منتهى الامال
قسمت اول : باب اول

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۱۵ -


مراسم برائت از مشركين

و در احـاديـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آيات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شـب عـيـد در مـشـعر الحرام و روز عيد در نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در مِنى ده آيه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشركين مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و نـدا مـى كـرد كـه طواف نكند دور خانه كعبه عريانى و حج خانه كعبه نكند مشركى و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هـركـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت . و روايـت شـده كـه روز اوّل ذى الحـجـة بـود كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ابوبكر را با آيات بَرائت بـه مـكـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در مـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبكر رسيد آيات را گرفته و به مكّه رفت و ابوبكر بـرگـشـت و روايات در عزل ابوبكر از اداء بَرائت و فرستادن اميرالمؤ منين عليه السّلام در كتب سنّى و شيعه وارد شده .(305)

و نـيـز در سـنه نهم ، نجاشى پادشاه حبشه وفات كرد، و آن روز كه وفات نمود پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخيزيد تا بر وى نـمـاز گـزاريـم . گويند جنازه نجاشى بر پيغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند.

وقايع سال دهم هجرى

قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـدند و سركرده ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب (306) كـه امـيـر و صـاحـب راءى ايـشـان بـود و ديـگـرى عبدالمسيح كه در جميع مـشـكـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (307) كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ايشان ؛ پس چون ايشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و كُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس كـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى ! گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند كه اين همان پيغمبرى است كه ما انـتـظـار او را مى كشيديم ! كرز گفت : پس چرا متابعت او نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى كـه ايـن گـروه نـصـارى چـه كـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ كـردنـد و صـاحـب مـال كـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه از ما بازمى گيرند.

پس كُرْز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و مسلمان شد و ايشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـديـنه شدند با جامه هاى ديبا و حلّه هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عـرب بـا ايـن زيـنـت نـيـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جـواب سـلام ايـشـان نفرمود و با ايشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند پيغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـوديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد؟ ايشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاكره كـردنـد، حضرت فرمود كه اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خـدمـت آن حـضـرت رويد. چون چنين كردند و به خدمت حضرت پيغمبر رفتند و سلام كردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ايـشـان گـفـت و فـرمـود كـه بـه حـق آن خداوندى كه مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت كـه در مـرتـبـه اوّل كـه به نزد من آمدند شيطان با ايشان همراه بود و من بـراى ايـن جواب سلام ايشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها كردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت كه يا محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـيـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است . ايشان گفتند كه هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس اين آيه نازل شد كه :

(إِنَّ مـَثـَلَ عـي سـى عـِنـْدَاللّهِ كـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ كـُنـْ فَيَكُونُ).(308)

به درستى كه مَثَل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مـر او را كـه بـاش پـس بـه هـم رسـيـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه :

ماجراى مباهله

(فـَمـَنْ حـآجَّكَ فـيـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَكَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَكُمْ وَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَكـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَكـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّه عَلَى الْكاذِبينَ).(309)(310)

يعنى پس هركه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بـيّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيائيد بخوانيم پسران خـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، يعنى آنها را كه به منزله جان مايند و آنها كه به منزله جان شمايند، پس تضرّع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و شما.

و چـون ايـن آيـه نـازل شـد قـرار كردند كه روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت كه فردا نظر كنيد اگر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهله با او، و اگر با اصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آيـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـكـنـيـد. پـس بـامـداد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد و دست امـام حـسـن عـليـه السـّلام گـرفـت و امام حسين عليه السّلام را در بر گرفت و حضرت امير عليه السّلام در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليهاالسّلام از عقب سر آن حـضـرت شـد و از مـديـنه براى مباهله بيرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده كردند ابوحارثه پرسيد كه اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند آنكه پيش روى او است پـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـريـن خـلق اسـت نـزد او و آن دو طـفل ، دو فرزندان اويند از دختر او و آن زن ، فاطمه دختر او است كه عزيزترين خلق است نـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله . پس سيّد و عاقب پسران خود را بـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله ، ابـوحـارثـه گـفت : به خدا سوگند كه چنان نشسته است كه پـيـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت . سيّد گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : اگر مـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنين جرئت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند پيش از آنكه سال بر ما بگذرد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند!

و بـه روايـت ديـگـر گـفـت كـه مـن روهـائى مـى بـيـنـم كـه اگـر از خـدا سـؤ ال كنند كه كوهى را از جاى خود بكند هر آينه خواهد كند؛ پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يـك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت : اى ابـوالقـاسـم ! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشـتـه بـاشـيـم . پـس حـضـرت بـا ايـشـان مـصـالحـه نـمـود كـه هـر سـال دو هـزار(311) حـلّه بـدهـنـد كـه قـيـمـت هـر حـلّه چهل درهم باشد و برآنكه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ايـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود كه سـوگند ياد مى كنم به آن خداوندى كه جانم در قبضه قدرت او است كه هلاك نزديك شده بـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى كردند هر آينه همه ميمون و خوك مى شدند و هر آيـنـه تـمـام ايـن وادى بـرايـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـيـع اهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى كـرد حـتـى آنـكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همه نـصـارى پـيـش از سال مى مردند. چون سيّد و عاقب برگشتند بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.

و صـاحـب كـَشـّاف (312) و ديـگـران از هـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل كـرده انـد از عـايـشـه كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد وعبائى پوشيده بود از موى سـيـاه پـس امـام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب عليهماالسّلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند:

(اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطهِّرَكُمْ تَطْهيرا).(313)

و هـم زمـخـشرى گفته است كه اگر گوئى كه دعوت كردن خصم به سوى مباهله براى آن بـود كـه ظـاهر شود كه او كاذب است يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فايده داشت ضمّ كردن پسران و زنان در مباهله ؟

جـواب مـى گـوئيـم كـه ضـمّ كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد؛ زيرا كه با ضمّ كردن ايشان جرئت نمود برآنكه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هـلاك درآورد و اكـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت كرد برآنكه اعتماد تمام بر دروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت كـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاك شوند و مستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را ؛ زيـرا كـه ايـشـان عـزيزترين اهلند و به دِل بيش از ديگران مى چسبند و بسا باشد كه آدمـى خـود را در مـعرض هلاكت درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند. و به اين سبب حق تعالى در آيـه ، ايـشـان را بـر (اَنـْفـُس ) مُقَدَّم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مُقَدَّمند پس بـعـد از ايـن گـفـتـه اسـت كـه ايـن دليـلى اسـت كـه از ايـن قـويتر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا.(314) انتهى .

سفر حجة الوداع پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم

در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجة الوداع واقع شد. شيخ كُلينى روايت كرده است كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت ده سـال در مـديـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـيـاورد تـا آنـكـه در سال دهم ، خداوند عالميان اين آيه فرستاد كه :

(وَ اَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَاْتُوكَ رِجالاً وَعَلى كُلِّ ضامِرٍ يَاْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميق لِيَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ).(315)

پس امر كرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهـاى بـلنـد بـه آنـكـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در ايـن سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هركه در مدينه حاضر بود و در اطـراف مـديـنـه و اعـراب بـاديـه . و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـركـه داخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هركه تـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در هـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرمايد اطاعت نمايند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حـضـرت بـيـرون رفـت ، پـس چـون بـه ذى الحـُلَيـْفـه رسـيـد اوّل زوال شـمـس ‍ بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود كـه مـوى زيـر بـغـل و مـوى زهـار را ازاله كـنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا كـه عـمـره در آن داخـل نـبـاشـد؛ زيرا كه حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بيرون آمد و چون به بَيْدآء رسيد نزد ميل اوّل مردم صف كشيدند از دو طرف راه پس حضرت تلبيه حجّ به تنهائى فرمود و گفت :

لَبَّيـْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لبيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلكَ لَكَ لا شَريكَ لَكَ و حضرت در تلبيه خود ذاالمعارج بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سـواره اى مـى ديد يا بر تلّى بالا مى رفت يا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نـمـازهـا، و هَدْى (316) با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر و به روايـت ديـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّه داخـل مـكـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـيـد از دَرِ بـنـى شـيـبـه داخل شد و بر دَرِ مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزديك حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بـوسـيـده و هـفـت شـوط بر دور خانه كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بياشاميد و گفت :

اَللّهُمَ اِنّي اَسْئَلُكَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ كُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.

و ايـن دعـا را رو بـه كـعـبه خواند پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و حجر را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود:

(اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَيْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْيطَّوَّفَ بِهِما).(317)

؛ يـعـنـى بـه درستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است ، پس كسى كه حـجّ كند خانه را يا عمره كند، پس باكى نيست بر او كه آنكه طواف كند به صفا و مروه . پـس بـر كـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُكن يَمانى كرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس ‍ سراشيب شـد از صـفا و متوجّه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بـود در صـفـا، در مـروه نـيـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از كوه به زير آمد و به جانب صفا مـتـوجـه شـد بـاز بر كوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گرديد تا آنكه هفت شـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى ) فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو بـه جـانـب مـردم گـردانـيد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نـمـود و گـفت : اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه (هَدْى ) با خود نـيـاورده اسـت به آنك مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم كـه چـنـيـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد ولكن هَدْى با خود رانده ام ؛ پس مردى از صحابه گفت : چگونه مى شود ما به حج بيرون آئيم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را فرمود كـه تـو هـرگـز ايمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(318) پس سُراقَة بْن مالِكِ بـن جـُعـْشـُم كـِنـانـى بـرخـاست و گفت : يا رسول اللّه ! احكام دين خود را دانستيم چنانچه گـويـا امـروز مخلوق شده ايم پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص ايـن سـال اسـت يـا هـمـيـشـه مـا را بـايـد حـجّ تـمـتّع كرد؟ حضرت فرمود كه مخصوص اين سـال نـيـسـت بـلكـه اَبـَدُالاباد اين حكم جارى است . پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در يـكـديـگـر داخـل گـردانيد و فرمود كه داخل شد عمره در حجّ تا روز قيامت . پس در اين وقت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه از جـانـب يـمـن بـه فـرمـوده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـرديـده بـود داخـل مـكـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام داخـل شـد ديد كه حضرت فاطمه مُحِلّ گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بـَر او ديد، پس گفت كه اين چيست اى فاطمه ؟ و پيش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى ؟ حـضـرت فاطمه عليهاالسّلام گفت كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امر كـرد ؛ پـس حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـيـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـتـافـت كـه حـقـيـقـت حـال را مـعـلوم نـمـايـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـيـد گـفـت : يـا رسـول اللّه ! مـن فـاطـمه عليهاالسّلام را ديدم كه مُحلّ گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده اسـت ! حـضـرت فـرمـود كـه مـن امر كردم مردم را كه چنين كنند؛ پس تو يا على به چه چيز احـرام بـسـتـه اى ؟ گفت : يا رسول اللّه ، چنين احرام بستم كه (احرام مى بندم مانند احرام رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شريك منى در هَدْى من .(319)

حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام فـرمـود كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در آن ايّام كه در مكّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نيامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شـمس امر فرمود مردم را كه غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و اين است مـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است كه (فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبْراهيمَ).(320) كه مراد از ايـن مـتـابـعـت ، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت ؛ پـس حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حجّ تـا آنـكـه بـه مـنـى رسيدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار كـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـات گرديد.(321)

و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند مـا اهل حرميم و از حَرَم بيرون نمى رويم و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عـرفـات بـار مـى كـردنـد و به معشر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قـريـش امـيـد آن داشـتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد پس حق تعالى اين آيـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفيضُوا مِنْ حَيْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(322) يعنى پس بار كـنيد از آنجا كه با ركردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسـمـاعـيـل و اسـحـاق عليهماالسّلام هستند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـريـش ديـدنـد كـه قـبـّه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه به هم رسيد؛ زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه ) فرود آمد در برابر درختان اَراك پس خـيـمـه خـود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمه آن حضرت زدند. و چـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل كـرد و بـا قـريـش و سـايـر مـردم داخـل عـرفـات گـرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حـضـرت مى گويند. در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند. پس ‍ خطبه اى اداء نـمـود و ايـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به يك اذان و دو اقـامـه ، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند به سوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند پس ‍ حضرت شتر را حركت داد ايشان نـيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس ‍ حضرت فرمود كه اى گروه مردم موقف هـمـيـن زير پاى ناقه من نيست و به دست مبارك خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه همه اينها موقف است ؛ پس مردم پراكنده شدند و در مشعرالحرام نيز چنين كردند؛ پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تاءنّى .

حـضـرت صـادق عليه السّلام فرمود كه مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار مى كـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود كـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانـيدن شتران نمى باشد وليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو، ضعيفى را پـامـال نكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان مگيريد و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود كه اى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـكـه داخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نيز اداء نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شـب بـه مـنى فرستاد و به روايت ديگر زنان را در شب فرستاد و اُسامة بن زيد را همراه ايـشان كرد و امر كرد ايشان را كه جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى كه آن حضرت آورده بود شصت و چـهـار بود يا شصت و شش و آنچه حضرت امير عليه السّلام آورده بودسى و چهار بود يا سـى وشـش كـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روايت ديگر حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام شـتـرى نـيـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السّلام را شريك گـردانـيـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت اميرالمؤ مـنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود كه از هر شترى از آن صـد شـتـر پاره گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند و پختند و حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام از مراق آن تـنـاول نـمـودنـد تا آنكه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلكه همه را تصدّق كردند. پس حـضـرت سـر تـراشيد و در همان روز متوجّه طواف خانه گرديد و طواف و سعى را به جا آورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايّام تـشـريـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـكـّه گرديد.(323)

شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى روايـت كـرده انـد(324) كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدينه شد و حضرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدير خُم رسيد و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود، حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـيـز فـرود آمـدنـد و سـبـب نـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود كـه از حـق تـعـالى تاءكيد شديد شد بر آن حضرت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود و از پيش نيز در ايـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لكـن مـشـتـمـل بر توقيت و تاءكيد نبود و به اين سبب حضرت تاءخير نمود كه مبادا در ميان اُمّت اخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند و خداوند عالميان مى دانست كه اگـر از غـدير خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسيارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حـق تـعـالى خـواسـت كـه در ايـن مـوضع ايشان جمع شوند كه همه ايشان نصّ بر حضرت امـيـرالمؤ منين عليه السّلام را بشنوند و حجّت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد:

(يا اَيُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..).(325)

؛ يـعـنـى اى پـيـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب عليه السّلام و خليفه گردانيدن او را در ميان امّت پس فرمود:

(وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ الناسِ..).(326)

؛اگر نكنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم .

پـس تـاءكيد فرمود در تبليغ اين رسالت و تخويف نمود آن حضرت را از تاءخير نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد.

next page

fehrest page

back page