منتهى الامال
قسمت اول : باب اول

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۹ -


اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا يَتَكَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعي مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُيُوفُهُمْ وَ ما اَري هُمْ يُوَلّوُنَ حَتّى يُقْتَلُوا وَ لايُقْتَلُونَ حَتّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛

يـعـنـى آيـا نـمـى بـينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ايشان شـمـشـيـر ايـشـان اسـت ، هـرگز پشت به جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند تا به شـمـار خـويـش دشـمـن بـكشند؛ پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با ايشان كارى سهل نتواند بود.(182)

حـكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و مـردم او كـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم نـدهـى ؟ حـكـيـم نـزد ابـوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ سُحْرُه ؛ يعنى پر باد شده شُش او. كـنـايـه از آنـكـه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كه مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.

حـكـيـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت كـه نـاگـاه ابـوجـهـل از دنبال رسيد عتبه روى با او كرد و گفت : يا مُصَفِّر الاِسْت (183) تـعـيـيـر مـى كـنـى مـرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته . از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از بـهـر آنـكـه مـسـلمـانـان را دل بـه جـاى آيـد و كـمـتـر بـيـم جـنـگ كـنـنـد بـه مـفـاد (وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْ لَها)(184) هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاى سـخـن نـمـانـد پـيام براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت كنيم ؛ چه شما عشيرت و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرب بـگذاريد اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شما به آرزوى خود برسيد بى آنكه رنجى بكشيد.

قـريـش چـون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قريش هر كـه سـخـن بـه لجاج كند و سر از پيام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بتابد رستگار نشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مهتر و بـهـتـر شـمـا است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گـفـت : هـان ، اى عـتـبه ! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از بيم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حيلتى كرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس ‍ نسبت دهى و خائف خوانى . از شتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت : بيا تا ما با هم نبرد كنيم و بر مردمان مـكـشـوف سـازيم كه جَبان (185) كيست و شجاع كدام است ؟ اَكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ، مردان كارزار به جوش و جنبش ‍ درآمدند.

اوّل كـس عـُتـْبـه بـود كـه آهـنـگ مـيـدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر (خُودى ) نبود كه بر سر او راسـت آيـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان داد كه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر، كرّ و فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ ايشان آمدند. عتبه گفت : شـمـا چـه كـسـانـيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از جمله انصاريم . عتبه گفت : شما كفو ما نيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم از بـنـى اعـمـام مـا كـس بـيـرون فـرسـت تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اكـفـاء مـا بـاشـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيـز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتله شـونـد؛ پـس على عليه السّلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت :

اَنـَا حـَمـْزَةُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ. عـتـبـه گفت : كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء.

و از ايـن سـخـن ، عـتـبـه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آباء پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم .

بـالجـمـله : امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و عُبيده با عُتْبه .

پس اميرالمؤ منين عليه السّلام اين رجز خواند:

شعر :

انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب

اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ

پـس شـمـشـيـرى بـر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر و بزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.

گـويـند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منين عليه السّلام بكوفت و به جانب عتبه پدرش گريخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جان داد.

امـا حـمـزه و شـيـبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كه تـيـغـهـا از كـار شـد و سـپـرهـا درهم شكست ، پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر را بـچـسـبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده ، على عليه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حـمـزه بـه قـامـت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش به زير كن ، حمزه سر فـرو كـرد پـس عـلى عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه را بيفكند و او را هلاك كرد.

امـّا عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس ‍ بيتوانى با هـم حـمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى اميرالمؤ مـنـين عليه السّلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود كه جان او را نـيـز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن ، شركت كرد و از اينجا است كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد:

عـِنـدى السَّيـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(186) اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى : شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم ، نزد من است (187)

پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه ، عـبـيـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كـه آب چـشم مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض (رَوْحـآء) يـا (صـَفـْراء) وفـات يـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او ده سـال از آن حـضرت افزون بود و حق تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرو فرستاد:

(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ.)(188)

بـالجـمـله : بـعـد از كـشـتـه شـدن ايـن سـه نـفـر رُعـْبـى در دل كـفـّار افـتاد، ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقة بن مالك شده قريش را گفت :

اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ.

پـس رايـت مـيـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـيـش روى صـف مـى دويـد و كـفـّار را قـويـدل مـى كـرد بـر جـنـگ . از آن طـرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اصحاب را فرمود:

غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.

و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد، حق تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد.

قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ ... يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍ مِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ)(189)

پـس جـنـگـى عـظـيـم در پـيـوسـت شـيـظـان چـون چـشـمـش بـر جـبـرئيـل و صـفـوف فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گريبان او را گرفت و گفت : اى سراقه كجا مى گريزى ؟ اين چه ناساخته كاريست كه در اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى ، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت : دور شود از من كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى .

(قـالَ تـَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّي اَرى ما لا تَرَوْنَ)(190)

و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب عليه السّلام چون شير آشفته به هر سو حـمـله مـى بـرد و مـرد و مـركـب بـه خـاك مـى افـكـنـد تـا آنـكـه سـى وشـش تـن از اَبـْطـال رجـال رااز حـيـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرت نقل است كه فرمود عجب دارم از قريش ‍ كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردند و ديـدنـد كـه بـه يـك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمايند؟!(191)

بـالجمله ؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و شيبه و وليـد بـن عـتـبـه و حـنـظـلة بـن ابـى سـفـيـان و طـُعـَيـمـَة بـْن عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـيـد و نوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را براى پيغمبر بردند سجده شكر به جـاى آورد، پـس كـفـار هـزيـمـت كـردنـد و مـسـلمـانـان از دنـبـال ايـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جـمـله اسـيران ، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم فـرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو دشمن قوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت كـه بـه رضـاى اُمـيَّةِ بـْنِ خـَلَف كـه او نـيـز كشته شد خيو(192) بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود.

در خـبـر اسـت كـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه قتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است :

شعر :

اَمُحَمَّدٌ(193) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(194)

ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْـمُحْنَقُ

اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَةً وَاَحَقُّهُمْ اِنْ كانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ

چـون مـرثيه او به سمع مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد فرمود: لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ.(195)

و در سنه دو نيمه شوال كه بيست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَيْنُقاع پيش ‍ آمد و قـَيْنُقاع (196) طايفه اى از يهودان مدينه مى باشند. بدان كه كفار بعد از هـجـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بـودنـد كـه حـضـرت بـا آنـها قرار گذاشته بود كه جنگ نكنند با آن حضرت و يارى هم نكنند دشمنان آن حضرت را و ايشان جهودان بنى قُرَيْظه و بنى النَّضير و بنى قَيْنُقاع بودند.

و قـسـم دوم آنـان بـودنـد كـه بـا آن حـضرت حرب مى كردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ايشان كفار قريش بودند.

قسم سوّم آنان بودند كه كارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند كه ببينند چه خواهد شـد عـاقـبـت امـر آن حـضـرت مـانند طوائف عرب لكن بعضى از ايشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبيله خُزاعه و بعضى بعكس بودند مانند بنى بكر و بعضى بـودنـد كـه بـا آن حـضـرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه يهود غَدْر كردند؛ اوّل كسى كه نقض عهد كرد از ايشان ، بنى قينقاع بودند.

و سببش آن شد كه در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان بر درِ دكان زرگرى نشسته پس از آن زرگر يا مرد ديگرى از يهود براى تسخير جامه پشت او را چاك زد و گره بست ، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد، مـردى از مـسـلمـا چون اين بديد آن جهود را به كيفر اين كار زشت بكشت . يهودان از هر سو مـجـتـمـع شـده آن مـرد مـسـلمـان را بـه قـتـل رسـانـيـدنـد و ايـن قـصـه در حـال بـه پـيـغمبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، آن حضرت بزرگان يهود را طـلب كرد و فرمود: چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد از خداى بترسيد و بيم كنيد از آنـچـه قـريـش را افـتـاد كـه بـا شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد؛ چه دانسته ايد كه سخن من بر صدق است . ايشان گفتند: اى محمّد! ما را بيم مده و از جنگ قريش و غـلبـه بـر ايـشان فريفته مشو همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند اگر كـار با ما افتد طريق محاربت خواهى دانست ، اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بيرون شدند. اين هنگام جبرئيل اين آيه شريفه آورد:

(وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ اِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ.)(197)

پـس حـضـرت اَبـوُلُبـابـه را در مـدينه خليفتى بداد و رايت جنگ به حمزهt سپرد و لشكر ساخت و آهنگ ايشان كرد. جماعت يهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خويش پـنـاه جـسـتـنـد پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا كار بر ايشان تنگ شد و رعب و تـرس در دلشـان جاى كرد ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده حكم خداى را گردن نـهـنـد. پـس ابـواب حصارها گشوده بيرون آمدند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امر فـرمـود مـُنـْذِر بـْنِ قـُدامـَة سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت كه ايـشـان را مـقـتـول سازد و ايشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ ـ كه در ميان مـسـلمـانـان مردى منافق بود ـ از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم درخواست كرد كـه در حـق ايـشـان احـسـان فـرمـايد و در اين باب اصرار كرد؛ پس حضرت از ريختن خون ايـشـان بـگـذشـت ولكـن بـه امـر آن حـضـرت جـلاى وطـن كـردنـد و امـوال و اثـقـال و قـلاع و ضـيـاع ايـشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (198) شام پيوستند.

و نيز در سنه دو در ماه شوّال ، غزوه قَرقَرةُ الْكُدْر(199) پيش آمد و آن آبى است از بـنـى سـُلَيـْم در سـه مـنـزلى مـديـنـه . و سـبـب ايـن غـزوه آن شـد كـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه جماعتى از بنى سُلَيْم و بنى غـَطـْفـان در قَرقَره الكُدْر انجمن كرده اند كه به خون قريش در مدينه شبيخون آرند، پس حـضـرت رايت جنگ را به اميرالمؤ منين عليه السّلام داد و با دويست نفر از اصحاب دو روزه بـه آنـجا تشريف برد وقتى رسيد كه آن جماعت رفته بودند از آن جماعت كسى ديدار نشد تـا حـضـرت مـراجـعـت فـرمـود و بـعـضـى ايـن غـزوه را در سال سوم ذكر كرده اند.

و نـيـز در سـنـه دو در عـُشْر آخر ذى القعده يا در ذى الحجه غزوه سَويق پيش آمد و سبب آن شد كه ابوسفيان بعد از واقعه بدر نذر كرد كه خود را به زن نچسباند و روغن به خود نـمـالد تـا ايـن كـين از محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باز جويد؛ پس با دويست تن از مكّه كوچ كرده تا عُرَيض كه در ناحيه مدينه واقع است رسيد و در آنجا يك تن از انصار را كه مَعْبَد(200) بن عمرو نام داشت با برزيگر او بگرفت و بكشت و يـك دو خـانـه بـا چـنـد نـخـله خـرمـا بـسـوخـت و دل بـر آن نـهـاد كـه بـه نـذر خـود عـمـل كـرده پـس بـه شـتاب برگشت . چون اين خبر به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسـيـد ابـولُبـابـه را بـه خـليـفـتـى گـذاشـت و بـا دويـسـت نـفـر از مـهـاجـر و انصار از دنـبال ابوسفيان شتافت . چون ابوسفيان را معلوم گشت كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـا لشـكر به استعجال مى آيد، هراسناك شد امر كه لشكريان انبانهاى سويق را كـه بـه جـهـت زاد راه داشـتـنـد بـريـخـتـنـد تـا از بـهـر فرار سبكبار شوند و مسلمانان از دنـبـال رسـيـدنـد و آن انـبـانـهـا را بـرگـرفتند و از اين جهت اين غزوه را (ذات السّويق ) خـوانـدنـد؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم تا اراضى قَرْقَرةُ الْكُدْر بر اثـر ايشان رفت و ايشان را نيافت پس به مدينه مراجعت فرمود. و مدّت اين غزوه پنج روز بود و بعضى اين غزوه را در سال سوّم دانسته اند.

و در سـنـه دو، بـه قـولى ولادت حـضـرت امـام حـَسـَن عـليـه السـّلام واقع شد و بسيارى سال سوم گفته اند. و كيفيّت ولادت شريفش بيايد در باب چهارم .
وقايع سال سوم هجرت

در سـال سـوم غـزوه غـَطـْفـان (201) پـيـش آمـد و ايـن غـزوه را غـزوه ذى اَمَر(202)و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اين غـزوه آن بود كه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مسموع افتاد كه گروهى از بـنـى ثـَعـْلَبـَة و مـُحـارِبْ در (ذى اَمـَر) جـمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او (دُعْثُور) است و خطيب او را (غَوْرَث ) گفته سـيـّد آن سـلسـله است ؛ پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با چهارصد و پنجاه نفر بـه شـتـاب بـه (ذى امـَر) رفـت ، دُعـْثـور بـا مـردمـان خـويـش بـه قـُلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان او را گرفتند خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند حضرت بر او اسلام عرضه كـرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردمان از هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آن درخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرت آمـده و گـفـت : اى مـُحـمـّد مـَنْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم ؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايت كـنـد؟ حـضـرت فـرمـود: خـداونـد عـَزّ و جـَلّ، در ايـن وقـت جـبـرئيـل بـر سـيـنـه اش زد كـه تـيـغ از دسـتـش افـتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغ بـرگـرفـت و بـر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي ؛ كيست كه ترا حفظ كند از من ؟ گفت : هيچ كس ! دانستم كه تو پيغمرى . پس شهادَتَيْن گفت . حضرت شمشيرش را به او ردّ كـرد پـس بـه نـزد قـوم خـود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيه مباركه را در اينجا فرستاد:

(يـا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ اَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ.)(203)

پـس پـيـغـمـبر خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفر بيست و يك روز بود.

و در سـَنـه سـه ، بـنـابـر قـولى كـعـب بـن اشـرف جـهـود در 14 ربـيـع الاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را هجا گفتى .

و نـيـز در سـنـه سـه ، غزوه بَحْران (204) پيش آمد و آن موضعى است در ناحيه فـُرع و فـُرع (بـه ضـمّ) قـريـه اى اسـت از نواحى رَبَذه و سبب اين غزوه آن شد كه خدمت حـضـرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ، عرض كردند كه جماعت بنى سُلَيْم در (بـَحـْران ) انـجـمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند. حضرت با سيصد تن به آهنگ ايشان حركت كرد بنى سُليم در اراضى خود پراكنده شدند حضرت بى آنكه دشمنى ديدار كند مراجعت فرمود.

و هـم در سـنـه سـه ، ولادت امـام حـسين عليه السّلام واقع شد. و نيز در اين سنه ، حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم حـَفـْصـَه را در شـعـبان و زينب بنت خُزَيْمَة را در ماه رمضان تزويج فرمود.

و نـيـز در مـاه شوال سنه سه ، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزديك به مدينه به مسافت يك فرسخ . همانا قريش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سينه شان از كـيـن و كـيـد مسلمانان مملو بود و پيوسته در اِعداد كار بودند و تجهيز جيش مى نمودند تا پنج هزار كس فراهم شد كه سه هزار شتر و دويست اسب در ميان ايشان بود پس به قصد جـنـگ بـا پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مدينه كوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند كه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند و مرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد.

از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشكر خود به اُحُد تشريف بُرد و مكانى را براى حرب اختيار فرمود و صف آرائى لشكر فـرمـود و لشـكـر را چـنـان بـداشـت كـه كـوه اُحـُد در قـفـا و جـَبـَل عينين از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عَيْنَيْن شكافى بود كـه اگـر دشـمـن خواستى كمين بازگشادى عبداللّه بن جُبَيْر را با پنجاه تن كماندار در آنـجـا گـذاشـت كـه اَعـداء را از مرور آن شكاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه كنيم و غـنـيـمـت جـوئيـم قـسـمـت شما بگذاريم شما در فتح و شكست ما از جاى خود نجنبيد. و چون از تسويه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:

اَيُّهـَا النـّاسُ! اوُصيكُمْ بِما اَوْصاني بِهِ اللّهُ فى كِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَة الشّريفَةَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَيَّنَ لَكُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَيْر اَنَّ بَيْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ يَعْلَمْها كَثيرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَكَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دينَهُ وَ مـَنْ وَقَعَ فيها كان كالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَكَ اَنْ يَقَعَ فيهِ وَلَيْسَ مَلِكٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حـِمـَى اللّهِ مـَحـارمـُهُ وَاَلْمـُؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنينَ كَالراءسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَكى تَداعى عَلَيْهِ سايِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُم .

از آن سوى مشركين نيز صفها برآراستند، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت و عـِكْرِمَة بن ابى جهل با پانصد نفر بر ميسره بايستاد و صَفوان بن اُميّه به اتفاق عمرو بـن العـاص سـالار سواران گشت و عبداللّه بن ربيعه قائد تير اندازان شد و ايشان صد تـن كـمـانـدار بـودنـد و شـتـرى را كـه بـر آن بـت هـُبـَلْ حـمـل داده بـودند از پيش روى بداشتند و زنان را از پشت لشكريان واداشتند و رايت جنگ را به طلحة بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه حـامـل لِواء كـفـار كـيست ؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ مـِنـْهـُمْ. پس ‍ مُصْعَب بن عُمَيْر را كه از بنى عبدالدار بود طلبيد و رايت نصرت را به او سپرد.

مـُصـْعـَب عـَلَم بـگـرفـت و از پـيش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحة بن ابى طلحه كه (كـبـش كـتـيـبـه )(205) و (صـاحـب عـلم مـشـركين ) بود اسب بر جهاند و مبارز طـلبـيـد، هـيـچ كـس جـرئت مـيـدان او نـداشت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غرّنده با شمشير برنده به سوى او تاختن كرد و رجز خواند. طلحه گفت : اى قَصْم ! دانستم كه جز تـو كـس بـه ميدان من نيايد؛ پس بر آن حضرت حمله كرد و شمشيرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تيغى بر فرقش زد كه مغزش برفت و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد، از على زنهار جست على عليه السّلام بازگشت .

رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از قتل او شاد گشت و تكبيرى بلند گفت ، مسلمانان بـانـگ تـكبير بلند كردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت ، اميرالمؤ منين عليه السّلام نيز او را بكشت ؛ پس يك يك از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و كشته شدند تا آنكه از بنى عبدالدار ديگر كس نبود كه علمدار شود، غلامى از آن قبيله كه (صواب ) نام داشت آن علم را برافراشت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را نيز ملحق به ايشان نمود.

next page

fehrest page

back page