اَمـا تـَرَوْنـَهـُمْ خـُرْسـاً لا يَتَكَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ
الاَفاعي مالَهُمْ مَلْجَاءٌ اِلاّ سُيُوفُهُمْ وَ ما اَري هُمْ يُوَلّوُنَ حَتّى
يُقْتَلُوا وَ لايُقْتَلُونَ حَتّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛
يـعـنـى آيـا نـمـى بـينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه
ايشان شـمـشـيـر ايـشـان اسـت ، هـرگز پشت به جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند
تا به شـمـار خـويـش دشـمـن بـكشند؛ پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با
ايشان كارى سهل نتواند بود.(182)
حـكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه
گفت اگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با
محمّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و مـردم او كـه ابـنـاءِ عـمّ تـواَنـد رزم
نـدهـى ؟ حـكـيـم نـزد ابـوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت : اِنْتَفَخَ
سُحْرُه ؛ يعنى پر باد شده شُش او. كـنـايـه از آنـكـه ترس و بددلى عارض او شده و
هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كه مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.
حـكـيـم سـخـنـان ابـوجـهـل را بـراى عـتـبـه گـفـت كـه نـاگـاه ابـوجـهـل از دنبال
رسيد عتبه روى با او كرد و گفت : يا مُصَفِّر الاِسْت
(183)
تـعـيـيـر مـى كـنـى مـرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته .
از آن طـرف پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از بـهـر آنـكـه
مـسـلمـانـان را دل بـه جـاى آيـد و كـمـتـر بـيـم جـنـگ كـنـنـد بـه مـفـاد
(وَ اِنْ جـَنـَحـُوا لِلسِّلْم فـَاجـْنـَحـْ لَها)(184)
هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاى سـخـن نـمـانـد پـيام
براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت كنيم ؛ چه شما عشيرت
و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرب بـگذاريد اگر غالب
شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شما به آرزوى خود برسيد بى
آنكه رنجى بكشيد.
قـريـش چـون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قريش هر
كـه سـخـن بـه لجاج كند و سر از پيام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بتابد
رستگار نشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم
را كه مهتر و بـهـتـر شـمـا است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان
عتبه باز شوند گـفـت : هـان ، اى عـتـبه ! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از
بيم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حيلتى كرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا به ترس
نسبت دهى و خائف خوانى . از شتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت : بيا تا
ما با هم نبرد كنيم و بر مردمان مـكـشـوف سـازيم كه جَبان
(185) كيست و شجاع كدام است ؟ اَكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند
در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى ، مردان كارزار به جوش و جنبش
درآمدند.
اوّل كـس عـُتـْبـه بـود كـه آهـنـگ مـيـدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت
داد پس بيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر
(خُودى )
نبود كه بر سر او راسـت آيـد لاجـرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را
نيز فرمان داد كه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در
ميان دو لشكر، كرّ و فـرّى نـمـوده مـبـارز طـلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ
ايشان آمدند. عتبه گفت : شـمـا چـه كـسـانـيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از
جمله انصاريم . عتبه گفت : شما كفو ما نيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت
كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم از بـنـى اعـمـام مـا كـس بـيـرون فـرسـت
تـا بـا مـا رزم دهـد و از اقـران و اكـفـاء مـا بـاشـد رسـول خـدا صـلى اللّه
عـليـه و آله و سـلّم نـيـز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتله شـونـد؛ پـس على
عليه السّلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را
رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت :
اَنـَا حـَمـْزَةُ بـنُ عـبـدالمـطـّلب اَسـَدُ اللّهِ وَاَسـَدُ رَسـُولِهِ.
عـتـبـه گفت : كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفاء.
و از ايـن سـخـن ، عـتـبـه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آباء
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم .
بـالجـمـله : امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و
عُبيده با عُتْبه .
پس اميرالمؤ منين عليه السّلام اين رجز خواند:
شعر :
انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب |
وَهاشِمُ الْـمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب |
اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ
پـس شـمـشـيـرى بـر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر و
بزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.
گـويـند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منين عليه السّلام بكوفت و به جانب
عتبه پدرش گريخت . حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جان
داد.
امـا حـمـزه و شـيـبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند
كه تـيـغـهـا از كـار شـد و سـپـرهـا درهم شكست ، پس تيغ به يك سوى افكندند و
يكديگر را بـچـسـبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على
نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده ، على عليه السّلام به سوى او شد و از
پس حمزه درآمد و چون حـمـزه بـه قـامـت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش
به زير كن ، حمزه سر فـرو كـرد پـس عـلى عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه
را بيفكند و او را هلاك كرد.
امـّا عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس بيتوانى
با هـم حـمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان
عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى
اميرالمؤ مـنـين عليه السّلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در
عتبه بود كه جان او را نـيـز بگرفت ؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن ، شركت كرد و از
اينجا است كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد:
عـِنـدى السَّيـْفُ الَّذى اَعـْضـَضْتُهُ(186)
اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى
: شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم ، نزد من است
(187)
پـس آن حـضـرت بـه اتـفـاق حـمـزه ، عـبـيـده را بـرداشـتـه بـه حـضـرت رسـول صـلى
اللّه عليه و آله و سلّم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كـه آب چـشم
مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض
(رَوْحـآء)
يـا (صـَفـْراء)
وفـات يـافـت و در آنـجـا مـدفـون گـشـت و او ده سـال از آن حـضرت افزون بود و حق
تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرو فرستاد:
(هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ
ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ.)(188)
بـالجـمـله : بـعـد از كـشـتـه شـدن ايـن سـه نـفـر رُعـْبـى در دل كـفـّار افـتاد،
ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقة بن مالك شده قريش را گفت
:
اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ.
پـس رايـت مـيـسـره را بـه دسـت گـرفـتـه و از پـيـش روى صـف مـى دويـد و كـفـّار
را قـويـدل مـى كـرد بـر جـنـگ . از آن طـرف پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم
اصحاب را فرمود:
غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.
و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد، حق
تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد.
قال اللّه تعالى : (وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ ...
يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍ مِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ)(189)
پـس جـنـگـى عـظـيـم در پـيـوسـت شـيـظـان چـون چـشـمـش بـر جـبـرئيـل و صـفـوف
فـرشـتـگـان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گريبان او
را گرفت و گفت : اى سراقه كجا مى گريزى ؟ اين چه ناساخته كاريست كه در اين هنگام مى
كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى ، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت : دور شود از من
كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى .
(قـالَ تـَعالى : فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ
اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّي اَرى ما لا تَرَوْنَ)(190)
و حـضـرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالب عليه السّلام چون شير آشفته به هر سو
حـمـله مـى بـرد و مـرد و مـركـب بـه خـاك مـى افـكـنـد تـا آنـكـه سـى وشـش تـن از
اَبـْطـال رجـال رااز حـيـات بـى بـهـره فـرمـود و از آن حـضـرت نقل است كه فرمود
عجب دارم از قريش كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردند و ديـدنـد كـه
بـه يـك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى
نمايند؟!(191)
بـالجمله ؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و
شيبه و وليـد بـن عـتـبـه و حـنـظـلة بـن ابـى سـفـيـان و طـُعـَيـمـَة بـْن
عـَدِىّ و عـاص بـن سـعـيـد و نوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل . و چون سر ابوجهل را
براى پيغمبر بردند سجده شكر به جـاى آورد، پـس كـفـار هـزيـمـت كـردنـد و
مـسـلمـانـان از دنـبـال ايـشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در
هفدهم ماه رمضان بود. و از جـمـله اسـيران ، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط
بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم فـرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو
دشمن قوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـودنـد و عـُقـبـه هـمـان اسـت كـه
بـه رضـاى اُمـيَّةِ بـْنِ خـَلَف كـه او نـيـز كشته شد خيو(192)
بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود.
در خـبـر اسـت كـه چـون نـضـر بـن حـارث بـه دسـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه
السـّلام بـه قتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است :
شعر :
اَمُحَمَّدٌ(193)
وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ |
في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ(194) |
ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما |
مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْـمُحْنَقُ |