين تسبيح موافقت كردند و آن
اسم اعظم اللّه و اكبر است .
اى سـعـيـد، خـبـر داد مـرا پـدرم از پـدرش حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و
سـلم از جـبـرئيـل از خـداونـد عـز و جـل كـه فرمود: نيست هيچ بنده از بندگان من كه
به من ايمان آورده و تو را تصديق نموده باشد نماز گزارد در مسجد تو دو ركعت در وقت
خلوت از مردمان مگر آنكه مى آمرزم گناهان گذشته و آينده اش را.