حيات پاكان جلد ۲
داستان هايى از زندگى
امام حسن مجتبى ، امام حسين و امام سجاد (عليهم السلام)

مهدى محدثى

- ۳ -


فصل سوم : امام سجاد (عليه السلام )
چرا گريه نكنم ؟
سرش را بر تخته سنگى گذاشته بود و مى گريست . صداى ناله و گريه اش را مى شنيدم ، زير لب چيزى مى گفت . كمى كه جلوتر رفتم شنيدم كه ذكر خدا را مى گويد، ولى چرا در آن بيابان ؟ اين ذكرها را در مسجد و خانه هم مى توانست بگويد، باز هم جلوتر رفتم و حرفهايش را به وضوح شنيدم ، مى گفت :
لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ايمانا و تصديقا و صدقا...
حدود هزار بار اين ذكرها را گفت . سپس سرش را از سجده برداشت . بى علت نبود كه او را ((سيد الساجدين )) لقب داده بودند؛ يعنى سرور سجده كنندگان ؛ هزار بار، آن هم در حالت سجده ذكر گفتن و اشك ريختن كار هر كسى نبود.
از بس گريه كرده بود صورت و ريش هايش خيس شده بود، گفتم : اى آقاى من ، وقت آن نيست كه اندوهتان را تمام كرده ، گريه را كم كنيد؟
- غلام ، واى بر تو، حضرت يعقوب (عليه السلام ) دوازده فرزند داشت ، خدا يكى از آنها را پنهان كرد، با اين كه مى دانست يوسف او زنده است ، آن قدر گريست تا موهاى سرش سفيد، كمرش خميده و چشم هايش نابينا شد، چگونه گريه نكنم ، در حالى كه جلو چشمم ، پدر و برادر و چندين نفر از بستگانم را شهيد كردند(31).

مكن منعم مدام ار گريه كردم   غم خود را نهان در گريه كردم
گلاب اشك من گلگون اگر بود   به آن گل هاى پرپر گريه كردم
به باغ كربلا با همسرايان   به داغ شش برادر گريه كردم
شب تنهايى ام در خلوت خويش   بر آن تن هاى بى سر گريه كردم (32)
برخاستيم و به راه افتاديم . در راه بازگشت با خود مى انديشيدم كه عجب حرف نابجايى زدم ، كاش نمى گفتم ؛ حق داشت گريه كند، او در تمام فراز و نشيب هاى آن سفر حضور داشت ، جريان تشنگى كودكان خردسال امام حسين (عليه السلام ) را ديده بود، ماجراى تيرباران شدن مشك عباس را فراموش نكرده بود، حادثه تلخ تنهايى و صداى ((هل من ناصر...)) پدرش ، قطعه قطعه شدن برادرش ، بالاى نيزه رفتن سرهاى شهدا و توهين و تحقير مجلس ابن زياد و... همه و همه ، زخم هاى عميقى بر دل پردردش بود كه هر گاه به ياد مى آورد، سيلاب اشك از چشمانش جارى مى شد.
اگر در حادثه كربلا بيمار نبود، او نيز شهيد مى شد، آن وقت ممكن بود اسلام و كربلا در همان جا مدفون شود و ديگر هيچ فردى از سلاله پاك رسول خدا باقى نماند.
پنج همنشين بد
هنوز صحبت هاى شيرين و نصيحت هاى دلسوزانه اش را به ياد دارم ، عجب سخنان گهربارى بود، همچون مرواريد و حتى بالاتر از آن ! هر جمله كه بر زبان او جارى مى شد دريايى از حكمت بود.
به خاطر دارم سالها قبل روزى با پدرم به حضورش رفتيم تا پندى بشنويم و در زندگى به كار ببنديم . او روى سجاده نمازش نشسته بود و فرزندش نيز در كنارش بود و با هم سحبت مى كردند. نمازش تمام شده بود. با ديدن من و پدرم سجاده را جمع كرد و آن را روى طاقچه گلى اتاق گذاشت .
آمد و كنار ما نشست و احوال پرسى گرمى كرد، پسر خردسالش آمد و گفت : پدر جان ! بقيه اش را هم بگو، آن پنج گروه كه گفتى از آنان پرهيز كنم كدامند؟ كنجكاو شدم تا بدانم آنها چه گروه هايى هستند.
امام سجاد كه به اشتياق من پى برده بود فرمود: هر دوى شما گوش كنيد و در زندگى به كار ببنديد، پنج گروه هستند كه هيچ گاه با آنان رفاقت نكنيد، ((فاسق ))، ((بخيل ))، ((دروغ گو))، ((احمق )) و ((قاطع رحم .))(33)
اولى تو را به يك لقمه نان و حتى كمتر از آن مى فروشد. دومى زمانى كه به شدت به چيزى نياز دارى ، تو را از آن محروم مى كند. سومى مثل سراب در بيابان است ، راه دور را به تو نزديك مى نماياند و برعكس ، راه نزديك را دور. چهارمى مى خواهد به تو سود برساند، ولى كارى مى كند كه به ضررت تمام مى شود و پنجمى مورد لعنت خداست ؛ چون خدا در سه جاى قرآن ، آن كسى را كه با خويشاوندانش قطع رابطه كند ملعون شمرده است (34).
از آن زمان سال هاى زيادى مى گذرد و من تازه به عمق و معناى صحبت هاى امام سجاد (عليه السلام ) پى برده ام .
جلسه سرنوشت ساز
هيچ علاقه اى به تحصيل نداشتم ، هميشه با خود مى گفتم : درس براى چه ، آخرش چه ، مگر درس براى انسان پول و ثروت مى شود، آنها كه درس ‍ خواندند كجاى دنيا را گرفتند كه من دومى شان باشم .
روزها از پى هم مى گذشتند و من نيز روز به روز بى علاقه تر مى شدم ؛ تا اين كه يك روز تصميم گرفتم به نزد داناى شهر بروم و با او مشورت كنم . به او بگويم كه آيا دنبال درس بروم يا كار كنم و پول در بياورم .
خود را آماده كردم و به سر و وضع خويش رسيدم و به راه افتادم . در راه با خود مى انديشيدم از كجا و چگونه شروع كنم ، جوابى كه مى دهد چيست و چه راهى پيش پايم خواهد گذاشت .
سرانجام رسيدم . در زدم و داخل شدم . بعد از سلام و عليك در گوشه اى نشستم . دور و برش زياد شلوغ نبود، با اين حال خجالت مى كشيدم ، منتظر فرصت مناسبى بودم كه مشكلم را مطرح كنم . آن قدر اين دست و آن دست كردم تا چند نفر نوجوان از در داخل شدند. افسوس خوردم كه چرا فرصت را از دست دادم ، حال كه اطرافش شلوغ شده بود چگونه مى توانستم حرفم را بزنم .
استاد با آن مقام و مرتبه به پاى آنان برخاست و بسيار احترام كرد، با همين رفتار به آنان شخصيت بخشيد و قدر و منزلت آنان را بالا برد.
بعد از مدتى سوال ها و جواب ها شروع شد. او به سوال هاى آنان جواب هاى شايسته و متناسب با فهم آنان مى داد. همه دانشجويان شيفته اخلاق و رفتارش شده بودند و چشم هايشان از شادى ((حضور)) مى درخشيد، سپس امام سجاد (عليه السلام ) به آنان گفت : ((مرحبا به طالبان علم ، شما امانتدار علم و دانشيد و در آينده اى نه چندان دور، شما نوجوانان قوم ، بزرگان قوم خواهيد شد.))(35)
وقتى احترام او را به دانشجويان ديدم ، با خود گفتم سؤ الم را مطرح نكنم ، ولى باز بر سر دوراهى بودم كه بگويم يا نه ، سوال و جواب ها تمام شد. امام زين العابدين مطلبى را گفت كه با شنيدن آن از طرح سؤ الم به كلى منصرف شدم ، او فرمود: ((دانشجو و طالب علم وقتى از خانه به قصد يادگيرى خارج مى شود، هر قدمى كه بر مى دارد تا هفت طبقه زير زمين براى او تسبيح مى گويند.))
جلسه تمام شد و من نيز همراه آن عده برخاستم و خداحافظى كردم . ديگر ترديد نداشتم ، با سعى و تلاش مضاعف تحصيلاتم را ادامه دادم و هر گونه بى خوابى و سختى و مشقتى را تحمل كردم . اگر امروز در زندگى موفقم آن را مرهون و مديون جلسه آن روز هستم . طرز برخورد حضرت على بن حسين (عليه السلام ) با دانشجويان مسير زندگى ام را تغيير داد، ضمن آن كه اجر و ثواب زيادى در راه كسب علم برايم نوشته شد.
رويش عشق
هر چه نيرو داشت در گلو جمع كرد، فرياد زد، نعره كشيد، ناسزا گفت و دشنام داد، ولى او ساكت ايستاده بود و گوش مى كرد. منتظر شد تا چهره مرد زير آوار سخنان زشتش مدفون شود. مرد كلافه شده بود، فكر مى كرد با آن سخنان از كوره در مى رود و خشم مى گيرد، ولى هر چه صبر كرد جز سكوت عكس العملى نديد.
با عصبانيت و در حالى كه هنوز فحش مى داد به سمت خانه اش حركت كرد. وقتى دور شد امام رو كرد به حاضرانى كه مات و مبهوت از اين صحنه در كنارش نشسته بودند و گفت : آنچه او گفت شنيديد؟ دوست دارم همه شما همراه من به خانه او بياييد و پاسخ مرا بشنويد. حاضران با خوشحالى گفتند: باشد، برويم ، ولى چرا هر چه گفت شما سكوت كرديد، كاش همين جا جسارت او را تلافى مى كرديد، يا دست كم اجازه مى داديد كه او را ادب كنيم .
امام برخاست . آن عده نيز دنبال او به راه افتادند. در راه با هم پچ پچ مى كردند كه امام به او چگونه پاسخ خواهد داد، آيا فحش هايش را به خود او بر مى گرداند، يا كتكش مى زند؛ اما وقتى شنيدند امام آيه والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين (36) را مى خواند و تكرار مى كند از خود خجالت كشيدند و شرمنده شدند، فهميدند كه پاسخ امام به گونه ديگرى است و آنان در اشتباهند.
پس از كمى راه رفتن به خانه آن مرد رسيدند. امام كنارى ايستاد و گفت بگوييد حسين بن على آمده است . مرد صداى امام را از خانه شنيد و به همسرش گفت : نگفتم ؟! تازه پى بردم كه چه شنيده است ، حتما از اين كه پيش آن همه جمعيت توهين و دشنام شنيده و آبرويش رفته ، عصبانى شده و براى تلافى آمده است .
در را باز كرد و در حالى كه در آستانه در ايستاده بود، دست به كمر زد و گفت : ها، چه شده ؟
امام با نگاهى گرم تر از آفتاب و كلامى نرمتر از لالايى مادارن فرمود: آمده ام درباره آن حرف هايى كه زدى با تو صحبت كنم .
- بگو، مى شنوم .
- ببين بردارم ، اگر تو راست گفته باشى خدا مرا عفو كند، و اگر دروغ گفته اى خدا تو را بيامرزد.
گويى آسمان را بر سرش كوبيدند، اصلا نمى دانست آنچه را مى بيند باور كند، برايش قابل درك نبود، امام سجاد (عليه السلام ) به او ((بردار)) گفته بود و بعد از آن همه فحش و ناسزا از خدا برايش طلب آمرزش مى كرد. رنگش از خجالت سرخ شد، از زنده بودن خود احساس شرم مى كرد، آرزو كرد كاش زمين دهان باز مى كرد و او را مى بلعيد.
جوانه هاى عشق و انسانيت از دلش برآورد و وجدان خفته اش بيدار شد، سرش را از خجالت به زير افكند و يك قدم جلو رفت ، ميان دوابروى امام را بوسيد و در حالى كه مى گريست گفت : اى امام بزرگوار، آنچه درباره تو گفتم از آن پاك و منزهى و من سزاوراترم ، مرا ببخش .
آن گاه در زير چتر محبت و آرامش امام سجاد (عليه السلام ) پناه گرفت .
شجاعت در گفتن حق
موسم حج آن سال با گذشته تفاوت داشت ، مثل سال هاى گذشته نبود. از آن ازدحامى كه موقع طواف مى شد خبرى نبود. به دستور عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) كعبه را خلوت كرده بودند تا او بدون مزاحم طواف كند. حاجى ها يا صبح زود براى طواف مى آمدند، يا سر ظهر موقعى كه او آن جا نبود و يا ترس و لرز اعمال و طواف و نماز خود را به جا مى آوردند.
در اين ميان شخصى به توصيه هاى ماءموران توجهى نكرد و بسيار عادى همچون سال هاى گذشته آمد و گرد خانه كعبه طواف كرد و سپس به نماز ايستاد، نمازش را با حضور قلب و بدون توجه به اطراف شروع كرد.
عبدالملك وقتى او را ديد كه به نماز ايستاده ، بسيار عصبانى شد و به ماءمورانش گفت : او كيست كه به خود جراءت داده و دستورات مرا ناديده گرفته .
- نمى دانيم قربان .
- برويد و ببينيد او كيست .
يكى از سربازان او را شناخت ، پيش خليفه رفت و گفت : قربان ، او على بن حسين (زين العابدين ) است .
- هركه مى خواهد باشد، او را نزد من بياوريد.
امام نمازش را تمام كرده بود. سربازان او را نزد عبدالملك بردند. او پس از مقدارى سؤ ال و جواب و ديدن شمه اى از لطف خدا به آن حضرت گفت : على بن حسين ! موعظه اى ، پندى ، چيزى بگو تا استفاده كنيم . لبخند تلخى بر لبان امام نشست ، آهى كشيد و فرمود: قرآن سراسر پند و حكمت است ، هيچ پند دهنده اى بهتر از قرآن نيست ، وقتى خدا در قرآن مى فرمايد:
ويل للمطففين واى بر كم فروشان (37)، حال آن كه اموال و دارايى هاى مردم را چپاول مى كند معلوم است كه چه خواهد شد... پس از خدا بترس (38).
ثواب صبر يا شكر
خدايا، چرا من اين قدر بدبخت هستم ؟!چرا هر چه سنگ است پيش پاى من لنگ است ، چه كنم ، چه خاكى بر سرم بريزم . مرد اين سخنان را گفت و سر به كوه و بيابان گذاشت ، مى خواست به هر ترتيبى شده ، رياضت بكشد يا راه حلى براى مشكلش پيدا كند.
يكى دو روز گذشت . اما او مرد بيابان نبود. طاقت نياورد و به شهر و ديارش ‍ بازگشت .
ديگر كلافه شده بودت فكرش به جايى نمى رسيد، اين بار خود را به دست سرنوشت سپرد و گفت : هر چه بادا باد، اصلا مى روم و دعا مى كنم ، به خدا مى گويم هر چه بلا مى خواهد نازل كند، اما صبرم را زياد كند.
قبل از ظهر بود و هنوز اذان را نگفته بودند، در مسجد نشسته بود و دعا مى كرد، كفش هاى كهنه اش را نيز در كنار خود گذاشته بود. شنيده بود كه هر رنجى را بايد تحمل و بر بلاها و مصيبت بايد صبر كرد، چون ثواب دارد. دست هايش را به سوى آسمان بلند كرده بود و مرتب مى گفت :
((خدايا، در برابر اين همه رنج و بدبختى چه كنم ؟ خدايا، به من صبر بده ، طاقت و شكيبايى مرا در برابر بلاها زياد بگردان .))
امام سجاد (عليه السلام ) وارد مسجد شد. او را ديد كه نشسته و مرتب دعا مى كند و از خدا شكيبايى مى طلبد. پيش او رفت و دست هاى مهربانش را روى شانه هاى خسته مرد گذاشت گفت : چه مى گويى برادر؟
- هيچ ، دعا مى كنم كه خداوند صبر به من عطا كند و تحمل بلا را برايم آسان نمايد.
- بسيار خوب ، اين كه انسان در امتحانات الهى صبر پيشه كند خوب است ، ولى چرا از خدا سلامتى نمى خواهى .
- اين همه مصيبت و رنج را چه كنم .
- به جاى اين كه خدا صبر بر بلا بخواهى ، از او تندرستى و سلامتى و شكر بر آن را بخواه ؛ زيرا شكر بر عافيت بهتر از صبر و بلاهاست (39).
تكميل دين
پيرمرد ريش سفيد گوشه اى نشسته بود و به فكر فرو رفته بود. چشم هاى بى رمقش باز بود، حتى پلك هم نمى زد، به اين مى انديشيد كه چه جمع پر بركتى است ، هركس در اين جمع راه پيدا كند چيزى ياد مى گيرد و به اقتضاى سن و موقعيت بر معلوماتش مى افزايد، شاگردان اين جلسات اگر كودك هستند پايه اى اعتقادى و مذهبى شان ساخته مى شود و اگر نوجوان ، اين پايه ها مستحكم مى شود و اگر جوان هستند بر پايه هاى قلبى بناهايى افزوده مى شود و اگر هم مثل او پير هستند شفاف تر مى شوند و آماده براى رفتن ، صداى او پيرمرد را از افكارى كه غرق در آن بود بيرون آورد: مى خواهيد بدانيد به چه چيزى گناهان از شما دور مى شود و اسلام تان كامل گردد و در حالى خدا را ملاقات مى كنيد كه او از شما راضى و خشنود است ؟
پيرمرد در حالى كه با كمك عصا از جايش بر مى خاست با صدايى لرزان گفت : اى على بن حسين ، صبر كنيد تا نزديك تر بيايم ، اين حرف هايى كه مى گويى براى من مفيدتر است ، ((چون آفتاب لب بام )) هستم و چند روزى بيشتر مهمان اين دنيا نيستم .
اين را گفت و لنگ لنگان نزديك تر آمد، دوباره با كمك و تكيه بر عصايش ‍ روى حصير نشست : حال بگو، سرا پا گوشم .
امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: ((هر كه خود را به اين چهار ويژگى آراسته كند، اسلام او كامل است و خدا از او راضى ؛ به عهد و پيمان خود با مردم وفا كند، زبانى راستگو داشته باشد، در همه حال خدا را ناظر بداند و كار زشت انجام ندهد، و با خانواده و اهل و عيالش خوش اخلاق باشد(40).))
پيرمرد از شنيدن اين حديث از امام خداحافظى كرد و رفت ، رفت تا با توكل بر خدا اگر نقصى در اسلامش وجود دارد با عمل به توصيه هاى آن امام بزرگوار آن را بر طرف كند.
به حرفش گوش كن !
- كم كم دارم از رحمتش ماءيوس مى شوم و در وجودش شك مى كنم .
- مرد حسابى ، چرا كفر مى گويى ، مگر چه شده ؟
- اين قدر زارى مى كنم ، دعا مى كنم ، التماس مى كنم ، اما صدايم از سقف خانه هم بالاتر نمى رود، چه رسد به آسمان ها و خدا.
- مگر خدا كجاست كه صداى تو به او نمى رسد؟
- حال و حوصله شوخى ندارم ، رهايم كن .
- نه ، قصد شوخى ندارم ، فكر مى كنى خدا آن بالا بالاهاست كه صدايت به او نمى رسد، اشتباه نكن برادر، خدا در نزديكى من و تو است ، ما توانايى ديدن و حس كردن او را نداريم ، خدا در قرآن مى فرمايد: نحن اءقرب اليه من حبل الوريد؛ ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم (41). با اين حال پيشنهاد مى كنم برويم و داناى شهر سؤ ال كنيم و علت را از او بپرسم ، او امام است و به منبع غيب الهى متصل ، حتما جواب را مى داند.
- فكر خوبى است موافقم ، برويم .
وقتى به حضور امام سجاد (عليه السلام ) رسيدند پرسيدند: اى امام بزرگوار، خدمت رسيده ايم تا بدانيم علت قبول نشدن دعاهاى مان چيست .
- آرى ، مخصوصا من ، هر چه دعا مى كنم به جايى نمى رسد، مگر خدا نگفته ادعونى استجب لكم (42) پس چرا هر چه از مى خواهم مستجاب نمى شود... مى ترسم عقيده ام سست شود و بى دين از دنيا بروم .
امام زين العابدين (عليه السلام ) نگاه عميقى به آن دو نفر كرد و به شمردن انواع گناهان و تاءثيرات آنها در زندگى افراد پرداخت ، سپس فرمود: آيا شما با دوستانتان يك رو هستيد و بد گمان نيستيد؟ نمازتان را سر وقت مى خوانيد و به ، خير نمى اندازيد؟ با كار نيك و صدقه به فقرا خود را به خدا نزديك مى كنيد؟ در گفتارتان ناسزا و دشنام وجود ندارد؟ آيا شهادت دروغ نمى دهيد؟ زكات مى دهيد و قرض خود را ادا مى كنيد؟ با سنگدلى دست رد به سينه فقرا نمى زنيد و به يارى بيوه زنان و يتيمان مى شتابيد...؟
امام همين طور مى شمرد و مى گفت تا اين كه طاقت نياوردم و كلامش را قطع كردم و گفتم : يا على بن حسين ، متاءسفانه اهل هيچ كدام از فرمايشات شما نيستيم . امام لبخندى زد و گفت : پس از خدا چه انتظارى داريد؟ اين كارها علاوه بر اين كه در آخرت گريبان گير مى شود، در دنيا نيز آثارى دارد كه قبول نشدن دعا يكى از آنهاست ، به حرف خدا گوش كنيد تا خدا هم به حرفتان گوش دهد(43).
اگر قصاص نبود
- برو حيوان ، را بيفت ، حركت كن .
- شايد زبان بسته درد مى كشد، شايد پايش پيچ خورده !
- نه ، فكر نكنم ، طورى نشده كه درد بكشد.
هر كار كردند حيوان تكان نخورد و قدم از قدم برنداشت ، گويى او را به زمين ميخكوب كرده بود. هر دو نفر از مركب هاى شان پياده شدند تا ببينند علت چيست . افسار شتر را به جلو كشيدند تا شايد حركتى بكند، اما حيوان مثل كوه ، محكم سرجايش ايستاده بود.
خواستند شتر را روى زمين بخوابانند تا اگر خسته شده كمى استراحت كند، ولى باز هم سعى شان به جايى نرسيد.
آن روز هوا هم خيلى گرم بود، ديگر خسته شده بودند و هر دو عرق مى ريختند... مشك آب را از روى شتر برداشت و خود از آن نوشيد و به همسفرش داد، سپس گفت : آقا، چرا شتر شما امروز اين گونه شده است .
- تا حال سابقه نداشته ، اين بيست و دومين بار است كه با اين شتر به مكه مى روم ، ولى تاكنون چنين رفتار عجيبى از او سرنزده بود.
- برخيزيم و بار ديگر امتحان كنيم ، اگر دير بجنبيم از قافله عقب مى مانيم ، آن وقت ممكن است از شر راهزنان در امان نباشيم .
هر دو نفر برخاستند و دوباره سعى كرد، ولى شتر همچنان سر جايش ‍ ايستاده بود، گويى اصلا قصد تكان خوردن نداشت . اين بار هر دو نفر عصبانى شدند. صاحب شتر چوبدستى اش را بالا برد مى خواست ضربه اى بزند، اما منصرف شد و دستش را پايين آورد، گفتم : پس چرا نرديد، يك ضربه بزنيد، شايد راه بيفتد.
امام سجاد كه خستگى از چهره اش مى باريد گفت : آه كه اگر قصاص ‍ نمى بود(44)... و ديگر حرفى نزد.
هر دو نفر نشستند. همسفرش از نكته سنجى امام خيلى تعجب كرده بود و با خود مى انديشيد: او كه از آزار رساندن به حيوانى كه سركشى مى كند و نافرمان شده اين گونه بيمناك است ، من بيچاره فرداى قيامت چه پاسخى خواهم داد به آنان كه به حق و ناحق ايشان را كتك زده ام .
دلش شكست ، اشك در چشمانش حلقه زد و تصميم گرفت بعد از سفر حج به نزد آنانى برود كه به هر نحوى موجب اذيت و آزارشان شده است و از آنان حلاليت بطلبد(45).
كوله بار
- قربان ، امشب هوا خيلى سرد است ، اين طور نيست ؟
- آرى ، در اين هواى بارانى و لباس هاى خيس و اين باد كه مى وزد بيشتر سردمان مى شود.
- مى گويم بهتر است قدرى زير سايه بانى بايستيم تا باران كه بند آمد برويم .
- از كجا معلوم به اين زودى ها بند بيايد، ديگر راه زيادى نمانده است ، مى رويم .
- آن جا را نگاه كنيد، او كيست كه در تاريكى به اين سمت مى آيد.
- نمى دانم ، بگذار جلوتر بيايد معلوم مى شود.
صداى پاى او نزديك تر شد. آن دو نفر نيز جلوتر رفته بودند. هر دو طرف صداى پاهايشان را كه در گل فرو مى رفت مى شنيدند.
- عجب ، شماييد!
- سلام عليكم ، آرى منم .
- عليكم السلام ، در اين هواى سرد و بارانى كجا مى رويد، آن هم با آن كول پشتى ، معلوم است خيلى سنگين است ، مى خواهيد غلامم آن را براى شما بياورد؟
- نه ممنونم .
- پس اجازه دهيد خودم آن را بردارم .
- متشكرم ، نيازى نيست .
- حتما داخل آن چيز ارزشمندى است كه ...؟
- نه ، اين توشه سفر است و بايد خودم آن را حمل كنم و به جاى امنى برسانم ، به درد كس ديگرى جز من نمى خورد و اگر من بردارم نزد ميزبانم عزيز خواهم بود... شما هم برويد تا من به كارم برسم .
- خداحافظ.
- خدا نگهدارتان .
اين گفتگويى بود بين امام سجاد و آن مرد و غلام او. از اين جريان چند روزى گذشت . آفتاب ، گل هاى داخل كوچه را خشك كرده بود و مرد با غلامش جلو در خانه نشسته بود و خود را به آغوش گرماى آفتاب سپرده بود. امام در حال عبور از كوچه بود. آن مرد با ديدن او گفت : پس چرا به سفر نرفتيد، مگر نگفتيد سفرى در پيش دارم .
- منظور من آن سفر كه تو فكر مى كنى نبود، منظورم كوچ به سراى ديگر و سفر مرگ بود.
- من كه نمى فهمم چه مى گوييد.
و دوباره از يكديگر خداحافظى كردند. چند ماه از آن واقعه گذشت . وقتى امام سجاد (عليه السلام ) ديده از جهان بست ، مردم تازه فهميده بودند كه او چه كسى بود. آن ناشناس كه شب ها در كوچه هاى شهر به راه مى افتاد و به خانه ها سر مى زد كسى نبود غير از على بن حسين (عليه السلام ). آن مرد و غلامش تازه متوجه شده بودند كه منظور امام از ((توشه سفر)) چه بود. ((جاى امن )) آن كجا بود و ((مهماندار و ميزبان )) چه كسى بود.
او كه رفت مستمندان و بيچارگان بدون توشه ماندند، در حالى كه كوله بار پر از توشه سفر بود، سفرى كه هر چقدر برداريم باز هم كم است (46).