منتهى الامال
قسمت اول : باب پنجم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۲۱ -


و نَختم الْكلامَ بِحِكايَةٍ غريبةٍ:

شيخ مرحوم محدّث نورى - طاب ثراه - به سند صحيح از عالم جليل صاحب كرامات باهره و مقامات عاليه آخوند ملاّ زين العابدين سلماسى رحمه اللّه نقل كرده كه فرموده چون از سفر زيارت حضرت رضا عليه السّلام مراجعت كرديم عبور ما افتاد به كوه الوند كه قريب به همدان است پس ‍ فرود آمديم در آنجا و موسم فصل ربيع بود پس همراهان مشغول زدن خيمه شدند و من نظر مى كردم در دامنه كوه ناگاه چشمم به چيز سفيدى افتاد چون تاءمل كردم پير مرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه سفيدى بر سر داشت بر سكوئى نشسته كه قريب چهار ذرع از زمين ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چيده بود كه جز سر، جائى از او پيدا نبود، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم پس به من اُنسى گرفت و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر داد كه از طريقه متشرّعه بيرون نيست و از براى او اهل و اولاد بوده ، پس از تمشيت امور ايشان عزلت اختيار كرده محض فراغت در عبادت . و در نزد او بود رساله هاى عمليّه از علماى آن عصر و خبر داد كه هيجده سال است در آنجا است .

از جمله عجايبى كه ديده بود پس از استفسار از آنها گفت : اوّل آمدن من به اينجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چيزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظيمى آمد و صداهاى عجيبى شنيدم پس ترسيدم و نماز را تخفيف دادم و نظر كردم در اين دشت ديدم پر شده از حيوانات و رو به من مى آيند، و اين حيوانات مختلفه متضادّه چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطاند و صيحه مى زنند به صداهاى مختلفه پس اضطراب و خوفم زياد شد و تعجّب كردم از اين اجتماع و اينكه صيحه مى زنند به صداهاى غريبى و جمع شدند دور من در اين محل ، و بلند كرده بودند سرهاى خود را به سوى من ، و فرياد مى كردند بر روى من ، پس به خود گفتم دور است سبب اجتماع اين وحوش و درندگان كه باهم دشمن اند دريدن من باشد و حال آنكه يكديگر را نمى دريدند و نيست اين مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظيمى ، چون تاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشورا است و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت ابى عبداللّه عليه السّلام است . چون مطمئن شدم عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را انداختم از اين مكان و مى گفتم حسين حسين ، شهيد حسين و امثال اين كلمات ، پس براى من در وسط خود جائى خالى كردند و دور مرا مانند حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمين مى زدند و بعضى خود را به خاك مى انداختند و به همين نحو بود تا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همين ترتيب مى رفتند تا همه متفرّق شدند، و اين عادت ايشان است از آن سال تا حال كه هيجده سال است حتى آنكه گاهى روز عاشورا بر من مشتبه مى شد پس ظاهر مى شد از اجتماع آنها در اينجا، تا آخر حكايت كه مناسبتى با مقام ندارد(526).

و در (سيره حلبيّه ) از بعضى زُهاد نقل شده كه او هر روز نان به جهت مور، خُرد مى كرد و چون روز عاشورا مى شد آن مورها از آن نانها نمى خوردند و از اين قبيل حكايات بسيار است و اين مقدار كه ذكر شد ما را كافى است و ما براى تصديق اين حكايت كه شيخ مرحوم نقل فرموده اين حديث شريف را در اينجا ذكر مى نمائيم :

شيخ اجلّ اقدم ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمّى 1 از حارث اعور روايت كرده كه حضرت امير المؤ منين عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى حسين شهيد، در ظَهْر كوفه به خدا قسم گويا مى بينم جانوران دشتى را از هر نوعى كه گردنها را كشيده اند بر قبر او و بر او گريه مى كنند شب را تا صباح .(527)

فَاِذا كانَ كََذلِكَ فَاِيّاكُم وَالْجَفاء.

فصل يازدهم : در ذكر چند مرثيه براى آن حضرت

در فصول اوايل (باب پنجم ) به شرح رفت كه خواندن مريثه براى حضرت سيّدالشهداء عليه السّلام و گريستن بر آن مظلوم ثواب بسيار دارد و محبوب ائمه طاهرين عليهماالسّلام است و داءب ايشان بر آن بوده كه شُعرا را امر مى فرمودندبه خواندن مرثيه و گريه مى كردند و چون خواستم كه اين مختصر رساله نفعش عميم باشد لهذا به ذكر بعضى از آنها تبرّك مى جويم و اگر چه اين مراثى عربى است و اين كتاب مستطاب فارسى است لكن كسانى كه داراى علم لغت عربى نيستند نيز بهره خواهند برد.

شيخ جليل محمّدبن شهر آشوب از (امالى ) مفيد نيشابورى نقل فرموده كه (ذرّه نوحه گر) در خواب ديد حضرت فاطمه عليهاالسّلام را كه بر سر قبر حسين عليه السّلام است و او را فرمان داد كه حسين عليه السّلام را بدين اشعار مرثيه كن :

شعر :

اَيُّهَا العَيْنانِ فيضا وَاسْتَهِلاّ لا تَغيضا
وَابْكِيا بِالطَّفِّ مَيْتا تبرَكَ الصَّدْرَ رَضيضا
لَمْ اُمَرِّضْهُ قَتيلاً لا وَ لا كانَ مَريضا

و در ديوان سيّد اجلّ عالم كامل سيّد نصراللّه حائرى است كه حكايت كرد براى ايشان كسى كه ثقه و معتمد بود از اهل بحرين كه بعضى از اخيار در عالم رؤ يا حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام را ديده بود كه با جمعى از زنان نوحه گرى مى كنند بر ابو عبداللّه حسين مظلوم عليه السّلام به اين بيت :

شعر :

واحُسَيْناهُ ذَبيحا مِنْ قَفا واحُسَيْناهُ غَسيلاً بِالدِّمآءِ

پس سيّد تذييل كرد آن را به اين شعر:

شعر :

وا غَريبا قُطْنُهُ شَيْبَتُهُ اِذْغدا كافُورُهُ نَسْجَ الثَّرى
واسَليبا نُسِجَتْ اَكْفانُهُ مِنْ ثَرَى الطَّفِّ دَبُورٌ وَصَبا
واطَعينا ما لَهُ نَعْشٌ سِوَى الرُّمْحِ فى كَفِّ سَنان ذِى الْخَنا
واوَحيدا لَمْ تُغَمِّضْ طَرْفَهُ كَفُّ ذى رِفْقٍ بِهِ فى كَرْبَلا
واذَبيحا يَتَلَظّى عَطَشا وَاَبوُهُ صاحِبُ الْحَوْضِ غَدا
واقَتيلا حَرَقوُا خَيْمَتَهُ وَهِىَ لِلدّينِ الْحَنيفىّ وَعا
اه لااَنْساهُ فَرْدا مالَهُ مِنْ مُعينٍ غَيْرِ ذى دَمْعٍ اَسى

و شيخ ما در (دارالسّلام ) از بعض دواوين نقل كرده كه بعضى از صلحاء در خواب ديد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام را كه به او فرمود بگو بعض ‍ از شعراى مواليان را كه قصيده اى در مرثيّه سيّد الشهداء عليه السّلام بگويند كه اوّل آن اين مصرع باشد:

(مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَيْنُ يُقْتَلُ) پس سيّد نصر اللّه حائرى امتثال اين امر نمود و اين قصيده را سرود:

شعر :

مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَيْنُ يُقْتَلُ وَبِالدِّمآءِ جِسْمُهُ يُغَسَّلُ
وَيُنْسَجُ الاَْكْفانُ مِنْ عَفْرِالثَّرى لَهُ جُنوُبٌ وَصَبا وَشِمالٌ
وَقُطْنُهُ شَيْبَتُهُ وَ نَعْشُهُ رُمْحٌ لَهُ الرِّجْسُ سَنانٌ يُحْمَلُ
وَيُوطِئوُنَ صَدْرَهُ بِخَيْلِهِمْ وَالْعِلْمُ فيهِ وَ الْكِتابُ الْمُنْزَلُ(528)

فقير گويد: كه بعضى تشبيه (شيب )را به (قُطْن )كه در اشعار سيّد و در بعضى زيارتها ذكر شده نپسنديده اند و حال آنكه اين تشبيهى است بليغ به حدى كه شعراء عجم نيز در اشعار خود ايراد كرده اند.

حكيم نظامى گفته :

شعر :

چه در موى سيه آمد سپيدى پديد آمد نشان نا اميدى
ز پنبه شد بنا گوشت كفن پوش هنوز اين پنبه بيرون نآرى از گوش

و نيز ابن شهر آشوب و شيخ مفيد و ديگران فرموده اند اوّل شعرى كه در مرثيه حسين عليه السّلام گفته شد شعر عقبه سهمى است وَهُوَ:

شعر :

اِذِ الْعَيْنُ قَرَّتْ فِى الْحَيوةِ وَاَنْتُمُ تَخافوُنَ فىِ الدُنْيا فَاَظْلَمَ نُورُها
مَرَرْتُ عَلى قَبْرِالْحُسَيْنِ بِكَرْبَلا فَفاضَ عَلَيْهِ مِنْ دُموُعى غَزيرُها(529)
وَمازِلْتُ اَرثيهِ وَاَبْكى لشَجْوِهِ وَيُسْعَدُ عَيْنى دَمْعُها وَزَفيرَها
وَبَكَّيْتُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ عِصابَة اَطافَتْ بِهِ مِنْ جانِبَيْها قُبُورُها
سَلامٌ عَلى اَهْلِ القُبُورِ بِكَرْبَلا و قَلَّ لَها مِنّى سَلامٌ يَزُورُها
سَلامٌ بِاَّصالِ الْعَشِىِّ وَبِالضُّحى تُؤَدّيهِ نَكْباءُ الرّياحِ وَمُورُها(530)
وَلابَرِحَ الْوُفّادُ زُوّارُ قَبْرِهِ يَفُوحُ عَلَيْهِمْ مِسْكُها وَ عَبيرُها(531)

و شيخ ابن نما در (مثير الا حزان ) روايت كرده كه سليمان بن قَتَّة العَدْوِىّ سه روز بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام به كربلا عبور كرد و بر مصارع شهداء نگران شد تكيه بر اسب خويش كرد و اين مرثيه انشاء نمود:

شعر :

مَرَرْتُ عَلى اَبْياتِ آلِ مُحَمَّدٍ فَلَمْ اَرَها اَمْثالَها يَوْمَ حَلَّتِ
اَلَم تَرَاَنَّ الشَّمسَ اَضْحَتْ مَريضَةً لِفَقْدِ الْحُسَيْنِ وَالْبِلادُ اقْشَعَرَّتِ
وَكانُوا رَجآءً ثُمَّ اَضْحَوْا رَزِيَّةً لَقَدْ عَظُمَتْ تِلْكَ الرَّزايا وَ جَلَّتِ

تا آنكه مى گويد:

شعر :

وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ اَذَلَّ رِقابَ الْمُسْلِمينَ وَ ذَلَّتِ
وَقَدْ اَعْوَلَتْ تَبْكى النِّسآءُ لِفَقْدِهِ وَاَنْجُمُنا ناحَتْ عَلَيهِ وَصَلَّتِ(532)

مكشوف باد كه در سابق در بيان خروج امام حسين عليه السّلام از مدينه به مكّه ذكر شد كه يكى از عمّه هاى آن حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه ! شنيدم كه جنّيان بر تو نوحه مى كردند و مى گفتند: وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ.

پس اين شعر را سليمان نيز از جن شنيده و در مرثيه خود درج كرده يا از باب توارد خاطر باشد كه بسيار اتّفاق مى افتد و نقل شده كه ابوالرّمح خزاعى خدمت جناب فاطمه دختر سيّد الشهداء عليه السّلام رسيد و چند شعر در مرثيه پدر بزرگوار آن مخدّره خواند كه شعر آخر آن اين است :

شعر :

وَ اِنَّ قَتيلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ اَذَلَّ رِقابا مِنْ قُرَيْشٍ فَذَلَّتِ

حضرت فاطمه عليهاالسّلام فرمود: اى ابوالرّمح مصرع آخر را اين چنين مگو بلكه بگو: اَذَلَّ رِقاب الْمُسْلِمينَ فَذَلَّتِ. عرض كرد: پس اين چنين انشاد كنم .

ابوالفرج در (اءغانى ) از على بن اسماعيل تميمى نقل كرده و او از پدرش كه گفت در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم كه دربان آن حضرت آمد اجازه خواست براى سيّد حميرى ، حضرت فرمود بيايد، و حرم خود را نشانيد پشت پرده يعنى پرده زد و اهل بيت خود را امر فرمود كه بيايند پشت پرده بنشينند كه مرثيه سيّد را براى امام حسين عليه السّلام گوش نمايند پس سيّد داخل شد و سلام كرد نشست حضرت امر فرمود او را كه مرثيّه بخواند پس سيّد خواند اشعار خود را:

شعر :

اُمْرُرْعَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ فَقُلْ لاَِعْظُمِهِ الزَّكيَّه ااَعْظما لازِلْتِ مِنْ وَطْفاءِ ساكِبَةٍ رَوِيَّةِ
وَاِذا مَرَرْتَ بِقَبْرِه فَاَطِلْ بِهِ وَقْفَ الْمَطِيَّة وَابْكِ الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ وَ الْمُطَهَّرَةِ النَّقِيّةِ

كَبُكاءِ مُعْوِلَةٍ(533) اءتَتْ يَوْما لِواحِدِهَا الْمَنِيَّةُ

راوى گفت : پس ديدم اشكهاى جعفر بن محمّد عليه السّلام را كه جارى شد بر صورت آن حضرت و بلند شد صرخه و گريه از خانه آن جناب تا آنكه امر كرد حضرت ، سيّد را به امساك از خواندن (534).

مؤ لف گويد: در سابق به شرح رفت كه هارون مكفوف تا مصرع اوّل اين مرثيه را براى حضرت صادق عليه السّلام خواند، آن حضرت چندان گريست كه ابو هارون ساكت شد، حضرت امر فرمود او را كه بخوان و تمام كن اشعار را.

وَما اَلْطَف مَرثِيَة الوِصال الشّيرازى رحمه اللّه فى هذَا المَقام :

شعر :

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش كه تا برون نكند خصم بدمنش زتنش
لباس كهنه چه حاجت كه زير سُمّ ستور تنى نماندكه پوشند جامه يا كفنش
نه جسم يوسُفِ زهرا چنان لگد كوب است كزو توان به پدر بُرد بوى پيرهنش

هذِهِ الْمرثيةُ لِلْمرحوم المغفور السيّد جعفر الحلّى رحمه اللّه وَقَدِ انْتَخَبْتُها:

next page

fehrest page

back page